داستانها و کراماتی از زندگانی امام حسن علیه السلام - شفای چشم وصال شیرازی
تبهای اولیه
خلاصه حالات چهارمين معصوم ، دوّمين اختر امامت
آن حضرت روز سه شنبه يا پنج شنبه ، پانزدهم ماه مبارك رمضان ، سال سوّم هجرى در شهر مدينه منوّره ديده به جهان گشود.
نام : ((حسن ))؛ و در تورات ((شُبّر)) ودر انجيل ((طاب )) مى باشد.
صَلوات اللّهِ عَلَيْه ، يَومَ وُلِدَ وَيَوْم اسْتُشْهِدَ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيّا.
كنيه : ابو محمّد.
لقب : مجتبى ، طيّب ، سيّد، ولىّ، تقىّ، حجّت ، سبط، قائم ، وزير، اءمين و ... .
نقش انگشتر:
((الْعِزَّةُ لِلّهِ)).
دربان : دو نفر افتخار دربانى و پيش خدمتى حضرت را كسب كردند، كه يكى به نام سفينه - غلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، و ديگرى به نام قيس بن عبد الرّحمن بوده است .
حضرت در حالى به دنيا آمد كه مادرش ، حضرت فاطمه زهراء عليها السلام دوازده ساله بود
و در هفتمين روز ولادت اين نوزاد عزيز پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله دو گوسفند عقيقه نمود، و سپس موى سرش را تراشيد و هم وزن آن نقره به فقير صدقه داد.
امام حسن مجتبى عليه السلام 25 مرتبه پياده براى انجام مراسم حجّ و زيارت خانه خدا، به مكّه معظّمه رفت .
و در طىّ دو مرحله ، حضرت تمامى ثروت و اموال خود را بين فقراء و تهى دستان تقسيم نمود.
منبع:
چهل داستان و چهل حديث از إ مام حسن مجتبى عليه السلام
مؤ لّف : عبداللّه صالحى
اوّلين روز امامت آن حضرت ، مصادف با جمعه 21 ماه مبارك رمضان ، سال چهلم هجرى بوده است ؛ كه مردم با آن بزرگوار بيعت كردند و حدود 10 سال امامتش به طول انجاميد.
حضرت در تمام دوران عمر پربركت خويش مبارزات مختلفى بر عليه كفر و ظلم و بيدادگرى داشته است .
گوناگونى در برابر دستگاه حاكمه بنى اميّه به سركردگى معاويه داشت ؛
وليكن بيشتر دوستان و اصحاب دنياپرست ، به آن حضرت خيانت كرده و با ايشان برخورد منافقانه داشتند؛ و در نهايتِ اءمر، چون امام عليه السلام تنها ماند؛ و از طرفى ، هسته مركزى اسلام در معرض خطر قرار داشت ، ناچار اقدام به صلح با معاويه نمود.
و طبق آنچه كه مورّخين و محدّثين گفته اند: حدود شش ماه و اءنْدى پس از امامت آن بزرگوار، بين حضرت و معاويه صلح نامه اى به نفع اسلام و مسلمين امضاء گرديد.
مر: آن حضرت حدود هشت سال در حيات جدّ گراميش ، و حدود هشت سال و اندى هم زمان با مادر ارجمندش ، و 37 سال نيز در كنار پدر بزرگوارش زندگى نمود، و سپس قريب 10 سال امامت و رهبريّت اسلام و مسلمان ها را بر عهده داشت ؛ و در مجموع مدّت عمر پربركت آن امام مظلوم را، بين 47 تا 50 سال گفته اند.
چون حضرت فاطمه زهراء عليها السلام اوّلين نوزاد خود را به دنيا آورد، از همسرش امام علىّ عليه السلام درخواست نمود تا نامى مناسب براى نوزادشان انتخاب نمايد.
امام علىّ عليه السلام فرمود: من در اين امر هرگز بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سبقت نخواهم گرفت .
