اختلاف با همسر

اختلاف مذهبی شدید با شوهر

سلام
من 23 سالمه و 5 ساله که ازدواج کردیم و هنوز بچه نداریم همسرم 33 سالشه..... همسرم خوش اخلاقه .....ولی چیزی که 5 ساله داره عذابم میده اختلافات مذهبی هست که تقریبا دو ماهی هست که دیگه تحملم تموم شده و دیگه به طلاق فکر میکنم
من یه دختر مذ هبی بودم بیشتر وقت ها نماز اول وقت میخوندم و همیشه توی نماز هام از خدا یه همسری میخواستم که اول نمازشو اول وقت بخونه بخونه بعد کارای دیگه شو انجام بده و خوش اخلاق باشه و مومن و سر به زیر باشه وقتی هم خواستگاری اومدن خوانوادشون همه مذهبی میشناسن پدرشم خیلی مذهبی هست واسه همین که گفتن خانواده خوب و مذهبی هست بابام گفت و ازدواج کردیم توی دوران نامزدی وقتی دیدم نماز نمی خونه انگار دنیا روی سرم خراب شد و خیلی گریه کردم ولی گفتم عوض میشه بعد عروسی هم که توی وسایل های شخصی که داشت فیلن مستهجن پیدا کردم من اون روزمردم .. از بعد ازظهر تا شب گریه میکردم شب دیگه افتاده بودم زمین نای حرکت نداشتم
الانم فرق زیادی نکرده همسرم اصلا به نمازش اهمیت نمیده بعضی وقتا میخونه ...با نامحرم راحت حرف میزنه ..در حالی که من اصلا به نامحرم نگاهم نمیکنم ...توی این چند سال مشکلات خیلی خیلی زیادی داشتم که هر چقدر بگم کمه مثلا تازگیایه مسافرتی پیش اومد پیش من مثلا با یه خانوم که پیشمون بود از من خیلی بزرگتر بود صحبت میکرد و میخندید ....من اون روز فقط داشتم خون گریه میکردم به خدا میگفتم این بود اون همسری که همیشه دعا میکردم
دوران مدرسه چند تا دوست بودیم همه مذهبی بودیم من از اونا مذهبی تر بودم همه مون ازدواج کردیم اونا شوهراشون مذهبی به جز من الان که بهم تعریف میکنن میگن باه نماز خوندیم زیارت خوندیم و از لحاظ شرعی همه چیز رعایت میکنه آقاشون بهشون حسودیم میشه .....اونا هم میدونن که همسر من مذهبی نیست بهم به شوخی میگفتن کی به تو گفته بود اینقدر مذهبی باشی ....وقتی دختر بودم همیشه با خودم میگفتم وقتی اذدواج کنم با آقام نماز جماعت میخونیم. و کارهای مذهبی .......حسرت یه بار باهم دعا خوندن و نماز خوندن مونده به دلم
میگم کاش بزرگ میشدم خودم انتخاب میکردم چون ازدواجمون سنتی بود ....از لحاظ ظاهری هم من به گفته اطرافیان خوشگلم نمی خوام تعریف کنم ولی همسرم قیافش معمولی رو پایین هست ...باوایل نامزدیم میگفتم قیافه مهم نیست همین که مومنه برای من بسه....چرا خدا دعام رو مستجاب نکرد
لطفا بهم کمک کنید دوسش دارم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم به طلاق فکر میکنم

با این چند مشکل، زندگیمو چطور بسازم؟

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام. خانمی28ساله هستم. سه چهار ماهه وارد زندگی مشترک شدم و یک سال و دوماه عقد بودم. همسرم31سالشه. من لیسانس ایشون فوق دیپلم دارن. هردو مذهبی هستیم ازدواجمون به شدت سنتی بوده. هردوشاغل و کارمندیم (ایشون نظامی ان)و از نظر مالی در بدشرایطی هستیم. حقوق هردومون خیلی کمه.

دردوران عقد همسرم (به اعتراف خودش)بخاطر تردیدهای مسخره اش، ظلم های زیادی در حقم کرد تا ترکش کنم اما متاسفانه من خودم رو به حماقت میزدم یا صبوری میکردم یا نهایتاً غر میزدم و آخرکار هم که پا پس کشیدم با وساطت برادرم و مادرشوهرم به زندگی برگشتم. رفتیم کربلا و با هزار مصیبت و خون به جگر شدن من، ولیمه ساده ای گرفتیم و وارد زندگی مشترک شدیم.

روزای اول اخلاق همسرم خیلی شبیه دوران عقد بود اما یهو عوض شد.

حالا دیگه من اعصابم بهم میریخت از یادآوری روزای سختی که داشتم و تحقیرهایی که شدم و همسرم صبوری و مهربونی میکرد. هنوزم رابطمون همینطوره من غرمیزنم دعوا میکنم باهربهانه کوچیکی و اون آرومم میکنه. حتی چندبار اعتراف کردم به این خوبیش و کلی ذوق زده شده ازاینکه ازش تشکر کردم.
-------------------------------------------------------------------------

اولاً من واقعاً کم آوردم اتفاقاتی در ماه های قبل تاچندروز بعد مراسممون برای روحیه ام افتاد که باعث شد کم بیارم الانم شرایط کاریم سخته و هم بخاطر مسایل مالیم و بدهکاریم و هم تشویقای خیلی زیاد همسرم میرم سرکار و فرسوده تر برمیگردم به خونه. و اعصابم ضعیف تر میشه و حساسیتم بیشتر و دعوا جدی تر. هربار میگم دیگه بعد عید نمیرم همسرم موضع میگیره که نه حتما برو!

حس میکنم شوهرم رو دوس ندارم(اینو خودش هم میگه بهم که حس میکنم ازم زده شدی). از ترس آبرو یاناشکری نکردن ادامه میدم اما بداخلاقیام رو اعصابمه. من آدمی نبودم که به کسی ظلم کنم و الآن دارم این رفتارا رو میکنم حالم خرابه.

بهش هم گفتم که منو ببره پیش روانپزشک من یه چیزیم شده اما هیچ جدی نمیگیره.

البته نه اینکه همیشه من ایراد بگیرم و غر بزنم ایشونم بالاخره مواردی پی میاد غر بزنه و اذیتم کنه. اما خب من از خودم انتظار بیش از این دارم. از شوهرم که از اولش این رفتارا رو دیدم و مهربونی الانش برعکس برام جای تعجب داره!
-----------------------------------------------------------------------

ثانیاً از نظر مزاج اختلاف داریم که به هیچ وجه نمیاد مشاور. گاهی راضی میشه اما به عمل نمیرسه. من واقعاً دراذیتم. اصلاً از رابطمون راضی نیستم. تو این حدود دوسال و نیم بیشتر از سه چهاربار رابطمون راضیمون نکرده. تازه اونم بخاطر حفظ روحیه همسرم کلی پیازداغ زیاد کردم که خیلی خوب بود واین حرفا!
----------------------------------------------------------------------

ثالثاً همسرم درمورد بچه منو فریب داد. خب من در آستانه 29سالگی هستم و همین الان هم زود نیس برا اقدام و ایشون چندسال دیگه احتمال خیلی زیاد، دیگه اصلاً بچه نمیخواد.

و از اول اینطور مطرح نکرد و هربار که بحث بچه میشد با احتیاط خیلی زیادی طوری حرف میزد که نفهمم نظر واقعیش رو. اوایل حتی موافق بچه داشتن نشون میداد بااینکه اشاره کوتاهی میکرد که دیگه حوصله ام کم شده. اما الان رک میگه من حوصله بچه ندارم و تا سال ها حرفش رو نزن. منم از روز اول بهش گفته بودم اگه بچه تو زندگیم نباشه جدا میشم.

حتی بدترین دعوای زندگیمون رو همین چندروز پیش کردیم سر موضوع بچه . من عجله ندارم همین الان مخصوصاً با این شرایط ناپایدار روحیم میخوام اول استعفا بدم و به خودم برسم بعد موقعی اقدام کنیم که شرایط روحیم بهتر شده باشه. بهش گفتم یکسال زمان میذاریم برا اینکه شرایط مهیا بشه اما اصلاً زیربار نمیره اول میگفت سه چهارسال الان گاهی میگه اصلاً نمیخوام. گاهی میگه تا سال ها حرفی نزن. بهش میگم ینی حاضری منو از دست بدی؟ میگه از دستت نمیدم بچه دارم نمیشیم!

مسایل ریز دیگه هم هست:

من تشنه یه سفر دونفره هستم حتی سه نفره من و اون و مادرش. حتی موافقت الکی هم کرده اما اصلاً اقدام نمیکنه. بااینکه شدیداً به مادرش وابستس و بفهمه یه کاری برا مادرش کردم کلی ذوق میکنه. پیشنهاد سفر سه نفره هم خودم دادم. اینم بگم همون اول زندگی یه سفر تفریحی با همکاراش رفت شمال! گفت اینطوری روابط کاریمون بهتر میشه! البته اینو چندهفته بعد سفرش گفت اول دروغ گفت ماموریته!

کلاً باهرتغییری تو زندگیش مخالفه بعد که تغییر پیش اومد کم کم خودش رو وفق میده. برا هرمساله کوچیک و بزرگی اینطوره. موقع استخدام، موقع تحصیل، موقع ازدواج یا خیلی مسایل درون زندگی. این اخلاقش کلافه ام کرده.

خیلی دوس داره من به هر درخواست غیرمنطقیش چشم بگم. هر کار دوس داره بکنه . هرتیپ میخواد بزنه. یه مهمونی مهم رو با ظاهر پلشت بیاد و من به پروپاش نپیچم. بااینکه بشدت خونواده خودش دراین موردها از من دفاع میکنن!

اصرار داره رازنگهداری کنه مثلاً جلوی من جاریم زنگ زده از یه مساله ناموسی بهش میگه باهاش مشورت میکنه. من میپرسم هیچی نمیگه فقط میگه رازشه راضی نیس بگم. ینی اینقد سر این دعوای بدی کردیم که چمدونم رو بستم نصف شب برم خونه بابام. تابالاخره فرداش باوساطت مادرش و دلجویی که ازم کرد حل شد.

اصرارداره نشون بده که خیلی چیزا رو نمیگه بهم. مثلاً ازحقوق و سرمایه و بدهیش هیچی نمیدونم.بااینکه حسابگر خونه بابام بودم. دراین مساله با همه سختیش اما ازهمون اول کنار اومدم تا زندگی سربگیره. البته درمسایلی هم که حرف میزنه اینقد بد و چندمدل حرف میزنه هربار بهش میگم داره میپیچونه و چندساعت زمان میذاره فقط ثابت کنه که منظورش چی بوده و چی نبوده. و...


ادامه در پست بعدی ....

دیگر صبر و توکلمو از دست دادم (اختلاف عقیدتی با همسر)

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام و خسته نباشید

حدود 3 ساله ازدواج کردم و مثل خیلی از زوجهای دیگه بحرانهای زیادی رو تا حالا گذروندم .. سختی های اقتصادی .. مشکل با خانواده همسر.. اختلاف فرهنگ و بخصوص اختلاف عقاید با همسر و .. و ..
همه این بحرانها گذشت و میگذره ..
اما متاسفانه یه سری از اونها آثار و تبعات منفی و سنگینی در پی داره !
خصوصاً دو بحران اقتصادی و اختلاف عقاید دینی ...
برای همین مدتیه شرایط زندگیم بهم ریخته تر شده و بشدت از نظر روحی دارم داغون میشم ..

