✿╠ رئیس جمهور کوچکی که شهید شد ╣✿
تبهای اولیه
.......
بعضی وقتها آقای فولادی به او میگفت: سخنرانی کن. او سرفهای میکرد و شروع به سخنرانی میکرد. وقتی میخواست به کلمات شکسته و کوچه بازای اش رنگ و لعاب کتابی بدهد، خیلی خنده دار میشد اما او جدی صحبت میکرد. از سختیهای کار میگفت و مشکلات زندگی! آنگاه رو به همه میکرد و به مزاح میگفت: شما چه همکلاسیهایی هستید. یک روز همگی جمع شوید و به اتفاق آقای فولادی، جهادی به من کمک کنید. آن روزها مردم شهر برای کمک به کشاورزان به روستاها میرفتند و این عمل خیر خواهانه را «جهاد» مینامیدند.
آقای فولادی هم به دنبال حرف نظر علی رو به بچهها میکرد و میگفت: من حاضرم اگر شما هم موافقید بعد از عید چند روز به کمک نظر علی برویم.
همه اعلام آمادگی کرده بودیم. که بعد از عید به کمک نظر علی برویم همان طور، نظر علی به ما کمک میکرد. کافی بود بفهمد کسی به بچههای کلاس زور گفته از زور گویی و قلدری خیلی بدش میآمد. آن لحظه که خبر کتک خوردن بی گناهی را میشنید خون در چشمان کوچکش میدوید و چهره اش برافروخته میشد، آنگاه میگفت: قلدر را نشانم دهید.
وقتی رو در روی بچههای زورگو قرار میگرفت انگار این نظر علی همانی نیست که به خاطر پا روی پا انداختن غش غش میخندید و شادابی همه کلاس را فراهم میکرد. انگار به یک گلوله آتشین مبدل میشد. خیلی وقتها پیش از آن که دست روی کسی بلند کند، حریف جا میزد و عذر خواهی میکرد.
سرانجام عید نوروز فرا رسید و مدرسهها تعطیل شد. همه بچهها به فکر لباس نو بودند و گذران تعطیلات نوروز و دید و بازدید فامیلی.
یادم است روز اول عید بود. من به اتفاق خانوادهام میخواستم به منزل اقوام بروم وقتی سر کوچه رسیدم صدای جمعیت مرا متوجه خود کرد. تشییع جنازه بود، تشییع جنازه یک شهید که تازه از جبهه آورده بودند. ما بازدید آن روزمان را به تشییع جنازه مبدل کردیم.
نمیدانستم آن شهید کیست و از کدام محله است. وقتی تابوت را برای خواندن نماز مقابل جمعیت گذاشتند، من از کسی نام شهید را پرسیدم و او چیزی گفت که من متوجه نشدم. از کسی دیگر پرسیدم. او گفت: از این محل نیست، روستایی است.
آن روز گذشت. و روزهای تعطیل یکی پس از دیگری سپری شد. بعد از پانزده روز تعطیلی دل من لک زده بود برای کلاس آقای فولادی و دیدار رئیس جمهور کوچک و از همه آنها مهمتر؛ جهاد دانش آموزان کلاس برای کمک به رئیس جمهور کوچک.
اولین روز که به مدرسه رفتیم، نظر علی مثل همیشه نیامده بود. و آقای فولادی مثل همیشه حال رئیس جمهور را از ما میپرسید. معلوم بود دلش حسابی برای او تنگ شده.
دقایق از پشت سر هم میآمدند و میگذشتند اما از رئیس جمهور کوچک خبری نبود.
آن روز گذشت، روز بعد وقتی به مدرسه آمدیم آقای فولادی پیراهنی مشکی به تن کرده بود. او روز گذشته پس از تعطیلی مدرس طاقت نیاورده بود و پرسان پرسان به روستای نظر علی رفته بود. او در حالی که بغض در گلو داشت گفت: نظر علی قبل از عید به جبهه رفت و شب عید به شهادت رسید.
آقای فولادی گفت: نظر علی که ظلمی کوچک به یک همکلاسی را نمیتوانست تحمل کند، چگونه میتوانست ظلم به اسلام و ایران را تحمل کند!
:Gol:شادی روح شهید نظرعلی شیرکوند صلوات:Gol:
خیلی غمانگیز بود بازم اشکم در اومد ،همیشه میگن شهیدا زندن پس یکیشون به من کمک کنه من که یه آدم خوب رو زمین پیاده نمیکنم باهاش حرف بزنم میگن شهیدا خوبن
پس چرا جواب منو نمیدن:hey::crying:
یاد جمله شهید آوینی افتادم.. ما شهادتی بی درد می خواهیم حال آنکه شهادت را جز به اهل درد ندهند ...