بارداری و مشکلات اقتصادی

دیگر صبر و توکلمو از دست دادم (اختلاف عقیدتی با همسر)

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام و خسته نباشید

حدود 3 ساله ازدواج کردم و مثل خیلی از زوجهای دیگه بحرانهای زیادی رو تا حالا گذروندم .. سختی های اقتصادی .. مشکل با خانواده همسر.. اختلاف فرهنگ و بخصوص اختلاف عقاید با همسر و .. و ..
همه این بحرانها گذشت و میگذره ..
اما متاسفانه یه سری از اونها آثار و تبعات منفی و سنگینی در پی داره !
خصوصاً دو بحران اقتصادی و اختلاف عقاید دینی ...
برای همین مدتیه شرایط زندگیم بهم ریخته تر شده و بشدت از نظر روحی دارم داغون میشم ..

چند ماهی هست که شوهرم بیکار شده و بخاطر سن بالای سی و نداشتن تحصیلات و از همه مهمتر راحت طلبی ، کار مناسبی پیدا نمیکنه .. و داریم توی نداری دست و پا میزنیم ... و دقیقا توی همین اوضاع من متوجه بارداری خودم شدم .. ! و بخاطر عدم پایبندی زیاد همسرم به مسائل دینی و اعتقادی از طرف ایشون نه تنها ذوق و شادی ندیدم بلکه با کفر گویی و بی توجهی و سرزنش او مواجه شدم (البته نه با تند خویی و به صورت غر زدنهای پیاپی مدوام !) جوری که حتی حاضر نیست منو دکتر ببره یا لااقل هزینه ویزیت و معاینه معمولی رو تقبل کنه و خودم تنها برم !! .. وقتی هم اصرار میکنم با اکراه قبول میکنه ... اما هنوز عملی نکرده و وعده فردا و فرداهای دیگه رو میده ..
البته به دور از انصاف هست که بگم اگه این مشکلات مالی و اقتصادی رو نداشت حتماً کم نمیذاشت و باهام همراهی میکرد ..
از طرفی هم چون زیاد معتقد به مسائل دینی نیست با هیچ توضیح و توجیه الهی برای فرزند دار شدن قانع نمیشه و بدتر جبهه گیری میکنه .. برای همین من دیگه سکوت میکنم و چیزی نمیگم .. اما از درون داغون میشم ..
درست در لحظاتی که به حمایت و توجه و اشتیاقش نیاز دارم ، از همه اونا بی بهره ام ..
اینم بگم که بیشترین ریشه این روحیه و طرز تفکر همسرم به تربیت و فرهنگ خانوادگی اون برمیگرده و متاسفانه بخاطر هم زیستی توی یه ساختمون دوطبقه تغییر که هیچ ، امید به رها شدن از بند این اصول هم دیده نمیشه ..
جوری که باعث شده بارداری خودمو از خانوادش فعلا پنهان کنم .. چون واقعا کشش دلسوزی و ترحم و حتی عدم اشتیاقشونو ندارم و نیاز به امید و شادی دارم ..

خب همه این اتفاقها و در کل این دوره بعد از ازدواجم باعث شده صبرمو از دست بدم .. مواقعی که بی توجهی ببینم یا به گریه کردن بیفتم و یا صدامو بالا ببرم !!! که بشدت دارم از این رفتار خودم رنج میکشم !!
از طرفی هم چندباری که توی زندگی با تحقیق و تصمیم و توکل پیش رفتم ، زمین خوردم ...!
نمونه های بارزش کار و انتخاب شغل چندین سال پیش (جریانش مفصله ولی همونجا استارت ترس از توکل دوباره رقم خورد برام) (البته الان دیگه شاغل نیستم و بخاطر روحیه همسرم مبنی بر اتکا به مالی به من، از همون اول زندگی ترجیح دادم خانه داری کنم . )
و همین انتخاب همسر و شریک زندگی بود که با چشم باز اومدم جلو و واقعا هم توکل کردم .. اما خب مرد من اون چیزی نبود که نشون میداد و همه تایید میکردن !! جوری که حتی توی دوره نامزدی هم متوجه نشدم !! و بیشترین دلیلش سرپوشانی خانوادش بود !

نکته : اینکه مرتب از خانوادش میگم دلیل بر خدای نکرده کینه و یا موضع گیری نیست .. بیشتر صرف روشن شدن مسئله هست ! دوره اختلاف با اونا خوشبختانه طی شده و الان به لطف الهی رابطه خوبی با هم داریم و علت همه این رفتارها رو نادونی و ناآگاهی اونا میدونم و نه عمد ..

بهرحال این زمین خوردن آخری باعث شده نیروی توکلمو از دست بدم ..
و همه این حرفها که امتحان الهی هست و شاید مصلحت بوده و توکل از جنس الهی با دنیا و دیدگاه ما متفاوته و اصلا مقصر خودم بودم و باید بیشتر تحقیق میکردم و ..و... هزارها توجیه دیگه برای حل مسئله واسه من در حد حرف و خودفریبی شده و به باور و یقینم نمیرسه ..
تا جایی که خودمو بنده بی لیاقت الهی میدونم و کسی که صداش بالا نمیره ..
این چندماهی که همسرم بیکار شده به هر راهی متوسل شدم .. تلاش برای تشویق پیدا کردن کار .. دعا .. توسل .. نذر ... و ...و ...
هیچکدوم جواب نداد .. هیچکدوم ..
همیشه فیلتر راحت طلبی همسرم و ارزیابی کارها توسط خانواده اون .. سرراهم بوده .. و در نهایت رسیدم به رها کردن و رو آوردن به تنها سلاحم ینی دعا ..
اما نمیشه ..
و حالا هم که بارداری شرایط خاص خودش ..

اوایل که متوجه شدم خیلی خوشحال شدم که خداوند منو لایق مادر شدن دونسته .. و سجده شکر کردم .. اما وقتی با بی توجهی همسر و عدم خوشحالی خانواده خودم که حتی از نوع خوشبین و مومن به خیر پروردگار هستن روبرو شدم ، سردی بر من غلبه کرد و دوباره عقب نشستم .. هنوزم در درون شادم اما ترس از همه چی وجومو فرا گرفته .. ترس از بی لیاقتی در تربیت فرزند .. ترس از عدم همراهی همسرم و یک تنه بزرگ کردن تربیت اون ..
ترس از عدم سلامت ...
ترس از ناصالح شدنش ..

ترس از سرزنشهای مکرر همسر بخاطر کوچکترین مسائل ...
ترس از بی مسئولیتی اون در قبال تربیت فرزند .. و .. و .. و ..

با این تفاسیر منم و این سوالهای بی جواب ...
این که آیا با وجود تحقیق و تحصیل علوم دینی ، شناخت و برداشت من از خداوند و ایمان و باور و یقین غلط بوده ؟!
آیا خواسته هایی که قسمت مادی و دنیوی اون بیش از بخش الهی و اخرویشون هست اینقدر پست و حقیر هستن که من نوعی باید چشم پوشی کرده و وجود بی ظرفیتمو تسکین بدم که "بگذر"
چرا اکثر مواقع با وجود تحقیق و توکل ، زمین خوردن نصیبم میشه و به "مصلحت بوده" و " شاید اشتباه رفتی" و "تو چه میدونی پشت پرده چی میگذره " و .. و .. خودمو راضی کنم و با یادآوری اوضاع کسانی که شرایط بدتر دارن، صدای اعتراض و گلایه در درونمو ساکت کنم و به خودم نهیب بزنم "کفر نگو " و " مبادا گلایه کنیا ! خداوند الرحمن الراحمینه" و " توی بنده کمترین عاصی کی باشی که بخوای اعتراض کنی " و " راضی باش به تقدیر "

نمیدونم ... خلاصه که یاس و ناامیدی گاهی سراسر وجودمو در بر میگیره ...
این شده که صبر و توکلم کمتر شده و از اون رهای محکم و صبور گذشته خبری نیست !
و من نمیخوام این حالتو ...

من باید با همین زندگی و با همین همسر بسازم .. اما امید میخوام .. ایمان میخوام و نه ایمانی از جنس تسلیم و تسلیم و تسلیم ... به ایمان و باوری نیاز دارم که بهم انگیزه بده .. انرژی بده برای ادامه راه ..

ممنون میشم راهنماییم کنید ..
فقط جسارتا اگه ممکنه از کلمات و صحبتهای کلیشه ای بپرهیزید که دیگه دلم قانع نمیشه ..
حقیر راه حل کاربردی میخوام ..
خوندن و مطالعه سرنوشت بزرگانی که اکثرا از جنس مخالف حقیر بودن با تفاوت دنیای احساسی زن و مرد، زیاد بهم کمک نمیکنه .. من نیرو و انگیزه و امید و بلند شدن از جنس زنانگی میخوام ..

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: