دو نيمه سيب (ازدواج آسان) مجموعه خاطرات ازدواج
تبهای اولیه
دو نيمه سيب
:hamdel:مجموعه خاطرات ازدواج در سيره شهدا
معجره خطبه عقد
اولين ديدارمان را در پاوه يادم نمي رود كه بخاطر بحث با يكي از روحانيون اهل سنت چقدر بد با من صحبت كرد!
همين طور برخوردهاي بعد هم برايم با ترس همراه بود
تا جايي كه صدايش را ميشنيدم تنم ميلرزيد!
ماجراها داشتيم تا ازدواجمان سر گرفت،ولي چند ماه بعد از ازدواجمان،احساس كردم اين حاجي با آن برادر همت كه ميشناختم خيلي فرق دارد!خيلي با محبت است و خيلي مهربان
اين را از معجره هاي خطبه عقد ميدانستم
چرا كه شنيده بودم در قرآن آمده:وجعل بينكم موده و رحمه....سوره روم آيه21
خانه يا مرغداني
روي پشت بام يكي از برادرهاي بسيجي اتاقي بود كه آن را مرغداري كرده بود ولي بعلت بمباران استفاده نميشد
كف آن مرغداري را آب انداختم و با چاقو تراشيدم
حاجي هم يك ملحفه سفيد آوردبا پونز پرده زديم كه بشود دو تا اتاق.
بعد هم با پول تو جيبي ام كمي خرت وپرت خريدم
دو تابشقاب
دو تا قاشق
دوتا كاسه
يك پتو هم از پتوهاي سپاه آورديم
يادم هست حتي چراق خوراك پزي هم نداشتيم،يعني نتوانستيم بخريم و
آن مدت اصلا غذاي پختني نخورديم اين شروع زندگي ما بود!!!
نيمه پنهان ماه2،ص24
آخه کدوم خانواده دختر این جوری میشن یارو دختره الان تو خانواده باباش هیچی نداشته میاد شوهر میکنه توقع کیلو کیلو طلا و وسایل زندگی آنچنانی و درآ بالای آنچنانی داره مگه الان هم میشه با این شرایط سخت ازدواج کرد؟
براي تكميل ايمان
به قد و قواره اش نمي آمد در مورد ازدواج بگويد
اما با صراحت تمام موضوع را مطرح كرد!
گفتم:زود است بگذار جنگ تمام شود خودمان آستين بالا ميزنيم.
گفت:نه پيامبر فرموده ازدواج كنيد تا ايمانتان كامل شود من هم براي تكميل ايمان بايد ازدواج كنم بايد!!!!
همين ها را گفت در سن نوزده سالگي زنش داديم!!!
گفتيم:حالا بگو دوست داري همسرت چگونه باشد؟
گفت:عفيف باشد و باحجاب
قربانگاه عشق،ص108
باجناق خودم
پيشنهاد دادم بيايد با خودم باجناق شود و همين مقدمه اي براي ازدواجش شد.
به مادر خانومم گفتم:اين رفيق ما از مال دنيا غير از يك دوربين عكاسي چيزي نداره!!
گفت:مادر اينها مال دنياست،بگو ببينم ار دين و ايمان چي داره؟
گفتم:ار اين جهت هرچي بگم كم گفتم!ما كه به گرد پاي او هم نمي رسيم
گفت:خدا حفظش كنه من دنبال همچين دامادي بودم.
جانم فداي اسلام،ص42
سلام خسته نباشد
ببخشد در زمان قدیم ازدواج که کاری نداشت تا میدیدن پسره سالم بوده سریع بساط ازدواج و فراهم میکردن.
اگه میشه نمونه هایی از زمان حال بگید.
با تشکر:Gol:
بنظر من ما تو هر زمان كه بخوايم در نظر بگيريم به نوعي تجملات بوده
چه تو اون زمان و چه تو اين زمان
يكي از دوستاي برادر شوهرم وضعيت ماليه مناسبي نداشت دختره راضي شد با پدر و مادر پسره توي يه اتاق 9 و6 متري زندگي كنه حتي عروسيش رو هم خيلي ساده گرفت مثلا بجاي سرويس طلا بدل خريد گردن كرد گفت كي ميفهمه طلا سفيده يا بدله
ارايشگاهش رو اومد خونه ما دوستم درستش كرد لباسش رو هم از كسي قرض گرفت.
پدر دختره هم كه ديد پسره كاري نكرده گفت به دختره جهيزيه نميده ولي اونا همديگه رو ميخواستن با هم و شرايط هم كنار اومدن الان هم تونستن يسري وسايل رو خودشون بخرن و تا حدودي مستقل بشن فكر نكنيد اين صحبت مال چهار پنچ سال پيشه يا اون دخترو پسر سنشون بالا بوده پسره19 و دختره18 بود يه سال و نيم پيش هم عروسيشون بود
در صورتي كه همون موقع عروسي پسر عموي من هم بود كه فقط كرايه لباس عروس يك ميليون و دويست شد حالا بماند تا بقيه اش...
دلشكستن بس است
سال 58 تصميم به عقد رسمي گرفتيم.مادرم مهر را بالا گرفته بود تا حداقل يك چيز از اين ازدواج از ديديد انها غير معمول بود شبيه بقيه مردم شود!
اگر چه هيچ كداممان موافق نبوديم ولي اسماعيل گفت:تا اينجا به اندازه كافي دل مادرت را شكسته ايم!
براي من چه فرقي دارد من چه زياد چه كمش را ندارم!راستي نكند يك بار مهريه ات را بخواهي و شرمنده ام كني!
من هم كه نميخواستم به مادرم بي احترامي شده باشدمهريه پيشنهادي را قبول كردم،ولي همانجا قبل از اينكه وارد سند كنند به اسماعيل بخشيدم.
نيمه پنهان ماه4،ص26 و 27
شرط عروسي
لباس من و خانومم ساده باشد
به هيچ عنوان سر و صدا راه نيفته
ماشين هم گل كاري نشه
اينها شرطهاي مجلس عروسيش بود. ميگفت:رفقام شهيد شدند،اصلا نمي توانم بخودم اجازه دهم مجلس سرور و شادي راه بيندازم!!!
حتي نگذاشت بوق بزنيم.گفت:اگر بوق بزنيد پياده ميشوم!!!
شيرين تر از زندگي،ص70
عزت نفس
خريد طلا و جواهر براي عروس مثل هميشه رسم بود ولي اينها با وضع مالي يك معلم ساده جور در نمي آمد!
از طرفي هم عزت نفسش اجازه نمیداد جوري مطرح كند كه اثر بدي داشته باشد يا باعث ناراحتي شود.
ضروريات را ميخريد به طلا و جواهر كه ميرسيديم مي گفت:
اينها را بايد سر فرصت مناسب با سليقه يكديگر بخريم!!!
خوشم مي آمد چنين عزت نفس و مناعت طبعي داشت.
نرم افزار دولت عشق بخش خاطرات
فقط لباس
زمان ما هم مثل هميشه رسم و رسوم ازدواج زياد بود و تجملات بيداد ميكرد.
ولي ما از همان اول ساده شروع كرديم،خريدمان يك بلور و دامن براي من بود و يك كت وشلوار براي مرتضي.
چيز ديگري لازم نمي دانستيم!
به حرف و حديثها و رسم و رسوم هم كاري نداشتيم،خودمان براي زندگيمان تصميم مي گرفتيم
همين ها بود كه زندگي را زيباتر ميكرد.
بانوي ماه2،ص12
با سلام و احترام
و تشكر از سركار مطهره گرامي :Gol:
خاطرات اين تاپيك براي من خيلي جالب و جذابي هستند.
به نظرم شايد نتونيم تا اين حد ساده زيستي رو عمل كنيم اما ميتونيم از اين رفتارهاي بسيار عالي مثل: ساده زيستي، عزت نفس، بي اعتنايي به حرف نادرست مردم، اعتماد به نفس، ياد خدا در زندگي، قناعت و... زندگي شهدا براي زندگي خودمون درس بگيريم.
ضمناً اگر چه ساده زيستي و قناعت بين مردم جامعه ي ما خيلي كمرنگ شده ولي هنوز هم هستند افرادي كه سعي مي كنند ازدواج رو حتي الامكان ساده و كم خرج برگزار كنند. :ok:
بنا به درخواست جناب builder ان شاءالله در يك تاپيك مجزا به خاطرات ازدواج هاي ساده و راحت در زمان حال مي پردازيم.
موفق باشيد :Gol:
الگو باشيم
كارمان برعكس شده بود بجاي اينكه خانواده داماد براي پايين آوردن مهريه چانه زني كنند براي بالا آوردنش اصرار ميكردند!!!
از آنها اصرار از دكتر انكار!!
چون ايشان اصلا مصائل مالي را عامل اساسي نمي دانستند،وقتي از حسن خلق و ديانت داماد اطمينان پيدا ميكردند بقيه مسائل را حل شده ميديدند
از طرفي ميگفتند:ما براي جامعه الگو هستيم،نبايد مبنايي بگذاريم كه ديگران بع سختي بيفتند.
آخر سر هم مهريه اي در حد متوسط آن روز تعيين شد.
مجله شاهد ياران،شماره14،ص67
يك سكه،يك قرآن
مهريه ما يك جلد كلام الله مجيد بود و يك سكه طلا.
سكه را بعد عقد بخشيدم اما آن يك جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خريد و صفحه اولش اينطور نوشت:
اميدم به اينست كه اين كتاب اساس حركت مشترك ما باشد و نه چيز ديگر،كه همه چيز فنا پذير است جز اين كتاب.
حالا هر چند وقت يكبار كه خستگي بر من غلبه ميكند،اين نوشنه ها را ميخوانم و آرام ميگيرم.
بانوي ماه5،ص14