خاطره ی سیدآزادگان از عنایت امام زمان(عج) به شهیداندرزگو

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطره ی سیدآزادگان از عنایت امام زمان(عج) به شهیداندرزگو

بسم الله الرحمن الرحیم

سایت جامع آزادگان:

سال ۵۲،شش یا هفت ماه بعد از جریان دستگیری و آزادی ما از زندان، در تهران خدمت آقاسید علی اندرزگو رسیدیم.

او جریانی را به صورت خاطره بازگو کرد:

تحت تعقیب بودیم. رفتیم به سوی افغانستان. می بایست از طریق مشهد قاچاقی می رفتیم. در بین راه رودخانهٔ بزرگی آن جا وجود دارد. آب موج می زد سر راه ما. من دیدم با زن و بچه امکان عبور برایمان نیست. یقین داشتم منزل مان محاصره است و مأموران ساواک به خانه مان ریخته اند و در سطح ایران برای پیدا کردن من در تلاش هستند. یقیناً ژاندارمری ما را می گرفت و از قبل هم به سراسر کشور مخابره شده بود. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان(عج) شدیم.

می گفت:

دیگر نمی دانم چطور توسل پیدا کردم! گفتم: آقا این زن و بچه در این بیابان غربت امشب در نمانند. آقا! اگر من تقصیرم، این ها تقصیری ندارند.
یکباره مردی را سوار بر اسب دیدم که به ما نزدیک می شود. جویای حال ما شد.

گفتم: می خواهیم از آب عبور کنیم.

او بچه را بلند کرد و در سینه خودش گرفت. من پشت سر او و خانم هم پشت سر من سوار شد. او با اسب به آب زد؛ در حالی که اسب شنا می کرد. راه نمی رفت. آن طرف آب، ما را گذاشت زمین.

بعد از رسیدن به آن طرف، من سجدهٔ شکری به شکرانهٔ این که پروردگار عالم دست ما را این جا گرفت به جا آوردم. در حال سجده به این فکر افتادم که این شخص چه کسی بود. پیش خودم گفتم از ایشان هم تشکر بیشتری بکنم.

از سجده برخاستم. همین طور خوشحال بودم، دیدم که اسب سوار نیستم و رفته است. در همین وقت با خودم گفتم:

لباس هایم را در بیاورم تا خشک شود. نگاه کردم، دیدم به لباس هایم یک قطره آب هم نپاشیده. به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم، دیدم خشک است. دو مرتبه به سجده افتادم و از رحمت خاص پرودگار عالم که در این جا شامل حالم شده بود حالت خاصی به من دست داد و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.

خانمم می گفت: چیه؟ چی شده؟

گفتم: اگر تا امروز رحمت خاص را به چشم ندیده بودم، امروز آن واقعیت برایم مجسم شد. آیا قطره آبی روی لباس ها با کفشت می بینی؟ همان حالت نیز به همسرم دست داد و آن جا بود که حس کردم همسرم هم که اضطراب خاطر داشت، از وجود او رفته است.

این جریانی است که تا این وقت هیچ جایی نگفتم. (اردوگاه کوچک شماره ۵ تکریت که محل تبعید بسیاری از فعالان فرهنگی اردوگاه ها بود، محل مناسبی شد که حاج آقا ابوترابی برخی خاطرات ناگفته ی خویش را بیان کند.)

ولی خوب، فکر می کنم این جا جایش باشد. ایشان فرمود:

آن طرف آب روستایی بود. رفتیم توی روستا. چندان ما را تحویل نمی گرفتند. جایی بود که معلوم بود هرکس می آید می خواهد به طور قاچاق به افغانستان برود. لذا نمی خواستند من را تحویل بگیرند. یکی از آن خانه ها، بالاخره، با رودر بایستی شب ما را راه دادند؛ به این عنوان که فقط شب آن جا باشیم. در آن شب، صحبت هایی کردیم که از آن جمله، صحبت از گاوشان شد.

گفت: گاوی داریم که شیرش خشکیده و مدتی است که از این مختصر نعمت خدا که بهره مند مانده ایم. این تنها سرمایه ی ما بود. پیش خود گفتم: یک توسلی می کنیم و همین جوری دستی به سینهٔ گاو کشیدیم. کار به جایی رسید که آنها مثل امامزاده دور ما جمع شدند؛ چرا که در همان وقت، یک مرتبه سینهٔ گاو پرشد از شیر. همان موقع آمدند و دوشیدند؛ اما با گریه و شوق. نگذاشتند ما جایی برویم و مدتی که می خواستیم مخفی باشیم، آنها ما را به زور نگه داشتند.

این ناقلش آن شهید بزگوار است که اگر کسی دیگری برای انسان نقل کند، انسان نمی تواند باور و یقین کند. ولی ایشان در صداقتش اصلاً جای کمترین خدشه ای نبود و آن چنان با اخلاص زندگی می کرد که هیچ پروایی نداشت که الان دستگیر بشود، یا الان به شهادت برسد.

به نقل از سیدآزادگان مرحوم ابوترابی

خاطره ی سیدآزادگان از عنایت امام زمان(عج) به شهید اندرزگو

سایت جامع آزادگان: وقتی شهید سیدعلی اندرزگو از مسافرت به سمت افغانستان برگشت، خانواده شان را در مشهد سکونت داد و خودش رفت و آمدی بین مشهد و قم و تهران داشت. مدت اقامتش در مشهد مقدس معمولاً بیست روز تا یک ماه بیشتر طول نمی کشید و دوباره می آمد به تهران. یک سفر ایشان حدوداً دو ماه طول کشید. بعد از مراجعتش دیدم که یک عصا در دست دارد و در حال حرکت، مقداری می لنگد. گفت: جریان فوق العاده ای برایم رخ داده است.
فرمودند: در تماسی که با یکی از دوستان داشتیم، وعده ملاقاتی در خانه ایشان گذاشتیم.
ایشان هر وقت وارد خانه ی کسی می شد، راه پشت بامش را هم یاد می گرفت. معمولاً این طور بود که اگر قفل بود باز می کردند.
مثلاً اگر منزل ما می آمد، همیشه راه پشت بام مان باز بود

می گفت:ننشسته بودیم. یک مرتبه صدای زنگ در بلند شد. صاحب خانه رفت دم در و آمد توی خانه و گفت: مأموران برای تفتیش آمده اند.
گویا پسر و برادر کوچک شان که از خانه بیرون رفته بود، احتمالاً اعلامیه داشته یا چیز دیگر؛ بنابراین، مأموران به او ظنین شده بودند و او را آورده بودند که خانه را تفتیش کنند. معمولاً برای این طور تفتیش ها، نمی ریختند توی خانه. اجازه می گرفتند و می گفتند: ما ظنین هستیم و شک داریم. می خواهیم خانه را تفتیش کنیم. حتی در موقع آمدن به داخل خانه «یا الله» هم می گفتند و می آمدند توی خانه.
ایشان گفت: ناگهان، سر و کله ی مأمورین پیدا شد. صاحب خانه هم نمی دانست که ایشان (آقا سید علی) چنین فردی است و فعالیت سیاسی و مبارزاتی دارد.
آقا سید علی گفت: بدون آن که کت خود را بپوشم – خانه از این خانه های جدید بود – سریع حرکت کردم به سوی پشت بام. دیدم روبه رویش یک کوچه است. «یاالله» را گفتم. از پشت بام نمی شد بپرم روی خانه ی همسایه، چون فاصله زیاد بود و سر و صدا موجب توجه مأمورین می شد.
دستم را گرفتم به دیوار و یک «یاالله» گفتم و پریدم توی کوچه. ساختمان دو طبقه بود.
وقتی از حال رفتم؛ دیدم استخوان ران پای راستم زده بیرون و نمی توانم خودم را کنترل کنم.
همسایه دم در بود. او هم آشنا بود. پرسید: چه شده؟
گفتم: حضرت عباسی هیچی نگو!
این بیچاره هم خیلی آدم خوبی بود. تا فهمید مأمور آمده و ما پریده ایم پایین، زیر بغل ما را گرفت و برد توی خانه و در جای گرم و نرمی پذیرایی کرد. ما هم نمی دانستیم دیگر چه خبر شده است.
بعد از نیم ساعت، سه ربعی، بچه ی صاحبخانه که در جریان بود، آمد و ما را توی خانه پیدا کرد. بعد از این که آب ها از آسیاب افتاد، ما را برگرداندند توی خانه. بعد از یکی دو روز، از آن جا مرا به محل امن تری منتقل کردند.
این موضوع زمانی بود که تمام مأمورین، در سراسر ایران عکس و مشخصات ایشان را داشتند؛ آن هم در مشهد.
ایشان گفت:
اصرار کردند که ما ببرند بیمارستان. قبول نکردم.
گفتند: دکتر بیاوریم. باز هم قبول نکردم.
گفتم: چند روزی همین طور باشد.
ده روز از واقعه گذشت و من هنوز درد داشتم. شب جمعه بود یا روز جمعه که وضو گرفتم و به آنها گفتم: این اتاق را خالی کنید! می خواهم با خودم خلوت کنم
و شروع کردم عرض ادب کردن به پپیشگاه ائمه ی معصومین و توسل جستن به وجود حضرت ولی عصر(عج).
خدمت حضرت عرض کردم: ما در راهی قدم گذاشته ایم و دوست داریم در ادامه ی این راه از پا ننشینیم. مثل این که ما لیاقت نداریم و از سلب توفیق شده است. این را با یک سوزی عرض کردم که: از همین ابتدای جوانی خانه نشین می شوم و از تمام آن آرزوهایی که در سر می پرورانم دستم کوتاه شده است. اگر این قدم های ما مورد رضایت شماست، عنایتی بفرمایید!
در همین حال، به خواب رفتم. بعد از مدتی بیدار شدم، بی اختیار از خواب بیدارشدم و ایستادم. با وجود این که قبل از آن توانایی حرکت نداشتم، اما شروع کردم به حرکت کردن و با یک عصا به راحتی راه رفتن. مثل انسانی که از قبل به صورت عادی خوابیده و بعد به صورت طبیعی بلند می شود.
با همان عصا بعد از چند روز ایشان آمد قم. دیدم که به راحتی راه می رود در حالی که استخوان بالای ران راستش بیرون زده بود و برجستگی زیادی داشت. ولی به راحتی راه می رفت که البته یک مدتی این پا را سنگین بر می داشت. کم کم عصا را کنار گذاشت؛ ولی استخوان هم چنان بیرون زده بود.
در مسئله ای که اصلاً قابل تصور نبود که بدون مراجعه به دکتر یا عمل جراحی یا انداختن توسط شکسته بندهای کارآزموده اصلاح بشود، بعد از همان توسل و یک ساعت خوابیدن، سالم با پای خودم آمدم بیرون.
تا این که به یک دکتر در میدان ونک مراجعه کردیم. او گفت: «حتماً باید عمل بشود.» برای عمل ایشان این اواخر، شاید هفت – هشت ماه، (چند ماه قبل از شهادتش) در مشهد بستری شد و پا را عمل کرد.
این موارد و شاید صدها مورد دیگر که خودش حس کرده بود یک حالت اطمینان خاص و ایمان بالاتری نسبت به وجود اقدس پروردگار عالم و حضرت ولی عصر(عج) داشت که رمز موفقیت ایشان و به دام نیفتادنش بود.
راوی: مرحوم سید علی اکبر ابوترابی(سید آزادگان)