هنگامى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله وارد منزل شد، قنداقه نوزاد را كه در پارچه اى زردرنگ پيچيده شده بود، تحويل حضرتش دادند.
همين كه چشم رسول خدا صلى الله عليه و آله به قنداقه نوزاد افتاد، فرمود: مگر نگفته ام نوزاد را در پارچه زرد نپيچيد؛ و سپس پارچه زرد را باز نمود و نوزاد را در پارچه اى سفيد قرار داد.
بعد از آن خطاب به پدر نوزاد - امام علىّ عليه السلام - كرد، و فرمود: آيا اسمى برايش تعيين كرده ايد؟
حضرت علىّ عليه السلام اظهار داشت : يا رسول اللّه ! ما بر شما سبقت نخواهيم گرفت ، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: و من نيز بر پروردگارم سبقت نمى گيرم .
در همين بين خداوند متعال توسّط جبرئيل عليه السلام وحى فرستاد: اى محمّد! چون علىّ بن ابى طالب براى تو همانند هارون براى موسى است ؛ پس اسم اين نوزاد را همنام فرزند هارون قرار ده .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله پرسيد: فرزند هارون چه نام داشته است ؟
جبرئيل عليه السلام پاسخ داد : شُبَّر.
حضرت رسول اظهار داشت : زبان من عربى است و زبان هارون عِبْرى بوده است ، جبرئيل پاسخ داد، نام او را حسن بگذاريد.
و آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در گوش راست نوزاد اذان ؛ و در گوش چپ اقامه گفت و سپس فرمود: خداوندا! اين نوزاد را از تمام آفات و شرور شيطان رجيم در پناه تو قرار مى دهم
و بعداز آن دستور داد: تا براى سلامتى و بيمه شدن نوزاد از بلاها و حوادث ، گوسفندى برايش عقيقه كنند؛ و در بين بيچارگان و فقراء تقسيم نمايند.
و همچنين امر فرمود تا موهاى سر نوزاد را تراشيده و هم وزن آن نقره تهيّه كنند و به عنوان صدقه به تهى دستان دهند
روزى ابوسفيان وارد شهر مدينه شد تا آن كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله ملاقات كند و با حضرت تجديد عهد و ميثاق نمايد؛ وقتى اجازه ورود خواست ، حضرت رسول او را نپذيرفت .
پس ابوسفيان نزد امام علىّ عليه السلام آمد و از وى تقاضا كرد تا واسطه شود و رسول اللّه صلوات اللّه عليه او را بپذيرد.
امام اميرالمؤ منين عليه السلام اظهار داشت : پيامبر خدا هر تصميمى كه گرفته باشد از تصميم خود باز نمى گردد.
در همان موقع امام حسن مجتبى عليه السلام كه در سنين چهار ماهگى بود و در آن مجلس نيز حضور داشت ، با همان حالت كودكانه جلو آمد و يك دست خود را روى بينى ابوسفيان و يك دست ديگرش بر ريش او گذارد و سپس فرمود: اى پسر سخر! بگو: ((لا إ له إ لاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه )) تا آن كه نزد جدّم - رسول خدا صلى الله عليه و آله - تو را شفاعت كنم و آن بزرگوار تو را بپذيرد.
ابوسفيان از ديدن چنين جريانى متحيّر شد و ساكت ماند.
مشاهده چنين صحنه اى شگفت آور، اظهار نمود: ستايش خداوندى را كه در ذرّيه محمّد صلى الله عليه و آله طفلى همانند يحيى بن زكريّا عليه السلام قرار داد، كه در طفوليّت اين چنين حكيم و سخنور باشد و افراد را راهنمائى و به سوى سعادت و خوشبختى هدايت نمايد
همچنين آورده اند:
يكى از اصحاب پيامبر عظيم القدر اسلام صلى الله عليه و آله - به نام يَعْلى - حكايت كند:
روزى آن حضرت را به ميهمانى دعوت كرده بودند، من نيز همراه آن حضرت به راه افتادم .
در بين راه ، امام حسن عليه السلام را مشاهده كرديم كه مشغول بازى با ديگر بچّه ها است ، پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله با سرعت به سوى فرزندش ، حسن مجتبى عليه السلام رفت و خواست او را در آغوش گيرد كه گريخت و به سمتى ديگر رفت .
حضرت رسول صلوات اللّه عليه نيز مى خنديد و به دنبالش از سمتى به سمت ديگر مى رفت ، تا آن كه سرانجام وى را در آغوش گرم خود گرفت و به سينه چسبانيد و بوسيدش ؛ سپس دستى بر سر و صورت او كشيد و فرمود:
حسن پاره تن من است و من نيز از او هستم ؛ و خداوند دوست دارد هر كه او را دوست بدارد
روزى يك نفر عرب باديه نشين به قصد حجّ خانه خدا حركت كرد و در حال احرام چند تخم كبوتر از لانه كبوتران برداشت ؛ و آن ها را شكست و خورد، سپس متوجّه شد كه در حال احرام نبايد چنين مى كرد.
و چون به مدينه بازگشت از مردم سؤ ال نمود خليفه رسول اللّه صلى الله عليه و آله كيست ؟ و منزلش كجاست ؟
او را نزد ابوبكر بردند و او پاسخ آن را مسئله را ندانست .
و بالا خره در نهايت اءعرابى را نزد اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام آوردند و حضرت پس از مذاكراتى اظهار نمود: آنچه سؤ ال دارى از آن كودكى كه در كلاس نزد معلم نشسته است بپرس كه او جواب كافى را به تو خواهد داد.
اءعرابى گفت : ((إ نّا للّه و إ نّا إ ليه راجعون ))، پيغمبر خدا رحلت كرد و دين بازيچه افراد قرار گرفت و اطرافيان او مرتدّ شده اند.
حضرت امير عليه السلام فرمود: خير، چنين نيست و افكار بيهوده در خود راه مده ؛ و از اين كودك آنچه مى خواهى سؤ ال كن تا تو را آگاه نمايد.
وقتى اءعرابى متوجّه كودك - يعنى ؛ حضرت ابو محمّد حسن مجتبى عليه السلام - شد ديد قلمى به دست گرفته و مشغول خطّ كشيدن روى كاغذ مى باشد؛ و معلّم او را تشويق و تحسين نموده و به او آفرين مى گويد.
اعرابى خطاب به معلّم كرد و گفت : اى معلّم ! اينقدر او را تعريف و تمجيد و تحسين مى كنى ، كه گويا تو شاگردى و كودك ، استاد تو است !؟
اشخاصى كه در آن جلسه حضور داشتند خنده اى كردند و گفتند: اى أ عرابى ! تو سؤ ال خود را بيان كن و پراكنده گوئى مكن .
اءعرابى گفت : اى حسن ، فدايت گردم ! من از منزل به قصد حجّ خارج شدم ؛ و پس از آن كه احرام بستم ، به لانه كبوتران برخورد كردم ؛ و تخم آن ها را برداشته و نيمرو كردم و خوردم و اين خلاف را از روى عمد و فراموشى مسئله انجام دادم .
حضرت مجتبى عليه السلام فرمود: اى اءعرابى ! كار تو عمدى نبود و در سؤ ال خود اشتباه كردى .
أ عرابى گفت : بلى ، درست گفتى و من از روى نسيان و فراموشى چنين كردم ، اكنون بايد چه كنم .
طّ كشى روى كاغذ بود فرمود: به تعداد تخم كبوتران كه مصرف كرده اى ، بايد شتر جوان مادّه تهيّه كنى ؛ و سپس آن ها با شتر نر، جفت گيرى كنند؛ و براى سال آينده هر تعداد بچّه شترى كه به دنيا آمد، آن ها را هديه كعبه الهى قرار دهى و قربانى كنى تا كفّاره آن گناه باشد.
اءعرابى گفت : اين كودك دريائى از معارف و علوم الهى است ؛ و اگر مجاز باشم خواهم گفت كه تو خليفه رسول اللّه بايد باشى .
آن گاه حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: من فرزند خلف رسول خدا هستم ؛ و پدرم اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام خليفه بر حقّ وى خواهد بود.
فرمود: از مردم سؤ ال كن كه او چكاره است .
در همين لحظه صداى تكبير مردم بلند شد و حضرت امير عليه السلام فرمود: شكر و سپاس خداوندى را كه در فرزندم علم و حكمتى را قرار داد كه براى حضرت داود و سليمان عليهماالسلام قرار داده بود
عبداللّه بن عبّاس - پسر عموى پيغمبر اسلام و امام علىّ صلوات اللّه و سلامه عليهما - حكايت نمايد:
روزى در محضر رسول اللّه صلى الله عليه و آله نشسته بوديم ، كه حضرت فاطمه زهراء عليها السلام با حالت گريه وارد شد.
رسول خدا صلوات اللّه عليه فرمود: دخترم ! چرا گريان هستى ؟
اظهار داشت : اى پدرجان ! امروز حسن و حسين - سلام اللّه عليهما - از منزل خارج شده اند؛ و تاكنون برنگشته اند و هر كجا به دنبالشان گشتم آن ها را نيافتم .
سپس افزود: و شوهرم علىّ عليه السلام هم ، مدّت پنج روز است كه جهت كشاورزى از منزل خارج شده و هنوز نيامده است .
در اين بين حضرت رسول صلى الله عليه و آله خطاب به اصحاب كرد - كه در جمع ايشان ابوبكر و سلمان فارسى و ابوذر حضور داشتند - و فرمود: حركت كنيد و ببينيد نوران چشمم كجا رفته اند، آن ها را بيابيد و نزد من بياوريد.
حدود هفتاد نفر جهت يافتن آن دو عزيز بسيج شدند؛ وليكن همگى پس از گذشت ساعتى آمدند و گفتند: آن ها را نيافتيم .
حضرت رسول صلوات اللّه عليه بسيار غمگين و افسرده خاطر شد، پس جلوى مسجد آمد و دست به دعا بلند نمود و اظهار داشت : خدايا! تو را به حقّ ابراهيم و به حقّ آدم ، نور چشمانم و ميوه هاى قلب مرا در هر كجا هستند از گزند هر آفتى سالم نگه دار، يا ارحم الرّاحمين !
و چون دعاى حضرت پايان يافت ، جبرئيل امين عليه السلام فرود آمد و گفت : يا رسول اللّه ! ناراحت مباش ، حسن و حسين در دنيا و آخرت سالم و گرامى مى باشند؛ و خداوند ملكى را ماءمور نموده تا محافظ آن ها باشد؛ و درحال حاضر در قلعه بنى نجّار در صحّت و سالم آرميده اند.
له ، با شنيدن اين خبر شادمان و خوشحال گرديد و آن گاه به همراه جبرئيل و ميكائيل و عدّه اى از اصحاب به طرف حظيره و قلعه بنى نجّار حركت كردند، وقتى وارد آن قلعه شدند؛ ديدند حسن ، برادرش حسين را در آغوش گرفته و هر دو دست در گردن هم كرده و به آرامى خوابيده اند.
پس حضرت دو زانو كنار آن عزيزان نشست و مشغول بوسيدن آن ها شد تا آن كه هر دو بيدار شدند.
بعد از آن حضرت رسول ، حسين را و جبرئيل ، حسن را - كه سلام و صلوات خدا بر آنان باد - در آغوش گرفته و از قلعه خارج شدند.
و سپس پيغمبر فرمود: هر كه حسن و حسين را دشمن دارد، اهل آتش جهنّم خواهد بود؛ و هر كه دوستدار آن ها باشد و آن ها را عزيز و گرامى دارد، اهل بهشت خواهد بود
حضرت با ديدن چنين صحنه اى ، به غلام خطاب كرد و فرمود: چرا نان را به سگ دادى و مقدارى از آن را براى خود ذخيره نكردى ؟
غلام به حضرت پاسخ داد: زيرا چشم هاى من از چشم هاى ملتمسانه سگ خجالت كشيد و من حيا كردم او اين كه من نان بخورم و آن سگ گرسنه بماند.
امام حسن عليه السلام فرمود: ارباب تو كيست ؟
پاسخ گفت : مولاى من ابان بن عثمان است .
حضرت فرمود: اين باغ مال چه كسى است ؟
غلام جواب داد: اين باغ مال ارباب و مولايم مى باشد.
پس از آن حضرت اظهار داشت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه از جايت برنخيزى تا من باز گردم .
سپس حضرت حركت نمود و به سمت ارباب غلام رفت ؛ و ضمن گفتگوهايى با اءبان بن عثمان ، غلام و همچنين باغ را از او خريدارى نمود؛ و سپس به جانب غلام بازگشت و به او فرمود: اى غلام ! من تو را از مولايت خريدم .
پس ناگاه غلام از جاى خود برخواست و محترمانه ايستاد.
سپس حضرت در ادامه سخنان خود اظهار نمود: اين باغ را هم خريدارى كردم ؛ و هم اكنون تو را در راه خداوند متعال آزاد نموده ؛ و اين باغ را نيز به تو بخشيدم
روزى عدّه اى از مردم حضور امام حسن مجتبى عليه السلام آمده و به حضرت گفتند: ياابن رسول اللّه ! شما نيز همچون پدرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام معجزه اى - كه بسيار مهمّ باشد - برايمان آشكار ساز.
امام مجتبى عليه السلام فرمود: آيا پس از ديدن معجزه به امامت من مطمئن خواهيد شد؟ و آيا ايمان خواهيد آورد؟
گفتند: بلى ، اعتقاد و ايمان مى آوريم ؛ و ديگر هيچ شكّ و شبه اى وجود نخواهد داشت .
حضرت فرمود: آيا پدرم را مى شناسيد؟ همگى گفتند: بلى .
در اين هنگام ، حضرت پرده اى را كه آويزان بود كنار زد؛ پس ناگهان تمام افراد مشاهده كردند كه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام نشسته بود.
سپس امام حسن مجتبى عليه السلام خطاب به جمعيّت كرد و فرمود: آيا او را مى شناسيد؟
گفتند: بلى ، اين مولاى ما اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام است ؛ و ما ايمان آورديم و شهادت مى دهيم كه تو ولىّ و حجّت بر حقّ خداوند هستى ؛ و امام و جانشين پدرت خواهى بود.
و پس از آن اظهار داشتند: ما شاهد و گواه هستيم كه جنابعالى ، پدرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام را پس از مرگش به ما نشان دادى ، همان طورى كه آن حضرت ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله را پس از رحلتش در مسجد قُبا به ابوبكر و عمر نماياند.
امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: واى بر حال شما! مگر اين آيه شريفه قرآن را نخوانده ونشنيده ايد كه خداوند متعال مى فرمايد:
((وَلا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ في سَبيلِ اللّه اءمْواتا بَلْ اءحْياءُ وَلكِنْ لا تَشْعُرُون )).
آن هائى را كه در راه خدا به شهادت رسيدند، مپنداريد كه مرده اند؛ بلكه آنان زنده و جاويد مى باشند ولى شما درك نمى كنيد.
البتّه اين حالت مختصّ كشته شدگان فى سبيل اللّه است ، كه در همه جا حاضر و ناظر خواهند بود.
سپس در پايان افزود: شماها درباره ما اهل بيت رسالت و نبوّت چه تصوّراتى داريد و چه مى انديشيد؟
گفتند: ياابن رسول اللّه ! ما به تو ايمان آورديم و مطمئن شديم كه تو امام و خليفه بر حقّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله هستى
حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در يكى از سفرهاى خود براى حجّ عمره ، بعضى از افرادى كه معتقد به امامت زبير بودند؛ حضرت را همراهى مى كردند.
پس كاروانيان در مسير راه خود، در محلّى جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مكان درخت خرماى خشكيده اى وجود داشت كه در اءثر بى آبى و تشنگى خشك شده بود.
حضرت كنار آن درخت خرما رفت و نشست ، در اين اثنا يكى از افراد كاروان به آن حضرت نزديك حضرت شد؛ و كنارش نشست .
بعد از آن كه مقدارى استراحت كردند، آن شخص كه معتقد به امامت زبير بود سر خود را بالا كرد و پس از نگاهى به شاخه هاى خشكيده نخل ، گفت : اى كاش اين نخل رطب مى داشت ؛ و مقدارى از آن را ميل مى كرديم .
امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: آيا اشتها و علاقه به آن دارى ؟
آن شخص زبيرى گفت : آرى ، پس حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعائى را زمزمه نمود.
ناگهان در يك چشم به هم زدن ، نخل خشكيده ؛ سبز و شاداب گرديد و در همان حال رطب هاى بسيارى بر آن روئيد.
در همين موقع ساربانى كه همراه قافله بود و كاروانيان از او شتر كرايه كرده بودند، هنگامى كه اين كرامت و معجزه را ديد، در كمال حيرت و تعجّب گفت : اين سحر و جادوى عجيبى است !!
امام عليه السلام فرمود: خير، چنين نيست ؛ بلكه دعاى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه مستجاب گرديد.
و سپس افراد كاروانى كه همراه حضرت بودند، همگى از آن خرماهاى تازه خوردند.
و آن درخت تا مدّت ها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهاى آن استفاده مى كردند
میرزا محمّد شفیع شیرازی متخلص به وصال شیرازی متوفّی سال ۱۲۶۲ هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفای عصر فتحعلی شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمی، به تمام خطوط هفت گانه (نسخ، نستعلیق، ثلث، رقایم، ریحان، تعلیق، و شکسته) مهارتی به سزا داشته و کتابهای فراوانی نیز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، این که ۶۷ قرآن به خط زیبای خود نوشته است. بر اثر نوشتن زیاد، چشمش آب میآورد و به پزشک مراجعه میکند، دکتر میگوید: من چشمت را درمان میکنم، به شرطی که دیگر با او نخوانی و خط ننویسی. پس از معالجه و بهبودی چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن میکند تا این که به کلّی نابینا میشود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد (ص) و آل او میشود. آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد نیمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. آن گاه اضافه کرد: زیـنـب کـشیـــد معـجـر و آه از جگر کشید نمایش کامل شعر [SPOILER] خونی که خورده در همه عمر از گلو بریخت نبود عجب که خون جگر گر شدش بجام نتوان نوشت قصه درد و مصیبتش زینب درید معجر و آه از جگر کشید هر خواهری که بود روان کرد سیل خون یا رب به اهل بیت ندانم چه سان گذشت :Sham:
شعری که کور را بینا کرد
شبی در عالم رؤیا پیغمبر اکرم(ص) را در خواب میبیند، حضرت به او میفرماید: چرا در مصائب حسین (و حسن) مرثیه نمیگویی تا خدای متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا (س) حاضر گردیده میفرماید: وصال! اگر شعر مصیبت گفتی، اوّل از حسنم شروع کن؛ زیرا او خیلی مظلوم است.
صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و این شعر را سرودن:
خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت
دل را تهی ز خون دل چند ساله کرد
کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
و آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
خود را تهی زخون دل چند ساله کرد
عمریش روزگار همین در پیاله کرد
ور می توان ز غصه هزاران رساله کرد
کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد
هر دختری که بود پریشان کُلاله کرد
آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت
[/SPOILER]