[h=1]
[/h] ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند کتاب از اینها درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند.
دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان، اوایل جنگ نمایندة امام در وزارت دفاع بود، یعنی معاون شهید «چمران» بود، شروع شد.
امام جمعه تهران که شدند این کار را شروع کردند و همچنان هم ادامه دارد. افتخارمان این است که در استان تهران، خانوادة دو شهید به بالا نداریم که آقا خانهشان نرفته باشد.
تقریباً محله و خیابان اصلی در شهر تهران نداریم که ایشان نیامده باشند و بلد نباشند. تکتک این محلههای خود شما را من حداقل میدانم ما خانواده شهید سه شهید و دو شهید نداریم که ایشان نیامده باشند.
حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم شهدا من بودم. بههمینخاطر میدانم شرایط و وضعیت چگونه بود. دیدارهای خانواده شهدا، باصفاترین، باحالترین لذتی که آدم میخواهد ببرد را دارد. بعضیهایش خیلی سوزناک است.
یک خانواده شهید میروی فقط یک فرزند داشتند که آن هم شهید شده است.
خیلی سخت است برای یک پدر و مادر که یک بچه بزرگ کرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند. هرچند آنها با افتخار میگویند، ولی ما که مینشینیم نگاه میکنیم، آن خستگی را احساس میکنیم.
بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیة عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانوادة خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده. مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت میکرد که یکی دو بار آقا گریه کرد.
این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. همة آدمهایی که در راه خدا در کشور ما از ادیان مختلف کشته شدند. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند خانة چند ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساهایشان زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند.
رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند. کمی اطلاعات خانوادة شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم.
صبح رفتیم گشتیم توی محلة مجیدیه شمالی، دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم.
توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که بالاخره فرهنگش... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید دربروند.
کارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب شب کریسمس که شب پاک شماهاست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغربوعشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم.
گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکنند، میرویم سر کارمان دیگر. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نکنند که مسیر لو نرود، روی شبکه بالاخره پخش میشود دیگر. چیزی نگفتند.
یک آن مرکز من را صدا کرد با بیسیم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است.
سر پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد که.
بالاخره وارد شدیم. چون کار باید میکردیم. گفتیم نودال و اَمپِکس و چیزایی که شنیده بودیم، کارگردان و اینها بروند تو.
کارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِکس رفت توی زیرزمین پست بدهد، آن رفت توی حیاط پست بدهد.
پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یک ذره که نزدیک شد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصلهای که بود به این خانم چون احیا بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟ من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید ـ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش کرد. فکر کردیم چه کنیم داستان را؟ داد بیداد کردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً جمع کنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟ گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد. فکری کنید.
تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد
اینها شروع کردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود، آب قند آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. نگهبانی هم که باید کنار در میایستاد، رفت دم در.
کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم.
گفتم: بفرمایید.
گفت شما؟
نه اینکه ما را نمیشناخت، گفتند، تو چه کارهای یعنی؟ گفتیم: صاحبخانه غش کرده.
گفت: کس دیگری نیست؟
یاد آن افتادیم که دو تا دخترها هم میتوانند به آقا بگویند بفرمایید. گفتیم آقا شما بفرمایید داخل.
گفت: من بدون اذن صاحبخانه به داخل نمیآیم. معنی و مفهوم حفاظت، خودش را اینجا از دست نمیدهد. مهمتر از حفاظت این است. بدون اذن وارد خانه کسی نمیشود. رهبر نظام است باشد، ارمنی است باشد، ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.
من دویدم رفتم توی آشپزخانه. به یکی از این دخترها گفتم آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل. لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم.
به آقا گفتیم: که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.
گفتند: نه میایستم تا بیایند.
چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد.
راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق. این خانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت.
بعد گفت که مادرمان توی این اتاق است، الآن خدمت میرسیم.
رفتند بیرون. آقا من را صدا کرد گفت اینها پدر ندارند؟
گفتم: نمیدانم. چون صبح نپرسیده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟
گفتند، مرده.
گفتیم، برادر؟
گفتند، یکی داشتیم شهید شده.
گفتیم، بزرگتری، کسی؟
گفتند، عموی ما در خانة بغلی مینشیند. فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم بیرون. حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟ با این هیبت و این تیپ و قدوقواره، همه دو متر درازی و لباسها، شکل، تیپ و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است.
در بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در سلام کردم. گفتم، ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.
این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب کرد. رفت لباس پوشید آمد دم در. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش.
داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟
بعد از بازرسی قضیه را بهش گفتیم. گفتیم: رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید.
او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مُرد. یک جنازه را یدک کردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. اینها به خودی خود زبانشان با ما فرق میکند.
سلام علیک هم که میخواهند بکنند کلی مکافات دارند. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد و درنهایت یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.
حضرت آقا چایی و شیرینیشان را خورد
رفتیم توی این اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم. آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟
گفتند: دانشجو هستند. آقا خیلی تحسینشان کرد و با اینها کلی صحبت کردند، توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آقا آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟
اینها همهاش درس است. من خودم نمیدانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد؟ آقا میخورد یا نمیخورد؟ نمیدانستم. رفتم کنار آقا، از آقا سؤال کردم، گفتم: آقا اینها میگویند که خوردنی چیزی بیاوریم؟ چایی چیزی بیاوریم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم. بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بکشید چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی، هم آبمیوة شما را میخورم.
اینها رفتند چایی، آبمیوه و شیرینی آوردند. خود میوه را هم آوردند. خُب توی خانة مسلمانها اینطوری است.
یک نفر چند تا میوه پوست میکند میدهد دست آقا، آقا هم دعا میکند. همانجا به پدر شهید، مادر شهید، پسر شهید و یا همسر شهید آن خوراکی را تقسیم میکنیم، همه یک قسمتی از این میوه میخورند که آقا به آن دعا کرده. توی ارمنیها هم همین کار را باید میکردیم؟ واقعاً نمیدانستیم.
چایی آوردند، آقا خورد، آبمیوه آوردند، آقا خورد، شیرینی آوردند، آقا خورد.
آقا حدود چهل دقیقه توی خانه ارمنیها نشستند و با اینها صحبت کردند. مثل بقیة جاها آقا فرمودند: عکس شهیدتان را من نمیبینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.
توی خانة مسلمانها چهار تا عکس بزرگ شهید وجود دارد که توی هر اتاقی یکی هست. میپریم و میآوریم. اینها رفتند آلبوم عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود.
آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. صفحة اول یک عکس دوتایی. یادگاری فردین با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همینجوری نگاه میکردند، شروع کردند به صحبت کردن، همینجوری صفحهها را ورق میزدند تا تمام شود. تمام که شد گفتند: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟
یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن. گفت: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید. ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است.
هواپیمایش F۱۴، بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد.
هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، که اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود.
چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود. هواپیما لاشهاش توی خاک ایران میافتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته ایجکت کند و نشد که چتر برای شهید کار کند. هواپیما به زمین خورد و ایشان به شهادت رسید.
ارمنیای بود که حتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد. آن خانواده، این فرزندشان است. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است. دربارة شهادتش و اخلاقش تعریف کردند. مادر شهید گفت: امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟
آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، در روضههایتان شرکت میکنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم.
میآییم توی دستههایتان مینشینیم، ظرف یکبارمصرف میگیریم، که شما مشکل خوردن نداشته باشید، چون ما توی ظرف آنها آب نمیخوریم.
توی مجالس شما شرکت میکنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را.
میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین درودیوار گذاشتهاند، سینهاش را سوراخ کردهاند. میخ، مسمار به سینهاش خورده.
نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة ۲۵ ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در ۲۵ سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش.
این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاریای که دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محلة ما به خانة ما نیامده است، شما رهبر مسلمین هستید. من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است.
از ورود آقای خامنهای به منزلشان، به علی(ع) و ۲۵ سال حکومت غصب شدهاش و زهرا(س) پی برد. خُب! این برود مشهد، امام رضا(ع) شفایش نمیدهد؟
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبیخ کردند ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند کتاب از اینها درس گرفتیم.
آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند.
کاتولیکتر از پاپ هم داریم دیگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعی، نخوردم. حزباللهیتر از آقا هستم دیگر. با آنها خداحافظی کردیم و بهسمت دفتر بهراه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچهها را بگویید بیایند. آمدند. گفتند: این کار احمقانه چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید داخل نمیآمدید.
خاطرهی رهبر انقلاب از اولین روزهای ورود امام به ایران
«فرق امام و شما در مردمیبودن است»
توجه به جایگاه «مردم» به عنوان یکی از ارکان مشروعیت نظام اسلامی همواره مورد نظر بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی بود و در بیانات رهبر انقلاب اسلامی نیز بر آن تأکید شده است. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR همزمان با سیوششمین سالروز ورود حضرت امام خمینی رحمهالله به ایران اسلامی، خاطرهای را از رهبر انقلاب، از اولین روزهای ورود امام رحمهالله دربارهی توجه به تودههای ملت منتشر میکند.
دستور رهبر انقلاب به حذف بخشي از متن خوشامدگويي مهمانداران هواپيما
هنگامي که مهماندار هواپيماي مسافربري پرواز عادي تهران مشهد در خوشامدگويي ابتدايي به مسافران
به سبک معمول براي شادي روح امام و شهدا دعا و سلامتي رهبر انقلاب را آرزو کرد، رهبرانقلاب نيز
که مسافر اين پرواز بودند با شنيدن اين خوشامدگويي از بخش آرزوي سلامتي براي رهبرانقلاب ناراحت شدند
و دستور حذف سريع اين بخش از متن خوشامدگويي مهمانداران توسط مسئولان مربوط را صادر کردند.
به گزارش ادیان نیوز، آیتالله شیخ مجتبی قزوینی از اساتید فلسفهی حضرت آیتالله خامنهای و از مدرسین و علمای بزرگ مشهد در دهههای ۳۰ و ۴۰ شمسی بود. آیتالله قزوینی از اولین کسانی بود که با شروع نهضت مبارزه علیه رژیم پهلوی به قم رفت و با حضرت امام خمینی رحمهالله بیعت کرد؛ بیعتی که تا سال ۱۳۴۶ و رحلت وی پایدار ماند.
رهبر معظم انقلاب در دیدار جمعی از اساتید و فضلا و مبلّغان و پژوهشگران حوزههای علمیه کشور درباره ایشان چنین میگویند: «مرحوم آشیخ مجتبی نه فقط امام را قبول داشت، از امام ترویج میکرد تا وقتی زنده بود.»
حاج شیخ مجتبی مرد بسیار مُلّایی بود. هم مُلّا بود، هم علاوه بر مُلّایی از لحاظ قوت شخصیت بنده غیر از امام ـ واقعاً حالا اینی که عرض میکنم بارها این را گفتم ـ هیچکس را در این معممین که من باهاشان معاشر بودم به قوت شخصیت حاج شیخ مجتبی من ندیدم! یک چیز عجیب غریبی بود. ما، یکی دو، سه سال بعد از برگشتن از قم البته ـ توفیق پیدا کردیم که با ایشان معاشرت پیدا کردیم از نزدیک؛ تا سال ۴۶ که ایشان فوت کرد. بله حسابی حس کردم وجود او را؛ خیلی مرد فوقالعادهای بود حاج شیخ مجتبی؛ خیلی. آن شخصیتش بود که همه را مقهور میکرد. در مشهد هرکسی با ایشان آشنا بود احترام برای ایشان قائل بود؛ من دیده بودم جلسهی مشترک ایشان و بسیار از علما و معاریف مشهد را؛ وقتی ایشان یک حرفی میزد، یک چیزی میگفت همه بطور خواه، ناخواه مقهور بودند؛ اینجوری بودند ایشان. این آقای آمیرزا جواد آقا و اینها که در مقابل ایشان مثل شاگرد؛ برخوردشان برخورد شاگرد بود؛ برخورد مرید و شاگرد اینجوری. حاج شیخ مجتبی چیز عجیبی بود... در همه چیز وارد بود. یعنی آدم بود که فلسفه خوانده بود. نه اینکه حالا همینطور فقط پیش آقامیرزا مهدی ـ مثلاً فرض کنید ـ اصفهانی یک چیزی خوانده باشد، نه. آقای آشتیانی میگفت آقا میرزا مهدی وقتی از نجف برمیگشته چند ماه تهران مانده پیش آقا میرزا احمد آشتیانی. این نقل آقای آقا جلال آشتیانی است. حالا من دیگر نمیدانم ایشان چقدر متقن در این نقل باشد. لکن سابقهی فلسفه خوانی نداشت. لکن حاج شیخ مجتبی چرا. اعجوبهیی بود. اهل علوم غریبه و اینها هم بود. همه چیز هم بلد بود یعنی واقعاً از آن آدمهایی که شنیدیم. گفت:
به مصر رفتم و آثار باستان دیدم هر آنچه شنیده بودم به داستان دیدم یعنی آنکه واقعاً ما دیدیم، آنی که آدم میشد ببیند، آقا شیخ مجتبی بود.
- دیدار با اعضای کنگره بزرگداشت صدرالمتألهین ۱۳۷۷/۱۰/۸ منبع:khamenei.ir
[HL]گوشههایی از خاطرات آیتالله خامنهای از والدهی مکرمهشان
[/HL]1. پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ شناس -
البته حافظ شناس که میگویم، نه به معنای علمی و اینها، به معنای مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملاً آشنا بود و صدای خوشی هم داشت.
2.وقتی بچه بودیم، همه مینشستیم و مادرم قرآن میخواند؛ خیلی هم قرآن را شیرین و قشنگ میخواند. ما بچهها دورش جمع میشدیم و برایمان به مناسبت، آیههایی را که در مورد زندگی پیامبران است، میگفت. من خودم اوّلین بار، زندگی حضرت موسی(ع)، زندگی حضرت ابراهیم(ع) و بعضی پیامبران دیگر را از مادرم - به این مناسبت - شنیدم. قرآنکه میخواند، به آیاتی که نام پیامبران در آن است میرسید، بنا میکرد به شرح دادن.
3.بعضی از شعرهای حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگی - یادم است، از شعرهایی است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد __ به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند ___ گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
4.مادرم) خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همهی مادران - دوست میداشت و رعایت آنها را میکرد. پدرم عالِم دینی و ملّای بزرگی بود. برخلاف مادرم که خیلی گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردی ساکت، آرام و کم حرف مینمود؛ که این تأثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشهی حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزی هستیم؛ یعنی پدرم اهل خامنهی تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگی، هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبی بود. البته محیط شلوغی بود؛ منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و راحتی نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر میگذاشت.
5.چیزی که حتماً میدانم برای شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم، زمستان که میشد، مادرم عمامه به سرم میپیچید.
مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه میپیچید و به مدرسه میرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکی با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقداری حالت انگشتنمایی و اینها بود؛ اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران میکردیم و نمیگذاشتیم که در این زمینهها خیلی سخت بگذرد.
6.دورانهای کلاس اوّل و دوم و سوم را که اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمیتوانم قضاوتی بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دورهی دبستان - یعنی کلاس پنجم و ششم - به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم. خیلی به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهای دینی هم خیلی خوب بودم؛ قرآن را با صدای بلند میخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینی را آن وقت به ما درس میدادند - به نام تعلیمات دینی - برای آن وقتها کتاب خیلی خوبی بود؛ من تکّههایی از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ میکردم.
7.بههرحال، گاهی انسان به فکر آینده میافتد؛ اما من از اینکه چه زمانی به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست. اینکه در آیندهی زندگی خودم، بنا بود چه شغلی را انتخاب کنم، از اوّل برای خود من و برای خانوادهام معلوم بود. همه میدانستند که من بناست طلبه و روحانی شوم. این چیزی بود که پدرم میخواست و مادرم به شدّت دوست میداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ یعنی هیچ بیعلاقه به این مسأله نبودم.
اما اینکه لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به خاطر این بود که پدرم با هر کاری که رضاخان پهلوی کرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمیداشت همان لباسی را که رضاخان به زور میگوید، بپوشیم. میدانید که رضاخان، لباس فعلی مردم را که آن زمان لباس فرنگی بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصی داشتند و همان لباس را میپوشیدند. او اجبار کرد که بایستی اینطور لباس بپوشید؛ این کلاه را سرتان بگذارید!
پدرم این را دوست نمیداشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولی خودش که لباس طلبگی بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانی شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم میخواست، هم مادرم میخواست، خود من هم میخواستم. من دوست میداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگی را در داخل مدرسه شروع کردم. گفت و شنود با جمعی از نوجوانان و جوانان 76/11/14
[/HR] پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای روایتی از عیادت رهبر معظم انقلاب اسلامی از والدین شهدا در بخش آی.سی.یو بیمارستان خاتم الانبیا(ص) را در سالروز این حضور به نقل از مدیر بیمارستان منتشر کرد. [/HR]
دکتر پیرحسین کولیوند در این روایت در این باره نوشت: ساعت شش و نیم عصر پنج شنبه بود که مطلع شدیم حضرت آیتالله خامنهای سرزده و بدون اطلاع قبلی به بیمارستان خاتمالأنبیاء(ص) تشریف آوردهاند. ایشان در بخش آی.سی.یو حضور یافتند و در ابتدا با حضرت آیتالله طاهری خرمآبادی ملاقات کردند.
سپس به عیادت بیمارانی که در بخش آی.سی.یوی ویژه والدین شهدا بستری بودند، رفتند و با آن ها گفتوگو کردند، در نهایت مجددا دقایقی از آیتالله طاهری عیادت کردند و با دعای خیر برای کارکنان و پرستاران و دیگر عوامل، بیمارستان را ترک کردند. **عیادت از آیتالله طاهری خرم آبادی
وقتی که حضرت آقا تشریف آوردند، آیتالله طاهری هوشیاریشان خیلی بالا نبود و در ابتدا متوجه حضور رهبر انقلاب نشدند. آقا آمدند کنار تخت و دست نوازش به سر و صورت آقای طاهری کشیدند و سلام کردند. دو فرزند آیتالله طاهری خرم آبادی هم در بیمارستان حضور داشتند و در مورد وضعیت آقای طاهری با رهبر انقلاب صحبت کردند.
حضرت آقا از فرزند آقای طاهری پرسیدند چند روز است که ایشان به این وضعیت هستند و چطور شد که این اتفاق افتاد.، آقازاده آقای طاهری هم از وضعیت درمانی پدرشان گزارش مختصری ارائه کرد؛ بعد از این که رهبر انقلاب چند دقیقهای در کنار تخت آیتالله طاهری با فرزندان ایشان صحبت کردند، فرمودند که ما یک سری هم به بقیه بیمارانی که در این بخش بستری هستند می زنیم و دوباره برمیگردیم این جا.
بعد از این که حضرت آقا به دیدار والدین شهدای بستری در آی.سی.یو رفتند و سپس دوباره به بالای سر آیتالله طاهری بازگشتند، آقای طاهری کاملا چشمهایشان را باز کرده بودند و متوجه حضور حضرت آقا شدند. آقا هم دوباره سلام و احوال پرسی کرده و برای ایشان آرزوی شفا کردند. **ماجرای تاسیس آی.سی.یو ویژه والدین شهدا
سه سال پیش بود که حدود نیمه شب پدر شهیدی را به اورژانس آوردند که به تخت خالی احتیاج داشت و باید در بخش مراقبتهای ویژه بستری میشد. اما ما حتی تخت عادی خالی هم نداشتیم. با همکارانم در دیگر بیمارستانها تماس گرفتم و بالاخره یک جای خالی در آی.سی.یوی یکی از بیمارستانها هماهنگ شد. به آنها گفتم که شما به فلان بیمارستان بروید و فردا که در اینجا تخت آی.سی.یو خالی شد من هماهنگ میکنم که با آمبولانس به این بیمارستان بیایید.
فردا صبح تخت خالی شد و من تماس گرفتم که آن پدر شهید عزیز برگردد ولی با خبر شدم که متاسفانه به رحمت خدا رفته است. این ماجرا ما را تحت تاثیر قرار داد. در آن زمان در این طبقه آی.سی.یو فعلی قرار بود که تالار همایش ساخته شود. این تصمیم را تغییر دادیم و بنا گذاشتیم یک بخش مراقبتهای ویژه مجهز ایجاد کنیم و فقط و فقط آن را به والدین شهدا اختصاص دهیم.
وقتی پرستاران هر تخت بیماری را معرفی میکردند و حضرت آقا متوجه میشدند که آن بیمار دو شهید در راه خدا تقدیم کرده است با محبت بیشتری با آن ها احوال پرسی میکردند و لحظات بیشتری در کنار آن ها بودند
ما مدیون این بزرگواران هستیم و حتی اگر جانمان را هم بگذاریم در این زمینه کم گذاشتهایم و نباید اینها دغدغه های این چنینی داشته باشند؛ لذا ما به سرعت این بخش را ایجاد و از نظر تجهیزات، فضا، پرسنل و پزشک بهترینها را انتخاب کردیم و الحمدلله جواب هم گرفتیم. روز ولادت حضرت رسول اعظم صلواتالله علیه وآله هم این بخش افتتاح شد.
هم اکنون این بخش یکی از بزرگترین بخشهای آی.سی.یو یا مراقبتهای ویژه منطقه است و از نظر تجهیزات و امکانات و نوع بیماران، که همه خانواده شهید هستند تقریبا در منطقه منحصر به فرد است و امیدواریم این نوع خدمت رسانی به والدین شهدا، الگویی شود برای دیگر مراکز خدمات درمانی در سطح کشور.
من حس میکنم این آی.سی.یو به خاطر حضور این همه پدر و مادر شهید قطعهای از بهشت است.
**ملاقات با والدین شهدا
روز پنج شنبه، 33 نفر از والدین شهدا در این بخش مراقبتهای ویژه مغزی بستری بودند که حضرت آقا در کنار تخت تک تک این عزیزان حاضر شدند و با آنها ملاقات کردند. به دلیل مشکلات مغزی این بیماران، عدهای از آنها بی هوش بودند و آن هایی که تقریبا بیدار بودند با حضرت آقا گفت وگوی مختصری انجام میدادند. حضرت آقا دست نوازش به سر این عزیزان میکشیدند و یاد و خاطره شهدایشان را گرامی میداشتند و دعا میکردند که «انشاالله خداوند، شهید شما را با پیغمبر صلواتاللهعلیهوآله محشور کند». برخی از بیمارانی هم که به دلیل قرارداشتن دستگاه تنفس مصنوعی در دهانشان نمی توانستند صحبت کنند، با اشاره، به سخنان رهبر انقلاب پاسخ میدادند.
وقتی پرستاران هر تخت بیماری را معرفی میکردند و حضرت آقا متوجه میشدند که آن بیمار دو شهید در راه خدا تقدیم کرده است با محبت بیشتری با آن ها احوال پرسی میکردند و لحظات بیشتری در کنار آن ها بودند.
یکی از بیماران، پدر دو شهید بود که از حضرت آقا بسیار تشکر کرد و خوشامد گفت. اشک شوق از چشمانش جاری شده بود و عرض کرد «آقای خامنهای من رو دعا کنید». حضرت آقا هم فرمودند که ما شما را دعا می کنیم، شما هم ما را دعا کنید. **ارایه گزارش به رهبر انقلاب درباره وضعیت بیمارستان و رویایی درباره شهدا
در هنگام ملاقات گزارش کوتاهی از وضعیت رسیدگی به والدین شهدا در آی.سی.یو، وضعیت تخصصی بیمارستان و فعالیتهای جانبی فرهنگی برای بیماران را خدمت رهبر انقلاب ارائه کردم.
به ایشان عرض کردم که من قبل ازعید داشتم از آی.سی.یوی والدین شهدا بازدید میکردم، دیدم که همکاران دارند یکی از والدین شهدا را حمام میکنند (پرستاران عزیز این بیماران را هر دو - سه روز یک بار حمام میکنند.) وقتی این صحنه را دیدم خیلی خوشحال شدم که پرستاران ما این گونه مومنانه وظایفشان را انجام میدهند. شب خواب دیدم که دارم بخش را بازدید میکنم در حالی که شهدا کنار تخت والدین شان ایستادهاند و نظاره گر زحمت پرستارانند.
بعد از این که حضرت آقا به دیدار والدین شهدای بستری در آی.سی.یو رفتند و سپس دوباره به بالای سر آیتالله طاهری بازگشتند، آقای طاهری کاملا چشمهایشان را باز کرده بودند و متوجه حضور حضرت آقا شدند. آقا هم دوباره سلام و احوال پرسی کرده و برای ایشان آرزوی شفا کردند
طوری به ما نگاه میکردند که انگار هم دیگر را میشناختیم. ما با شهدا سلام و احوالپرسی کردیم و آن ها هم با ما مصافحه کردند و دست دادند طوری که در همان عالم رویا، گرمای دستشان را حس میکردیم. یکی از این شهدایی که کنار تخت ایستاده بود، رو کرد به من و گفت دستتان درد نکند، شما خیلی زحمت ما را میکشید. بنده وقتی این رویا و زحمات پرستاران متعهد بیمارستان را خدمت آقا تعریف کردم، ایشان فرمودند «خوش به سعادت شما، واقعیت هم همین است» بعد هم پرستاران را چندبار دعا کردند. **توفیق بزرگ
«خداوند شما را موفق بدارد، خدمت به این عزیزانی که اینجا هستند توفیق بزرگی است از سوی خدا»؛ رهبر انقلاب این دو جمله را هنگامی که ملاقاتشان از والدین شهدا و آیتالله طاهری خرمآبادی به پایان رسید، خطاب به مسئولان بیمارستان که آن جا حضور داشتند، بیاناتی فرمودند و حوالی غروب بود که بیمارستان را ترک کردند.
ارتش جمهوری اسلامی ایران و نیروهای نظامی وابستهی به جمهوری اسلامی، پایبند به تعهّدات اسلامیاند؛
نه در پیروزی طغیان میکنند، نه در هنگام خطر دست به کارهای ممنوع و ابزارهای ممنوع میزنند. مدّتهای طولانی شهرهای ما - چه شهرهای مرزی و چه بعداً حتّی تهران و اصفهان و بسیاری از شهرهای دیگر -
زیر تهاجم وحشیانه و کور موشکهای صدّامی قرار داشت؛ در محلّات مختلف همین شهر تهران، موشکهای صدّامی میآمد؛
موشکهایی که بهوسیلهی کشورهای اروپایی تجهیز شده بود و فروخته شده بود، بهوسیلهی آمریکاییها هدایت میشد؛ اهداف به آنها نشان داده میشد؛ اهداف نظامی با عکسبرداریهای هوایی در اختیار دشمن قرار میگرفت، این موشکها میآمدند به شهرهای ما میخوردند و مردم بیدفاع را،
مردم غیر نظامی را تارومار میکردند؛ خانهها را ویران میکردند. ما بعد از گذشت مدّتی توانایی پیدا کردیم که مقابلهیبهمثل کنیم؛ ما هم توانستیم موشک به دست بیاوریم، ما هم توانستیم مقابلهبهمثل کنیم؛ میتوانستیم شهرهایی را که در بُرد موشک ما بود - که از جملهاش خود بغداد بود - بزنیم؛ امام به ما گفتند که اگر خواستید به یک نقطهی غیر نظامی - غیر پادگان و امثال اینها - بزنید، حتماً باید قبلاً بهوسیلهی رادیو اعلام بکنید که ما میخواهیم فلانجا را بزنیم تا مردم کنار بروند. شما ملاحظه کنید؛ یک چنین تقیّداتی در دنیا معمول نیست.
بیانات در دیدار جمعى از فرماندهان و کارکنان ارتش جمهورى اسلامى ایران ۱۳۹۴/۰۱/۳۰
آقا با مهربانی همیشگی و با صدای پرطنین خود فرمودند: آنانی که این مسائل را مطرح میکنند، نه شیعه هستند و نه سنی! اینها هدفشان ایجاد تفرقه است. سنی بودن دلیلی برای بیاعتمادی نیست و نباید باشد.
به گزارش فرهنگ نیوز، یکی از کسانی که در مأموریتها و رفت و آمدهای متعدد به تهران در ماجراهای اوایل انقلابِ کردستان حضور داشت، جمیل بابایی بود. او که اهل پاوه و از مؤسسین سپاه این شهرستان و مسئول اطلاعات آن بود، در این رفتوآمدها با حضرت آیتالله خامنهای در شورای انقلاب آشنا شد. بابایی تا سال ۱۳۶۳ که تنشهای کردستان شدت داشت، بهمنظور مشورت و حل مشکلات کردستان، بارها به خدمت مقام معظم رهبری و حضرت امام (ره) رسیده بود. او که ۱۱۰ ماه سابقه حضور در جبهههای جنگ تحمیلی را دارد، در طول جنگ بارها مجروح و مصدوم شده و هماکنون ۴۵ درصد جانباز است. آنچه از پی میآید خاطرات بابایی از کردستان و حضرت آیتالله خامنهای است.
دستخط سرنوشتساز
به دنبال صدور فرمان تاریخی حضرت امام (ره) درباره پایان دادن به غائله پاوه، هیئتی از دولت موقت با بعضی احزاب کرد در حال مذاکره بود. در پی این مذاکره شایعاتی مطرح شد که مسئولیت منطقه از سوی دولت به حزب دموکرات واگذار شده است. همچنین این شایعه نیز قوت گرفته بود که چنانچه اداره منطقه به دست این احزاب بیفتد، کردهای انقلابی و مسلمان در مخمصه خواهند افتاد.
با شدت گرفتن این شایعات، کردهای مسلمان که زحمتهای فراوانی در راه دفاع از کیان انقلاب اسلامی در کردستان متحمل شده بودند، نگران شدند، از این رو برای برطرف کردن نگرانیها و احیای روحیه انقلابی، برای دیدار با حضرت آیتالله خامنهای که در آن زمان معاون وزارت دفاع بودند، به تهران رفتم، خدمت ایشان رسیده و ماجرا را در میان گذاشتم. حضرت آیتالله خامنهای ضمن دلجویی، در تاریخ دوم آذرماه سال ۱۳۵۸ دست خطی به بنده دادند تا به اطلاع مسلمانان انقلابی کرد برسانم. نامه حضرت آیتالله خامنهای حاوی دو بند مهم بود:
۱- دولت هیچگونه قراردادی مبنی بر اینکه حفاظت شهرهای کردستان به عهده حزب دموکرات است، نبسته و نخواهد بست.
۲- نخستین شرط دولت با هر شخص یا گروهی، قبول حاکمیت دولت بر روستاها، شهرها و استانهای سراسر کشور است.
با دست خط آقا و روحیه دوچندان به کردستان بازگشتم. نامه ایشان آبی بر آتش شایعات بود. دست خط ایشان سند بسیار مهمی برای کردهای مسلمان به شمار میآمد که مورد استقبال رسانهها نیز قرار گرفت. این دست خط هماکنون بهعنوان یک سند در کتاب خاطرات و وقایع سیاسی پاوه ثبت شده است.
دعای او و روحیه ما
اوایل سال ۱۳۵۹ بود. من به همراه شهید محمد بروجردی برای تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان کرد از طریق ارتباطی که با آیتالله خامنهای داشتیم، به شورای انقلاب در تهران رفتیم. پس از شرکت در جلسهها و پیگیری و اخذ مجوزهای لازم و تهیه ملزومات تأسیس سازمان، آماده عزیمت به جبهههای غرب کشور شدیم. حضرت آیتالله خامنهای هنگام بدرقه ما فرمودند: بروجردی را به شما و شما را به پروردگار میسپارم... با روحیهای که از آقا گرفته بودیم به کرمانشاه برگشتیم. در مدتزمان کوتاهی نیروهای پراکنده سازمان را متمرکز و سازماندهی کرده و فعالیتهای خود را با قدرت آغاز کردیم.
سنی بودن دلیل بیاعتمادی نیست
آقا سنگ صبور و یاور کردها بود. پنجم خردادماه سال ۱۳۶۰ همراه با هیئتی با مسئولیت امامجمعه پاوه نزد حضرت آیتالله خامنهای در شورای انقلاب رفتیم و درد دلها و دلنگرانیهای خود را با ایشان در میان گذاشتیم.
بنده به ایشان گفتم: گروههای ضدانقلاب و دموکرات به ما لقب مزدور و نوکر حکومت میدهند؛ مسلمانان سنی تندرو هم به ما میگویند: شیعه شدهاید! بعضی از مسئولان دولتی هم به دلیل اینکه ما سنی هستیم به ما اعتماد ندارند...
آقا با مهربانی همیشگی و با صدای پرطنین خود فرمودند: آنانی که این مسائل را مطرح میکنند، نه شیعه هستند و نه سنی! اینها هدفشان ایجاد تفرقه است. سنی بودن دلیلی برای بیاعتمادی نیست و نباید باشد.
هرچه خواستیم دادند
جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ تازه آغاز شده بود. در آن زمان سپاه پاوه ضمن پاسداری از مرزها و ایستادگی در برابر هجوم ارتش عراق، با وجود کمبود امکانات نظامی، با ضدانقلابها نیز میجنگید. من بهعنوان مسئول اطلاعات سپاه پاوه برای درخواست امکانات نظامی از شورای انقلاب، به تهران رفتم. در جلسهای با حضرت آیتالله خامنهای که علاوه بر عضویت در شورای انقلاب، نماینده امام در شورای عالی دفاع هم بودند، نیازمندیهای تسلیحاتی سپاه پاوه را برای ایشان تشریح کردم. آیتالله خامنهای آقای رفیقدوست را به نزد خود خواندند و همانطور که با مهربانی دست بر شانه من نهاده بودند، فرمودند: هر چه میخواهند برایشان مهیا کنید. به دنبال سفارش مقام معظم رهبری فهرست نیازمندیهای تسلیحاتی سپاه پاوه بهسرعت مهیا شد...
سخنرانی پرشور
آقا در فروردین ۶۰ به پاوه آمدند. ایشان در آن زمان امامجمعه تهران بودند. حضرت آیتالله خامنهای برای بازدید از جبهههای نوسود آمده بودند. بنده بهعنوان عضو شورای فرماندهی سپاه پاوه، بهاتفاق شهید مجید حداد عادل مشاور سیاسی استاندار کرمانشاه، شهید محمد بروجردی فرمانده سپاه غرب کشور، شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه و فرماندار شهر پاوه و آیتالله صدوقی از ایشان استقبال و همراهیشان کردیم. ایشان ضمن بازدید از مناطق مختلف و سرکشی به مزار شهدای پاوه، در مسجد میدان پاوه سخنرانی پر شوری کردند.
مسیح کردستان
شهید بروجردی را از سال ۱۳۵۸ و پس از غائله پاوه، زمانی که معاون سپاه پاوه بودم، میشناسم. شهید بروجردی فرمانده سپاه پاسداران غرب کشور بود. شهید ناصر کاظمی هم فرمانده سپاه پاوه و از دوستان نزدیک و همکیش شهید بروجردی بود. این دو شهید بزرگوار مانند هم بودند. آنها دو بال بودند که برای نجات کردستان آمدند تا حامی و امید کردها باشند. شاید اگر بروجردی و کاظمی نبودند، پاکسازی کردستان بهراحتی و با هزینه و تلفات پایین انجام نمیشد.
شهید بروجردی بسیار متواضع، مردمدار و جذاب بود. به شخصیتها و علمای کرد احترام خاصی میگذاشت. همیشه با آنها مشورت میکرد و به آنها ارزش میداد؛ خودرأی نبود و به اتکای کردها عمل میکرد. همین منش، او را در قلب مردم کرد جای داد تا اندازهای که او را مسیح کردستان نامیدند. مسیح یعنی ناجی و شهید بروجردی ناجی مردم کردستان بود.
پس از شهادت محمد بروجردی، بیش از ۲۰ هزار نفر از مردم کردستان و اورامانات، پیکر پاکش را از کردستان تا بهشتزهرای تهران همراهی کردند. شهید بروجردی و شهید کاظمی برای مردم کردستان بیهمتا هستند.
«آمریکا در کشور ما فرعونیّت میکرد، مثل فرعون: یَستَضعِفُ طآئِفَةً مِنهُم یُذَبِّحُ اَبنآءَهُم وَ یَستَحیِ نِسآءَهُم؛ (۳)
با مردم ما اینجور رفتار میکردند؛ موسای زمان آمد، تختوبخت این فرعون و دنبالهروهای او را واژگون کرد و از بین برد؛ انقلاب این است.
یکسال و دو ماه بعد از همین حادثهی شهریور -یعنی در آبان ۱۳۵۸- جوانان امام بزرگوار ما، جوانان پیرو خطّ امام، رفتن
د این جاسوسخانهی آمریکا را فتح کردند؛ آمریکاییها را دستبسته و چشمبسته اسیر خودشان کردند؛ موسی ایندفعه فرعون را اینجور شکست داد.
حالا بعضی میگویند چرا آمریکاییها با ایران بدند؟ خب علّتش همین است؛ ایران یکسره در مشت آمریکا بود، در دست آمریکا بود؛ همهی اجزای اصلی وجود کشور با ارادهی آمریکاییها حرکت میکرد؛ امام آمد و بهوسیلهی این مردم، آمریکا را از این مملکت بیرون کرد؛
باید هم دشمن باشند، باید هم دشمنی بکنند؛ و دارند میکنند، همین حالا دارند دشمنی میکنند.»
[=irfont]خاطره ناب [=irfont]مقام معظم رهبری با ذکر خاطره ای رابطه خوب خود را با جوانان اینگونه بیان میکند:
[=irfont]مسجدی که بنده نماز میخواندم، بین نماز مغرب و عشا هیچ وقت داخل مسجد جا نبود؛ [=irfont]همیشه بیرون مسجد هم جمعیت متراکم بود؛ [=irfont]هشتاد درصد جمعیت هم از قشر جوان بودند؛ [=irfont]برای خاطر اینکه با جوان تماس میگرفتیم. [=irfont]در همان سالها پوستینهای وارونه مد شده بود و جوانان خیلی اهل مد آن را میپوشیدند.
[=irfont]یک روز دیدم جوانی که از این پوستینهای وارونه پوشیده، صف اول نماز در پشت سجاده من نشسته است؛
[=irfont]یک حاجی محترم بازاری هم که مرد خیلی فهمیدهای بود و من خیلی خوشم میآمد که او در صف اول مینشست، در کنار این جوان نشسته بود.
[=irfont]دیدم رویش را به این جوان کرد و چیزی در گوشش گفت و این جوان یکباره مضطرب شد. [=irfont]برگشتم به آن حاجی محترم گفتم چه گفتی؟ به جای او جوان گفت چیزی نیست. [=irfont]فهمیدم که این آقا به او گفته که مناسب نیست شما با این لباس در صف اول بنشینید! [=irfont]گفتم نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همینجا بنشینید و تکان نخورید!
[=irfont]گفتم حاجی! چرا میگویی این جوان عقب برود؟ بگذار بدانند که جوان با لباسی از جنس پوستین وارونه هم میتواند بیاید به ما اقتدا کند و نماز جماعت بخواند.
[=irfont]برادران! اگر پول و امکانات هنری نداریم، اگر فعلاً ترجمه قرآن به زبان سعدی زمانه را نداریم، [=irfont]«اخلاق» که میتوانیم داشته باشیم؛ [=irfont]«فی صفه` المؤمن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه».
[=irfont]با اخلاق، سراغ این جوانان و دلها و روحها و ورای قالبهاشان بروید؛ آن وقت تبلیغ انجام خواهد شد.
[=irfont]مقام معظم رهبری در دیدار با مسئولان سازمان تبلیغات اسلامی،
[="#000000"] [="#000000"]⊙خاطراتی سبز از حیات طیبه و نورانی امام خامنهای عزیز⊙[/]
منتظر بودیم که در خانهی حضرت آقا غذا بخوریم!
برای قضیه استهلال ما در دفتر مانده بودیم. شب با یکی از دوستان دفتر به نماز حضرت آقا رفتیم. بعد از نماز آقا فرمودند چطور شما این موقع - موقع افطار - در دفتر هستید؟ گفتیم برای استهلال ماندهایم. فرمودند خیلی خوب، افطار را برویم منزل ما. ما هم دلمان میخواست که برای افطار منزل آقا برویم، ولی تعارف هم میکردیم. گفتیم نه آقا در دفتر غذا تهیه کردهاند. فرمودند نه، بیایید برویم. ما هم رفتیم.
این آقای حاج ناصر که پذیرایی میکند، مقداری نان و پنیر و سبزی و حلوا آورد. ما مقداری نان و پنیر، یک مقدار هم حلوا خوردیم. ولی منتظر بودیم که غذا را بیاورند. بالاخره افطار است و با غذایی باید ادامه پیدا کند. چون ما کنار آقا نشسته بودیم. ایشان چشمشان توی چشم ما نمیافتاد، مقداری آزادتر بودیم. این آقای حاج ناصر که میآمد، من یک جوری علامت دادم که چیزی ادامه دارد یا نه، که اگر ادامه ندارد، ما همین را بخوریم و گرسنه نباشیم. اگر ادامه دارد، خوب خودمان را با اینها سیر نکنیم. علامتی دادم. ایشان گفت نه، ادامه ندارد. ما همان نان و حلوا و همان نان و پنیر را خوردیم. ولی اگر دفتر میآمدیم، قطعاً غذایی که در دفتر درست کرده بودند برای همین پرسنلی که شیفت کاری داشتند چربتر از غذای حضرت آقا بود.
بعد که افطار کردیم و حضرت آقا تشریف بردند داخل، ما به آقای حاج ناصر عرض کردیم که این چه افطاری بود؟ اگر ما دفتر بودیم یک غذای حسابی به ما میدادند. ایشان گفت که خانوادهی حضرت آقا مشهد مشرف شدهاند و قبل از رفتن، یک قابلمهی بزرگ از این حلواها درست کردهاند. به اندازه این سه چهار شب، افطارمان هر شب حلواست و با حضرت آقا نان و پنیر و حلوا می خوریم. گفتم سحر چه کار میکنید؟ ایشان گفت برای سحر هم آبگوشت مختصری درست میکنیم و به اندازهی یک پیاله برای حضرت آقا آبگوشت میدهیم و بقیهاش را هم خودمان میخوریم.
این برنامه غذایی آقا بود. از این نمونهها تقریباً فراوان است که واقعاً زندگی آقا، یک زندگی کاملاً زاهدانه است. یعنی من میتوانم به جرأت عرض بکنم که زندگی ایشان از نظر کیفیت، هیچ فرقی با قبل از انقلاب نکرده است. البته تعداد اولاد بیشتر شدهاند، عروس، داماد و نوه و یک مقدار فضای بیشتری لازم است اما کیفیت زندگی هیچ فرقی نکرده است، همان زندگی، همان خانه، همان امکاناتی که ایشان در دوره قبل از انقلاب در مشهد داشتند، ما شاهدیم الان همان وضعیت هست.
[SPOILER] [ احمد مروی معاون ارتباطات حوزهای دفتر مقام معظم رهبری ] [/SPOILER]
-----[/]
خاطره ای زیبا از سیلی خوردن محافظ امام خامنه ای!
در یکی از ملاقات های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغر اندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!»
درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
[h=1]
[/h] ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند کتاب از اینها درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند.
دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان، اوایل جنگ نمایندة امام در وزارت دفاع بود، یعنی معاون شهید «چمران» بود، شروع شد.
امام جمعه تهران که شدند این کار را شروع کردند و همچنان هم ادامه دارد. افتخارمان این است که در استان تهران، خانوادة دو شهید به بالا نداریم که آقا خانهشان نرفته باشد.
تقریباً محله و خیابان اصلی در شهر تهران نداریم که ایشان نیامده باشند و بلد نباشند. تکتک این محلههای خود شما را من حداقل میدانم ما خانواده شهید سه شهید و دو شهید نداریم که ایشان نیامده باشند.
حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم شهدا من بودم. بههمینخاطر میدانم شرایط و وضعیت چگونه بود. دیدارهای خانواده شهدا، باصفاترین، باحالترین لذتی که آدم میخواهد ببرد را دارد. بعضیهایش خیلی سوزناک است.
یک خانواده شهید میروی فقط یک فرزند داشتند که آن هم شهید شده است.
خیلی سخت است برای یک پدر و مادر که یک بچه بزرگ کرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند. هرچند آنها با افتخار میگویند، ولی ما که مینشینیم نگاه میکنیم، آن خستگی را احساس میکنیم.
بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیة عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانوادة خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده.
مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت میکرد که یکی دو بار آقا گریه کرد.
این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. همة آدمهایی که در راه خدا در کشور ما از ادیان مختلف کشته شدند. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند خانة چند ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساهایشان زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند.
رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند. کمی اطلاعات خانوادة شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم.
صبح رفتیم گشتیم توی محلة مجیدیه شمالی، دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم.
توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که بالاخره فرهنگش... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید دربروند.
کارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب شب کریسمس که شب پاک شماهاست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغربوعشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم.
گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکنند، میرویم سر کارمان دیگر. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نکنند که مسیر لو نرود، روی شبکه بالاخره پخش میشود دیگر. چیزی نگفتند.
یک آن مرکز من را صدا کرد با بیسیم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است.
سر پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد که.
بالاخره وارد شدیم. چون کار باید میکردیم. گفتیم نودال و اَمپِکس و چیزایی که شنیده بودیم، کارگردان و اینها بروند تو.
کارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِکس رفت توی زیرزمین پست بدهد، آن رفت توی حیاط پست بدهد.
پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یک ذره که نزدیک شد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصلهای که بود به این خانم چون احیا بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید ـ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش کرد. فکر کردیم چه کنیم داستان را؟ داد بیداد کردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین.
یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً جمع کنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟
گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد. فکری کنید.
تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد
اینها شروع کردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود، آب قند آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. نگهبانی هم که باید کنار در میایستاد، رفت دم در.
کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم.
گفتم: بفرمایید.
گفت شما؟
نه اینکه ما را نمیشناخت، گفتند، تو چه کارهای یعنی؟ گفتیم: صاحبخانه غش کرده.
گفت: کس دیگری نیست؟
یاد آن افتادیم که دو تا دخترها هم میتوانند به آقا بگویند بفرمایید. گفتیم آقا شما بفرمایید داخل.
گفت: من بدون اذن صاحبخانه به داخل نمیآیم.
معنی و مفهوم حفاظت، خودش را اینجا از دست نمیدهد. مهمتر از حفاظت این است. بدون اذن وارد خانه کسی نمیشود.
رهبر نظام است باشد، ارمنی است باشد، ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.
من دویدم رفتم توی آشپزخانه. به یکی از این دخترها گفتم آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.
لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم.
به آقا گفتیم: که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.
گفتند: نه میایستم تا بیایند.
چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد.
راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق. این خانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت.
بعد گفت که مادرمان توی این اتاق است، الآن خدمت میرسیم.
رفتند بیرون. آقا من را صدا کرد گفت اینها پدر ندارند؟
گفتم: نمیدانم. چون صبح نپرسیده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟
گفتند، مرده.
گفتیم، برادر؟
گفتند، یکی داشتیم شهید شده.
گفتیم، بزرگتری، کسی؟
گفتند، عموی ما در خانة بغلی مینشیند.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم بیرون. حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟ با این هیبت و این تیپ و قدوقواره، همه دو متر درازی و لباسها، شکل، تیپ و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است.
در بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در سلام کردم. گفتم، ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.
این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب کرد. رفت لباس پوشید آمد دم در. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش.
داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟
بعد از بازرسی قضیه را بهش گفتیم. گفتیم: رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید.
او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مُرد. یک جنازه را یدک کردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. اینها به خودی خود زبانشان با ما فرق میکند.
سلام علیک هم که میخواهند بکنند کلی مکافات دارند. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد و درنهایت یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.
حضرت آقا چایی و شیرینیشان را خورد
رفتیم توی این اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم. آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود.
بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟
گفتند: دانشجو هستند.
آقا خیلی تحسینشان کرد و با اینها کلی صحبت کردند، توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آقا آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟
اینها همهاش درس است. من خودم نمیدانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد؟ آقا میخورد یا نمیخورد؟ نمیدانستم. رفتم کنار آقا، از آقا سؤال کردم، گفتم: آقا اینها میگویند که خوردنی چیزی بیاوریم؟ چایی چیزی بیاوریم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.
بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بکشید چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی، هم آبمیوة شما را میخورم.
اینها رفتند چایی، آبمیوه و شیرینی آوردند. خود میوه را هم آوردند. خُب توی خانة مسلمانها اینطوری است.
یک نفر چند تا میوه پوست میکند میدهد دست آقا، آقا هم دعا میکند.
همانجا به پدر شهید، مادر شهید، پسر شهید و یا همسر شهید آن خوراکی را تقسیم میکنیم، همه یک قسمتی از این میوه میخورند که آقا به آن دعا کرده. توی ارمنیها هم همین کار را باید میکردیم؟ واقعاً نمیدانستیم.
چایی آوردند، آقا خورد، آبمیوه آوردند، آقا خورد، شیرینی آوردند، آقا خورد.
آقا حدود چهل دقیقه توی خانه ارمنیها نشستند و با اینها صحبت کردند. مثل بقیة جاها آقا فرمودند: عکس شهیدتان را من نمیبینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.
توی خانة مسلمانها چهار تا عکس بزرگ شهید وجود دارد که توی هر اتاقی یکی هست. میپریم و میآوریم. اینها رفتند آلبوم عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود.
آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. صفحة اول یک عکس دوتایی. یادگاری فردین با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همینجوری نگاه میکردند، شروع کردند به صحبت کردن، همینجوری صفحهها را ورق میزدند تا تمام شود. تمام که شد گفتند: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟
یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن. گفت: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.
ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است.
هواپیمایش F۱۴، بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد.
هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، که اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود.
چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود. هواپیما لاشهاش توی خاک ایران میافتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته ایجکت کند و نشد که چتر برای شهید کار کند.
هواپیما به زمین خورد و ایشان به شهادت رسید.
ارمنیای بود که حتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد. آن خانواده، این فرزندشان است. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است. دربارة شهادتش و اخلاقش تعریف کردند.
مادر شهید گفت: امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟
آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، در روضههایتان شرکت میکنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم.
میآییم توی دستههایتان مینشینیم، ظرف یکبارمصرف میگیریم، که شما مشکل خوردن نداشته باشید، چون ما توی ظرف آنها آب نمیخوریم.
توی مجالس شما شرکت میکنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را.
میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین درودیوار گذاشتهاند، سینهاش را سوراخ کردهاند. میخ، مسمار به سینهاش خورده.
نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة ۲۵ ساله، حکومتش را غصب کردند.
نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در ۲۵ سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش.
این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاریای که دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محلة ما به خانة ما نیامده است، شما رهبر مسلمین هستید.
من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است.
از ورود آقای خامنهای به منزلشان، به علی(ع) و ۲۵ سال حکومت غصب شدهاش و زهرا(س) پی برد. خُب! این برود مشهد، امام رضا(ع) شفایش نمیدهد؟
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبیخ کردند
ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند کتاب از اینها درس گرفتیم.
آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند.
کاتولیکتر از پاپ هم داریم دیگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعی، نخوردم. حزباللهیتر از آقا هستم دیگر.
با آنها خداحافظی کردیم و بهسمت دفتر بهراه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچهها را بگویید بیایند.
آمدند.
گفتند: این کار احمقانه چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم.
وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید داخل نمیآمدید.
با نام خدا
خاطرهی رهبر انقلاب از اولین روزهای ورود امام به ایران
«فرق امام و شما در مردمیبودن است»
توجه به جایگاه «مردم» به عنوان یکی از ارکان مشروعیت نظام اسلامی همواره مورد نظر بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی بود و در بیانات رهبر انقلاب اسلامی نیز بر آن تأکید شده است. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR همزمان با سیوششمین سالروز ورود حضرت امام خمینی رحمهالله به ایران اسلامی، خاطرهای را از رهبر انقلاب، از اولین روزهای ورود امام رحمهالله دربارهی توجه به تودههای ملت منتشر میکند.
[FLV]http://www.askdin.com/attachments/3006471852d1422951303-mardomi.flv[/FLV]
.
دستور رهبر انقلاب به حذف بخشي از متن خوشامدگويي مهمانداران هواپيما
هنگامي که مهماندار هواپيماي مسافربري پرواز عادي تهران مشهد در خوشامدگويي ابتدايي به مسافران
به سبک معمول براي شادي روح امام و شهدا دعا و سلامتي رهبر انقلاب را آرزو کرد، رهبرانقلاب نيز
که مسافر اين پرواز بودند با شنيدن اين خوشامدگويي از بخش آرزوي سلامتي براي رهبرانقلاب ناراحت شدند
و دستور حذف سريع اين بخش از متن خوشامدگويي مهمانداران توسط مسئولان مربوط را صادر کردند.
منبع :خراسان نیوز
نقل از : http://farsi.khamenei.ir
به گزارش ادیان نیوز، آیتالله شیخ مجتبی قزوینی از اساتید فلسفهی حضرت آیتالله خامنهای و از مدرسین و علمای بزرگ مشهد در دهههای ۳۰ و ۴۰ شمسی بود. آیتالله قزوینی از اولین کسانی بود که با شروع نهضت مبارزه علیه رژیم پهلوی به قم رفت و با حضرت امام خمینی رحمهالله بیعت کرد؛ بیعتی که تا سال ۱۳۴۶ و رحلت وی پایدار ماند.
رهبر معظم انقلاب در دیدار جمعی از اساتید و فضلا و مبلّغان و پژوهشگران حوزههای علمیه کشور درباره ایشان چنین میگویند: «مرحوم آشیخ مجتبی نه فقط امام را قبول داشت، از امام ترویج میکرد تا وقتی زنده بود.»
حاج شیخ مجتبی مرد بسیار مُلّایی بود. هم مُلّا بود، هم علاوه بر مُلّایی از لحاظ قوت شخصیت بنده غیر از امام ـ واقعاً حالا اینی که عرض میکنم بارها این را گفتم ـ هیچکس را در این معممین که من باهاشان معاشر بودم به قوت شخصیت حاج شیخ مجتبی من ندیدم! یک چیز عجیب غریبی بود. ما، یکی دو، سه سال بعد از برگشتن از قم البته ـ توفیق پیدا کردیم که با ایشان معاشرت پیدا کردیم از نزدیک؛ تا سال ۴۶ که ایشان فوت کرد. بله حسابی حس کردم وجود او را؛ خیلی مرد فوقالعادهای بود حاج شیخ مجتبی؛ خیلی. آن شخصیتش بود که همه را مقهور میکرد. در مشهد هرکسی با ایشان آشنا بود احترام برای ایشان قائل بود؛ من دیده بودم جلسهی مشترک ایشان و بسیار از علما و معاریف مشهد را؛ وقتی ایشان یک حرفی میزد، یک چیزی میگفت همه بطور خواه، ناخواه مقهور بودند؛ اینجوری بودند ایشان. این آقای آمیرزا جواد آقا و اینها که در مقابل ایشان مثل شاگرد؛ برخوردشان برخورد شاگرد بود؛ برخورد مرید و شاگرد اینجوری. حاج شیخ مجتبی چیز عجیبی بود... در همه چیز وارد بود. یعنی آدم بود که فلسفه خوانده بود. نه اینکه حالا همینطور فقط پیش آقامیرزا مهدی ـ مثلاً فرض کنید ـ اصفهانی یک چیزی خوانده باشد، نه. آقای آشتیانی میگفت آقا میرزا مهدی وقتی از نجف برمیگشته چند ماه تهران مانده پیش آقا میرزا احمد آشتیانی. این نقل آقای آقا جلال آشتیانی است. حالا من دیگر نمیدانم ایشان چقدر متقن در این نقل باشد. لکن سابقهی فلسفه خوانی نداشت. لکن حاج شیخ مجتبی چرا. اعجوبهیی بود. اهل علوم غریبه و اینها هم بود. همه چیز هم بلد بود یعنی واقعاً از آن آدمهایی که شنیدیم. گفت:
به مصر رفتم و آثار باستان دیدم
هر آنچه شنیده بودم به داستان دیدم
یعنی آنکه واقعاً ما دیدیم، آنی که آدم میشد ببیند، آقا شیخ مجتبی بود.
- دیدار با اعضای کنگره بزرگداشت صدرالمتألهین ۱۳۷۷/۱۰/۸
منبع:khamenei.ir
بسم الله الرحمن الرحیم
[HL]گوشههایی از خاطرات آیتالله خامنهای از والدهی مکرمهشان
[/HL]1. پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ شناس -
البته حافظ شناس که میگویم، نه به معنای علمی و اینها، به معنای مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملاً آشنا بود و صدای خوشی هم داشت.
2.وقتی بچه بودیم، همه مینشستیم و مادرم قرآن میخواند؛ خیلی هم قرآن را شیرین و قشنگ میخواند. ما بچهها دورش جمع میشدیم و برایمان به مناسبت، آیههایی را که در مورد زندگی پیامبران است، میگفت. من خودم اوّلین بار، زندگی حضرت موسی(ع)، زندگی حضرت ابراهیم(ع) و بعضی پیامبران دیگر را از مادرم - به این مناسبت - شنیدم. قرآنکه میخواند، به آیاتی که نام پیامبران در آن است میرسید، بنا میکرد به شرح دادن.
3.بعضی از شعرهای حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگی - یادم است، از شعرهایی است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد __ به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند ___ گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
4.مادرم) خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همهی مادران - دوست میداشت و رعایت آنها را میکرد. پدرم عالِم دینی و ملّای بزرگی بود. برخلاف مادرم که خیلی گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردی ساکت، آرام و کم حرف مینمود؛ که این تأثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشهی حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزی هستیم؛ یعنی پدرم اهل خامنهی تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگی، هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبی بود. البته محیط شلوغی بود؛ منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و راحتی نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر میگذاشت.
منبع : khamenei.ir
ادامه در پست بعدی . . .5.چیزی که حتماً میدانم برای شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم، زمستان که میشد، مادرم عمامه به سرم میپیچید.
مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه میپیچید و به مدرسه میرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکی با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقداری حالت انگشتنمایی و اینها بود؛ اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران میکردیم و نمیگذاشتیم که در این زمینهها خیلی سخت بگذرد.
6.دورانهای کلاس اوّل و دوم و سوم را که اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمیتوانم قضاوتی بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دورهی دبستان - یعنی کلاس پنجم و ششم - به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم. خیلی به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهای دینی هم خیلی خوب بودم؛ قرآن را با صدای بلند میخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینی را آن وقت به ما درس میدادند - به نام تعلیمات دینی - برای آن وقتها کتاب خیلی خوبی بود؛ من تکّههایی از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ میکردم.
7.بههرحال، گاهی انسان به فکر آینده میافتد؛ اما من از اینکه چه زمانی به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست. اینکه در آیندهی زندگی خودم، بنا بود چه شغلی را انتخاب کنم، از اوّل برای خود من و برای خانوادهام معلوم بود. همه میدانستند که من بناست طلبه و روحانی شوم. این چیزی بود که پدرم میخواست و مادرم به شدّت دوست میداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ یعنی هیچ بیعلاقه به این مسأله نبودم.
اما اینکه لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به خاطر این بود که پدرم با هر کاری که رضاخان پهلوی کرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمیداشت همان لباسی را که رضاخان به زور میگوید، بپوشیم. میدانید که رضاخان، لباس فعلی مردم را که آن زمان لباس فرنگی بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصی داشتند و همان لباس را میپوشیدند. او اجبار کرد که بایستی اینطور لباس بپوشید؛ این کلاه را سرتان بگذارید!
پدرم این را دوست نمیداشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولی خودش که لباس طلبگی بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانی شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم میخواست، هم مادرم میخواست، خود من هم میخواستم. من دوست میداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگی را در داخل مدرسه شروع کردم.
گفت و شنود با جمعی از نوجوانان و جوانان 76/11/14
[/HR] پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای روایتی از عیادت رهبر معظم انقلاب اسلامی از والدین شهدا در بخش آی.سی.یو بیمارستان خاتم الانبیا(ص) را در سالروز این حضور به نقل از مدیر بیمارستان منتشر کرد.
[/HR]
دکتر پیرحسین کولیوند در این روایت در این باره نوشت: ساعت شش و نیم عصر پنج شنبه بود که مطلع شدیم حضرت آیتالله خامنهای سرزده و بدون اطلاع قبلی به بیمارستان خاتمالأنبیاء(ص) تشریف آوردهاند. ایشان در بخش آی.سی.یو حضور یافتند و در ابتدا با حضرت آیتالله طاهری خرمآبادی ملاقات کردند.
سپس به عیادت بیمارانی که در بخش آی.سی.یوی ویژه والدین شهدا بستری بودند، رفتند و با آن ها گفتوگو کردند، در نهایت مجددا دقایقی از آیتالله طاهری عیادت کردند و با دعای خیر برای کارکنان و پرستاران و دیگر عوامل، بیمارستان را ترک کردند.
**عیادت از آیتالله طاهری خرم آبادی
وقتی که حضرت آقا تشریف آوردند، آیتالله طاهری هوشیاریشان خیلی بالا نبود و در ابتدا متوجه حضور رهبر انقلاب نشدند. آقا آمدند کنار تخت و دست نوازش به سر و صورت آقای طاهری کشیدند و سلام کردند. دو فرزند آیتالله طاهری خرم آبادی هم در بیمارستان حضور داشتند و در مورد وضعیت آقای طاهری با رهبر انقلاب صحبت کردند.
حضرت آقا از فرزند آقای طاهری پرسیدند چند روز است که ایشان به این وضعیت هستند و چطور شد که این اتفاق افتاد.، آقازاده آقای طاهری هم از وضعیت درمانی پدرشان گزارش مختصری ارائه کرد؛ بعد از این که رهبر انقلاب چند دقیقهای در کنار تخت آیتالله طاهری با فرزندان ایشان صحبت کردند، فرمودند که ما یک سری هم به بقیه بیمارانی که در این بخش بستری هستند می زنیم و دوباره برمیگردیم این جا.
بعد از این که حضرت آقا به دیدار والدین شهدای بستری در آی.سی.یو رفتند و سپس دوباره به بالای سر آیتالله طاهری بازگشتند، آقای طاهری کاملا چشمهایشان را باز کرده بودند و متوجه حضور حضرت آقا شدند. آقا هم دوباره سلام و احوال پرسی کرده و برای ایشان آرزوی شفا کردند.
**ماجرای تاسیس آی.سی.یو ویژه والدین شهدا
سه سال پیش بود که حدود نیمه شب پدر شهیدی را به اورژانس آوردند که به تخت خالی احتیاج داشت و باید در بخش مراقبتهای ویژه بستری میشد. اما ما حتی تخت عادی خالی هم نداشتیم. با همکارانم در دیگر بیمارستانها تماس گرفتم و بالاخره یک جای خالی در آی.سی.یوی یکی از بیمارستانها هماهنگ شد. به آنها گفتم که شما به فلان بیمارستان بروید و فردا که در اینجا تخت آی.سی.یو خالی شد من هماهنگ میکنم که با آمبولانس به این بیمارستان بیایید.
فردا صبح تخت خالی شد و من تماس گرفتم که آن پدر شهید عزیز برگردد ولی با خبر شدم که متاسفانه به رحمت خدا رفته است. این ماجرا ما را تحت تاثیر قرار داد. در آن زمان در این طبقه آی.سی.یو فعلی قرار بود که تالار همایش ساخته شود. این تصمیم را تغییر دادیم و بنا گذاشتیم یک بخش مراقبتهای ویژه مجهز ایجاد کنیم و فقط و فقط آن را به والدین شهدا اختصاص دهیم.
ما مدیون این بزرگواران هستیم و حتی اگر جانمان را هم بگذاریم در این زمینه کم گذاشتهایم و نباید اینها دغدغه های این چنینی داشته باشند؛ لذا ما به سرعت این بخش را ایجاد و از نظر تجهیزات، فضا، پرسنل و پزشک بهترینها را انتخاب کردیم و الحمدلله جواب هم گرفتیم. روز ولادت حضرت رسول اعظم صلواتالله علیه وآله هم این بخش افتتاح شد.
هم اکنون این بخش یکی از بزرگترین بخشهای آی.سی.یو یا مراقبتهای ویژه منطقه است و از نظر تجهیزات و امکانات و نوع بیماران، که همه خانواده شهید هستند تقریبا در منطقه منحصر به فرد است و امیدواریم این نوع خدمت رسانی به والدین شهدا، الگویی شود برای دیگر مراکز خدمات درمانی در سطح کشور.
من حس میکنم این آی.سی.یو به خاطر حضور این همه پدر و مادر شهید قطعهای از بهشت است.
**ملاقات با والدین شهدا
روز پنج شنبه، 33 نفر از والدین شهدا در این بخش مراقبتهای ویژه مغزی بستری بودند که حضرت آقا در کنار تخت تک تک این عزیزان حاضر شدند و با آنها ملاقات کردند. به دلیل مشکلات مغزی این بیماران، عدهای از آنها بی هوش بودند و آن هایی که تقریبا بیدار بودند با حضرت آقا گفت وگوی مختصری انجام میدادند. حضرت آقا دست نوازش به سر این عزیزان میکشیدند و یاد و خاطره شهدایشان را گرامی میداشتند و دعا میکردند که «انشاالله خداوند، شهید شما را با پیغمبر صلواتاللهعلیهوآله محشور کند». برخی از بیمارانی هم که به دلیل قرارداشتن دستگاه تنفس مصنوعی در دهانشان نمی توانستند صحبت کنند، با اشاره، به سخنان رهبر انقلاب پاسخ میدادند.
وقتی پرستاران هر تخت بیماری را معرفی میکردند و حضرت آقا متوجه میشدند که آن بیمار دو شهید در راه خدا تقدیم کرده است با محبت بیشتری با آن ها احوال پرسی میکردند و لحظات بیشتری در کنار آن ها بودند.
یکی از بیماران، پدر دو شهید بود که از حضرت آقا بسیار تشکر کرد و خوشامد گفت. اشک شوق از چشمانش جاری شده بود و عرض کرد «آقای خامنهای من رو دعا کنید». حضرت آقا هم فرمودند که ما شما را دعا می کنیم، شما هم ما را دعا کنید.
**ارایه گزارش به رهبر انقلاب درباره وضعیت بیمارستان و رویایی درباره شهدا
در هنگام ملاقات گزارش کوتاهی از وضعیت رسیدگی به والدین شهدا در آی.سی.یو، وضعیت تخصصی بیمارستان و فعالیتهای جانبی فرهنگی برای بیماران را خدمت رهبر انقلاب ارائه کردم.
به ایشان عرض کردم که من قبل ازعید داشتم از آی.سی.یوی والدین شهدا بازدید میکردم، دیدم که همکاران دارند یکی از والدین شهدا را حمام میکنند (پرستاران عزیز این بیماران را هر دو - سه روز یک بار حمام میکنند.) وقتی این صحنه را دیدم خیلی خوشحال شدم که پرستاران ما این گونه مومنانه وظایفشان را انجام میدهند. شب خواب دیدم که دارم بخش را بازدید میکنم در حالی که شهدا کنار تخت والدین شان ایستادهاند و نظاره گر زحمت پرستارانند.
طوری به ما نگاه میکردند که انگار هم دیگر را میشناختیم. ما با شهدا سلام و احوالپرسی کردیم و آن ها هم با ما مصافحه کردند و دست دادند طوری که در همان عالم رویا، گرمای دستشان را حس میکردیم. یکی از این شهدایی که کنار تخت ایستاده بود، رو کرد به من و گفت دستتان درد نکند، شما خیلی زحمت ما را میکشید. بنده وقتی این رویا و زحمات پرستاران متعهد بیمارستان را خدمت آقا تعریف کردم، ایشان فرمودند «خوش به سعادت شما، واقعیت هم همین است» بعد هم پرستاران را چندبار دعا کردند.
**توفیق بزرگ
«خداوند شما را موفق بدارد، خدمت به این عزیزانی که اینجا هستند توفیق بزرگی است از سوی خدا»؛ رهبر انقلاب این دو جمله را هنگامی که ملاقاتشان از والدین شهدا و آیتالله طاهری خرمآبادی به پایان رسید، خطاب به مسئولان بیمارستان که آن جا حضور داشتند، بیاناتی فرمودند و حوالی غروب بود که بیمارستان را ترک کردند.
[/HR] منبع : تابناک
[HL]موشکهای اروپایی صدامی[/HL]
ارتش جمهوری اسلامی ایران و نیروهای نظامی وابستهی به جمهوری اسلامی، پایبند به تعهّدات اسلامیاند؛
نه در پیروزی طغیان میکنند، نه در هنگام خطر دست به کارهای ممنوع و ابزارهای ممنوع میزنند. مدّتهای طولانی شهرهای ما - چه شهرهای مرزی و چه بعداً حتّی تهران و اصفهان و بسیاری از شهرهای دیگر -
زیر تهاجم وحشیانه و کور موشکهای صدّامی قرار داشت؛ در محلّات مختلف همین شهر تهران، موشکهای صدّامی میآمد؛
موشکهایی که بهوسیلهی کشورهای اروپایی تجهیز شده بود و فروخته شده بود، بهوسیلهی آمریکاییها هدایت میشد؛ اهداف به آنها نشان داده میشد؛ اهداف نظامی با عکسبرداریهای هوایی در اختیار دشمن قرار میگرفت، این موشکها میآمدند به شهرهای ما میخوردند و مردم بیدفاع را،
مردم غیر نظامی را تارومار میکردند؛ خانهها را ویران میکردند. ما بعد از گذشت مدّتی توانایی پیدا کردیم که مقابلهیبهمثل کنیم؛ ما هم توانستیم موشک به دست بیاوریم، ما هم توانستیم مقابلهبهمثل کنیم؛ میتوانستیم شهرهایی را که در بُرد موشک ما بود - که از جملهاش خود بغداد بود - بزنیم؛ امام به ما گفتند که اگر خواستید به یک نقطهی غیر نظامی - غیر پادگان و امثال اینها - بزنید، حتماً باید قبلاً بهوسیلهی رادیو اعلام بکنید که ما میخواهیم فلانجا را بزنیم تا مردم کنار بروند. شما ملاحظه کنید؛ یک چنین تقیّداتی در دنیا معمول نیست.
بیانات در دیدار جمعى از فرماندهان و کارکنان ارتش جمهورى اسلامى ایران ۱۳۹۴/۰۱/۳۰
http://farsi.khamenei.ir
آقا با مهربانی همیشگی و با صدای پرطنین خود فرمودند: آنانی که این مسائل را مطرح میکنند، نه شیعه هستند و نه سنی! اینها هدفشان ایجاد تفرقه است. سنی بودن دلیلی برای بیاعتمادی نیست و نباید باشد.
به گزارش فرهنگ نیوز، یکی از کسانی که در مأموریتها و رفت و آمدهای متعدد به تهران در ماجراهای اوایل انقلابِ کردستان حضور داشت، جمیل بابایی بود. او که اهل پاوه و از مؤسسین سپاه این شهرستان و مسئول اطلاعات آن بود، در این رفتوآمدها با حضرت آیتالله خامنهای در شورای انقلاب آشنا شد. بابایی تا سال ۱۳۶۳ که تنشهای کردستان شدت داشت، بهمنظور مشورت و حل مشکلات کردستان، بارها به خدمت مقام معظم رهبری و حضرت امام (ره) رسیده بود. او که ۱۱۰ ماه سابقه حضور در جبهههای جنگ تحمیلی را دارد، در طول جنگ بارها مجروح و مصدوم شده و هماکنون ۴۵ درصد جانباز است. آنچه از پی میآید خاطرات بابایی از کردستان و حضرت آیتالله خامنهای است.
دستخط سرنوشتساز
به دنبال صدور فرمان تاریخی حضرت امام (ره) درباره پایان دادن به غائله پاوه، هیئتی از دولت موقت با بعضی احزاب کرد در حال مذاکره بود. در پی این مذاکره شایعاتی مطرح شد که مسئولیت منطقه از سوی دولت به حزب دموکرات واگذار شده است. همچنین این شایعه نیز قوت گرفته بود که چنانچه اداره منطقه به دست این احزاب بیفتد، کردهای انقلابی و مسلمان در مخمصه خواهند افتاد.
با شدت گرفتن این شایعات، کردهای مسلمان که زحمتهای فراوانی در راه دفاع از کیان انقلاب اسلامی در کردستان متحمل شده بودند، نگران شدند، از این رو برای برطرف کردن نگرانیها و احیای روحیه انقلابی، برای دیدار با حضرت آیتالله خامنهای که در آن زمان معاون وزارت دفاع بودند، به تهران رفتم، خدمت ایشان رسیده و ماجرا را در میان گذاشتم. حضرت آیتالله خامنهای ضمن دلجویی، در تاریخ دوم آذرماه سال ۱۳۵۸ دست خطی به بنده دادند تا به اطلاع مسلمانان انقلابی کرد برسانم. نامه حضرت آیتالله خامنهای حاوی دو بند مهم بود:
۱- دولت هیچگونه قراردادی مبنی بر اینکه حفاظت شهرهای کردستان به عهده حزب دموکرات است، نبسته و نخواهد بست.
۲- نخستین شرط دولت با هر شخص یا گروهی، قبول حاکمیت دولت بر روستاها، شهرها و استانهای سراسر کشور است.
با دست خط آقا و روحیه دوچندان به کردستان بازگشتم. نامه ایشان آبی بر آتش شایعات بود. دست خط ایشان سند بسیار مهمی برای کردهای مسلمان به شمار میآمد که مورد استقبال رسانهها نیز قرار گرفت. این دست خط هماکنون بهعنوان یک سند در کتاب خاطرات و وقایع سیاسی پاوه ثبت شده است.
دعای او و روحیه ما
اوایل سال ۱۳۵۹ بود. من به همراه شهید محمد بروجردی برای تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان کرد از طریق ارتباطی که با آیتالله خامنهای داشتیم، به شورای انقلاب در تهران رفتیم. پس از شرکت در جلسهها و پیگیری و اخذ مجوزهای لازم و تهیه ملزومات تأسیس سازمان، آماده عزیمت به جبهههای غرب کشور شدیم. حضرت آیتالله خامنهای هنگام بدرقه ما فرمودند: بروجردی را به شما و شما را به پروردگار میسپارم... با روحیهای که از آقا گرفته بودیم به کرمانشاه برگشتیم. در مدتزمان کوتاهی نیروهای پراکنده سازمان را متمرکز و سازماندهی کرده و فعالیتهای خود را با قدرت آغاز کردیم.
سنی بودن دلیل بیاعتمادی نیست
آقا سنگ صبور و یاور کردها بود. پنجم خردادماه سال ۱۳۶۰ همراه با هیئتی با مسئولیت امامجمعه پاوه نزد حضرت آیتالله خامنهای در شورای انقلاب رفتیم و درد دلها و دلنگرانیهای خود را با ایشان در میان گذاشتیم.
بنده به ایشان گفتم: گروههای ضدانقلاب و دموکرات به ما لقب مزدور و نوکر حکومت میدهند؛ مسلمانان سنی تندرو هم به ما میگویند: شیعه شدهاید! بعضی از مسئولان دولتی هم به دلیل اینکه ما سنی هستیم به ما اعتماد ندارند...
آقا با مهربانی همیشگی و با صدای پرطنین خود فرمودند: آنانی که این مسائل را مطرح میکنند، نه شیعه هستند و نه سنی! اینها هدفشان ایجاد تفرقه است. سنی بودن دلیلی برای بیاعتمادی نیست و نباید باشد.
هرچه خواستیم دادند
جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ تازه آغاز شده بود. در آن زمان سپاه پاوه ضمن پاسداری از مرزها و ایستادگی در برابر هجوم ارتش عراق، با وجود کمبود امکانات نظامی، با ضدانقلابها نیز میجنگید. من بهعنوان مسئول اطلاعات سپاه پاوه برای درخواست امکانات نظامی از شورای انقلاب، به تهران رفتم. در جلسهای با حضرت آیتالله خامنهای که علاوه بر عضویت در شورای انقلاب، نماینده امام در شورای عالی دفاع هم بودند، نیازمندیهای تسلیحاتی سپاه پاوه را برای ایشان تشریح کردم. آیتالله خامنهای آقای رفیقدوست را به نزد خود خواندند و همانطور که با مهربانی دست بر شانه من نهاده بودند، فرمودند: هر چه میخواهند برایشان مهیا کنید. به دنبال سفارش مقام معظم رهبری فهرست نیازمندیهای تسلیحاتی سپاه پاوه بهسرعت مهیا شد...
سخنرانی پرشور
آقا در فروردین ۶۰ به پاوه آمدند. ایشان در آن زمان امامجمعه تهران بودند. حضرت آیتالله خامنهای برای بازدید از جبهههای نوسود آمده بودند. بنده بهعنوان عضو شورای فرماندهی سپاه پاوه، بهاتفاق شهید مجید حداد عادل مشاور سیاسی استاندار کرمانشاه، شهید محمد بروجردی فرمانده سپاه غرب کشور، شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه و فرماندار شهر پاوه و آیتالله صدوقی از ایشان استقبال و همراهیشان کردیم. ایشان ضمن بازدید از مناطق مختلف و سرکشی به مزار شهدای پاوه، در مسجد میدان پاوه سخنرانی پر شوری کردند.
مسیح کردستان
شهید بروجردی را از سال ۱۳۵۸ و پس از غائله پاوه، زمانی که معاون سپاه پاوه بودم، میشناسم. شهید بروجردی فرمانده سپاه پاسداران غرب کشور بود. شهید ناصر کاظمی هم فرمانده سپاه پاوه و از دوستان نزدیک و همکیش شهید بروجردی بود. این دو شهید بزرگوار مانند هم بودند. آنها دو بال بودند که برای نجات کردستان آمدند تا حامی و امید کردها باشند. شاید اگر بروجردی و کاظمی نبودند، پاکسازی کردستان بهراحتی و با هزینه و تلفات پایین انجام نمیشد.
شهید بروجردی بسیار متواضع، مردمدار و جذاب بود. به شخصیتها و علمای کرد احترام خاصی میگذاشت. همیشه با آنها مشورت میکرد و به آنها ارزش میداد؛ خودرأی نبود و به اتکای کردها عمل میکرد. همین منش، او را در قلب مردم کرد جای داد تا اندازهای که او را مسیح کردستان نامیدند. مسیح یعنی ناجی و شهید بروجردی ناجی مردم کردستان بود.
پس از شهادت محمد بروجردی، بیش از ۲۰ هزار نفر از مردم کردستان و اورامانات، پیکر پاکش را از کردستان تا بهشتزهرای تهران همراهی کردند. شهید بروجردی و شهید کاظمی برای مردم کردستان بیهمتا هستند.
انتهای پیام
آمریکا در ایران فرعونیت میکرد!
«آمریکا در کشور ما فرعونیّت میکرد، مثل فرعون: یَستَضعِفُ طآئِفَةً مِنهُم یُذَبِّحُ اَبنآءَهُم وَ یَستَحیِ نِسآءَهُم؛ (۳)
با مردم ما اینجور رفتار میکردند؛ موسای زمان آمد، تختوبخت این فرعون و دنبالهروهای او را واژگون کرد و از بین برد؛ انقلاب این است.
یکسال و دو ماه بعد از همین حادثهی شهریور -یعنی در آبان ۱۳۵۸- جوانان امام بزرگوار ما، جوانان پیرو خطّ امام، رفتن
د این جاسوسخانهی آمریکا را فتح کردند؛ آمریکاییها را دستبسته و چشمبسته اسیر خودشان کردند؛ موسی ایندفعه فرعون را اینجور شکست داد.
حالا بعضی میگویند چرا آمریکاییها با ایران بدند؟ خب علّتش همین است؛ ایران یکسره در مشت آمریکا بود، در دست آمریکا بود؛ همهی اجزای اصلی وجود کشور با ارادهی آمریکاییها حرکت میکرد؛ امام آمد و بهوسیلهی این مردم، آمریکا را از این مملکت بیرون کرد؛
باید هم دشمن باشند، باید هم دشمنی بکنند؛ و دارند میکنند، همین حالا دارند دشمنی میکنند.»
دیدار اقشار مختلف مردم با رهبر انقلاب ۱۳۹۴/۰۶/۱۸
khamenei.ir
[=irfont]مقام معظم رهبری با ذکر خاطره ای رابطه خوب خود را با جوانان اینگونه بیان میکند:
[=irfont]مسجدی که بنده نماز میخواندم، بین نماز مغرب و عشا هیچ وقت داخل مسجد جا نبود؛
[=irfont]همیشه بیرون مسجد هم جمعیت متراکم بود؛
[=irfont]هشتاد درصد جمعیت هم از قشر جوان بودند؛
[=irfont]برای خاطر اینکه با جوان تماس میگرفتیم.
[=irfont]در همان سالها پوستینهای وارونه مد شده بود و جوانان خیلی اهل مد آن را میپوشیدند.
[=irfont]یک روز دیدم جوانی که از این پوستینهای وارونه پوشیده، صف اول نماز در پشت سجاده من نشسته است؛
[=irfont]یک حاجی محترم بازاری هم که مرد خیلی فهمیدهای بود و من خیلی خوشم میآمد که او در صف اول مینشست، در کنار این جوان نشسته بود.
[=irfont]دیدم رویش را به این جوان کرد و چیزی در گوشش گفت و این جوان یکباره مضطرب شد.
[=irfont]برگشتم به آن حاجی محترم گفتم چه گفتی؟ به جای او جوان گفت چیزی نیست.
[=irfont]فهمیدم که این آقا به او گفته که مناسب نیست شما با این لباس در صف اول بنشینید!
[=irfont]گفتم نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همینجا بنشینید و تکان نخورید!
[=irfont]گفتم حاجی! چرا میگویی این جوان عقب برود؟ بگذار بدانند که جوان با لباسی از جنس پوستین وارونه هم میتواند بیاید به ما اقتدا کند و نماز جماعت بخواند.
[=irfont]برادران! اگر پول و امکانات هنری نداریم، اگر فعلاً ترجمه قرآن به زبان سعدی زمانه را نداریم،
[=irfont]«اخلاق» که میتوانیم داشته باشیم؛
[=irfont]«فی صفه` المؤمن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه».
[=irfont]با اخلاق، سراغ این جوانان و دلها و روحها و ورای قالبهاشان بروید؛ آن وقت تبلیغ انجام خواهد شد.
[=irfont]مقام معظم رهبری در دیدار با مسئولان سازمان تبلیغات اسلامی،
منتظر بودیم که در خانهی حضرت آقا غذا بخوریم!
برای قضیه استهلال ما در دفتر مانده بودیم. شب با یکی از دوستان دفتر به نماز حضرت آقا رفتیم. بعد از نماز آقا فرمودند چطور شما این موقع - موقع افطار - در دفتر هستید؟ گفتیم برای استهلال ماندهایم. فرمودند خیلی خوب، افطار را برویم منزل ما. ما هم دلمان میخواست که برای افطار منزل آقا برویم، ولی تعارف هم میکردیم. گفتیم نه آقا در دفتر غذا تهیه کردهاند. فرمودند نه، بیایید برویم. ما هم رفتیم.
این آقای حاج ناصر که پذیرایی میکند، مقداری نان و پنیر و سبزی و حلوا آورد. ما مقداری نان و پنیر، یک مقدار هم حلوا خوردیم. ولی منتظر بودیم که غذا را بیاورند. بالاخره افطار است و با غذایی باید ادامه پیدا کند. چون ما کنار آقا نشسته بودیم. ایشان چشمشان توی چشم ما نمیافتاد، مقداری آزادتر بودیم. این آقای حاج ناصر که میآمد، من یک جوری علامت دادم که چیزی ادامه دارد یا نه، که اگر ادامه ندارد، ما همین را بخوریم و گرسنه نباشیم. اگر ادامه دارد، خوب خودمان را با اینها سیر نکنیم. علامتی دادم. ایشان گفت نه، ادامه ندارد. ما همان نان و حلوا و همان نان و پنیر را خوردیم. ولی اگر دفتر میآمدیم، قطعاً غذایی که در دفتر درست کرده بودند برای همین پرسنلی که شیفت کاری داشتند چربتر از غذای حضرت آقا بود.
بعد که افطار کردیم و حضرت آقا تشریف بردند داخل، ما به آقای حاج ناصر عرض کردیم که این چه افطاری بود؟ اگر ما دفتر بودیم یک غذای حسابی به ما میدادند. ایشان گفت که خانوادهی حضرت آقا مشهد مشرف شدهاند و قبل از رفتن، یک قابلمهی بزرگ از این حلواها درست کردهاند. به اندازه این سه چهار شب، افطارمان هر شب حلواست و با حضرت آقا نان و پنیر و حلوا می خوریم. گفتم سحر چه کار میکنید؟ ایشان گفت برای سحر هم آبگوشت مختصری درست میکنیم و به اندازهی یک پیاله برای حضرت آقا آبگوشت میدهیم و بقیهاش را هم خودمان میخوریم.
این برنامه غذایی آقا بود. از این نمونهها تقریباً فراوان است که واقعاً زندگی آقا، یک زندگی کاملاً زاهدانه است. یعنی من میتوانم به جرأت عرض بکنم که زندگی ایشان از نظر کیفیت، هیچ فرقی با قبل از انقلاب نکرده است. البته تعداد اولاد بیشتر شدهاند، عروس، داماد و نوه و یک مقدار فضای بیشتری لازم است اما کیفیت زندگی هیچ فرقی نکرده است، همان زندگی، همان خانه، همان امکاناتی که ایشان در دوره قبل از انقلاب در مشهد داشتند، ما شاهدیم الان همان وضعیت هست.
[SPOILER] [ احمد مروی معاون ارتباطات حوزهای دفتر مقام معظم رهبری ] [/SPOILER]
-----[/]
[="#000000"] خاطره ای زیبا از سیلی خوردن محافظ امام خامنه ای!
[/]
در یکی از ملاقات های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغر اندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!»
درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
[SPOILER](محافظ حضرت آقا)[/SPOILER]