چند ماهی هست که شوهرم بیکار شده و بخاطر سن بالای سی و نداشتن تحصیلات و از همه مهمتر راحت طلبی ، کار مناسبی پیدا نمیکنه .. و داریم توی نداری دست و پا میزنیم ... و دقیقا توی همین اوضاع من متوجه بارداری خودم شدم .. ! و بخاطر عدم پایبندی زیاد همسرم به مسائل دینی و اعتقادی از طرف ایشون نه تنها ذوق و شادی ندیدم بلکه با کفر گویی و بی توجهی و سرزنش او مواجه شدم (البته نه با تند خویی و به صورت غر زدنهای پیاپی مدوام !) جوری که حتی حاضر نیست منو دکتر ببره یا لااقل هزینه ویزیت و معاینه معمولی رو تقبل کنه و خودم تنها برم !! .. وقتی هم اصرار میکنم با اکراه قبول میکنه ... اما هنوز عملی نکرده و وعده فردا و فرداهای دیگه رو میده ..
البته به دور از انصاف هست که بگم اگه این مشکلات مالی و اقتصادی رو نداشت حتماً کم نمیذاشت و باهام همراهی میکرد ..
از طرفی هم چون زیاد معتقد به مسائل دینی نیست با هیچ توضیح و توجیه الهی برای فرزند دار شدن قانع نمیشه و بدتر جبهه گیری میکنه .. برای همین من دیگه سکوت میکنم و چیزی نمیگم .. اما از درون داغون میشم ..
درست در لحظاتی که به حمایت و توجه و اشتیاقش نیاز دارم ، از همه اونا بی بهره ام ..
اینم بگم که بیشترین ریشه این روحیه و طرز تفکر همسرم به تربیت و فرهنگ خانوادگی اون برمیگرده و متاسفانه بخاطر هم زیستی توی یه ساختمون دوطبقه تغییر که هیچ ، امید به رها شدن از بند این اصول هم دیده نمیشه ..
جوری که باعث شده بارداری خودمو از خانوادش فعلا پنهان کنم .. چون واقعا کشش دلسوزی و ترحم و حتی عدم اشتیاقشونو ندارم و نیاز به امید و شادی دارم ..

خب همه این اتفاقها و در کل این دوره بعد از ازدواجم باعث شده صبرمو از دست بدم .. مواقعی که بی توجهی ببینم یا به گریه کردن بیفتم و یا صدامو بالا ببرم !!! که بشدت دارم از این رفتار خودم رنج میکشم !!
از طرفی هم چندباری که توی زندگی با تحقیق و تصمیم و توکل پیش رفتم ، زمین خوردم ...!
نمونه های بارزش کار و انتخاب شغل چندین سال پیش (جریانش مفصله ولی همونجا استارت ترس از توکل دوباره رقم خورد برام) (البته الان دیگه شاغل نیستم و بخاطر روحیه همسرم مبنی بر اتکا به مالی به من، از همون اول زندگی ترجیح دادم خانه داری کنم . )
و همین انتخاب همسر و شریک زندگی بود که با چشم باز اومدم جلو و واقعا هم توکل کردم .. اما خب مرد من اون چیزی نبود که نشون میداد و همه تایید میکردن !! جوری که حتی توی دوره نامزدی هم متوجه نشدم !! و بیشترین دلیلش سرپوشانی خانوادش بود !

نکته : اینکه مرتب از خانوادش میگم دلیل بر خدای نکرده کینه و یا موضع گیری نیست .. بیشتر صرف روشن شدن مسئله هست ! دوره اختلاف با اونا خوشبختانه طی شده و الان به لطف الهی رابطه خوبی با هم داریم و علت همه این رفتارها رو نادونی و ناآگاهی اونا میدونم و نه عمد ..

بهرحال این زمین خوردن آخری باعث شده نیروی توکلمو از دست بدم ..
و همه این حرفها که امتحان الهی هست و شاید مصلحت بوده و توکل از جنس الهی با دنیا و دیدگاه ما متفاوته و اصلا مقصر خودم بودم و باید بیشتر تحقیق میکردم و ..و... هزارها توجیه دیگه برای حل مسئله واسه من در حد حرف و خودفریبی شده و به باور و یقینم نمیرسه ..
تا جایی که خودمو بنده بی لیاقت الهی میدونم و کسی که صداش بالا نمیره ..
این چندماهی که همسرم بیکار شده به هر راهی متوسل شدم .. تلاش برای تشویق پیدا کردن کار .. دعا .. توسل .. نذر ... و ...و ...
هیچکدوم جواب نداد .. هیچکدوم ..
همیشه فیلتر راحت طلبی همسرم و ارزیابی کارها توسط خانواده اون .. سرراهم بوده .. و در نهایت رسیدم به رها کردن و رو آوردن به تنها سلاحم ینی دعا ..
اما نمیشه ..
و حالا هم که بارداری شرایط خاص خودش ..

اوایل که متوجه شدم خیلی خوشحال شدم که خداوند منو لایق مادر شدن دونسته .. و سجده شکر کردم .. اما وقتی با بی توجهی همسر و عدم خوشحالی خانواده خودم که حتی از نوع خوشبین و مومن به خیر پروردگار هستن روبرو شدم ، سردی بر من غلبه کرد و دوباره عقب نشستم .. هنوزم در درون شادم اما ترس از همه چی وجومو فرا گرفته .. ترس از بی لیاقتی در تربیت فرزند .. ترس از عدم همراهی همسرم و یک تنه بزرگ کردن تربیت اون ..
ترس از عدم سلامت ...
ترس از ناصالح شدنش ..

ترس از سرزنشهای مکرر همسر بخاطر کوچکترین مسائل ...
ترس از بی مسئولیتی اون در قبال تربیت فرزند .. و .. و .. و ..

با این تفاسیر منم و این سوالهای بی جواب ...
این که آیا با وجود تحقیق و تحصیل علوم دینی ، شناخت و برداشت من از خداوند و ایمان و باور و یقین غلط بوده ؟!
آیا خواسته هایی که قسمت مادی و دنیوی اون بیش از بخش الهی و اخرویشون هست اینقدر پست و حقیر هستن که من نوعی باید چشم پوشی کرده و وجود بی ظرفیتمو تسکین بدم که "بگذر"
چرا اکثر مواقع با وجود تحقیق و توکل ، زمین خوردن نصیبم میشه و به "مصلحت بوده" و " شاید اشتباه رفتی" و "تو چه میدونی پشت پرده چی میگذره " و .. و .. خودمو راضی کنم و با یادآوری اوضاع کسانی که شرایط بدتر دارن، صدای اعتراض و گلایه در درونمو ساکت کنم و به خودم نهیب بزنم "کفر نگو " و " مبادا گلایه کنیا ! خداوند الرحمن الراحمینه" و " توی بنده کمترین عاصی کی باشی که بخوای اعتراض کنی " و " راضی باش به تقدیر "

نمیدونم ... خلاصه که یاس و ناامیدی گاهی سراسر وجودمو در بر میگیره ...
این شده که صبر و توکلم کمتر شده و از اون رهای محکم و صبور گذشته خبری نیست !
و من نمیخوام این حالتو ...

من باید با همین زندگی و با همین همسر بسازم .. اما امید میخوام .. ایمان میخوام و نه ایمانی از جنس تسلیم و تسلیم و تسلیم ... به ایمان و باوری نیاز دارم که بهم انگیزه بده .. انرژی بده برای ادامه راه ..

ممنون میشم راهنماییم کنید ..
فقط جسارتا اگه ممکنه از کلمات و صحبتهای کلیشه ای بپرهیزید که دیگه دلم قانع نمیشه ..
حقیر راه حل کاربردی میخوام ..
خوندن و مطالعه سرنوشت بزرگانی که اکثرا از جنس مخالف حقیر بودن با تفاوت دنیای احساسی زن و مرد، زیاد بهم کمک نمیکنه .. من نیرو و انگیزه و امید و بلند شدن از جنس زنانگی میخوام ..

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

اختلافات زوج ها

:doosti:اختلافات زوج ها در دوران تعطيلات:doosti:

:hamdel:اختلاف سليقه در مورد خانه تکانی و دکوراسيون منزل :hamdel:


علاوه بر مسئله سليقه ممکن است زوج بر سرتعويض وسايلی که نمی خواهند در سال جديد در خانه داشته باشند و يا
خريدن وسايلی که در سال جديد لازم دارند هم اختلاف نظر پيدا کنند. از موارد ديگر اينکه مثلا ممکن است هر دو نفر کار کنند و نرسند طوری که ميخواهند اين کار را انجام بدهند. و يا ممکن است فشار روی يکی از طرفين بيشتر باشد و ناراحتی از اين موضوع روی رابطه زوج اثر منفی بگذارد.
اين موارد با برنامه ريزی و صحبت کردن معمولا حل می شود. البته در اکثر مواقع بهرحال يک نفر بايد کوتاه بياد اما نه در حدی که حس کند حقش خورده شده و بعدا اثرش روی محبتش به همسرش بروز کند. از خودتان اول بپرسيد: آيا واقعا نظر همسرم در تصميم برای خريد چيزی با دادن تغييرات در منزل لازم است؟ چرا بايد نظر او را هم لحاظ کنم؟ :Gig:

:hamdel::hamdel::hamdel::hamdel::hamdel: