خروسي گفت با مرغكي، كه اي دوست اگر يارم شوي يك سر چه نيكوست
نه آن ياري، كه آن غير از حلال است مرا اين گونه احوالي محـــال است
بيــا يــارم شو با عقدي الهي نباشد اين چنين بر ما گناهي
برآشفت مرغك و با صد تشر گفت خدا گويد بشو با همسرت جفت
منم آن مرغكي مؤمن تر از تو به طاعت از خدا، باشم سر از تو
خروس آن دم زبانش گشت خاموش تمام نيش ها را كرد او نـــوش!
نگفت آن راز را كه اندر دلش بود همان رازي كه توي منزلش بود
دگر با كس نگفتش اين سخن را بماند او با غم و با غصه تنها
به ماه و سال ها با درد جنگيد فرو مي بست چشم از آنچه مي ديد
ولي آخر به يك جايي خطا كرد بديدش بلبلي، با او زنا كرد!!
رسيد اين ماجرا بر گوش مرغك بزد بر صورتش با دست خود چَك!
بگفت آخر، خروس اينَت چه بودي؟! خودت را با گنه رسوا نمودي
چرا از راه بد رفتي تو مَشتي؟! چرا اندر پِيِ راهي نگشتي؟
خروس آواز سر داد اي فلاني! رسد روزي كه در دنيا نماني
چو رفتي سوي آن دنيا، به زودي بفهمي شايد آن راهم تو بودي رضا دودانگه
روزی ملانصرالدین از راهی میگذشت. دید مردی دمرو لب جوی آب مشغول خوردن آب است.
ملا گفت: «ای مرد اینطوری آب نخور!» مرد سرش را بلند کرد و گفت: «چرا؟!»
ملا جواب داد: «چون عقلت کم میشود.»
مرد پرسید: «عقل چیست؟»
ملا گفت: «هیچی؛ با تو نبودم، بخور.»:Nishkhand:
افراد زيادي بي تدبيري خود و اطرافيان خود را به خدا نسبت مي دهند و مي گويند چرا خدا ما را به اين سختي ها آزمايش ميكند؟! آقاي تدبر شير مي خوره ميميره؟ همسايه ها از پسرش مي پرسند چي شد؟ ميگه: داشت شير ميخورد كه مرد! ميگن: شيرش فاسد بود؟ ميگه: نه بابا، گاوه يهو نشست روش.
بي خود نيست قيافه دخترا و پسرا داره روز به روز به هم شبيه ميشه. زبان انگليسي روشون اثر گذاشته اونا به عمو زاده، خاله زاده، عمه زاده، پسرعمو یا دختر عمو، پسردایی یا دختر دایی ميگن: cousin.
یک نفر طبیب فرنگی که به ایران آمده بود و کلمه ماشاءالله و انشاءالله را خوب آموخته بود، بدون اینکه از موارد استعمال آن ها آگاه باشد، این کلمات را به موقع و بیموقع به زبان می آورد، روزی یک نفر مریض از او پرسید: آیا این مریضی من خیلی سخت است و اهمیت دارد....؟ دکتر گفت: ماشاءالله.... ماشاءالله...... مریض پرسید: آیا این مریضی مرا خواهد کشت...؟ دکتر گفت: انشاءالله... انشاءالله...
انشاءالله
آقاي از خدا بيخبر، روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟
گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم. مرد گفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم.
چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند. چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا میآیی؟ گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله
زنی نوازدش را که در زشتی تا نداشت، نزد شوهر عالمش آورد. بچه به او داد و گفت: از بهر خدای در گوش فرزندمان و ان یکاد یا دعایی بخوان تا چشم بد در او اثر نتواند گذاشت. پدر مکثی کرد و کمی به قیافه زشت کودکشان نگریست بعد گفت: فرزندمان را بگیرید. شكر خدا، حضرت حق ایشان را تکویناً بیمه کرده است و دعای چشم زخم به او داده است. (محمدحسين قديري، شوخ طبعي هاي طلبگي، ص88، نشر جمال قم).
در كتاب شوخ طبعيهاي طلبگي نشر جمال از زبان مبلغ ديني به طنز چنين ميخوانيم: براي تبليغ به روستايي رفته بودم. شبي منزل يكي از اهالي مهمان بوديم. بعد از دو ساعت چون به كسي قولي داده بودم، بايد ميرفتم. مردم محل به بهانه من دور هم جمع شده بودند دل ميدادند و قلوه ميگرفتند. كمي كه نشستم به صاحبخانه گفتم با اجازه بايد بروم. يكي از اهالي الكي تعارفي كرد: بيام دنبالتون، كوچه پس كوچهها تاريكِ تاريكه؟ گفتم: نه ممنون خودم ميرم. داشتم كفشهايم را ميپوشيدم كه گفتند: پس خيلي مراقب باشين تو كوچهها سگ هست. چند روز قبل انگشت كودكي رو از جا كنده بود. حسابي ترس برم داشت با قيافهاي جدي گفتم: اگه از سگ بترسي، اون بيشتر جري(جِري نخونيد اسم موشه، بخوانيد جَريّ) و گستاخ ميشه نبايد ترسيد. يكي گفت: آفرين دقيقا همينه كه فرمودين. خلاصه موتور قلبم ظرف چند ثانيه رفته بود روي دنده 4. از خانه آمدم بيرون، تو تاريكي شب زير نور ماه حركت كردم گويي من ميرفتم و جاده زير پاهايم كش ميآمد، مگر ميرسيدم!؟ خلاصه تو حال و هواي خودم بودم كه يك سگ بيسواد، يك دفعه مثل گاو، بيهوا شروع كرد به پارس كردن. هرچه كم محليش كردم، فايده نداشت. محترمانه به او نگاهي كردم و گفتم: بابات خوب، مامانت خوب، ما يكي را بيخيال شو، بازم اثري نداشت. به او گفتم: چخِ پدر سگ! ديدم به او برخورد و صدايش را برايم بالاتر برد. من را بگو تازه ميخواستم تحويلش بگيريم، انگاري از باباش هم دلخوشي نداشت. خب تو شهري كه عصاي كوري را بدزدند از اين سگ ولگرد بيپدر و مادر چه انتظار!؟ تو حال فلسفهبافي خودم بودم كه با صداي واق واق او به خودم آمد گويي با نگاهش ميگفت: فرار ميكني يا اون روي سگمو ميخواي بالا بياري؟ گفتم: خدايا امشب كجا گير كردم. اين سگ برخلاف آدم نماها، هر دو روش سگييه. ديگه جا جاي استخاره و ايستادن نبود. پاهايم را تا جايي كه نعلين اجازه ميداد در نعلين فرو كردم و پا گذاشتم به فرار. ياد فيزيك دبيرستان بخير، سگِ سرعتش چيزي از سرعت نور كمتر نبود. گويي سگ با زبان حالش ميگفت: اينا باش، حاج آقايي كه باش. اگه تو دوتا پا داري، من چهارتا! من بيچاره در آن اضطراب، اين مسأله به اين سادگي را فراموش كردهبودم. بله چهار تا پا ميشود؛ دوتا عقب، دو تاهم جلو. بله دقيقا ميشود چهارتا! خلاصه عبا را تو دويدن در آوردم، عمامه را تو سرم محكم كردم و كتابهايم را سـفت تو بغلم گرفتم و د بدو. اجدام يكي يكي مثل فيلم سينمايي جلو چشمان ذهنم ظاهر ميشدند تا رسيدم به تصوير بابام، ياد يكي از سخنانش افتادم كه هميشه ميگفت: «پسر باشگاه بدنسازي به درد توي طلبه نميخوره!»بابام اما نبود ببيند كه خلاصه ثمره ورزش اينجا ظاهر شد. آره، داشتم ميگفتم: من بدو و سگ بدو. پدر سگ، اينگاري ارث باباش را از من ميخواست. از اين كوچه به آن كوچه ميدويدم. عرق از سر و جونم ميريخت كه يك سياهي با چوب يا عصايي در دست از پشت سر به سگ حمله كرد. من نفهميدم چي گفت: ظاهرا فحش محلي ميداد. فقط فهميدم سگ بيچاره، با هر دو روي سگش سرش را زير انداخت و از شرم فرار كرد. اول فكر ميكردم از ما بهترون و يا از مأموران الهي است كه به خاطر مزد تبليغ براي نجاتم آمد، با خودم گفتم: او اما به زبان محلي همان روستا صحبت كرد. خودم را راضي كردم به اين كه خُب، خدا بخواهد جن و پري هم ميتوانند به همه زبانهاي زنده و مرده دنيا حرف بزنند. داشتم اين روايت را با خودم مرور ميكردم كه جن ميتواند به هر شكلي در آيد، حتي سگ و خوك، ولي فرشتگان به غير از سگ و خوك به هر شكلي ميتوانند ظاهر بشوند كه آن مرد در چشمانم زل زده و ميگويد: تو خوبي!؟ خوبي تو!؟ با صدايش از جا پريدم. جلالخالق قيافه اين جن يا پري چه شباهتي به چهره اوس منصور دارد. شك و ترس برم داشت با لرز گفتم: شما خودتي!؟ گفت: پ نه پ، من جنّم. نميدونم شوخي كرد يا جدي، ولي همين را ميدانم كه آمپر وحشتم حسابي بالا رفت و بياختيار گفتم: چـ چي جـ جن؟ يك قدم پيش آمد و در حالي كه پيشانيش را روي پيشانيام گذاشته بود و با در چشمان درشتش به من نگاه ميكرد گاه گاه ( تركي قاه قاه است) خنديد گفت: حاجي جوون! منم منصور، اوس منصور. گرم صحبت بودم حواسم نبود كه رفتي، يه دفعه، از صاحب خونه پرسيدم: پس حاج آقا كو!؟ گفت: رفتن. منو بگو سه تا پا داشتم، آره با عصام ميشه سه تا پا، دوتا پا ديگه هم قرض گرفتم و دويدم. گفتم سگاي محل هارند؛ خودي و غريبه؛ روحاني و جسماني حاليشون نميشه. در حالي كه هنوزم قلبم داشت براي خودش ميزد، لبخندي زيركي و زوركي زدم. نفس عميقي كشيدم. نگاهي به او كردم و دستي به شانهاش زدم و گفتم: اوس منصور، تو از امدادهاي غيبي بودي كه تو اين ره باريك، شب تاريك و وادي ايمن به دادم رسيدي.
(محمدحسين قديري، شوخ طبعي هاي طلبگي، ص88، نشر جمال قم).
شب عروسی یکی از طلاب بود. دو برادر داماد هم طلبه بود. یکی از آنها که طلبة قم بود آن شب هم دو کتاب در دست داشت. من که با برادر دیگر داماد که خود روحانی بود مشغول صحبت کردن بودم به ایشان گفتم داداشتان برای مباحثه آمده است یا آمده عروسی برادرتان؟ با لبخند گفت: اوه! ایشان از برادران اهل کتاب هستند.
(محمدحسين قديري، شوخ طبعي هاي طلبگي، ص88، نشر جمال قم).
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایان بنوازد آشنا را چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
خدایا! این اندوه را از این امت، به حضور آن حضرت برطرف کن،
و در ظهورش برای ما شتاب فرما،
که دیگران ظهورش را دور میبینند،
و ما نزدیک میبینیم،
به مهربانیات ای مهربانترین مهربانان!
آن را هم تو بودی
خروسي گفت با مرغكي، كه اي دوست
اگر يارم شوي يك سر چه نيكوست
نه آن ياري، كه آن غير از حلال است
مرا اين گونه احوالي محـــال است
بيــا يــارم شو با عقدي الهي
نباشد اين چنين بر ما گناهي
برآشفت مرغك و با صد تشر گفت
خدا گويد بشو با همسرت جفت
منم آن مرغكي مؤمن تر از تو
به طاعت از خدا، باشم سر از تو
خروس آن دم زبانش گشت خاموش
تمام نيش ها را كرد او نـــوش!
