ازدواج و تنهایی

حضور فرد مناسب برای ازدواج در عین فراهم نبودن شرایط ازدواج

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان ضمن حفظ امانت، جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم، با نام کاربری "مدیر ارجاع سؤالات" درج می شود:


نقل قول:

سلام؛ امیدوارم حالتون خوب باشه؛
من یه دختر در پایه یازدهم تجربی هستم اهل شمال کشور و تو مدرسه فرزانگان(تیزهوشان) درس میخونم
حدود دو سال و خورده ای پیش دچار سندرم شدید فائدگی شدم و بعد نه ماه ، به تجویز روانپزشک قرص سرترالین صد مصرف میکردم و یک هفته ای میشه الان که قرص رو کنار گذاشتم؛ و زیر نظر روانشناسم هستم ( ده جلسه طی سه ماه (فعلا)).
قبلا ارتباطات حضوری که نه ولی چت های زیادی با پسرا داشتم بخاطر موقعیت روحی و نیاز جنسی ام ؛ که دست کمی از حضوری نداشت؛
عقیده داشتم که اگه صحبت با نامحرم به من آسیبی نزنه ایرادی نداره؛
دختری هستم که به لااقل هشتاد درصد احساسات و نسبت به خودم، خودشناسی دارم؛ به گفته مشاورم طرحواره ندارم(جز یه مقدار خیلی کم انزوا گزینی)؛ اصراری هم به این ندارم که همه چیو میدونم یا کاملم یا از این دست حرفای تقریبا بی اساس
سه ماه پیش تصادفا با یه آقایی از شهر خودم با اختلاف سنی 12 سال آشنا شدم که اصرار و ادعا داره که عاشقم شده و حاضره هر کاری که بخوام برام انجام بده؛ فعلا تقریبا نصف روز به مغازه ها سرویس دهی میکنه و باقی روز هم تو آژانس کار میکنه؛ یه برادر بزرگتر( همسرش هم 11 سال کوچیکتره) و یه برادر کوچیکتر( 25 ساله که با یه دختر 15 ساله ارتباط داره) و یه خواهر که تو سن 18 سالگی ازدواج کرده و الانم دو تا بچه داره و فکر میکنم 25 سالشه؛ داره؛قراره با برادر کوچکترش ، از عید دامداریشون رو با وام گسترش بدن و روش سرمایه گذاری کنه؛
به هر نحوی و با هر دلیلی خواستم قانعش کنم اما قبول نمیکنه که بزاره بره
4 بار حضورا منو دیده و دو بار باهم صحبت کردیم(حضوری حرف خاصی نزدیم و همیشه غیر حضوری حرف زدیم)
من متوجه اشتباهم شدم که نباید با پسری تو این سن چت میکردم چون هیچ وقت تصور نمیکردم کسی با شرایط افتضاح روحیم و کارایی که کردم و دلایل قانع کننده ای که همیشه ازشون استفاده میکردم و طرف مقابل خودش کنار میکشید، عاشقم بشه و منو به نحوی درگیر کنه ؛
قرار شده مانعی برای درسم نباشه، رعایت احوالم رو بکنه و طبق نظر من رفتار کنه ... به هیچ وجه رفتاری از خودش نشون نداده که نشون دهنده قصد و افکار پلیدش توش باشه؛ و از هر نظر که میبینم بنظر در حرفاش صادقه
میخوام بدونم من باید با این ارتباط چیکار کنم؟! میخوام نظرتون رو بدونم
ممنون



با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

ازدواج در سن بالا

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام.
الان که دارم این سوال رو میپرسم حال خوبی ندارم و چنانچه موردی ناجور در سوال دیدید به بزرگی خودتون ببخشید.

من یه دخترم که تازه 27 سالم تموم شده.
اول مشکلم رو مطرح می کنم:
من از ابتدای بچگی تا الان به نوعی تنها بودم. پدرم اعتیاد داره و خیلی پیر شده و برادرم هم متاسفانه چند ماهی است که اعتیاد پیدا کرده. ما 4 نفریم. سالهاست تو خونه طلاق عاطفی بوده و عملا ما یک خانواده تکه پاره ایم که دو به دو اعضای اون هیچ سنخیتی از نظر فرهنگی و اعتقادی و اخلاقی با هم ندارند.
من خودم حجاب دارم و واجبات رو انجام میدم و محرمات رو ترک میکنم.
الان حدود یکسال که تحت فشار عصبی ناشی از تنهایی زیادم. شبها اکثرا دو سه نیمه شب از خواب پا میشم میبینم که پدر و برادرم بیرون از خونه اند و من و مادرم تنهاییم . میگم خدایا اگه مادرم هم نبود و من تنها بودم نمیتونستم شبها بخوابم از ترس اینکه نکنه یکی که میدونه من تو خونه تنهام شب بیاد سراغم از ترس این که نکنه پدر و مادرم به رحمت خدا برن و من بخوام با برادرم زندگی کنم و اون بخواد شبها رفیق هاشو بیاره خونه. این افکار معمولا تا صبح طول میکشه و من عملا زجر میکشم.

حدود سه تا 4 سال پیش خواستگارای خیلی خوبی داشتم که بدلیل مخالفت های شدید پدرم مبنی بر این که دخترم باید درس بخونه و ... نگذاشت من سر و سامون بگیرم. از طرفی از اون موقع به بعد هم چون اذیت و آزارهای فراوان پدر و برادرم رو در حق خودم مادرم و میدیدم با خودم میگفتم آخه می خوای ازدواج کنی که بیفتی زیر دست یکی مثل اینا. چند تا خواستگار خیلی خوب دیگه داشتم که بدلیل رفتارهای نامناسب خانواده ( خونواده تکه پاره ) رفتند و پشت سرشون رو نگاه نکردن. چنذ تا خواستگار هم داشتم که خودم رد کردم چون بهیچ عنوان با روحیات من سازگاری نداشتند.

حالا که phd رو گرفتم و عملا بیکارم و حرف مردم هم درباره این که سنت بالا رفته داره خیلی اذیتم میکنه و از تنهایی هم میترسم باعث شده که شبها خواب اون خواستگارایی که رد کردمو ببینم و تو خواب پشیمون بشم. من ویژگی های شخصیتی خوب و خیلی هنرها دارم اما انگار هیچ کدومشو نمیبینم و فقط به این فکر میکنم که از بین این همه دوستام فقط من بودم که عرضه و لیاقت ازدواج کردن رو نداشتم. تو این سالها تمام صبر و عاطفه ام رو خرج سروکله زدن با پدر و برادر نامربوط و مادر عصبی ام کردم و الان حس میکنم واقعا ته کشیده ام.

تو یه سایتی دیدم که ضررهای ازدواج در سن بالا رو اینطوری لیست کرده بود:
1) از دست دادن شور و شوق زندگی
2) سخت شدن هماهنگی و هم دلی زن و شوهر، چون شخصیت هریک تا آن سن شکل گرفته و تثبیت شده است.
3) بالا رفتن توقعات و مشکل پسندی
4) کم شدن احتمال پیدا کردن همسر مورد نظر
5) زود رنجی و ضعف اعصاب
که بنظرم کاملا درسته و در مورد من صدق میکنه. از کارشناس میخوام از تمام اون چه بلدن استفاده کنن و منو راهنمایی کنن.

یه چیز دیگه هم که توی گلوم گیر گرده و باید بگم اینه که از بین دخترای دهه شصت اونایی تو بجث ازدواج سرشون بی کلاه موند که زیادی بچه های خوبی بودن: با پدر و مادرشون تو این زمینه مخالفت نمیکردن، عرضه دو کلام حرف زدن با جنس مخالف رو تو دانشگاه و ... نداشتن و ازین کار حیا میکردن، از این که خودشون برن برای خودشون دستی بالا بزنن شرم داشتن و منتظر نشستن تا کسی اونا رو معرفی کنه. اجازه دادن که افراد جامعه هر جور بود حقشون رو در تمام زمینه ها خوردن اما به خاطر حیا و کمرویی شون چیزی نگفتن.

من هنرها و توانایی های خیلی زیادی دارم و مطمئنم که اگه زود ازدواج میکردم و بچه دار میشدم میتونستم یه بچه خوب تربیت کنم اما الان دیگه همه چیز رنگ باخته و حقیقت اینه که دخترهای همسن من اکثرا یا به دلیل فرار از تنهایی ازدواج میکنن و یا به دلیل فرار از حرف مردم و فشار جامعه. دیگه نه عشق و علاقه ایی در کاره نه هدف خاصی. اگر هم ازدواج کنند با کسی ازداج میکنند که عملا 34 سال به بالا داره و اون هم شور و شوق زندگیش رو تا حدود زیادی از دست داده و اصلا معلوم نیست برای چی میخواد زن بگیره.

الان عملا از این که یه تابلوی نقاشی خوب بکشم، قرآن حفظ کنم، زبانم رو تقویت کنم ، خیاطی کنم و ... بیشتر لذت می برم تا فکر کردن به سرو کله زدن با یه همسر 34 الی 35 ساله و مادر و پدر و خواهر و برادراش. دیروز یکی زنگ زد خونمون برای خواستگاری. یکی از پسراش هم روحانی بود و ازدواج کرده بود. از خانوادشون خیلی خیلی تعریف کرد که همه قبیله من عالمان دین بودند و ما فلانیم. بعدش خیلی راحت یکساعت تمام پشت سر عروس کوچکش هر چی خواست غیبت کرد و تمام اخلاق های دختر بیچاره رو ریخت رو دایره طوری که مادرم سردرد گرفته بود . این عروس بیچاره دختر خواهر خودش بود و باهاشون غریبه نبود. حالا شما انصاف بدین که من بعد از این همه سال تحمل کردن نیاز عاطفی و غریزی و درس خوندن و بالا کشیدن خودم تو جامعه و تغییر سطح فکر و نگرشم با مطالعه، عروس چنین خانواده ایی بشم که بعدا حتما تو زندگیم اینطوری بگن و اونو بهم بزنن.

ممنون که به حرفهام توجه کردید. اینجا سایت خوبیه و برای کسایی که به مشاوره ( دینی و غیر دینی) خوب دسترسی ندارن مثل آب حیاته.

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

:Gol: