درخواست ارسال سوالات برای مصاحبه با خانواده شهداء

تب‌های اولیه

58 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

سلام!
یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده,هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکار است.مقام معظم رهبری
کانون شهداء پایگاه مقاومت بسیج شهید مدنی(ره) مهدیه اسلامشهر به منظور زنده نگه داشتن نام و یاد وخاطره
شهداء مظلوم انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم,از بین برادران و خواهران متعهد,انقلابی و متدین برای جمع آوری اطلاعات آماری شهداء,تولید محتوا,طراحی و ایده پردازی به صورت افتخاری دعوت به همکاری می نماید.
ما در فضای حقیقی درحال انجام این کارها هستیم ولی به قدری کار گسترده و زیاد است و تنوع کار بالاست از کسانی که علاقمند به کار فرهنگی جدی برای شهداء هستند دعوت می کنیم تا ما را در این امر مقدس یاری نمایند.
ما در فضای حقیقی در حال ثبت و ضبط خاطرات چهار شهید دفاع مقدس هستیم که ان شاء الله در سال آینده به اتمام می رسد.با توجه به اینکه ان شاء الله اگر خدا بخواهد می خواهیم در سال آینده یک نمایشگاه وزین دفاع مقدس بزنیم احتیاج به این داریم که یکسری اطلاعات را در بخش های مختلف جمع آوری کنیم.
از دوستان علاقمند دعوت می کنیم تا ما را در این امر در فضای مجازی و در سطح کانون گفتمان یاری دهند. اجرتان با شهداء

سلمان 313;997465 نوشت:
سلام!
یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده,هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکار است.مقام معظم رهبری
کانون شهداء پایگاه مقاومت بسیج شهید مدنی(ره) مهدیه اسلامشهر به منظور زنده نگه داشتن نام و یاد وخاطره
شهداء مظلوم انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم,از بین برادران و خواهران متعهد,انقلابی و متدین برای جمع آوری اطلاعات آماری شهداء,تولید محتوا,طراحی و ایده پردازی به صورت افتخاری دعوت به همکاری می نماید.
ما در فضای حقیقی درحال انجام این کارها هستیم ولی به قدری کار گسترده و زیاد است و تنوع کار بالاست از کسانی که علاقمند به کار فرهنگی جدی برای شهداء هستند دعوت می کنیم تا ما را در این امر مقدس یاری نمایند.
ما در فضای حقیقی در حال ثبت و ضبط خاطرات چهار شهید دفاع مقدس هستیم که ان شاء الله در سال آینده به اتمام می رسد.با توجه به اینکه ان شاء الله اگر خدا بخواهد می خواهیم در سال آینده یک نمایشگاه وزین دفاع مقدس بزنیم احتیاج به این داریم که یکسری اطلاعات را در بخش های مختلف جمع آوری کنیم.
از دوستان علاقمند دعوت می کنیم تا ما را در این امر در فضای مجازی و در سطح کانون گفتمان یاری دهند. اجرتان با شهداء

سلام! از بین این همه کاربر خواهر و برادر کسی تمایلی به همکاری و کار برای شهداء را ندارد؟

[h=4]گفتگوی مشرق با حمید داودآبادی، پژوهشگر جنگ و مقاومت اسلامی؛[/h] [h=1]من از «حاج احمد» باخبرم / اختراع دوباره چرخ در کمیته پیگیری وضعیت دیپلمات ها / «ایلی حبیقه» شاه کلید اصلی است/ شیخ توسلی را با احمد متوسلیان اشتباه می‌گیرند![/h]
من مستندات زیادی دارم که تکلیف حاج احمد را معلوم می کند اما جایگاه حقوقی ندارم که بخواهم آن را بیان کنم. من اگر سندها و بیان افراد مختلف را رسانه ای کنم، فردا همان افراد زیر حرفهایشان می زنند!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - نه نیت مصاحبه داشتیم و نه دنبال پرسیدن سئوالات تکراری و کلیشه ای که می دانستیم حالِ حاج حمید را خراب می کند. رفتیم تا در دفترش، خودمان را مهمان یک عصرانه ساده کنیم؛ حاصلش شد حرف هایی شنیدنی درباره وضعیت حاج احمد متوسلیان و همراهانش که در ایست بازرسی برباره در سال 1361 به دست فالانژها دستگیر شدند.
حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس، بعد از پایان جنگ، سلاح گرمش را با سلاح داغی به نام «قلم» تعویض کرد و خاطراتش را در قالب کلمات، به جملاتی تبدیل کرد و کتاب «یاد یاران» به دنیا آمد. این کتاب را رهبر انقلاب پسندیدند و او را به ادامه راهش تشویق کردند. داودآبادی حدود 30 سال است که مدام می نویسد و روز به روز کتاب هایی بهتر و خواندنی تر از قبل در حوزه دفاع مقدس و مقاومت اسلامی منتشر می کند. دفترِ آرام او در خیابان دانشگاه، دانشگاهی است برای کسانی که می خواهند یاد بگیرند و درجا نزنند...
آنچه در ادامه می خوانید، حاصل همه حرف های ما نیست. خیلی از مباحث را به درخواست او نیاوردیم و برخی حرف ها هم در حالی بیان شد که ضبط صوتمان را خاموش کرده بودیم. با این حال، مطمئنم آنچه می خوانید برای بسیاری از شما تازگی دارد...
* دریغ از یک برگ پرونده
"پیگیری" یا دیپلماتیک است یا عملیاتی. نوع دیپلماتیکش می شود بیانیه دادن 36 ساله وزارت خارجه. یعنی 36 سال است که شما کمیته حقیقت یاب تشکیل نداده اید؟ امروز مهرماه 1397 است و من اثبات می کنم یک برگ پرونده در پلیس لبنان برای پیگیری سرنوشت 4 دیپلمات وجود ندارد. حتی در سفارت ایران در بیروت هم همینطور است چون پیگیری این موضوع برایشان اولویت نداشته و ندارد.
من چند سال پیش خدمت شهید غضنفر رکن آبادی بودم و همین بحث را مطرح کردم. گفتم اگر چنین اتفاقی در یک کشور غربی بیفتد یک میز در سفارت تشکیل می دهند؛ شما چه کاری کرده اید؟... گفت: هیچ. تازه رکن آبادی ناب ترین و عملیاتی ترین سفیر ما بود. پرسیدم: شما اصلا پرونده ای دارید که رویش کار بکنید؟... گفت: نه... گفتم شما کتاب کمین جولای 82 را دیده ای؟...
یک موقع شما سفیر می شوی و می گویند وظایفت این است که: 1- ارتباط با حزب الله لبنان 2- ارتباط با دولت لبنان و 3- امور کنسولی. چهارمی ندارد و بررسی وضعیت 4 دیپلمات برایشان حل شده است. این پرونده برای وزارت خارجه و مجلس و دست اندرکاران سیاسی حل و تمام شده است.
گویا سال 75 یا 76 مجلس به کنگره آمریکا نامه زد و پیگیری وضعیت دیپلمات ها را درخواست کرد. کنگره هم یک تیم تحقیق فرستاد و نامه ای به مجلس دادند که ما به این نتیجه رسیدیم که این ها کشته شده اند و مراتب تسلیت خودمان را اعلام می داریم! این از مجلس بود که تکلیفش معلوم شد. پرونده هم در مجلس بسته شد. روزنامه ها هم منتشر کردند.
"خاویر پرز دکوئیار" دبیرکل سازمان ملل در همان مقطع به تهران آمد و با آقای هاشمی رفسنجانی دیدار کرد. در کتابش هم نوشته که من به ایران آمدم تا مراتب تسلیتم را به خانواده 4 دیپلمات اعلام کنم. یعنی در سازمان ملل هم این پرونده بسته شد.
سازمان ملل طوری نیست اکه اگر پرونده ای بسته بشود با زور بشود بازش کرد. می شود نامه داد اما مهم این است که این نامه کجا می رود؟ عملیاتی می شود یا نه؟

*طوماری در گوشه انبار
یک بار دوستان در میدان ولی عصر طوماری گذاشتند و یک ماه مردم آن را امضا می کردند. آن طومار را با خودشان به سوریه بردند و به لبنان هم رفتند اما بی نتیجه بود. پرسیدم: می خواهید با این طومار چه کار کنید؟ گفتند: می خواهیم به «بان کی مون» دبیرکل وقت سازمان ملل متحد بدهیم تا پیگیری کند. گفتم: مگر پیگیری یک موضوع در سازمان ملل با طومار است؟ این پرونده در آنجا بسته شده. مگر سازمان ملل این طومار را تحویل می گیرد؟... الان هم آن طومار گوشه انباری منزل یکی از همان دوستان است!
*پیگیری های احمدی نژاد
ما تا امروز هیچ گروه عملیاتی نداشته ایم که دنبال این پرونده برود. سال 86 بود که آقای احمدی نژاد کتاب کمین جولای 82 را خوانده بود و بر اساس آن یک کمیته پیگیری تشکیل داد. آقای سید احمد موسوی هم شد رییس کمیته پیگیری. دبیرش هم کسی بود به نام صالح کاظمی نیا که اهل خوزستان بود. یک بار هم من را خواست تا ادعاهایم را بشنود. 11 سال پیش بود. گفتم: واقعا می خواهید تکلیف این پرونده را معلوم کنید یا اینکه مثل بقیه فقط می خواهید بگویید این ها زنده اند؟
یک دلیل اگر کسی مبنی بر زنده بودن این ها آورد، قبول است و هر چیزی که تا الان بوده همه شانتاژ تبلیغاتی بوده.
*12 ایرانی در زندان های اسرائیل
سال 1377 خبری آمد که «احمد حبیب الله» رییس کمیته دوستی با زندانیان فلسطینی گفته: من 4 دیپلمات ایرانی را در زندان عِتلیت اسرائیل دیده ام... من به دنبال منبع عِبری و عربی اش رفتم و دیدم اصلا این موضوع در کار نبوده. حبیب الله گفته بود: "یکی از دوستان من که وکیل یکی از زندانیان فلسطینی در زندان عتلیت است، گفته یک بار که به آنجا رفته بودم، 3 ایرانی و راننده شان را در آن جا دیده ام. "
من پیگیری کردم و فهمیدم که 12 ایرانی در زندان های اسرائیل بوده اند. وقتی می گوید 3 ایرانی و راننده شان، یعنی راننده، ایرانی نبوده.
*3 ایرانی که همزمان با حاج احمد دستگیر شدند
من پیدا کردم که سال 73 سفارت ایران در بیروت بیانیه داد که 3 ایرانی دیگر هم همزمان با دیپلمات ها اسیر شدند و در مجموع، 7 ایرانی در برباره اسیر شده اند. یکی شان شیخی به نام حجت الاسلام محمد علی توسلی که 60 ساله و اهل بابل بود؛ یکی دیگر هم به نام سعید که کارمند بنیاد شهید بوده و نفر سوم، در حال تردد بوده اند که آن ها هم در برباره دستگیر می شوند. گویا شیخ توسلی برای تبلیغ به لبنان می رفته.
سال 77 این صحبت از سوی احمد حبیب الله مطرح شد و سال 92 یعنی 15 سال بعد، بر اثر تصادف، کشته شد. آن وقت روزنامه ها تیتر زدند: «پس از آن که احمد حبیب الله افشا کرد که دیپلمات های ایرانی را در زندان های اسرائیل دیده، در یک تصادف ساختگی کشته شد!...» این در حالی است که از آن موضوع 15 سال می گذشت.
*ستاد جنگ روانی
یک ستاد جنگ روانی هست که این مطالب را برای 4 دیپلمات درست می کند. مثلا ناگهان یک خبر را در روزنامه ها نشر می دهد. چند وقت پیش خبر آمد که یک یونانی، دیپلمات ها را در زندان های اسرائیل دیده.
من پیگیری کردم و فهمیدم اولا یونانی نیست و نامش «ماریو سموندس» است و از فالانژهایی بوده که در برباره حضور داشته و بعدا به جرم قاچاق مواد مخدر در یونان زندانی شده. اصلا هم در زندان اسرائیل نبوده.
*به آستر کُت هم رحم نکردند!
زمانی گفتند که یک زندانی فلسطینی کتی را از زندان های اسرائیل آورده که در آسترش نوشته: «من زنده هستم - موسوی». کلی روی این موضوع مانور داده شد اما اثری از آن نبود. من به رائد موسوی (فرزند سید محسن موسوی) گفتم تو این کت را دیده ای؟ گفت: نه! حتی مادرش هم ندیده بود. می گفتند دست خط را تطبیق داده ایم و فهمیدیم که دستخط موسوی است. گفت: فقط عمویم این کت را دیده... گفتم: پس کو؟ کت کجاست؟
گفت: عمویم می گوید گویا این کت در لبنان بوده که آنجا بمباران شده و از بین رفته!
*دریغ از یک عکس و گفتگو
یک فلسطینی به دفتر خبرگزاری ایران در لندن مراجعه کرده و گفته من با دیپلمات ها دیدار داشته ام. من سئوال می کنم که دفتر خبرگزاری ایران با این آدم مصاحبه نکرده و عکسی از او نگرفته؟... تمام این خبر مجهول است و سندی ارائه نمی شود.
*منافقینی که می خواستند پناهنده شوند
14 نفر ایرانیِ منافق سال 65 به بیروت می روند تا از سفارت آمریکا پناهندگی بگیرند. خانواده هایشان هم بودند. چند نفرشان مهلت پاسپورتشان تمام شده بود و سفارت هم بدون این که اطلاعی از وضعیت این ها داشته باشد، پاسپورتشان را تمدید کرده بود. سفارت ایران در بیروت غربی است و در مسیر رفتن به سفارت آمریکا در بیروت شرقی، فالانژها دستگیرشان می کنند. بعد هم به ایران می گویند ما 14 ایرانی را دستگیر کرده ایم، فلان مقدار پول بدهید تا آزادشان کنیم. وقتی سفارت تحقیق می کند، متوجه می شود که آن ها از اعضای منافقین هستند و به همین خاطر می گویند به ما ربطی ندارد. هر کاری می خواهید بکنید!
دو روز بعد، فالانژها این افراد را رها می کنند. این ها به سفارت آمریکا می روند و پناهنده می شوند.
حالا یک نفر پیدا شده و می گوید: فالانژها من با زن و بچه 6 ماهه ام را دو سال در بیروت نگه داشتند!
من با آن فرد صحبت کردم و پرسیدم: بچه 6 ماهه ات را نگه داشتند!؟ مگر تو چه چیزی همراهت بود!؟
گفت: یکی از زندانبان ها به من گفت اینجایی که تو هستی، چهار دیپلمات ایرانی را هم همینجا نگه داشته بودیم... این شد سندی که هیچ چیزی را اثبات نمی کند.
* یک ماهه این پرونده را می بندم
همه این ها بازی با اخبار بوده. برخی اوقات هم تحریف ترجمه بوده. من به کمیته پیگیری گفتم که شما مردانه می خواهید تکلیف را معلوم کنید؟ جوابشان مثبت بود. گفتم: من یک ماهه این پرونده را می بندم. چون بسیجی کار کرده و تکلیفش را معلوم می کنم. دو سه مسیر را به او گفتم اما رفت که رفت. 11 سال گذشته و هیچ خبری نشده. الان هم رائد موسوی رییس کمیته است.
حتی آقای کاظمی نیا آمد و گفت خبر تو کذب محض است. گفتم: کدام خبر؟
گفت: آن خبر که می گویی سه ایرانی دیگر آنجا اسیر شده اند. همه این خبر را تکذیب کرده اند.
گفتم: این خبر در فلان تاریخ در روزنامه اطلاعات منتشر شده. من نامه خیلی محرمانه با اسامی شان را دیده ام.
همین را دست گرفت و گفت: دیدن نامه خیلی محرمانه خودش جرم است!
من هم گفتم بالاخره این خبر دروغ است یا من مجرمم!؟ این، دو تا بحث است؟ تا کی می خواهید واقعیت را قایم کنید؟
*توسلی یا متوسلیان؟
پارسال در مراسم آقای طالب زاده فردی آمد به نام «عیسی الایوبی» که صحبت کرد و جنجال شد ولی هیچ کس گفته هایش را نفهمید. وقتی من صحبت هایش را آنالیز کردم متوجه شدم که با آن 3 اسیر ایرانی زندان بوده و نه با گروه 4 دیپلمات.
عیسی الایوبی از نام توسلی استفاده می کرد و البته عرب ها چون سختشان است، به متوسلیان هم توسلی می گفتند اما این توسلی، در حقیقت، همان شیخ توسلی است. چون می گفت: به دین اسلام و زبان عربی کاملا مسلط بود و بحث های عقیدتی می کرد... این ها نشان می داد که منظورش شیخ توسلی است و نه حاج احمد.
در مورد شیخ توسلی هم وزارت خارجه نامه ای به خانواده اش می دهد که گویا کشته شده و در حوزه علمیه بابل هم سنگ مزار یادبودی برایش گذاشته اند.
آن دو نفر هم در زندان بوده اند و الان هم هستند و یکی از آن ها در همان اسرائیل، جورابفروشی دارد و زندگی می کند.
یکی از راه هایی که به کمیته پیگیری گفتم این بود که لیست همه مدعیان شهادت و مدعیان زنده بودن این دیپلمات ها را دربیاورید و ادعاهایشان را لیست کنید و به قرینه هم حذف کنید. با این کار می شود تکلیف کار را مشخص کرد.
حاج احمد متوسلیان

*4 دیپلمات کنار قاچاقچیان!؟
چطور ممکن است 4 دیپلمات را با این ارزش بالا، با قاچاقچیان مواد مخدر در یک محل نگهداری کنند؟ می گویند یک قاچاقچی گفته: من در زندان مسئول پخش غذا بودم و یکی از ایرانی ها می آمد و غذایشان را می گرفت و می برد. ریشو بود و عربی را با لهجه فارسی صحبت می کرد. موهای پر و مشکی داشت، آنقدر که روی صورتش ریخته بود(!)
این موضوع برای 25 سال بعد از رفتن حاج احمد است. آدمی که زندان برود، اول از همه موهایش می ریزد چون آفتاب نمی خورد. مبحث بعدی این است که آن قاچاقچی مواد مخدر در جنوب لبنان چگونه عربی با لهجه فارسی را تشخیص می داده؟ مگر این تشخیص، کار ساده ای است؟
*تجارت اطلاعات در لبنان
لبنانی ها کاسبند و بزرگترین چیزی که در آنجا خرید و فروش می شود، اطلاعات است. آنجا مرکز مبادله مواد مخدر، اسلحه و اطلاعات است اما شما در لبنان یک نفر معتاد نمی بینید. معروف است که می گویند: مهمترین اطلاعات در لبنان بیشتر از یک ساعت دوام نمی آورد! می فروشند چون آنجا بزرگترین پایگاه جاسوسی دنیا است. لبنانی ها هم اطلاعات را تکه تکه می کنند و یکجا نمی فروشند. مثل ما نیستند که به راحتی هر اطلاعاتی را بدهند.
مثلا حزب الله قرار شد با اسرائیل تبادلاتی داشته باشد. اعلام کرد که ما از «ران آراد» اطلاعاتی داریم. بر اساس همین اعلام، کلی امتیاز گرفت و اسرایش آزاد شدند و پیکرهای شهدایش را گرفت. در مرحله بعد، نامه ای تایپ شده به اسرائیل دادند که 5 سال بعد از مفقود شدنش نوشته بود. کلی هم بابت این نامه امتیاز گرفتند. یک سال بعد، همان دستنوشته را ارائه کردند و امتیازهای جدیدی گرفتند. این نشان می داد که چقدر دقیق کار می کنند.
آقای علی ربیعی در زمان خاتمی رییس کمیته پیگیری بود. استخوان پایی را آوردند و گفتند این برای «ران آراد» است. به اسرائیل دادند و گفتند تکه ای از جنازه است... این یک گاف بزرگ بود و به این معنا که جنازه آراد دست ماست.
اسرائیل آزمایش کرد و گفت: این مربوط به آراد نیست! سه بار این رفت و برگشت انجام شد اما اثبات نشد. آخر سر هم اسرائیل گفت که باید استخوان فک را بدهید چون بهترین جا برای گرفتن آزمایش تشخیص هویت، آنجاست. ایران هم زیر بار نرفت و... ما گاف بزرگی دادیم و هیچ چیزی هم نصیب ما نشد.
*عکس های 1500 دلاری
همین الان به یک نوجوان 15 ساله در لبنان بگویید که اسلحه ام 16 می خواهید؛ 100 دلار می گیرد و اسلحه را تا نیم ساعت بعد می آورد و بقیه پول را می گیرد! پیشرفته ترین تسلیحات را هم می شود در لبنان خرید و فروش کرد.
من سال 75 در لبنان بودم و آن زمان اینترنت و گوگل اِرتی در کار نبود. شهید حسان لقیس فرمانده اتاق جنگ لبنان از دوستان من بود و من همیشه پیش او بودم. شبی یکی از دوستان ایرانی ما به حسان زنگ زد و گفت: برایت یک سورپرایز دارم... وقتی آمد، یک عکس ماهواره ای را باز کرد که تصویر یک سوم پایگاه های اسرائیل در جنوب لبنان را نشان می داد.
حسان گفت: از کجا خریده ای؟ دوست ایرانی مان گفت: از بازار... پرسید: چند خریدی؟ گفت: 1500 دلار...
حسان خندید و گفت: سرت را کلاه گذاشته اند. بیا و این سی دی را ببین. این ها تمام پایگاه های اسرائیل را در لبنان و فلسطین نشان می دهد. من آن ها را به 1000 دلار خریدم!
*فروش آدم با 200 دلار
یک بار در جنوب لبنان و در حال کمین بودیم که ناگهان چراغ یک خانه ای روشن شد. من دیدم نیروها با سرعت از در و دیوار بالا رفتند تا خودشان را در باغ های اطراف پنهان کنند. تعجب کردم و پرسیدم: چرا ترسیدید؟ مگر اینجا خانه نیروهای خودی نیست؟ ... گفتند: اینجا حقوق یک کارمند، ماهانه 400 دلار است اما اسرائیل برای خرید هر اطلاعات جزئی و کمی هم 200 دلار نقدا می پردازد. برای همین باید کاملا مخفیانه کار کرد و مراقب بود.
*تخریب لحظه ایِ سه ساختمان
در جنگ 33 روزه، روزی که اعلام شد قطعنامه سازمان ملل را بپذیرند، اسرائیل، سه ساختمان 8 طبقه را همزمان پودر کرد. به نحوی که گلوله از طبقه هشتم خودش را به زیرزمین می رساند و ناگهان با خلائی که ایجاد می کند، همه طبقات را بدون آسیب به ساختمان های کناری، تخریب می کرد. خبر آمده بود که 2 دقیقه قبل از آن، سید حسن نصرالله با فرماندهان حزب الله در آن ساختمان جلسه داشته اند. اطلاعات اسرائیلی ها 100 درصد بود و از طرف سفارت آمریکا رفته بود. البته حزب الله هم این مکالمات را شنود کرد. اسرائیل اعلام کرد که سید حسن را زده اند اما یک ساعت بعد، سید حسن پیام داد.
حتی در اسرائیل هم دعوایی به پا شد که چرا بعد از قبول آتش بس این کار را کرده ایم؟ اما چون نهایت هدفشان ترور سیدحسن بود زیر بار این کار رفته بودند.
مثلا روبرت مارون حاتم درباره دیپلمات های ایرانی تا حالا صد روایت تعریف کرده و مبلغ بالایی صرف شده برای خرید این اطلاعات.
*من از حاج احمد باخبرم
من مستندات زیادی دارم که تکلیف حاج احمد را معلوم می کند اما جایگاه حقوقی ندارم که بخواهم آن را بیان کنم. من به عنوان یک محقق اگر سندها و بیان افراد مختلف را رسانه ای کنم، فردا همان افراد زیر حرفهایشان می زنند و من نمی توانم پاسخگو باشم. من از شخصیت های بزرگ و مطرحی فایل صوتی دارم که از وضعیت حاج احمد خبر دارند اما می گویند از قول ما هیچ چیز ننویس. اگر هم چیزی بنویسم، ممکن است زیرش بزنند. به همین خاطر من بلاتکلیفم.
اگر کمیته پیگیری پیش 2 نفر ایرانی و 2 نفر لبنانی که اسامی شان را هم می دانند، بروند، مشکل کل پرونده حل می شود.
*ایلی حبیقه، شاه کلید اصلی
برخی می گویند سراغ سمیر جعجع برویم که این آدرس اشتباه است؛ اصل داستان به دست ایلی حبیقه بود. فلسطینی ها از حبیقه به عنوان فرمانده کشتار صبرا و شتیلا شکایت کردند و خودش هم اشتباه کرد و گفت: من چند وقت دیگر مصاحبه می کنم و اطلاعاتی را درباره صبرا و شتیلا بیان می کنم... در جا بمب گذاشتند و او را کشتند. چون می خواست شارون را لو بدهد. اما کسی هست که 4 ساعت با ایلی حبیقه درباره دیپلمات های ایرانی صحبت کرده و اگر او زنده بود هم مگر قرار بود چیز بیشتری بگوید؟
*اختراع دوباره چرخ در کمیته پیگیری!
مشکل بزرگی هست که وقتی رییس کمیته پیگیری تغییر می کند، مثل اول سعی می کنند چرخ را دوباره اختراع کنند و همه کارها را از اول شروع می کنند. متاسفانه روسای قبلی، حاضر نیستند مجموعه اسنادی که دارند را به رییس بعدی بدهند!
پدر و مادر موسوی، رستگارمقدم و اخوان و پدر حاج احمد با چشم انتظاری فوت کردند اما نمی دانم چرا حقیقت را با مادر پیر حاج احمد در میان نمی گذارند و این پیرزن مظلوم را از نگرانی خارج نمی کند!؟
*چرا موضع را با «ران آراد» مخلوط می کنید؟
برخی از آقایان ایرانی، پرونده 4 دیپلمات را به موضوع ران آراد پیوند زده اند.
سایت آمریکایی "رادیو فردا" خبری منتشر کرد که رییس ستاد ارتش اسرائیل گفته: ما می دانیم ران آراد کشته شده اما برای بهره برداری سیاسی و فشار به ایران، اعلام می کنیم که زنده است...
شارون به خانواده آراد گفت که من با چشمان اشکبار اعلام می کنم که آراد کشته شده است. و همه چیز تمام شد.
حالا ما چرا موضع انفعالی می گیریم؟ آراد به ما مربوط نیست. ران آراد در سال 1364 در بمباران لبنان اسیر شد.
اسرائیل هم مصطفی دیرانی که آراد را به خانه اش در روستای طاریا برده بود و حتی دست شکسته اش را هم گچ گرفته بود، شبانه از اتاق خوابش دستگیر کرد و برد. شیخ عبدالکریم عبید را هم ربود چرا که شبی هم ران آراد را به خانه او برده بودند.
مصطفی دیرانی هم گفت که روستای ما بمباران شد و وقتی رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده، فهمیدیم «ران آراد» نیست و فرار کرده.
هر کدامشان به 300 تا 400 سال زندان محکوم شدند تا امکان عفو و بخششان هم وجود نداشته باشد. دولت اسرائیل لایحه داد و تصویب کردند کسی که 400 سال زندانی دارد را هم می شود بخشید. برای این که می خواستند کاری کنند که دیرانی و شیخ عبید را آزاد کنند. چرا که موضوع ران آراد برایشان تمام شده بود.
حزب الله لبنان یک نفر به نام سرهنگ "حنان تنینباوم" که مشاور امنیتی نخست وزیر اسرائیل بود را دستگیر کرد. اولین خواسته حزب الله هم تعیین تکلیف 4 دیپلمات ایرانی بود. اما واقعا خبری از آن ها نبود. به همین خاطر، دیرانی و شیخ عبید مطرح شدند که اسرائیل هم آن ها را آزاد کردند.
بخشی از کتاب های تالیف شده توسط حمید داودآبادی

*حاج احمد؛ سردار یا دیپلمات؟
درباره کتاب کمین جولای 82 هم وزارت خارجه گفت که این کتاب نباید چاپ می شد و دیگر نباید چاپ شود. چرا که در این کتاب گفته شده که حاج احمد سپاهی بوده در حالی که ما اصرار داریم او دیپلمات است.
یکی نبود به این ها بگوید سال 77 کنگره سرداران و 36000 شهید تهران برگزار شد و عکس حاج احمد را با درجه های سرداری در کل شهر نصب کردند.
استدلال ها در بین دوستان پیگیر، در همین حد پایین و خنده دار است.
*میثم رشیدی مهرآبادی / عکس‌ها: فرهاد خیابانی

[="Teal"]

سلمان 313;997707 نوشت:
سلام! از بین این همه کاربر خواهر و برادر کسی تمایلی به همکاری و کار برای شهداء را ندارد؟

سلام
من این تاپیک رو تازه دیدم
خوشبختانه کار فعلی من هم گره خورده به شهدا و قبلا هم در این زمینه کار کردم و آشنایی دارم تاحدی happy
نمیدونم هنوزم نیاز به همکاری دارین یا خیر ولی اگر نیاز هست من تا جایی که از دستم بربیاد در خدمتم[/]

ترگل;1000908 نوشت:

سلام
من این تاپیک رو تازه دیدم
خوشبختانه کار فعلی من هم گره خورده به شهدا و قبلا هم در این زمینه کار کردم و آشنایی دارم تاحدی happy
نمیدونم هنوزم نیاز به همکاری دارین یا خیر ولی اگر نیاز هست من تا جایی که از دستم بربیاد در خدمتم

سلام!بله که نیاز داریم خیلی هم به کمک نیاز دارم.نیاز به این داریم برخی کارها را بسپاریم به بزرگوارانی مثل شما.توضیحات لازم را خدمتتان خواهم گفت

بسم الله الرحمن الرحیم
اطلاعیه
یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده,هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکار است.مقام معظم رهبری
کانون شهداء پایگاه مقاومت بسیج شهید مدنی(ره)مسجد حضرت ولیعصر(عج)مهدیه اسلامشهر به منظور زنده نگهداشتن نام و یاد و خاطره ی شهدای مظلوم انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس وشهدایی که پس از دفاع مقدس شهید شده اند بالاخص شهدای مدافع حرم. در نظر دارد از بین برادران و خواهران مومن و متعهد و متخصص و دغدغه مند بسیجی در زمینه کار فرهنگی از عزیزان که در راه های دور و نزدیک هستند به صورت افتخاری دعوت به همکاری می نماید.
هر کدام از شما عزیزان می توانند در همان شهر و یا استان خود مسئولیت ولو یک کار کوچک را بر عهده بگیرند و بعد از انجام آن به ما تحویل دهند.شما می توانید بعد از اعلام تمایل برای همکاری ,همکاری خود را در هر زمان که بخواهید ادامه بدهید. تنوع کار بسیار زیاد است و هر کدام از شما می توانید براساس علاقمندی که دارید و یا ما به شما بگوئیم فعالیت کنید. فعالیت های اصلی ما مصاحبه با خانواده محترم شهداء,تولید محتوا,طراحی,ایده پردازی,فتوشاپ و...است.اولویت مصاحبه با شهدای پایگاه،مسجد و محله خودمان است و همه اینها بعد از جمع آوری خاطرات و ثبت آنها تبدیل به کتاب می شود تا در دسترس عموم قرار گیرد.

[h=3]از نگارش وصیت‌نامه دسته‌جمعی تا آگاهی غواصان از نحوه شهادتشان+ تصاویر[/h]
فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه زهرا (س) می‌گوید: وقتی به بالای خاکریز عراقی‌ها رفتیم، درگیری بدتر شد، به غواصانی که نمی‌توانستند راه بروند، گفتم: «در حالت نشسته و درازکش هم شده به سمت دشمن شلیک کنند».
به گزارش آناج به نقل از فارس، کمتر اتفاق می‌افتد که انسان‌ها از شکست خود نیز بگویند و خاطره‌ها بیشتر برمی‌گردد به پیروزی‌ها ولی خیلی‌ها هم پیدا می‌شوند که شکست‌ها را حتی پیروزی می‌بینند و از دوران سختی‌ها و مرارت‌ها، راحتی را استخراج می‌کنند و به نمایش می‌گذارند، سرهنگ پاسدار محمود محمدزاده که در عملیات کربلای 4 فرماندهی گروهان حضرت فاطمه الزهرا (س) ـ گروهان غواص از گردان عاشورا لشکر ویژه 25 کربلا ـ را برعهده داشت و اصلی‌ترین محور نفوذ را به او و گردانش سپردند، بخش دوم و پایانی این گفت‎وگو در قالب خاطره، گوشه‎ای از تاریخ شفاهی رشادت‌های مردان قهرمان مازندران است، همان غواصانی که داستان شهادت مظلومانه‌شان امروز تیتر اول هر رسانه‌ای شده است. بخش اول این گفت‌وگو با این تیتر: «از راز تشکیل گردان عاشورا تا سازماندهی 180 غواص خط‌شکن» به انتشار رسیده بود. * نهر عرائض؛ معبر اصلی محمدزاده اظهار می‌کند: نیروها کم‌کم از مرخصی آمدند، کسی خبر نداشت ما در نبود آنها برای شناسایی به منطقه عملیاتی مورد نظر پیش رفته‌ایم، تا روز عملیات هر آموزشی که می‌خواستیم بدهیم، سعی می‌کردیم طبق شرایط سرزمینی منطقه عملیاتی باشد، معبر وسط ـ اصلی ـ که به ما سپرده شده بود در مقابل «نهر عرائض» قرار داشت، آن‌طور که به ما گفته بودند، بعد از شکستن خط توسط غواص‌ها، قایق‌ها می‌بایست از این نهر وارد اروند می‌شدند و نیروهای پیاده را به ساحل عراق می‌آوردند، لحظه‌شماری برای عملیات حال‌وهوای گردان را به‌طور کامل عوض کرده بود، بچه‌ها هر فرصتی را که به‌دست می‌آوردند به دعا و نماز مشغول می‌شدند.

* حال و هوای عجیب غواصان وی می‌گوید: غروب سی‌ام آذر سال 1365، به گردان ما دستور دادند برای مستقر شدن در منطقه عملیاتی آماده شویم، نیروها را بعد از خواندن نماز مغرب و عشا سوار بر تریلی‌هایی که باربند کوتاه داشتند و روی آنها را با چادر پوشاندیم، وقتی کنار پل خرم‌شهر رسیدیم به ترافیک سنگینی برخوردیم، هوا داشت کم‌کم روز می‌شد که از ترافیک خلاص می‌شدیم، حدوداً 6 ساعت طول کشید تا به منطقه عملیاتی برسیم، طی این 6 ساعت بچه‌ها دو زانو داخل تریلی نشسته بودند؛ واقعاً به آنها سخت گذشت وقتی بچه‌ها پیاده شدند، خیلی‌ها پای‌شان ورم کرده بود، نماز صبح را کنار کارون خواندیم و برای این که عراقی‌ها متوجه نشوند، ترجیح دادیم تا غروب را در مدرسه‌ای مخروبه بمانیم. شب، بعد از نماز مغرب و عشا فاصله حدوداً 10 کیلومتری را به یک ستون تا منطقه‌ای عملیاتی طی کردیم و وقتی به نهر عرایض رسیدیم، بچه‌ها را داخل خانه‌های گلی‌ای که در آنجا بود، مستقر کردیم، بچه‌ها تا صبح از فرط خستگی تکان نخوردند، فردای صبح بعد از نماز، کار ما شروع شد ـ 2 بهمن 65 ـ هوا که روشن شد، بچه‌ها را جمع کردیم ابتدا از روی کالک و ماکت عملیاتی منطقه را توجیه کردیم و از روی دیدگاه‌ها خط دشمن را به آنها نشان دادیم، شب که شد نیروهای غواص را برای نشان دادن معبر به لب اروند بردیم. آن شب پنج نفر از نیروهای پیش‌رو که متشکل از دو تخریب چی، یک نیروی اطلاعاتی و دو غواص بودند را برای شناسایی به جلو فرستادیم، یک‌سوم اروند را رفتند و برگشتند، هنگام برگشت، عراقی‌ها آتش سنگینی روی منطقه ریختند و ما از این آتش تهیه تعجب کردیم، چون سابقه نداشت به این حجم در این منطقه آتش تهیه بریزند، خوشبختانه تلفاتی ندادیم، آن شب را بچه‌ها به دعا و نیایش سپری کردند، حال و هوای عجیبی حاکم شده بود، هر کس خلوتی را برای دعا و استغاثه انتخاب کرده بود.
* وصیت‌نامه دسته‌جمعی فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه زهرا (س) ادامه می‎دهد: روز دوم دی‌ماه با شناسایی و توجیه مجدد منطقه گذشت، بعدازظهر هواپیماهای عراقی منطقه را سخت بمباران کردند، باز هم خسارت و تلفاتی به ما وارد نشد ولی بوی این که عملیات لو رفته است به مشام می‌رسید. غروب که شد، نیروهای گروهان را در اتاقی جمع کردم، اکثراً بر و بچه‌های «سورک» بودند ـ همشهری‌های خودم ـ به شهید حاج‌عبدالله شریفی گفتم یک وصیت‌نامه دسته‌جمعی بنویسیم که هم وصیت ما به مردم بخش‎مان باشد و هم یک پیمان‎نامه محسوب شود، سورکی‌های حاضر در گردان حدوداً 50 نفری می‌شدند ـ البته تعدادی هم از یگان‌های دیگر آمدند ـ وصیت‌نامه را نوشتیم و در جمع بچه‌ها خواندیم، همه بچه‌ها آن را امضا کردند. من آخرین صحبت‌هایم را برای بچه‌ها گفتم: «برادران عزیز! موقع انتظار به‌سر آمد، همه تلاش و زحمت‌هایی را که کشیدیم، باید بهره‌اش را در شب عملیات ببریم، شب عملیات، شب امتحان است، هرچه در این شب ازخودگذشتگی، ایثار، جانبازی و فداکاری از خود نشان دهیم، تعهدمان را نسبت به خدا به‌درستی انجام داده‌ایم، شب عملیات میدان جانبازی است، میدان عشق و ایثار است، دل‌ها را به خدا متصل کنید و سرها را به خدا بسپارید، آنگاه هرچه برا‌ی‌مان رقم خورد، یک حماسه است، یک حماسه جاودان، اگر پیروز شدیم، شیرینی‌اش گوارای وجودتان، اگر به شهادت رسیدیم، به یقین همنشین سید الشهدا (ع) خواهیم بود»؛ هق‌هق گریه‌ها به‌گوش می‌رسید، اشک در پهنای صورت همه بچه‌ها، دیده می‌شد و چهره‌ها نورانی شده بودند، به چهره مصمم پدرم خیره شدم، لحظاتی هر دو برادرم را برانداز کردم، خیالم راحت بود که به آنچه گفته‌ام دارم عمل می‌کنم، بیشتر کسانی که در آن عملیات به شهادت رسیدند، چهره‌شان در آن لحظه تودل‌بروتر شده بود. یکی از بچه‌ها پا شد نوحه خواند و بقیه سینه زدند، شور و حال عجیبی ایجاد شده بود، جلسه با دعا به جان امام و خواندن فاتحه برای شهدا به پایان رسید.
* هق‌هق آقامرتضی محمدزاده خاطرنشان می‌کند: همه بچه‌ها وصیت‌نامه‌های‌شان را نوشتند و به تعاون تحویل دادند، قرار شده بود هر نفر از بچه‌ها، 14 هزار صلوات بفرستد و همین باعث شده بود که کمتر صحبت کنند و بیش‌تر به ذکر گفتن مشغول باشند. صبح روز چهارم دی‌ماه 1365 فرماندهان گروهان‌ها و گردان‌هایی را که قرار بود در عملیات شرکت کنند، در زیر پلی که کنار اروند بود، جمع کردند، هر کدام از فرماندهان از وضعیت خود و گروهان و گردانش گزارشی را ارائه داد، نوبت سردار مرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر ویژه 25 کربلا رسید، رفت پشت جایگاه و تا بسم‌الله را گفت صدای هق‌‌هق گریه‌اش بند شد، همه نیروهای داخل جلسه شروع کردند به گریه، دست خودمان نبود چند دقیقه‌ای همین‌طور گذشت تا این که آقامرتضی شروع به صحبت کرد: «فرزندان خمینی! انتظار به‌سر آمد، شب عملیات نزدیک شد، ای عاشقان اباعبدالله (ع)! شما سربازان امام زمان (عج) و یاوران خمینی هستید، چشم امام به این پیروزی بسته است، امشب با رزم‌تان امام را خوشحال کنید، آبروی انقلاب به این جنگ بسته شده است، باید حسینی‌وار به دشمن زبون هجوم برید و عاشورایی حماسه بیافرینید، از خدا کمک بخواهید، از امام زمان (عج) کمک بخواهید، از فاطمه‌ زهرا (س) کمک بخواهید، اگر لطف آنها نباشد، از دست ما چیزی برنمی‌آید، این افتخار بزرگی است که خداوند ما را جزو لشکریان خود قرار داده و ما جزو خط‌شکنان این عملیات شده ایم».
* می‌دانستیم نیمی از ما به شهادت می‌‌رسند وی بیان می‌کند: به غواص‌ها پمادی را دادیم که گرما ایجاد می‌کرد، به همه گفتیم از این پماد استفاده کنند، چون واقعاً آب، سرد و غیرقابل تحمل بود، می‌ترسیدیم بچه‌ها از سرما سنگ‌کوب کنند، ساعت 3 بعدازظهر ما را به سنگر فرماندهی لشکر بردند تا آخرین سفارشات و توجیهات انجام شود، در آن جلسه به ما گفته شد نیروها ساعت 8 شب از مقر به‌سمت نقطه رهایی حرکت کنند و در کانالی که در کنار اروند بود، برای دستور عملیات به‌صورت آماده‌باش، مستقر شوند، در آنجا به ما گفتند سر ساعت 10:30 دقیقه باید وارد آب شوید و تا 10:45 دقیقه باید خودتان را به ساحل دشمن برسانید و با آنها درگیر شوید، در ادامه گفتند بعد از این که شما با دشمن درگیر شدید قایق‌ها وارد عمل می‌شوند و اگر در کارتان موفق نشدید به یقین از دست دیگر نیروها هم کاری برنخواهد آمد، بعد از این که صحبت‌های فرماندهان لشکر تمام شد و آقامرتضی آخرین تذکرات خود را داد، من رو کردم به ایشان و گفتم: «آقامرتضی! این‌طور که پیدا است، عملیات لو رفته است، در صورتی که این احتمال واقعیت داشته باشد، ما چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟». آقامرتضی محکم و قاطعانه گفت: «در هر صورت ما به خط دشمن می‌زنیم، شما نیروهای غواص به مثل پلی هستید که بقیه نیروها باید از روی‌تان عبور کنند، اگر همه شما شهید هم شدید که این احتمال هم می‌رود، باید این عملیات انجام بشود، توکل به خدا کنید هر چه خدا خواست همان می‌شود». بعد از جلسه هم‌دیگر را سخت به آغوش کشیدیم، همه می‌دانستیم حدوداً نیمی از این جمع بعد از عملیات به شهادت می‌‌رسند.
* خداحافظی با هادی فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه زهرا (س) می‎افزاید: وقتی خبر عملیات را به بچه‌ها دادیم، شور و شعف در فضای گردان حاکم شد، به‎نظرم چهره آن دسته از افرادی که در جمع ما بودند و ما آنها را جزو شهدا می‌دانستیم، نورانی‌تر شده بود، پدر و یکی از برادرهایم ـ هادی ـ در گروهانی بود که من فرماندهی آن را به‌عهده داشتم، البته چند نفر دیگر هم بودند که با هم نسبت داشتند، چند نفر بودند که با هم برادر بودند، پسرعمو بودند، پسرخاله بودند، من تا جا داشت جمع‌های فامیلی که درست شده بود را از هم جدا کردم، حتی به برادرم هادی گفتم تو باید از گروهان فاطمه‌الزهرا (س) به گروهان دیگر بروی، بعد از خوابی که دیده بودم یقین داشتم او به شهادت می‌رسد. ‌هادی خیلی ناراحت شد، به او گفتم: «می‌دانم طی این مدت زحمت زیادی کشیدی ولی باید با گروهان دیگر تو عملیات شرکت کنی، با غواص‌ها نیایی بهتر است، احتمال دارد در وسط آب درگیر شویم، تو نمی‌توانی هم شنا کنی و هم تیراندازی». ‌هادی جثه کوچکی داشت و 15 ساله بود، ابتدا خیلی ناراحت شد، یک‌جورایی بغض کرده بود ولی با توجیه شرایط رضایت او را جلب کردم، او را به گروهانی که محمد اتراچالی فرمانده‌اش بود، بردم، به محمد گفتم: «‌هادی با شما می‌آید، وقتی آن طرف آب آمدید، او را سریع پیش من بفرستید». یاد شهید مهدی عربیان به‌خیر، جانشین محمد بود، آن لحظه که داشتم‌ هادی را به آنها می‌سپردم، با روحیه خاصی خواسته مرا اجابت کرد که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. ‌هادی با ما خداحافظی کرد و رفت، مدتی نگذشت که دیدم دوباره برگشت، گفتم: «‌هادی! باز که اینجایی؟!» گفت: «بچه‌ها هنوز آماده نشدند تا آماده شوند، می‌خواهم پیش شما باشم». می‌دانستم دلش نمی‌خواهد برود ولی چاره‎ای نبود، به او گفتم: «حالا چرا بیکار ایستاده‌ای؟ بیا خشاب‌های مرا پر کن». انگار منتظر این حرفم بود، سریع دست‌به‌کار شد، به او گفتم: «وقتی خشاب‌ها را پر کردی برو چند تا نارنجک هم بیاور». وقت به‎سرعت می‌گذشت، او همه کارهایی که به او سپردم انجام داد، هنگام خداحافظی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، باور نمی‌کردم که اینطوری شوم، ابتدا‌ هادی و پدرم همدیگر را به آغوش کشیدند، همه بچه‌ها نگاه‌شان به آنها دوخته شده بود، بغضم را پشت بغض دیگری پنهان کردم، دوست نداشتم نیروهایم مرا نگران و مضطرب ببینند، وقتی هادی به‌سمت من آمد، او را سخت در آغوشم فشردم، می‌دانستم این آخرین باری است که او را می‌بینم، ناخواسته اشک از چشمانم سرازیر شد و بعد از آن هق‌‌هق گریه‌هایم، دلتنگی ابدی‌ام را نمایان کرد، به‌ هادی گفتم: «می‌دانم شهید می‌شوی، یادت باشد شفاعت مرا بکنی». با لبخند پاسخم را داد، چند قدمی به عقب گام برداشت، دلش نمی‌آمد رو از ما برگرداند، انگار می‌دانست این آخرین دیدار زمینی ماست، پیش خودم گفتم: «خوشا به حالت برادر! امیدوارم آن دنیا با حضرت قاسم (ع) محشور شوی، دوباره همه بچه‌ها همدیگر را به آغوش کشیدند و از هم حلالیت خواستند».
* حاج‌عبدالله می‌گفت سبک شده‌ام محمدزاده اظهار می‌کند: بگذارید آنچه که بین من و پدرم گذشت را نگویم، همه بچه‌ها را از زیر قرآن گذراندم، نیروهای پیاده، سوار بر قایق‌ها شده بودند، گروهان غواصی که من فرمانده‌اش بودم را به داخل نهر عرایض بردم و منتظر دستور عملیات ماندم، شهید حسین بابازاده را دیدم، گفتم: «هنوز نرفتید؟!» گفت: «نه هنوز، دستور حرکت داده نشده ولی بیا با هم خداحافظی کنیم.» گفتم: «حسین! ما که با هم خداحافظی کردیم. » در جواب گفت: «بیا یک‎بار دیگر هم خداحافظی کنیم». به او گفتم: «حسین! شفاعت یادت نرود»؛ لبخندی زد و گفت: «حتماً شفاعت تو را می‌کنم»، همه بچه‌ها مشغول ذکر گفتن بودند، شهید حاج‌عبدالله شریفی ـ جانشین من ـ کنارم نشسته بود، به او گفتم: «حاج‌عبدالله در چه حالی؟» لبخندی زد و گفت: «شاید باورت نشود، روحم دارد پرواز می‌کند، اصلاً انگار سبک شده‎ام»، گفتم: «یعنی می‌خواهی شهید شوی؟» که در جوابم گفت: «ان‌شاءالله، اگر خدا بخواهد همین‎طور می‌شود». پنج نفر به‌عنوان پیشرو ـ دو غواص از گروهان، دو تخریب‌چی و یک نیروی اطلاعاتی ـ انتخاب شده بودند را تا لب اروند همراهی کردم، محمدرضا مجیدی و قاسم مجرلو را بغل کردم، می‌دانستم جزو نخستین شهدای گروهان هستند، از هر دوی‌شان حلالیت خواستم، مجیدی را که از دوستان و هم‌محلی‌های من بود، گفت: «یقین بدان شفاعت تو را می‌کنم؛ اگر شفاعت تو را نکنم، پس شفاعت چه کسی را بکنم؟».
* باران گلوله بر سر غواصان وی تصریح می‌کند: بعد از 20 دقیقه که آنها رفتند، ما هم آماده حرکت شدیم، همین که وارد آب اروند شدیم، تیربارهای دشمن شروع کردند به تیراندازی، به‌صورت ضربدری و با ارتفاع کمتر از 10 سانتی‌متر از روی آب شلیک می‌کردند، حدس‌مان درست از آب در آمده بود، دشمن حتی از ساعت عملیات هم باخبر بود، بگویم نترسیدم دروغ گفته‎ام ولی اینکه باید به هر قیمتی که شده خط را بشکنیم هم جزو باورهای ذهنی‎ام شده بود که می‌بایست به وقوع بپیوندد، آن‌قدر حجم آتش دشمن زیاد بود که بهترین تشبیه بارش باران است که می‌توانی از آن بکنی، از آنجا که خودم سر ستون بودم، امیر بابایی که رزمنده شجاع و نترس بود را وسط ستون قرار دادم ـ امیر فرمانده دسته دهم بود ـ در انتهای ستون قاسم تازیکه را گذاشتم که شهید شد، قاسم قبل از اینکه حرکت کنیم 40 درجه تب داشت، هرچه به او گفتم: «تو مریضی، نیا»، قبول نکرد، جلوتر از من حاج‌صفری که از بر و بچه‌های اطلاعات بود، حرکت می‌کرد، فین ـ کفش غواص‌ها ـ زدن‌هایم با ذکر یا حضرت فاطمه (س) انجام می‌گرفت، پیش خودم می‌گفتم: «یا فاطمه (س)! آبروی ما را نبر»، چندین مرتبه آیه «وجعلنا من بین ایدیهم ...» را خواندم، حدوداً چند متری از ساحل فاصله نگرفته بودیم که امیدم را از دست دادم و شکستن خط برایم ناممکن شده بود، به شهید دلدار که بیسیم‌چی‌ام بود، گفتم: «وضعیت ما را به پشت گزارش کن». شهید دلدار به من گفت: «بیسیم کاملاً قفل شده، هیچ‌گونه تماسی مقدور نیست».
* صدای ناآشنای تق‌تق فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه زهرا (س) اضافه می‌کند: همه نیروها با یک ریسمان با هم در ارتباط بودیم، من از تعداد تلفات نیروها اصلاً خبر نداشتم، 150 متری که عرض اروند را طی کردیم، حجم آتش دشمن چندبرابر شده بود، حاج‌صفری رو کرد به من و گفت: «محمدزاده تیر خوردم»، گفتم: «کجایت تیر خورد؟!» به‌سختی گفت: «سینه‌ام»، به او گفتم: «سریع برگرد به عقب، من هدایت بچه‌ها را به‌عهده می‌گیرم». او از ستون جدا شد و به عقب برگشت ولی در بین راه به شهادت رسید، صدای تق‌تق به گوشم می‌رسید، پیش خودم گفتم: «بچه‌ها که کلاه‌خود ندارند، این صدای چیه؟!» وقتی پشت سرم را نگاه کردم، دیدم بچه‌ها اسلحه‌های‌شان را روبه‌روی صورت‌شان قرار دادند و این تق‌تق صدای اصابت گلوله‌هایی است که به این اسلحه‌ها می‌خورد. خیلی خسته شده بودم، به حاج‌عبدالله گفتم: «حاجی! خیلی خسته شدم، می‌خواهم ریسمان را ول کنم»، گفت: «بکن! من ریسمان را می‌کشم»، وقتی ریسمان را ول کردم، کمی‌احساس راحتی کردم ولی هنوز چند فین نزده بودم که تیری به گردنم خورد، سرم سنگین شد و بدنم کاملاً بی‌حس، ناخواسته به زیر آب رفتم، در همان لحظات کوتاه به آخرت فکر کردم، منتظر بودم پرده‌ای کنار رود و من آن دنیا را ببینم، احساس خفگی کردم، فهمیدم که زنده‌ام، سعی کردم دست و پا بزنم تا به سطح آب بیایم ولی دیدم اسلحه و مهمات اجازه این کار را به من نمی‌دهند، آنها را از خودم جدا کردم تا سبک‌تر شوم، چندبار فین زدم تا بالای آب بیایم، وقتی به بالای آب آمدم، حاج‌عبدالله گفت: «چی شد محمود؟!» گفتم: «تیر خوردم ولی به کسی نگو، هنوز پای‌مان به زمین نخورده». شریفی مرا کمک کرد تا به نقطه‌ای رسیدیم که کف پای‌مان به زمین خورد، بچه‌ها درگیر شدند، هر کس سعی می‌کرد خودش را به ساحل برساند، چند نفر که زودتر به ساحل رسیدند، مرا صدا زدند و گفتند: «معبر باز نشده»، گفتم: «هر کس از جایی که می‌تواند به ساحل برسد، برود»؛ چند ثانیه بعد شریفی و دلدار در کنار من به شهادت رسیدند.
* آه و ناله‌های پدر محمدزاده ادامه می‌دهد: فراموش کردم که تیری به گردنم خورده است، وقتی به سیم خاردار و موانع رسیدیم، به یکی از بچه‌ها گفتم مرا کمک کند تا به بالای هشت‌پر بروم، هنوز 50 متر مانده بود به سنگرهای عراقی، همه غواص‌ها وسط سیم‌خاردارها گیر کرده بودند و به زحمت به جلو می‌رفتند، همین‌طور که در حال پیشروی بودیم، مجروحی را دیدم که آه و ناله می‌کرد، به بغل‌دستی‌ام گفتم: «باید ببینیم کیه!»، رفتم جلو، دیدم پدرم است، گفتم: «آقاجان مجروح شدی؟»، قبل از اینکه جواب مرا بدهد، گفت: «تو مجروح شدی؟»، گفتم: «نه، من مجروح نشدم»، گفت: «تیر خورده به چشمم»، به دو نفر از بچه‌ها گفتم: «او را به بالای خاکریز بیاورند». از هر طرف به سمت ما شلیک می‌شد، وقتی به بالای خاکریز عراقی‌ها رفتیم، درگیری بدتر شد، به مجروحانی که نمی‌توانستند راه بروند، گفتم: «در حالت نشسته و درازکش هم شده به سمت دشمن شلیک کنند، چون از 60 نفر فقط 8 نفرمان سالم بودیم، 20 نفر شهید و 32 نفر مجروح شده بودند، فقط توانسته بودیم 100 متر از ساحل را به تصرف خودمان درآوریم، از هر دو جناح چپ و راست به ما دست دست نداده بودند و همین باعث شده بود از سه طرف به ما شلیک کنند، عراقی‌ها فشار آوردند تا جاپایی که در ساحل باز کرده بودیم را از ما بگیرند، ولی بچه‌ها با چنگ و دندان مقاومت می‌کردند، یک آرپی‌جی از جناح راست ما را هدف قرار داده بود، چند تا از بچه‌های مجروح ما شهید شدند، به خانقاه جهانگرد گفتم: «این لعنتی را خاموش کن، اگر چند تا شلیک دیگر بکند، همه ما تلف می‌شویم». خانقاه همین کار را کرد ولی هنگام برگشت چند تا ترکش نارنجک به او اصابت کرد و مجروح شد ولی هنگام برگشت به عقب به شهادت رسید. * هادی هم شهید شد وی می‌گوید: عراقی‌ها هر قایقی را که به ساحل نزدیک می‌شد، مورد اصابت قرار می‌دادند، خیلی از قایق‌ها درون آب مورد هدف آرپی‌جی قرار گرفتند، هنوز عراقی‌ها در ساحل بودند، وقتی چند قایق موفق شدند تا نیروها را در ساحل پیاده کنند، عراقی‌ها پا به فرار گذاشتند و پیشروی با آمدن نیروها انجام گرفت، باورم نمی‌شد توانسته باشیم خط اول عراقی‌ها را به تصرف در آورده باشیم. هر قایقی که نیرو پیاده می‌کرد را پر از مجروحان می‌کردیم و به عقب می‌فرستادیم چند تا از این قایق‌ها هم مورد اصابت دشمن قرار گرفتند، مجروحانی که کنار ما بودند هم به‎دلیل حجم زیاد آتش و یا خونریزی زیاد به شهادت می‌رسیدند، یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برادرت هادی مجروح شد و در آن نقطه است». من بلند شدم و به سمت او رفتم، بین راه یک رزمنده دیگر به من گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «‌هادی مجروح شد، می‌خواهم بروم پیش او.» گفت: «نرو ... شهید شده » شهید حجت نعیمی‌را دیدم، ـ حجت سال 67 در جزیره مجنون به شهادت رسید ـ گفتم: «حجت! چه خبر؟!» گفت: «وضع اصلاً خوب نیست، تا می‌توانی مجروح‌ها را به عقب انتقال بده»؛ هنوز هوا روشن نشده بود و من به شهید تازیکه و امیر بابایی گفتم تا می‌توانید مجروح‌ها را با قایق به پشت بفرستید، حال من هم زیاد مساعد نبود، خونریزی هنوز ادامه داشت، هر چی که می‌گذشت سرد و سردتر می‌شد، به‌طوری که نمی‌توانستم جلوی لرزش فک‌هایم را بگیرم، پدرم بیهوش بود، هر لحظه احساس می‌کردم به شهادت می‌رسد، یک گونی پر از خاک را روی پای او گذاشتم ولی او از سرما به‌شدت می‌لرزید، دیگر به سختی می‌توانستم جلو را ببینم، چشم‌هایم تار شده بودند، بچه‌ها وقتی حالم را این‌گونه دیدند، من و پدرم را سوار قایق حمل مجروح کردند و به عقب فرستادند. سکاندار یک‌متری‌اش را نمی‌توانست ببیند، دود کل منطقه را گرفته بود، دیدم به سمت ما شلیک می‌شود، سکاندار اشتباهی به سمت عراقی‌ها رفته بود، به او گفتم: «تا می‌توانی به سمت راست حرکت کن»؛ وقتی به دهانه رود عرائض رسیدیم، با یک قایق به‌شدت برخورد کردیم، نزدیک بود واژگون شویم که خدا رحم کرد، قایق را به زحمت روشن کردیم و به راهمان ادامه دادیم، وقتی به اسکله رسیدیم، سریع ما را سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردند.