ازدواج با مردی که همسرش فوت شده

ازدواج دختر مجرد با مردی که همسرش فوت شده

سلام من یک دخترمجرد 30 ساله ام با تحصیلات عالی و شاغل اخیرا همکارم که آقایی هستن 36 ساله و همسرشون دو سال پیش فوت شده با من مطرح کردند که قصد ازدواج دارند و در این زمینه قصد آشنایی بیشتر با من دارند. من پذیرفتم و چند جلسه ای با هم صحبت کردیم. چند سالی هست با ایشون همکار هستم و در جریان جزییات زندگی و خصوصیات اخلاقی شون هستم. با بسیاری از معیارهای من برای ازدواج مطابقت دارند و به هم علاقه مند هستیم. تنها مشکل ما بحث ازدواج سابق ایشون و حرف و حدیث دیگران هست و اینکه نمیدونم خانواده ام چه واکنشی نسبت به خواستگاری ایشون خواهند داشت. خیلی نگرانم کلا مخالفت کنند و اجازه خواستگاری اومدن به ایشون ندن. فقط به خاطر ازدواج سابق ایشون و حرف و حدیث مردم بدون اینکه شناختی نسبت به ایشون داشته باشند. راهنمایی میخواستم برای حل این مشکل. چطوری موضوع رو با خانواده ام مطرح کنم ؟ با مخالفتشون چطور برخورد کنیم؟ چیکار کنیم که هم ادب و احترام و حرمت ها حفظ بشه و هم بتونیم راضی شون کنیم ؟

مخالفت خانواده با ازدواج من با مردی که همسرش فوت شده

با سلام. مدتی هست که با آقایی آشنا شدم که همسر اولشون حدود 2 سال قبل فوت شدن. دو پسر کوچک سه و چهارساله دارن. خودشون 37 سالشونه. من 31 سالم تموم شده. از نظر مالی وضعشون خیلی خوبه و پدرشون از ملاکین قدیم بودن ، و بسیار بسیار اصیل و معروف هستند و خوبی ایشون و خانواده شون در شهر زبانزده. از نظر چهره و زیبایی من از ایشون بهتر هستم کمی.  در محیط کار مدتی در کنار هم کار کردیم. حدود 2 سال. در این مدت ازشون شناخت تقریبی پیدا کردم.  بعد از دو سال ایشون از من تقاضای ازدواج کردن و شرایطشونو توضیح دادن. من تقریبا به ایشون علاقه مند شده بودم و خیلی تمایل داشتم. با خانواده مطرح کردم. پدرم به شدت مخالفت کرد بخاطر دو تا بچه کوچیکش. من خودم مشکلی با بچه ها ندارم. قبلا هم در یک سمینار یکروزه ، مدتی با پسرهای ایشون گذروندم و خیلی آرووم و خوب بودن و مهرشون به دلم افتاد. کلا فرد صبوری هستم مخصوصا در چند سال اخیر. و بسیار بچه دوست دارم.  هر کاری کردم پدرم رضایت نداد که حتی این فرد بیاد خواستگاری. هرکاری کردم نتونستم ایشونو فراموش کنم. و مدتی به شدت افسرده و بیمار شدم. موهام سفید شد و ریخت و از ناراحتی و فشاری که بر روم بود حدود 25 کیلو لاغر شدم و خیلی بیشتر ضعیف شدم. مدتی نتونستم سر کار برم و متاسفانه نتونستم هیچ کدوم از این شرایط روحی رو با خانواده در میون بگذارم . چون همینطوری هم فکر میکردن که من با اون آقا در ارتباط  نامشروع بودم و هر وقت میخواستم صحبتشو بکنم به بدترین شکل تخریب و سرزنش میشدم و حتی بهم تهمت زده می شد.  از طرفی خواستگارهای نامربوطی هم در این بین می آمد که خانواده من رو مجبور به پذیرش میکردن که نه بهشون علاقه مندی داستم و نه کفو من بودن. بعد از چند ماه، همکارم مجددا با من تماس گرفتند و جویای حال من شدند که سر کار نمیرفتم و ارتباطم رو قطع کرده بودم. ایشون از من خواستن که خودشون با پدرم صحبت کنن. بعد از اینکه در بیرون از منزل با پدرم صحبت کردن ، ایشون رو راضی کردن و پدرم شرط گذاشت که باید یکی از مغازه های بازار رو به نام بنده به عنوان مهریه بزنن به همراه یک آپارتمان.  ایشون قبول کردن و پس از اینکه پیش مشاور رفتیم و تا 70 درصد ما رو کفو دونستن و ازدواج ما رو تایید کردن، ما عقد موقت کردیم. پدرم گفت باید عقد موقت کنید و نامزد باشید تا 6 ماه بعد عقد دائم کنید.  به دلیل شرایط روحی خیلی بدی که برام ایجاد شده بود، خودم از ایشون خواستم که با هم رابطه داشته باشبم. البته نه رابطه کامل. در طی این دو ماهی که با هم در ارتباطیم ، من خیلی راضی هستم و ایشون فرد مهربان و خوبی هست و کاملا از ابنکه در کنارشون هستم احساس آرامش دارم. حالا پدرم که از رابطه ما بی خبر هستند گفتند که باید همین الان مهریه تو بگیری و بدی به من برات نگه دارم و هر روز اصرار اصرار که باید مهرتو پیش پیش بگیری وگرنه دختر من نیستی و این ازدواجو بهم میزنم و اجازه عقد دائم نمیدم و ... من دیگه خسته شدم. دیگه نمیکشم. خیلی سختی داشتم. الان نمیدونم چکار کنم؟ به نامزدم بگم هنوز عقد نکرده مهریه میخوام؟؟