نگفت آن راز را كه اندر دلش بود
همان رازي كه توي منزلش بود
دگر با كس نگفتش اين سخن را
بماند او با غم و با غصه تنها
به ماه و سال ها با درد جنگيد
فرو مي بست چشم از آنچه مي ديد
ولي آخر به يك جايي خطا كرد
بديدش بلبلي، با او زنا كرد!!
رسيد اين ماجرا بر گوش مرغك
بزد بر صورتش با دست خود چَك!
بگفت آخر، خروس اينَت چه بودي؟!
خودت را با گنه رسوا نمودي
چرا از راه بد رفتي تو مَشتي؟!
چرا اندر پِيِ راهي نگشتي؟
خروس آواز سر داد اي فلاني!
رسد روزي كه در دنيا نماني
چو رفتي سوي آن دنيا، به زودي
بفهمي شايد آن راهم تو بودي
رضا دودانگه
:ghati:
تضعیف عقل
روزی ملانصرالدین از راهی میگذشت. دید مردی دمرو لب جوی آب مشغول خوردن آب است.
ملا گفت: «ای مرد اینطوری آب نخور!»
مرد سرش را بلند کرد و گفت: «چرا؟!»
ملا جواب داد: «چون عقلت کم میشود.»
مرد پرسید: «عقل چیست؟»
ملا گفت: «هیچی؛ با تو نبودم، بخور.»:Nishkhand:
:Graphic (6):
مشکلات خودساخته
افراد زيادي بي تدبيري خود و اطرافيان خود را به خدا نسبت مي دهند و مي گويند چرا خدا ما را به اين سختي ها آزمايش ميكند؟! آقاي تدبر شير مي خوره ميميره؟ همسايه ها از پسرش مي پرسند چي شد؟
ميگه: داشت شير ميخورد كه مرد!
ميگن: شيرش فاسد بود؟
ميگه: نه بابا، گاوه يهو نشست روش.
(محمدحسين قديري، بيخيالدرماني، ج2، ص 155)
شبیه سازی
بي خود نيست قيافه دخترا و پسرا داره روز به روز به هم شبيه ميشه. زبان انگليسي روشون اثر گذاشته اونا به
عمو زاده، خاله زاده، عمه زاده، پسرعمو یا دختر عمو، پسردایی یا دختر دایی ميگن: cousin.
(محمدحسين قديري، شوخ طبعي هاي طلبگي، ج2، ص60)
زندگی ...
زندگی ساعت تفریحی نیست
که فقط با بازی
یا با خوردن آجیل و خوراک
بگذرانیم آن را
هیچ می دانی آیا
ساعت بعد چه درسی داریم؟
زنگ اول دینی
آخرین زنگ حساب!
سلمان هراتی
ماشاءالله...انشاءالله...
یک نفر طبیب فرنگی که به ایران آمده بود و کلمه ماشاءالله و انشاءالله را خوب آموخته بود، بدون اینکه از موارد استعمال آن ها آگاه باشد، این کلمات را به موقع و بیموقع به زبان می آورد، روزی یک نفر مریض از او پرسید: آیا این مریضی من خیلی سخت است و اهمیت دارد....؟
دکتر گفت: ماشاءالله.... ماشاءالله......
مریض پرسید: آیا این مریضی مرا خواهد کشت...؟
دکتر گفت: انشاءالله... انشاءالله...
(محمدحسين قديري، شوخ طبعي هاي طلبگي، ص89.)
انشاءالله
آقاي از خدا بيخبر، روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟
گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم.
چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا میآیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله
دعای چشم زخم
زنی نوازدش را که در زشتی تا نداشت، نزد شوهر عالمش آورد. بچه به او داد و گفت: از بهر خدای در گوش فرزندمان و ان یکاد یا دعایی بخوان تا چشم بد در او اثر نتواند گذاشت. پدر مکثی کرد و کمی به قیافه زشت کودکشان نگریست بعد گفت: فرزندمان را بگیرید. شكر خدا، حضرت حق ایشان را تکویناً بیمه کرده است و دعای چشم زخم به او داده است.
(محمدحسين قديري، شوخ طبعي هاي طلبگي، ص88، نشر جمال قم).
سگ پدر سگ
در كتاب شوخ طبعيهاي طلبگي نشر جمال از زبان مبلغ ديني به طنز چنين ميخوانيم: براي تبليغ به روستايي رفته بودم. شبي منزل يكي از اهالي مهمان بوديم. بعد از دو ساعت چون به كسي قولي داده بودم، بايد ميرفتم. مردم محل به بهانه من دور هم جمع شده بودند دل ميدادند و قلوه ميگرفتند. كمي كه نشستم به صاحبخانه گفتم با اجازه بايد بروم. يكي از اهالي الكي تعارفي كرد: بيام دنبالتون، كوچه پس كوچهها تاريكِ تاريكه؟
گفتم: نه ممنون خودم ميرم.
داشتم كفشهايم را ميپوشيدم كه گفتند: پس خيلي مراقب باشين تو كوچهها سگ هست. چند روز قبل انگشت كودكي رو از جا كنده بود.
حسابي ترس برم داشت با قيافهاي جدي گفتم: اگه از سگ بترسي، اون بيشتر جري(جِري نخونيد اسم موشه، بخوانيد جَريّ) و گستاخ ميشه نبايد ترسيد.
يكي گفت: آفرين دقيقا همينه كه فرمودين.
خلاصه موتور قلبم ظرف چند ثانيه رفته بود روي دنده 4. از خانه آمدم بيرون، تو تاريكي شب زير نور ماه حركت كردم گويي من ميرفتم و جاده زير پاهايم كش ميآمد، مگر ميرسيدم!؟
خلاصه تو حال و هواي خودم بودم كه يك سگ بيسواد، يك دفعه مثل گاو، بيهوا شروع كرد به پارس كردن. هرچه كم محليش كردم، فايده نداشت. محترمانه به او نگاهي كردم و گفتم: بابات خوب، مامانت خوب، ما يكي را بيخيال شو، بازم اثري نداشت. به او گفتم: چخِ پدر سگ!
ديدم به او برخورد و صدايش را برايم بالاتر برد. من را بگو تازه ميخواستم تحويلش بگيريم، انگاري از باباش هم دلخوشي نداشت. خب تو شهري كه عصاي كوري را بدزدند از اين سگ ولگرد بيپدر و مادر چه انتظار!؟
تو حال فلسفهبافي خودم بودم كه با صداي واق واق او به خودم آمد گويي با نگاهش ميگفت: فرار ميكني يا اون روي سگمو ميخواي بالا بياري؟
گفتم: خدايا امشب كجا گير كردم. اين سگ برخلاف آدم نماها، هر دو روش سگييه.
ديگه جا جاي استخاره و ايستادن نبود. پاهايم را تا جايي كه نعلين اجازه ميداد در نعلين فرو كردم و پا گذاشتم به فرار. ياد فيزيك دبيرستان بخير، سگِ سرعتش چيزي از سرعت نور كمتر نبود. گويي سگ با زبان حالش ميگفت: اينا باش، حاج آقايي كه باش. اگه تو دوتا پا داري، من چهارتا!
من بيچاره در آن اضطراب، اين مسأله به اين سادگي را فراموش كردهبودم. بله چهار تا پا ميشود؛ دوتا عقب، دو تاهم جلو. بله دقيقا ميشود چهارتا!
خلاصه عبا را تو دويدن در آوردم، عمامه را تو سرم محكم كردم و كتابهايم را سـفت تو بغلم گرفتم و د بدو. اجدام يكي يكي مثل فيلم سينمايي جلو چشمان ذهنم ظاهر ميشدند تا رسيدم به تصوير بابام، ياد يكي از سخنانش افتادم كه هميشه ميگفت: «پسر باشگاه بدنسازي به درد توي طلبه نميخوره!»بابام اما نبود ببيند كه خلاصه ثمره ورزش اينجا ظاهر شد.
آره، داشتم ميگفتم: من بدو و سگ بدو. پدر سگ، اينگاري ارث باباش را از من ميخواست. از اين كوچه به آن كوچه ميدويدم. عرق از سر و جونم ميريخت كه يك سياهي با چوب يا عصايي در دست از پشت سر به سگ حمله كرد. من نفهميدم چي گفت: ظاهرا فحش محلي ميداد. فقط فهميدم سگ بيچاره، با هر دو روي سگش سرش را زير انداخت و از شرم فرار كرد.
اول فكر ميكردم از ما بهترون و يا از مأموران الهي است كه به خاطر مزد تبليغ براي نجاتم آمد، با خودم گفتم: او اما به زبان محلي همان روستا صحبت كرد. خودم را راضي كردم به اين كه خُب، خدا بخواهد جن و پري هم ميتوانند به همه زبانهاي زنده و مرده دنيا حرف بزنند. داشتم اين روايت را با خودم مرور ميكردم كه جن ميتواند به هر شكلي در آيد، حتي سگ و خوك، ولي فرشتگان به غير از سگ و خوك به هر شكلي ميتوانند ظاهر بشوند كه آن مرد در چشمانم زل زده و ميگويد: تو خوبي!؟ خوبي تو!؟
با صدايش از جا پريدم. جلالخالق قيافه اين جن يا پري چه شباهتي به چهره اوس منصور دارد. شك و ترس برم داشت با لرز گفتم: شما خودتي!؟ گفت: پ نه پ، من جنّم.
نميدونم شوخي كرد يا جدي، ولي همين را ميدانم كه آمپر وحشتم حسابي بالا رفت و بياختيار گفتم: چـ چي جـ جن؟ يك قدم پيش آمد و در حالي كه پيشانيش را روي پيشانيام گذاشته بود و با در چشمان درشتش به من نگاه ميكرد گاه گاه ( تركي قاه قاه است) خنديد گفت: حاجي جوون! منم منصور، اوس منصور. گرم صحبت بودم حواسم نبود كه رفتي، يه دفعه، از صاحب خونه پرسيدم: پس حاج آقا كو!؟ گفت: رفتن. منو بگو سه تا پا داشتم، آره با عصام ميشه سه تا پا، دوتا پا ديگه هم قرض گرفتم و دويدم. گفتم سگاي محل هارند؛ خودي و غريبه؛ روحاني و جسماني حاليشون نميشه.
در حالي كه هنوزم قلبم داشت براي خودش ميزد، لبخندي زيركي و زوركي زدم. نفس عميقي كشيدم. نگاهي به او كردم و دستي به شانهاش زدم و گفتم: اوس منصور، تو از امدادهاي غيبي بودي كه تو اين ره باريك، شب تاريك و وادي ايمن به دادم رسيدي.
(محمدحسين قديري، شوخ طبعي هاي طلبگي، ص88، نشر جمال قم).
اهل کتاب
شب عروسی یکی از طلاب بود. دو برادر داماد هم طلبه بود. یکی از آنها که طلبة قم بود آن شب هم دو کتاب در دست داشت. من که با برادر دیگر داماد که خود روحانی بود مشغول صحبت کردن بودم به ایشان گفتم داداشتان برای مباحثه آمده است یا آمده عروسی برادرتان؟ با لبخند گفت: اوه! ایشان از برادران اهل کتاب هستند.
(محمدحسين قديري، شوخ طبعي هاي طلبگي، ص88، نشر جمال قم).
ما خوندیم
طرف ميره پيش امام جماعت مسجدشون ميگه ببخشيد با کفش هم ميشه نماز خوند؟
پيش نماز ميگه نه نميشه!
طرف ميگه پس من خوندم شد!!!!:khaneh::khaneh:
عجب وضعی !
اين چه وضع بچه تربيت كردنه كه بچه باب اسفنجى رو ميشناسه ولى باب الحوائج رو نه... :ajab::ajab:
پیمان با خدا
خدایا!
کمکم کن،
پیمانی را که درطوفان باتو بستم
در آرامش فراموش نکنم.
دافع و رافع غم ها
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
خدایا! این اندوه را از این امت،
به حضور آن حضرت برطرف کن،
و در ظهورش برای ما شتاب فرما،
که دیگران ظهورش را دور میبینند،
و ما نزدیک میبینیم،
به مهربانیات ای مهربانترین مهربانان!
اَللّهُمَّ!
اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ،
اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَ نَراهُ قَريباً،
بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ!