خانم بی نظیر بوتوكه خدمت مقام عظیم الشأن ولایت آمده بود، ما نسبت به حجاب ایشان ایراد گرفتیم و حتی چادری برایشان پیدا كردیم و ایشان چادر به سر خدمت آقا رسید. آقا از همان اول در مقام نصیحت بر آمدند و فرمودند:دخترم، تو فرزند اسلام هستی، تو فرزند امیرالمؤمنینی، تو فرزند اهل بیتی، تو فرزند قرآنی، تو مسلمانی، تو شیعه هستی. همین طور آقا ادامه دادند و كاری كردند كه خانم بی نظیر بوتو شروع به گریه و زاری كرد و در حالی كه گریه می كرد، می گفت: یک خواهش دارم و آن این كه روز قیامت مرا شفاعت كنید.
آقا بلافاصله فرمودند: شفاعت مخصوص محمد و آل محمد(ص) است. بهترین شفاعت در این دنیا این است كه شما مشی و مرامتان را با اهل بیت هماهنگ كنید. از زیر) شعار و عقیده ( خودتان كه مسلمانید، دست بر ندارید و از لباس دین خارج نشوید
یک وقت بدون اطلاع وارد محله ای برای دیدن خانواده شهیدی شدیم، دیدیم محله پر از جمعیت است و برای ورود مقام معظم رهبری، گاو و گوسفند آماده كرده اند. آقا با دیدن صحنه ناراحت شدند و فرمودند: مگر من نگفتم مزاحم مردم نشوید و دیدار من بدون اطلاع قبلی باشد. ما عرض كردیم: آقا، از دفتر اطلاع نداده اند. بالاخره آقا وارد منزل پدر شهید شدند و فرمودند: بگویید ببینم چه كسی آمدن مرا به شما اطلاع داده است، آیا از دفتر اطلاع داده اند؟ پدر شهید عرض كرد: نه آقا، من دیشب حاج آقا روح الله را در خواب دیدم. پسرم علی رضا نیز در كنار امام ( ره) نشسته بود. امام (ره) رو به من كردند و فرمودند:فلانی، فردا شب مهمان عزیزی داری، از مهمانت پذیرایی كن. گفتم: مهمان من كیست؟ فرمودند: رهبر مهمان شماست، با تعجب گفتم رهبر می خواهد به خانه ما بیاید؟! پسرم گفت: بله بابا، رهبر می خواهد به خانه ما بیاید از ایشان پذیرایی كنید.
بسم الله الرحمن الرحیم رهبرانقلاب اولین مهمان عروسی زوج سمنانی
بهت زده نگاه میکردم و اشک در چشمانم حلقه زده بود. اصلا نمیتوانستم باور کنم که مقام معظم رهبری اولین مهمان جشنمان است که غیر مستقیم به خانه ما آمده، و اولین کادوی عروسی را از ایشان میگیرم.
خبرگزاری دانشجو، علی قدس: آبان 85؛ در چنین روزهایی شهرها و روستاهای استانمان پر بود از شور و اشتیاق حضور مقتدایمان، حضرت آیتالله خامنهای (مدظه العالی) برای گرامیداشت این سفر پر برکت به سراغ یکی از هم استانیهایمان رفتیم که خاطره زیبایی از این سفر دارد.
روزهای دوره آموزشی بود و تا مراسم ازدواجمان چیزی نمانده بود. برای انجام مقدمات ازدواج مرخصی گرفتم و به سمنان آمدم. از همان ورودی شهر متوجه شدم رهبر عزیزمان قرار است به استان سمنان سفر کنند. مردم در جای جای شهر خودشان را برای استقبال از مرادشان آماده کرده، و خیابان ها و کوچه ها پر بود از پرچم و آذین بندی.
اشتیاق وصف ناپذیر برای دیدار مجدد آقا داشتم؛ قبلا در حسینیه امام خمینی (ره)ایشان را زیارت کرده بودم؛ اما دیدار آقا اینجا توی شهر خودمان صفای دیگری دارد.
صبح 17آبان 85 بود؛ از کنار نگاه های منتظر مردم، قلب های مشتاق کودکان و جوانان حتی پیرمردها و پیرزن ها که با در دست داشتن عکس ایشان به استقبال آمده بودند، گذشتم و در میان دریای مردم توی ورزشگاه تختی سمنان گم شدم. و آن لحظه شور انگیز فرا رسید. شور و ولوله در مردم افتاد، فریادهای «دسته گل محمدی به شهر ما خوشامدی»، «ای رهبر آزاده آماده ایم آماده»، «خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست»، با دست پر مهر و لبخند دلنشین آقا پاسخ داده می شد. بعد از سخنان آقا راهی منزل شدیم. در راه با خودم فکر کردم کاش می شد یکبار ایشان را از نزدیک زیارت کنم؛ ناامیدانه به خودم می گفتم این امکان پذیر نیست، ناگهان چیزی به خاطرم رسید، شاید در دیدار خانواده های شهدا بتوانم از نزدیکتر ایشان را ببینم، چون همسرم خواهر شهید است و امکان دارد در این برنامه باشیم. کارت دیدار خانواده شهدا با رهبر انقلاب به دستمان رسید، قبل از رفتن به این برنامه دور هم نشسته بودیم و داشتیم کارت های عروسی را می نوشتیم، مادرم بر اساس نذری که کرده بود اولین کارت را به نام امام زمان(عج) نوشت و دومین کارت را به نام رهبر معظم انقلاب. عصر آن روز کارت را با خود به محل دیدار بردم و به یکی از مسئولان جمع آوری نامه های مردمی سپردم، در حالی که ذره ای امید به شرکت ایشان نداشتیم.
صبح جمعه 19 آبان 85 ؛ قرار بود جهیزیه را به منزل آینده مان ببریم و بچینیم. تا شب مشغول این کار بودیم، کم کم کسانی که برای کمک آمده بودند، رفتند و من مانده بودم تا باقی کارها را انجام دهم، مدتی گذشت کارها تقریبا تمام شده بود، قصد رفتن کرده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. دیدم شماره آشنا نیست جواب دادم.
آقایی پشت خط بود که صدایش برایم غریب بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفتند: اگر اجازه می دهید می خواهیم به منزلتان بیاییم. هر چه اصرار کردم که خودتان را معرفی کنید که من بدانم با چه کسی صحبت می کنم بی فایده بود. من هم گفتم تا ندانم شما چه کسی هستید، آدرس نمی دهم.
تا اینکه صدای مادرم را از گوشی شنیدم و تعجبم بیشتر شد، از مادرم راجع به آنها پرسیدم باز هم بی نتیجه بود و در نهایت مادرم خواست که آدرس را به آنها بدهم تا متوجه قضیه شوم، آدرس را دادم و تا آمدن آنها با خودم کلنجار می رفتم که آنها با من چه کار دارند.
دلم تاب نمی آورد با مادرم تماس گرقتم و شروع کردم به سؤال کردن که اونا کی بودند از محل کارم بودند در خصوص کارم سؤال کردند، آیا در مسابقه ای برنده شدم، مادرم وقتی اصرار مرا دید گفت: آنها ازم خواستند چیزی نگویم،در همین حال که با مادرم صحبت می کردم متوجه شدم پشت خطی دارم با مادر خداحافظی کردم و جواب دادم همان شخص مورد نظر بود، گفت: ما جلوی مجتمع ایستاده ایم؛ اما بلوک را پیدا نمی کنیم؛ اگر ممکن است بیایید پایین؛ باسرعت خودم را به پایین رساندم و آنها را به منزل دعوت کردم دو نفر بودند، جوان و با وقار.
وارد منزل شدیم و آنها نشستند، و در دستشان کادویی هم بود. دیگر مطمئن شدم که در مسابقه ای برنده شدم و اینهم جایزه من است.
بعد از مختصر پذیرایی، ازمن سؤال کردند شغلت چیست و من پاسخ دادم: کارمند نیروی انتظامی ام و آنها به شوخی گفتند: چون نظامی هستی آدرس نمی دادی.
رو به یکی شان کردم و پرسیدم شما نمی خواهید خودتان را معرفی کنید. من هنوز نمی دانم شما کی هستید پاسخ داد: ظاهرا یک کارت دعوتی برای مقام معظم رهبری فرستاده بودید و وقتی ایشان از این موضوع مطلع شدند سلام رساندند و برای خوشبختی شما دعا کردند؛ ولی نمی توانستند در مراسم شما شرکت کنند؛ بنابراین هدیه ای برایتان فرستادند.
بهت زده تنها نگاه می کردم، اشک در چشمانم حلقه زده بود، اصلا نمی توانستم باور کنم که آقا اولین مهمان جشن مان است که غیر مستقیم به خانه مان آمده، و اولین کادوی عروسی را از ایشان می گیرم.
کم کم به خودم آمدم و شادی و شعف قلبم را سرشار کرد.
یکی از آنان رو کرد به من و گفت: ای کاش عروس خانم هم اینجا تشریف داشتن تا عکسی از هر دوی شما می گرفتیم و طبق دستور ایشان خدمتشان می بردیم.
در نهایت دو تا عكس از من گرفتند و گفتند: اینها را خدمت آقا می بریم و به ایشان می گوییم ایشان آقای داماد هستند، مدتی نشسته و پذیرایی شدند و بعد از آن خداحافظی كردند و رفتند.و من همچنان مات و مبهوت با كادویی كه آورده بودند تنها ماندم . تازه اون موقع بود كه رفتم به سراغش و بازش كردم دیدم یك جلد قران كریم، یك جلد كتاب نوشته خود آقا به نام «مطلع عشق» و دو عدد انگشتر عقیق است.
ناباورانه به انگشترها نگاه می كردم، اشك بود كه از شور این محبت وصف ناشدنی دلم را یاری می داد، كم كم یادم آمد كه من اصلاً آدرس منزل مادرم را روی كارت عروسی ننوشته بودم...
[=Times New Roman]امام جمعه تهران که شدند این کار را شروع کردندو همچنان هم ادامه دارد. افتخارمان این است که در استان تهران، خانواده و شهید به بالا نداریم که آقا خانهشان نرفته باشد. تقریباً محله و خیابان اصلی در شهر تهران نداریم که ایشان نیامده باشند و بلد نباشند. تکتک این محلههای خود شما را من حداقل میدانم ما خانواده شهید سه شهید و دو شهید نداریم که ایشان نیامده باشند.
حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم شهدا من بودم. بههمینخاطر میدانم شرایط و وضعیت چگونه بود. دیدارهای خانواده شهدا، باصفاترین، باحالترین لذتی که آدم میخواهد ببرد را دارد. بعضیهایش خیلی سوزناک است. یک خانواده شهید میروی فقط یک فرزند داشتند که آن هم شهید شده است. خیلی سخت است برای یک پدر و مادر که یک بچه بزرگ کرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند. هرچند آنها با افتخار میگویند، ولی ما که مینشینیم نگاه میکنیم، آن خستگی را احساس میکنیم.
بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیة عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانوادة خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده. مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت میکرد که یکی دو بار آقا گریه کرد.
این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. همة آدمهایی که در راه خدا در کشور ما از ادیان مختلف کشته شدند. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند خانة چند ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساهایشان زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند. رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند. کمی اطلاعات خانوادة شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم. صبح رفتیم گشتیم توی محلة مجیدیه شمالی، دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که بالاخره فرهنگش... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید دربروند. کارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب شب کریسمس که شب پاک شماهاست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغربوعشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکنند، میرویم سر کارمان دیگر. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نکنند که مسیر لو نرود، روی شبکه بالاخره پخش میشود دیگر. چیزی نگفتند. یک آن مرکز من را صدا کرد با بیسیم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است. سر پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی از گل بهتر آمد دم در، در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد که. بالاخره وارد شدیم. چون کار باید میکردیم. گفتیم نودال و اَمپِکس و چیزایی که شنیده بودیم، کارگردان و اینها بروند تو.
کارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِکس رفت توی زیرزمین پست بدهد، آن رفت توی حیاط پست بدهد. پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یک ذره که نزدیک شد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصلهای که بود به این خانم چون احیا بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید ـ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش کرد.(:khaneh:) فکر کردیم چه کنیم داستان را؟ داد بیداد کردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً جمع کنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟
گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد. فکری کنید.(مامانت بهت نگفته دروغ گفتن بده؟اقا میدونن چطوری قرار ملاقات تنظیم میکنین؟)
تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد
اینها شروع کردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود، آب قند آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. نگهبانی هم که باید کنار در میایستاد، رفت دم در. کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم.
گفتم: بفرمایید.
گفت شما؟(:khandeh!:)
نه اینکه ما را نمیشناخت، گفتند، تو چه کارهای یعنی؟ گفتیم: صاحبخانه غش کرده.
گفت: کس دیگری نیست؟
یاد آن افتادیم که دو تا دخترها هم میتوانند به آقا بگویند بفرمایید. گفتیم آقا شما بفرمایید داخل.
گفت: من بدون اذن صاحبخانه به داخل نمیآیم.:Gol:
معنی و مفهوم حفاظت، خودش را اینجا از دست نمیدهد. مهمتر از حفاظت این است. بدون اذن وارد خانه کسی نمیشود. رهبر نظام است باشد، ارمنی است باشد، ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.
من دویدم رفتم توی آشپزخانه. به یکی از این دخترها گفتم آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.
لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم.
به آقا گفتیم: که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.
گفتند: نه میایستم تا بیایند.
چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق. این خانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت. بعد گفت که مادرمان توی این اتاق است، الآن خدمت میرسیم.
رفتند بیرون. آقا من را صدا کرد گفت اینها پدر ندارند؟
گفتم: نمیدانم. چون صبح نپرسیده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟
گفتند، مرده.
گفتیم، برادر؟
گفتند، یکی داشتیم شهید شده.
گفتیم، بزرگتری، کسی؟
گفتند، عموی ما در خانة بغلی مینشیند.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم بیرون. حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟ با این هیبت و این تیپ و قدوقواره، همه دو متر درازی(خدا بده برکت) و لباسها، شکل، تیپ و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است.
در بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در سلام کردم. گفتم، ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.
این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب کرد. رفت لباس پوشید آمد دم در. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟
بعد از بازرسی قضیه را بهش گفتیم. گفتیم: رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید.
او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مُرد!(:Gig:)یک جنازه را یدک کردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. اینها به خودی خود زبانشان با ما فرق میکند. سلام علیک هم که میخواهند بکنند کلی مکافات دارند. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد و درنهایت یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.
حضرت آقا چایی و شیرینیشان را خورد
رفتیم توی این اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم. آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟
گفتند: دانشجو هستند.
آقا خیلی تحسینشان کرد و با اینها کلی صحبت کردند، توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آقا آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟
اینها همهاش درس است. من خودم نمیدانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد؟ آقا میخورد یا نمیخورد؟ نمیدانستم. رفتم کنار آقا، از آقا سؤال کردم، گفتم: آقا اینها میگویند که خوردنی چیزی بیاوریم؟ چایی چیزی بیاوریم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ (:khandeh!::Gig:)خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.
بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بکشید چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی، هم آبمیوة شما را میخورم.
اینها رفتند چایی، آبمیوه و شیرینی آوردند. خود میوه را هم آوردند. خُب توی خانة مسلمانها اینطوری است. یک نفر چند تا میوه پوست میکند میدهد دست آقا، آقا هم دعا میکند. همانجا به پدر شهید، مادر شهید، پسر شهید و یا همسر شهید آن خوراکی را تقسیم میکنیم، همه یک قسمتی از این میوه میخورند که آقا به آن دعا کرده. توی ارمنیها هم همین کار را باید میکردیم؟ واقعاً نمیدانستیم.
چایی آوردند، آقا خورد، آبمیوه آوردند، آقا خورد، شیرینی آوردند، آقا خورد. آقا حدود چهل دقیقه توی خانه ارمنیها نشستند و با اینها صحبت کردند. مثل بقیة جاها آقا فرمودند: عکس شهیدتان را من نمیبینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.
توی خانة مسلمانها چهار تا عکس بزرگ شهید وجود دارد که توی هر اتاقی یکی هست. میپریم و میآوریم. اینها رفتند آلبوم عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود. (:ghash:)آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. صفحة اول یک عکس دوتایی. یادگاری فردین با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همینجوری نگاه میکردند، شروع کردند به صحبت کردن، همینجوری صفحهها را ورق میزدند تا تمام شود. تمام که شد گفتند: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟(!بنده خدا امام)
یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن. گفت: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.
ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش F۱۴،(منم میخوااام:Moshtagh:) بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد. هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، که اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود. چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود. هواپیما لاشهاش توی خاک ایران میافتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته ایجکت کند و نشد که چتر برای شهید کار کند. هواپیما به زمین خورد و ایشان به شهادت رسید.
ارمنیای بود که حتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد. آن خانواده، این فرزندشان است. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است. دربارة شهادتش و اخلاقش تعریف کردند.
مادر شهید گفت: امروز فهمیدم که علی(ع) کیست
مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟
آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، در روضههایتان شرکت میکنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم، ظرف یکبارمصرف میگیریم، که شما مشکل خوردن نداشته باشید، چون ما توی ظرف آنها آب نمیخوریم. توی مجالس شما شرکت میکنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را.
میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین درودیوار گذاشتهاند، سینهاش را سوراخ کردهاند. میخ، مسمار به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة ۲۵ ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در ۲۵ سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاریای که دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محلة ما به خانة ما نیامده است، شما رهبر مسلمین هستید. من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است.
از ورود آقای خامنهای به منزلشان، به علی(ع) و ۲۵ سال حکومت غصب شدهاش و زهرا(س) پی برد. خُب! این برود مشهد، امام رضا(ع) شفایش نمیدهد؟
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبیخ کردند
ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند کتاب از اینها درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند. کاتولیکتر از پاپ هم داریم دیگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعی، نخوردم. حزباللهیتر از آقا هستم دیگر.
با آنها خداحافظی کردیم و بهسمت دفتر بهراه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچهها را بگویید بیایند.
آمدند. گفتند: این کار چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید داخل نمیآمدید.:Moteajeb!:
[=Trebuchet MS]جمعی از اعضای تیم حفاظت و اعضای تیم پزشكی حضرت آیتالله خامنهای بعد از 25 سال، در محضر رهبر انقلاب به بیان خاطرات و ناگفتههایی از حادثه تلخ ترور در ششم تیر1360 پرداختند.
در این مراسم كه نزدیك به 4 ساعت به طول انجامید، آقایان خسروی وفا، حاجیباشی، جباری، جوادیان، پناهی و حیاتی از محافظان قدیمی رهبر انقلاب، به همراه 3 نفر از تیم پزشكی ایشان ــ دكتر میلانی، دكتر زرگر و دكتر منافی ــ به مرور خاطرات خود از ششم تیر 1360 پرداختند. آنچه میخوانید روایتی است كوتاه از این نشست.
- اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود...
- راست میگه! مثل همیشه نبود، هفتهی قبل هم كه برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود!
- توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوتها درست كرده بودیم.
- نماز ظهر كه تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون.
- سئوالها هم خیلی تند و بعضا بیربط بود...
- پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت كردی.
- آقا اول كمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت كرد و بعد هم اشاره كرد كه من اصلا دختر ندارم!
- من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد.
- نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا كسی شك نكنه!
- منم فكر كردم ضبط بچههای خود مسجده؛ دیگه شك نكردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست!
- ولی نفر آخر، از خودشون بود!
- آره! آره! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون!
- من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! كمی زیر و بمش را نگاه كردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض كردم، گذاشتم سمت راست، كنار میكروفن، كمی با فاصلهتر از آقا!
- یكدفعه میكروفن شروع كرد به سوت كشیدن...
- آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست كنید یا اصلا خاموش كنید.
- منبریها این جور مواقع كمی عقب و جلو میشن تا بلكه صدا درست بشه!
- من روبروی آقا، كنار در شبستان وایساده بودم، آقا كمی به عقب و سمت چپ رفتند كه یكدفعه...
- یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید...
- اول فكر كردم، تیر اندازی شده...
- سریع اسلحهام رو درآوردم... تا برگشتم دیدم...
و اشك، چنان سر میخورد توی صورتش كه هر چهقدر هم لبش را بگزد؛ نمیتواند كنترلش كند... سرش را تكان میدهد و به "حاجیباشی" نگاه میكند، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشكهایش را میچیند. "پناهی" به دادش میرسد و ادامه میدهد:
ــ مردم اول روی زمین دراز كشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحهام را از ضامن خارج كرده بودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو میخورد ــ "آقا" از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین! داد زدم: حسین! "آقا"... تا برسم بالای سر "آقا"، "حسین جباری" تنهایی "آقا" را بلند كرده بود و به سمت در میرفت...
"جوادیان" كه هنوز صورت گردش سرخ سرخ است، فقط سرش را به طرفین تكان میدهد و حتی چشمهایش را هم از ما میدزدد. "حیاتی" اما ماجرا را اینگونه ادامه میدهد:
ــ هرطور بود راه را باز كردیم و خودم برگشتم پشت تریبون، ضبط صوت مثل یك دفتر 40برگ از وسط باز شده بود. با ماژیك قرمز هم روی جداره داخلیاش نوشته بودند: "اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!"
***
ــ به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین كردیم. یك بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت كنده شدیم و راه افتادیم. توی راه یك لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهرهی من كردند و از هوش رفتند. بعدها پرسیدم آن لحظه چه چیزی احساس كردین، گفتند: "دو چیز! یكی اینكه ماشین داشت پرواز میكرد و دیگر اینكه سرم روی پای كسی بود..."
حاجیباشی یكدفعه نگاهش را از زمین میكند و بلندتر میگوید: توی ماشین همهاش به این فكر بودم كه اگر اتفاقی بیافته، مردم به ما چی میگن؟! و دوباره باران، حرفهایش را خیس میكند.
"جوادیان" ادامه میدهد: از جلوی یك درمانگاه گذشتیم كه گفتم: "حسین! برگرد... درمانگاه ..."
پنج نفری وارد درمانگاه شدیم، همه هول برشان داشته بود، یك نفر غرق خون توی آغوش جباری، 3 نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش... اولین دكتری كه آمد و نبض آقا را گرفت، بیمعطلی گفت: دیگه كار از كار گذشته و رفت... پرستاری جلو آمد و گفت: "ببرینش بیمارستان بهارلو؛ پل جوادیه!"
به سرعت دویدیم سمت ماشین. پرستار هم همراهمان شد، با یك كپسول اكسیژن كه توی ماشین نمیرفت و بچهها روی ركاب در عقب گرفتنش تا بریم بیمارستان بهارلو...
توی مسیر بیسیم را برداشتم و :
- حافظ هفت! مركز... مركز! موقعیت پنجاه - پنجاه... (پنجاه - پنجاه موقعیت آمادهباش بود) بعد گفتم: مركز! حافظ هفت مجروح شده!
دوباره همه با هم ساكت شدند... انگار همین دیروز بوده، همین دیروز كه از توی ماشین اعلام میكنند به دكتر فیاض بخش، دكتر زرگر و ... بگوئید از مجلس خودشان را برسانند، بیمارستان بهارلو.
ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه میشود. برانكارد میآورند. آقا را میرسانند پشت در اتاق عمل. دكتری كه از اتاق عمل بیرون میآید؛ نبض را میگیرد و با اطمینان میگوید: "تمام كرده!" اما...
اما دكتر فاضل كه آن روز اتفاقی و برای مشاورهی یكی از بیماران در بیمارستان بهارلو حضور داشته، خودش را به اتاق عمل میرساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را میدهد.
***
ــ شهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیكانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دكتر محجوبی گفت نگران نباش، خون را بند آوردم. و من آماده شدم برای جراحی.
دكتر زرگر ادامه میدهد: "رگ پیوندی میخواستیم، پای راست را شكافتیم. رگ دست راست و شبكه عصبیاش كاملا متلاشی شده بود. فقط توانستیم كمی جلوی خونریزی را بگیریم و كمی هم پانسمان كنیم. تصمیم بر این شد كه آقا را ببریم بیمارستان قلب."
دكتر میلانی هم كه مثل دكتر زرگر تمام موهای سرش سفید شده، غرق روزهای تلخ دهه 60 شده است، آرام و با تامل تعریف میكند:
ــ جراحت خیلی سنگین بود، سمت راست بدن پر از تركش و قطعات ضبط صوت بود، حتی یكی از تركشها زیر گلوی آقا جا خوش كرده بود. قسمتی از سینه ایشان كاملا سوخته بود! یكی دو تا از دندهها هم شكسته بود. دست راست هم كاملا از كار افتاده بود و از شدت ضربه ورم كرده بود. استخوانهای كتف و سینه كاملا دیده میشد. 37 واحد خونی و فراوردههای خونی به آقا زده بودند كه خود این تعداد، واكنشهای انعقادی را مختل میكرد... دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز كنیم و دوباره رگها را مسدود كنیم... خیلی عجیب بود، انگار هیچ چیز به ارادهی ما نبود...
و دكتر منافی چشمهایش را روی هم میگذارد و آن روزها را اینگونه از پشت پرچین خاطرات ماندگارش بیرون میریزد: "مردم بیرون بیمارستان صف كشیده بودند برای اهدای خون. رادیو هم اعلام كرده بود جراحت به قلب آقا رسیده، عدهای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و میگفتند میخواهیم "قلبمان" را بدهیم... با هلیكوپتر، آقا را رساندیم بیمارستان قلب. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد... عمل جراحی 3 ساعت طول كشید و آقا به بخش "آی سی یو" منتقل شدند. شب برای چند لحظه به هوش آمدند...كاغذ خواستند تا چیزی بنویسند... كاغذ كه دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند كلمه را به زحمت كنار هم چیدند:
- همراهان من چطورند؟
***
چند روز بعد كه دیگر مطمئن شده بودیم، دست راست كاملا از كار افتاده است، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه كنند، یك ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند، وقتی پرسیدند كه حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند:
بشكست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شكند اگر سبویی
***
و حالا كه 25 سال از آن روز تلخ گذشته، شاید شیرینی عیدی گروهك فرقان بیشتر خودش را نشان میدهد كه به قول "خسروی وفا" هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود كه از حزب خارج میشد "و فردای آن روز هفتم تیر بود...
حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سالهاست ضربان قلب این مردم میگوید: "دست" خدا بر سر ماست... این دست، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده، سوغات یك سفر غیبی به آن سوی ابرهاست كه پیش رهبر مانده تا به قول دكتر میلانی: "با دست موعود بیعت كند..."
***
صدای اذان یعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز. خودمان را به نمازخانه میرسانیم، این گروه آشنای قدیمی، صف اول و دوم نماز میایستند... رهبر كه میآید مثل پروانههای حرم رضوی كه در بهار گرد زائر حضرتش بیقراری میكنند، دور آقا حلقه میزنند. دكتر میلانی زودتر از باقی خودش را به آقا میرساند و همینطور كه با چشم خیس به دست آقا خیره شده، دست رهبر را میبوسد و غرق آن نگاه پدرانه میشود... و چه خندهی شیرینی بر لبهای رهبر نقش بسته، خیلی وقت بود این جمع سالهای جوانی را یكجا ندیده بود... چه غافلگیری لذت بخشی.
:hamdel:
[="purple"]وقتی میهمان وارد خانه شدند پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمدید و او را بغل کرد. وقتی آقا هم دست به گردن پدر مصطفی انداختند، من پشت سر ایشان بودم و صورت پدر مصطفی را میدیدم. انگار دو پدرِ فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتی میدادند. مادر شهید شیواتر سلام کرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خیلی وقته منتظرتونه. پدر مصطفی که از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن رهبر. فکر کردم الان غریبی میکند ولی نکرد. مادر مصطفی گفت: علی! آقا را ببوس مادر!
و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی که کنارشان بود گفتند: عصای من را بگیرید. عصا را که دادند، علیرضا را بغل کردند. علیرضا که جا خوش کرد در بغل رهبر، زنها نتوانستند صدای گریهشان را مثل اشکها پنهان کنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت میکردند.
آقا تا برسند به صندلیشان، اسم پسر را پرسیدند و حالش را و سلامی کردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای رهبر آرام گرفت، بیکلافگی و بیغریبگی.
هنوز یک دقیقه نشده بود از ورود رهبر به منزل که ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهیدِ عزیزِ ما را متعالی کند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای کربلا محشور کند ان شاءالله.
این خلاف رویهٔ ایشان بود که اینقدر بیمقدمه شروع کنند در خانهٔ شهیدی به صحبت. اول معمولاً مینشستند و میشناختند و گپ و گفت میکردند ولی اینجا نه. بعد هم برایم جالب شد که نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما».
«دو ارزش در جوان شما به خوبی تبلور پیدا کرد که هرکدام به تنهایی مایهٔ افتخار است. یکی جنبهٔ علم و تحقیق و تسلط بر کار مهمی که زیر دستش بود... این یک بُعدش است که مایهٔ افتخار است هم برای خانواده و اطرافیان، هم برای ما.
بُعد دوم اهمیتش بیشتر است که همان بُعد معنوی و الهی است. بُعد دوم همان چیزی است که او را آماده میکند برای شهید شدن. حالا البته شهیدشدن برای ما که اهل دنیا هستیم، برای شما که پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است چون در عرصهٔ ظاهر زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوستهٔ شهادت است... لکن اصل شهادت چیزی غیر از این است، برتر از این حرفهاست. اصل شهادت این است که انسان ناگهان از درجات عالیهٔ الهی سر دربیاورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگی اصلی که همهٔ ما بعد از چند سال بالاخره واردش میشویم خواه ناخواه، در آن زندگی ابدی جایگاهش عالی بشود، رتبهاش عالی بشود، مورد توجه باشد، فیض او در روز قیامت به دیگران برسد: یَسْعَى نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمَانِهِم؛ در ظلمات قیامت وقتی بندگان خوب که از جملهٔ آنها جوان شماست، حرکت میکنند آنجا را روشن میکنند. در آن روز منافقان میگویند از نورتان به ما هم بدهید و اینها جواب میدهند: قِیلَ ارْجِعُوا وَرَاءکُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا؛ بروید پشت سرتان را نگاه کنید، زندگی دنیاییتان را نگاه کنید، اگر نوری قرار است داشته باشید از آنجا باید داشته باشید. این بُعد دوم شخصیت جوان شما و همهٔ شهداست.»[/]
[="purple"]آقا بعد از این صحبتها، رو به پدر شهید کردند و گفتند: چند سالش بود؟ پدر مصطفی گفت: ۳۲ سال. پدر و رهبر هردو مکث کردند. پدر ادامه داد: خدا انشاءالله شما را برای ما نگه دارد. ایشان ارادتمند شما بودند من هم همینطور.
آقا جواب دادند: «سلامت باشید» و تازه برگشتند به روال گذشتهشان با خانوادههای شهدا؛ و از حاضرین در جلسه پرسیدند و نسبتهایشان با مصطفی و لابهلای حرفها هم دعا میکردند.
«راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر کسی در هر جایی میتواند خدمت کند و وقتی خدمت صادقانه شد، خدا اینجور پاداشها را هم به بهترینها میدهد. حالا شنیدم من بعد از شهید مصطفی، دانشجوهای شریف و جاهای دیگر نامه نوشتند و درخواست کردند تغییر رشته بدهند به این رشته. این برکت است. هم زندگیشان برکت داشت هم از دنیا رفتنشان که شهادت بود پربرکت بود.»
آقا قرآن خواستند و مثل همیشه با طمأنینه در صفحهٔ اولش نوشتند: تقدیم به خانوادهٔ شهید مصطفی احمدی روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفی. پدر مصطفی قرآن را گرفت و گفت: ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم شما هم غم به دلتان راه ندهید آقا.
رهبر سر از روی قرآن دوم که داشت در آن برای همسر مصطفی چیزی به یادگار مینوشت، برداشت و گفت: غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسان است. منتها غم نباید انسان را از پا بیندازد. این حوادث علاوه بر اینکه ارادهٔ انسان را تقویت و به خدا نزدیک میکند یک نتیجهٔ دیگر هم دارد. ما قبلاً از اهمیت کار خودمان آگاه بودیم ولی آیا از اهمیت آن برای دشمن هم آگاه بودیم؟ این شهادتها میزان اهمیت این فعالیتها برای دشمن را هم برای ما روشن کرد. معلوم شد نتیجه کار اینها مثل پتک توی سرشان خورده که دیگر کارشان به اینجا کشیده که هزینه میکنند تا این همه جوانهای ما را شهید کنند.
مادر شهید گفت: آقا مصطفی از یاران خیلی خیلی صدیق شما بود. واقعا پیرو شما بود.
رهبر گفت: «بله میدانم.»
... و این موضوع را همه کسانی که او را میشناختند، فهمیده بودند؛ حتی سرویسهای اطلاعاتی بیگانه.
آقا ادامه دادند: اهل معنویت و سلوک هم بود، با آقای خوشوقت هم ارتباط داشتند مثل اینکه.[/]
[="green"]وقتی آقا داشتند قرآنی به رسم هدیه به همسر شهید میدادند، زن جوان لبش لرزید و بعد چشمهایش. شاید داشت فکر میکردای کاش مصطفی بود و این روز باشکوه را میدید که رهبر چانهٔ کوچک علیرضایشان را میگیرد و میبوسد و قرآن مینویسد به یادگار و هدیه میدهدشان.
وقتی قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفی خواب دیده بود بالای تپهای شما به سرش دست کشیدید. رهبر پرسید: کی؟
دختر جواب داد: ۲۰ روز پیش حدوداً. و بعد یک خواهش کرد از رهبر: آقا توی نماز شبهاتون علیرضا را دعا کنید، برای صبرش!
و رهبر قول داد.
مادر مصطفی هم رفت پیش رهبر و آرام گفت: آقا دعا کنید خدا به من صبر بده. من تا حالا عیان گریه نکردم.
آقا گفتند: نه؛ گریه کنید.
مادر شهید گفت: نه گریه نمیکنم نمیخوام اونها خوشحال بشن.
آقا ابرو در هم کشیدند و گفتند: غلط میکنند خوشحال میشوند. گریه برای مادر هیچ اشکالی ندارد. گریه کنید و دعا کنید هم برای اون شهید که الحمدلله درجاتش عالیست و از خدا بخواهید دعای او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش بکند.
آقا حرفش تمام شده و نشده چشمهای مادر مصطفی خیس شد.[/]
پایگاه اطلاعرسانی رهبر انقلاب، خاطرهی حضرت آیتالله خامنهای از امام خمینی(رحمهالله) را درباره اعتماد ایشان به وعدهی الهی منتشر كرد. این بیانات در سال 88 و در دیدار اعضای سپاه حفاظت ولیامر بیان شده بود:
در روزهاى سوم چهارم جنگ بود، توى اتاق جنگ ستاد مشترك، همه جمع بوديم؛ بنده هم بودم، مسئولين كشور؛ رئيس جمهور، نخست وزير - آن وقت رئيس جمهور بنىصدر بود، نخست وزير هم مرحوم رجائى بود - چند نفرى از نمايندگان مجلس و غيره، همه آنجا جمع بوديم، داشتيم بحث ميكرديم، مشورت ميكرديم. نظامىها هم بودند. بعد يكى از نظامىها آمد كنار من، گفت: اين دوستان توى اتاق ديگر، يك كار خصوصى با شما دارند. من پا شدم رفتم پيش آنها. مرحوم فكورى بود، مرحوم فلاحى بود - اينهائى كه يادم است - دو سه نفر ديگر هم بودند. نشستيم، گفتيم: كارتان چيست؟ گفتند: ببينيد آقا! - يك كاغذى در آوردند. اين كاغذ را من عيناً الان دارم توى يادداشتها نگه داشتهام كه خط آن برادران عزيز ما بود - هواپيماهاى ما اينهاست؛ مثلاً اف 5، اف 4، نميدانم سى 130، چى، چى، انواع هواپيماهاى نظامىِ ترابرى و جنگى؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از اين نوع هواپيما، مثلاً ما ده تا آمادهى به كار داريم كه تا فلان روز آمادگىاش تمام ميشود. اينها قطعههاى زودْتعويض دارند - در هواپيماها قطعههائى هست كه در هر بار پرواز يا دو بار پرواز بايد عوض بشود - ميگفتند ما اين قطعهها را نداريم. بنابراين مثلاً تا ظرف پنج روز يا ده روز اين نوع هواپيما پايان ميپذيرد؛ ديگر كأنه نداريم. تا دوازده روز اين نوعِ ديگر تمام ميشود؛ تا چهارده پانزده روز، اين نوع ديگر تمام ميشود. بيشترينش سى 130 بود. همين سى 130 هائى كه حالا هم هست كه حدود سى روز يا سى و يك روز گفتند كه براى اينها امكان پرواز وجود دارد. يعنى جمهورى اسلامى بعد از سى و يك روز، مطلقاً وسيلهى پرندهى هوائى نظامى - چه نظامى جنگى، چه نظامى پشتيبانى و ترابرى - ديگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما اين است؛ شما برويد به امام بگوئيد. من هم از شما چه پنهان، توى دلم يك قدرى حقيقتاً خالى شد! گفتيم عجب، واقعاً هواپيما نباشد، چه كار كنيم! او دارد با هواپيماهاى روسى مرتباً مىآيد. حالا خلبانهايش عرضهى خلبانهاى ما را نداشتند، اما حجم كار زياد بود. همين طور پشت سر هم مىآمدند؛ انواع كلاسهاى گوناگون ميگ داشتند.
گفتم خيلى خوب. كاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! اين آقايان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظاميمان دست اينهاست. اينها اينجورى ميگويند؛ ميگويند ما هواپيماهاى جنگيمان تا حداكثر مثلاً پانزده شانزده روز ديگر دوام دارد و آخرين هواپيمايمان كه هواپيماى سى 130 است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز ديگر بيشتر دوام ندارد. بعدش، ديگر ما مطلقاً هواپيما نداريم. امام نگاهى كردند، گفتند - حالا نقل به مضمون ميكنم، عين عبارت ايشان يادم نيست؛ احتمالاً جائى عين عبارات ايشان را نوشته باشم - اين حرفها چيست! شما بگوئيد بروند بجنگند، خدا ميرساند، درست ميكند، هيچ طور نميشود. منطقاً حرف امام براى من قانع كننده نبود؛ چون امام كه متخصص هواپيما نبود؛ اما به حقانيت امام و روشنائى دل او و حمايت خدا از او اعتقاد داشتم، ميدانستم كه خداى متعال اين مرد را براى يك كار بزرگ برانگيخته و او را وا نخواهد گذاشت. اين را عقيده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اينها - حالا همان روز يا فردايش، يادم نيست - گفتم امام فرمودند كه برويد همينها را هرچى ميتوانيد تعمير كنيد، درست كنيد و اقدام كنيد.
همان هواپيماهاى اف 5 و اف 4 و اف 14 و اينهائى كه قرار بود بعد از پنج شش روز بكلى از كار بيفتد، هنوز دارد تو نيرو هوائى ما كار ميكند! بيست و نُه سال از سال 59 ميگذرد، هنوز دارند كار ميكنند! البته تعدادى از آنها توى جنگ آسيب ديدند، ساقط شدند، تير خوردند، بعضيشان از رده خارج شدند، اما از اين طرف هم در قبال اين ريزش، رويشى وجود داشت؛ مهندسين ما در دستگاههاى ذىربط توانستند قطعات درست كنند، خلأها را پر كنند و بعضى از قطعات را علىرغم تحريم، به كورى چشم آن تحريم كنندهها، از راههائى وارد كنند و هواپيماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اينها، از آنها ياد بگيرند و دو نوع هواپيماى جنگى خودشان بسازند. الان شما ميدانيد كه در نيروى هوائى ما، دو نوع هواپيماى جنگى - البته عين آن هواپيماهاى قبلىِ خود ما نيست، اما بالاخره از آنها استفاده كردند. مهندس است ديگر، نگاه ميكند به كارى، تجربه مىاندوزد، خودش طراحى ميكند - دو كابينهى براى آموزش و يك كابينهى براى تهاجم نظامى، ساخته شده. علاوه بر اينكه همانهائى هم كه داشتيم، هنوز داريم و توى دستگاههاى ما هست.
اين، توكل به خداست؛ اين، صدق وعدهى خداست. وقتى خداى متعال با تأكيد فراوان و چندجانبه ميفرمايد: «و لينصرنّ اللَّه من ينصره»؛ بىگمان، بىترديد، حتماً و يقيناً خداى متعال نصرت ميكند، يارى ميكند كسانى را كه او را، يعنى دين او را يارى كنند - وقتى خدا اين را ميگويد - من و شما هم ميدانيم كه داريم از دين خدا حمايت ميكنيم، يارىِ دين خدا ميكنيم. بنابراين، خاطرجمع باشيد كه خدا نصرت خواهد كرد.
بيانات در ديدار اعضای دفتر رهبری و سپاه ولى امر 5/5/1388
یك روز سه چهار نفر با یك ماشین آمدند و گفتند: حاج آقا! خودت را آماده كن كه مهمان عزیزی داری! از آنان پرسیدم: چه كسی قرار است بیاید؟ پاسخ شنیدم: رهبر معظم انقلاب. وقتی آقا داخل منزل شدند، شوق دیدار مرا بُهت زده كرده بود.
آقا مرا در آغوش كشیدند و صورتم را بوسیدند، بنده نیز دست ایشان را بوسیدم. آقا داخل اتاق شدند و روی زمین نشستند. ابتدا احوال پرسی كردند و از مشكلات سؤال نمودند. سپس فرمودند: «عكس شهدایتان را بیاورید.» عكسها را برای حضرت آقا آوردم. ایشان تك تك عكسها را بوسیدند و آنان را روبروی خود گذاشتند و فرمودند: «این شهدا اگر نبودند، ما هم نبودیم. ما هرچه داریم از این شهدا داریم».حدود نیم ساعت در محضر آقا بودیم، وقتی خواستند تشریف ببرند رو به من كردند و فرمودند: «اجازه میخواهیم برویم». من گفتم: آقا! اجازه ما هم دست شماست. ناگهان متوجه شدم از ایشان پذیرایی نكردهایم! دیدار ایشان آنقدر ما را شوكه كرده بود كه یادمان رفته بود، آقا مهمان ما هستند. با خجالت از ایشان عذرخواهی كردم، اما ایشان پس از لبخندی زیبا فرمودند: «چه اشكالی دارد؟».
در یک سفر دیگر قرار شد حضرت آقا با پرواز ایرانایر بروند. مسئولان پرواز بعد از اینکه متوجه حضور رهبر انقلاب در این هواپیما شدند، علاوه بر خوردنیهای معمول، که برای پذیرایی مسافران در نظر گرفته شده بود، یک بسته میوه اضافه هم برای ایشان آوردند. آقا با دیدن این بسته میوه ناراحت شده و به یکی از همراهان خود اعتراض کردند که این بسته میوه را بردارند و ببرند. در واقع ایشان اصلا اجازه نمیدهند که برای سفرهایشان تدارک خاصی دیده شود و معمولا در پروازها تنها با یک استکان چای (از همانی که به مسافران داده میشود) و یک کیک کوچک که از فروشگاههای بیرون تهیه شده از ایشان پذیرایی میشود اجازه نمیدهند چیز دیگری به اینها اضافه شود بخشی از خاطرات امیر خلبان تورج دهقانی زنگنه فرمانده آشیانه جمهوری اسلامی ایران بیشتر:
* سفر به کردستان با هواپیمای عادی
معمولا حضرت آقا با تهیه بلیت با هواپیمای عادی سفر میکنند. برای نمونه در سفر ایشان به استان کردستان، رهبر معظم انقلاب همچون گذشته با پرواز عادی به همراه دیگر مسافران به این استان سفر کردند.
* تلاوت اذان در گوش یک نوزاد در پرواز تهران-مشهد
در یکی از سفرهای معظمله به مشهد مقدس بود که آقا از تیم همراهشان خواستند ممانعتی برای کسانی که می خواهند ایشان را ببینند، ایجاد نشود. اشتیاق مسافران برای دیدار باعث شد تا حضرت آقا تا پایان سفر حتی فرصت برای نوشیدن یک استکان چای هم نداشته باشند. در همین پرواز بود که یک زوج جوان فرزندشان را که تازه متولد شده بود خدمت آقا آورده و ایشان نیز در گوش کودک اذان گفتند. چند نفر لبنانی هم در این پرواز حضور داشتند که توانستند با آقا دیدار و گفتوگو کنند. در یکی دیگر از سفرها خانمی حدود 40ساله به همراه مادر 70 سالهاش به فاصله دو سه ردیف صندلی با آقا نشسته بودند. با شروع پرواز، دختر آن خانم به او گفت که چند ردیف جلوتر از ما، آقای خامنه ای نشسته اند. مادر که باورش نشده بود، گفت آقا که با هواپیمای معمولی سفر نمیکنند و پس از اینکه از حرف های دخترش قانع نشد، برگشت از من که لباس نظامی به تن داشتم سؤال کرد و گفت: واقعا ایشان آقای خامنهای هستند؟ من هم گفتم بله. باز پرسید: آن خانمی که پشت سر ایشان نشسته، همسرشان است؟ مجددا گفتم بله. بعد اجازه خواست تا برود و با همسر آقا چند کلمهای صحبت کند. میگفت میخواهم کمی با ایشان در مورد مشکلات پیری و بیماری که دارم درد دل کنم. منبع:مشرق نیوز
دریکی از سفرها، مقام معظم رهبری پس از سخنرانی، از سالن برگزاری مراسم در حال خارج شدن بودند. بسیجیان زیادی اطراف آقا حلقه زده بودند. ناگهان دیدیم ایشان روی زمین نشستند. متوجه علت نشدیم. خود را جلوتر رساندیم و دیدیم جانبازی را با برانکارد به دیدار آقا آوردهاند.آقا با مشاهدهی آن برادر جانباز، بالافاصله بر بالین او نشستند و مدّت زیادی با او به گفت و گو پرداختند و وی را مورد تفقّد قرار دادند. ایشان روی خاک نشسته بودند و با آن جانباز صحبت میکردند. تواضع و فروتنی ایشان در مقابل یک جانباز انقلاب، همه را تحت تاثیر قرار داد. من در همان جا آرزو کردم که ایکاش ما هم یک جانباز بودیم و این چنین مورد لطف و تفقّد مقام معظم رهبری قرار میگرفتیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
رزق سال کشور را در این شب ها میگیرم ...
يكي از حاضرين در سفره شام مراسم ايام فاطميه سال گذشته بيت رهبري نقل كرده است كه سخنران آن شب مراسم، بعد از سخنراني در حسينيه امام خميني (ره) به هنگام صرف شام در محضر مقام معظم رهبري به ايشان عرضه داشته است: «برخي گله ميكنند كه چرا حضرتعالي با اين كسالت جسمي، اين قدر براي مراسم وقت ميگذاريد و از اول تا آخر مجلس فاطميه و روضه را مينشينيد.» معظمله نيز در جواب فرمودهاند: «آنها نمي دانند؛ من رزق سال كشور را در شبهاي فاطميه ميگيرم.»
اين مساله اثبات مي كند كه رهبر حكيم انقلاب اسلامي - اين فرزند برومند و سلاله پاك خاندان اهل بيت - براي اداره امور كشور عنايت خاصهاي به ساحت حضرت زهرا (س) داشته و در اين زمينه به مادر بزرگوارشان متوسل ميشوند.
حضرت امام خامنه ای (روحی فداه) در دیدارازخانواده ها ی معظم شهدا وارد منزل همسر شهیدی شدند که مریض بود و وضع خانه نا به سامان بود.ایشان ضمن دستور به همراهان برای انتقال همسر مکرمه شهید به بیمارستان خودشان در حیاط را می بندند و به نظافت منزل مشغول می شوند.
ماجرای ازدواج حجت الاسلام مجتبی خامنه ای، فرزند امام خامنه ای با دختر آقای حداد عادل می تواند برای همه ما درس باشد. در ادامه، ماجرای این ازدواج را از زبان دکتر غلامعلی حداد عادل می خوانیم:
مرحله اول خواستگاری
سال 77، خانمی به خانه ی ما زنگ زده بود و گفته بود که می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود: دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می خواهد ادامه ی تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینیم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.
بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود:« ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود.
بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آن ها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم این که اگر آن ها نپسندیدند، لطمه ای به دختر ما نخورد.
طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند.
چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند:« خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است».
مرحله دوم
یک سال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده ی آقا تماس گرفتند و گفتند که ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم.خانم بنده پرسیده بودند که چطور تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند:« خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه ی اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند» و خانم آقا هم گفته بودند:« چون دخترتان، دختر محجبه،فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم.»
آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم، ایشان موافق بودند.
تمام زندگی آقا بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند:« آقای دکتر! داریم خویش و قوم می شویم.» گفتم:« چطور؟» گفتند:«خانواده آمدند و پسندیدند و در گفتگو هم به نتیجه ی کامل رسیده اند، نظر شما چیست؟» گفتم:« آقا! اختیار ما دست شماست.»
آقا فرمودند:« نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همین طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من این طور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غیر از کتاب هایم یک وانت بار می شود. این جا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسئولین در آن جا با من دیدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه ای اجاره کرده ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می کند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما این طور زندگی می کنیم. اما شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. می خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه ی این ها را به او بگو، بداند.»
مهریه
من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوریشان، در جنوب تهران خانه ای داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگی شان را از آن در می آورد؛ ایشان حقوق رهبری نمی گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی کنند!
هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و ... آقا فرمودند:«در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من برای مردم خطبه ی عقد می خوانم، سنت من این بوده که بیش تر از 14 سکه ، عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهید، می توانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه ی عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخوانده ام، برای عروسم هم نمی خوانم.»
من گفتم آقا! این طور که نمی شود. من با مادرش صحبت می کنم، فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند:« می توانید در تالار بگیرید، ولی من نمی توانم شرکت کنم.» گفتم:« آقا هر طور شما صلاح بدانید.»
یک رقم غذا
فرمودند :« می خواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا می شوند، نصف می کنیم؛ نصف از خانواده ی ما و نصف از خانواده ی شما را دعوت می کنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیش تر از 200-150 نفر جا نمی شوند. ما حتی اقوام درجه ی اولمان را هم نمی توانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم.
آقا غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و روسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم.
حلقه داماد
قبل از این ها صحبت خرید بازار شد. پسر آقا گفت: «من نه انگشتر می خوام و نه ساعت و نه چیز دیگری.» آقا گفتند: خوب نیست. من هم گفتم:« حداقل یک حلقه بگیرند.» اما آقا فرمودند: «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می کند، من آن را به ایشان هدیه می دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم. کمی بزرگ بود. به یک انگشترسازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه ی داماد 600 تومان شد!
به آقا گفتیم در همه ی این مسایل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به ما بسپارید و آقا هم فرمودند: «آن را طبق متعارف حساب کنید.» در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می گرفتیم و یک لباس عروس برای عروسمان سفارش داده بودیم بدوزند. خلاصه قبل از این که عروسمان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند: «من یک فرش ماشینی می دهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد.
انتظار آقا
برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ی ما تا ساعت 1 طول کشید. خانواده ی آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهراً کاری داشتند و نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم، دیدیم آقا هنوز بیدار نشسته اند و منتظرند که عروس را بیاورند. فرمودند: « من اخلاقاً وظیفه ی خود می دانم برای اولین بار که عروسمان قدم به خانه ی ما می گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوش آمد بگویم!»
ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده ی آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند! آقا گفتند: «دکتر! امشب شام هم نداشتیم، من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی دارید؟ آن ها گفتند که غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم: همان را بیاورید. می خوریم!»
بدرقه عروس
بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه ای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد! این ها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست.
ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود، چون مال بیت المال است. حتی اگر مشکل وسیله ی نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کنند.
منبع: نشریه ی « اشراق اندیشه » به نقل از حجت السلام پاینده، از اعضای دفتر مقام معظم رهبری-مدظله العالی-
ماجرای دعوت مقام معظم رهبری از خانواده شهید برونسی
به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس به نقل از همراهان نیوز، یکی از دوستان، خاطره ی زیبایی از مقام معظم رهبری نقل کرده وی گفت: قریب به چهار سال پیش می شد که به پابوس حضرت رضا (ع) مشرف شدم و چون چندی پیش کتاب خاک های نرم کوشک را مطالعه کرده بودم در نظر داشتم دیداری نیز با خانواده شهید برونسی داشته باشم که به لطف امام رضا (ع) و توفیق الهی به وسیله یکی از دوستان این توفیق حاصل شد که با استقبال خانواده ی شهید رو به رو شدم.
مدتی از گفت و گوی ما می گذشت که به طور ناگهانی پرسیدم آیا حضرت آقا تا به حال به منزلتان قدم رنجه فرموده اند، در پاسخ و خطاب به بنده گفتند مقام معظم رهبری در اوایل شهادت عبدالحسین برونسی قدم بر چشمان ما نهادند و ما آرزو داریم دوباره ایشان را زیارت کنیم و در پایان از من خواستند سلامشان را به محضر مقام معظم رهبری برسانم.
چندی بعد به طور اتفاقی خدمت حضرت آقا رسیدیم بعد از خواندن نماز به یاد شهید و خاطرات آن مهمانی با شکوه که در خدمت خانواده عزیزشان بودم و به یاد قولی که به فرزندانش داده بودم افتادم، وقتی چشمانم را گشودم دیدم که مقام معظم رهبری با انبوهی از جمعیت در فاصله دوری از من قرار گرفتند سراسیمه خود را به ایشان نزدیک کردم و با صدای بلند خطاب به حضرت آقا گفتم خانواده شهید عبدالحسین برونسی سلام خدمتتان رساندند. احساس کردم معظم له نام آشنا و پر خاطره ای به گوششان رسید و ایشان شروع به احوال پرسی از خانواده شهید برونسی از بنده نمودند که بسیار برای من جالب بود.
فردای آن روز دعوتی از سوی رهبر عزیز برای خانواده شهید فراهم شد این شور و شوق دیدار با حضرت آقا زمانی که در مشهد بودم در چشمان خانواده شهید برونسی دیدم را در چشمان خانواده شهید برنسلی می دیدم، زمان دیدار فرا رسید بعد از احوال پرسی ولی امر مسلمین تمامی اعضای این خانواده پر جمعیت متوجه شدند که یکی از دختران شهید در مهمانی حضور ندارند و این جای تعجب داشت که با وجود گذشت چندین سال، هنوز تک تک اعضای خانواده را در یاد و خاطره داشتند و فرزندان آن شهید را مورد لطف و عنایت قرار دادند و حتی سراغ دختر شهیدی که در دیدار حضور نداشت را گرفتند، رهبر عزیز انقلاب مانند پدری مهربان به درد و دل های یادگاران این شهید گوش فرا دادند و در آخر، این مهمانی معنوی و روحانی، با صفا و صمیمیت به پایان رسید.
لازم به ذکر است کتاب خاک های نرم کوشک به قلم سعید عاکف یکی از پرفروشترین کتاب های دوران دفاع مقدس می باشد که در تاریخ 26 خرداد 1385 مورد تایید حضرت آقا قرار گرفت.
مقام معظم رهبری درباره تورم و گرانی از مسئولانی انتقاد می كردند، در مقابل، مسئولینی مدعی بودند كه گزارش های نادرست محضرشان ارائه می كنند. معظم له با اطمینان پاسخ می دادند كه اینها گزارش های دیگران نیست، محصول ارتباط من با جامعه و مردم است.
اعضای خانواده من هر روز خودشان برای خرید مایحتاج روز مره از قبیل نان و ... به كوچه و بازار مراجعه می كنند و با این واقعیات، مأنوس و دست به گریبانند.
من در اداره امور کشور بعضی وقت ها حل مسائل برایم دشوار می شود و دیگر هیچ راهی پیدا نمی شود,به دوستان و انصار می گویم که آماده شوید به جمکران برویم راه قم را پیش می گیریم و راهی مسجد جمکران می شویم. بعد از راز و نیاز با آقا من احساس میکنم همانجا دستی از غیب مرا راهنمایی می کند و من در آنجا به تصمیمی می رسم و مشکل بدین صورت حل می شود و همان تصمیم را عملی می کنم
الان شما در ایران سوار هواپیما مىشوید و مىبینید كسى كه در برج مراقبت هست و یك ایرانى است، با این خلبان كه او نیز یك ایرانى است، حتماً انگلیسى حرف مىزند!
بنده گفتم در آن هواپیمایى كه من سوار مىشوم، این كار ممنوع است! چرا فارسى حرف نمىزنند؟! آخر یك وقت هست كه با یك برج بیگانه -كه او مثلاً چینى است و شما فارس هستید و زبان یكدیگر را نمىدانید- از زبان مشترك انگلیسى استفاده می كنید؛ اما بنده مثلاً به مشهد كه مىروم، به چه مناسبت شما انگلیسى حرف مىزنید؟! علتش این است كه واژهها انگلیسى است و اینها فقط باید این واژهها را به یكدیگر ربط بدهند؛ خودشان را دیگر دچار زحمت نمیكنند؛ همان ربط انگلیسى را مىدهند!
پس ما باید واژه بگذاریم، تا زبان در محیطهایى اینگونه منزوى نشود؛ كه متأسفانه منزوى شده است. در محیط بیمارستانها خیلى اوقات همینطور است؛ در جاهاى دیگر همینطور است؛ اینها جاهایى است كه ما دیدهایم.
بیانات در دیدار اعضاى فرهنگستان زبان و ادب فارسى 27/11/1370
منبع: khamenei.ir برگرفته از وبلاگ: سيرت امام سيدعلي خامنه اي
قرار بود تشریف ببرند منزل یکی از علما. قبل از آن ، دیدار با خانواده های شهدا بود که کمی طول کشید و یک ربع تأخیر پیش آمد. آن عالم از علت تأخیر جویا شد و آقا توضیح داد که در جریان دیدار با خانواده های شهدا در یکی از محله ها متوجه شدند خانواده شهید دیگری هم آنجا زندگی می کند که سر زدن به آنها، باعث این تأخیر شد. آن عالم به کنایه گفت: این کارها برای جذب قلوب، بد نیست! آقا نگاهی به او انداخت و با جدیت پاسخ داد: اسمش را هر چه دوست دارید بگذارید ولی بدانید اگر این خانواده شهدا و خون های پاک عزیزانشان نبود، این عمامه بر سر بنده و جنابعالی قرار نداشت.
حجت الاسلام موسوی کاشانی
جای پای باران ص 40 به نقل از کتاب خاطرات سبز ص 142
هنگامى كه قرار بود امام(ره) تشريف بياورند و ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعى از رفقاى نزديكى كه با هم كار مىكرديم و همهشان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهايى پيدا كردند و بعضى از آنها هم به شهادت رسيدند - مثل شهيد بهشتى، شهيد مطهرى، شهيد باهنر، برادر عزيزمان آقاى هاشمى، مرحوم ربانى شيرازى، مرحوم ربانى املشى - با هم مىنشستيم و در مورد قضاياى گوناگون مشورت مىكرديم. گفتيم كه امام، دو سه روز ديگر يا مثلاً فردا وارد تهران مىشوند و ما آمادگى لازم را نداريم. بياييم سازماندهى كنيم كه وقتى ايشان آمدند و مراجعات زياد شد و كارها از همه طرف به اينجا ارجاع گرديد، معطل نمانيم. صحبت دولت هم در ميان نبود.
ما عضو شوراى انقلاب بوديم و بعضى هم در آن وقت، اين موضوع را نمىدانستند و حتّى بعضى از رفقا - مثل مرحوم ربانى شيرازى يا مرحوم ربانى املشى - نمىدانستند كه ما چند نفر، عضو شوراى انقلاب هم هستيم. ما با هم كار مىكرديم و صحبتِ دولت هم در ميان نبود؛ صحبتِ همان بيت امام بود كه وقتى ايشان وارد مىشوند، مسؤوليتهايى پيش خواهد آمد. گفتيم بنشينيم براى اين موضوع، يك سازماندهى بكنيم. ساعتى را در عصر يك روز معيّن كرديم و رفتيم در اطاقى نشستيم. صحبت از تقسيم مسؤوليتها شد و در آنجا گفتم كه مسؤوليت من اين باشد كه چاى بدهم! همه تعجب كردند. يعنى چه؟ چاى؟ گفتم: بله، من چاى درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالى پيدا كرد. مىشود آدم بگويد كه مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهدهى من باشد. تنافس و تعارض كه نيست. ما مىخواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره كنيم؛ هر جايش هم كه قرار گرفتيم، اگر توانستيم كارِ آنجا را انجام بدهيم، خوب است.
اين، روحيهى من بوده است. البته، آن حرفى كه در آنجا زدم، مىدانستم كه كسى من را براى چاى ريختن معيّن نخواهد كرد و نمىگذارند كه من در آنجا بنشينم و چاى بريزم؛ اما واقعاً اگر كار به اينجا مىرسيد كه بگويند درست كردن چاى به عهدهى شماست، مىرفتم عبايم را كنار مىگذاشتم و آستينهايم را بالا مىزدم و چاى درست مىكردم. اين پيشنهاد، نه تنها براى اين بود كه چيزى گفته باشم؛ واقعاً براى اين كار آماده بودم.
آیتالله خامنهای در تاریخ 19 اردیبهشت ماه 1368 قبل از رحلت حضرت امام خمینی (ره) به عنوان رئیسجمهور کشورمان
به چین سفر کردند که این سفر به مدت 6 روز برنامهریزی شده بود، با توجه به اینکه در کشور چین غذاهای مختلفی پخت و پز میشود
که با احکام اسلامی همخوان نیست، آیهالله خامنهای و تیم همراه تصمیم میگیرند به
رستوران عمومی "المطعم الاسلامی" که فقط غذای حلال تهیه و آماده میکند بروند.
به گزارش دیدبان، دکتر ولایتی وزیر امور خارجه وقت و دکتر حسن روحانی از اعضای تیم همراه آیهالله خامنهای بودهاند.
یکی از حاشیههای این سفر این بود که قبل از نشستن هواپیمای حامل تیم ایرانی در فرودگاه پکن، اعلام میشود
که به دلیل بیماری رهبر چین، دیدار وی با رئیسجمهور ایران و هیأت همراه لغو شده است و از ابتکارات آیهالله خامنهای این بود که پس از اطلاع از این موضوع، دیدار با مقامات دیگر چینی را لغو کردند تا به صورت غیرمستقیم این پیغام را به چینیها بدهند که سطح نمایندگان ملت ایران کمتر از رهبر چین نیست.
این مسئله باعث شد که نخستوزیر چین شخصا برای عذرخواهی به حضور آیهالله خامنهای برسد و گفتنی است این ابتکار و شجاعت آیهالله خامنهای جدا از اینکه باعث شد همگان به جایگاه هیأت عالی رتبه ایرانی سر تعظیم فرود آورند، موجب شد رهبر چین به صورت جداگانه و دو برابر زمان تعیین شده پذیرای رئیسجمهور ایران و هیأت دیپلماتیک همراه باشد.
[h=1]ماجرای دیدار رهبری با خانواده شهید ارمنی[/h] دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان در اوایل جنگ نماینده امام در وزارت دفاع بود، یعنی معاون شهید «چمران» بود، شروع شد همچنان هم ادامه دارد.
به گزارش فرهنگ نیوز ، دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان در اوایل جنگ نماینده امام در وزارت دفاع بود، یعنی معاون شهید «چمران» بود، شروع شد همچنان هم ادامه دارد. در استان تهران، خانواده دو شهید به بالا نداریم که آقا خانهشان نرفته باشد. حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم شهدا بودم. بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیه عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانواده خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر، دو فرزند و داماد خانواده. مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند و باصلابت با آقا صحبت میکرد که یکی دو بار آقا گریه کرد. این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند که خانه چند شهید ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساها زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند! بنیاد شهید هم اطلاعی در این مورد نداشت! رفتیم گشتیم توی محله مجیدیه شمالی و دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در منزلشون را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمانها خود را هیئتی یا بسیجی معرفی می کردیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که نمی شود، کارت صدا و سیما نشان دادیم و گفتیم از صدا و سیما هستیم و امشب شب کریسمس، میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغرب و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکند. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم، برای اینکه مسیر لو نرود، با بیسیم زیاد صحبت نکرد . یکدفعه مرکز مرا صدا کرد: «مورد(آقا) سر پل سیدخندان!» . پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی بزک کرده در را باز کرد. با یاالله یاالله وارد شدیم . چند لحظه بعد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم برای اینکه آن خانم اینجوری جلوی آقا نیاید،گفتم:« ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.»
گفت: «قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟!» من اسم حضرت آقا را دوباره گفتم . تا شنید، افتاد وسط زمین و غش کرد!! بیچاره شدیم ! فکر کردیم
بعد از بازرسی به او گفتیم که رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم اما وقتی آقا را که دید، غش کرد !
چه کنیم، داد و بیداد کردیم، دو تا دخترآمدند، پرسیدند:«چه شد؟» گفتم: «ببخشید! ما همان صدا و سیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد!»
دختران این خانم سعی کردند مادر را به حال آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شدند و آمدند دم در و گفتند:«سلام علیکم»
گفتم: «بفرمایید!» گفتند:« شما؟!» نه اینکه ما را نشناسند، منظورشان این بود که تو اینجا چه کارهای؟ گفتم: «صاحبخانه غش کرده.»گفتند:«کس دیگری نیست؟»گفتم:« آقا شما بفرمایید داخل»گفتند:« بدون اذن صاحبخانه داخل نمیآیم.»
ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.
دویدم و رفتم به یکی از دخترها گفتم:«آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.»گفتند: «لباسمان را عوض کنیم، میایم» به آقا گفتیم که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.گفتند:« نه میایستم تا بیایند.» چند دقیقهای دم در ایستادند ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق . دخترخانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت و رفت بیرون .
آقا من را صدا کردند گفتند:« اینها پدر ندارند؟» گفتم که نمیدانم چون صبح نپرسیده بودم. گفتند:« بزرگتر یا برادر ندارند؟» رفتم ازشون پرسیدم.گفتند که پدرشان مرده و یک برادر داشتند که شهید شده و عمویشان در خانة بغلیست.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟! با این هیبت و این تیپ و قد و قواره و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است در خانه ی بغلی را زدیم آقایی آمد دم در سلام کردم گفتم:«ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.» این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟! رفت لباس پوشید آمد . محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟!
بعد از بازرسی به او گفتیم که رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم اما وقتی آقا را که دید، غش کرد ! او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد. رفتیم بالای سر مادر، مادر را هم راه انداختیم، لباس مناسب پوشید و آمد . وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: «مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.»
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟ گفتند: دانشجو. آقا خیلی تحسینشان کرد و با آنها کلی صحبت کردند، توی این حالت، یکی از دخترها سؤال کرد که آقا چیزی برای خوردن میل می کنند؟
نمیدانستم چه بگویم، آقا خوراکیهای آنها را میخورند یا نه ؟ رفتم کنار آقا، از ایشان سؤال کردم، آقا گفتند:«ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.» بعد رو به دخترگفتند:«بله دخترم؛ اگر زحمت بکشید چایی یا آبمیوه بیاورید.»آقا از همه چیزهایی که آورده بودند خوردند. مثل بقیة جاها، آقا فرمودند:«عکس شهیدتان را من نمیبینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.»
توی خانه مسلمانها معمولا چند تا عکس بزرگ شهید هست دختر خانواده یک آلبوم عکس آورد که مربوط به شب عروسی شهید بود! آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. آقا همینجوری که نگاه میکردند، شروع کردند به صحبت کردن، صفحهها را ورق زدند تا تمام شد بعد گفتند:«خُب ! عکس تکی شهید را ندارید؟» بالاخره یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و گذاشتند جلوی آقا ! آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن و گفتند: «خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.»
نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» بود، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش F14، بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد. هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، که اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود. چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود و چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته «ایجکت» کند و چتر نجات شهید کار نکرده ... . اوحتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد و کاری کرد تا توی خاک ایران سقوط کند.
مادر شهید گفت: «امروز فهمیدم که علی(ع) کیست، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟» آقا گفتند:« بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شماها را بشنوم.»
گفت:« ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم اما در روضههایتان شرکت میکنیم و خیلی مواقع هم داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را. میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین در و دیوار گذاشتهاند، میخ به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة 25 ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در 25 سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با آمدن شمابه منزلمان، با وجود این همه گرفتاریی که دارید، من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است، شما رهبر مسلمین جهان هستید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید و این در حالیست که اُسقُف ما، کشیش محلة ما هنوز به خانة ما نیامده !!»
پس از خروج از منزل ایشان آقا بچه ها را صدا کردند و گفتند: «این کار چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید، داخل نمیآمدید.»
به چمران گفتم چه طور است من هم يكدانه بپوشم؟ گفت چی!؟ يكدانه لباس سربازى برداشتم پوشيدم و عمامه و عبا را گذاشتم كنار؛ تفنگ هم داشتم، تفنگ را هم برداشتم. ..
به گزارش فرهنگ نیوز ، حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب در ديدار با طلاب و روحانيون عازم جبهه (۶۶.۸.۲۶) فرمودند:
بنده اول جنگ رفتم اهواز. اولين بار اين لباس را من شب ورود به اهواز پوشيدم؛ معمول هم نبود آنوقت معممين لباس نظامى بپوشند! من ديدم لباس سربازى را ريختهاند آنجا؛ با مرحوم چمران رفته بوديم و از تهران هم يك عده با ما بودند... دیدم دارند آن لباسها را مىپوشند، به چمران گفتم چه طور است من هم يكدانه بپوشم؟ گفت چی!؟ يكدانه لباس سربازى برداشتم پوشيدم و عمامه و عبا را گذاشتم كنار؛ تفنگ هم داشتم، تفنگ را هم برداشتم.
همان شب ورود ما به عمليات ايذايى عليه دشمن، بنده هم با اينها راه افتادم رفتم، هنوز شايد يك ماه هم از جنگ نمىگذشت. پا شديم رفتيم شب تاريك؛ چندين شب متوالى بنده در عمليات ايذايى عليه تانكهاى دشمن شركت كردم. آن وقت سپاه تشكيلات خيلى كوچكى داشت؛ ارتش هم در يك جاهايى مستقر بود.
تحركى نبود در ناحيهى اهواز، يك عده داوطلب، چه سپاهى، چه آن گروه داوطلبينى كه ما داشتيم با مرحوم چمران در اهواز، راه مىافتادند شبانه مىرفتند تانكهاى دشمن را يكى دو تا سه تا با آرپىجى مىزدند. چند نفر هم كلاشينكف بهدست، اينها را حفاظت مىكردند؛ رفتم ديدم عجب دنياى جديدى است.
این عملکرد رهبر عزیزمون
عملکرد یکنفر دیگر را بدون اینکه اسم ببرم اینجا مینویسم :
یکی از بستگانم از انقلابی های قدیمی است . اوایل انقلاب وام گرفت کارخونه زد . خونش از کوچه پس کوچه های پایین شهر رفت بالا شهر ( یک خانه بزرگ ) و پسراش که وضعشون توپه توپ شده . زمان جنگ مدام میگفت امام اشتباه میکنه صلح نمیکنه پسرش میخواست بره سربازی براش ردیف کرد که جنگ نره ( الان با خانواده امام رابطه نزدیک داره ) . الانم یک پاشون آمریکاست یک پاشون انگلیس .
نوروز امسال خارج بود . یکدفعه شنیدم رفته کیش ( بعدا شنیدم هاشمی و روحانی هم کیشن )
موقع حرف انقلاب هم که ادعاش گوش فلکو کر میکنه .
خیلی مختصر و بدون هیچگونه سر نخ نوشتم اما نتیجه: بنده که این فامیلمونو از بچگی تاحالا دیدم و میبینم از رهبر جدا شده خوب میفهمم که
فرق رهبر با آدمایی که اینا طرفدارشونن چیه .
دوستان این موضوع را گزارش دادند. محل بخش تبلیغات ستاد استقبال از امام، دبیرستان دخترانهی علوی بود.
در اتاق بالای آنجا، شهید دكتر باهنر و دیگران بودند؛ بنده هم در خدمتشان بودم.
در آنجا دربارهی این مسأله بحث شد؛ برای مدیریت این مسأله شهید دكتر دیالمه را فرستادیم، اما ایشان نتوانست از عهدهی كار بربیاید.
یكی، دو ساعت بعد علما و روحانیون دیگری را فرستادیم، آنها هم نتوانستند. من در آنجا پیشنهاد كردم كسی كه میتواند این كار را انجام دهد، آقاسید علیآقای خامنهای است.
اگر ایشان بروند میتوانند از عهدهی آن بربیایند. از طرفی دیدیم كه هیچ راهی نیست و فتنهی آنجا در حال گسترش است.
در نهایت گویا آقای باهنر یا روحانی دیگری خواهش كردند كه آیتالله خامنهای به آنجا بروند.
همراه با ایشان شهید حسن اجارهدار و شهید اسلامی و همینطور یك گروه برای پشتیبانی آنها فرستادیم؛ چون احتمال درگیری بود
و میبایست از آقا حفاظت شود. وقتی آقا به آنجا رفتند، كمونیستها، كارگرها را در یك سالن جمع و با فریب تمام، تبلیغات منفی كرده بودند.
ایشان چند روز به آن كارخانه رفتوآمد داشتند. آخرین روزی كه به آنجا رفتند، نزدیك به هفت، هشت ساعت سخنرانی داشتند.
اینطور كه گزارش دادند آنها امكان سخنرانی را در اختیار نمیگذاشتند و آقا روی نیمكت داخل سالن ایستادند
و صحبت فرمودند؛ در مدت تقریباً هفت، هشت ساعت سخنرانی و بحث و گفتوگو و مجادله. تیم اعزامی ما یعنی شهید حسن اجارهدار و شهید اسلامی
و سایرین انتهای سالن و تعدادی اطراف آقا را مراقبت میكردند. بعد از صحبتهای ایشان، وقت نماز مغرب شد.
اذان گفتند و آقای خامنهای هم پیشنهاد كردند كه نماز بخوانیم.
من فراموش نمیکنم در سالهای اوائل دههی ۶۰ که بنده رئیس جمهور بودم، ما در یک نقطهای از کشور که نمیخواهم
بگویم کجا، یک نیروگاه گازی نصفهکاره داشتیم؛ ما اصرار میکردیم، میگفتیم به آنها که این نیروگاه را باید خودمان تمام کنیم؛ مسئولانی آمدند پیش من - بعضیشان زندهاند، بعضیشان هم خدا رحمت کند، از دنیا رفتهاند - میگفتند آقا! نمیشود؛ بیخود زحمت نکشید، بیخود تلاش نکنید.
آمده بودند به بنده اثبات کنند و بنده را قانع کنند که ما نمیتوانیم؛ بایستی از آن شرکت سازنده یا یک شرکت دیگر در دنیا، بخواهیم بیاید؛ در بحبوحهی جنگ بود، دورهی جنگ، دورهی فشارهای فراوان، دورهی تحریمهای سخت.
امروز شما جوانهای این کشور، فعّالان این کشور و مدیران جهادیِ باارزش، توانستهاید خودتان را به رتبهی بالای ساخت نیروگاههای گازی - یعنی رتبهی ششم دنیا - برسانید؛ یک شرکتی در آمریکا، شرکتی در آلمان، شرکتی در فرانسه، شرکتی در ایتالیا، شرکتی در ژاپن، ششمین در دنیا شما هستید؛ و شما نیروگاههای گازی را دارید میسازید.
اگر کسى خیال کند که اسم اسلام موجب میشود که با جمهورى اسلامى مخالف باشند، نه، اسم اسلام و ظواهر اسلامى و تشریفات اسلامى
هیچ کس را به مخالفت وادار نمیکند. امام یک وقتى در یکى از صحبتهایشان میفرمودند: وقتى که انگلیسها
در دههى دوّم قرن بیستم - هزار و نهصد و خردهاى - آمدند وارد عراق شدند و مسلّط شدند، بعد آن فرماندهى نظامى انگلیسى دید یک نفرى فریادى بلند کرده، دارد صدایى میزند، دستپاچه شد - روى مناره یک کسى اذان میگفت - پرسید این سرو صدایى که هست چیست؟ گفتند اذان میگوید.
گفت علیه ما است؟ یکى گفت نه؛ گفت خب، هرچه میخواهد بگوید. اذانى که علیه او نباشد، «اللهاکبر» ى که او را کوچک نکند، خب هرچه میخواهد بگوید، بگوید. مسئله مسئلهى اسم اسلام و تشریفات اسلامى نیست. امروز کشورهایى اسم
اسلام را دارند، تشریفات اسلامى را هم کموبیش دارند، امّا نفتشان در اختیار استکبار است، امکاناتشان در اختیار استکبار است، منابع حیاتىشان در اختیار آنها است؛ هیچ مخالفتى با آنها نیست، خیلى هم دوستند.
[="Arial"][="Green"]خاطرات امام خامنه ای: میگفتم آزادی اسراء سی سال طول میکشد!
بعد از آغاز جنگ تحمیلی هم دهها بار، هزارها بار، ما نصرت الهی را دیدیم؛ کمک الهی را دیدیم. یکیاش همین آمدن اسرا بود.
ما حدود پنجاه هزار اسیر پیش عراق داشتیم؛ پنجاه هزار. او هم یک خرده کمتر از این، در همین حدودها، اسیر دست ما داشت. منتها فرقش این بود که اسیرهائی که او پیش ما داشت، همه نظامی بودند، اسیرهائی که ما پیش او داشتیم، خیلیشان غیرنظامی بودند. توی همین بیابانها مردم را جمع کرده بودند، برده بودند.
من وقتی که جنگ تمام شد، به نظرم رسید که پس گرفتن این اسیرها از صدام، احتمالاً سی سال طول میکشد؛ سی سال! چون تبادل اسرا را در جنگهای معروف دیده بودیم دیگر. در جنگ بینالملل، جنگ ژاپن، بعد از گذشت بیست سی سال، هنوز یک طرف مدعی بود که ما چند تا اسیر پیش شما داریم؛ او میگفت نداریم؛ چک چونه، بنشین برخیز؛ تا بالاخره به یک نتیجهای میرسیدند. باید صد تا کنفرانس گذاشته بشود، نشست و برخاست بشود، تا ثابت کنیم که بله، فلان تعداد اسیر هنوز باقیاند؛ آن هم قطره چکانی. صدام اینجوری بود دیگر؛ آدم بدقلق، بداخلاق، خبیث، موذی، هر وقت احساس قدرت کند، حتماً قدرتنمائیای از خودش نشان بدهد؛ اینجور آدمی بود؛ صدام طبیعتش خیلی طبیعت پستِ دنیای بود.
من میگفتم سی سال طول میکشد که اسرا آزاد بشوند. خدای متعال صحنهای درست کرد و این احمق قضیهی حملهاش به کویت پیش آمد، احساس کرد که اگر بخواهد با کویت بجنگد، احتیاج دارد به اینکه از ایران خاطرش جمع باشد؛ این هم با بودن اسرا امکانپذیر نیست. اول نامه نوشت به رئیس جمهور وقت و به نحوی به بنده، چون از این طرف جواب درستی نگرفت، بنا کرد اسرا را خودش آزاد کردن، که دیگر آنهائی که یادشان است، یادشان هست. یکهو خبر شدیم که اسرا از مرز دارند میآیند؛ همین طور پشت سر هم گروه گروه آمدند، تا تمام شد. این کار خدا بود، این نصرت الهی بود. و دیگر همین طور از این قضایا تا امروز.
دیدار اعضای دفتر رهبری و سپاه حفاظت ولی امر 5/5/1388
نشست یادمان "6تیر" برگزار شد. به گزارش پایگاه اطلاعرسانی khamenei.ir، همزمان با بیست و ششمین سالگرد سوء قصد به حضرت آیتالله خامنهای، رهبر فرزانه انقلاب، بعد از 25 سال، برای نخستین بار جمعی از محافظان و اعضای تیم پزشکی ایشان در سال 1360 با حضور در بیت معظم له، به بیان خاطرات و ناگفتههایی از حادثه تلخ ششم تیر 1360 پرداختند. در این مراسم که نزدیک به 4 ساعت به طول انجامید، آقایان خسروی وفا، حاجیباشی، جباری، پناهی و حیاتی از محافظان قدیمی رهبر انقلاب، به همراه 3 نفر از تیم پزشکی ایشان ــ دکتر میلانی، دکتر زرگر و دکتر منافی ــ به مرور خاطرات خود از ششم تیر 1360 پرداختند. آنچه میخوانید روایتی است کوتاه از این نشست. - اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود...
- راست میگه! مثل همیشه نبود، هفتهی قبل هم که برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود! - توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوتها درست کرده بودیم. - نماز ظهر که تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون. - سئوالها هم خیلی تند و بعضا بیربط بود... - پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت کردی. - آقا اول کمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت کرد و بعد هم اشاره کرد که من اصلا دختر ندارم! - من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد. - نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا کسی شک نکنه! - منم فکر کردم ضبط بچههای خود مسجده؛ دیگه شک نکردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست! - ولی نفر آخر، از خودشون بود! - آره! آره! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون! - من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! کمی زیر و بمش را نگاه کردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض کردم، گذاشتم سمت راست، کنار میکروفن، کمی با فاصلهتر از آقا! - یکدفعه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن... - آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست کنید یا اصلا خاموش کنید. - منبریها این جور مواقع کمی عقب و جلو میشن تا بلکه صدا درست بشه! - من روبروی آقا، کنار در شبستان وایساده بودم، آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند که یکدفعه... - یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید... - اول فکر کردم، تیر اندازی شده... - سریع اسلحهام رو درآوردم... تا برگشتم دیدم... و اشک، چنان سر میخورد توی صورتش که هر چهقدر هم لبش را بگزد؛ نمیتواند کنترلش کند... سرش را تکان میدهد و به "حاجیباشی" نگاه میکند، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشکهایش را میچیند. "پناهی" به دادش میرسد و ادامه میدهد: ــ مردم اول روی زمین دراز کشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحهام را از ضامن خارج کرده بودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو میخورد ــ "آقا" از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین! داد زدم: حسین! "آقا"... تا برسم بالای سر "آقا"، "حسین جباری" تنهایی "آقا" را بلند کرده بود و به سمت در میرفت... "جوادیان" که هنوز صورت گردش سرخ سرخ است، فقط سرش را به طرفین تکان میدهد و حتی چشمهایش را هم از ما میدزدد. "حیاتی" اما ماجرا را اینگونه ادامه میدهد: ـ هرطور بود راه را باز کردیم و خودم برگشتم پشت تریبون، ضبط صوت مثل یک دفتر 40برگ از وسط باز شده بود. با ماژیک قرمز هم روی جداره داخلیاش نوشته بودند: "اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!" *** ــ به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین کردیم. یک بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت کنده شدیم و راه افتادیم. توی راه یک لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهرهی من کردند و از هوش رفتند. بعدها پرسیدم آن لحظه چه چیزی احساس کردین، گفتند: "دو چیز! یکی اینکه ماشین داشت پرواز میکرد و دیگر اینکه سرم روی پای کسی بود..." حاجیباشی یکدفعه نگاهش را از زمین میکند و بلندتر میگوید: توی ماشین همهاش به این فکر بودم که اگر اتفاقی بیافته، مردم به ما چی میگن؟! و دوباره باران، حرفهایش را خیس میکند. "جوادیان" ادامه میدهد: از جلوی یک درمانگاه گذشتیم که گفتم: "حسین! برگرد... درمانگاه ..." پنج نفری وارد درمانگاه شدیم، همه هول برشان داشته بود، یک نفر غرق خون توی آغوش جباری، 3 نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش... اولین دکتری که آمد و نبض آقا را گرفت، بیمعطلی گفت: دیگه کار از کار گذشته و رفت... پرستاری جلو آمد و گفت: "ببرینش بیمارستان بهارلو؛ پل جوادیه!" به سرعت دویدیم سمت ماشین. پرستار هم همراهمان شد، با یک کپسول اکسیژن که توی ماشین نمیرفت و بچهها روی رکاب در عقب گرفتنش تا بریم بیمارستان بهارلو... توی مسیر بیسیم را برداشتم و : - حافظ هفت! مرکز... مرکز! موقعیت پنجاه - پنجاه... (پنجاه - پنجاه موقعیت آمادهباش بود) بعد گفتم: مرکز! حافظ هفت مجروح شده! دوباره همه با هم ساکت شدند... انگار همین دیروز بوده، همین دیروز که از توی ماشین اعلام میکنند به دکتر فیاض بخش، دکتر زرگر و ... بگوئید از مجلس خودشان را برسانند، بیمارستان بهارلو. ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه میشود. برانکارد میآورند. آقا را میرسانند پشت در اتاق عمل. دکتری که از اتاق عمل بیرون میآید؛ نبض را میگیرد و با اطمینان میگوید: "تمام کرده!" اما... اما دکتر مرندی که آن روز اتفاقی و برای مشاورهی یکی از بیماران در بیمارستان بهارلو حضور داشته، خودش را به اتاق عمل میرساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را میدهد. *** دیدار بعد از 25 سال از راست آقایان دکتر باقی، دکتر میلانی، دکتر منافی، محمود خسرویوفا، دکتر زرگر، جوادیان، حسین جباری، مجتبی حیاتی، دکتر مرندی، رضا حاجیباشی، پناهی، حجتالاسلام مطلبی ــ شهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیکانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دکتر محجوبی گفت نگران نباش، خون را بند آوردم. و من آماده شدم برای جراحی. دکتر زرگر ادامه میدهد: "رگ پیوندی میخواستیم، پای راست را شکافتیم. رگ دست راست و شبکه عصبیاش کاملا متلاشی شده بود. فقط توانستیم کمی جلوی خونریزی را بگیریم و کمی هم پانسمان کنیم. تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب." دکتر میلانی هم که مثل دکتر زرگر تمام موهای سرش سفید شده، غرق روزهای تلخ دهه 60 شده است، آرام و با تامل تعریف میکند: ــ جراحت خیلی سنگین بود، سمت راست بدن پر از ترکش و قطعات ضبط صوت بود، حتی یکی از ترکشها زیر گلوی آقا جا خوش کرده بود. قسمتی از سینه ایشان کاملا سوخته بود! یکی دو تا از دندهها هم شکسته بود. دست راست هم کاملا از کار افتاده بود و از شدت ضربه ورم کرده بود. استخوانهای کتف و سینه کاملا دیده میشد. 37 واحد خونی و فراوردههای خونی به آقا زده بودند که خود این تعداد، واکنشهای انعقادی را مختل میکرد... دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز کنیم و دوباره رگها را مسدود کنیم... خیلی عجیب بود، انگار هیچ چیز به ارادهی ما نبود... و دکتر منافی چشمهایش را روی هم میگذارد و آن روزها را اینگونه از پشت پرچین خاطرات ماندگارش بیرون میریزد: "مردم بیرون بیمارستان صف کشیده بودند برای اهدای خون. رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آقا رسیده، عدهای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و میگفتند میخواهیم "قلبمان" را بدهیم... با هلیکوپتر، آقا را رساندیم بیمارستان قلب. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد... عمل جراحی 3 ساعت طول کشید و آقا به بخش "آی سی یو" منتقل شدند. شب برای چند لحظه به هوش آمدند...کاغذ خواستند تا چیزی بنویسند... کاغذ که دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند کلمه را به زحمت کنار هم چیدند: - همراهان من چطورند؟ *** چند روز بعد که دیگر مطمئن شده بودیم، دست راست کاملا از کار افتاده است، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه کنند، یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند، وقتی پرسیدند که حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند: بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی *** و حالا که 25 سال از آن روز تلخ گذشته، شاید شیرینی عیدی گروهک فرقان بیشتر خودش را نشان میدهد که به قول "خسروی وفا" هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب خارج میشد "و فردای آن روز هفتم تیر بود... حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سالهاست ضربان قلب این مردم میگوید: "دست" خدا بر سر ماست... این دست، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده، سوغات یک سفر غیبی به آن سوی ابرهاست که پیش رهبر مانده تا به قول دکتر میلانی: "با دست موعود بیعت کند..." *** صدای اذان یعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز. خودمان را به نمازخانه میرسانیم، این گروه آشنای قدیمی، صف اول و دوم نماز میایستند... رهبر که میآید مثل پروانههای حرم رضوی که در بهار گرد زائر حضرتش بیقراری میکنند، دور آقا حلقه میزنند. دکتر میلانی زودتر از باقی خودش را به آقا میرساند و همینطور که با چشم خیس به دست آقا خیره شده، دست رهبر را میبوسد و غرق آن نگاه پدرانه میشود... و چه خندهی شیرینی بر لبهای رهبر نقش بسته، خیلی وقت بود این جمع سالهای جوانی را یکجا ندیده بود... چه غافلگیری لذت بخشی
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، سرهنگ خلبان جانباز «ایرج میرزایی» از خلبانان آزمایشی شکاری کبرا در پایگاه هوانیروز کرمانشاه است که از سال 1352 به استخدام هوانیروز در آمد و از سال 1354 وارد پایگاه هوانیروز کرمانشاه شد؛ وی بعد از پیروزی انقلاب یک بار مورد سوءقصد ضدانقلاب قرار گرفت و دو بار هم در دوران دفاع مقدس و در جبهه غرب کشور مجروح شد.
این خلبان در میان بسیاری از خاطرات دفاع مقدس، نخستین پرواز رهبر معظم انقلاب با هلیکوپتر کبرا را برایمان روایت کرد.
***
بنده در ابتدای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در پادگان ابوذر در حال عملیات بودم؛ رهبر معظم انقلاب با لباس بسیجی به پادگان ابوذر تشریف آوردند، شهید مجید حداد عادل به من گفت: «آقا میرزا شما ایشان را میتوانید سوار کبرا کنید و دور پادگان چرخی بزنید؟».
گفتم: «بله».
ایشان سوار کابین جلو شدند و کلاه پرواز گذاشتند؛ به ایشان گفتم: «موقع پرواز دستهایتان را بالای سر یا روی صندلی بگذارید؛ در صورت مانور و شیرجه رفتن ناگهانی، روی فرامین نروید». آماده پرواز شدیم؛ بعد از زدن استارت، بالای پادگان دوری زدیم؛ بعد هم از سمت پاسگاه باویسی وارد خاک دشمن شدیم و عملیاتی در آنجا انجام دادم.
چند راکت زدم؛ این عملیات حدود 20 دقیقه انجام گرفت؛ به پادگان ابوذر برگشتیم و نشستیم؛ هلیکوپتر ما 17 تا گلوله خورده بود؛ به محض رسیدن به پادگان، آتشنشانی و آمبولانس به طرف ما آمدند؛ مجید حداد عادل هم به سمت ما آمد و گفت: «میرزا چه کار کردی؟» گفتم: «رفتم، تانک زدم، نفربر زدم، نیروی بعثی زدم و برگشتم».
آقای خامنهای هم از این پرواز و عملیاتی که به این سرعت انجام گرفته بود، تعجب کردند.
روایت آیتالله خامنهای از اولین دیدار با علامه جعفری
در آقای جعفری (رحمةالله علیه) خصوصیات برجستهای بود که بهنظر من همهی اینها برای نسل جوان و پژوهنده و اهل علم و تحقیق الگوست. ایشان آن وقتی که کارهای تحقیقی خودشان را شروع کردند، خیلی جوان بودند.
البته من حدود سالهای سیوچهار و سیوپنج بود که ایشان را شناختم. ایشان تازه از نجف آمده بودند و جوان و فاضل و اهل تحقیق و فعّال و پر شور و مورد احترام بزرگان ما - مانند مرحوم آقای میلانی و بعضی از آقایان دیگر در مشهد - و نیز مورد احترام طلّاب بودند. اخوانشان هم در مشهد بودند؛ مثل آقای آمیرزا جعفر که مرد بسیار با صفا و با معنویت و با روحی است. بله؛ عرض میکردم که ایشان هم به مناسبتی به مشهد آمده بودند و چند ماه یا یک سال - درست یادم نیست - در مشهد ماندند. ما از آنجا با ایشان آشنا شدیم. در ایشان واقعاً روح تحقیق و تفحّص و نشاط و شور علمی مشاهده میشد.
این روحیه، از دوران جوانی تا پایان عمر ادامه داشت. آن وقت ایشان تقریباً سی و چند ساله بودند. همهی این شور جوانی، در کار علمی و فکری و بحث و نوشتن و تحقیق و مطالعه و اینگونه کارها صرف میشد و البته حافظهی فوقالعاده و استعداد علمی ایشان هم به جای خود محفوظ بود. این حالت تا همین آخر هم ادامه داشت که این چیز عجیبی است. یعنی در عین اینکه ایشان یک مرد هفتاد و چند ساله بودند، ولی تا آخرین باری که ایشان را دیدیم - به گمانم یک سال، یا هفت، هشت ماه پیش بود که ایشان را ما زیارت کردیم - باز انسان همان حالت و همان شور و همان تحرّک را در ایشان میدید.
این خیلی باارزش و قیمتی است که انسان نگذارد گذشت زمان و حوادث گوناگون، شور و تحرّک و تهیّجی را که خدای متعال در او قرار داده و میتواند آن را مثل یک سرمایهی گرانبها برای پیشرفتهای گوناگون در میدانهای مختلف مصرف کند، از بین ببرد. بههرحال وجود ایشان، حقیقتاً وجود ذیقیمتی بود و برای اسلام و مسلمین و نظام اسلامی ارزش داشت. ایشان تا آخر هم کار کردند؛ یعنی واقعاً آقای جعفری هیچ وقت از کارافتاده و کنار نشسته و بیکاره نشدند و دائم مشغول کار و تلاش و تحرّک بودند. خداوند انشاءالله درجاتشان را عالی کند. بیانات در دیدار خانواده و مسؤولان ستاد برگزاری مراسم ارتحال استاد علامه محمدتقی جعفری (ره) ۱۷/۰۹/۱۳۷۷
میرفتیم برای شناسایی؛ در منطقهای که معروف به «دبّ حردان» است؛ دب حردان در غرب اهواز واقع است. ما این دفعه از طرف شمال میخواستیم برویم، از جادهای که میرود طرف سوسنگرد، از وسط جاده یک راهی بود آمدیم آنجا و بچهها در آنجا، مواضع خمپاره مستقر کرده بودند و ما هم داشتیم میآمدیم برویم طرف دب حردان، شناسایی کنیم ببینیم دشمن کجاهاست، چه جوری است. چون مهم بود، خود دکتر چمران متقبل شده بود که این شناسایی را انجام بدهد، من هم بودم، یک عده هم از بچهها بودند.
آمدیم به یک نقطهای رسیدیم، بچهها تقسیم شدند به چند قسمت که بروند از طرفهای چپ و راست و روبهرو شناسایی کنند. آن عدهای که روبهرو رفته بودند با دستپاچگی آمدند و گفتند چند تا نفربر عراقی آمده اینجا و حالا یا برای شناسایی آمدند یا اینکه ماها را دیدهاند و آمدهاند که ما را بگیرند که احتمال اسارت و این چیزها بود. دکتر دید که اینها آرپیجی ندارند. چند تا آرپیجیدار را فرستاد، بعدهم خودش نتوانست آرام بگیرد. گفت من هم میروم. من هم میخواستم بروم نگذاشت، گفت نه شما نیا، هر چه اصرار کردم نگذاشت بروم، گفت شما همین جا باشید تا ما برگردیم. البته میشنیدیم صدای نفربر را، اینجور خیال میکنم که خیلی دور نبود، چند صد متری مثلاً فاصله داشت. دکتر و اینها رفتند، ما هم نشستیم با چند تا از بچهها، البته ما هم آرپیجیزن داشتیم و سلاح انفرادی هم داشتیم؛ ژ۳ و کلاشینکف.
نشسته بودیم منتظر که ببینیم اگر آنها احتیاج به کمک داشتند برویم جلو، اگر هم برگشتند که برگردیم عقب. در همین حین دیدیم که دور و بر ما را دارند با توپخانه میکوبند. اتفاقاً زیر یک درختی نشسته بودیم، چون هوا هم گرم بود زیر یک درختی نشسته بودیم که سایه باشد، داشتند همان درخت را که یک گرایی محسوب میشد خودش، یک نشانی محسوب میشد آنجا را داشتند میکوبیدند. ما یک قدری دراز کشیدیم و خودمان را محافظت میکردیم، بعد دیدیم نه اینجا را سخت دارند میکوبند، گفتیم برویم آنطرفتر یک خرده، ببینیم چه میشود باز هم میکوبند یا نه. بنا کردیم با حالت خنده به سرعت خودمان را کشیدیم عقب، در همین حین البته چند تا توپ زدند که ما خوابیدیم؛ خب من دقیقاً یادم است واقعاً لطف خدا بود که اینها به ما اصابت نمیکرد. همینطور که دراز کشیده بودیم اطراف ما این ترکشهای خمپاره میخورد زمین؛ تَرَک تَرَک تَرَک من میشنیدم صدایش را. حتی یک جوی آبی نزدیکمان بود، میریخت توی آب؛ تِک تِک تِک همچین پشت سر هم میریخت توی آب، داغ بود، جسم آهن داغی که خب توی آب بخورد یک صدایی میکند. یک مقداری که عقب رفتیم دیدیم همان نقطهای که ما نشسته بودیم - که درخت بود و اینها - همان نقطه را، دقیقاً همان نقطه را زدند که اگر ما آنجا بودیم این گلولهی توپ میخورد وسط جمع مثلاً شش، هفت نفری ما و لابد یک چند تا شهید داشتیم. غرض سعادت شهادت نداشتیم یا سعادت زنده ماندن داشتیم. بیانات در تاریخ ۱۳۶۰/۱۰/۱۶
سخنان حضرت آیت الله خامنه ای به مناسبت سالگرد شهادت دكتر مصطفی چمران
برای من هیجان انگیز و جالب است كه از اولین آشنایی های خودم با برادر شهید عزیزمان چمران حرف بزنم. اسم او را در سال 56، در رابطه با مسائل روز شنیده بودم ، یک نوار چند ساعته هم كه راجع به درگیری های لبنان صحبت كرده بود از او گوش كرده بودم. كه در آن نوار نشانه شیفتگی فراوان ایشان به امام موسی صدر كاملاً مشهود بود و اطلاع داشتم كه ایشان دستیار و مشاور آقای صدر هست و همچنین فرمانده نظامی سازمان امل كه به وسیله امام موسی صدر تشكیل و به وجود آمده بود .
مجموعه اطلاعات من از شهید چمران همین ها بوده تا قبل از این كه ایشان را ببینم . در سال 58 ، قیافه مهربان و صمیمی و متواضع و دوست داشتنی چمران را اول بار در نخست وزیری دیدم قیافه ای كه با ترسیم ذهنی من از چمران به كلی متفاوت بود .
خیلی گرم از من و از یكی از برادران كه با هم بودیم استقبال كرد. نشستیم ، دیدم او هم دورادور با من آشنا بوده است . خیلی زود احساس كردم كه یك انسان اهل ذوق و معنویت و علاقمند به هنر و هنرمند است . آشنایی ما از این جا شروع شد ، خیلی زود با چمران صمیمی شدیم و آن صمیمیت وقتی بیشتر می شد كه من آثار این صمیمیت را در او مشاهده می كردم یعنی طبیعتاً یك آدم صمیمی بود، آدم دروغگو، متظاهر ، مزدور در دوستی نبود. مثلاً می دیدیم كه با دوستان قدیمی اش هر وقت ملاقات می كرد با هم روبوسی می كردند و این برای من جالب بود . با خود من هم همینطور بود ، من را كه می دید با یك حالت شعفی بلند می شد و مرا بغل می گرفت و می بوسید .
روزی كه ایشان به عنوان وزیر دفاع پای به وزارت دفاع گذاشت به اتاق من آمد . شاید در اولین ساعت ورودش به وزارت دفاع بود . من آن وقت در وزارت دفاع نماینده شورای انقلاب بودم و از لحاظ سازمانی هم سمت معاونت وزیر دفاع در امور انقلاب را داشتم . معاونت تازه به وجود آمده متناسب با اوضاع و احوال آن روز انقلاب . آمدن او به اتاق من به این معنی بود كه مایل بود دوستی ما در وزارت دفاع تبدیل شود به یك همكاری صمیمانه . نمی خواست برود در اتاقش بنشیند و من به عنوان یك معاون به دیدنش بروم . بلكه مایل بود كه صمیمانه با مسئله برخورد كند و بسیار كار جالب و شیرینی بود . به اتاق من آمد كه حالا ما با هم هستیم ، چگونه باید در وزارت دفاع وظایفمان را انجام دهیم . به این عنوان با هم مذاكراتی را انجام دادیم. بعد هم در شورای عالی دفاع با هم همكاری داشتیم . البته منظورم از این شورای عالی دفاع، قبل از آمدن بنی صدر بود .
هنگامی كه بنی صدر رئیس جمهور شد و بعد از مدت كوتاهی از طرف امام به عنوان نماینده فرمانده كل قوا منصوب شد من از ارتش و وزارت دفاع استعفا كردم و بیرون آمدم . بنابراین با هم برخورد كاری كمی داشتیم اما رفاقتمان محفوظ بود تا این كه مجدداً به فرمان امام شورای عالی دفاع تشكیل شد و من و دكتر چمران به عنوان دو نماینده امام كه در قانون اساسی تعیین شده بود در شورا معین شدیم و بعد از اندكی جنگ شروع شد . بعد از آن كه جنگ شروع شد به فاصله شاید یك هفته ای بعد از جنگ ، با رفتن هر دو ما به اهواز و آن احوالی كه مسائل شیرین و جالبی دارد و همكاری ما در ستاد جنگ های نامنظم آغاز شد و ادامه داشت تا هنگام شهادت ایشان .
رهبر انقلاب : برای من هیجان انگیز و جالب است كه از اولین آشنایی های خودم با برادر شهید عزیزمان چمران حرف بزنم
دكتر چمران را در مجموع، من یك فرد ممتاز دیدم . این امتیازها به خاطر وجود ویژگی های اخلاقی و رفتار زیبایی بود در شخصیت او كه داشتن همه اینها با هم یك چهره خاصی از چمران می ساخت . بعضی از این خصوصیات را اشاره كردم ، تواضع او ، مهربانی او ، صمیمیت او چیزهای جالبی بود .
فرد هنرمندی بود ، نقاش بود ، عكاس ماهری بود ، شاید شعر هم می گفت درست نمی دانم اما می دانم كه با شعر سروكار داشت . فردی بود كه در محیط كار با زیردستانش حالت پدرانه داشت با دوستانش حالت برادرانه خیلی صمیمی داشت با كسانی كه به آنها ارادت می ورزید حالت احترام آمیز خیلی زیاد داشت ، اهل پرخاشگری ، بحث های بی پایان و جدل با این و آن نبود . از مهمترین خصوصیاتش این بود كه اهل تظاهر به معنای خود مطرح كردن در جامعه نبود ، كم مصاحبه می كرد .
كم خودش را مطرح می كرد . مثلاً از زمانی كه آمده بود تا آن روزی كه من او را در نخست وزیری دیدم خیلی نام كمی از او شنیده بودم . تا مدت ها اصلاً نمی دانستم كه چمران در ایران است . با این كه كسان دیگری هم بودند كه هم عرض او بلكه پایین تر از او بودند ، وقتی آمدند ایران ، با های و هوی با مصاحبه، با مطرح كردن خودشان در اینجا و آنجا مردم را در جریان وضع زندگی خودشان قرار دادند ، اما او چنین نكرد . او در سكوت زندگی می كرد . شخص پركاری بود شب ها غالباً در نخست وزیری می خوابید . خانه پدر و مادری خودش خانه قدیمی در حوالی خیابان 15 خرداد (بوذرجمهری سابق ) بود . خیلی كم خانه می رفت و نمی رفت . در عین داشتن ابعاد عرفانی ، معنوی و ذوقی و لطافت های روحی ،یك نظامی كامل بود . منظورم از نظامی كامل روحیه نظامیگری است . دارای روحیه كامل نظامیگری بود . فرماندهی می كرد ، كار نظامی می كرد ، در عملیات شركت می كرد و كارهای پارتیزانی را بلد بود ، اهل سازماندهی بود یعنی سازماندهی را بلد بود . اهل مطالعه بود ، دانشمند بود ، دوره های عالی علمی را دیده بود . از خصوصیات خودش كم صحبت می كرد . اگر مطرح می شد آن گاه می گفت . اما این كه بنشیند و بشمارد كه من فلان دوره علمی را گذرانده ام و فلان گواهی علمی را گرفته ام این طوری نبود ، تا مدتها از وضع شخصی زندگی او اطلاع نداشتم با این كه با هم دوست و نزدیك و رفیق بودیم .
همین گذراندن مدارج علمی را من تا مدتها نمی دانستم ، به یك مناسبتی صحبتی شد و به من گفت . نقاش بودنش ، اهل شعر بودنش ، اهل كتاب بودنش در رفتارش فهمیده می شد این كه خود او بخواهد این را مطرح كند و از خودش حرف بزند اینطوری نبود . به طور كلی خصوصیات زیادی داشت ، در عقاید خودش آدم پایداری بود و آنچه را كه می فهمید و به آن معتقد می شد صریح بیان می كرد .
و من با نمونه های برجسته ای از خصوصیات او كه بسیار جالب بود برخورد كردم . یكی ماجرای پاوه و فرمان معروف امام بود كه او با صراحت كامل و علی رغم گفته نخست وزیر وقت اعلام داشت كه این حكم امام بود كه ما را از مرگ حتمی نجات بخشید و پاوه از محاصره خارج شد و ضد انقلاب گریخت .
چمران علاقه شدیدی به جوانان حركت المحرومین و سازمان امل لبنان داشت و عده ای از آنها همراه او به اهواز آمدند و جنگیدند و از بهترین هایشان قبل از خود شهید چمران به شهادت رسیدند
نمونه دیگر برخورد او در شورای عالی دفاع با بنی صدر بود كه باز هم آنچه را كه حق بود می گفت و در بسیاری موارد مخالف نظریات بنی صدر استدلال می كرد و رأی می داد .
نكته جالب دیگری كه شاهدی بر شجاعت اخلاقی شهید چمران است مخالفت او با طرح انحلال مجلس خبرگان در هیئت دولت وقت بود كه اكثریت بدان رأی دادند و چمران موافق این مسئله نبود . با این كه هیئت دولت همه از دوستان او بودند ، او به این طرح رأی نداد .
از خصوصیات بسیار بارز دیگر او شجاعتش در میدان های جنگ بود این را من خودم از نزدیك دیدم . نیروهای رزمنده ما در آن روزی كه سوسنگرد فتح می شد در آبان ماه سال 59 كه روزهای تاسوعا ، عاشورا و یا به طور دقیق روز قبل از تاسوعا بود ، تركیبی بود از سپاه و ارتش و اولین باری بود كه تركیب سپاه و ارتش با همدیگر كار می كردند . تركیب كاملی نبود اما تركیب بالنسبه ای بود و چمران با یك عده از نیروهایی كه همراهش بودند در این جنگ می جنگید و او جلوتر از همه اینها بود ، زودتر از همه به شهر سوسنگرد رسید و در كام خطر فرو رفت ، در یك ماجرا همان روز چند تانك چمران را و چند نفری را كه همراهش بودند محاصره كردند ،
یكی از همراهانش جوان بسیار شجاع و برازنده ای بود به نام اكبر كه او شهید شد و خود چمران هم در آن ماجرا مجروح شد و پایش زخمی شد كه او را به اهواز آوردند و مدت 30 الی 40 روز در بستر بود . یا در یك جریان دیگر ، آن وقتی كه در اهواز وضعیت ما خیلی بد بود شب ها ستاد جنگهای نامنظم گروههای نفوذی تشكیل می داد و 10 نفر ، 15 نفر ، 20 نفر به طرف دشمن می فرستاد كه بروند و یكی، دو تا ، سه تا تانك هر چی می توانند بزنند و برگردند ، به اصطلاح شكار تانك كنند كه البته در مقابل نیروهای عظیم دشمن حركت بسیار ضعیف و غیرقابل ذكری بود . اما شجاعتها و حماسه ها و درخشندگی های عجیبی بالنسبه به وضع نیروهای آن روز ما داشت.
خود چمران هم در این گروهها غالباً شركت می كرد ، یعنی یكی از این گروهها را با فرماندهی خودش راه می انداخت . یك بار رفته بودند و صبح برگشتند در حالی كه شب را با كمال زحمت و ناراحتی گذرانده بودند و با یك وضع عجیبی توانسته بودند نجات پیدا كنند و بیایند . در جنگ مرد شجاعی بود جلو می رفت و از برخورد با دشمن نمی ترسید .
این خصوصیات بارزی بود كه شجاعت اخلاقی و رزمی شهید عزیز را نشان می دهد .
چمران علاقه شدیدی به جوانان حركت المحرومین و سازمان امل لبنان داشت و عده ای از آنها همراه او به اهواز آمدند و جنگیدند و از بهترین هایشان قبل از خود شهید چمران به شهادت رسیدند .
به هر حال ما احترام بسیاری برای چمران قائلیم و برادران همرزم او در لبنان از نزدیكترین افراد غیر ایرانی به ما و جمهوری اسلامی هستند و انشاالله همچنان ارتباطات نزدیك و صمیمانه و متعهدانه خودشان را با جمهوری اسلامی حفظ و خود را جزو این ملت و اهل این كشور بدانند و مصالح جمهوری اسلامی ایران را در منطقه خود حفظ نمایند.
سلام دوستان
دیگه هیچ کس خاطره ای نداره از آقا که اینجا بذاره؟
واقعا آدم از خوندنشون سیر نمیشه:Sham:
روز قیامت مرا شفاعت كنید...
خانم بی نظیر بوتوكه خدمت مقام عظیم الشأن ولایت آمده بود، ما نسبت به حجاب ایشان ایراد گرفتیم و حتی چادری برایشان پیدا كردیم و ایشان چادر به سر خدمت آقا رسید. آقا از همان اول در مقام نصیحت بر آمدند و فرمودند:دخترم، تو فرزند اسلام هستی، تو فرزند امیرالمؤمنینی، تو فرزند اهل بیتی، تو فرزند قرآنی، تو مسلمانی، تو شیعه هستی. همین طور آقا ادامه دادند و كاری كردند كه خانم بی نظیر بوتو شروع به گریه و زاری كرد و در حالی كه گریه می كرد، می گفت: یک خواهش دارم و آن این كه روز قیامت مرا شفاعت كنید.
آقا بلافاصله فرمودند: شفاعت مخصوص محمد و آل محمد(ص) است. بهترین شفاعت در این دنیا این است كه شما مشی و مرامتان را با اهل بیت هماهنگ كنید. از زیر) شعار و عقیده ( خودتان كه مسلمانید، دست بر ندارید و از لباس دین خارج نشوید
یک وقت بدون اطلاع وارد محله ای برای دیدن خانواده شهیدی شدیم، دیدیم محله پر از جمعیت است و برای ورود مقام معظم رهبری، گاو و گوسفند آماده كرده اند. آقا با دیدن صحنه ناراحت شدند و فرمودند: مگر من نگفتم مزاحم مردم نشوید و دیدار من بدون اطلاع قبلی باشد. ما عرض كردیم: آقا، از دفتر اطلاع نداده اند. بالاخره آقا وارد منزل پدر شهید شدند و فرمودند: بگویید ببینم چه كسی آمدن مرا به شما اطلاع داده است، آیا از دفتر اطلاع داده اند؟
پدر شهید عرض كرد: نه آقا، من دیشب حاج آقا روح الله را در خواب دیدم. پسرم علی رضا نیز در كنار امام ( ره) نشسته بود. امام (ره) رو به من كردند و فرمودند:فلانی، فردا شب مهمان عزیزی داری، از مهمانت پذیرایی كن. گفتم: مهمان من كیست؟ فرمودند: رهبر مهمان شماست، با تعجب گفتم رهبر می خواهد به خانه ما بیاید؟! پسرم گفت: بله بابا، رهبر می خواهد به خانه ما بیاید از ایشان پذیرایی كنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
رهبرانقلاب اولین مهمان عروسی زوج سمنانی
بهت زده نگاه میکردم و اشک در چشمانم حلقه زده بود. اصلا نمیتوانستم باور کنم که مقام معظم رهبری اولین مهمان جشنمان است که غیر مستقیم به خانه ما آمده، و اولین کادوی عروسی را از ایشان میگیرم.
خبرگزاری دانشجو، علی قدس: آبان 85؛ در چنین روزهایی شهرها و روستاهای استانمان پر بود از شور و اشتیاق حضور مقتدایمان، حضرت آیتالله خامنهای (مدظه العالی) برای گرامیداشت این سفر پر برکت به سراغ یکی از هم استانیهایمان رفتیم که خاطره زیبایی از این سفر دارد.
روزهای دوره آموزشی بود و تا مراسم ازدواجمان چیزی نمانده بود. برای انجام مقدمات ازدواج مرخصی گرفتم و به سمنان آمدم. از همان ورودی شهر متوجه شدم رهبر عزیزمان قرار است به استان سمنان سفر کنند. مردم در جای جای شهر خودشان را برای استقبال از مرادشان آماده کرده، و خیابان ها و کوچه ها پر بود از پرچم و آذین بندی.
اشتیاق وصف ناپذیر برای دیدار مجدد آقا داشتم؛ قبلا در حسینیه امام خمینی (ره)ایشان را زیارت کرده بودم؛ اما دیدار آقا اینجا توی شهر خودمان صفای دیگری دارد.
صبح 17آبان 85 بود؛ از کنار نگاه های منتظر مردم، قلب های مشتاق کودکان و جوانان حتی پیرمردها و پیرزن ها که با در دست داشتن عکس ایشان به استقبال آمده بودند، گذشتم و در میان دریای مردم توی ورزشگاه تختی سمنان گم شدم.
و آن لحظه شور انگیز فرا رسید. شور و ولوله در مردم افتاد، فریادهای «دسته گل محمدی به شهر ما خوشامدی»، «ای رهبر آزاده آماده ایم آماده»، «خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست»، با دست پر مهر و لبخند دلنشین آقا پاسخ داده می شد.
بعد از سخنان آقا راهی منزل شدیم. در راه با خودم فکر کردم کاش می شد یکبار ایشان را از نزدیک زیارت کنم؛ ناامیدانه به خودم می گفتم این امکان پذیر نیست، ناگهان چیزی به خاطرم رسید، شاید در دیدار خانواده های شهدا بتوانم از نزدیکتر ایشان را ببینم، چون همسرم خواهر شهید است و امکان دارد در این برنامه باشیم.
کارت دیدار خانواده شهدا با رهبر انقلاب به دستمان رسید، قبل از رفتن به این برنامه دور هم نشسته بودیم و داشتیم کارت های عروسی را می نوشتیم، مادرم بر اساس نذری که کرده بود اولین کارت را به نام امام زمان(عج) نوشت و دومین کارت را به نام رهبر معظم انقلاب.
عصر آن روز کارت را با خود به محل دیدار بردم و به یکی از مسئولان جمع آوری نامه های مردمی سپردم، در حالی که ذره ای امید به شرکت ایشان نداشتیم.
صبح جمعه 19 آبان 85 ؛ قرار بود جهیزیه را به منزل آینده مان ببریم و بچینیم. تا شب مشغول این کار بودیم، کم کم کسانی که برای کمک آمده بودند، رفتند و من مانده بودم تا باقی کارها را انجام دهم، مدتی گذشت کارها تقریبا تمام شده بود، قصد رفتن کرده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. دیدم شماره آشنا نیست جواب دادم.
آقایی پشت خط بود که صدایش برایم غریب بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفتند: اگر اجازه می دهید می خواهیم به منزلتان بیاییم. هر چه اصرار کردم که خودتان را معرفی کنید که من بدانم با چه کسی صحبت می کنم بی فایده بود. من هم گفتم تا ندانم شما چه کسی هستید، آدرس نمی دهم.
تا اینکه صدای مادرم را از گوشی شنیدم و تعجبم بیشتر شد، از مادرم راجع به آنها پرسیدم باز هم بی نتیجه بود و در نهایت مادرم خواست که آدرس را به آنها بدهم تا متوجه قضیه شوم، آدرس را دادم و تا آمدن آنها با خودم کلنجار می رفتم که آنها با من چه کار دارند.
دلم تاب نمی آورد با مادرم تماس گرقتم و شروع کردم به سؤال کردن که اونا کی بودند از محل کارم بودند در خصوص کارم سؤال کردند، آیا در مسابقه ای برنده شدم، مادرم وقتی اصرار مرا دید گفت: آنها ازم خواستند چیزی نگویم،در همین حال که با مادرم صحبت می کردم متوجه شدم پشت خطی دارم با مادر خداحافظی کردم و جواب دادم همان شخص مورد نظر بود، گفت: ما جلوی مجتمع ایستاده ایم؛ اما بلوک را پیدا نمی کنیم؛ اگر ممکن است بیایید پایین؛ باسرعت خودم را به پایین رساندم و آنها را به منزل دعوت کردم دو نفر بودند، جوان و با وقار.
وارد منزل شدیم و آنها نشستند، و در دستشان کادویی هم بود. دیگر مطمئن شدم که در مسابقه ای برنده شدم و اینهم جایزه من است.
بعد از مختصر پذیرایی، ازمن سؤال کردند شغلت چیست و من پاسخ دادم: کارمند نیروی انتظامی ام و آنها به شوخی گفتند: چون نظامی هستی آدرس نمی دادی.
رو به یکی شان کردم و پرسیدم شما نمی خواهید خودتان را معرفی کنید. من هنوز نمی دانم شما کی هستید پاسخ داد: ظاهرا یک کارت دعوتی برای مقام معظم رهبری فرستاده بودید و وقتی ایشان از این موضوع مطلع شدند سلام رساندند و برای خوشبختی شما دعا کردند؛ ولی نمی توانستند در مراسم شما شرکت کنند؛ بنابراین هدیه ای برایتان فرستادند.
بهت زده تنها نگاه می کردم، اشک در چشمانم حلقه زده بود، اصلا نمی توانستم باور کنم که آقا اولین مهمان جشن مان است که غیر مستقیم به خانه مان آمده، و اولین کادوی عروسی را از ایشان می گیرم.
کم کم به خودم آمدم و شادی و شعف قلبم را سرشار کرد.
یکی از آنان رو کرد به من و گفت: ای کاش عروس خانم هم اینجا تشریف داشتن تا عکسی از هر دوی شما می گرفتیم و طبق دستور ایشان خدمتشان می بردیم.
در نهایت دو تا عكس از من گرفتند و گفتند: اینها را خدمت آقا می بریم و به ایشان می گوییم ایشان آقای داماد هستند، مدتی نشسته و پذیرایی شدند و بعد از آن خداحافظی كردند و رفتند.و من همچنان مات و مبهوت با كادویی كه آورده بودند تنها ماندم . تازه اون موقع بود كه رفتم به سراغش و بازش كردم دیدم یك جلد قران كریم، یك جلد كتاب نوشته خود آقا به نام «مطلع عشق» و دو عدد انگشتر عقیق است.
ناباورانه به انگشترها نگاه می كردم، اشك بود كه از شور این محبت وصف ناشدنی دلم را یاری می داد، كم كم یادم آمد كه من اصلاً آدرس منزل مادرم را روی كارت عروسی ننوشته بودم...
سلام سلام
گفتم یه خرده از خاطرات امام خامنه ای بذارم چیزای جالبین نکته اخلاقی و این چیزا هم توشون هست:khandeh!:
سلام
لطفا منبع و مستندات خاطرات را هم از منابع معتبر مانند سایت حضرت آقا نقل و ذکر کنید.
[=Times New Roman]امام جمعه تهران که شدند این کار را شروع کردندو همچنان هم ادامه دارد. افتخارمان این است که در استان تهران، خانواده و شهید به بالا نداریم که آقا خانهشان نرفته باشد. تقریباً محله و خیابان اصلی در شهر تهران نداریم که ایشان نیامده باشند و بلد نباشند. تکتک این محلههای خود شما را من حداقل میدانم ما خانواده شهید سه شهید و دو شهید نداریم که ایشان نیامده باشند.
حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم شهدا من بودم. بههمینخاطر میدانم شرایط و وضعیت چگونه بود. دیدارهای خانواده شهدا، باصفاترین، باحالترین لذتی که آدم میخواهد ببرد را دارد. بعضیهایش خیلی سوزناک است. یک خانواده شهید میروی فقط یک فرزند داشتند که آن هم شهید شده است. خیلی سخت است برای یک پدر و مادر که یک بچه بزرگ کرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند. هرچند آنها با افتخار میگویند، ولی ما که مینشینیم نگاه میکنیم، آن خستگی را احساس میکنیم.
بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیة عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانوادة خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده. مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت میکرد که یکی دو بار آقا گریه کرد.
این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. همة آدمهایی که در راه خدا در کشور ما از ادیان مختلف کشته شدند. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند خانة چند ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساهایشان زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند. رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند. کمی اطلاعات خانوادة شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم. صبح رفتیم گشتیم توی محلة مجیدیه شمالی، دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که بالاخره فرهنگش... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید دربروند. کارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب شب کریسمس که شب پاک شماهاست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغربوعشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکنند، میرویم سر کارمان دیگر. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نکنند که مسیر لو نرود، روی شبکه بالاخره پخش میشود دیگر. چیزی نگفتند. یک آن مرکز من را صدا کرد با بیسیم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است. سر پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی از گل بهتر آمد دم در، در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد که. بالاخره وارد شدیم. چون کار باید میکردیم. گفتیم نودال و اَمپِکس و چیزایی که شنیده بودیم، کارگردان و اینها بروند تو.
کارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِکس رفت توی زیرزمین پست بدهد، آن رفت توی حیاط پست بدهد. پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یک ذره که نزدیک شد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصلهای که بود به این خانم چون احیا بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید ـ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش کرد.(:khaneh:) فکر کردیم چه کنیم داستان را؟ داد بیداد کردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً جمع کنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟
گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد. فکری کنید.(مامانت بهت نگفته دروغ گفتن بده؟اقا میدونن چطوری قرار ملاقات تنظیم میکنین؟)
تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد
اینها شروع کردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود، آب قند آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. نگهبانی هم که باید کنار در میایستاد، رفت دم در. کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم.
گفتم: بفرمایید.
گفت شما؟(:khandeh!:)
نه اینکه ما را نمیشناخت، گفتند، تو چه کارهای یعنی؟ گفتیم: صاحبخانه غش کرده.
گفت: کس دیگری نیست؟
یاد آن افتادیم که دو تا دخترها هم میتوانند به آقا بگویند بفرمایید. گفتیم آقا شما بفرمایید داخل.
گفت: من بدون اذن صاحبخانه به داخل نمیآیم.:Gol:
معنی و مفهوم حفاظت، خودش را اینجا از دست نمیدهد. مهمتر از حفاظت این است. بدون اذن وارد خانه کسی نمیشود. رهبر نظام است باشد، ارمنی است باشد، ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.
من دویدم رفتم توی آشپزخانه. به یکی از این دخترها گفتم آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.
لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم.
به آقا گفتیم: که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.
گفتند: نه میایستم تا بیایند.
چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق. این خانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت. بعد گفت که مادرمان توی این اتاق است، الآن خدمت میرسیم.
رفتند بیرون. آقا من را صدا کرد گفت اینها پدر ندارند؟
گفتم: نمیدانم. چون صبح نپرسیده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟
گفتند، مرده.
گفتیم، برادر؟
گفتند، یکی داشتیم شهید شده.
گفتیم، بزرگتری، کسی؟
گفتند، عموی ما در خانة بغلی مینشیند.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم بیرون. حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟ با این هیبت و این تیپ و قدوقواره، همه دو متر درازی(خدا بده برکت) و لباسها، شکل، تیپ و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است.
در بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در سلام کردم. گفتم، ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.
این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب کرد. رفت لباس پوشید آمد دم در. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟
بعد از بازرسی قضیه را بهش گفتیم. گفتیم: رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید.
او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مُرد!(:Gig:)یک جنازه را یدک کردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. اینها به خودی خود زبانشان با ما فرق میکند. سلام علیک هم که میخواهند بکنند کلی مکافات دارند. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد و درنهایت یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.
حضرت آقا چایی و شیرینیشان را خورد
رفتیم توی این اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم. آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟
گفتند: دانشجو هستند.
آقا خیلی تحسینشان کرد و با اینها کلی صحبت کردند، توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آقا آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟
اینها همهاش درس است. من خودم نمیدانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد؟ آقا میخورد یا نمیخورد؟ نمیدانستم. رفتم کنار آقا، از آقا سؤال کردم، گفتم: آقا اینها میگویند که خوردنی چیزی بیاوریم؟ چایی چیزی بیاوریم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ (:khandeh!::Gig:)خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.
بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بکشید چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی، هم آبمیوة شما را میخورم.
اینها رفتند چایی، آبمیوه و شیرینی آوردند. خود میوه را هم آوردند. خُب توی خانة مسلمانها اینطوری است. یک نفر چند تا میوه پوست میکند میدهد دست آقا، آقا هم دعا میکند. همانجا به پدر شهید، مادر شهید، پسر شهید و یا همسر شهید آن خوراکی را تقسیم میکنیم، همه یک قسمتی از این میوه میخورند که آقا به آن دعا کرده. توی ارمنیها هم همین کار را باید میکردیم؟ واقعاً نمیدانستیم.
چایی آوردند، آقا خورد، آبمیوه آوردند، آقا خورد، شیرینی آوردند، آقا خورد. آقا حدود چهل دقیقه توی خانه ارمنیها نشستند و با اینها صحبت کردند. مثل بقیة جاها آقا فرمودند: عکس شهیدتان را من نمیبینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.
توی خانة مسلمانها چهار تا عکس بزرگ شهید وجود دارد که توی هر اتاقی یکی هست. میپریم و میآوریم. اینها رفتند آلبوم عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود. (:ghash:)آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. صفحة اول یک عکس دوتایی. یادگاری فردین با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همینجوری نگاه میکردند، شروع کردند به صحبت کردن، همینجوری صفحهها را ورق میزدند تا تمام شود. تمام که شد گفتند: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟(!بنده خدا امام)
یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن. گفت: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.
ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش F۱۴،(منم میخوااام:Moshtagh:) بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد. هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، که اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود. چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود. هواپیما لاشهاش توی خاک ایران میافتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته ایجکت کند و نشد که چتر برای شهید کار کند. هواپیما به زمین خورد و ایشان به شهادت رسید.
ارمنیای بود که حتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد. آن خانواده، این فرزندشان است. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است. دربارة شهادتش و اخلاقش تعریف کردند.
مادر شهید گفت: امروز فهمیدم که علی(ع) کیست
مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟
آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، در روضههایتان شرکت میکنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم، ظرف یکبارمصرف میگیریم، که شما مشکل خوردن نداشته باشید، چون ما توی ظرف آنها آب نمیخوریم. توی مجالس شما شرکت میکنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را.
میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین درودیوار گذاشتهاند، سینهاش را سوراخ کردهاند. میخ، مسمار به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة ۲۵ ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در ۲۵ سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاریای که دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محلة ما به خانة ما نیامده است، شما رهبر مسلمین هستید. من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است.
از ورود آقای خامنهای به منزلشان، به علی(ع) و ۲۵ سال حکومت غصب شدهاش و زهرا(س) پی برد. خُب! این برود مشهد، امام رضا(ع) شفایش نمیدهد؟
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبیخ کردند
ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند کتاب از اینها درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند. کاتولیکتر از پاپ هم داریم دیگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعی، نخوردم. حزباللهیتر از آقا هستم دیگر.
با آنها خداحافظی کردیم و بهسمت دفتر بهراه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچهها را بگویید بیایند.
آمدند. گفتند: این کار چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید داخل نمیآمدید.:Moteajeb!:
* نقل از ماهنامه امتداد
سلام
ماشالله به این سرعت عمل:khandeh!:
چشم منبع هم مبزنم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
تشکر از شما
لطف کنید در همین تاپیک ادامه دهید
یاعلی
به نام خدا
عرض سلام ودرود
تاپیک مزبور قبلا ثبت شده بود
http://www.askdin.com/thread14450.html
موفق باشید
سلام
من ندیده بودمش!!!دلمم نمیاد حذفش کنم ضمن اینکه جاش هم همینجاست
[=Trebuchet MS]جمعی از اعضای تیم حفاظت و اعضای تیم پزشكی حضرت آیتالله خامنهای بعد از 25 سال، در محضر رهبر انقلاب به بیان خاطرات و ناگفتههایی از حادثه تلخ ترور در ششم تیر1360 پرداختند.
در این مراسم كه نزدیك به 4 ساعت به طول انجامید، آقایان خسروی وفا، حاجیباشی، جباری، جوادیان، پناهی و حیاتی از محافظان قدیمی رهبر انقلاب، به همراه 3 نفر از تیم پزشكی ایشان ــ دكتر میلانی، دكتر زرگر و دكتر منافی ــ به مرور خاطرات خود از ششم تیر 1360 پرداختند. آنچه میخوانید روایتی است كوتاه از این نشست.
- اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود...
- راست میگه! مثل همیشه نبود، هفتهی قبل هم كه برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود!
- توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوتها درست كرده بودیم.
- نماز ظهر كه تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون.
- سئوالها هم خیلی تند و بعضا بیربط بود...
- پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت كردی.
- آقا اول كمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت كرد و بعد هم اشاره كرد كه من اصلا دختر ندارم!
- من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد.
- نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا كسی شك نكنه!
- منم فكر كردم ضبط بچههای خود مسجده؛ دیگه شك نكردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست!
- ولی نفر آخر، از خودشون بود!
- آره! آره! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون!
- من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! كمی زیر و بمش را نگاه كردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض كردم، گذاشتم سمت راست، كنار میكروفن، كمی با فاصلهتر از آقا!
- یكدفعه میكروفن شروع كرد به سوت كشیدن...
- آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست كنید یا اصلا خاموش كنید.
- منبریها این جور مواقع كمی عقب و جلو میشن تا بلكه صدا درست بشه!
- من روبروی آقا، كنار در شبستان وایساده بودم، آقا كمی به عقب و سمت چپ رفتند كه یكدفعه...
- یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید...
- اول فكر كردم، تیر اندازی شده...
- سریع اسلحهام رو درآوردم... تا برگشتم دیدم...
و اشك، چنان سر میخورد توی صورتش كه هر چهقدر هم لبش را بگزد؛ نمیتواند كنترلش كند... سرش را تكان میدهد و به "حاجیباشی" نگاه میكند، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشكهایش را میچیند. "پناهی" به دادش میرسد و ادامه میدهد:
ــ مردم اول روی زمین دراز كشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحهام را از ضامن خارج كرده بودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو میخورد ــ "آقا" از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین! داد زدم: حسین! "آقا"... تا برسم بالای سر "آقا"، "حسین جباری" تنهایی "آقا" را بلند كرده بود و به سمت در میرفت...
"جوادیان" كه هنوز صورت گردش سرخ سرخ است، فقط سرش را به طرفین تكان میدهد و حتی چشمهایش را هم از ما میدزدد. "حیاتی" اما ماجرا را اینگونه ادامه میدهد:
ــ هرطور بود راه را باز كردیم و خودم برگشتم پشت تریبون، ضبط صوت مثل یك دفتر 40برگ از وسط باز شده بود. با ماژیك قرمز هم روی جداره داخلیاش نوشته بودند: "اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!"
***
ــ به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین كردیم. یك بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت كنده شدیم و راه افتادیم. توی راه یك لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهرهی من كردند و از هوش رفتند. بعدها پرسیدم آن لحظه چه چیزی احساس كردین، گفتند: "دو چیز! یكی اینكه ماشین داشت پرواز میكرد و دیگر اینكه سرم روی پای كسی بود..."
حاجیباشی یكدفعه نگاهش را از زمین میكند و بلندتر میگوید: توی ماشین همهاش به این فكر بودم كه اگر اتفاقی بیافته، مردم به ما چی میگن؟! و دوباره باران، حرفهایش را خیس میكند.
"جوادیان" ادامه میدهد: از جلوی یك درمانگاه گذشتیم كه گفتم: "حسین! برگرد... درمانگاه ..."
پنج نفری وارد درمانگاه شدیم، همه هول برشان داشته بود، یك نفر غرق خون توی آغوش جباری، 3 نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش... اولین دكتری كه آمد و نبض آقا را گرفت، بیمعطلی گفت: دیگه كار از كار گذشته و رفت... پرستاری جلو آمد و گفت: "ببرینش بیمارستان بهارلو؛ پل جوادیه!"
به سرعت دویدیم سمت ماشین. پرستار هم همراهمان شد، با یك كپسول اكسیژن كه توی ماشین نمیرفت و بچهها روی ركاب در عقب گرفتنش تا بریم بیمارستان بهارلو...
توی مسیر بیسیم را برداشتم و :
- حافظ هفت! مركز... مركز! موقعیت پنجاه - پنجاه... (پنجاه - پنجاه موقعیت آمادهباش بود) بعد گفتم: مركز! حافظ هفت مجروح شده!
دوباره همه با هم ساكت شدند... انگار همین دیروز بوده، همین دیروز كه از توی ماشین اعلام میكنند به دكتر فیاض بخش، دكتر زرگر و ... بگوئید از مجلس خودشان را برسانند، بیمارستان بهارلو.
ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه میشود. برانكارد میآورند. آقا را میرسانند پشت در اتاق عمل. دكتری كه از اتاق عمل بیرون میآید؛ نبض را میگیرد و با اطمینان میگوید: "تمام كرده!" اما...
اما دكتر فاضل كه آن روز اتفاقی و برای مشاورهی یكی از بیماران در بیمارستان بهارلو حضور داشته، خودش را به اتاق عمل میرساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را میدهد.
***
ــ شهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیكانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دكتر محجوبی گفت نگران نباش، خون را بند آوردم. و من آماده شدم برای جراحی.
دكتر زرگر ادامه میدهد: "رگ پیوندی میخواستیم، پای راست را شكافتیم. رگ دست راست و شبكه عصبیاش كاملا متلاشی شده بود. فقط توانستیم كمی جلوی خونریزی را بگیریم و كمی هم پانسمان كنیم. تصمیم بر این شد كه آقا را ببریم بیمارستان قلب."
دكتر میلانی هم كه مثل دكتر زرگر تمام موهای سرش سفید شده، غرق روزهای تلخ دهه 60 شده است، آرام و با تامل تعریف میكند:
ــ جراحت خیلی سنگین بود، سمت راست بدن پر از تركش و قطعات ضبط صوت بود، حتی یكی از تركشها زیر گلوی آقا جا خوش كرده بود. قسمتی از سینه ایشان كاملا سوخته بود! یكی دو تا از دندهها هم شكسته بود. دست راست هم كاملا از كار افتاده بود و از شدت ضربه ورم كرده بود. استخوانهای كتف و سینه كاملا دیده میشد. 37 واحد خونی و فراوردههای خونی به آقا زده بودند كه خود این تعداد، واكنشهای انعقادی را مختل میكرد... دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز كنیم و دوباره رگها را مسدود كنیم... خیلی عجیب بود، انگار هیچ چیز به ارادهی ما نبود...
و دكتر منافی چشمهایش را روی هم میگذارد و آن روزها را اینگونه از پشت پرچین خاطرات ماندگارش بیرون میریزد: "مردم بیرون بیمارستان صف كشیده بودند برای اهدای خون. رادیو هم اعلام كرده بود جراحت به قلب آقا رسیده، عدهای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و میگفتند میخواهیم "قلبمان" را بدهیم... با هلیكوپتر، آقا را رساندیم بیمارستان قلب. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد... عمل جراحی 3 ساعت طول كشید و آقا به بخش "آی سی یو" منتقل شدند. شب برای چند لحظه به هوش آمدند...كاغذ خواستند تا چیزی بنویسند... كاغذ كه دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند كلمه را به زحمت كنار هم چیدند:
- همراهان من چطورند؟
***
چند روز بعد كه دیگر مطمئن شده بودیم، دست راست كاملا از كار افتاده است، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه كنند، یك ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند، وقتی پرسیدند كه حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند:
بشكست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شكند اگر سبویی
***
و حالا كه 25 سال از آن روز تلخ گذشته، شاید شیرینی عیدی گروهك فرقان بیشتر خودش را نشان میدهد كه به قول "خسروی وفا" هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود كه از حزب خارج میشد "و فردای آن روز هفتم تیر بود...
حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سالهاست ضربان قلب این مردم میگوید: "دست" خدا بر سر ماست... این دست، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده، سوغات یك سفر غیبی به آن سوی ابرهاست كه پیش رهبر مانده تا به قول دكتر میلانی: "با دست موعود بیعت كند..."
***
صدای اذان یعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز. خودمان را به نمازخانه میرسانیم، این گروه آشنای قدیمی، صف اول و دوم نماز میایستند... رهبر كه میآید مثل پروانههای حرم رضوی كه در بهار گرد زائر حضرتش بیقراری میكنند، دور آقا حلقه میزنند. دكتر میلانی زودتر از باقی خودش را به آقا میرساند و همینطور كه با چشم خیس به دست آقا خیره شده، دست رهبر را میبوسد و غرق آن نگاه پدرانه میشود... و چه خندهی شیرینی بر لبهای رهبر نقش بسته، خیلی وقت بود این جمع سالهای جوانی را یكجا ندیده بود... چه غافلگیری لذت بخشی.
:hamdel:
جاااااااانم:hamdel:
میدونم اینجا مال خاطرات امام خامنه ایه اما این یکی رو واقعا دلم نیومد نذارم:Mohabbat:
سلام عليكم.
هم مطالبتون و هم عكس خيلي قشنگ بودن.ممنون
در پناه حق!
[="purple"]وقتی میهمان وارد خانه شدند پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمدید و او را بغل کرد. وقتی آقا هم دست به گردن پدر مصطفی انداختند، من پشت سر ایشان بودم و صورت پدر مصطفی را میدیدم. انگار دو پدرِ فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتی میدادند. مادر شهید شیواتر سلام کرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خیلی وقته منتظرتونه. پدر مصطفی که از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن رهبر. فکر کردم الان غریبی میکند ولی نکرد. مادر مصطفی گفت: علی! آقا را ببوس مادر!
و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی که کنارشان بود گفتند: عصای من را بگیرید. عصا را که دادند، علیرضا را بغل کردند. علیرضا که جا خوش کرد در بغل رهبر، زنها نتوانستند صدای گریهشان را مثل اشکها پنهان کنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت میکردند.
آقا تا برسند به صندلیشان، اسم پسر را پرسیدند و حالش را و سلامی کردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای رهبر آرام گرفت، بیکلافگی و بیغریبگی.
هنوز یک دقیقه نشده بود از ورود رهبر به منزل که ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهیدِ عزیزِ ما را متعالی کند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای کربلا محشور کند ان شاءالله.
این خلاف رویهٔ ایشان بود که اینقدر بیمقدمه شروع کنند در خانهٔ شهیدی به صحبت. اول معمولاً مینشستند و میشناختند و گپ و گفت میکردند ولی اینجا نه. بعد هم برایم جالب شد که نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما».
«دو ارزش در جوان شما به خوبی تبلور پیدا کرد که هرکدام به تنهایی مایهٔ افتخار است. یکی جنبهٔ علم و تحقیق و تسلط بر کار مهمی که زیر دستش بود... این یک بُعدش است که مایهٔ افتخار است هم برای خانواده و اطرافیان، هم برای ما.
بُعد دوم اهمیتش بیشتر است که همان بُعد معنوی و الهی است. بُعد دوم همان چیزی است که او را آماده میکند برای شهید شدن. حالا البته شهیدشدن برای ما که اهل دنیا هستیم، برای شما که پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است چون در عرصهٔ ظاهر زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوستهٔ شهادت است... لکن اصل شهادت چیزی غیر از این است، برتر از این حرفهاست. اصل شهادت این است که انسان ناگهان از درجات عالیهٔ الهی سر دربیاورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگی اصلی که همهٔ ما بعد از چند سال بالاخره واردش میشویم خواه ناخواه، در آن زندگی ابدی جایگاهش عالی بشود، رتبهاش عالی بشود، مورد توجه باشد، فیض او در روز قیامت به دیگران برسد: یَسْعَى نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمَانِهِم؛ در ظلمات قیامت وقتی بندگان خوب که از جملهٔ آنها جوان شماست، حرکت میکنند آنجا را روشن میکنند. در آن روز منافقان میگویند از نورتان به ما هم بدهید و اینها جواب میدهند: قِیلَ ارْجِعُوا وَرَاءکُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا؛ بروید پشت سرتان را نگاه کنید، زندگی دنیاییتان را نگاه کنید، اگر نوری قرار است داشته باشید از آنجا باید داشته باشید. این بُعد دوم شخصیت جوان شما و همهٔ شهداست.»[/]
[="purple"]آقا بعد از این صحبتها، رو به پدر شهید کردند و گفتند: چند سالش بود؟ پدر مصطفی گفت: ۳۲ سال. پدر و رهبر هردو مکث کردند. پدر ادامه داد: خدا انشاءالله شما را برای ما نگه دارد. ایشان ارادتمند شما بودند من هم همینطور.
آقا جواب دادند: «سلامت باشید» و تازه برگشتند به روال گذشتهشان با خانوادههای شهدا؛ و از حاضرین در جلسه پرسیدند و نسبتهایشان با مصطفی و لابهلای حرفها هم دعا میکردند.
«راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر کسی در هر جایی میتواند خدمت کند و وقتی خدمت صادقانه شد، خدا اینجور پاداشها را هم به بهترینها میدهد. حالا شنیدم من بعد از شهید مصطفی، دانشجوهای شریف و جاهای دیگر نامه نوشتند و درخواست کردند تغییر رشته بدهند به این رشته. این برکت است. هم زندگیشان برکت داشت هم از دنیا رفتنشان که شهادت بود پربرکت بود.»
آقا قرآن خواستند و مثل همیشه با طمأنینه در صفحهٔ اولش نوشتند: تقدیم به خانوادهٔ شهید مصطفی احمدی روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفی. پدر مصطفی قرآن را گرفت و گفت: ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم شما هم غم به دلتان راه ندهید آقا.
رهبر سر از روی قرآن دوم که داشت در آن برای همسر مصطفی چیزی به یادگار مینوشت، برداشت و گفت: غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسان است. منتها غم نباید انسان را از پا بیندازد. این حوادث علاوه بر اینکه ارادهٔ انسان را تقویت و به خدا نزدیک میکند یک نتیجهٔ دیگر هم دارد. ما قبلاً از اهمیت کار خودمان آگاه بودیم ولی آیا از اهمیت آن برای دشمن هم آگاه بودیم؟ این شهادتها میزان اهمیت این فعالیتها برای دشمن را هم برای ما روشن کرد. معلوم شد نتیجه کار اینها مثل پتک توی سرشان خورده که دیگر کارشان به اینجا کشیده که هزینه میکنند تا این همه جوانهای ما را شهید کنند.
مادر شهید گفت: آقا مصطفی از یاران خیلی خیلی صدیق شما بود. واقعا پیرو شما بود.
رهبر گفت: «بله میدانم.»
... و این موضوع را همه کسانی که او را میشناختند، فهمیده بودند؛ حتی سرویسهای اطلاعاتی بیگانه.
آقا ادامه دادند: اهل معنویت و سلوک هم بود، با آقای خوشوقت هم ارتباط داشتند مثل اینکه.[/]
[="green"]وقتی آقا داشتند قرآنی به رسم هدیه به همسر شهید میدادند، زن جوان لبش لرزید و بعد چشمهایش. شاید داشت فکر میکردای کاش مصطفی بود و این روز باشکوه را میدید که رهبر چانهٔ کوچک علیرضایشان را میگیرد و میبوسد و قرآن مینویسد به یادگار و هدیه میدهدشان.
وقتی قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفی خواب دیده بود بالای تپهای شما به سرش دست کشیدید. رهبر پرسید: کی؟
دختر جواب داد: ۲۰ روز پیش حدوداً. و بعد یک خواهش کرد از رهبر: آقا توی نماز شبهاتون علیرضا را دعا کنید، برای صبرش!
و رهبر قول داد.
مادر مصطفی هم رفت پیش رهبر و آرام گفت: آقا دعا کنید خدا به من صبر بده. من تا حالا عیان گریه نکردم.
آقا گفتند: نه؛ گریه کنید.
مادر شهید گفت: نه گریه نمیکنم نمیخوام اونها خوشحال بشن.
آقا ابرو در هم کشیدند و گفتند: غلط میکنند خوشحال میشوند. گریه برای مادر هیچ اشکالی ندارد. گریه کنید و دعا کنید هم برای اون شهید که الحمدلله درجاتش عالیست و از خدا بخواهید دعای او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش بکند.
آقا حرفش تمام شده و نشده چشمهای مادر مصطفی خیس شد.[/]
لام
اخخخخخخخ اشک منم دراومد...:geryeh:
خدا بهشون صبر بده دم مادر شهید هم گررررم خیـــــــلی حال کردم
پایگاه اطلاعرسانی رهبر انقلاب، خاطرهی حضرت آیتالله خامنهای از امام خمینی(رحمهالله) را درباره اعتماد ایشان به وعدهی الهی منتشر كرد. این بیانات در سال 88 و در دیدار اعضای سپاه حفاظت ولیامر بیان شده بود:
در روزهاى سوم چهارم جنگ بود، توى اتاق جنگ ستاد مشترك، همه جمع بوديم؛ بنده هم بودم، مسئولين كشور؛ رئيس جمهور، نخست وزير - آن وقت رئيس جمهور بنىصدر بود، نخست وزير هم مرحوم رجائى بود - چند نفرى از نمايندگان مجلس و غيره، همه آنجا جمع بوديم، داشتيم بحث ميكرديم، مشورت ميكرديم. نظامىها هم بودند. بعد يكى از نظامىها آمد كنار من، گفت: اين دوستان توى اتاق ديگر، يك كار خصوصى با شما دارند. من پا شدم رفتم پيش آنها. مرحوم فكورى بود، مرحوم فلاحى بود - اينهائى كه يادم است - دو سه نفر ديگر هم بودند. نشستيم، گفتيم: كارتان چيست؟ گفتند: ببينيد آقا! - يك كاغذى در آوردند. اين كاغذ را من عيناً الان دارم توى يادداشتها نگه داشتهام كه خط آن برادران عزيز ما بود - هواپيماهاى ما اينهاست؛ مثلاً اف 5، اف 4، نميدانم سى 130، چى، چى، انواع هواپيماهاى نظامىِ ترابرى و جنگى؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از اين نوع هواپيما، مثلاً ما ده تا آمادهى به كار داريم كه تا فلان روز آمادگىاش تمام ميشود. اينها قطعههاى زودْتعويض دارند - در هواپيماها قطعههائى هست كه در هر بار پرواز يا دو بار پرواز بايد عوض بشود - ميگفتند ما اين قطعهها را نداريم. بنابراين مثلاً تا ظرف پنج روز يا ده روز اين نوع هواپيما پايان ميپذيرد؛ ديگر كأنه نداريم. تا دوازده روز اين نوعِ ديگر تمام ميشود؛ تا چهارده پانزده روز، اين نوع ديگر تمام ميشود. بيشترينش سى 130 بود. همين سى 130 هائى كه حالا هم هست كه حدود سى روز يا سى و يك روز گفتند كه براى اينها امكان پرواز وجود دارد. يعنى جمهورى اسلامى بعد از سى و يك روز، مطلقاً وسيلهى پرندهى هوائى نظامى - چه نظامى جنگى، چه نظامى پشتيبانى و ترابرى - ديگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما اين است؛ شما برويد به امام بگوئيد. من هم از شما چه پنهان، توى دلم يك قدرى حقيقتاً خالى شد! گفتيم عجب، واقعاً هواپيما نباشد، چه كار كنيم! او دارد با هواپيماهاى روسى مرتباً مىآيد. حالا خلبانهايش عرضهى خلبانهاى ما را نداشتند، اما حجم كار زياد بود. همين طور پشت سر هم مىآمدند؛ انواع كلاسهاى گوناگون ميگ داشتند.
گفتم خيلى خوب. كاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! اين آقايان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظاميمان دست اينهاست. اينها اينجورى ميگويند؛ ميگويند ما هواپيماهاى جنگيمان تا حداكثر مثلاً پانزده شانزده روز ديگر دوام دارد و آخرين هواپيمايمان كه هواپيماى سى 130 است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز ديگر بيشتر دوام ندارد. بعدش، ديگر ما مطلقاً هواپيما نداريم. امام نگاهى كردند، گفتند - حالا نقل به مضمون ميكنم، عين عبارت ايشان يادم نيست؛ احتمالاً جائى عين عبارات ايشان را نوشته باشم - اين حرفها چيست! شما بگوئيد بروند بجنگند، خدا ميرساند، درست ميكند، هيچ طور نميشود. منطقاً حرف امام براى من قانع كننده نبود؛ چون امام كه متخصص هواپيما نبود؛ اما به حقانيت امام و روشنائى دل او و حمايت خدا از او اعتقاد داشتم، ميدانستم كه خداى متعال اين مرد را براى يك كار بزرگ برانگيخته و او را وا نخواهد گذاشت. اين را عقيده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اينها - حالا همان روز يا فردايش، يادم نيست - گفتم امام فرمودند كه برويد همينها را هرچى ميتوانيد تعمير كنيد، درست كنيد و اقدام كنيد.
همان هواپيماهاى اف 5 و اف 4 و اف 14 و اينهائى كه قرار بود بعد از پنج شش روز بكلى از كار بيفتد، هنوز دارد تو نيرو هوائى ما كار ميكند! بيست و نُه سال از سال 59 ميگذرد، هنوز دارند كار ميكنند! البته تعدادى از آنها توى جنگ آسيب ديدند، ساقط شدند، تير خوردند، بعضيشان از رده خارج شدند، اما از اين طرف هم در قبال اين ريزش، رويشى وجود داشت؛ مهندسين ما در دستگاههاى ذىربط توانستند قطعات درست كنند، خلأها را پر كنند و بعضى از قطعات را علىرغم تحريم، به كورى چشم آن تحريم كنندهها، از راههائى وارد كنند و هواپيماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اينها، از آنها ياد بگيرند و دو نوع هواپيماى جنگى خودشان بسازند. الان شما ميدانيد كه در نيروى هوائى ما، دو نوع هواپيماى جنگى - البته عين آن هواپيماهاى قبلىِ خود ما نيست، اما بالاخره از آنها استفاده كردند. مهندس است ديگر، نگاه ميكند به كارى، تجربه مىاندوزد، خودش طراحى ميكند - دو كابينهى براى آموزش و يك كابينهى براى تهاجم نظامى، ساخته شده. علاوه بر اينكه همانهائى هم كه داشتيم، هنوز داريم و توى دستگاههاى ما هست.
اين، توكل به خداست؛ اين، صدق وعدهى خداست. وقتى خداى متعال با تأكيد فراوان و چندجانبه ميفرمايد: «و لينصرنّ اللَّه من ينصره»؛ بىگمان، بىترديد، حتماً و يقيناً خداى متعال نصرت ميكند، يارى ميكند كسانى را كه او را، يعنى دين او را يارى كنند - وقتى خدا اين را ميگويد - من و شما هم ميدانيم كه داريم از دين خدا حمايت ميكنيم، يارىِ دين خدا ميكنيم. بنابراين، خاطرجمع باشيد كه خدا نصرت خواهد كرد.
بسم الله الرحمن الرحیم
ساده و بی تکلف با خانواده شهید
یك روز سه چهار نفر با یك ماشین آمدند و گفتند: حاج آقا! خودت را آماده كن كه مهمان عزیزی داری! از آنان پرسیدم: چه كسی قرار است بیاید؟ پاسخ شنیدم: رهبر معظم انقلاب. وقتی آقا داخل منزل شدند، شوق دیدار مرا بُهت زده كرده بود.
آقا مرا در آغوش كشیدند و صورتم را بوسیدند، بنده نیز دست ایشان را بوسیدم. آقا داخل اتاق شدند و روی زمین نشستند. ابتدا احوال پرسی كردند و از مشكلات سؤال نمودند. سپس فرمودند: «عكس شهدایتان را بیاورید.» عكسها را برای حضرت آقا آوردم.
ایشان تك تك عكسها را بوسیدند و آنان را روبروی خود گذاشتند و فرمودند: «این شهدا اگر نبودند، ما هم نبودیم. ما هرچه داریم از این شهدا داریم».حدود نیم ساعت در محضر آقا بودیم، وقتی خواستند تشریف ببرند رو به من كردند و فرمودند: «اجازه میخواهیم برویم».
من گفتم: آقا! اجازه ما هم دست شماست. ناگهان متوجه شدم از ایشان پذیرایی نكردهایم! دیدار ایشان آنقدر ما را شوكه كرده بود كه یادمان رفته بود، آقا مهمان ما هستند. با خجالت از ایشان عذرخواهی كردم، اما ایشان پس از لبخندی زیبا فرمودند: «چه اشكالی دارد؟».
آقای مجید شجاعیپور (پدر سه شهید)
در یک سفر دیگر قرار شد حضرت آقا با پرواز ایرانایر بروند. مسئولان پرواز بعد از اینکه متوجه حضور رهبر انقلاب در این هواپیما شدند، علاوه بر خوردنیهای معمول، که برای پذیرایی مسافران در نظر گرفته شده بود، یک بسته میوه اضافه هم برای ایشان آوردند.
آقا با دیدن این بسته میوه ناراحت شده و به یکی از همراهان خود اعتراض کردند که این بسته میوه را بردارند و ببرند.
در واقع ایشان اصلا اجازه نمیدهند که برای سفرهایشان تدارک خاصی دیده شود و معمولا در پروازها تنها با یک استکان چای (از همانی که به مسافران داده میشود) و یک کیک کوچک که از فروشگاههای بیرون تهیه شده از ایشان پذیرایی میشود اجازه نمیدهند چیز دیگری به اینها اضافه شود
بخشی از خاطرات امیر خلبان تورج دهقانی زنگنه فرمانده آشیانه جمهوری اسلامی ایران
بیشتر:
معمولا حضرت آقا با تهیه بلیت با هواپیمای عادی سفر میکنند.
برای نمونه در سفر ایشان به استان کردستان، رهبر معظم انقلاب همچون گذشته با پرواز عادی به همراه دیگر مسافران به این استان سفر کردند.
در یکی از سفرهای معظمله به مشهد مقدس بود که آقا از تیم همراهشان خواستند ممانعتی برای کسانی که می خواهند ایشان را ببینند، ایجاد نشود.
اشتیاق مسافران برای دیدار باعث شد تا حضرت آقا تا پایان سفر حتی فرصت برای نوشیدن یک استکان چای هم نداشته باشند.
در همین پرواز بود که یک زوج جوان فرزندشان را که تازه متولد شده بود خدمت آقا آورده و ایشان نیز در گوش کودک اذان گفتند. چند نفر لبنانی هم در این پرواز حضور داشتند که توانستند با آقا دیدار و گفتوگو کنند.
در یکی دیگر از سفرها خانمی حدود 40ساله به همراه مادر 70 سالهاش به فاصله دو سه ردیف صندلی با آقا نشسته بودند.
با شروع پرواز، دختر آن خانم به او گفت که چند ردیف جلوتر از ما، آقای خامنه ای نشسته اند.
مادر که باورش نشده بود، گفت آقا که با هواپیمای معمولی سفر نمیکنند و پس از اینکه از حرف های دخترش قانع نشد، برگشت از من که لباس نظامی به تن داشتم سؤال کرد و گفت: واقعا ایشان آقای خامنهای هستند؟ من هم گفتم بله.
باز پرسید: آن خانمی که پشت سر ایشان نشسته، همسرشان است؟ مجددا گفتم بله.
بعد اجازه خواست تا برود و با همسر آقا چند کلمهای صحبت کند. میگفت میخواهم کمی با ایشان در مورد مشکلات پیری و بیماری که دارم درد دل کنم.
منبع:مشرق نیوز
بسم الله الرحمن الرحیم
فروتنی خاص
دریکی از سفرها، مقام معظم رهبری پس از سخنرانی، از سالن برگزاری مراسم در حال خارج شدن بودند. بسیجیان زیادی اطراف آقا حلقه زده بودند. ناگهان دیدیم ایشان روی زمین نشستند. متوجه علت نشدیم. خود را جلوتر رساندیم و دیدیم جانبازی را با برانکارد به دیدار آقا آوردهاند.آقا با مشاهدهی آن برادر جانباز، بالافاصله بر بالین او نشستند و مدّت زیادی با او به گفت و گو پرداختند و وی را مورد تفقّد قرار دادند. ایشان روی خاک نشسته بودند و با آن جانباز صحبت میکردند. تواضع و فروتنی ایشان در مقابل یک جانباز انقلاب، همه را تحت تاثیر قرار داد. من در همان جا آرزو کردم که ایکاش ما هم یک جانباز بودیم و این چنین مورد لطف و تفقّد مقام معظم رهبری قرار میگرفتیم.
نقل از : سردار سرتیپ پاسدار حجازی
بسم الله الرحمن الرحیم
رزق سال کشور را در این شب ها میگیرم ...
يكي از حاضرين در سفره شام مراسم ايام فاطميه سال گذشته بيت رهبري نقل كرده است كه سخنران آن شب مراسم، بعد از سخنراني در حسينيه امام خميني (ره) به هنگام صرف شام در محضر مقام معظم رهبري به ايشان عرضه داشته است: «برخي گله ميكنند كه چرا حضرتعالي با اين كسالت جسمي، اين قدر براي مراسم وقت ميگذاريد و از اول تا آخر مجلس فاطميه و روضه را مينشينيد.» معظمله نيز در جواب فرمودهاند: «آنها نمي دانند؛ من رزق سال كشور را در شبهاي فاطميه ميگيرم.»
اين مساله اثبات مي كند كه رهبر حكيم انقلاب اسلامي - اين فرزند برومند و سلاله پاك خاندان اهل بيت - براي اداره امور كشور عنايت خاصهاي به ساحت حضرت زهرا (س) داشته و در اين زمينه به مادر بزرگوارشان متوسل ميشوند.
بسم الله الرحمن الرحیم
نظافت خانه شهید
حضرت امام خامنه ای (روحی فداه) در دیدارازخانواده ها ی معظم شهدا وارد منزل همسر شهیدی شدند که مریض بود و وضع خانه نا به سامان بود.ایشان ضمن دستور به همراهان برای انتقال همسر مکرمه شهید به بیمارستان خودشان در حیاط را می بندند و به نظافت منزل مشغول می شوند.
به نقل ازحجه الاسلام غفاری
در ادامه، ماجرای این ازدواج را از زبان دکتر غلامعلی حداد عادل می خوانیم:
مرحله اول خواستگاری
سال 77، خانمی به خانه ی ما زنگ زده بود و گفته بود که می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود: دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می خواهد ادامه ی تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینیم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.
بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود:« ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود.
بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آن ها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم این که اگر آن ها نپسندیدند، لطمه ای به دختر ما نخورد.
طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند.
چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند:« خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است».
مرحله دوم
یک سال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده ی آقا تماس گرفتند و گفتند که ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم.خانم بنده پرسیده بودند که چطور تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند:« خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه ی اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند» و خانم آقا هم گفته بودند:« چون دخترتان، دختر محجبه،فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم.»
آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم، ایشان موافق بودند.
تمام زندگی آقا
بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند:« آقای دکتر! داریم خویش و قوم می شویم.» گفتم:« چطور؟» گفتند:«خانواده آمدند و پسندیدند و در گفتگو هم به نتیجه ی کامل رسیده اند، نظر شما چیست؟» گفتم:« آقا! اختیار ما دست شماست.»
آقا فرمودند:« نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همین طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من این طور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غیر از کتاب هایم یک وانت بار می شود. این جا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسئولین در آن جا با من دیدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه ای اجاره کرده ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می کند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما این طور زندگی می کنیم. اما شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. می خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه ی این ها را به او بگو، بداند.»
مهریه
من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوریشان، در جنوب تهران خانه ای داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگی شان را از آن در می آورد؛ ایشان حقوق رهبری نمی گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی کنند!
هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و ... آقا فرمودند:«در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من برای مردم خطبه ی عقد می خوانم، سنت من این بوده که بیش تر از 14 سکه ، عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهید، می توانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه ی عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخوانده ام، برای عروسم هم نمی خوانم.»
من گفتم آقا! این طور که نمی شود. من با مادرش صحبت می کنم، فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند:« می توانید در تالار بگیرید، ولی من نمی توانم شرکت کنم.» گفتم:« آقا هر طور شما صلاح بدانید.»
یک رقم غذا
فرمودند :« می خواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا می شوند، نصف می کنیم؛ نصف از خانواده ی ما و نصف از خانواده ی شما را دعوت می کنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیش تر از 200-150 نفر جا نمی شوند. ما حتی اقوام درجه ی اولمان را هم نمی توانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم.
آقا غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و روسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم.
حلقه داماد
قبل از این ها صحبت خرید بازار شد. پسر آقا گفت: «من نه انگشتر می خوام و نه ساعت و نه چیز دیگری.» آقا گفتند: خوب نیست. من هم گفتم:« حداقل یک حلقه بگیرند.» اما آقا فرمودند: «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می کند، من آن را به ایشان هدیه می دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم. کمی بزرگ بود. به یک انگشترسازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه ی داماد 600 تومان شد!
به آقا گفتیم در همه ی این مسایل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به ما بسپارید و آقا هم فرمودند: «آن را طبق متعارف حساب کنید.» در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می گرفتیم و یک لباس عروس برای عروسمان سفارش داده بودیم بدوزند. خلاصه قبل از این که عروسمان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند: «من یک فرش ماشینی می دهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد.
انتظار آقا
برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ی ما تا ساعت 1 طول کشید.
خانواده ی آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهراً کاری داشتند و نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم، دیدیم آقا هنوز بیدار نشسته اند و منتظرند که عروس را بیاورند. فرمودند: « من اخلاقاً وظیفه ی خود می دانم برای اولین بار که عروسمان قدم به خانه ی ما می گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوش آمد بگویم!»
ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده ی آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند! آقا گفتند: «دکتر! امشب شام هم نداشتیم، من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی دارید؟ آن ها گفتند که غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم: همان را بیاورید. می خوریم!»
بدرقه عروس
بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه ای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد! این ها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست.
ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود، چون مال بیت المال است. حتی اگر مشکل وسیله ی نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کنند.
منبع: نشریه ی « اشراق اندیشه » به نقل از حجت السلام پاینده، از اعضای دفتر مقام معظم رهبری-مدظله العالی-
بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای دعوت مقام معظم رهبری از خانواده شهید برونسی
به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس به نقل از همراهان نیوز، یکی از دوستان، خاطره ی زیبایی از مقام معظم رهبری نقل کرده وی گفت: قریب به چهار سال پیش می شد که به پابوس حضرت رضا (ع) مشرف شدم و چون چندی پیش کتاب خاک های نرم کوشک را مطالعه کرده بودم در نظر داشتم دیداری نیز با خانواده شهید برونسی داشته باشم که به لطف امام رضا (ع) و توفیق الهی به وسیله یکی از دوستان این توفیق حاصل شد که با استقبال خانواده ی شهید رو به رو شدم.
مدتی از گفت و گوی ما می گذشت که به طور ناگهانی پرسیدم آیا حضرت آقا تا به حال به منزلتان قدم رنجه فرموده اند، در پاسخ و خطاب به بنده گفتند مقام معظم رهبری در اوایل شهادت عبدالحسین برونسی قدم بر چشمان ما نهادند و ما آرزو داریم دوباره ایشان را زیارت کنیم و در پایان از من خواستند سلامشان را به محضر مقام معظم رهبری برسانم.
چندی بعد به طور اتفاقی خدمت حضرت آقا رسیدیم بعد از خواندن نماز به یاد شهید و خاطرات آن مهمانی با شکوه که در خدمت خانواده عزیزشان بودم و به یاد قولی که به فرزندانش داده بودم افتادم، وقتی چشمانم را گشودم دیدم که مقام معظم رهبری با انبوهی از جمعیت در فاصله دوری از من قرار گرفتند سراسیمه خود را به ایشان نزدیک کردم و با صدای بلند خطاب به حضرت آقا گفتم خانواده شهید عبدالحسین برونسی سلام خدمتتان رساندند. احساس کردم معظم له نام آشنا و پر خاطره ای به گوششان رسید و ایشان شروع به احوال پرسی از خانواده شهید برونسی از بنده نمودند که بسیار برای من جالب بود.
فردای آن روز دعوتی از سوی رهبر عزیز برای خانواده شهید فراهم شد این شور و شوق دیدار با حضرت آقا زمانی که در مشهد بودم در چشمان خانواده شهید برونسی دیدم را در چشمان خانواده شهید برنسلی می دیدم، زمان دیدار فرا رسید بعد از احوال پرسی ولی امر مسلمین تمامی اعضای این خانواده پر جمعیت متوجه شدند که یکی از دختران شهید در مهمانی حضور ندارند و این جای تعجب داشت که با وجود گذشت چندین سال، هنوز تک تک اعضای خانواده را در یاد و خاطره داشتند و فرزندان آن شهید را مورد لطف و عنایت قرار دادند و حتی سراغ دختر شهیدی که در دیدار حضور نداشت را گرفتند، رهبر عزیز انقلاب مانند پدری مهربان به درد و دل های یادگاران این شهید گوش فرا دادند و در آخر، این مهمانی معنوی و روحانی، با صفا و صمیمیت به پایان رسید.
لازم به ذکر است کتاب خاک های نرم کوشک به قلم سعید عاکف یکی از پرفروشترین کتاب های دوران دفاع مقدس می باشد که در تاریخ 26 خرداد 1385 مورد تایید حضرت آقا قرار گرفت.
مقام معظم رهبری درباره تورم و گرانی از مسئولانی انتقاد می كردند، در مقابل، مسئولینی مدعی بودند كه گزارش های نادرست محضرشان ارائه می كنند. معظم له با اطمینان پاسخ می دادند كه اینها گزارش های دیگران نیست، محصول ارتباط من با جامعه و مردم است.
اعضای خانواده من هر روز خودشان برای خرید مایحتاج روز مره از قبیل نان و ... به كوچه و بازار مراجعه می كنند و با این واقعیات، مأنوس و دست به گریبانند.
آب آیینه آفتاب،ص 16
برگرفته از وبلاگ سيرت امام سيدعلي خامنه اي
[="navy"][="tahoma"]من در اداره امور کشور بعضی وقت ها حل مسائل برایم دشوار می شود و دیگر هیچ راهی پیدا نمی شود,به دوستان و انصار می گویم که آماده شوید به جمکران برویم راه قم را پیش می گیریم و راهی مسجد جمکران می شویم. بعد از راز و نیاز با آقا من احساس میکنم همانجا دستی از غیب مرا راهنمایی می کند و من در آنجا به تصمیمی می رسم و مشکل بدین صورت حل می شود و همان تصمیم را عملی می کنم [/]. [/]
در هواپیمایى كه سوار میشوم، این كار ممنوع است!
الان شما در ایران سوار هواپیما مىشوید و مىبینید كسى كه در برج مراقبت هست و یك ایرانى است، با این خلبان كه او نیز یك ایرانى است، حتماً انگلیسى حرف مىزند!
بنده گفتم در آن هواپیمایى كه من سوار مىشوم، این كار ممنوع است! چرا فارسى حرف نمىزنند؟! آخر یك وقت هست كه با یك برج بیگانه -كه او مثلاً چینى است و شما فارس هستید و زبان یكدیگر را نمىدانید- از زبان مشترك انگلیسى استفاده می كنید؛ اما بنده مثلاً به مشهد كه مىروم، به چه مناسبت شما انگلیسى حرف مىزنید؟! علتش این است كه واژهها انگلیسى است و اینها فقط باید این واژهها را به یكدیگر ربط بدهند؛ خودشان را دیگر دچار زحمت نمیكنند؛ همان ربط انگلیسى را مىدهند!
پس ما باید واژه بگذاریم، تا زبان در محیطهایى اینگونه منزوى نشود؛ كه متأسفانه منزوى شده است. در محیط بیمارستانها خیلى اوقات همینطور است؛ در جاهاى دیگر همینطور است؛ اینها جاهایى است كه ما دیدهایم.
منبع: khamenei.ir
برگرفته از وبلاگ: سيرت امام سيدعلي خامنه اي
قرار بود تشریف ببرند منزل یکی از علما.
قبل از آن ، دیدار با خانواده های شهدا بود که کمی طول کشید و یک ربع تأخیر پیش آمد. آن عالم از علت تأخیر جویا شد و آقا توضیح داد که در جریان دیدار با خانواده های شهدا در یکی از محله ها متوجه شدند خانواده شهید دیگری هم آنجا زندگی می کند که سر زدن به آنها، باعث این تأخیر شد.
آن عالم به کنایه گفت:
این کارها برای جذب قلوب، بد نیست! آقا نگاهی به او انداخت و با جدیت پاسخ داد:
اسمش را هر چه دوست دارید بگذارید ولی بدانید اگر این خانواده شهدا و خون های پاک عزیزانشان نبود، این عمامه بر سر بنده و جنابعالی قرار نداشت.
برگرفته از وبلاگ: سيرت امام سيدعلي خامنه اي
«مسئولیتم این باشد كه چای بدهم»
این بیانات مربوط به سال ۱۳۶۸/۰۵/۱۸ است:
هنگامى كه قرار بود امام(ره) تشريف بياورند و ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعى از رفقاى نزديكى كه با هم كار مىكرديم و همهشان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهايى پيدا كردند و بعضى از آنها هم به شهادت رسيدند - مثل شهيد بهشتى، شهيد مطهرى، شهيد باهنر، برادر عزيزمان آقاى هاشمى، مرحوم ربانى شيرازى، مرحوم ربانى املشى - با هم مىنشستيم و در مورد قضاياى گوناگون مشورت مىكرديم. گفتيم كه امام، دو سه روز ديگر يا مثلاً فردا وارد تهران مىشوند و ما آمادگى لازم را نداريم. بياييم سازماندهى كنيم كه وقتى ايشان آمدند و مراجعات زياد شد و كارها از همه طرف به اينجا ارجاع گرديد، معطل نمانيم. صحبت دولت هم در ميان نبود.
ما عضو شوراى انقلاب بوديم و بعضى هم در آن وقت، اين موضوع را نمىدانستند و حتّى بعضى از رفقا - مثل مرحوم ربانى شيرازى يا مرحوم ربانى املشى - نمىدانستند كه ما چند نفر، عضو شوراى انقلاب هم هستيم. ما با هم كار مىكرديم و صحبتِ دولت هم در ميان نبود؛ صحبتِ همان بيت امام بود كه وقتى ايشان وارد مىشوند، مسؤوليتهايى پيش خواهد آمد. گفتيم بنشينيم براى اين موضوع، يك سازماندهى بكنيم. ساعتى را در عصر يك روز معيّن كرديم و رفتيم در اطاقى نشستيم. صحبت از تقسيم مسؤوليتها شد و در آنجا گفتم كه مسؤوليت من اين باشد كه چاى بدهم! همه تعجب كردند. يعنى چه؟ چاى؟ گفتم: بله، من چاى درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالى پيدا كرد. مىشود آدم بگويد كه مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهدهى من باشد. تنافس و تعارض كه نيست. ما مىخواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره كنيم؛ هر جايش هم كه قرار گرفتيم، اگر توانستيم كارِ آنجا را انجام بدهيم، خوب است.
اين، روحيهى من بوده است. البته، آن حرفى كه در آنجا زدم، مىدانستم كه كسى من را براى چاى ريختن معيّن نخواهد كرد و نمىگذارند كه من در آنجا بنشينم و چاى بريزم؛ اما واقعاً اگر كار به اينجا مىرسيد كه بگويند درست كردن چاى به عهدهى شماست، مىرفتم عبايم را كنار مىگذاشتم و آستينهايم را بالا مىزدم و چاى درست مىكردم. اين پيشنهاد، نه تنها براى اين بود كه چيزى گفته باشم؛ واقعاً براى اين كار آماده بودم.
منبع:khamenei.ir
اجازه پارچه متبرک
آیتالله خامنهای در تاریخ 19 اردیبهشت ماه 1368 قبل از رحلت حضرت امام خمینی (ره) به عنوان رئیسجمهور کشورمان
به چین سفر کردند که این سفر به مدت 6 روز برنامهریزی شده بود، با توجه به اینکه در کشور چین غذاهای مختلفی پخت و پز میشود
که با احکام اسلامی همخوان نیست، آیهالله خامنهای و تیم همراه تصمیم میگیرند به
رستوران عمومی "المطعم الاسلامی" که فقط غذای حلال تهیه و آماده میکند بروند.
به گزارش دیدبان، دکتر ولایتی وزیر امور خارجه وقت و دکتر حسن روحانی از اعضای تیم همراه آیهالله خامنهای بودهاند.
یکی از حاشیههای این سفر این بود که قبل از نشستن هواپیمای حامل تیم ایرانی در فرودگاه پکن، اعلام میشود
که به دلیل بیماری رهبر چین، دیدار وی با رئیسجمهور ایران و هیأت همراه لغو شده است و از ابتکارات آیهالله خامنهای این بود که پس از اطلاع از این موضوع، دیدار با مقامات دیگر چینی را لغو کردند تا به صورت غیرمستقیم این پیغام را به چینیها بدهند که سطح نمایندگان ملت ایران کمتر از رهبر چین نیست.
این مسئله باعث شد که نخستوزیر چین شخصا برای عذرخواهی به حضور آیهالله خامنهای برسد و گفتنی است این ابتکار و شجاعت آیهالله خامنهای جدا از اینکه باعث شد همگان به جایگاه هیأت عالی رتبه ایرانی سر تعظیم فرود آورند، موجب شد رهبر چین به صورت جداگانه و دو برابر زمان تعیین شده پذیرای رئیسجمهور ایران و هیأت دیپلماتیک همراه باشد.
جانم فدای رهبر
واقعا ایشان باعث افتخار اسلام و ایران هستند
[="Tahoma"][="Teal"] ابوالفضل;493685 نوشت:
ابوالفضل;493685 نوشت:
وديگر هيچ.[/]
[h=1]ماجرای دیدار رهبری با خانواده شهید ارمنی[/h] دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان در اوایل جنگ نماینده امام در وزارت دفاع بود، یعنی معاون شهید «چمران» بود، شروع شد همچنان هم ادامه دارد.
به گزارش فرهنگ نیوز ، دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان در اوایل جنگ نماینده امام در وزارت دفاع بود، یعنی معاون شهید «چمران» بود، شروع شد همچنان هم ادامه دارد. در استان تهران، خانواده دو شهید به بالا نداریم که آقا خانهشان نرفته باشد. حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم شهدا بودم. بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیه عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانواده خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر، دو فرزند و داماد خانواده. مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند و باصلابت با آقا صحبت میکرد که یکی دو بار آقا گریه کرد. این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند که خانه چند شهید ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساها زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند! بنیاد شهید هم اطلاعی در این مورد نداشت! رفتیم گشتیم توی محله مجیدیه شمالی و دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در منزلشون را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمانها خود را هیئتی یا بسیجی معرفی می کردیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که نمی شود، کارت صدا و سیما نشان دادیم و گفتیم از صدا و سیما هستیم و امشب شب کریسمس، میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغرب و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکند. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم، برای اینکه مسیر لو نرود، با بیسیم زیاد صحبت نکرد . یکدفعه مرکز مرا صدا کرد: «مورد(آقا) سر پل سیدخندان!» . پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی بزک کرده در را باز کرد. با یاالله یاالله وارد شدیم . چند لحظه بعد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم برای اینکه آن خانم اینجوری جلوی آقا نیاید،گفتم:« ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.»
گفت: «قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟!» من اسم حضرت آقا را دوباره گفتم . تا شنید، افتاد وسط زمین و غش کرد!! بیچاره شدیم ! فکر کردیم
بعد از بازرسی به او گفتیم که رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم اما وقتی آقا را که دید، غش کرد !
چه کنیم، داد و بیداد کردیم، دو تا دخترآمدند، پرسیدند:«چه شد؟» گفتم: «ببخشید! ما همان صدا و سیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد!»
دختران این خانم سعی کردند مادر را به حال آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شدند و آمدند دم در و گفتند:«سلام علیکم»
گفتم: «بفرمایید!» گفتند:« شما؟!» نه اینکه ما را نشناسند، منظورشان این بود که تو اینجا چه کارهای؟ گفتم: «صاحبخانه غش کرده.»گفتند:«کس دیگری نیست؟»گفتم:« آقا شما بفرمایید داخل»گفتند:« بدون اذن صاحبخانه داخل نمیآیم.»
ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.
دویدم و رفتم به یکی از دخترها گفتم:«آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.»گفتند: «لباسمان را عوض کنیم، میایم» به آقا گفتیم که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.گفتند:« نه میایستم تا بیایند.» چند دقیقهای دم در ایستادند ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق . دخترخانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت و رفت بیرون .
آقا من را صدا کردند گفتند:« اینها پدر ندارند؟» گفتم که نمیدانم چون صبح نپرسیده بودم. گفتند:« بزرگتر یا برادر ندارند؟» رفتم ازشون پرسیدم.گفتند که پدرشان مرده و یک برادر داشتند که شهید شده و عمویشان در خانة بغلیست.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟! با این هیبت و این تیپ و قد و قواره و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است در خانه ی بغلی را زدیم آقایی آمد دم در سلام کردم گفتم:«ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.» این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟! رفت لباس پوشید آمد . محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟!
بعد از بازرسی به او گفتیم که رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم اما وقتی آقا را که دید، غش کرد ! او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد. رفتیم بالای سر مادر، مادر را هم راه انداختیم، لباس مناسب پوشید و آمد . وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: «مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.»
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟ گفتند: دانشجو. آقا خیلی تحسینشان کرد و با آنها کلی صحبت کردند، توی این حالت، یکی از دخترها سؤال کرد که آقا چیزی برای خوردن میل می کنند؟
نمیدانستم چه بگویم، آقا خوراکیهای آنها را میخورند یا نه ؟ رفتم کنار آقا، از ایشان سؤال کردم، آقا گفتند:«ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.» بعد رو به دخترگفتند:«بله دخترم؛ اگر زحمت بکشید چایی یا آبمیوه بیاورید.»آقا از همه چیزهایی که آورده بودند خوردند. مثل بقیة جاها، آقا فرمودند:«عکس شهیدتان را من نمیبینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.»
توی خانه مسلمانها معمولا چند تا عکس بزرگ شهید هست دختر خانواده یک آلبوم عکس آورد که مربوط به شب عروسی شهید بود! آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. آقا همینجوری که نگاه میکردند، شروع کردند به صحبت کردن، صفحهها را ورق زدند تا تمام شد بعد گفتند:«خُب ! عکس تکی شهید را ندارید؟» بالاخره یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و گذاشتند جلوی آقا ! آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن و گفتند: «خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.»
نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» بود، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش F14، بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد. هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، که اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود. چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود و چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته «ایجکت» کند و چتر نجات شهید کار نکرده ... . اوحتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد و کاری کرد تا توی خاک ایران سقوط کند.
مادر شهید گفت: «امروز فهمیدم که علی(ع) کیست، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟» آقا گفتند:« بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شماها را بشنوم.»
گفت:« ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم اما در روضههایتان شرکت میکنیم و خیلی مواقع هم داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را. میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین در و دیوار گذاشتهاند، میخ به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة 25 ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در 25 سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با آمدن شمابه منزلمان، با وجود این همه گرفتاریی که دارید، من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است، شما رهبر مسلمین جهان هستید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید و این در حالیست که اُسقُف ما، کشیش محلة ما هنوز به خانة ما نیامده !!»
پس از خروج از منزل ایشان آقا بچه ها را صدا کردند و گفتند: «این کار چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید، داخل نمیآمدید.»
منبع: جهان نیوز
این مطلب از فرهنگ نیوز نقل شده
http://www.farhangnews.ir/content/69575
خاطراتی از هم رزمی رهبر انقلاب با شهیدچمران
به چمران گفتم چه طور است من هم يكدانه بپوشم؟ گفت چی!؟ يكدانه لباس سربازى برداشتم پوشيدم و عمامه و عبا را گذاشتم كنار؛ تفنگ هم داشتم، تفنگ را هم برداشتم. ..
به گزارش فرهنگ نیوز ، حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب در ديدار با طلاب و روحانيون عازم جبهه (۶۶.۸.۲۶) فرمودند:
بنده اول جنگ رفتم اهواز. اولين بار اين لباس را من شب ورود به اهواز پوشيدم؛ معمول هم نبود آنوقت معممين لباس نظامى بپوشند! من ديدم لباس سربازى را ريختهاند آنجا؛ با مرحوم چمران رفته بوديم و از تهران هم يك عده با ما بودند... دیدم دارند آن لباسها را مىپوشند، به چمران گفتم چه طور است من هم يكدانه بپوشم؟ گفت چی!؟ يكدانه لباس سربازى برداشتم پوشيدم و عمامه و عبا را گذاشتم كنار؛ تفنگ هم داشتم، تفنگ را هم برداشتم.
همان شب ورود ما به عمليات ايذايى عليه دشمن، بنده هم با اينها راه افتادم رفتم، هنوز شايد يك ماه هم از جنگ نمىگذشت. پا شديم رفتيم شب تاريك؛ چندين شب متوالى بنده در عمليات ايذايى عليه تانكهاى دشمن شركت كردم. آن وقت سپاه تشكيلات خيلى كوچكى داشت؛ ارتش هم در يك جاهايى مستقر بود.
تحركى نبود در ناحيهى اهواز، يك عده داوطلب، چه سپاهى، چه آن گروه داوطلبينى كه ما داشتيم با مرحوم چمران در اهواز، راه مىافتادند شبانه مىرفتند تانكهاى دشمن را يكى دو تا سه تا با آرپىجى مىزدند. چند نفر هم كلاشينكف بهدست، اينها را حفاظت مىكردند؛ رفتم ديدم عجب دنياى جديدى است.
این عملکرد رهبر عزیزمون
عملکرد یکنفر دیگر را بدون اینکه اسم ببرم اینجا مینویسم :
یکی از بستگانم از انقلابی های قدیمی است . اوایل انقلاب وام گرفت کارخونه زد . خونش از کوچه پس کوچه های پایین شهر رفت بالا شهر ( یک خانه بزرگ ) و پسراش که وضعشون توپه توپ شده . زمان جنگ مدام میگفت امام اشتباه میکنه صلح نمیکنه پسرش میخواست بره سربازی براش ردیف کرد که جنگ نره ( الان با خانواده امام رابطه نزدیک داره ) . الانم یک پاشون آمریکاست یک پاشون انگلیس .
نوروز امسال خارج بود . یکدفعه شنیدم رفته کیش ( بعدا شنیدم هاشمی و روحانی هم کیشن )
موقع حرف انقلاب هم که ادعاش گوش فلکو کر میکنه .
خیلی مختصر و بدون هیچگونه سر نخ نوشتم اما نتیجه: بنده که این فامیلمونو از بچگی تاحالا دیدم و میبینم از رهبر جدا شده خوب میفهمم که
فرق رهبر با آدمایی که اینا طرفدارشونن چیه .
انتهای پیام
با نام خدا
[HL]|خاطرهای از آقای اسدالله بادامچیان، دربارهی ماجرای مجادلهی كمونیستها با
آیتالله خامنهای در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی ایران|[/HL]
در روزهای هجدهم و نوزدهم بهمنماه ۵۷ و در اوج روزهایی كه پیروزی انقلاب نزدیك بود، كمونیستها
از اینكه انقلاب اسلامی به پیروزی برسد احساس نگرانی كردند. لذا درصدد برآمدند
با رژیم شاه بسازند و نگذارند انقلاب به پیروزی برسد. طبیعتاً رژیم شاه در موقعیتی نبود كه بتواند خود را حفظ كند.
بنابراین اینها درصدد برآمدند در جریان انقلاب اغتشاش ایجاد كنند.
آنها در كارخانهی «جنرال» در جادهی كرج جمع شدند و كارگرها را جمع كردند تا با فریب آنها و همراهی عدهای
از كمونیستها به طرف تهران حركت كنند و در آن روزهایی كه وحدت لازم بود، درگیری ایجاد كنند
و از درون مردم علیه خود مردم خرابكاری كنند. امید داشتند كه
در آن موقعیت بتوانند تعداد قابل توجهی را جمع كنند.
:Lflasher:
:Lflasher:
دوستان این موضوع را گزارش دادند. محل بخش تبلیغات ستاد استقبال از امام، دبیرستان دخترانهی علوی بود.
در اتاق بالای آنجا، شهید دكتر باهنر و دیگران بودند؛ بنده هم در خدمتشان بودم.
در آنجا دربارهی این مسأله بحث شد؛ برای مدیریت این مسأله شهید دكتر دیالمه را فرستادیم، اما ایشان نتوانست از عهدهی كار بربیاید.
یكی، دو ساعت بعد علما و روحانیون دیگری را فرستادیم، آنها هم نتوانستند. من در آنجا پیشنهاد كردم كسی كه میتواند این كار را انجام دهد، آقاسید علیآقای خامنهای است.
اگر ایشان بروند میتوانند از عهدهی آن بربیایند. از طرفی دیدیم كه هیچ راهی نیست و فتنهی آنجا در حال گسترش است.
در نهایت گویا آقای باهنر یا روحانی دیگری خواهش كردند كه آیتالله خامنهای به آنجا بروند.
همراه با ایشان شهید حسن اجارهدار و شهید اسلامی و همینطور یك گروه برای پشتیبانی آنها فرستادیم؛ چون احتمال درگیری بود
و میبایست از آقا حفاظت شود. وقتی آقا به آنجا رفتند، كمونیستها، كارگرها را در یك سالن جمع و با فریب تمام، تبلیغات منفی كرده بودند.
ایشان چند روز به آن كارخانه رفتوآمد داشتند. آخرین روزی كه به آنجا رفتند، نزدیك به هفت، هشت ساعت سخنرانی داشتند.
اینطور كه گزارش دادند آنها امكان سخنرانی را در اختیار نمیگذاشتند و آقا روی نیمكت داخل سالن ایستادند
و صحبت فرمودند؛ در مدت تقریباً هفت، هشت ساعت سخنرانی و بحث و گفتوگو و مجادله. تیم اعزامی ما یعنی شهید حسن اجارهدار و شهید اسلامی
و سایرین انتهای سالن و تعدادی اطراف آقا را مراقبت میكردند. بعد از صحبتهای ایشان، وقت نماز مغرب شد.
اذان گفتند و آقای خامنهای هم پیشنهاد كردند كه نماز بخوانیم.
ادامه از صفحه قبل :
وقتی نماز ایشان شروع شد، كارگرهای مسلمان آمدند و پشتسر آقا نماز خواندند
اما طرفداران كمونیستها نیامدند كه نماز بخوانند. این دو موج با هم دعوا كردند.
همین دعوای آنها با كارگرهای نمازخوان و اقامهی نماز جماعت به امامت آیتالله خامنهای موجب شد
كه جمع آنها بههم بخورد. بعد از نماز، تقریباً دو صف تشكیل شد؛ یكی صف كارگران مسلمان و دیگری صف كمونیستها.
همین موضوع باعث ایجاد درگیری در آنجا شد. كمونیستها نتوانستند قضیه را جمع كنند و نیروهای دیگرشان هم كه میآمدند دیگر نمیتوانستند با آنها همدل شوند.
كارگران مسلمان هم كه متوجه حقایق شدند با آنها برخورد كردند و تقریباً توطئهی كمونیستها در آستانهی ۲۲ بهمن در هم شكست.
یكبار حضرت آیتالله خامنهای دربارهی آن روز فرمودند كه من از روی نیمكت به صندلی میپریدم و صحبت میكردم
تا آنها نتوانند مزاحم شوند. اگر حوصلهی ایشان نبود آنجا حتماً محل یك فتنه شده بود و ساواك و رژیم شاه و مانند اینها با كمونیستها همراه میشدند.
آمریكاییها هم از آنها حمایت میكردند و گارد شاه و امثالهم بهعنوان خلق و قهرمان و كارگر و مستضعف وارد عمل میشدند.
آن هم فقط با فتنهی كارگری كه نكتهی بسیار مهمی بود. چون آنها در آنجا با انقلاب وارد دعوا میشدند. آن موقع همهی
مبارزین با شاه میجنگیدند و اینها داشتند با آن مبارزین میجنگیدند. این سیاست تفرقه از درون، جزء خیانتهای همیشگی كمونیستها بود.
نقل از :
http://farsi.khamenei.ir
با نام خدا
عدهای در دهه ۶۰ میگفتند ما نمیتوانیم!
من فراموش نمیکنم در سالهای اوائل دههی ۶۰ که بنده رئیس جمهور بودم، ما در یک نقطهای از کشور که نمیخواهم
بگویم کجا، یک نیروگاه گازی نصفهکاره داشتیم؛ ما اصرار میکردیم، میگفتیم به آنها که این نیروگاه را باید خودمان تمام کنیم؛ مسئولانی آمدند پیش من - بعضیشان زندهاند، بعضیشان هم خدا رحمت کند، از دنیا رفتهاند - میگفتند آقا! نمیشود؛ بیخود زحمت نکشید، بیخود تلاش نکنید.
آمده بودند به بنده اثبات کنند و بنده را قانع کنند که ما نمیتوانیم؛ بایستی از آن شرکت سازنده یا یک شرکت دیگر در دنیا، بخواهیم بیاید؛ در بحبوحهی جنگ بود، دورهی جنگ، دورهی فشارهای فراوان، دورهی تحریمهای سخت.
امروز شما جوانهای این کشور، فعّالان این کشور و مدیران جهادیِ باارزش، توانستهاید خودتان را به رتبهی بالای ساخت نیروگاههای گازی - یعنی رتبهی ششم دنیا - برسانید؛ یک شرکتی در آمریکا، شرکتی در آلمان، شرکتی در فرانسه، شرکتی در ایتالیا، شرکتی در ژاپن، ششمین در دنیا شما هستید؛ و شما نیروگاههای گازی را دارید میسازید.
بیانات در دیدار کارگران در گروه صنعتی مپنا
۱۳۹۳/۲/۱۰
اذانی که انگلیس با آن مشکل نداشت
اگر کسى خیال کند که اسم اسلام موجب میشود که با جمهورى اسلامى مخالف باشند، نه، اسم اسلام و ظواهر اسلامى و تشریفات اسلامى
هیچ کس را به مخالفت وادار نمیکند. امام یک وقتى در یکى از صحبتهایشان میفرمودند: وقتى که انگلیسها
در دههى دوّم قرن بیستم - هزار و نهصد و خردهاى - آمدند وارد عراق شدند و مسلّط شدند، بعد آن فرماندهى نظامى انگلیسى دید یک نفرى فریادى بلند کرده، دارد صدایى میزند، دستپاچه شد - روى مناره یک کسى اذان میگفت - پرسید این سرو صدایى که هست چیست؟ گفتند اذان میگوید.
گفت علیه ما است؟ یکى گفت نه؛ گفت خب، هرچه میخواهد بگوید. اذانى که علیه او نباشد، «اللهاکبر» ى که او را کوچک نکند، خب هرچه میخواهد بگوید، بگوید. مسئله مسئلهى اسم اسلام و تشریفات اسلامى نیست. امروز کشورهایى اسم
اسلام را دارند، تشریفات اسلامى را هم کموبیش دارند، امّا نفتشان در اختیار استکبار است، امکاناتشان در اختیار استکبار است، منابع حیاتىشان در اختیار آنها است؛ هیچ مخالفتى با آنها نیست، خیلى هم دوستند.
بیانات در دیدار کارگزاران نظام ۱۳۹۳/۴/۱۶
[="Arial"][="Green"]خاطرات امام خامنه ای: میگفتم آزادی اسراء سی سال طول میکشد!
بعد از آغاز جنگ تحمیلی هم دهها بار، هزارها بار، ما نصرت الهی را دیدیم؛ کمک الهی را دیدیم. یکیاش همین آمدن اسرا بود.
ما حدود پنجاه هزار اسیر پیش عراق داشتیم؛ پنجاه هزار. او هم یک خرده کمتر از این، در همین حدودها، اسیر دست ما داشت. منتها فرقش این بود که اسیرهائی که او پیش ما داشت، همه نظامی بودند، اسیرهائی که ما پیش او داشتیم، خیلیشان غیرنظامی بودند. توی همین بیابانها مردم را جمع کرده بودند، برده بودند.
من وقتی که جنگ تمام شد، به نظرم رسید که پس گرفتن این اسیرها از صدام، احتمالاً سی سال طول میکشد؛ سی سال! چون تبادل اسرا را در جنگهای معروف دیده بودیم دیگر. در جنگ بینالملل، جنگ ژاپن، بعد از گذشت بیست سی سال، هنوز یک طرف مدعی بود که ما چند تا اسیر پیش شما داریم؛ او میگفت نداریم؛ چک چونه، بنشین برخیز؛ تا بالاخره به یک نتیجهای میرسیدند. باید صد تا کنفرانس گذاشته بشود، نشست و برخاست بشود، تا ثابت کنیم که بله، فلان تعداد اسیر هنوز باقیاند؛ آن هم قطره چکانی. صدام اینجوری بود دیگر؛ آدم بدقلق، بداخلاق، خبیث، موذی، هر وقت احساس قدرت کند، حتماً قدرتنمائیای از خودش نشان بدهد؛ اینجور آدمی بود؛ صدام طبیعتش خیلی طبیعت پستِ دنیای بود.
من میگفتم سی سال طول میکشد که اسرا آزاد بشوند. خدای متعال صحنهای درست کرد و این احمق قضیهی حملهاش به کویت پیش آمد، احساس کرد که اگر بخواهد با کویت بجنگد، احتیاج دارد به اینکه از ایران خاطرش جمع باشد؛ این هم با بودن اسرا امکانپذیر نیست. اول نامه نوشت به رئیس جمهور وقت و به نحوی به بنده، چون از این طرف جواب درستی نگرفت، بنا کرد اسرا را خودش آزاد کردن، که دیگر آنهائی که یادشان است، یادشان هست. یکهو خبر شدیم که اسرا از مرز دارند میآیند؛ همین طور پشت سر هم گروه گروه آمدند، تا تمام شد. این کار خدا بود، این نصرت الهی بود. و دیگر همین طور از این قضایا تا امروز.
دیدار اعضای دفتر رهبری و سپاه حفاظت ولی امر 5/5/1388
http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=7816
[/]
نشست یادمان "6تیر" برگزار شد. به گزارش پایگاه اطلاعرسانی khamenei.ir، همزمان با بیست و ششمین سالگرد سوء قصد به حضرت آیتالله خامنهای، رهبر فرزانه انقلاب، بعد از 25 سال، برای نخستین بار جمعی از محافظان و اعضای تیم پزشکی ایشان در سال 1360 با حضور در بیت معظم له، به بیان خاطرات و ناگفتههایی از حادثه تلخ ششم تیر 1360 پرداختند. در این مراسم که نزدیک به 4 ساعت به طول انجامید، آقایان خسروی وفا، حاجیباشی، جباری، پناهی و حیاتی از محافظان قدیمی رهبر انقلاب، به همراه 3 نفر از تیم پزشکی ایشان ــ دکتر میلانی، دکتر زرگر و دکتر منافی ــ به مرور خاطرات خود از ششم تیر 1360 پرداختند. آنچه میخوانید روایتی است کوتاه از این نشست. - اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود...
- راست میگه! مثل همیشه نبود، هفتهی قبل هم که برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود! - توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوتها درست کرده بودیم. - نماز ظهر که تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون. - سئوالها هم خیلی تند و بعضا بیربط بود... - پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت کردی. - آقا اول کمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت کرد و بعد هم اشاره کرد که من اصلا دختر ندارم! - من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد. - نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا کسی شک نکنه! - منم فکر کردم ضبط بچههای خود مسجده؛ دیگه شک نکردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست! - ولی نفر آخر، از خودشون بود! - آره! آره! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون! - من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! کمی زیر و بمش را نگاه کردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض کردم، گذاشتم سمت راست، کنار میکروفن، کمی با فاصلهتر از آقا! - یکدفعه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن... - آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست کنید یا اصلا خاموش کنید. - منبریها این جور مواقع کمی عقب و جلو میشن تا بلکه صدا درست بشه! - من روبروی آقا، کنار در شبستان وایساده بودم، آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند که یکدفعه... - یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید... - اول فکر کردم، تیر اندازی شده... - سریع اسلحهام رو درآوردم... تا برگشتم دیدم... و اشک، چنان سر میخورد توی صورتش که هر چهقدر هم لبش را بگزد؛ نمیتواند کنترلش کند... سرش را تکان میدهد و به "حاجیباشی" نگاه میکند، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشکهایش را میچیند. "پناهی" به دادش میرسد و ادامه میدهد: ــ مردم اول روی زمین دراز کشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحهام را از ضامن خارج کرده بودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو میخورد ــ "آقا" از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین! داد زدم: حسین! "آقا"... تا برسم بالای سر "آقا"، "حسین جباری" تنهایی "آقا" را بلند کرده بود و به سمت در میرفت... "جوادیان" که هنوز صورت گردش سرخ سرخ است، فقط سرش را به طرفین تکان میدهد و حتی چشمهایش را هم از ما میدزدد. "حیاتی" اما ماجرا را اینگونه ادامه میدهد: ـ هرطور بود راه را باز کردیم و خودم برگشتم پشت تریبون، ضبط صوت مثل یک دفتر 40برگ از وسط باز شده بود. با ماژیک قرمز هم روی جداره داخلیاش نوشته بودند: "اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!" *** ــ به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین کردیم. یک بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت کنده شدیم و راه افتادیم. توی راه یک لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهرهی من کردند و از هوش رفتند. بعدها پرسیدم آن لحظه چه چیزی احساس کردین، گفتند: "دو چیز! یکی اینکه ماشین داشت پرواز میکرد و دیگر اینکه سرم روی پای کسی بود..." حاجیباشی یکدفعه نگاهش را از زمین میکند و بلندتر میگوید: توی ماشین همهاش به این فکر بودم که اگر اتفاقی بیافته، مردم به ما چی میگن؟! و دوباره باران، حرفهایش را خیس میکند. "جوادیان" ادامه میدهد: از جلوی یک درمانگاه گذشتیم که گفتم: "حسین! برگرد... درمانگاه ..." پنج نفری وارد درمانگاه شدیم، همه هول برشان داشته بود، یک نفر غرق خون توی آغوش جباری، 3 نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش... اولین دکتری که آمد و نبض آقا را گرفت، بیمعطلی گفت: دیگه کار از کار گذشته و رفت... پرستاری جلو آمد و گفت: "ببرینش بیمارستان بهارلو؛ پل جوادیه!" به سرعت دویدیم سمت ماشین. پرستار هم همراهمان شد، با یک کپسول اکسیژن که توی ماشین نمیرفت و بچهها روی رکاب در عقب گرفتنش تا بریم بیمارستان بهارلو... توی مسیر بیسیم را برداشتم و : - حافظ هفت! مرکز... مرکز! موقعیت پنجاه - پنجاه... (پنجاه - پنجاه موقعیت آمادهباش بود) بعد گفتم: مرکز! حافظ هفت مجروح شده! دوباره همه با هم ساکت شدند... انگار همین دیروز بوده، همین دیروز که از توی ماشین اعلام میکنند به دکتر فیاض بخش، دکتر زرگر و ... بگوئید از مجلس خودشان را برسانند، بیمارستان بهارلو. ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه میشود. برانکارد میآورند. آقا را میرسانند پشت در اتاق عمل. دکتری که از اتاق عمل بیرون میآید؛ نبض را میگیرد و با اطمینان میگوید: "تمام کرده!" اما... اما دکتر مرندی که آن روز اتفاقی و برای مشاورهی یکی از بیماران در بیمارستان بهارلو حضور داشته، خودش را به اتاق عمل میرساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را میدهد. *** دیدار بعد از 25 سال از راست آقایان دکتر باقی، دکتر میلانی، دکتر منافی، محمود خسرویوفا، دکتر زرگر، جوادیان، حسین جباری، مجتبی حیاتی، دکتر مرندی، رضا حاجیباشی، پناهی، حجتالاسلام مطلبی ــ شهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیکانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دکتر محجوبی گفت نگران نباش، خون را بند آوردم. و من آماده شدم برای جراحی. دکتر زرگر ادامه میدهد: "رگ پیوندی میخواستیم، پای راست را شکافتیم. رگ دست راست و شبکه عصبیاش کاملا متلاشی شده بود. فقط توانستیم کمی جلوی خونریزی را بگیریم و کمی هم پانسمان کنیم. تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب." دکتر میلانی هم که مثل دکتر زرگر تمام موهای سرش سفید شده، غرق روزهای تلخ دهه 60 شده است، آرام و با تامل تعریف میکند: ــ جراحت خیلی سنگین بود، سمت راست بدن پر از ترکش و قطعات ضبط صوت بود، حتی یکی از ترکشها زیر گلوی آقا جا خوش کرده بود. قسمتی از سینه ایشان کاملا سوخته بود! یکی دو تا از دندهها هم شکسته بود. دست راست هم کاملا از کار افتاده بود و از شدت ضربه ورم کرده بود. استخوانهای کتف و سینه کاملا دیده میشد. 37 واحد خونی و فراوردههای خونی به آقا زده بودند که خود این تعداد، واکنشهای انعقادی را مختل میکرد... دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز کنیم و دوباره رگها را مسدود کنیم... خیلی عجیب بود، انگار هیچ چیز به ارادهی ما نبود... و دکتر منافی چشمهایش را روی هم میگذارد و آن روزها را اینگونه از پشت پرچین خاطرات ماندگارش بیرون میریزد: "مردم بیرون بیمارستان صف کشیده بودند برای اهدای خون. رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آقا رسیده، عدهای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و میگفتند میخواهیم "قلبمان" را بدهیم... با هلیکوپتر، آقا را رساندیم بیمارستان قلب. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد... عمل جراحی 3 ساعت طول کشید و آقا به بخش "آی سی یو" منتقل شدند. شب برای چند لحظه به هوش آمدند...کاغذ خواستند تا چیزی بنویسند... کاغذ که دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند کلمه را به زحمت کنار هم چیدند: - همراهان من چطورند؟ *** چند روز بعد که دیگر مطمئن شده بودیم، دست راست کاملا از کار افتاده است، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه کنند، یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند، وقتی پرسیدند که حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند: بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی *** و حالا که 25 سال از آن روز تلخ گذشته، شاید شیرینی عیدی گروهک فرقان بیشتر خودش را نشان میدهد که به قول "خسروی وفا" هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب خارج میشد "و فردای آن روز هفتم تیر بود... حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سالهاست ضربان قلب این مردم میگوید: "دست" خدا بر سر ماست... این دست، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده، سوغات یک سفر غیبی به آن سوی ابرهاست که پیش رهبر مانده تا به قول دکتر میلانی: "با دست موعود بیعت کند..." *** صدای اذان یعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز. خودمان را به نمازخانه میرسانیم، این گروه آشنای قدیمی، صف اول و دوم نماز میایستند... رهبر که میآید مثل پروانههای حرم رضوی که در بهار گرد زائر حضرتش بیقراری میکنند، دور آقا حلقه میزنند. دکتر میلانی زودتر از باقی خودش را به آقا میرساند و همینطور که با چشم خیس به دست آقا خیره شده، دست رهبر را میبوسد و غرق آن نگاه پدرانه میشود... و چه خندهی شیرینی بر لبهای رهبر نقش بسته، خیلی وقت بود این جمع سالهای جوانی را یکجا ندیده بود... چه غافلگیری لذت بخشی
خداوندا رهبرعزیزمان را تا ظهور آخرین فرستاده ات پاینده وسلامت بدار کسی که برای مردم ایران در نبود جدش با اقتدار این سرزمین خدایی را هدایت میکند صلوات
ماجرای حضور مخفیانه رهبر در عراق
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، سرهنگ خلبان جانباز «ایرج میرزایی» از خلبانان آزمایشی شکاری کبرا در پایگاه هوانیروز کرمانشاه است که از سال 1352 به استخدام هوانیروز در آمد و از سال 1354 وارد پایگاه هوانیروز کرمانشاه شد؛ وی بعد از پیروزی انقلاب یک بار مورد سوءقصد ضدانقلاب قرار گرفت و دو بار هم در دوران دفاع مقدس و در جبهه غرب کشور مجروح شد.
این خلبان در میان بسیاری از خاطرات دفاع مقدس، نخستین پرواز رهبر معظم انقلاب با هلیکوپتر کبرا را برایمان روایت کرد.
***
بنده در ابتدای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در پادگان ابوذر در حال عملیات بودم؛ رهبر معظم انقلاب با لباس بسیجی به پادگان ابوذر تشریف آوردند، شهید مجید حداد عادل به من گفت: «آقا میرزا شما ایشان را میتوانید سوار کبرا کنید و دور پادگان چرخی بزنید؟».
گفتم: «بله».
ایشان سوار کابین جلو شدند و کلاه پرواز گذاشتند؛ به ایشان گفتم: «موقع پرواز دستهایتان را بالای سر یا روی صندلی بگذارید؛ در صورت مانور و شیرجه رفتن ناگهانی، روی فرامین نروید». آماده پرواز شدیم؛ بعد از زدن استارت، بالای پادگان دوری زدیم؛ بعد هم از سمت پاسگاه باویسی وارد خاک دشمن شدیم و عملیاتی در آنجا انجام دادم.
چند راکت زدم؛ این عملیات حدود 20 دقیقه انجام گرفت؛ به پادگان ابوذر برگشتیم و نشستیم؛ هلیکوپتر ما 17 تا گلوله خورده بود؛ به محض رسیدن به پادگان، آتشنشانی و آمبولانس به طرف ما آمدند؛ مجید حداد عادل هم به سمت ما آمد و گفت: «میرزا چه کار کردی؟» گفتم: «رفتم، تانک زدم، نفربر زدم، نیروی بعثی زدم و برگشتم».
آقای خامنهای هم از این پرواز و عملیاتی که به این سرعت انجام گرفته بود، تعجب کردند.
تا شهدا
روایت آیتالله خامنهای از اولین دیدار با علامه جعفری
در آقای جعفری (رحمةالله علیه) خصوصیات برجستهای بود که بهنظر من همهی اینها برای نسل جوان و پژوهنده و اهل علم و تحقیق الگوست. ایشان آن وقتی که کارهای تحقیقی خودشان را شروع کردند، خیلی جوان بودند.
البته من حدود سالهای سیوچهار و سیوپنج بود که ایشان را شناختم. ایشان تازه از نجف آمده بودند و جوان و فاضل و اهل تحقیق و فعّال و پر شور و مورد احترام بزرگان ما - مانند مرحوم آقای میلانی و بعضی از آقایان دیگر در مشهد - و نیز مورد احترام طلّاب بودند. اخوانشان هم در مشهد بودند؛ مثل آقای آمیرزا جعفر که مرد بسیار با صفا و با معنویت و با روحی است. بله؛ عرض میکردم که ایشان هم به مناسبتی به مشهد آمده بودند و چند ماه یا یک سال - درست یادم نیست - در مشهد ماندند. ما از آنجا با ایشان آشنا شدیم. در ایشان واقعاً روح تحقیق و تفحّص و نشاط و شور علمی مشاهده میشد.
این روحیه، از دوران جوانی تا پایان عمر ادامه داشت. آن وقت ایشان تقریباً سی و چند ساله بودند. همهی این شور جوانی، در کار علمی و فکری و بحث و نوشتن و تحقیق و مطالعه و اینگونه کارها صرف میشد و البته حافظهی فوقالعاده و استعداد علمی ایشان هم به جای خود محفوظ بود. این حالت تا همین آخر هم ادامه داشت که این چیز عجیبی است. یعنی در عین اینکه ایشان یک مرد هفتاد و چند ساله بودند، ولی تا آخرین باری که ایشان را دیدیم - به گمانم یک سال، یا هفت، هشت ماه پیش بود که ایشان را ما زیارت کردیم - باز انسان همان حالت و همان شور و همان تحرّک را در ایشان میدید.
این خیلی باارزش و قیمتی است که انسان نگذارد گذشت زمان و حوادث گوناگون، شور و تحرّک و تهیّجی را که خدای متعال در او قرار داده و میتواند آن را مثل یک سرمایهی گرانبها برای پیشرفتهای گوناگون در میدانهای مختلف مصرف کند، از بین ببرد. بههرحال وجود ایشان، حقیقتاً وجود ذیقیمتی بود و برای اسلام و مسلمین و نظام اسلامی ارزش داشت. ایشان تا آخر هم کار کردند؛ یعنی واقعاً آقای جعفری هیچ وقت از کارافتاده و کنار نشسته و بیکاره نشدند و دائم مشغول کار و تلاش و تحرّک بودند. خداوند انشاءالله درجاتشان را عالی کند.
بیانات در دیدار خانواده و مسؤولان ستاد برگزاری مراسم ارتحال استاد علامه محمدتقی جعفری (ره) ۱۷/۰۹/۱۳۷۷
با نام خدا
عملیات شناسایی با شهید چمران
میرفتیم برای شناسایی؛ در منطقهای که معروف به «دبّ حردان» است؛ دب حردان در غرب اهواز واقع است. ما این دفعه از طرف شمال میخواستیم برویم، از جادهای که میرود طرف سوسنگرد، از وسط جاده یک راهی بود آمدیم آنجا و بچهها در آنجا، مواضع خمپاره مستقر کرده بودند و ما هم داشتیم میآمدیم برویم طرف دب حردان، شناسایی کنیم ببینیم دشمن کجاهاست، چه جوری است. چون مهم بود، خود دکتر چمران متقبل شده بود که این شناسایی را انجام بدهد، من هم بودم، یک عده هم از بچهها بودند.
آمدیم به یک نقطهای رسیدیم، بچهها تقسیم شدند به چند قسمت که بروند از طرفهای چپ و راست و روبهرو شناسایی کنند. آن عدهای که روبهرو رفته بودند با دستپاچگی آمدند و گفتند چند تا نفربر عراقی آمده اینجا و حالا یا برای شناسایی آمدند یا اینکه ماها را دیدهاند و آمدهاند که ما را بگیرند که احتمال اسارت و این چیزها بود. دکتر دید که اینها آرپیجی ندارند. چند تا آرپیجیدار را فرستاد، بعدهم خودش نتوانست آرام بگیرد. گفت من هم میروم. من هم میخواستم بروم نگذاشت، گفت نه شما نیا، هر چه اصرار کردم نگذاشت بروم، گفت شما همین جا باشید تا ما برگردیم. البته میشنیدیم صدای نفربر را، اینجور خیال میکنم که خیلی دور نبود، چند صد متری مثلاً فاصله داشت. دکتر و اینها رفتند، ما هم نشستیم با چند تا از بچهها، البته ما هم آرپیجیزن داشتیم و سلاح انفرادی هم داشتیم؛ ژ۳ و کلاشینکف.
نشسته بودیم منتظر که ببینیم اگر آنها احتیاج به کمک داشتند برویم جلو، اگر هم برگشتند که برگردیم عقب. در همین حین دیدیم که دور و بر ما را دارند با توپخانه میکوبند. اتفاقاً زیر یک درختی نشسته بودیم، چون هوا هم گرم بود زیر یک درختی نشسته بودیم که سایه باشد، داشتند همان درخت را که یک گرایی محسوب میشد خودش، یک نشانی محسوب میشد آنجا را داشتند میکوبیدند. ما یک قدری دراز کشیدیم و خودمان را محافظت میکردیم، بعد دیدیم نه اینجا را سخت دارند میکوبند، گفتیم برویم آنطرفتر یک خرده، ببینیم چه میشود باز هم میکوبند یا نه. بنا کردیم با حالت خنده به سرعت خودمان را کشیدیم عقب، در همین حین البته چند تا توپ زدند که ما خوابیدیم؛ خب من دقیقاً یادم است واقعاً لطف خدا بود که اینها به ما اصابت نمیکرد. همینطور که دراز کشیده بودیم اطراف ما این ترکشهای خمپاره میخورد زمین؛ تَرَک تَرَک تَرَک من میشنیدم صدایش را. حتی یک جوی آبی نزدیکمان بود، میریخت توی آب؛ تِک تِک تِک همچین پشت سر هم میریخت توی آب، داغ بود، جسم آهن داغی که خب توی آب بخورد یک صدایی میکند. یک مقداری که عقب رفتیم دیدیم همان نقطهای که ما نشسته بودیم - که درخت بود و اینها - همان نقطه را، دقیقاً همان نقطه را زدند که اگر ما آنجا بودیم این گلولهی توپ میخورد وسط جمع مثلاً شش، هفت نفری ما و لابد یک چند تا شهید داشتیم. غرض سعادت شهادت نداشتیم یا سعادت زنده ماندن داشتیم.
بیانات در تاریخ ۱۳۶۰/۱۰/۱۶
farsi.khamenei.ir
[h=1][/h]
مجموعه اطلاعات من از شهید چمران همین ها بوده تا قبل از این كه ایشان را ببینم . در سال 58 ، قیافه مهربان و صمیمی و متواضع و دوست داشتنی چمران را اول بار در نخست وزیری دیدم قیافه ای كه با ترسیم ذهنی من از چمران به كلی متفاوت بود .
خیلی گرم از من و از یكی از برادران كه با هم بودیم استقبال كرد. نشستیم ، دیدم او هم دورادور با من آشنا بوده است . خیلی زود احساس كردم كه یك انسان اهل ذوق و معنویت و علاقمند به هنر و هنرمند است . آشنایی ما از این جا شروع شد ، خیلی زود با چمران صمیمی شدیم و آن صمیمیت وقتی بیشتر می شد كه من آثار این صمیمیت را در او مشاهده می كردم یعنی طبیعتاً یك آدم صمیمی بود، آدم دروغگو، متظاهر ، مزدور در دوستی نبود. مثلاً می دیدیم كه با دوستان قدیمی اش هر وقت ملاقات می كرد با هم روبوسی می كردند و این برای من جالب بود . با خود من هم همینطور بود ، من را كه می دید با یك حالت شعفی بلند می شد و مرا بغل می گرفت و می بوسید .
روزی كه ایشان به عنوان وزیر دفاع پای به وزارت دفاع گذاشت به اتاق من آمد . شاید در اولین ساعت ورودش به وزارت دفاع بود . من آن وقت در وزارت دفاع نماینده شورای انقلاب بودم و از لحاظ سازمانی هم سمت معاونت وزیر دفاع در امور انقلاب را داشتم . معاونت تازه به وجود آمده متناسب با اوضاع و احوال آن روز انقلاب . آمدن او به اتاق من به این معنی بود كه مایل بود دوستی ما در وزارت دفاع تبدیل شود به یك همكاری صمیمانه . نمی خواست برود در اتاقش بنشیند و من به عنوان یك معاون به دیدنش بروم . بلكه مایل بود كه صمیمانه با مسئله برخورد كند و بسیار كار جالب و شیرینی بود . به اتاق من آمد كه حالا ما با هم هستیم ، چگونه باید در وزارت دفاع وظایفمان را انجام دهیم . به این عنوان با هم مذاكراتی را انجام دادیم. بعد هم در شورای عالی دفاع با هم همكاری داشتیم . البته منظورم از این شورای عالی دفاع، قبل از آمدن بنی صدر بود .
هنگامی كه بنی صدر رئیس جمهور شد و بعد از مدت كوتاهی از طرف امام به عنوان نماینده فرمانده كل قوا منصوب شد من از ارتش و وزارت دفاع استعفا كردم و بیرون آمدم . بنابراین با هم برخورد كاری كمی داشتیم اما رفاقتمان محفوظ بود تا این كه مجدداً به فرمان امام شورای عالی دفاع تشكیل شد و من و دكتر چمران به عنوان دو نماینده امام كه در قانون اساسی تعیین شده بود در شورا معین شدیم و بعد از اندكی جنگ شروع شد . بعد از آن كه جنگ شروع شد به فاصله شاید یك هفته ای بعد از جنگ ، با رفتن هر دو ما به اهواز و آن احوالی كه مسائل شیرین و جالبی دارد و همكاری ما در ستاد جنگ های نامنظم آغاز شد و ادامه داشت تا هنگام شهادت ایشان .
دكتر چمران را در مجموع، من یك فرد ممتاز دیدم . این امتیازها به خاطر وجود ویژگی های اخلاقی و رفتار زیبایی بود در شخصیت او كه داشتن همه اینها با هم یك چهره خاصی از چمران می ساخت . بعضی از این خصوصیات را اشاره كردم ، تواضع او ، مهربانی او ، صمیمیت او چیزهای جالبی بود .
فرد هنرمندی بود ، نقاش بود ، عكاس ماهری بود ، شاید شعر هم می گفت درست نمی دانم اما می دانم كه با شعر سروكار داشت . فردی بود كه در محیط كار با زیردستانش حالت پدرانه داشت با دوستانش حالت برادرانه خیلی صمیمی داشت با كسانی كه به آنها ارادت می ورزید حالت احترام آمیز خیلی زیاد داشت ، اهل پرخاشگری ، بحث های بی پایان و جدل با این و آن نبود . از مهمترین خصوصیاتش این بود كه اهل تظاهر به معنای خود مطرح كردن در جامعه نبود ، كم مصاحبه می كرد .
كم خودش را مطرح می كرد . مثلاً از زمانی كه آمده بود تا آن روزی كه من او را در نخست وزیری دیدم خیلی نام كمی از او شنیده بودم . تا مدت ها اصلاً نمی دانستم كه چمران در ایران است . با این كه كسان دیگری هم بودند كه هم عرض او بلكه پایین تر از او بودند ، وقتی آمدند ایران ، با های و هوی با مصاحبه، با مطرح كردن خودشان در اینجا و آنجا مردم را در جریان وضع زندگی خودشان قرار دادند ، اما او چنین نكرد . او در سكوت زندگی می كرد . شخص پركاری بود شب ها غالباً در نخست وزیری می خوابید . خانه پدر و مادری خودش خانه قدیمی در حوالی خیابان 15 خرداد (بوذرجمهری سابق ) بود . خیلی كم خانه می رفت و نمی رفت . در عین داشتن ابعاد عرفانی ، معنوی و ذوقی و لطافت های روحی ،یك نظامی كامل بود . منظورم از نظامی كامل روحیه نظامیگری است . دارای روحیه كامل نظامیگری بود . فرماندهی می كرد ، كار نظامی می كرد ، در عملیات شركت می كرد و كارهای پارتیزانی را بلد بود ، اهل سازماندهی بود یعنی سازماندهی را بلد بود . اهل مطالعه بود ، دانشمند بود ، دوره های عالی علمی را دیده بود . از خصوصیات خودش كم صحبت می كرد . اگر مطرح می شد آن گاه می گفت . اما این كه بنشیند و بشمارد كه من فلان دوره علمی را گذرانده ام و فلان گواهی علمی را گرفته ام این طوری نبود ، تا مدتها از وضع شخصی زندگی او اطلاع نداشتم با این كه با هم دوست و نزدیك و رفیق بودیم .
همین گذراندن مدارج علمی را من تا مدتها نمی دانستم ، به یك مناسبتی صحبتی شد و به من گفت . نقاش بودنش ، اهل شعر بودنش ، اهل كتاب بودنش در رفتارش فهمیده می شد این كه خود او بخواهد این را مطرح كند و از خودش حرف بزند اینطوری نبود . به طور كلی خصوصیات زیادی داشت ، در عقاید خودش آدم پایداری بود و آنچه را كه می فهمید و به آن معتقد می شد صریح بیان می كرد .
و من با نمونه های برجسته ای از خصوصیات او كه بسیار جالب بود برخورد كردم . یكی ماجرای پاوه و فرمان معروف امام بود كه او با صراحت كامل و علی رغم گفته نخست وزیر وقت اعلام داشت كه این حكم امام بود كه ما را از مرگ حتمی نجات بخشید و پاوه از محاصره خارج شد و ضد انقلاب گریخت .
نمونه دیگر برخورد او در شورای عالی دفاع با بنی صدر بود كه باز هم آنچه را كه حق بود می گفت و در بسیاری موارد مخالف نظریات بنی صدر استدلال می كرد و رأی می داد .
نكته جالب دیگری كه شاهدی بر شجاعت اخلاقی شهید چمران است مخالفت او با طرح انحلال مجلس خبرگان در هیئت دولت وقت بود كه اكثریت بدان رأی دادند و چمران موافق این مسئله نبود . با این كه هیئت دولت همه از دوستان او بودند ، او به این طرح رأی نداد .
از خصوصیات بسیار بارز دیگر او شجاعتش در میدان های جنگ بود این را من خودم از نزدیك دیدم . نیروهای رزمنده ما در آن روزی كه سوسنگرد فتح می شد در آبان ماه سال 59 كه روزهای تاسوعا ، عاشورا و یا به طور دقیق روز قبل از تاسوعا بود ، تركیبی بود از سپاه و ارتش و اولین باری بود كه تركیب سپاه و ارتش با همدیگر كار می كردند . تركیب كاملی نبود اما تركیب بالنسبه ای بود و چمران با یك عده از نیروهایی كه همراهش بودند در این جنگ می جنگید و او جلوتر از همه اینها بود ، زودتر از همه به شهر سوسنگرد رسید و در كام خطر فرو رفت ، در یك ماجرا همان روز چند تانك چمران را و چند نفری را كه همراهش بودند محاصره كردند ،
یكی از همراهانش جوان بسیار شجاع و برازنده ای بود به نام اكبر كه او شهید شد و خود چمران هم در آن ماجرا مجروح شد و پایش زخمی شد كه او را به اهواز آوردند و مدت 30 الی 40 روز در بستر بود . یا در یك جریان دیگر ، آن وقتی كه در اهواز وضعیت ما خیلی بد بود شب ها ستاد جنگهای نامنظم گروههای نفوذی تشكیل می داد و 10 نفر ، 15 نفر ، 20 نفر به طرف دشمن می فرستاد كه بروند و یكی، دو تا ، سه تا تانك هر چی می توانند بزنند و برگردند ، به اصطلاح شكار تانك كنند كه البته در مقابل نیروهای عظیم دشمن حركت بسیار ضعیف و غیرقابل ذكری بود . اما شجاعتها و حماسه ها و درخشندگی های عجیبی بالنسبه به وضع نیروهای آن روز ما داشت.
خود چمران هم در این گروهها غالباً شركت می كرد ، یعنی یكی از این گروهها را با فرماندهی خودش راه می انداخت . یك بار رفته بودند و صبح برگشتند در حالی كه شب را با كمال زحمت و ناراحتی گذرانده بودند و با یك وضع عجیبی توانسته بودند نجات پیدا كنند و بیایند . در جنگ مرد شجاعی بود جلو می رفت و از برخورد با دشمن نمی ترسید .
این خصوصیات بارزی بود كه شجاعت اخلاقی و رزمی شهید عزیز را نشان می دهد .
چمران علاقه شدیدی به جوانان حركت المحرومین و سازمان امل لبنان داشت و عده ای از آنها همراه او به اهواز آمدند و جنگیدند و از بهترین هایشان قبل از خود شهید چمران به شهادت رسیدند .