خدا پرسید

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
خدا پرسید

خدا پرسید : اگر ناشنوا بودی آیا باز هم به کلامم گوش می سپردی ؟
چگونه میتوانستم کر باشم و سخنها را بشنوم ؟!دریافتم که شنیدن کلام حق الزاما با گوش جسم نیست بلکه با گوش جان ، صورت میپذیرد .
پاسخ گفتم : بسیار دشوار بود اما همچنان به کلام تو گوش می سپردم .
سپس خدا سوال کرد : اگر لال بودی باز ذکر مرا بر زبان جاری میکردی ؟
چگونه میتوانستم بدون امکان صحبت کردن نام خدا را ذکر گویم ؟! در آن لحظه برایم روشن شد که ذکر خدا با حضور قلب و جان صورت میگیرد و گفتار ما در آن نقشی ندارد و عبادت خداوند همیشه با صوت و صدا صورت نمیگیرد . همانند زمانی که ستمی بر ما روا میگردد ، ما خدا را با الفاظ فکر و اندیشه مان میخوانیم .
پاسخ گفتم : اگرچه نبودن صوت وصدا دشوار بود ، اما خدایا همچنان ذکر تو را میگفتم .

خدا از من پرسید : آیا حقیقتا مرا دوست داری ؟
با شجاعت ودر کمال اراده و اعتقاد پاسخ دادم : بلی تو را دوست دارم که حقیقت مطلقی و یگانه ی واحدی .
با خود اندیشیدم به خدا پاسخی به حق دادم اما ...
خدا پرسید: پس چرا گناه میکنی ؟
پاسخ گفتم : چون انسانم و بری از خطا نیستم .
خدا گفت : پس چرا در هنگام راحتی و آسایش از من دور و دورتر میشوی ، اما در هنگام مشکلات به سراغ من می آیی ؟
هیچ پاسخی نداشتم که بگویم ، تنها پاسخم اشک بود .
خدا ادامه داد : پس چرا در خلوتگاه مرا می ستایی ؟ چرا تنها در لحظات نیایش مرا میجویی ؟
چرا خودخواهانه از من حاجت می طلبی ؟ چرا چون طلبکاران از من خواسته هایت را می خواهی ؟
تنها پاسخم باران اشک بود که پهنای صورتم را پوشانده بود .
سپس گفت : چرا از من شرمساری ؟ چرا حس تعلق را در خود نمی گسترانی ؟ چرا در اوج گرفتاری نزد دیگران عاجزانه گریه میکنی ، در حالی که شانه های من آماده ی پذیرش تو هستند ؟ چرا در زمانی که برای نماز و عبادت معین ساختم ، عذر و بهانه میتراشی ؟
سعی کردم پاسخی بگویم اما جوابی نداشتم .

زندگی بزرگترین موهبت من به بندگان است . این موهبت را تباه نکنید . به شما فکر اعطا کردم
که مرا بجویید و بشناسید و بپرستید اما شما بندگان همچنان از آن روی گردانید . کلامم را بر شما آشکار ساختم اما از گنج پر گوهر کلامم هیچ بهره ای نبردید .
با شما صحبت کردم اما گوش ندادید . درهای رحمتم را به شما نشان دادم اما چشمهایتان قادر به دیدن آن نبودند .
پیامبرانی برایتان فرستادم اما شما بدون توجه آنها را از خود راندید . نیازها و حاجتهای شما راشنیدم و به یکایک آنها پاسخ دادم . آیا به راستی مرا دوست دارید ؟
توان پاسخ نداشتم ، چگونه میتوانستم پاسخ دهم ؟! بی اندازه شرمسار شده بودم . دیگر هیچ عذری نداشتم .
چه میتوانستم بگویم ؟! در حالی که با تمام وجودم گریه میکردم و اشک صورتم را پوشانده بود ، درخواست کردم : بار الها ! مرا ببخش از تو طلب عفو دارم من بنده ی خطاکار و قدر ناشناس تو هستم .
خداوند فرمود : ای بنده ! من رحمانم و خطای خطاکاران را میبخشم .
پرسیدم : خدایا با این همه خطاکاری ، چرا مرا میبخشی و هنوز دوستم داری ؟
خدا گفت : چون تو مخلوقم هستی ، پس هیچگاه تو را رها نمیکنم ، هنگامی که تو گریه میکنی ، به تو رحم میکنم و رنجهایت را درک میکنم . وقتی شاد و مسرور هستی ، وجد تو را میفهمم . وقتی افسرده میشوی به تو دلگرمی میدهم . وقتی شکست میخوری تو را یاری میکنم تا بلند شوی . وقتی خسته هستی کمکت میکنم . بدان که تا آخرین روز حیاتت با تو هستم و دوستت دارم .هیچ گاه آن چنان جانکاه گریه نکرده بودم و دلم مملو از غم نشده بود ، اما چگونه بود که یک مرتبه آنقدر آرام شدم و آرامش یافتم ؟ چگونه توانستم از خداوند آنقدر غافل باشم ؟
از خدا پرسیدم : چقدر مرا دوست داری ؟خدا فرمود : به آن میزان که خارج از ادراک توست .
و آنجا بود که خدا را با تمام وجودم ستایش کردم و ثنا گفتم .