جمع بندی دلیل اختلاف در وجود

تب‌های اولیه

80 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

erfan_alavi;788083 نوشت:
یعنی چیزی جز عالم ذات نبوده،حالا عالم ماده که چیزی جز مکان نیست چه تناسبی با ذات حق و صدور از ان داشته نامعلوم است...اصل مطلب خیلی پیچیدس مجموع عالم خودش در مکان و زمان نیست ولی جواهر عالم مادی همه مکان و زمان دارند یک چیز تو در توست...

بسمه الصانع

عالم ماده از ذات حق صادر نشده است،خود شما فرمودید فعل حق از ذات او تأخر دارد(تأخر رتبی)

آنچه از ذات صادر شده است،به عبارتی صادر اوّل دو وجهه دارد(در حکمت متعالیه)وجهه ای یلی الحقی

که بسیط است و تکثری در آن نیست و وجهه ای یلی الخلقی که منشأ عالم کثرت است.

منتهی عالم اجسام و مادّه به عوارض مادی،تکثّر عرضی نیز دارند.

حبیبه;788102 نوشت:
بسمه الصانع

عالم ماده از ذات حق صادر نشده است،خود شما فرمودید فعل حق از ذات او تأخر دارد(تأخر رتبی)

آنچه از ذات صادر شده است،به عبارتی صادر اوّل دو وجهه دارد(در حکمت متعالیه)وجهه ای یلی الحقی

که بسیط است و تکثری در آن نیست و وجهه ای یلی الخلقی که منشأ عالم کثرت است.

منتهی عالم اجسام و مادّه به عوارض مادی،تکثّر عرضی نیز دارند.

سلام.

البته مراتب فعلی مد نظر است در هر حال فعل حق است،و تاخر رتبی هم دارد،اصل موضوع جعل عالم مادیست با همه خصوصیات خودش که چگونه حاصل گشته،......طبق احادیث و نقلیات حضرت حق بود و معلومی نبود یعنی خودش بود این یعنی هستی جز مقام ذات نبوده و فعلی نبوده،.....نحوه تشکیل مراتب خارج از ذات چگونه حاصل گشته از این مرتبه ذات تا برسه به عالم مادی که چیزی جز مکان و جسم نیست؟؟؟
به عبارتی خارج از ذات پوچ و باطل بوده حالا نحوه ایجاد مراتب چگونه در این ذات حاصل گشته؟؟

تشبیه حصول فعل الهی به نفس ادمی کار رو درست نمیکنه،چون نفس چیزی جز مراتب مختلف علم نیست، که در هر تصور نفس میشه اون مرتبه از تصور....بحث صیرورت و شدنه در مرتبه خود....وجود مادی جایگاهش کجای نفسه...

erfan_alavi;788143 نوشت:
اصل موضوع جعل عالم مادیست با همه خصوصیات خودش که چگونه حاصل گشته،......طبق احادیث و نقلیات حضرت حق بود و معلومی نبود یعنی خودش بود این یعنی هستی جز مقام ذات نبوده و فعلی نبوده،.....نحوه تشکیل مراتب خارج از ذات چگونه حاصل گشته از این مرتبه ذات تا برسه به عالم مادی که چیزی جز مکان و جسم نیست؟؟؟
به عبارتی خارج از ذات پوچ و باطل بوده حالا نحوه ایجاد مراتب چگونه در این ذات حاصل گشته؟؟

بسمه الباریء

نمی دانم مقصودتان از کلمه ی جعل همان جعل مورد بحث در فلسفه است و یا صرفا به معنای لغوی آن نظر داشتید

به هر حال فرقی هم نمی کند،به دلیل اینکه سؤال حضرتعالی ربط مستقیم به مفهوم و حقیقت تعلق جعل خداوند

به مجعول فی الذات دارد.

اصالت ماهیتی ها مجعول بالذات را ماهیّات می دانند امّا حکمای اشراقی و همینطور پیروان مکتب ملا صدرا،متعلق جعل را

وجود می دانند (توسط جاعل)منتهی این جعل در حکمت متعالیّه همان تجلیّ در نزد عرفاست.

در این دیدگاه،جعل اعطای وجود نیست بلکه اظهار و تجلی است،پس ماسوی الله صرف الربط به حق تعالی هستند.

(رحیق مختوم،ج1،بخش 5،صص421-453)

حبیبه;788162 نوشت:
بسمه الباریء

نمی دانم مقصودتان از کلمه ی جعل همان جعل مورد بحث در فلسفه است و یا صرفا به معنای لغوی آن نظر داشتید

به هر حال فرقی هم نمی کند،به دلیل اینکه سؤال حضرتعالی ربط مستقیم به مفهوم و حقیقت تعلق جعل خداوند

به مجعول فی الذات دارد.

اصالت ماهیتی ها مجعول بالذات را ماهیّات می دانند امّا حکمای اشراقی و همینطور پیروان مکتب ملا صدرا،متعلق جعل را

وجود می دانند (توسط جاعل)منتهی این جعل در حکمت متعالیّه همان تجلیّ در نزد عرفاست.

در این دیدگاه،جعل اعطای وجود نیست بلکه اظهار و تجلی است،پس ماسوی الله صرف الربط به حق تعالی هستند.

(رحیق مختوم،ج1،بخش 5،صص421-453)

سلام.

منظور بنده چیز دیگریست،خود ایجاد مطرح نیست،چگونگی ایجاد مطرح است،به زبون خودمونی خدا قبل از خلقت فقط خودش بوده و همه هستی مقام ذاتش بوده البته خارج از ذات هم معدوم و باطل بوده،حالا میرسیم به اول خلقت،مراتب فعل چگونه در مقام ذات حاصل شدند،چون یک ذات بیشتر نبوده خدا یا باید خارج از ذات خلق کنه که اساسا معدومه و یا داخل ذاتش چون هستی فقط مرتبه ذاتش بوده ،منظورم اینه مراتب خارج ذات چگونه درست شدن...این وسط عالم مادی چه جایگاهی داره ...

erfan_alavi;788212 نوشت:
سلام.
...
به زبون خودمونی خدا قبل از خلقت فقط خودش بوده و همه هستی مقام ذاتش بوده البته خارج از ذات هم معدوم و باطل بوده،حالا میرسیم به اول خلقت،مراتب فعل چگونه در مقام ذات حاصل شدند،چون یک ذات بیشتر نبوده خدا یا باید خارج از ذات خلق کنه که اساسا معدومه و یا داخل ذاتش چون هستی فقط مرتبه ذاتش بوده ،منظورم اینه مراتب خارج ذات چگونه درست شدن...این وسط عالم مادی چه جایگاهی داره ...

سوال من دقیقا همین است ...

erfan_alavi;788083 نوشت:
سلام.

این چیزایی که شما میگید در صورتی درست است که وجود فعل در عرض حق قرار بگیره،البته فعل حق بسیطه و واحد اینطور نیست که دائم در حال اراده کردن باشه،حضرت حق با یک اراده بسیط همه عالم را ابداع نمود،....فعل حق اگر در عرض حق بود حرف شما کاملا متین بود یعنی فعل حق همه خصوصیات ذات را نیز دارا بود یعنی حد و ماهیتی نیز در کار نبود،ولی مسئله اینه که فعل متاخر از ذاته و در طول حق،نتیجتا بالضروره حد میخوره،این حدم از ناحیه خودشه وگرنه حضرت حق چیزی جز کمال رو نمیده،ولی مرتبه فعل نمیتونه این کمال رو با همه خصوصیات ذاتی حق با حفظ مرتبه فعل بودنش دارا بشه ،...همین امتیاز رتبی فعل با حق خودش یک حده برای فعل،....تاخز از ذات یعنی اینکه دیگه ذات نیست نتیجتا خصوصیت ذاتی رو نیز نداره،یعنی عدم کمال ذات در فعل همین عدم یعنی حد و جهت ....

مراتب خارج ذات چگونه درست شدن ؟!

نقل قول:
البته انسان هنوز به حقایق افعال پی نبرده چه برسد به حقایق و خصوصیات علم حق،علم انسان بسیار محدود است و نتیجتا خصوصیات و اثار محدوی هم داره،ولی علم و ذات حق خصوصیاتش عین ذات بوده نتیجتا وجودی کاملا مغایر در اثر با عوالم امکانی داره......در مورد نفس انسان شما هر چه مثال هم بزنید نمیتوانید به درک علم حق و نحوه صدور افعال از او فائق بیایید،علم انسان مراتب مختلف نفس اوست به عبارتی نفس انسان جدا از علمش نیست اینجور نیست که نفس یک امر جدایی باشه و معلومات نفس عارض به ان شده باشه،بلکه نفس چیزی جز مراتب مختلف علم نیست،...اونچه هم که انسان تصور میکنه همین صورت علمیه که نفس میشه هم مرتبه اون صورت و میشه خود اون صورت..ولی ما نمیدانم عالم ماده و جسمانیت چگونه خارج از ذات ایجاد شده چون طبق احادیث قبل از خلقت فقط خدا بوده،و معلومی نبوده،یعنی چیزی جز عالم ذات نبوده،حالا عالم ماده که چیزی جز مکان نیست چه تناسبی با ذات حق و صدور از ان داشته نامعلوم است...اصل مطلب خیلی پیچیدس مجموع عالم خودش در مکان و زمان نیست ولی جواهر عالم مادی همه مکان و زمان دارند یک چیز تو در توست...

موافقم ...

درود.
در "ظلمات" ازل وجود یگانه ی خدا موجود بوده.
با علم و قدرت و اختیار...
خدا مقادیری ممکن و فرضی از این علم و قدرت و اختیار را امر به ایجاد می کند.
اینها دیگر "قدر" مشخص و محدود و ناقص هستند و "نازل" از مرتبه ی کمال...

إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿۱﴾

این مقادیر نازل از کمال، به محض ایجاد، درک افتراق کرده و سعی در وصول امکان اولیه دارد؛ گاه شمار معکوس از لحظه ی اول این افتراق، به سمت لحظه ی وصل مجدد شروع به حرکت کرده،
و در "گشایش صبح"، این مقدار تنزل یافته، می تواند تا مجدد به اصل و مهد و قرارگاه بی حد و رفیع خویش بازگردد...

سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿۵﴾

---------
تشبیه هستی به موج و دریا.
دریای آرام حامل ماهیت امواج معدوم و ممکن است.
به محض تلاطم دریا، آن امواج معدوم و ممکن بسته به مقدار تلاطمی که دریا ایجاد کرده موجود می شوند و حد می گیرند.
حالا سوال است که آیا طول و عرض و ارتفاع و زمان این امواج که بعد از تلاطم و فعل دریا ایجاد شده اند، می توانند در دریای راکد و ساکن قبل از تلاطم موجودیت داشته باشند؟
چنین اطلاعاتی به کدام حد از دریای بی کران و ساکن و بسیط تعلق خواهد داشت؟!
پس می بینیم که محال است بتوان مشخصات موجی را که معدوم است در دریای بیکرانه اعلام کرد.
چون موجی وجود از خودش ندارد و حدودی ندارد تا بخواهد قابل اشاره برای این علم تفصیلی و مشخصات باشد.
پس در دریای بسیط یک وجود بیشتر نیست و مابقی معدومات حدی از وجود را دارا. نیستند تا حدود آن محدوده را بتوان مشخص کرد و تشخیص و تمییز داد و برای بی حدودی، طول و عرض و ارتفاع و زمان در نظر گرفت.
تنها چیزی که امکان دارد، قدر و اندازه هایی است که خود بخود در دریا امکان دارند و ماهیت ممکن این اشیاست که در وجود اکبر دریا معدومند.

L.E.O;788587 نوشت:
سوال من دقیقا همین است ...

سلام.

ماهیت ابداع و خلقت برای عقل بشر ناشناخته است،مگر با کشف و اتصال نفس بشه به ان رسید ولی مشکل همین است که بعد از نزول از مرتبه اتصال به مرتبه تعقل اشتباهات و خطاها شروع میشه،به عبارتی شاید بشه در مقام اتصال و حضور این امر رو درک کرد ولی در مقام توضیح این اتصال عقل قاصر است نتیجتا در مقام انطباق دچار مشکل میشود ....و نمیتواند این اتصال رو شرح کند...مثلا ماهیت و چگونگی وجود درد رو نمیشه برای شخصی که تا حالا درد نکشیده توضیح داد که چیه،مگر اینکه اون شخص نیز به این درک رسیده باشه...خاصیت علم حضوری همینه...

L.E.O;787265 نوشت:
ن وجودهایی دیگر که همان فعل و خلقت خدا هستند کجا بوجود می آیند، شما میفرماید خدا وجودی بینهایت است، بی نهایتی بسیط که هیچ ضعف و شدتی در آن راه ندارد، با این تفاسیر چگونه امکان دارد در کنار این وجود وجودهایی دیگری که حد و ضعف دارند بوجود بیایند؟ چنین چیزی خودمتناقض نیست؟

با سلام
این که می گویم وجود تشکیکی است به همین معنا است یعنی ما به الامتیازش عین ما به الاشتراکش است یعنی موجودات مختلف ما به الاشتراکشان وجود است یعنی همه در این که وجود دارند مشترک اند اما همین وجود منشا اختلاف آنها نیز هست چرا که وجود ضعیف و قوی دارد به وصف وجود که همان ضعف و شدت است با هم مختلف می شوند
بساطت وجود الهی باعث می شود که هیج ضعفی در آن متصور نشود و در نهایت شدت باشد تجلیات این وجود که قائم به او هستند و از او به نحو تجلی صادر می شوند درجات مختلفی از وجود دارند و جون در عرض این وجود بسیط موجود نمی شوند بلکه در طول او هستند و درجه آن وجودات از این وجود ضعیف تر است پس هیج معارضتی با بساطت و صمدیت این ذات پیدا نمی کنند این ذات همه عالم را پوشانده است و موجودات دیگر در عالم به اراده این وجود موجود می گردند و تجلیاتی از اویند. از آنجا که وجودات غیر وجود الهی از نظر درجه وجود از خدا ضعیف تر هستند پس دیگر پدید آمدن آن وجود عرصه را بر خدا تنگ نمی کند چرا که از نظر اوصاف وجودی با هم متفاوت اند و نحوه بروز وجودشان با هم متفاوت است از طرفی نمی توان گفت که این وجدات در خدا به وجود می آیند چرا که جا و مکان برای امور نادی است و وجود مجرد است. چنانكه امام علي(ع) درباره خداوند فرموده است: «داخل في الاشياء لا بالممازجه و خارج عنها لا بالمفارقه؛ خداوند داخل همه چيز است نه به آميختگي و خارج از همه چيز است نه به جدايي» (خطبه اول نهج البلاغه).
مثال این مطلب آفرینش های ذهنی انسان است انسان خالق یک سری تصاویری و وجودات ذهنی برای خود است این سوال پیش می آید که این وجود ذهنی در انسان است یا خارح از او اگر در انسان باشد آیا آمدن این وجود ذهنی وجود انسان را تمحدود می کند یعنی هر چه ما تصویر ذهنی بیافرینیم وجودمان ضیق تر می شود یا نه این تصویر ها خارج از وجود انسان است ؟ کدام یک ؟ جواب این است که این تصاویر قائم به نفس انسان هستند و از انسان صادر می شوند و چون فعل انسان است به انسان قائم است و با انسان است اما نه به نحو ممزوج شدن.
البته این مساله معیت فعل و فاعل و ربط بودن فعل به فاعل و همپوشانی وجودی آنها بدون این که عرصه را بر هتنگ کنند برای انسانی که با ماده سر و کار دارد کمی دشوار است اما با ادله عقلی قابل درک خواهد بود.
مثال دیگر انسانی که علم عروض و قافیه بلد است و قریحه شعر نیز دارد اگر بیت شعری بسراید آیا این بیت شعر که در وهله اول وجود ذهنی اوست و بعد سروده می شود در کجای وجود و یا علم این شاعر به وجود می آید آیا این شعر علم او را محدود می کندو به عبارت دیگر اگر کسی زیاد تر شعر بگوید علمش ضیق تر می گردد؟ هرگز ! بلکه او علمش تراویده است بروز پیدا کرده است تجلی یافته و با علم و قدرت و اراده اش شعری زیبا سروده و نماد علم و ذوق او می شود.

L.E.O;787265 نوشت:
باز همان سوال اساسی: دلیل اختلاف در وجودهایی مختلف چیست؟ چه عاملی باعث شده وجود الف شدتش از وجود ب کمتر باشد؟
دلیل اصلی اراده الهی برای خلق آن ها در موقعیت خاصی است . خدا موجودات را بنا بر مصالحی در جایگاه ویژه ای خلق کرده است و از آنجا که نظام عالم علی و معلولی است هر معلولی از علت خاصی صادر می گردد و این تقم و تاخر ها(رتبی ) باعث شدت و ضعف ها می گردد.

شعیب;789329 نوشت:

...
مثال این مطلب آفرینش های ذهنی انسان است انسان خالق یک سری تصاویری و وجودات ذهنی برای خود است این سوال پیش می آید که این وجود ذهنی در انسان است یا خارح از او اگر در انسان باشد آیا آمدن این وجود ذهنی وجود انسان را تمحدود می کند یعنی هر چه ما تصویر ذهنی بیافرینیم وجودمان ضیق تر می شود یا نه این تصویر ها خارج از وجود انسان است ؟ کدام یک ؟ جواب این است که این تصاویر قائم به نفس انسان هستند و از انسان صادر می شوند و چون فعل انسان است به انسان قائم است و با انسان است اما نه به نحو ممزوج شدن.
البته این مساله معیت فعل و فاعل و ربط بودن فعل به فاعل و همپوشانی وجودی آنها بدون این که عرصه را بر هتنگ کنند برای انسانی که با ماده سر و کار دارد کمی دشوار است اما با ادله عقلی قابل درک خواهد بود.
مثال دیگر انسانی که علم عروض و قافیه بلد است و قریحه شعر نیز دارد اگر بیت شعری بسراید آیا این بیت شعر که در وهله اول وجود ذهنی اوست و بعد سروده می شود در کجای وجود و یا علم این شاعر به وجود می آید آیا این شعر علم او را محدود می کندو به عبارت دیگر اگر کسی زیاد تر شعر بگوید علمش ضیق تر می گردد؟ هرگز ! بلکه او علمش تراویده است بروز پیدا کرده است تجلی یافته و با علم و قدرت و اراده اش شعری زیبا سروده و نماد علم و ذوق او می شود.

با سلام و تشکر از پاسخ شما

بنظرم مثال نفس نمیتواند مدعای شما را اثبات کند به دلایل زیر:

1. در مثال آفرینش های ذهنی و شعر خلقت به معنای واقعی و آنچنان که بخدا نسبت می دهیم صورت نمی گیرد، به عبارت دیگر اینطور نیست که در این افرینش ها واقعا افرینش و خلقتی از هیچ صورت گرفته باشد، بلکه تنها کاری که ذهن میکند این است که با ترکیب آنچه از قبل وجود داشته چیز جدیدی خلق کند. در مقام مثال مانند این است که اتم های اکسیژن و هیدروژن با هم ترکیب شوند و آب را بوجود بیاورند، واضح است که در این مورد اینطور نیست که آب از هیچ بوجود امده باشد، بنظرم آفرینش های نفسانی هم از این نوع هستند.

2. شما میفرمایید آفرینش های ذهنی نه در نفس هستند و نه خارج از آن، بلکه وابسته به آن هستند، و دلیل شما برای اینکه این تصورات در نفس نیستند این است که هر چه ما تصویر ذهنی بیافرینیم وجودمان ضیق تر و تنگ تر نمی شود. سوال این است که شما از کجا میدانید رابطه نفس با تصورات و آفرینش هایش همین است که شما می فرماید؟ اساسا تعریف شما از نفس چیست؟ آیا شما نفس را چیزی جدای از تصورات میدانید؟ به این معنا که اگر تمام تصورات یک فرد را از او بگیریم باز نفس او پابرجا بماند؟ بنظر میرسد نفس هر کس همان تصورات او است، و بدون وجود تصورات اساسا نفسی هم وجود نخواهد داشت، در مقام مثال میتوان گفت نفس مانند یک پردازش گر کامپیوتر است، با این تفاوت که یک پردازش گر بدون اطلاعات ورودی میتواند وجود داشته باشد اما نفس بدون تصورات اساسا نمیتواند وجود خارجی داشته باشد.

بنابراین نمیتوان گفت چون تصورات و تراوشات نفسانی نفس را محدود و تنگ نمیکنند و داخل در ان نیستند بنابراین
"تجلیات خدا هم ... هیج معارضتی با بساطت و صمدیت این ذات پیدا نمی کنند ... و وجودات غیر وجود الهی هم ... عرصه را بر خدا تنگ نمی کند ..."
چون همانطور که گفته شد اولن افرینش های نفس های اساسا افرینش به معنای واقعی نیستند، و ثانیا آفرینش های نفسانی نه وابسته به نفس که خود نفس هستند ...

L.E.O;789369 نوشت:
در مثال آفرینش های ذهنی و شعر خلقت به معنای واقعی و آنچنان که بخدا نسبت می دهیم صورت نمی گیرد، به عبارت دیگر اینطور نیست که در این افرینش ها واقعا افرینش و خلقتی از هیچ صورت گرفته باشد، بلکه تنها کاری که ذهن میکند این است که با ترکیب آنچه از قبل وجود داشته چیز جدیدی خلق کند. در مقام مثال مانند این است که اتم های اکسیژن و هیدروژن با هم ترکیب شوند و آب را بوجود بیاورند، واضح است که در این مورد اینطور نیست که آب از هیچ بوجود امده باشد، بنظرم آفرینش های نفسانی هم از این نوع هستند.

سلام علیکم
اتفاقا تنها مثالی که می شود زد برای خلق، همین مثال است و فلاسفه هم از همین مثال بهره برده اند. عالم ذهن صحنه خلق نفس انسان است و حتی اگر بگوییم ذه صور مرتسمه خود را تداعی می کند باز این هیئت جدید و پرورش آن در ابعاد جدید می تواند خلق ذهن نامیده شود. با این که ما قائل به خلق ذهن فی البداهه هستیم باز اگر این را هم قبول کنیم که ذهن تداعی صور می کند اما از پرورش و ترکیب های جدید آن نمی توانیم بگذریم که این تصویر جدید با ابعاد جدید در ذهن ساخته و مخلوق ذهن انسان است.

L.E.O;789369 نوشت:
شما میفرمایید آفرینش های ذهنی نه در نفس هستند و نه خارج از آن، بلکه وابسته به آن هستند، و دلیل شما برای اینکه این تصورات در نفس نیستند این است که هر چه ما تصویر ذهنی بیافرینیم وجودمان ضیق تر و تنگ تر نمی شود. سوال این است که شما از کجا میدانید رابطه نفس با تصورات و آفرینش هایش همین است که شما می فرماید؟ اساسا تعریف شما از نفس چیست؟ آیا شما نفس را چیزی جدای از تصورات میدانید؟

آری نفس ما چیزی جدای از تصورات ماست چرا که با نبود این تصورات باز نفس هنوز هست قوای نفس خالق این صور هستند نه خود این صور.

L.E.O;789369 نوشت:
به این معنا که اگر تمام تصورات یک فرد را از او بگیریم باز نفس او پابرجا بماند؟ بنظر میرسد نفس هر کس همان تصورات او است، و بدون وجود تصورات اساسا نفسی هم وجود نخواهد داشت، در مقام مثال میتوان گفت نفس مانند یک پردازش گر کامپیوتر است، با این تفاوت که یک پردازش گر بدون اطلاعات ورودی میتواند وجود داشته باشد اما نفس بدون تصورات اساسا نمیتواند وجود خارجی داشته باشد.

نه این گونه نیست نفس انسان یک موجود مجرد است که با آمدن و رفتن تصورات رفت و آمد نمی کند.
درباره معرفت النفس و قوا و ویژگی های نفس باید در جای خود به تفصیل سخن گفته شود جرا که خدا نفس انسان را درگاه شناخت خود قرار داده است. «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» هر کس خود را بشناسد، خدایش را شناخته است.
انسان بالوجدان می یابد که می تواند صور مختلفی را در نفس خود ایجاد کند اما این صور نه درون نفس او هستند نه بیرون از آن بلکه قائم به نفس اویند و به عدم التفات شخص آن تصویر از بین می رود. درباره خلق خدا هم همبن را از معصومین داریم:
«‏... هُوَ فِی الْأَشْیَاءِ عَلَى غَیْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیْرِ مُبَایَنَة ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیَاءِ لَا كَشَیْ‏ءٍ فِی شَیْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَیْ‏ءٍ مِنْ شَیْ‏ءٍ خَارِج‏ ... خدا در اشیاء است نه بر وجه ممازجت و آمیختگی و از آنها بیرون است نه به وجه مباینت و انفکاک‏‏ ... داخل است در اشیاء نه چون چیزى كه در چیزى داخل باشد و خارج است از چیزها نه مانند چیزى كه از چیزى خارج باشد»(توحید صدوق ص حدیث دعبل306)

erfan_alavi;787827 نوشت:
در هر حال کثرت در عدم کمال ایجاد میشه ؛یعنی جایی که کمال وعدم با هم مخلوط باشه.

عدم که عدمه چطوری با وجود مخلوط میشه؟

ملاali;789522 نوشت:
عدم که عدمه چطوری با وجود مخلوط میشه؟

سلام.

منظور فقدان و وجدانه،یعنی معلول کمال علتو نداره ،به عبارتی مرتبه کمال علت در معلول نیست،ولی فقدان این کمال در معلول از مرتبه خودش است،..خلاصه یعنی عدم کمال بالا در پایین...

پس وجدان امر مشترک است و فقدان امتیاز بین اینهاست که از مرتبه معلول است...به عبارتی کثرت یعنی همین امتیازات در مراتب است که این فقدان کمال خصوصیت و اثاری به مرتبه معلول مترتب میکند که از ناحبه خود معلول است و ذاتی مرتبه معلول است.....مثلا حرکت در مرتبه مادی ناشی از فقدان کمالی از علت در این مرتبه است که اثرش به این صورت درامده...

شعیب;789520 نوشت:
سلام علیکم
اتفاقا تنها مثالی که می شود زد برای خلق، همین مثال است و فلاسفه هم از همین مثال بهره برده اند. عالم ذهن صحنه خلق نفس انسان است و حتی اگر بگوییم ذه صور مرتسمه خود را تداعی می کند باز این هیئت جدید و پرورش آن در ابعاد جدید می تواند خلق ذهن نامیده شود. با این که ما قائل به خلق ذهن فی البداهه هستیم باز اگر این را هم قبول کنیم که ذهن تداعی صور می کند اما از پرورش و ترکیب های جدید آن نمی توانیم بگذریم که این تصویر جدید با ابعاد جدید در ذهن ساخته و مخلوق ذهن انسان است.

سلام علیکم

مثال ذهن و آفرینش هایش را شما به این دلیل مطرح کردید که نشان دهید خداوند میتواند در عین بساطت ماسوا را خلق کند. بنظرم این مثال صحیح نیست، اول به این دلیل که آفرینش های ذهنی با آفرینش خداوند متفاوت است، افرینش ذهنی چیزی جز ترکیب تصورات و ادراکات نیست، درحالی که در مورد خدا چون در ابتدا بساطت محض است، واژه مانند ترکیب اساسا معنایی ندارد ...

در واقع ذهن با ترکیب صورت ها به معنای واقعی چیزی را خلق نمیکند، اگر اینطور باشد باید بگویم یک کامپیوتر هم خالق است، چون تمام تصاویری که کامپیوتر ایجاد میکند هم از نوع افرینش های ذهنی هستند، یعنی قبلا وجود نداشتن و سپس کامپیوتر با ترکیب داشته هایش (چند صفر و یک) آنها را بوجود میاورد. به عنوان مثال اگر کامپیوتر 0 و 1 را بصورت 010011100 در کنار هم قرار دهد حرف "آ" بر صفحه ظاهر میشود، با تکرار همین فرایند کامپیوتر میتواند لغاتی را خلق کنند که قبلا در زبان وجود نداشته (مانند "آسینده") آیا می توان گفت در این مورد کامپیوتر به معنای واقعی این کلمه را خلق کرده؟ مسلما خیر، تنها کاری که کامپیوتر کرده این است که داشته هایش را بر اساس شاکله اش با هم ترکیب کرده و این کلمه را بوجود اورده. بنظر من نفس انسان هم چنین حالتی دارد، داشته ها و ادراکاتش را بر اساس شاکله اش با هم ترکیب میکند و افرینش ها و تصورات جدید میسازد، منتها با پیچیدگی بسیار بیشتر ...

دوم اینکه کامپیوتر هم اگر حافظه بسیار بالا و پردازشگر بسیار قوی داشته باشد مانند نفس میتواند این ترکیبات و آفرینش ها را خلق کند بدون اینکه تنگی و ضیقی را تجربه کند، بنابراین مثال نفس است بنظر من صحیح نیست، چرا که یک کامپیوتر هم که پدیده ای کاملا مادی و غیر بسیط است همان ویژگی های نفس را دارد ...

نقل قول:
آری نفس ما چیزی جدای از تصورات ماست چرا که با نبود این تصورات باز نفس هنوز هست قوای نفس خالق این صور هستند نه خود این صور.
+
نه این گونه نیست نفس انسان یک موجود مجرد است که با آمدن و رفتن تصورات رفت و آمد نمی کند.
درباره معرفت النفس و قوا و ویژگی های نفس باید در جای خود به تفصیل سخن گفته شود جرا که خدا نفس انسان را درگاه شناخت خود قرار داده است. «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» هر کس خود را بشناسد، خدایش را شناخته است.
انسان بالوجدان می یابد که می تواند صور مختلفی را در نفس خود ایجاد کند اما این صور نه درون نفس او هستند نه بیرون از آن بلکه قائم به نفس اویند و به عدم التفات شخص آن تصویر از بین می رود. درباره خلق خدا هم همبن را از معصومین داریم:
«‏... هُوَ فِی الْأَشْیَاءِ عَلَى غَیْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیْرِ مُبَایَنَة ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیَاءِ لَا كَشَیْ‏ءٍ فِی شَیْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَیْ‏ءٍ مِنْ شَیْ‏ءٍ خَارِج‏ ... خدا در اشیاء است نه بر وجه ممازجت و آمیختگی و از آنها بیرون است نه به وجه مباینت و انفکاک‏‏ ... داخل است در اشیاء نه چون چیزى كه در چیزى داخل باشد و خارج است از چیزها نه مانند چیزى كه از چیزى خارج باشد»(توحید صدوق ص حدیث دعبل306)

نظر من در مورد نفس کمی متفاوت است، بنظر من نفس یک استعداد است، یک قوه است که بدون تصورات نمیتواند وجود خارجی داشته باشد، نفس انسان در ابتدا و قبل از ورود ادراکات و تصورات تنها یک طرح است، یک قوه است، قوه ای که شاکله اش ریشه در مرتبه مادی انسان دارد، بنابراین نفس بخودی خود و بدون تصورات هیچ وجود خارجی ندارد. به عنوان مثال زبان را در نظر بگیرید، از دو جز اصلی تشکیل شده، دستور زبان و واژگان، دستور زبان اما بدون واژگان نمیتوان وجود خارجی داشته باشد، دستور زبان در کلمات و واژگان است که وجود خود را ظاهر میکند و بدون آنها اساسا چیزی جز قوه و استعداد نخواهد بود، بنظر میرسد نفس هم چنین حالتی دارد نسبت به تصورات و ادراکات، با این تفاوت که رابطه دستور و واژگان معمولا یک طرفه است و این دستور است که واژگان را مرتب میکند و شکل میدهد اما در مورد نفس و تصورات این رابطه دو طرفه است و هر دو بر هم تاثیر میگذارند ...

L.E.O;789659 نوشت:
مثال ذهن و آفرینش هایش را شما به این دلیل مطرح کردید که نشان دهید خداوند میتواند در عین بساطت ماسوا را خلق کند. بنظرم این مثال صحیح نیست، اول به این دلیل که آفرینش های ذهنی با آفرینش خداوند متفاوت است، افرینش ذهنی چیزی جز ترکیب تصورات و ادراکات نیست، درحالی که در مورد خدا چون در ابتدا بساطت محض است، واژه مانند ترکیب اساسا معنایی ندارد ...

در واقع ذهن با ترکیب صورت ها به معنای واقعی چیزی را خلق نمیکند، اگر اینطور باشد باید بگویم یک کامپیوتر هم خالق است، چون تمام تصاویری که کامپیوتر ایجاد میکند هم از نوع افرینش های ذهنی هستند، یعنی قبلا وجود نداشتن و سپس کامپیوتر با ترکیب داشته هایش (چند صفر و یک) آنها را بوجود میاورد. به عنوان مثال اگر کامپیوتر 0 و 1 را بصورت 010011100 در کنار هم قرار دهد حرف "آ" بر صفحه ظاهر میشود، با تکرار همین فرایند کامپیوتر میتواند لغاتی را خلق کنند که قبلا در زبان وجود نداشته (مانند "آسینده") آیا می توان گفت در این مورد کامپیوتر به معنای واقعی این کلمه را خلق کرده؟ مسلما خیر، تنها کاری که کامپیوتر کرده این است که داشته هایش را بر اساس شاکله اش با هم ترکیب کرده و این کلمه را بوجود اورده. بنظر من نفس انسان هم چنین حالتی دارد، داشته ها و ادراکاتش را بر اساس شاکله اش با هم ترکیب میکند و افرینش ها و تصورات جدید میسازد، منتها با پیچیدگی بسیار بیشتر ...

دوم اینکه کامپیوتر هم اگر حافظه بسیار بالا و پردازشگر بسیار قوی داشته باشد مانند نفس میتواند این ترکیبات و آفرینش ها را خلق کند بدون اینکه تنگی و ضیقی را تجربه کند، بنابراین مثال نفس است بنظر من صحیح نیست، چرا که یک کامپیوتر هم که پدیده ای کاملا مادی و غیر بسیط است همان ویژگی های نفس را دارد ...


با سلام
اولا این که بحث ما درباره نفس است نه ذهن، که متاسفانه در بحث شما بین این دو خلط شده است. نفس مجرد است و ذهن ابزار مادی نفس. مانند قوه باصره که ابزار آن چشم است. و گوش که ابزار قوه سامعه نفس است . که اگر این گوش باشد اما تحت مدیریت نفس نباشد نمی شنود و چشم اگر تحت مدیریت نفس نباشد نمی بیند بین این ها باید تمییز داد.
ذهن هم که گاه از آن به محفظه نگهداری اطلاعات یا حافظه تعبیر می شود ابزاری مادی برای نفس است که گاه با ترکیب صور باعث تخیل می شود اما نفس انسان مجرد است و تمام قوای باصره سامعه و ...را دارد و دلیل آن هم خواب است انسان وقتی که خواب است با این که چشم او بسته و گوش او در خواب است باز می بیند و می شنود و با این که منظره ای را در قبل ندیده آن را در خواب می بیند اصلا دنیای خواب انسان را از مادی گرایی خارج می کند تا به حال نشده که چیزی را که تا به حال ندیده اید و مشابهش را جس نکرده اید در خواب می بینید و ایامی بعد آن را در واقعیت می یابید (يوسف بن علي حلّي ، کشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد ،ص150/هيئت نويسندگان ،تاريخ فلسفه ي شرق و غرب ،ج2،ص203/مصطفي فيضي ،مثنوي ملاصدرا ،ص95) برای همین است که می گویم باید معرفت النفس در جای خود بحث شود. که از عهده این تاپیک خارج است.برای اطلاعات بیشتر به آدرس http://www.pasokhgoo.ir/node/33804 مراچعه بفرمایید.
دوم این که مقایسه کامپیوتر و نفس قیاس مع الفارق است چرا که نفس مجرد و حافظه و پردازش گر کامپیوتر مادی است.
سوم این که حافظه کامپیوتر هر چقدر هم که وسیع باشد چون که مادی است با ساختن ترکیبی جدید قسمتی از آن اشغال می شود هر چند که این این حافظه اشغال شده کم باشد و به چشم نیاید چرا که در حقیقت کامپیوتر چیزی خلق نکرده که آن چیز قائم به او باشد بلکه مونتاژ کرده اما نفس با استفاده از ابزار خود که یکی از آنها ذهن است وجود های ذهنی می آفریند و همانگونه که گفته شد می تواند این آفرینش یک نوع ترکیب باشد و نفس مبی شود خالق آن.(لطفا در مباحث معرفت النفس پیگیری کنید کتاب مهم در این مورد: معرفت النفس آیه الله حسن زاده آملی، ده درس در معرفت النفس طاهر زاده)

L.E.O;789659 نوشت:
نظر من در مورد نفس کمی متفاوت است، بنظر من نفس یک استعداد است، یک قوه است که بدون تصورات نمیتواند وجود خارجی داشته باشد، نفس انسان در ابتدا و قبل از ورود ادراکات و تصورات تنها یک طرح است، یک قوه است، قوه ای که شاکله اش ریشه در مرتبه مادی انسان دارد، بنابراین نفس بخودی خود و بدون تصورات هیچ وجود خارجی ندارد. به عنوان مثال زبان را در نظر بگیرید، از دو جز اصلی تشکیل شده، دستور زبان و واژگان، دستور زبان اما بدون واژگان نمیتوان وجود خارجی داشته باشد، دستور زبان در کلمات و واژگان است که وجود خود را ظاهر میکند و بدون آنها اساسا چیزی جز قوه و استعداد نخواهد بود، بنظر میرسد نفس هم چنین حالتی دارد نسبت به تصورات و ادراکات، با این تفاوت که رابطه دستور و واژگان معمولا یک طرفه است و این دستور است که واژگان را مرتب میکند و شکل میدهد اما در مورد نفس و تصورات این رابطه دو طرفه است و هر دو بر هم تاثیر میگذارند ...

اول این که درباره نفس باید بیشتر مطالعه کنید و حد اقل نظر خود را بعد از مطالعه بیشتر در بوته نقد بگذارید
دوم این که نفس انسان از عالم خارج کسب علم می کند و واسطه این کسب ها ابزارهای مادی نفس مانند گوش چشم و لامسه و ... هستند همین است که فلاسفه می گویند:«مَن فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً»اين را بشر خودش مي‌فهمد; يعني اگر كسي حسّي از حواسّ ظاهري را از دست داد، علمِ حاصل از آن حس را نمي‌تواند به دست بياورد؛ اگر كسي كَر بود اين از فنّ آهن‌شناسي و موسيقي و صداشناسي و اينها محروم است، اين حس براي تشخيص آهنگ‌ها و مانند آن و اگر كسي كور بود توان تشخيص رنگ‌ها و علم مناظر و مرايا را از دست خواهد داد اساس (الاقتباس, ص375.) همین است که قرآن می فرماید:«وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ ۙ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ» (78 نحل) این ها مسلمات معرفت النفس است اما همین نفس که به واسطه ابزار مادی خود کسب علم می کند وقتی عالم شد این علم می شود مجرد و محصولات این نفس هم می شود مجرد. و از این گذشته این نفس غیر از علومی که از خارج مادی، با ابزار مادی کسب می کند یک سری درون نهاد های مجرد هم دار که به آنها فطرت و علوم حضوری گفته می شود قرآن به این معنا اشاره می کند و می فرماید: «وما سواها فألهمها فجورها وتقواها» (شمس آیه 8).
پس باید کمی بیشتر در این باره مطالعه کرد.

با سلام خدمت همه کاربران گرامی

که در این تاپیک ما را همراهی کرده اند: عضو کوشا:L.E.O ، عضو خودمانی:erfan_alavi ، دوست قدیمی جناب:ملاali ، عضو صمیمی:حبیبه و عضو کوشا:antijahl و همه گرامیانی که تشریف می آورند

در پست بعدی چند پرسش و پاسخی که در زمان حیات علامه طباطبایی از ایشان کرده اند و ایشان با آن وزانت علمی به آن پاسخ داده اند را خدمت شما تقدیم می کنم که انشا الله راه گشای ذهنی همه ما باشد.

پرسش: با این که وجود خداوند (جل و علا) نامحدود و قبل از خلق عالم محدود، همه جا بوده، پس چگونه جهان را آفرید؟ آیا در وجود خود که ناممکن است؟ و اگر خارج از وجود اقدس خودش بوده که لازم می آید خودش با آن عالم نباشد یا آن که خودش (العیاذ بالله) عین موجودات است این هم که همان عقیده فاسد «وحدت وجود» است، پس حضرت حق چگونه جهان را آفریده که با وجود اقدس خودش تزاحمی نداشته باشد؟

پاسخ: اصولا طرح سؤال به شکل غیر صحیحی به عمل آمده است؛ مثلا در مقدمه گفته شده است: «با این که وجود خداوند (جل و علا) نامحدود و قبل از خلق عالم همه جا بوده در صورتی که اولا: قبل از خلق، نه «جای» معنا دارد و نه «همه جا».
و ثانیا: همه جا بودن خدا متفرع شده به نامحدود بودن وجودش؛ یعنی وجود خدا جسمی دارای حجم نامتناهی فرض شده که مطلق مکان را اشغال کرده و جایی برای دیگران نگذاشته باشد؟ در حالی که وجود مقدس خداوند از ماده و جسمیت و حجم منزه است.
بنابراین، برای او نه مکان می شود فرض کرد و نه زمان و وجودش نه داخل دارد و نه خارج... و نه داخل چیزی می شود و نه خارج از چیزی، زیرا اینها همه نسب و عوارض جسمانی هستند و از این روی مخلوقات نه در داخل خدا و نه خارج از خداوند و نه خدا عین مخلوقات است؛ زیرا وی آفریدگار است و مخلوقات آفریده شدگان وی و آفریدگار غیر از آفریده است و معنای نامحدود بودن وجود خدا این است که بدون هیچ قید و شرط و در هر فرض و تقدیری، ثابت و موجود است و معنای معیت خدا با خلق، احاطه علم و قدرت و مشیت اوست به آنها، نه قرب مکانی.

پرسش: بعضی می گویند تمام موجودات و هستی از وجود خدا سرچشمه گرفته پس تمام به طور کلی در زمینه وحدت وجود خداست، لکن ما هستی را به صور مختلف می بینیم، مثلا بعضی را به صورت درخت، سنگ، آدم و امثال اینها، پاسخ شما به این مسأله چیست؟
پاسخ: ادله و براهینی که خدا را برای عالم اثبات می کنند، عالم را فعل خدا و خدا را فاعل عالم معرفی می کنند و بدیهی است که فعل غیر از فاعل باید باشد و اگر فعل عین فاعل باشد، باید شیء (فاعل) قبل از وجود خودش (فعل) وجود داشته باشد، پس عالم غیر از خداست و بنابراین، این که گفته شده: «پس تمام به طور کلی در زمینه وحدت وجود خداست...» غلط است.

پرسش: بعضی می گویند هرچه ما می بینیم و می پنداریم از سنگ و درخت و آدم، تمام وهم و خیال است بلکه وجود خود ما هم خیال است، لطفا پاسخ این سؤال را مرحمت کنید.
پاسخ: کسی که می گوید: هر چه می بینیم و می پنداریم، وهم و خیال است، اگر این حرف را به طور جدی می گوید، به قول خودش خود این سخن او: «همه چیز خیال است»، وهم و خیال است و هیچ گونه ارزشی نداشته و نتیجه ای نمی دهد.
کسانی که این سخنان را می گویند «سوفسطی» نامیده می شوند و اینان یا مرض روانی دارند و یا سوء نیت داشته مغلطه کاری می کنند وگرنه انسانی که فکر سالم داشته سوء نیت هم نداشته باشد، واقع بین می باشد و برای جهان هستی، واقعیت قایل خواهد بود خود همین مدعیان وهم و خیال بودن عالم نیز زندگی مرتبی ترتیب داده و وقت گرسنگی عقب نان می روند و به هنگام تشنگی عقب آب می دوند و نمی گویند نان و آب، وهم و خیال است.

پرسش: عده ای می گویند: بر فرض این که اینها خیال نباشد، خدا در لا به لای همه اینها رفته است! پاسخ شما چیست؟
پاسخ: چنان که در جواب سؤال اول گفته شد، این حرف نیز خلاف براهین بوده هیچ گونه دلیل منطقی ندارد.

استاد اکبر، میزان المفسرین، علامه طباطبایی محترما معروض می دارد در جلد پانزدهم تفسیر المیزان صفحه 149 و 150 تحت عنوان بحث فلسفی، مسائلی مطرح شده که سؤال زیر را در ذهن حقیر به وجود آورد:
پرسش: معنای «جزء العلة» بودن واجب تعالی چگونه متصور است در صورتی که در قرآن می فرماید: «لیس کمثله شیء؛ هیچ چیزی مانند او نیست.» (
شوری/ 11)

پاسخ: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته؛ نامه گرامی، زیارت (شد) راجع به بحث فلسفی واقع در جلد پانزدهم المیزان صفحه 149-150 چاپ تهران که در آن دو نظر مختلف در علیت واجب تعالی نسبت به ممکنات ذکر شده که به موجب نظر اول، واجب تعالی جزء علت تامه و به مقتضای نظر دوم علت تامه قرار می گیرد.
این دو وجه بر خلاف آنچه تصور می شود با همدیگر متقابل و متنافی نیستند بلکه دومی دقیقتر و کاملتر از اولی است. انسان در نظر ابتدایی با درکی ضروری، کثرت و مغایرتی در میان موجودات ممکنه درک می کند و سپس در میان آحاد این کثرت توقف وجودی که اساس قانون علیت و معلولیت عمومی است درک می کند و به موجب آن هر موجود ممکن علت می خواهد و علتش نیز اگز ممکن باشد علت دیگر می خواهد تا برسد به علتی که بالذات و واجب الوجود بود، مستغنی از علت باشد، بلکه همه علتهای امکانی بلاواسطه (مثل صادر اول) یا مع الواسطه (مثل بقیه ممکنات) معلول اوست اگرچه به معنای علت قریب و مباشر جزء علت تامه و علت فاعلی است.
این است حال نظر اول و ابتدایی و در نظر دوم به واسطه اوساط علیت و توقف وجودی که در میان ممکنات حکم فرماست، مجموع ممکنات یک واحد معقول می باشد که واجب تعالی علت تامه آن است و ایجاد هر یک از ممکنات ایجاد همه آنهاست چنان که در تفسیر، توضیح داده شده است.
و البته روشن است که نظر دوم روی اساس نظر اول استوار می باشد؛ زیرا فرض بطلان نظر اول مستلزم بطلان قانون علت و معلول می باشد و در نتیجه راه و طریق اثبات صانع به کلی بسته خواهد شد و جزء علت شمردن واجب تعالی منافاتی با آیه کریمه «... لیس کمثله شیء...» ندارد. زیرا صدق علت و سبب به غیر واجب تعالی، در صورتی که به معنای واسطه فیض و به جعل واجب تعالی باشد، علل امکانی را مماثل واجب که علیت او بالذات و به نحو استقلال می باشد نمی سازد، چنان که صدق سایر صفات کمال مانند حی و عالم و قادر و سمیع و بصیر و غیر ذلک، به غیر واجب مستلزم شرک نیست؛ زیرا صفت کمالی که در ممکن است به جعل و افاضه واجب است و استقلالی نیست، به خلاف واجب تعالی که در صفات کمال خود مستقل بالذات و مستغنی از غیر است.
همچنین منافات با آیه کریمه «هل من خلق غیر الله؛ آيا غير از خدا آفريدگارى است.» (
فاطر/ 3) ندارد و مراد از خالق در آیه کریمه، خالق مستقل به خالقیت می باشد که در اتصاف به خالقیت محتاج به غیر نباشد؛ زیرا آیات کریمه قرآنی خالقهای دیگری غیر از خداوند (عز اسمه) اثبات می فرماید: «فتبارک الله احسن الخالقین؛ آفرين باد بر خدا كه بهترين آفرينندگان است.» (مؤمنون/ 14) «و اذ تخلق من الطین کهیئة الطیر باذنی فتنفخ فیها فتکون طیرا باذنی؛آنگاه كه به اذن من از گل [چيزى] به شكل پرنده مى‏ ساختى پس در آن مى ‏دميدى و به اذن من پرنده‏ اى مى ‏شد.» (مائده/110) و آیات دیگری که در این سیاق هستند.
گذشته از اینها قرآن کریم در آیات زیادی قانون علیت عمومی را تصدیق می فرماید مانند: «و بدأ خلق الانسان من طین* ثم جعل نسله من سلسلة من ماء مهین؛همان كسى كه هر چيزى را كه آفريده است نيكو آفريده و آفرينش انسان را از گل آغاز كرد. سپس [تداوم] نسل او را از چكيده آبى پست مقرر فرمود.» (
سجده/ 7- 8)
و «... الذی خلقکم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا کثیرا و نساء؛اى مردم از پروردگارتان كه شما را از نفس واحدى آفريد و جفتش را [نيز] از او آفريد و از آن دو مردان و زنان بسيارى پراكنده كرد پروا داريد و از خدايى كه به [نام] او از همديگر درخواست مى‏ كنيد پروا نماييد و زنهار از خويشاوندان مبريد كه خدا همواره بر شما نگهبان است.» (
نساء/ 1)
که تصدیق مادی است و نفی علیت مطلقا از ممکنات و حصر آن به واجب تعالی منسوب به اشاعره است که هیچ راهی به اثبات آن ندارند.

شعیب;789682 نوشت:

با سلام
اولا این که بحث ما درباره نفس است نه ذهن، که متاسفانه در بحث شما بین این دو خلط شده است.

با سلام

بحث آنچنان که شما شروع کردید در مورد ذهن بود، توجه بفرمایید:

شعیب;789520 نوشت:
تفاقا تنها مثالی که می شود زد برای خلق، همین مثال است و فلاسفه هم از همین مثال بهره برده اند. عالم ذهن صحنه خلق نفس انسان است و حتی اگر بگوییم ذهن صور مرتسمه خود را تداعی می کند باز این هیئت جدید و پرورش آن در ابعاد جدید می تواند خلق ذهن نامیده شود. با این که ما قائل به خلق ذهن فی البداهه هستیم باز اگر این را هم قبول کنیم که ذهن تداعی صورمی کند اما از پرورش و ترکیب های جدید آن نمی توانیم بگذریم که این تصویر جدید با ابعاد جدید در ذهن ساخته و مخلوق ذهن انسان است.

منظور من از نفس در مطلبی که نقل قول فرمودید همان قوه ای تصویر سازی نفس یعنی ذهن است، بنابراین خلط مبحثی نشده

شعیب;789682 نوشت:
دوم این که مقایسه کامپیوتر و نفس قیاس مع الفارق است چرا که نفس مجرد و حافظه و پردازش گر کامپیوتر مادی است

وجه تشبیه در این مثال توانایی ترکیب داشته های قبلی و خلق تصورات جدید بود، که گفته شد در این مورد نفس و کامپیوتر مشابه عمل میکنند و این توانایی مخصوص پدیده های مجرد مانند نفس نیست، اساسا مثال کامپیوتر را برای همین زدم که مقایسه باشد بین پدیده های مادی و مجرد ...

شعیب;789682 نوشت:
سوم این که حافظه کامپیوتر هر چقدر هم که وسیع باشد چون که مادی است با ساختن ترکیبی جدید قسمتی از آن اشغال می شود هر چند که این این حافظه اشغال شده کم باشد و به چشم نیاید چرا که در حقیقت کامپیوتر چیزی خلق نکرده که آن چیز قائم به او باشد بلکه مونتاژ کرده اما نفس با استفاده از ابزار خود که یکی از آنها ذهن است وجود های ذهنی می آفریند و همانگونه که گفته شد می تواند این آفرینش یک نوع ترکیب باشد و نفس مبی شود خالق آن.(لطفا در مباحث معرفت النفس پیگیری کنید کتاب مهم در این مورد: معرفت النفس آیه الله حسن زاده آملی، ده درس در معرفت النفس طاهر زاده)

بنده معتقد هستم که اولن ذهن و کامپیوتر با روشی مشابه وجودهای جدید خلق میکنند، یعنی داشته های قبلی را با هم ترکیب میکنند و چیزهای جدید بوجود میآورند، و دوما اینکه مخلوقات ذهنی نه قایم به نفس که بخشی از نفس یا به عبارت دقیقتر خود نفس هستند، شما گویا در هر دو مورد با بنده مخالف هستید، بنده بار دیگر دلایلم را مطرح میکنم شما آنها را نقد بفرمایید و نظر خودتان را مطرح کنید ببینیم به کجا میرسیم:

1. ذهن و کامپیوتر با روشی مشابه وجودهای جدید خلق میکنند: در مورد کامپیوتر در پست قبل توضیح دادم، بنظر من نفس هم به همین ترتیب وجودهای ذهنی اش را خلق میکند، چرا که نفس در ابتدا و قبل از دریافت ادراکات هیچ چیزی نیست، صرفا یک قوه است، بنابراین نمیتواند هیچ وجود ذهنی خلق کند، حتی نمیتواند وجود خود را از محیط تشخیص دهد، اما وقتی اولین ادارکات اش را از محیط دریافت کرد قوه تخیل بتدریج شروع بکار میکند و وقتی قوه حافظه هم آماده شد یک کپی از ادراکات را در خود ثبت میکند تا بعدها آنها را با هم ترکیب کرده و تصورات جدید خلق کند، دقیقا مانند کامپیوتر که با ترکیب آنچه در حافظه اش ثبت شده وجودهای مجازی جدید خلق میکند. البته تفاوتی بین نفس و کامپیوتر از این نظر وجود دارد و ان این است که ادراکات و افرینش های نفسانی در وحدت نفس حل میشوند در حالی که برای کامپیوتر اینطور نیست

2. مخلوقات ذهنی نه قایم به نفس که بخشی از نفس یا به عبارت دقیقتر خود نفس هستند: بنظر میرسد تعریفی که شما از نفس در نظر دارید متفاوت از چیزی است که در ذهن بنده است. گویا منظور شما از نفس قوای نفسانی و فطرت است، منظور من اما شخصیت فرد است، دقت داشته باشید که نفس به عنوان قوای نفسانی و فطرت هیچ وجود خارجی ندارد و صرفا به عنوان موجودی اعتباری در ذهن میتواند وجود داشته باشد، چنین نفسی چون وجود خارجی ندارد هیچ ادراک و تصور و آفرینشی هم نخواهد داشت تا گفته شود که فعل ان هستند و قائم با آن نه داخل در یا خارج از آن (دقت شود). بله در ذهن و صرفا به عنوان یک واژه، تصورات داخل در/خارج از نفس نیستند، اما در عمل و واقعیت نفس تبدیل میشود به همین ادراکات و صورت های علمی.
در پست قبل، نفس بدون تصورات را به دستور زبان و ادراکات را به واژگان تشبیه کردم، این مثال را کمی بیشتر توضیح میدهم، همانطور که دستور زبان بدون واژگان هیچ وجود خارجی ندارد و صرفا یک قوه و ساختار است، نفس نیز قبل از تجربه ادراکات صرفا یک ساختار و قوه است و هیچ وجود خارجی ندارد، همانطور که دستور زبان تا زمانی که هیچ واژه در آن بریزیم نمیتواند هیچ جمله را خلق کند و در واقع هیچ خواهد ماند، نفس نیز اگر در معرض هیچ ادارکی نباشد هیچ خواهد ماند، همانطور که هر چه واژگان بیشتری در دستور زبان بدبریزیم جملات بیشتری خواهیم داشت، هر چه ادراکات بیشتری به نفس بدهیم نفس هم وسیعتر خواهد شد و تصورات بیشتری خلق خواهد کرد. همانطور که در جمله و متن واژگان و دستور در هم حل می شوند تا معنایی واحد بسازند، ادراکات، قوا و فطرت نیز در نفس با هم حل میشوند و وحدانیت نفس را میسازند. البته همانطور که گفته شد بین نفس و دستور زبان یک تفاوت اساسی وجود دارد و آن اینکه واژگان (غالبا) بر ساختار دستور زبان تاثیری ندارند، اما ادراکات و تصورات بر ساختار نفس تاثیر گذار هستند و میتوانند آنرا زیر و رو کنند، به همین دلیل برخلاف دستور زبان و واژگان که ظاهرا دو چیز مجزا هستند، نفس با تصورات و ادارکاتش چنان آمیخته است که هر دو یکی میشوند و هیچ کدام بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. بنابراین اینکه گفته میشود ادراکات و تصورات داخل در نفس نیستند بنظرم صحیح نیست، بلکه نفس هر کس چیزی نیست جز همان ادراکات و صورت های خیالی و علمی اش ...

شعیب;789682 نوشت:
اول این که درباره نفس باید بیشتر مطالعه کنید و حد اقل نظر خود را بعد از مطالعه بیشتر در بوته نقد بگذارید

احتمالا دلیل این برداشت شما این است که بنده در ابتدا گفتم "نظر من"، اینکه بنده تاکید دارم در ابتدای بسیاری از ادعاهایم از الفاضی مانند "بنظرم، بنظر میرسد، احتمالا" و ... استفاده کنم به این معنا نیست که بنده در آن زمینه مطالعه یا تفکر نداشته ام، برعکس معمولا در مواردی از این الفاظ استفاده میکنم که با وجود مطالعه و تفکر به نتیجه قطعی نرسیده باشم ...

شعیب;789684 نوشت:
پرسش: با این که وجود خداوند (جل و علا) نامحدود و قبل از خلق عالم محدود، همه جا بوده، پس چگونه جهان را آفرید؟ آیا در وجود خود که ناممکن است؟ و اگر خارج از وجود اقدس خودش بوده که لازم می آید خودش با آن عالم نباشد یا آن که خودش (العیاذ بالله) عین موجودات است این هم که همان عقیده فاسد «وحدت وجود» است، پس حضرت حق چگونه جهان را آفریده که با وجود اقدس خودش تزاحمی نداشته باشد؟

پاسخ: اصولا طرح سؤال به شکل غیر صحیحی به عمل آمده است؛ مثلا در مقدمه گفته شده است: «با این که وجود خداوند (جل و علا) نامحدود و قبل از خلق عالم همه جا بوده در صورتی که اولا: قبل از خلق، نه «جای» معنا دارد و نه «همه جا».
و ثانیا: همه جا بودن خدا متفرع شده به نامحدود بودن وجودش؛ یعنی وجود خدا جسمی دارای حجم نامتناهی فرض شده که مطلق مکان را اشغال کرده و جایی برای دیگران نگذاشته باشد؟ در حالی که وجود مقدس خداوند از ماده و جسمیت و حجم منزه است.
بنابراین، برای او نه مکان می شود فرض کرد و نه زمان و وجودش نه داخل دارد و نه خارج... و نه داخل چیزی می شود و نه خارج از چیزی، زیرا اینها همه نسب و عوارض جسمانی هستند و از این روی مخلوقات نه در داخل خدا و نه خارج از خداوند و نه خدا عین مخلوقات است؛ زیرا وی آفریدگار است و مخلوقات آفریده شدگان وی و آفریدگار غیر از آفریده است و معنای نامحدود بودن وجود خدا این است که بدون هیچ قید و شرط و در هر فرض و تقدیری، ثابت و موجود است و معنای معیت خدا با خلق، احاطه علم و قدرت و مشیت اوست به آنها، نه قرب مکانی.

سلام.

تقدم ذات به فعلش یک تقدم رتبی و علیست،پس در مرتبه ذات خبری از فعل نیست،در ابتدای ایجاد اولین فعل، هستی فقط مقام ذات بوده،صدور اولین فعل چگونه حاصل گشته،به عبارتی در ابتدای خلقت ،خارج از مرتبه ذات عدم و پوچ بوده،حالا اولین فعل در این مقام ذات نحوه هستیش چگونه بوده تا برسه به خصوصیات مادی،....این جوابی که علامه طباطبایی داده قانع کننده نیست...ظهور در مقام ذات که نمیشه!!پس ظرف ظهور فعل چه نسبتی با ذات دارد...

L.E.O;789805 نوشت:
منظور من از نفس در مطلبی که نقل قول فرمودید همان قوه ای تصویر سازی نفس یعنی ذهن است، بنابراین خلط مبحثی نشده

با سلام
به کار بردن ذهن به جای نفس تا جایی به مشکل بر نمی خورد که به لوازم آنها ملتزم نشویم و الا باید هر کدام در جای خود درست به کار روند. ذهن در معنای صحیح خود مادی نفس برای پردازش تصویر است اما نفس خود مجرد است و سنخ آن تصاویر در آن از سنخ علم است و علم مجرد است. و در مقایسه ذهن با کامپیوتر نباید نفس تعبیر شود برای همین مورد فادق آنها یعینی مادی و مجرد بودن. فارق بحث ما با مثال ما در همین جاست که نفس و صور علمیه آن مجرد و کامپیوتر مادی است پس مقایسه این دو قیاس مع الفارق است.

L.E.O;789805 نوشت:
وجه تشبیه در این مثال توانایی ترکیب داشته های قبلی و خلق تصورات جدید بود، که گفته شد در این مورد نفس و کامپیوتر مشابه عمل میکنند و این توانایی مخصوص پدیده های مجرد مانند نفس نیست، اساسا مثال کامپیوتر را برای همین زدم که مقایسه باشد بین پدیده های مادی و مجرد ...

به قول منطقیون یک مثال از یک جهت مبعد و از هزاران جهت مبعد است باید وجه تشبیه را دریافت تا دچار مقایسه های نابجا نشویم اصلا بحث ما در این نبود که ذهن به عنوان آلت نفس تصاویر را تداعی می کند و کامپیوتر هکذا. بلکه بحث ما درباره شباهت فعل خدا و نفس بود و وجه شبه آن چه بود این که ایجاد فعل ب گونه ای است که صادر از او و نه در او و نه در بیرون اوست بلکه پیوند دارد قیام صدوری دارد و این فعل جدید نفس باعث ضیق شدن نفس و کم شدن محدوده آن نمی شود اگر شما می خواهید کامپیوتر را در مثال وارد کنید باید از همین وجه شبه وارد شوید و الا ورود از جنبه دیگر مثال خلط مبحث است.

erfan_alavi;789875 نوشت:
تقدم ذات به فعلش یک تقدم رتبی و علیست،پس در مرتبه ذات خبری از فعل نیست،در ابتدای ایجاد اولین فعل، هستی فقط مقام ذات بوده،صدور اولین فعل چگونه حاصل گشته،به عبارتی در ابتدای خلقت ،خارج از مرتبه ذات عدم و پوچ بوده،حالا اولین فعل در این مقام ذات نحوه هستیش چگونه بوده تا برسه به خصوصیات مادی،....این جوابی که علامه طباطبایی داده قانع کننده نیست...ظهور در مقام ذات که نمیشه!!پس ظرف ظهور فعل چه نسبتی با ذات دارد...

با سلام
این همان بحث دامنه داری است که فلاسفه از آن به ربط قدیم و حادیث و یا متکلمین از آن به ربط ثابت و متغیر تعبیر می کنند.
که به نظرم باید در یک تاپیک دیگر به همین عنوان «ربط قدیم و حادیث» دنبال آن باشید.
ولی به صورت اجمال این که همان گونه که در زوایات هست خلقت از لامن شی بوده است یا همان تعبیر " لم یکن شیئا مذکورا" سوره انسان که فلاسفه از آن به علم الهی تعبیر کرده اند و عالم تجلی وجود حضرت حق است یعنی وجود مخلوفات عدم نبوده بلکه شیئیت نداشته بلکه در وجود حضرت حق در مرتبه شدیده به نحو بساطت وجود داشته است.

[="Franklin Gothic Medium"]

L.E.O;787044 نوشت:
سلام جناب سین، ... اما در مورد مثال رنگ قرمز باید بگم که منظور من از رنگ قرمز خود وجود هست و نه خلقت. اگر رنگ قرمز را به عنوان خلقت در نظر بگیریم دچار اشتباه میشیم، چرا که در این صورت وجود یک چیز خواهد بود و انچه خلق میشه چیز دیگه، به عبارت دیگه وقتی رنگ قرمز به عنوان نوعی خلق در نظر گرفته بشه میشه گفت خوب همه جا رو از قرمز پر نمیکنیم، یه جا رو سفید در نظر میگیریم، یه جا رو سیاه، بعد قرمز رو هم خلق میکنیم و اینطور مساله حل میشه و میشه کثرت هم داشت، در صورتی که منظور من از قرمز خود وجود هست و نه امری که بر وجود سوار میشه و به اون ماهیت میده اما مطلبی که درباره قوانین خلقت و هندسه فرمودید، اتفاقا مثال خوبی هست چون باعث میشه سوال من روشن تر بشه. سوال اینه که چه عاملی باعث شده که در طرح خلقت مجموع زاویای مثلث 180 باشه و لاغیر، این قانون ریشه در وجود داره، چه عاملی باعث شده وجود چنین الگویی برداره؟ مگر وجود یک امر بسیط نیست؟ اگر هست در نتیجه تاثیر چه چیزی بر وجود، وجود چنین شکلی گرفته؟ مگر از غیر از وجود چیز دیگری هم وجود داره؟!
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم جناب لئو، بابت تأخیرم در پاسخگویی عذرخواهی می‌کنم ... با توجه به اینکه در زمان غیبت حقیر بحث خیلی جلو رفته است و حقیر در جریان مطالب مطروحه نیستم امیدوارم تا کنون پاسخ سؤال‌هایتان را گرفته باشید، حقیر فقط به یک نکته اشاره می‌کنم و آن اینکه اگر بین قوانین و موجودات فرق قائل شویم بهتر می‌توانیم کثرت را دریابیم و حرف حقیر هم غیر این نبود، ولی این مطلب اگرچه خواستگاه هم روایی دارد و هم در ریاضیات امری مسلّم است ولی ظاهراً فلاسفه به آن نپرداخته‌اند و تمام بحثشان بر سر مراتب وجود و مراتب موجودات ... در نظریه‌ی مجموعه‌ها همه چیز یا مجموعه است و یا قوانین حاکم بر مجموعه‌ها، همه چیز از سنخ مجموعه یا بگوییم موجودات نیستند، و جالب است که با یک قانون مشخص و واحد می‌توان تکثری ایجاد نمود که تمامی نداشته باشد، چرا که قانون یک بیان کلی است که مصادیق آن می‌تواند متعدد باشد، البته به این بیان در این صورتی که بیان شده است ایرادهای زیادی وارد است، ولی این ایرادها را می‌توان جواب داد اگر توجه شود که در روایات مخلوق اول را با چند عنوان مورد اشاره قرار داده‌اند، جایی فرموده‌اند مشیّت خدا و جای دیگر فرموده‌اند عقل که بعد فلاسفه صحبت از اتحاد عقل و عاقل و معقول می‌کنند و جای دیگر هم فرموده‌اند نور عظمت خدا که خداوند آن را دو بخش نمود یکی شد نور محمدی صلی‌الله‌علیه‌وآله و یکی هم شد نور نفس ایشان حضرت علی علیه‌السلام ... [توضیح داخل پرانتز: نفس همان روح نیست بلکه یکی از شئون روح است، نفس خودآگاه را گویند و روح شامل خودآگاه و ناخودآگاه با هم است، ناخودآگاه پنهان است و خودآگاه آشکار است، و حضرت زهراء سلام‌الله روح پیامبرند که بین دو جنب ایشان قرار دارد، که احتمالاً می‌شود مقام ناخودآگاه که مخفی و پنهان است در مقابل حضرت علی علیه‌السلام که نفس ایشان هستند مطابق آیه‌ی مباهله و در نتیجه حائز مقام خودآگاه ایشان هستند و آشکارند و به همین دلیل هم ایشان میزان روز جزا هستند و ساقی کوثری که حضرت زهراء سلام‌الله‌علیها هستند ... این بحث مفصل است و با این بیان خواستم بگویم که روح و نفس از جهتی باید تفکیک شوند و ندید‌ه‌ام فلاسفه چندان پایبند به این تقکیک باشند که ان شاء الله اشتباه می‌کنم، مگرنه صراحتاً در روایات ما وارد شده است که در خواب این نفس است که از بدن جدا می‌شود مگرنه روح جدا نمی‌شود، به همین دلیل خواب برادر مرگ است و نه خود مرگ که در آن روح نیز جدا می‌گردد، تا نفس در بدن باشد بدن استراحت نمی‌کند و استراحت بدن بخاطر باقی ماندن روح در بدن است و قص علی هذا ... اینها یعنی باید بین روح و نفس به تمامیت آن‌ها تمایز قائل شد] با این حساب شما یک قانون داشته باشید و یک نقطه‌ی اولیه که خواستگاه آن از همان قانون باشد دیگر به تمام تکثر مدّ نظر خود می‌توانید برسید، یعنی منطقاً مشکلی ندارید مگرنه پیدا کردن کم و کیف اینکه آن قانون چه باشد و آن نقطه‌ی اولیه چه باشد را دیگر باید مورد مطالعات بیشتر قرار داد ... در ریاضیات مثلاً برای ساختن تکثر در اعداد طبیعی ما یک قانون تالی‌گیری داریم که یک ضابطه است (عددی به آن بدهید عدد تالی آن را به شما می‌دهد و در واقع کار همان اصل علیت را می‌کند که علت به آن بدهید معلول به شما می‌دهد) و یک مجموعه‌ی تهی (همان عدد صفر) هم داریم که به خودی خود تهی و صفر است ولی خواستگاه تمامی اعداد غیرصفر خواهد شد و چگونگی این کار را هم می‌توان در چگونگی ضابطه‌ی آن تابع تالی‌گیری دنبال نمود ... در مورد خلقت هم ما روایاتی داریم که چگونگی خلقت را با این نگاه توضیح می‌دهند، مثل اینکه در ادامه‌ی همان حدیث امام رضا علیه‌السلام هم هست که خداوند ابتدا مشیت خود را خلق کرد که یعنی خواست خود را و سپس حروف را خلق نمود که دیگر شکل‌گیری کلمات بی‌شمار از روی حروف محدود بر طبق یک سری ضوابط مسأله‌ی چندان عجیبی نخواهد بود، در بیان دیگری هم باز در روایات همین مطلب عنوان شده است، مثل اینکه می‌فرمایند خداوند یک اسم خلق کرد و آن را به چهار بخش کرد و یک بخش آن را مخفی نمود (اسم مستأنسه که احتمالاً همان ناخودآگاه باشد) و سه بخش دیگر را در یک روند تکراری چند برابر کرد (یا داریم که خداوند یک اسم خلق نمود که ظاهراً اسم العلی العظیم باشد و آن اسم را دو قسمت کرد که یکی نور محمدی و دیگری نور علوی باشد که اولی لفّ است و دومی نشر همان است و بعد از مجموعه‌ی ایشان، یکی در کسوت پدر و دیگری در کسوت همسر، اسم سوم را خلق نمود که حضرت زهراء سلام‌الله‌علیها هستند و بعد از ترکیب اسم حضرت علی و اسم حضرت زهراء سلام‌الله‌علیهما دو اسم جدید پدید آمد تا خمسه‌ی طاهره جمع گردند و سپس خلایق از ایشان پدید آمدند ...) و خلاصه با انقسام و تکرار یک چیز کثرت ایجاد گشت و زمان شکل گرفت و تکثر مکانی هم ظاهراً بخشی از تکثر زمانی باشد و تمامی موجودات محدود به زمان و مکان را هم می‌توان در همین تکثر مکانی و زمانی تعین داد چرا که زمان و مکان چیزی جز همین موجودات متکثری که زمان و مکان را اشغال کرده‌اند نیستند، و الله العالم ... ان شاء الله اگر این پست پاسخ شما را نمی‌دهد لااقل کمک کند بهتر بتوانیم مورد سؤال را درک کنیم تا ان شاء الله به جواب نزدیک‌تر شویم ... ببخشید که به علت مشکل‌دار بودن سایت از قابل‌خواندن‌نمودن این پست عاجز ماندم ... در پناه خدا باشید و عاقبتتان بخیر ان شاء الله یا علی علیه‌السلام

شعیب;790383 نوشت:
... بحث ما درباره شباهت فعل خدا و نفس بود و وجه شبه آن چه بود این که ایجاد فعل ب گونه ای است که صادر از او و نه در او و نه در بیرون اوست بلکه پیوند دارد قیام صدوری دارد و این فعل جدید نفس باعث ضیق شدن نفس و کم شدن محدوده آن نمی شود ....
باسلام در پست های قبل گفتم که بنظرم نمیتوان فعل خدا رو به فعل نفس تشبیه کرد به دو دلیل: 1. فعل نفس در آفرینش موجودات ذهنی ریشه در ترکیب صور قبلی دارد، در صورتی که برای خدا واژگانی مانند ترکیب و صور قبلی اساسا معنا ندارد، بنابراین از این نظر این تمثیل صحیح نیست 2. افعال و ادراکات و آفرینش های نفسانی خود نفس هستند، نه قائم به آن، طوری که نفس بتواند بدون انها هم وجود خارجی داشته باشد. در پست قبل دلیل این نظرم را مطرح کردم:
L.E.O;789805 نوشت:
مخلوقات ذهنی نه قایم به نفس که بخشی از نفس یا به عبارت دقیقتر خود نفس هستند: بنظر میرسد تعریفی که شما از نفس در نظر دارید متفاوت از چیزی است که در ذهن بنده است. گویا منظور شما از نفس قوای نفسانی و فطرت است، منظور من اما شخصیت فرد است، دقت داشته باشید که نفس به عنوان قوای نفسانی و فطرت هیچ وجود خارجی ندارد و صرفا به عنوان موجودی اعتباری در ذهن میتواند وجود داشته باشد، چنین نفسی چون وجود خارجی ندارد هیچ ادراک و تصور و آفرینشی هم نخواهد داشت تا گفته شود که فعل ان هستند و قائم با آن نه داخل در یا خارج از آن (دقت شود). بله در ذهن و صرفا به عنوان یک واژه، تصورات داخل در/خارج از نفس نیستند، اما در عمل و واقعیت نفس تبدیل میشود به همین ادراکات و صورت های علمی. در پست قبل، نفس بدون تصورات را به دستور زبان و ادراکات را به واژگان تشبیه کردم، این مثال را کمی بیشتر توضیح میدهم، همانطور که دستور زبان بدون واژگان هیچ وجود خارجی ندارد و صرفا یک قوه و ساختار است، نفس نیز قبل از تجربه ادراکات صرفا یک ساختار و قوه است و هیچ وجود خارجی ندارد، همانطور که دستور زبان تا زمانی که هیچ واژه در آن بریزیم نمیتواند هیچ جمله را خلق کند و در واقع هیچ خواهد ماند، نفس نیز اگر در معرض هیچ ادارکی نباشد هیچ خواهد ماند، همانطور که هر چه واژگان بیشتری در دستور زبان بدبریزیم جملات بیشتری خواهیم داشت، هر چه ادراکات بیشتری به نفس بدهیم نفس هم وسیعتر خواهد شد و تصورات بیشتری خلق خواهد کرد. همانطور که در جمله و متن واژگان و دستور در هم حل می شوند تا معنایی واحد بسازند، ادراکات، قوا و فطرت نیز در نفس با هم حل میشوند و وحدانیت نفس را میسازند. البته همانطور که گفته شد بین نفس و دستور زبان یک تفاوت اساسی وجود دارد و آن اینکه واژگان (غالبا) بر ساختار دستور زبان تاثیری ندارند، اما ادراکات و تصورات بر ساختار نفس تاثیر گذار هستند و میتوانند آنرا زیر و رو کنند، به همین دلیل برخلاف دستور زبان و واژگان که ظاهرا دو چیز مجزا هستند، نفس با تصورات و ادارکاتش چنان آمیخته است که هر دو یکی میشوند و هیچ کدام بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. بنابراین اینکه گفته میشود ادراکات و تصورات داخل در نفس نیستند بنظرم صحیح نیست، بلکه نفس هر کس چیزی نیست جز همان ادراکات و صورت های خیالی و علمی اش ...
بنابراین از این نظر هم نمیتوان نفس را بخدا تشبیه کرد چرا که در این صورت خدا هم چیزی نخواهد بود جز برآیندی از مخلوقاتش که بدون آنها نمیتواند وجود داشته باشد (مانند نفس) ...

L.E.O;790504 نوشت:
بنابراین از این نظر هم نمیتوان نفس را بخدا تشبیه کرد چرا که در این صورت خدا هم چیزی نخواهد بود جز برآیندی از مخلوقاتش که بدون آنها نمیتواند وجود داشته باشد (مانند نفس) ...

با سلام
و بنده هم عرض کرده بودم که 1-نفس برایند تصویر ها نیست بلکه موجودی مجرد و خالق تصاویر است 2- این که در تشبیه وجه شبه باید مشابهت داشته باشد نه همه وجوه تشبیه و از طرفی در طرح اشکال به تشبیه باید وجه شبه را یافت و بر آن اشکال گرفت. مثلا وقتی کسی می گوید این مرد مثل شیر است نمی توان به یال و گوپال شیر و دم داشتن آن و فاقد بودن آن مرد از این ها ایراد گرفت. بلکه باید وجه شبه را که شجاعت است دید و آن را بررسی یا تایید کرد.

سوال1:
اختلاف در وجود با بساطت وجود چگونه قابل جمع است این دو آیا تناقض ندارند. اگر بگویید وجود دارای درجات است این درجات باید از ترکیب وجود و عدم تولید شوند چگونه در مقابل وجود بسیط عدمی را تصور کرده اید. پدید آمدن موجودات با ماهیات گوناگون در این وجود بسیطی که همه عالم را گرفته چگونه ممکن است؟

جواب:
لازمه بحث های فلسفی دقت در تعابیر و دوری از تسامح و تساهل در به کار بردن مفاهیم است چرا که هر کدام از این الفاظ و مفاهیم بار معنایی دقیقی دارد که تاثیر مستقیم در بحث های دقیق فلسفی دارد و از طرفی ورود به بحث های فلسفی حوصله و دقت در نظر نیز می طلبد.
اول باید ببینیم منظور از وجود و ماهیت چیست و بعد ببینیم اصالت با کدام یک است و مشخص شود که این وجود و ماهیت در عالم چگونه گسترده شده اند.
برای ورود به بحث مقدماتی لازم است که گام های اساسی ما است برای نیل به مقصود که به صورت مختصر از آنها می گذریم:
1- مفهوم وجود بدیهی است و قابل تعریف نمی باشد و منظور از وجود در فلسفه همان چیزی است که عرف از وجود می فهمد.(ملاصدرا/اسفار/ج1/ص25)
2- مفهوم وجود مشترک معنوی است نه لفظی
توضیح:بيش از ورود به بحث در اين فصل نخست دو اصطلاح اشتراك لفظي و اشتراك معنوي بايد توضيح داده شوند. اين دو اصطلاح، دو اصطلاح معروف در ادبيات هستند. اشتراك لفظي آن است كه يك لفظ داراي چند معناي مختلف باشد. مثل كلمة شير در فارسي و كلمة عين در عربي (كه مي‌گويند هفتاد معنا دارد از قبيل: چشم، چشمه، فرماندة لشكر، طلا، نقره و...). اشتراك معنوي آن است كه يك لفظ تنها داراي يك معنا باشد ولي بر افراد متعددي صدق كند و در تمامي آن افراد به يك معنا استعمال شود. مانند اغلب كلماتي كه در مكالمات روزمره از آنها استفاده مي‌كنيم. مثلا كلمة انسان، درخت، اسب، ميز، صندلي، .... كلمة انسان يك لفظ است با يك معنا اما افراد بي‌شماري دارد و در تمام آن افراد به يك معنا استعمال مي‌شود. يعني اين طور نيست كه انسان در فلان فرد معنايي غير از انسان در فرد ديگر داشته باشد. بلكه انسان در تمام افرادش به يك معناست.
مفهوم وجود كه گفتیم بدیهی است ،‌ آيا مشترك لفظي است يا مشترك معنوي؟ بدين معنا كه آن مفهوم واضح و بديهي، آيا به چند معنا (لااقل به دو معنا) استعمال مي‌شود، يعني مشترك لفظي است؟ يا داراي يك معنا بيشتر نيست و در تمام افراد به همان معناي واحد استعمال مي‌گردد، يعني مشترك معنوي است؟
فلاسفه قائل هستند که مفهوم وجود مشترک معنوی است و ادله فراوانی برای کلام خود ذکر کرده اند که ما در این جا دو برهان از آنها را می آوریم:
برهان از دو مقدمه تشكيل شده است: مقدمة اول؛ وجود اقسام گوناگوني دارد (مقسم براي اقسام گوناگوني واقع مي‌شود). مقدمة دوم؛ هرچه كه اقسام گوناگون دارد حتماً واحد است. پس وجود (كه مقسم تقسيمات گوناگون قرار مي‌گيرد) حتما داراي مفهوم واحدي است. اما مقدمة اول بديهي است، زيرا وجود به واجب الوجود و ممكن الوجود تقسيم مي‌شود همچنين به علت و معلول و به جوهر و عرض و به مادي و مجرد و...تقسيم مي‌گردد. مقدمة دوم نيز بديهي است زيرا مقسم در هر تقسيمي همان وجه مشترك در اقسام است. مثلا در تقسيم حيوان به گاو و گوسفند و سگ و ... حيوان كه مقسم اين تقسيم است وجه مشترك همة آن اقسام است پس حتماً واحد است، نه متعدد. بنابراين، نتيجه نيز بديهي خواهد بود. با اين استدلال ثابت مي‌شود كه وجود داراي مفهوم واحدي است و مشترك معنوي است.
برهان دوم آن است كه همان طور كه مي‌دانيم نقيض وجود كه عدم است مفهومي واحد است پس بايد مفهوم وجود نيز واحد باشد وگرنه ارتفاع نقيضين پيش مي‌آيد در حاليكه ارتفاع نقيضين محال است. اما دليل آنكه ارتفاع نقيضين پيش مي‌آيد آن است كه اگر مفهوم عدم، واحد باشد و وجود مثلاً دو معنا داشته باشد، آنگاه اگر در جايي وجود با معناي اولش بود در آنجا دو چيز نخواهند بود يكي عدم (چون نقيض وجود است و اجتماع نقيضين محال است) و ديگري وجود به معناي دوم آن و اين همان ارتفاع نقيضين است زيرا عدم و معناي دوم وجود هيچكدام حضور ندارند. اين برهان را به صورت يك قياس استثنايي مي‌توان بيان كرد: «اگر مفهوم وجود متعدد باشد مفهوم عدم نيز بايد متعدد باشد»؛ «ولكن مفهوم عدم واحد است»؛ پس «مفهوم وجود نيز واحد است».(ملاصدرا/اسفار/ج1/ص35)

آنگاه مفهوم وجود را مشترک معنوی دانستیم یعنی هر کجا وجود آمد به یک معنای واحد خواهد بود. انسان موجود است درخت موجود است آسمان موجود است خدا موجود است و.... وجود در همه این ها به به یک معنا خواهد بود البته این یک معنا بودن در دایره مفهوم است و الا در مصداق و عین خارجی ما بالوجدان می یابیم که وجود ما با وجود درخت و آسمان و وجود خدا متفاوت است که بعدا باید روی این بحث کنیم که این تفاوت چه نوع تفاوتی است چرا که این تفاوت ازنوع تعارض و تقابل نمی تواند باشد چرا که گفتیم وجود مشترک لفظی است وجود در انسان و وجود در درخت و وجود در خدا یک نوع اشتراکی دارند و یک نوع افتراقی باید این ها درست بحث شود.

3- زیادت ماهیت بر وجود (منظور از عنوان اين بحث آن است كه مفهومي كه از وجود در ذهن است غير از ماهيت است)
توضیح:در تعريف ماهيت گفته مي‌شود: «مايقال في جواب ماهو» يعني آنچه كه در پاسخ از سؤال دربارة چيستي اشياء محمول واقع مي‌شود. مثلاً هنگامي كه در اشاره به يك انسان سؤال شود كه «اين چيست؟» در پاسخ گفته خواهد شد كه «او انسان است» بنابراين «انسان» كه در اين قضيه محمول واقع شده است, ماهيت خواهد بود.
در حقیقت حدها و برش های وجود که چیستی یک شی را تشکیل می دهند ماهیت آن هستند و بودِ آن شی وجود اوست.
مثلاً گاهي مي‌گوييم كه انسان وجود دارد و گاهي مي‌خواهيم بدانيم انسان چيست؟ يعني چه تفاوتي با ساير موجودات دارد كه او را در يك دستة جداگانه قرار مي‌دهيم.
بنابراين به طور خلاصه در اين جا درصدد اثبات اين نكته هستيم كه مفهوم وجود در ذهن غير از ماهيت است. البته اگر اين مطلب به درستي تصور شود از استدلال و برهان بي‌نياز است ولي فلاسفه براي اثبات آن برهانهاي را ذكر كرده‌اند كه از آن ميان به يكي از آنها اشاره مي‌نماييم.
وجود را مي‌توان از ماهيت سلب كرد به اين معنا كه ما مي‌توانيم يك ماهيتي از ماهيتها را تصور كنيم و در همان حال وجود را از او نفي كنيم. مثلاً بگوييم «ديو وجود ندارد» يا «غول وجود ندارد». در حالي كه اگر مفهوم وجود عين مفهوم ماهيت يا جزئي از آن بود بديهي است كه نفي وجود از آن امكان‌پذير نبود. مثلاً چگونه ما مي‌توانيم بگوييم انسان انسان نيست و يا انسان حيوان نيست. زيرا وقتي در تعريف انسان مي‌گوييم كه او حيوان ناطق است. معنايش آن است كه مفهوم انسان با حيوان ناطق مساوي است و هرگز ممكن نيست چيزي انسان باشد ولي حيوان ناطق نباشد. اما از طرفي مي‌بينيم كه به راحتي مي‌توانيم بگوييم ديو يا غول وجود ندارند يعني نفي و سلب وجود از ماهيت، امكان دارد. پس معلوم مي‌شود كه مفهوم وجود غير از مفهوم ماهيت است و اين همان معناي زائد بودن وجود بر ماهيت است.
در حقيقت اين مسئله را مي‌توان از همان دو بحث گذشته يعني بداهت مفهوم وجود و اشتراك معنوي آن نتيجه گرفت. زيرا اگر معناي وجود عين معناي ماهيت باشد، چون ماهيتها متعددند بايد مفهوم وجود هم متعدد باشد در حالي كه وحدت مفهومي وجود پيش از اين ثابت شد.

4- اصالت با وجود است
توضیح:پس از آنكه روشن شد مفهوم وجود غير از مفهوم ماهيت است اكنون نوبت آن است كه به بحث بسيار مهم و اساسي اصالت وجود بپردازيم. ابتدا بايد ببينيم كه منظور از اصالت وجود و همچنين اصالت ماهيت چيست؟ آنگاه برهانهاي مربوط به آنرا بيان كنيم.(این بحث خیلی مهم است هر چند بحث کمی طولانی می شود اما با دقت و حوصله بیشتر آن را دنبال کنید)
ذهن انسان در برخورد با هر شيئ از اشياء پيرامونش دو مفهوم مختلف را از آنها برداشت مي‌كند، يكي مفهوم وجود و ديگري مفهوم ماهيت. يعني گاهي وجود آن شئ را در نظر مي‌آورد و مي‌گويد فلان درخت يا فلان انسان موجود است و زماني ماهيت آنرا درك مي‌كند و مي‌گويد آن شئ، درخت است يا آن يكي انسان است.
سؤال از چيستي اشياء (ماهيت آنها) غير از سؤال از هستي آنهاست. اگر از ما سؤال كنند كه فلان شئ چيست: نمي‌توانيم در پاسخ بگوييم كه آن شئ وجود دارد، بلكه بايد در پاسخ، به اصطلاح، ماهيت آنرا بيان كنيم و مثلاً بگوييم انسان است يا درخت است. برعكس اگر از ما به پرسند كه آيا فلان شئ وجود دارد يا نه؟ نمي‌توانيم بگوييم انسان است يا درخت است بلكه در پاسخ مي‌گوييم وجود دارد (يا وجود ندارد).
به تعبير دقيق‌تر ماهيت عبارت است از: «ما يقال في جواب ماهو». يعني ماهيت چيزي است كه در پاسخ از سؤال از چيستي اشياء محمول واقع مي‌شود. در برابر ماهيت، مفهوم وجود قرار دارد كه پيش از اين گفتيم مفهومي بديهي و بي‌نياز از تعريف است.
اجازه بدهيد مسئله را به گونة ديگري طرح كنيم. اگر ما جملة «انسان موجود است» را در نظر بگيريم. معناي اين سخن (در نظر ابتدايي) آن است كه: انسان چيزي است كه داراي وجود است. بنابراين (در نظر ابتدايي) در اينجا دو شئ داريم، يكي چيزي به نام انسان و ديگري چيزي به نام وجود و هستي و در اين جمله ادعا كرديم كه يكي از اين دو شئ داراي ديگري است. در حقيقت تا پيش از كنكاش دقيق فلسفي، ذهن ما بين جملة «انسان وجود دارد» و مثلا « ليوان آب دارد» از اين لحاظ تفاوت چنداني نمي‌بيند. يعني همانطور كه در جملة دوم ادعا كرده‌ايم كه ظرفي مانند ليوان داراي چيزي به نام آب است، در جملة اول هم ادعا كرده‌ايم كه چيزي به نام انسان داراي چيز ديگري به نام وجود است. اما با كمي دقت متوجه تفاوت بين اين دو جمله خواهيم شد. در جملة دوم در صورتي كه آب از ليوان گرفته شود و ليوان خالي از آب گردد، هنوز ليوان وجود دارد اما ديگر خالي از آب است ولي در جملة اول در صورتي كه وجود از انسان گرفته شود ديگر انساني هم باقي نخواهد ماند يعني انسان با وجود و هستي يك چيز هستند به طوري كه با رفتن وجود، انسان نيز مي‌رود. بنابراين تصور اين كه در خارج از ذهن حقيقتا دو چيز داشته باشيم (يعني هم ماهيت و هم وجود) كه يكي داراي ديگري باشد تصور باطلي است. از طرف ديگر ممكن نيست در خارج از ذهن هيچيك از اين دو (يعني نه وجود و نه ماهيت) نباشند، زيرا اين به معناي آن است كه در خارج از ذهن هيچ چيزي موجود نيست و هرچه هست همگي اموري است ذهني. اين گمان هم آشكارا گماني باطل است زيرا سفسطة محض و انكار جهان خارج از ذهن است.
روشن است كه تنها فرض معقول آن است كه بگوييم در جملاتي مانند: «انسان وجود دارد» تنها يكي از اين دو چيز، يا انسان و يا وجود، تحقق دارند و ديگري نوعي برداشت ذهني است كه دربارة آن توضيح خواهيم داد. اگر گفتيم در خارج از ذهن تنها «انسان» تحقق دارد و وجود و هستي برداشت مخصوصي است كه ذهن از «انسان» دارد، در واقع به اصالت ماهيت معتقد شده‌ايم و برعكس اگر گفتيم در خارج از ذهن تنها وجود و هستي تحقق دارد و «انسان» برداشت مخصوصي است كه ذهن از يك هستي مخصوص دارد، معتقد به اصالت وجود خواهيم بود.
اگر بخواهيم بيانات گذشته را با اصطلاحات خودش بگوييم (پس از فهم دقيق معناي ماهيت و وجود) مي‌گوييم:‌ در خارج از ذهن يا وجود و ماهيت هردو اصيل‌اند و يا هيچيك اصيل نيستند و يا تنها يكي از آن دو اصيل‌ است. كاملا واضح است كه فرضهاي اول و دوم، فرضهاي باطلي هستند. بنابر اين تنها بايد دربارة فرض سوم انديشيد، كه يكي از وجود يا ماهيت اصيل بوده و ديگري اعتباري باشد.
فرض اول به اين دليل باطل است كه در اين صورت بايد بپذيريم كه يك شئ در عين آن كه يك شئ است دو شئ است و اين امر اجتماع نقيضين است. زيرا ما وجود را از همان چيزي انتزاع مي‌كنيم كه ماهيت را انتزاع مي‌كنيم. فرض دوم نيز نتيجه‌اش پذيرش سفسطه و انكار جهان خارج از ذهن است.
حال سؤال اصلي در آن است كه كداميك از آن دو اصيل‌اند و كداميك اعتباري. آيا اصالت با وجود است يا با ماهيت؟ خوب است پيش از پاسخگويي به اين سؤال ابتدا ببينيم كه در صورت پذيرش هريك از اين دو مبنا چه تغييراتي در ديدگاه ما نسبت به جهان به وجود خواهد آمد؟
اگر كسي به اصالت ماهيت معتقد شود در حقيقت مي‌‌گويد آن مفهومي كه واقعاً در خارج از ذهن تحقق دارد و كلية آثار و اعمال مورد انتظار از اشياء از او نشأت مي‌گيرد و به خاطر اوست همان ماهيت اشياء است، اما مفهوم وجود تنها يك مفهوم اعتباري است كه ساختة ذهن بوده و در خارج از ذهن هيچ مورد و مصداقي ندارد. بنابراين در جملة «انسان موجود است» يا «انسان داراي وجود است» آنچه حقيقتاً تحقق دارد انسان است و وجود مفهومي است كه ذهن به جهتي از جهات آنرا ساخته است ولي در حقيقت مفهوم وجود در خارج از ذهن از هيچ چيز حكايت نمي‌كند (مگر بيان منشأ آثار بودن ماهيت انسان). جهان در ديد اصالت ماهيتي‌ها، مجموعه‌‌اي از ماهيتهاي گوناگون و متفاوت است بدون آنكه هيچ جهت اشتراكي داشته باشند و همگي از هم جدا و پراكنده‌اند.
اما اگر كسي به اصالت وجود معتقد شود مي‌گويد كه آن مفهومي كه حقيقتاً در خارج از ذهن تحقق دارد و منشأ آثار حقيقي است، وجود اشياء است. پس همة آثار به او مربوط است و از ناحية اوست. اما ماهيت تنها مفهومي است كه ذهن از يك وجود خاص كه داراي محدودة مشخصي است برداشت مي‌كند. بنابراين ماهيت از حدود وجودات بدست مي‌آيد. ولي آنچه كه حقيقتاً تحقق دارد همان وجود محدود است.
در اينجا بهتر است براي وضوح هرچه بيشتر دو نظرية اصالت وجود واصالت ماهيت مثالي بزنيم كه به نظر مي‌رسد مثال روشنگري باشد. فرض كنيد براي درست كردن يخ، قالبهاي مختلفي با اشكال گوناگون در دست داريم، يك قالب به شكل كُره، ديگري به شكل هرم و سومي به شكل مكعب. پس از ريختن آب در اين قالبها و درست شدن يخ و بيرون آوردند يخها از درون قالبها، سه قطعه يخ به شكلهاي مذكور خواهيم داشت. حال در اينجا اين سؤال را مطرح مي‌كنيم كه آيا در اينجا، هم يخها واقعيت دارند و هم شكلهاي كرُه و هرم و مكعب؟ يا هيچيك از آنها واقعيتي ندارند؟ ويا تنها يكي از آنها داراي واقعيت است و ديگري اعتباري است؟ مسلماً نمي‌توان گفت كه شكلهاي كُره و هرم و مكعب واقعيتي جداي از يخ دارند يعني مثلاً در يخ مكعب شكل، مكعب بودن واقعيتي غير از يخ دارد و همچنين نمي‌توان گفت كه هيچيك از آنها يعني نه يخ و نه شكل آن واقعيت ندارند. بنابراين تنها فرض معقول آن است كه بگوييم مثلاً در يخ مكعب شكل، يكي از آن دو داراي واقعيت است. اگر گفتيم در اين مثال همة آثار حقيقي مربوط به شكل مكعب يخ است و همان است كه داراي واقعيت است و يخ هيچ اثري ندارد، اين سخن شبيه قول به اصالت ماهيت است و اگر گفتيم در اين مثال تمام آثار حقيقي مربوط به يخ است و هم اوست كه واقعيت دارد و ذهن ما از محدودة خاصي كه اين يخ دارد مكعب بودن را مي‌سازد، اين سخن شبيه قول به اصالت وجود است.

برای اصالت الوجود ادله فراوانی ذکر کرده اند که اینجا مجال بحث آنها نیست
مهم در اینجا این است که بدانیم آنچه که در خارج هست و منشا اثر است وجود است و ماهیت برداشت ذهن ما از طور و چگونگی وجود است.

5- وجود یک امر تشکیکی است
اصل بحث ما در این قسمت است که همه چهار مورد قبلی مقدمات آن بوده اند
پس از اثبات اصالت وجود و فهم اين كه جهان محل بروز و ظهور هستي است، اين سؤال خودنمايي مي‌كند كه اين موجودات گوناگون و به ظاهر پراكنده آيا به طريقي با يكديگر ارتباط دارند كه بتوان آنها را تا حد امكان به صورت شئ يا اشياء واحدي درآورد، يا نه؟
در مقام پاسخگويي به اين سؤال در ميان متفكران سه گروه به وجود آمدند. گروه نخست عرفا هستند كه نظرية معروف وحدت وجود از آنان است. آنان معتقدند كه در جهان هستي يك موجود بيشتر حضور و تحقق ندارد و آن هم ذات پروردگار عالم است و بقية موجودات همگي ظهورات و تجليات همان حقيقت يگانه و واحد هستند ولي حقيقتا بهره‌اي از وجود ندارند. اين سخن عرفا در ابتدا از ديدگاه فلسفي قابل پذيرش نيست ولي در نهايت در مباحث علت و معلول فيلسوف نيز به همين سخن عارف مي‌رسد.
گروه دوم بعضي از فلاسفه (يعني فلاسفة مشاء) هستند كه معتقد به كثرت وجودند (بدون اين كه كثرت به وحدت بازگردد) يعني مي‌گويند موجودات جهان هستي كاملاً از يكديگر جدايند و هيچ جنبة وحدت و اشتراكي در ميان آنها به چشم نمي‌خورد.
گروه سوم فلاسفة پيرو حكمت متعاليه‌اند. در نظر آنها وجود هم واحد است و هم كثير, يعني درعين وحدت كثرت هم دارد. اين نظريه به تشكيك وجود معروف است. فلاسفه, نظرية تشكيك وجود را با برهان به اثبات مي‌رسانند كه به اين ترتيب تكليف دو نظرية ديگر نيز مشخص مي‌گردد. مقصود پيروان حكمت متعاليه از تشكيك وجود آن است كه هرچند وجود و هستي در خارج از ذهن به شكلهاي مختلف و گوناگوني جلوه‌گر است اما اين حالات و اشكال گوناگون سبب نمي‌شود كه هريك حقيقتي غير از ديگري داشته باشد و با يكديگر وحدت و يگانگي نداشته باشند. اين سخن را در قالب مثال به اين گونه مي‌توان توضيح داد:
روزي آفتابي كه خورشيد در آسمان در حال تابيدن است را تصور كنيد. نور خورشيد در حياط خانه مي‌تابد و از آنجا به داخل اتاق منعكس مي‌شود و از داخل اتاق به درون سالنِِ كنار اتاق منعكس مي‌گردد و از آنجا نيز به داخل اتاقي كه در پشت راهرو است منعكس مي‌شود. اكنون مي‌پرسيم, نور خورشيد در آسمان و نور خورشيد در حياط خانه و همچنين نور آن در اتاق اول و در سالن و در اتاق دوم همگي يك نوراند يا چند نور؟
در پاسخ اين سؤال هم مي‌توانيم بگوييم كه همگي يك نور واحداند, زيرا همة اين نورها انعكاسات مختلف نور خورشيدند, پس در حقيقت يك نور واحداند و هم مي‌توانيم بگوييم كه نورهاي مختلفي هستند. زيرا هريك از اين انعكاسات يك درجه و مرتبة خاصي از نور هستند كه با درجة قبلي و بعدي خودش متفاوت است. يعني اين نورها در عين حال كه يك نور هستند با يكديگر از لحاظ شدت و ضعف متفاوت‌اند. به طوري كه نور بالاترين مرتبه يعني نور خورشيد به هيچ وجه با پايين‌ترين مرتبه يعني نور اتاق دوم قابل مقايسه نيست ولي در عين حال همگي در اين كه يك نور واحداند مشترك‌اند. پس در مثال ما اين نور در عين حال كه واحد است, متعدد هم هست ولي اين تعدد و اختلاف به وحدت نور آسيبي نمي‌رساند. بايد توجه داشت كه نور ضعيف تركيبي از نور و ظلمت نيست يعني اين‌طور نيست كه نور ضعيف ضعفش به خاطر افزوده شدن ظلمت به نور باشد بلكه خاصيت مرتبة پايين از نور, ضعف نور است و همچنين اين طور نيست كه تنها نور قوي نور باشد و نورهاي ضعيف‌تر به طور كلي نور نباشند, بلكه هم نور قوي و هم نور ضعيف هردو در نور بودن اشتراك دارند و اختلافشان در شدت و ضعفي است كه برخاسته از مرتبه و درجة مخصوص هر نور است. اگر در همين جا نور خورشيد را به جاي آنكه با نور اتاق مقايسه كنيم با نور يك شمع مقايسه نماييم نيز همين نكته را در آن ملاحظه مي‌نماييم يعني خواهيم ديد كه تفاوت نور خورشيد با نور شمع در اصل نور بودن نيست بلكه تنها در شدت و ضعف نور است. مطلب فوق مثال گويايي است كه ما را در فهم مقصود فلاسفه بسيار كمك مي‌كند.
وجود از بالاترين مراتبش يعني ذات خداوند تا پايين‌ترين مراتبش يعني عالم ماده و طبيعت همگي يك حقيقت واحد است ولي داراي مراتب مختلف كه هر مرتبه چون معلول مرتبة پيش از خود است از آن پايين‌تر و ضعيف‌تر است ولي نسبت به مرحلة پس از خود قوي‌تر و برتر است. اما اين تفاوت مراتب به واحد بودن حقيقت هستي لطمه وارد نمي‌آورد. يعني هستي در عين حال كه واحد است داراي مراتب مختلف و گوناگون است.
مي‌توان مطلب فوق را با بيان ديگري توضيح داد. ما, در موجودات عالم اختلاف را مشاهده مي‌كنيم ولي با اندك تأملي مي‌بينيم اختلاف بين موجودات به صورتهاي گوناگوني است. به بيان ديگر, موجودات به شكلهاي مختلفي داراي كثرت هستند. كثرت موجودات يا ذاتي است و يا عَرَضي و كثرت ذاتي نيز يا طولي است و يا عَرْضي. كثرت طولي مربوط به موجوداتي است كه در ميان آنها رابطة علي و معلولي وجود دارد. مانند كثرت و اختلافي كه در ميان موجودات مادي و علل آنها در عالم مجردات, وجود دارد. كثرت عَرْضي مربوط به موجوداتي است كه در ميان آنها هيچگونه رابطة علي و معلولي وجود ندارد. حال يا به اين خاطر است كه هردو معلول يك علت‌اند و يا حتي اين اندازه هم با يكديگر ارتباط ندارند بلكه هريك معلول علتي غير از ديگري هستند و خودشان نيز با يكديگر رابطة علي و معلولي ندارند. اما كثرت عَرَضي, كثرتي است كه از ناحية ماهيات به وجود سرايت مي‌كند و مستقيماً و بالذات به وجود مربوط نمي‌شود. به همين جهت باصطلاح كثرت بالعَرَض است همانند اختلاف بين انسان و حيوانات و جمادات و گياهان. اين اختلاف و كثرت در حقيقت به ماهيات مختلف مربوط مي‌شود و مستقيماٌ به وجود استناد ندارد و به همين جهت است كه آن را كثرت عَرَضي ناميده‌اند.
اين مطلب را نيز مي‌توان با همان مثال نور كه در گذشته گفته شد بيان كرد. نور علاوه بر اختلافي كه در درجات خود پيدا مي‌نمايد, مي‌تواند اختلاف ديگري هم پيدا كند. مثلا فرض كنيد نوري كه به داخل اتاق مي‌تابد از درون شيشه‌هايي با رنگهاي مختلف عبور كند مسلما نور در اثر عبور از اين شيشه‌ها رنگهاي متفاوتي پيدا مي‌كند ولي اين تفاوت در نور به خاطر تفاوت درجات نور نيست بلكه در اثر عبور از شيشه‌هاي گوناگون است. به همين ترتيب هستي و وجود هنگامي كه با ماهيتهاي مختلف مرتبط مي‌شود اختلاف پيدا مي‌كند.

سوال2:
با فرض قبول اصالت وجود، تشکیک چگونه امکان دارد، بین وجود و عدم حدفاصلی نیست، بر خلاف مثال نور و ظلمت، وجود نمیتواند درجات مختلف داشته باشد چرا که برخلاف نور چیزی در برابر وجود نیست که بخواهد شدتش را کم و زیاد کند، بنابراین چگونه امکان دارد که وجود دارای درجات مختلف شده؟

جواب:
شدت و ضعف وجود از خود وجود است نه به خاطر ترکیب آن با عدم . این وجود است که اقتضای شدت و ضعف را دارد به عبارت دیگر شدت و ضعف از احکام وجود است و یک امر وجودی است. عدم, بطلان محض است و نه كثرتي در آن است و نه امتيازي و نه مي‌تواند اسباب امتياز شود. اگر قرار باشد كه عدم باعث امتياز دو وجود شود بايد براي آن ذاتي در نظر گرفته شود كه با اضافه شدن به يك وجود سبب امتياز آن از ديگري شود. در حالي كه عدم, باطل‌الذات است. در واقع اين تفاوتهايي كه احياناً به نظر مي‌رسد كار وهم است

باید توجه داشت که در مراتب شدید و ضعیفِ نظام هستی، یک وجه اشتراک در موجودات هست که آن، اصلِ تحقق و وجود آنهاست و یک وجهِ امتیاز نیز در موجودات هست که آن، شدت و ضعفِ وجود (با درجات مختلف) است که این نیز به وجود مربوط می‌شود نه عدم؛ زیرا شدت و ضعفِ یک چیز، عینِ آن چیز است نه غیر آن ولذا شدت و ضعف وجود نیز عینِ وجود است نه غیر از وجود که گفته شود این شدت و ضعف، مربوط به عدم است. پس عدم نه جهتِ اشتراک وجودات را در واقع می‌سازد نه جهتِ تمایز و افتراق آنها را؛ ولذا باید ترکیب از وجود و عدم را ترکیبی اعتباری و غیر حقیقی بدانیم.(تعلیقات ملاهادی سبزواری، ص۴۶۶.)
مثال نور را هم که شما زدید از سنخ وجود است به این صورت که شدت و ضعف نور از درون خود نور است نه این که تاریکی به آن ملحق شود و درجه نور را کم کند بلکه وقتی نور ضعیف می شود برداشت تاریکی از آن می شود و این کار ذهن است مانند سایه که نبود نور است نه این که چیزی در حقیقت به نام سایه داشته باشیم.

سوال3:
با اینکه شدت و ضعف از خود وجود است آیا شدت و ضعف با بساطت وجود قابل جمع است؟
جواب:
آن وجودی که بسیط است و هیچ گونه شدت و ضعفی بر نمی دارد وجود واجب الوجود است که اعلا درجه وجود است و به علت صرافت و بساطتی که دارد هیچ گونه ترکیبی و شدت و ضعفی نمی پذیرد بسیط یعنی هیچ ترکیبی در آن راه ندارد و هیچ نقطه خالی در آن نیست که ضعف آن حساب شود و بخواهد شدت داشته باشد البته نسبت به مراتب پایین تر خود که وجودات ضعیف تری هستند می تواند شدید خوانده شود. اما به خاطر بساطتش ضعفی ندارد. این وجود مختص واجب الوجود است و به خاطر بساطتش یکی بیش نیست . اما همین وجود تجلیاتی دارد و در مقام فعل خود افعالی از او صادر می گردد خلق دارد فیض دارد و... که این ها همه از سنخ وجود است اما در مقام فعل و فیض و خلق این وجود مخلوق دارای جهاتی خواهد بود که همین جهت دار بودنش وجود آن را نسبت به خدا ضعیف تر می کند. گر چه این مخلوقات متکثر می شوند به تکثر جهات و مرکب می شوند به ترکیبات مختلف و به عبارتی تباین ماهوی پیدا می کنند اما همان گونه که گفتیم چون اصل وجود آنهاست نه ماهیت آنها این وجودها وقتی درک می شوند یک چیز هستند اما نه مساوی بلکه متفاوت اند به شدت و ضعفشان . یعنی مابه الاشتراک آنها وجود است (همه موجود اند ) و ما به الامتیاز آن ها نیز وجود است ( ضعف در وجود) پس ما به المتیاز و ما به الاشتراک آنها یکی است و این موجب یک وحدت درونی می شود. اما این نفی تکثر عرضی موجودات را نمی کند چرا که هر مرتبه ای از وجود یک آثاری دارد و بروز آثار مختلف از موجودات متفاوت دلیل بر تفرق آنها در وجودشان می باشد اما این تفرق در آنها از جنس خودشان(وجود) است. و قبول یک وجود مشکک در عالم وجود می تواند مشکل را مرتفع سازد.
پس بساطت و صرفیتی که شما ذکر کردید در مرتبه اعلای وجود که همان واجب الوجود است می باشد و بقیه مراتب وجود با این که وحدت وجودی داخلی دارند اما از آن جهت که مقید به قیود و محدود به حدود می باشند آن صرافت و بساطت جامع را ندارد.

سوال4:
بنا بر نظریه تشکیک وجود های متفاوت بسیاری (بی نهایت) در جهان وجود دارد، یکی وجود حق که بسیط محض است و همه جا را فرا گرفته و کوچکترین ضعف و شدتی در ان نیست، و دیگری بیشمار وجودی که دلیل اختلافشان شدت و رتبه آنهاست. چند اشکال اساسی از نظر عقلی به این نظر وارد است:1- آن وجودهایی دیگر که همان فعل و خلقت خدا هستند کجا بوجود می آیند، شما میفرماید خدا وجودی بینهایت است، بی نهایتی بسیط که هیچ ضعف و شدتی در آن راه ندارد، با این تفاسیر چگونه امکان دارد در کنار این وجود وجودهایی دیگری که حد و ضعف دارند بوجود بیایند؟ چنین چیزی خودمتناقض نیست؟

جواب:
یک مساله مهم که می تواند راهگشا و باز کننده گره سوال باشد این است که شما وجود را امر مادی گرفته اید و برای آن جا مشخص می کنید آنگاه با بودن یک وجود فرض وجود دیگری را نمی توانید بکنید. آنگاه وجود بسیط و شدید خدا جا را برای دیگر وجودات تنگ کرده و موجود دیگری فرض نخواهد داشت!
در صورتی که وجود خدا کثیری از مخلوقات او مجرد هستند و عوارض ماده و مادی را ندارند پس بودن آنها با بودن درجات ضعیف تر از آنها در عالم منعی را پیش نمی آورد.
البته پیش آمدن این سوال برای ذهن ما طبیعی است چرا که خود مادی هستیم و مادی فکر می کنیم و تا ذهنمان از ماده تجرید نشود نمی توانیم به حقایق پی ببریم البته فلسفه تا قسمتی این راه را با استدلال و برهان جلو می برد ولی به قول مولانا پای استدلالیان چوبین بود. نه این که راه به حقیقت نبرد و به سر منزل مقصود نرساند بلکه به خاطر همین مادی بودنش مسیر استدلالی او خیلی کند است و برای این که در این مسیر راه بیافتد لاجرم باید برای او مثال هایی زد هر چند که این مثال ها ناقص هستند اما تا حدودی تقریب ذهن می شود.

برای این که وجود موجود های مجرد و بی جایی آنها و امکان وجود آنها با هم تقریب به فهم شود به مثال زیر توجه کنید:
1-ذهن ما مجرد از ماده است و علم نیز مجرد می باشد : شما در ذهن خود یک کلبه در کنار دریاچه با سقفی پوشیده از شالی های علف های بسیار تصور کنید در حالی که در کنار دریاچه مشغول ماهیگیری است ( تصور کردید؟ واقعا تصور کنید این یک کار کارگاهی و موثر در فهم جواب است) چند تکه ابر هم در آسمان این تصویر ذهنی خود متصور شوید
این همه تصویر با این وسعت در ذهن شما نقش بست آیا این وجود های ذهنی شما جا را بر ذهن شما تنگ کردند یا ذهن شما محدود شد
سوال آیا این ها در ذهن شما تشکیل شدند؟ آیا ذهن شما داخل در این موجودات ذهنی هست یا خارج آن، آیا این موجودات ذهنی داخل در ذهن شماست یا خارج آن؟ آیا به هم ممزوج شده اند یعنی تکه ای از ذهن شما کلبه شده و تکه از از آن ابر شده و ..؟؟ در این صورت دیگر نمی شود به آن چیزی اضافه کرد در حالی که شما تا بی نهایت شی ذهنی می توانید به آن اضافه کنید بدون این که جا بر کسی تنگ شود و یا ذهم شما محدود شود(البته این کمی تمرین می خواهد )

2- علم مجرد است اگر یک عالم کل را در نظر بگیرید اظهار علم او آیا از علم او کم می کند؟ آیا اگر کسی که جاهل است از علم او فرا بگیرد علم اولی محدود می شود ؟ اگر او عالم کل است علم جدیدی که در فرد دیگری به وجود می آید چگونه با بی نهایت بودن علمش سازگار است؟ آیا اگر علمش را به کسی بدهد خودش به همان اندازه بی علم می شود؟؟
برای این که مساله به ذهنمان نزدیک شود چاره ای نداریم جز این این که به این مثال ها رو بیاوریم گر چه مثال می تواند جهات مبعدی نیز داشته باشد. علم از این جهت که از سنخ وجود است می تواند کمی به ما در این جهت کمک کند. ما یک خالق کوچک هستیم در عرصه ذهن و وجود های ذهنی خودمان . هر کدام از ما خالق تصورات ذهنی خویش هستیم و برخی در این زمینه مهارت بالایی دارند. شما به این مخلوق خود تا وقتی که توجه داشته باشید هست و وقتی دست عنایت خود را از او بردارید نابود می شود. الآن آن کلبه ذهنی شما کجاست؟ دوباره آن را خلق یا تداعی می کنید.
برای تشکیک و این که یک وجود کامل می تواند وجودات دیگر را داشته باشد البته با حفظ شدت و ضعف ، بدون این که وجود کامل محدود شود یک مثال می زنم البته این مثال ها از آن جهت که از سنخ ماده است می تواند جهات بعد زیادی داشته باشد ولی برای تقریب ذهن مفید است:
1- مثال نور که بارها عرض شده: یک نور صد درجه را تصور کنید اگر همه نور همین صد درجه باشد همین نور صد درجه در درون خود درجات مختلفی از نور را دارد درجه 99 را دارد درجه 40 را دارد درجه 20 را دارد و درجه 1 را هم دارد . این نور 100 درجه همه این درجات را در خود دارد بدون این که محدود شود. و وقتی متصاعد می گردد در شعاع های مختلف این درجات ضهور پیدا می کنند و موجود می شوند

2- یک لباس با رنگ آبی تیره را تصور کنید این رنگ آبی تیره در خود درجات رنگ آبی به سمت کم رنگ را دارد هر بار که شسته می شود این لباس کم رنگ تر می شود. هر کدام از این طیف رنگ ها در آبی اولیه بوده است

نکته : این دو مثال از آنجا که از سنخ ماده هستند مشکلاتی دارند اما برای تقریب ذهن ماده زده ما خوب اند. صدور نور از منبع نور از آنجا که نور متشکل از فتون های مادی است به نحو تجافی است یعنی برای صادر شدن نور از منبع باید این نور از منبع کنده شود و صادر شود و وقتی این نور ساطع شد دیگر در منبع خود به همان اندازه وجود ندارد و منبع از آن نور خالی شده است. اما در در مجردات و در اوج آن وجود خدا این صدور فیض به نحو تجافی نیست بلکه به نحو تجلی است دقیقا مانند مثال علم و عالم که وقتی عالم علم خود را بروز می دهد این علم از او کنده نمی شود که دیگر او آن را نداشته باشد بلکه در عین این که خود آن را دارد آن را بروز می دهد و از او متجلی می شود.

ایجاد آفرینش هم همین گونه است خدا آفرنش را می آفریند به نحو صدور تجلی . و با این وصف نه از او چیزی با این تجلی کم می شود و نه عرصه بر او تنگ می گردد.و معیت او با اشیاء معیت علی و معلولی است از آنجا که همه وجود معلول از علت است و درجه ای از درجات اوست معلول با علت است و علت با معلول و این ها با هم اند و در هم نیستند و جدای از هم نیز نیستند( مانند همان مثال تصویر ذهنی) همین تعبیر در کلام امام علی (ع) به زیبایی منعکس شده است: «داخل في الاشياء لا بالممازجه و خارج عنها لا بالمفارقه؛ خداوند داخل همه چيز است نه به آميختگي و خارج از همه چيز است نه به جدايی(» (خطبه اول نهج البلاغه)
حق تعالي يگانه اي است بي پايان كه تمام جهان هستي را در بر گرفته است و سريان پيدا كرده است و هيچ ذره اي در اين عالم و جهان هستي وجود ندارد كه به بركت وجود حق تعالي موجود نشده باشد. به اين حالت وجود حق تعالي احاطه نيز گويند و لذا قرآن مي فرمايد: «هو الاول والاخر والظاهر والباطل؛ او همه جا را در بر گرفته از اول و آخر و ظاهر و باطن» (حديد، آيه 3). اين وجود پهناور و بيكران و بي پايان كه در قرآن به «صمد» تعبير مي شود در دل ذره ذره اشياء حضور وجودي دارد مانند حضور دريا در امواج و لذا اين ذرات بدون وجود حق معدومند و به بركت و با او موجودند و اين حضور را خداوند در قرآن به چند صورت بيان كرده است: «هو معكم اينما كنتم» و «نحن اقرب اليه من جعل الوريد» (ق، آيه 16) و «ان الله يحول بين المرء و قلبه» (انفال، آيه 24). اين حضور وجودي خدا در اشياء محدود، او را محدود نمي سازد.


سوال6:
وجودهایی دیگر که همان فعل و خلقت خدا هستند کجا بوجود می آیند، شما میفرماید خدا وجودی بینهایت است، بی نهایتی بسیط که هیچ ضعف و شدتی در آن راه ندارد، با این تفاسیر چگونه امکان دارد در کنار این وجود وجودهایی دیگری که حد و ضعف دارند بوجود بیایند؟ چنین چیزی خودمتناقض نیست؟

جواب:
این که می گویم وجود تشکیکی است به همین معنا است یعنی ما به الامتیازش عین ما به الاشتراکش است یعنی موجودات مختلف ما به الاشتراکشان وجود است یعنی همه در این که وجود دارند مشترک اند اما همین وجود منشا اختلاف آنها نیز هست چرا که وجود ضعیف و قوی دارد به وصف وجود که همان ضعف و شدت است با هم مختلف می شوند
بساطت وجود الهی باعث می شود که هیج ضعفی در آن متصور نشود و در نهایت شدت باشد تجلیات این وجود که قائم به او هستند و از او به نحو تجلی صادر می شوند درجات مختلفی از وجود دارند و جون در عرض این وجود بسیط موجود نمی شوند بلکه در طول او هستند و درجه آن وجودات از این وجود ضعیف تر است پس هیج معارضتی با بساطت و صمدیت این ذات پیدا نمی کنند این ذات همه عالم را پوشانده است و موجودات دیگر در عالم به اراده این وجود موجود می گردند و تجلیاتی از اویند. از آنجا که وجودات غیر وجود الهی از نظر درجه وجود از خدا ضعیف تر هستند پس دیگر پدید آمدن آن وجود عرصه را بر خدا تنگ نمی کند چرا که از نظر اوصاف وجودی با هم متفاوت اند و نحوه بروز وجودشان با هم متفاوت است از طرفی نمی توان گفت که این وجدات در خدا به وجود می آیند چرا که جا و مکان برای امور نادی است و وجود مجرد است. چنانكه امام علي(ع) درباره خداوند فرموده است: «داخل في الاشياء لا بالممازجه و خارج عنها لا بالمفارقه؛ خداوند داخل همه چيز است نه به آميختگي و خارج از همه چيز است نه به جدايي» (خطبه اول نهج البلاغه).
مثال این مطلب آفرینش های ذهنی انسان است انسان خالق یک سری تصاویری و وجودات ذهنی برای خود است این سوال پیش می آید که این وجود ذهنی در انسان است یا خارح از او اگر در انسان باشد آیا آمدن این وجود ذهنی وجود انسان را تمحدود می کند یعنی هر چه ما تصویر ذهنی بیافرینیم وجودمان ضیق تر می شود یا نه این تصویر ها خارج از وجود انسان است ؟ کدام یک ؟ جواب این است که این تصاویر قائم به نفس انسان هستند و از انسان صادر می شوند و چون فعل انسان است به انسان قائم است و با انسان است اما نه به نحو ممزوج شدن.
البته این مساله معیت فعل و فاعل و ربط بودن فعل به فاعل و همپوشانی وجودی آنها بدون این که عرصه را بر هتنگ کنند برای انسانی که با ماده سر و کار دارد کمی دشوار است اما با ادله عقلی قابل درک خواهد بود.
مثال دیگر انسانی که علم عروض و قافیه بلد است و قریحه شعر نیز دارد اگر بیت شعری بسراید آیا این بیت شعر که در وهله اول وجود ذهنی اوست و بعد سروده می شود در کجای وجود و یا علم این شاعر به وجود می آید آیا این شعر علم او را محدود می کندو به عبارت دیگر اگر کسی زیاد تر شعر بگوید علمش ضیق تر می گردد؟ هرگز ! بلکه او علمش تراویده است بروز پیدا کرده است تجلی یافته و با علم و قدرت و اراده اش شعری زیبا سروده و نماد علم و ذوق او می شود.

سوال 7:
دلیل اختلاف در وجودهایی مختلف چیست؟ چه عاملی باعث شده وجود الف شدتش از وجود ب کمتر باشد؟
جواب:
دلیل اصلی اراده الهی برای خلق آن ها در موقعیت خاصی است . خدا موجودات را بنا بر مصالحی در جایگاه ویژه ای خلق کرده است و از آنجا که نظام عالم علی و معلولی است هر معلولی از علت خاصی صادر می گردد و این تقم و تاخر ها(رتبی ) باعث شدت و ضعف ها می گردد.


موضوع قفل شده است