احساس به همجنس

راه و بیراهه ی زندگی من

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان ضمن حفظ امانت، جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم، با نام کاربری "مدیر ارجاع سؤالات" درج می شود:


نقل قول:


سلام علیکم
انشاا... حال همگی عالی باشه

من به قصد مشورت در مورد مشکلم به اینجا اومدن،
لطفا سعی کنید راهنماییم کنید.

من الان 22 سالمه، دانشجوی لیسانسم (ترم آخر) و مهارت های خوبی برای ایجاد شغل آینده ام دارم. پدر و مادرم مذهبی هستن، نه خیلی سخت گیر، اما واجبات و محرمات رو تلاش دارن انجام بدن. رابطه ام با پدرم اصلا خوب نیست و تنها مونسم مادرم بوده از بچگی - زیاد هم در غربت این شهر و اون شهر زندگی کردیم.

من سابقا پسر خجالتی، تنها و بی ارئه ای بودم. پدر و مادرم مشکلات خانوادگی و جر و بحث های زیادی داشتن - از فامیل بنوعی ترد شده ایم و بخاطر جابجایی های همیشگی حتی دوستی هم نداشتم. گاهی واقعا زندگیم رو گرد غم و اندوه میگیره و من هیچکسی رو جز خدا برای زندگیم پیدا نمیکنم، و البته چه همراه خوبی...

احساس خاص بودن میکنم، همیشه فکر کردم با خدا رابطه ی خیلی متفاوتی دارم و توی زندگیم دست خدا رو میبینم که کارامو سر و سامون میده - هر چند مشکلات معمول زندگی هم برام غیر قابل تحمله. از دوم دبیرستان متاسفانه خودارضائی کردم (خدا ببخشه، میخوام وضعیتم فقط براتون مشخص بشه) و هرگز تلاشی برای رابطه با دخترها نکردم.

شاید4-5 سال پیش اولین بار تصاویر پسرهای زیبای خارجی رو در وبلاگ هایی با عناون "پسر دوست" یا Boylover دیدم و به شدت از ابتدای امر احساس طمع و ولع نسبت بهشون در وجودم پیدا شد. مدتی بعد تصاویر همجنسگرایی پسرهایی با قیافه های آنچنانی و تر و تمیز و همینطور فیلمها و...

امروز سر دو راهی که همیشه ازش میگذشتم واقعا گیر کردم. روی پل جهنم و بهشت، روی مرز بیهودگی و سعادت... میدونم راهی جز اطاعت و فرو بردن سر تسلیم نیست، اما متاسفانه با مام زجری که از این گناهان کشیدم هنوز از عهده ی پاک کردن تمام صحنه ها، خاطره ها، افرادی که باهاشون بودم و... بر نیومدم.

باورش سخته... دردناکه... هر پسری که کمی زیبایی داشته باشه بی بر و برگرد در نظرم نقش معشوقه ی رویاهام و شریک جاودنای رو پیدا میکنه. توی خیابون، دانشگاه، محل کار و... دائما در معرض التهاب این معلق شدن از زندگی قرار میگیرم و...

واقعا سعی کردم - از ته دلم میخوام درست بشم اما... از پس خودم بر نیومدم، نتونستم از دیدن همه ی پسرها و دخترها پشم پوشی کنم - نتونستم جلوی پنده ی خیالم رو بگیرم که تا لحظه ای مجال پیدا کنه میره به ناکجا آباد... نتونستم حتی یک نفر، فقط یک نفر از آدمای روی زمین رو پیدا کنم که بهم آرامش بده و الان واقعا گیجم. تمام این دو سه سال اخیر با افسردگی دست و پنجه نرم کردم، از یه شاگرد ممتاز تبدیل شدم به دانشجووی که حتی نمیدونه برای چی باید درس بخونه!

دورم وبرم پره از فرصت های آلودگی، دلم میخواد بهشتی باشم - اما راه اون قوم بد عاقبت کجا و بهشت خدا کجا... هم هی روزای خوب رو روزه گرفتم و از خدا پاک شدنم رو خواستم، خدا هم واقعا کم نذاشت - بعضی روزا شده طعم پاکی رو پنان چشیدم که نوز از یادش مدهوش میشم ولی آخرش چی؟

این بازی تا کی ادامه پیدا میکنه؟ نکنه یه وقتی بمیرم که توبه ام شکسته باشه؟ نکنه بخاطر این تلاش های نافرجام آخرش... راه چیه؟ شما میگید بیشتر تلاش کنم و بازم توکل کنم، یا برم دنبال پیدا کردن یه راه حل موقت؟ میتونید بگید آیا دور شدن دوباره از همه ی دوستام با توجه به اینکه هر کدومشون میتونه سوژه ی افکار غلطم قرار بگیره راه درسته؟ کنج تنهایی و پاکی از نظر خداوند مشکلی نداره؟

میتونم از همه ی این عوامل ببرم، فقط گاهی یه چیزی هست توی دلم بهم میگه غلطه. میتونم فشار این احساس دائمی رو تحمل کنم، میتونم بازم سعی کنم واقعا فراموش کنم چیکار کردم و چه احساسی دارم. حتی شاید بتونم به مادرم بگم هیچ دختری رو نمیتونم ارضاء کنم... اما آیا این راه درستیه؟

بزارید بگم، من اون بنده ای هستم که خدا زیاد پای توبه های سر کمیل ملاقاتش کرده - من پشیمونم، همیشه پشیمون و دیگه عزت نفسم قابل لمس نیست.
گاهی توی زدنگی به پوچی میرسم، عاشق محبت به دیگرانم، دیدن غروب رو دوست دارم، از خدا ممنونم و شرمنده ی اینکه هنوز روی این نقطه ایستادم.


با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

:Gol:

احساس خطر (احساس محبت نسبت به همجنس)

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام و خسته نباشید خدمت شما کارشناس گرامی
بنده پسر نوجوانی 16 ساله هستم که در خانواده ای مذهبی زندگی می کنم .
الان مدت هاست دنبال پاسخ سوال ها و دریافت روش های بهتر شدن وضعیت خود می گردم بنابراین مستقیم می روم سر اصل مطلب :
من از پنجم ابتدایی درگیر مشکلی شدم که برایم بسیار عجیب است .
زیرا از کودکی من نگاه خود را کنترل کرده و حتی به صورت بسیاری از پسران هم سن و دوست خود نیز نگاه نمی کردم ، ولی با برخورد به بعضی خصوصیات و ویژگی های ظاهری و باطنی افرادی در کنار خود ، احساس محبت خاصی نسبت به آنان که می توانم آن حس را به سختی نوعی از عشق بنامم پیدا می کردم .
لذا اکنون که سال دوم دبیرستان هستم نیز این حس نسبت به افرادی در اطراف خودم گریبان گیر من است که مرا از درس خواندن و اجرای برنامه های فردی خود و حتی در مواردی از واجباتم باز داشته است .

حال من باید برای درمان حس های خود چه کنم ؟

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

:Gol: