جنگ عقل و عشق

تب‌های اولیه

138 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

فرزاد;125830 نوشت:
بنده در جواب اين گفتگو كه قبلا مطرح شده بود كه گفته بودم: خود اينها فرموده اند عرفا گرفتار شطحيات ميشوند؛ يعني اگر مي گفتيد كه كدام عارف گفته است؟ بنده اصلاح مي كردم، اين طريق جواب از ناحيه جنابعالي بسيار تأمل برانگيز است

سلام
بنده عرض می کنم اگر قبول داشته باشید بر این مطلب که : شطحیات در اهل معرفت عمومیت ندارد . توافق کنیم . قبول است ؟

فرزاد;125830 نوشت:
اختلاف نظر در بسياري از موارد قابل جمع نيست، اين سخن شما هم بسيار بسيار سخن نامشخص و مبهمي است؛ مثلا در مباحثه اي كه علامه طباطبايي با شاگردش علامه طهراني دارد، ايشان به هيچ وجه گذر از عين ثابت براي انسان را نمي پذيرند، اما علامه حسن زاده مي پذيرند

شاید اقوال مختلف را به حسب نوع نگاه بتوان توجیه کرد این کار خود نوعی ایجاد سازگاری است
فرزاد;125830 نوشت:
اين كلام و استفاده علامه حسن زاده از اين حديث شريف (كه بما جعل فيه ظاهرا درست باشد) و انتخاب مقام لايقفي براي نفس بسيار بسيار حساب شده و درست است، اما استفاده شما از اين حديث بر مدعاي خودتان بسيار بسيار بي حساب و غلط است، چنانكه در مباحث قبلي توضيح داده شد.

با این روایت لایقفی بودن نفس انسان ثابت می شود . خوب لایقف تا کجا پیش می رود ؟ تا منتها درجه وجود امکانی . منتها درجه وجود امکانی کجاست ؟ مقام صادر اولی . مقام صادر اولی چیست ؟ حقیقتی لایتناهی که ظل ذات الهی محسوب می شود . خوب این استفاده کجایش اشکال دارد ؟
فرزاد;125830 نوشت:
مقصود يك فعليت است يا فعليتهاي متناوب لايقفي؟

یک فعلیت است
فرزاد;125830 نوشت:
ما هرگز نگفتيم تبدل ذات صورت مي گيرد، اين برداشت خودتان است، بنده گفتم به نحوه آينه و ظل، البته بنده در اين مورد توضيح داده ام كه ظاهرا متوجه نشديد، يك بار ديگر مطالبي كه در باره ظل و ذي ظل عرض كرديم بخوانيد

ما هم نگفتیم تبدل ذات ممکن است بلکه گفتیم ممتنع است یعنی منتها درجه حرکت وجودی نفس رسیدن به مقام صادر اولی است و دیگر بالاتر نمی تواند برود . بالاتر رفتن امتناع ذاتی دارد چون او ممکن است و مقام مافوق وجود واجبی است .
فرزاد;125830 نوشت:
مطالب گذشته ما را مطالعه كرده و دقيق عبارات بنده را ملاحظه بفرماييد و توجهي هم به اسماي مستاثره حق در عبارات ادعيه و عرفا بنماييد

تمام اسماء الهی به لحاظ اندراج در ذات مستاثره محسوب می شوند اما به لحاظ ظهور مستاثره نیستند
فرزاد;125830 نوشت:
صادر اول يك روي بيروني و يلي الخلقي دارد و يك روي دروني كه در مقام روي درونيش ذات است و ذات و مخفي، اگر به اعتبار وجه ذاتي ببيني صادر اول همان ذات است، اما به اعتبار ظهورش تقيد و محدوديت است

هرچند حقیقت صادر اول خود ذات الهی است اما در مقام خود صادر اول ذات منتفی است در غیر اینصورت باید قائل به اصالت ذاتی صادر اول شویم و این به معنای وجوب صادر اول است که قابل قبول نیست واما یلی الخلقی به معنای وجود محدود هم در صادر اول نیست بلکه خلق مادون وجود صادر اول است اما یلی الخلقی به معنای وجود امکانی بله او ممکن است .
فرزاد;125830 نوشت:
خود بسايط هم متعدد و متكثر و محدودند با همان بياني كه عرض شد، مراجعه بفرماييد

تصور می شود بسائط در اینجا به معنای وجودات کلی مجرد است نه آن بسیط محضی که مد نظر ماست
فرزاد;125830 نوشت:
(اين هم دليل بر نوع تصور جنابعالي از معناي محدوديت و نامحدوديت.)

خوب است روی این مطلب بحث کنیم که معنای نامحدود بودن عالم ماده چیست . از نظر بنده نامحدود بودن عالم ماده به معنای عدم تناهی در ابعاد است هرچند این معنا در مجرداتی که ابعاد در آنها منتفی است ، منتفی است .
موفق باشید

به نام الله تبارك و تعالي و سلام بر شما.
بنده عرض می کنم اگر قبول داشته باشید بر این مطلب که : شطحیات در اهل معرفت عمومیت ندارد . توافق کنیم . قبول است ؟ شاید اقوال مختلف را به حسب نوع نگاه بتوان توجیه کرد این کار خود نوعی ایجاد سازگاری است با این روایت لایقفی بودن نفس انسان ثابت می شود .(گرچه بنده بسيار به اين روايت اميرالمومنين عليه السلام عشق مي ورزم، بايد عرض كنم كه از كجاي روايت لايقفي بودن نفس اثبات مي شود، به گوشم تا طريقه اثبات شما را از اين روايت بشنوم.) خوب لایقف تا کجا پیش می رود ؟ تا منتها درجه وجود امکانی.(لايقف منتها ندارد، بنده با گفته استاد شهيد مطهري عرض كردم كه لايقف به چه معنايي است، لايقف به اين معنا است كه نفس به هر حدي كه شديدتر بشود و اتساع بيابد امكان تكامل به مرحله بعد را دارد) منتها درجه وجود امکانی کجاست ؟ (منتها درجه ندارد بنا بر اثبات مقام لايقفي نفس، در قوس صعود) مقام صادر اولی. مقام صادر اولی چیست؟(مقام صادر اول در قوس نزول بحث مي شود، همان طور كه عرض شد مقام لايقفي در سلوك به قرب ذات حقي است كه دست نيافتني است كه لا اسم و لا رسم، آن حقيقت غيبي و ذات نامتناهي دست نيافتني است به همين اعتبار انتخاب نام لايقفي بسيار گويا است و به اعتبار قوس نزول همان حقيقت را ما صادر اول مي ناميم كه به هر حال يك تأخر و تشأن و تقيدي است كه اول است كه مربوط به مقام علمي حضرت حق است كه به همين اعتبار در آن مقام اعيان ثابته به حسب رتبه و نسق خود وجود دارند؛ پس ما به دو اعتبار مطلب را بايد مورد توجه قرار بدهيم يكي به اعتبار امكان تكامل مقام انسان است كه به شكل لايقفي است، مقام ديگر به اعتبار تشأن و تقيد ذات نامتناهي حق است كه معلوم حق و فعلي است)، حقیقتی لایتناهی که ظل ذات الهی محسوب می شود )حقيقت نامتناهي همان حقيت بحت است كه به اعتباري در پرده غيبت است و به اعتبار تجلي و ظهورش آشكار مي شود). خوب این استفاده کجایش اشکال دارد ؟ (خوب اين استفاده بنده چه اشكالي دارد؟ اشكال استفاده شما در نوع نگاه شما به حقيقت محدود و توجه دقيق به حقيقت محدوديت و نامحدويت با اعتبارات آن است كه اشاره داشتم، و گفتم كه در مباحث ماهيت به مباحث نهايه الحكمه علامه طباطبايي مراجعه اي داشته باشيد، كه ماهيت و حد از نبود و عدم، انتزاع مي شود.شما در فعليت نفس مي گوييد)، یک فعلیت است (از طرفي مي گوييد نفس پيش مي رود، بعد مي گوييد يك فعليت است، لطفا جمع بين اين دو را با استفاده اي كه انشاالله از روايت مي فرماييد بيان كنيد.) ما هم نگفتیم تبدل ذات ممکن است بلکه گفتیم ممتنع است یعنی منتها درجه حرکت وجودی نفس رسیدن به مقام صادر اولی است و دیگر بالاتر نمی تواند برود (امكان بالاتر رفتن به نحو لايقفي هست، زيرا به هر نحوه در مقام خودش متوقف مي شود به همان دو اعتبار كه توضيحش گذشت( بالاتر رفتن امتناع ذاتی دارد چون او ممکن است و مقام مافوق وجود واجبی است (بنده چنين اصلاح مي كنم كه به هر نحوه در مرحله صدور و تشأن خودش است. ) تمام اسماء الهی به لحاظ اندراج در ذات مستاثره محسوب می شوند اما به لحاظ ظهور مستاثره نیستند



(شايد بشود گفت به لحاظ ذات دست نيافتني و در پرده غيبتند، چنانكه از اين جملات چنين برداشت مي شود كه اين اسما به هيچ وجه ظاهر نمي شوند اگر قبول بفرماييد) هرچند حقیقت صادر اول خود ذات الهی است اما در مقام خود صادر اول ذات منتفی است در غیر اینصورت باید قائل به اصالت ذاتی صادر اول شویم و این به معنای وجوب صادر اول است که قابل قبول نیست واما یلی الخلقی به معنای وجود محدود هم در صادر اول نیست بلکه خلق مادون وجود صادر اول است اما یلی الخلقی به معنای وجود امکانی بله او ممکن است . ( صادر اول تشأن و تجلي است و دو اعتبار دارد كه گفته شد، بنده حقيقتا نفهميدم كه مقصودتان چيست، صادر كه جداي از مصدر نيست، كه تصور وجوبي از آن بشود، فرض وجوبش هم محال است، البته نمي دانم اين مطلب ارتباطي با مطالب شما داشته باشد يا نه، بنا به گفته حضرات عرفان تشكيك در مراتب وجود در لسان عرفان تشكيك در مراتب ظهور مي شود، و آن فقر وجودي در لسان عرفاني تلطيف مي شود كه ظاهرا همان تشكيك خاص يا خاص الخاص است) تصور می شود بسائط در اینجا به معنای وجودات کلی مجرد است نه آن بسیط محضی که مد نظر ماست(بسيط الحقيقه كل الاشيا و ليس بشي منها كه ذات است و بقيه اعم از مجرد و مادي همان كل اشيايي هستند كه به اعتباري غير و به اعتباري عين هستند، به اعتبار غير بودنشان تشأن و مظاهر و مرايي هستند كه همان اعتبار تقيد و محدوديتند و به اعتبار وجود بحت بسيط يكي هستند.) خوب است روی این مطلب بحث کنیم که معنای نامحدود بودن عالم ماده چیست . از نظر بنده نامحدود بودن عالم ماده به معنای عدم تناهی در ابعاد است هرچند این معنا در مجرداتی که ابعاد در آنها منتفی است ، منتفی است . (بحث ما در ابعاد و چگونگي آن نبود، بنده خيلي تأكيد داشتم كه برفرض كه عالم ماده تناهي بعد هم نداشته باشد ماهيت دارد و وجود نامحدود نمي شود، بنده روي وجود نامحدود تأكيد داشتم، زيرا وجود ماده مابه الشتراك و مابه الامتياز دارد، ما در مباحث عقلي چگونه تعدد واجب را نفي مي كنيم، شهيد مطهري در شرح منظومه چگونه براي عدم تعدد واجب استدلال مي آورند، مي گويند لازمه دوييت مابه الاشتراك و مابه الامتياز است، اين يعني محدوديت و تركيب.)

فرزاد;125936 نوشت:
گرچه بنده بسيار به اين روايت اميرالمومنين عليه السلام عشق مي ورزم، بايد عرض كنم كه از كجاي روايت لايقفي بودن نفس اثبات مي شود، به گوشم تا طريقه اثبات شما را از اين روايت بشنوم.

سلام
حضرت می فرمایند نفس انسان ظرفیت خاص ندارد . مانند ظرفهای عادی نیست که با قرار دادن مظروفش پر شود . این ظرف با مظروف خود نه تنها پر نمی شود بلکه گسترده تر می شود . معنای این کلام آنستکه نمی توان برای نفس انسانی حدی تعیین کرد که در آن متوقف شود چون فرض بر این است که هرچه مظروف او افزون شود خودش هم گسترده تر می شود . پس نفس انسانی لایقفی است و در هیچ مرتبه از دریافت مظروف خویش متوقف نمی گردد .

فرزاد;125936 نوشت:
منتها درجه ندارد بنا بر اثبات مقام لايقفي نفس، در قوس صعود

اگر در وجود امکانی مقامی باشد که بی نهایت بالفعل باشد آن مقام منتها درجه است چون هم بی نهایت بالفعل است و هم ما فوق آن برای وجود امکانی تصور ندارد چه اینکه ذات واجب است
فرزاد;125936 نوشت:
مقام صادر اول در قوس نزول بحث مي شود، همان طور كه عرض شد مقام لايقفي در سلوك به قرب ذات حقي است كه دست نيافتني است كه لا اسم و لا رسم، آن حقيقت غيبي و ذات نامتناهي دست نيافتني است به همين اعتبار انتخاب نام لايقفي بسيار گويا است و به اعتبار قوس نزول همان حقيقت را ما صادر اول مي ناميم كه به هر حال يك تأخر و تشأن و تقيدي است كه اول است كه مربوط به مقام علمي حضرت حق است كه به همين اعتبار در آن مقام اعيان ثابته به حسب رتبه و نسق خود وجود دارند؛ پس ما به دو اعتبار مطلب را بايد مورد توجه قرار بدهيم يكي به اعتبار امكان تكامل مقام انسان است كه به شكل لايقفي است، مقام ديگر به اعتبار تشأن و تقيد ذات نامتناهي حق است كه معلوم حق و فعلي است

انسان در قوس صعود توان رسیدن به مقام صادر اول را دارد . این مطلب از کلام اهل معرفت و از برهان لایقفی بودن نفس هم قابل استفاده است چون صادر اول اولین وجود امکانی است پس نفس انسان که در ارتقاء وجودیش حد معینی ندارد می تواند بدان نائل آید و کلام امثال جناب ابن عربی دال بر وصول پیامبر ص به این مقام است .
فرزاد;125936 نوشت:
حقيقت نامتناهي همان حقيت بحت است كه به اعتباري در پرده غيبت است و به اعتبار تجلي و ظهورش آشكار مي شود

همان چیزی که در اینجا تفکیک عقلی اعتباری محسوب می شود در دار وجود نفسیتی دارد پس این تفکیک در حقیقت خارجی وجودی ، ذات الهی و سپس نفس صادر اول است .
فرزاد;125936 نوشت:
از طرفي مي گوييد نفس پيش مي رود، بعد مي گوييد يك فعليت است، لطفا جمع بين اين دو را با استفاده اي كه انشاالله از روايت مي فرماييد بيان كنيد

منظورم از یک فعلیت ، یک فعلیتی بودن مقام ظلی است یعنی دیگر این مقام مراتب ندارد تا فعلیتهای متعددی در همان مقام تصور داشته باشد چون بسیط محض ظلی است . نه اینکه فعلیت نفس انسان یک فعلیت است .
فرزاد;125936 نوشت:
امكان بالاتر رفتن به نحو لايقفي هست، زيرا به هر نحوه در مقام خودش متوقف مي شود به همان دو اعتبار كه توضيحش گذشت

امکان بالاتر رفتن وقتی موجود است که نا متناهی بودنش فعلیت تام نیافته باشد ولی وقتی این مقام ( نامتناهی بودن ) برایش به نحو ظلی تام شد دلیلی برای رفتن به مقام بالاتر ندارد مگر بالاتر از نامتناهی تام مقامی برای وجود امکانی تصور دارد ؟ نفس تا قبل از وصول به این مقام لایقفی نسبی است یعنی می تواند به مقام بالاتر برود و توقف نکند امام وقتی نامتناهی تام شد یعنی لایقفیتش فعلیت تام یافته است لذا حرکت دیگر معنا ندارد . این است که بعضی اهل معرفت می فرمایند سیر الی الله حد دارد یعنی به جایی می رسد که بالاتر از آن تصور ندارد و منظور از آن رسیدن به مرز ذات در مقام صادر اولی است .
فرزاد;125936 نوشت:
اين اسما به هيچ وجه ظاهر نمي شوند اگر قبول بفرماييد

اگر اسماء مستاثره هیچ نحو ظهوری نداشته باشند دلیلی ندارد کسی از آنها خبری هم داشته باشد حتی در حد اطلاع بر اسم آن پس اسماء مستاثره ظهور دارند که از آنها خبر داده می شود بلکه اسماء و صفات ظاهره الهی تجلی و ظهورات اسماء مستاثره اند همچنانکه خود ذات در این اسماء ظهور باطنی یافته است .
فرزاد;125936 نوشت:
صادر اول تشأن و تجلي است و دو اعتبار دارد كه گفته شد، بنده حقيقتا نفهميدم كه مقصودتان چيست، صادر كه جداي از مصدر نيست،

همانطور که مظهر از ظاهر جدا نیست در عین حال به تفکیک عقلی مظهر را خلق می نامیم و احکام خاصش را بدان منتسب می سازیم و در خارج هم آن حقیقت تفکیک شده را با احکام خاص خلقیش می یابیم صادر اول هم در دار وجود به عنوان یک حقیقت نفسی وجود دارد الا اینکه شدت اتصال صادر اول به ذات چنان است که به سادگی مظاهر نمی توان آنرا جدا یافت و احکامش را بر او بار ساخت اما حقیقتا صادر اول به عنوان یک امر امکانی در مرز ذات است .
فرزاد;125936 نوشت:
بسيط الحقيقه كل الاشيا و ليس بشي منها كه ذات است و بقيه اعم از مجرد و مادي همان كل اشيايي هستند كه به اعتباري غير و به اعتباري عين هستند، به اعتبار غير بودنشان تشأن و مظاهر و مرايي هستند كه همان اعتبار تقيد و محدوديتند و به اعتبار وجود بحت بسيط يكي هستند.

بحث از بسائط بود . این بسائط چیستند ؟ شما بسیط الحقیقه را تعریف نمودید که منظور از آن ذات الهی است و آنچه در حکم ذات است
فرزاد;125936 نوشت:
بحث ما در ابعاد و چگونگي آن نبود، بنده خيلي تأكيد داشتم كه برفرض كه عالم ماده تناهي بعد هم نداشته باشد ماهيت دارد و وجود نامحدود نمي شود، بنده روي وجود نامحدود تأكيد داشتم، زيرا وجود ماده مابه الشتراك و مابه الامتياز دارد، ما در مباحث عقلي چگونه تعدد واجب را نفي مي كنيم، شهيد مطهري در شرح منظومه چگونه براي عدم تعدد واجب استدلال مي آورند، مي گويند لازمه دوييت مابه الاشتراك و مابه الامتياز است، اين يعني محدوديت و تركيب

به نظر حقیر ما به الامتیاز ذات الهی با سایر شوون نامتناهیش استقلال اوست . ما به الامتیاز سایر شوون هم شدت وجودی آنهاست . این اندازه برای تفاوت بین شوون که هریک نامتناهی هم هستند کافی است . شدت وجودی مرتبه و شان مادی وجود مستلزم برخورداری از ابعاد است این ابعاد در حقیقت ابعاد مظاهر متکثر خود اوست که در عین حال قابل انتساب به کلیت آن نیز هست لذا می توان گفت عالم ماده در ابعاد نامتناهی است .
موفق باشید

فرزاد;125889 نوشت:
[=zar]به نام الله تبارك و تعالي.
[=zar]بفرماييد روايات را، اثبات كنيد، شمايي كه از سخنان استاد عظيم ميلاني بهره منديد، مطالبي كه معتقديد نقل بفرماييد، تا ببينيم به كجا مي رسيم.

با سلام و احترام

بنده نه وقت لازم رو دارم و نه آگاهی خیلی دقیق و لازم جهت مباحثه در این موضوعات رو.

فقط در این مسیر گاهی یه نخودی تو آش میندازم. :Nishkhand:

کاربران هم میتونن استفاده کنند و هم میتونن از کنارش بگذرند.

شخصیت هایی که شما قبول شون دارین چنان آوازشون بلند هست که با این یکی دو پست بنده هیچ مشکلی براشون پیش نمیاد.


موفق باشید در راه حق؛

حامد;126006 نوشت:
سلام
حضرت می فرمایند نفس انسان ظرفیت خاص ندارد . مانند ظرفهای عادی نیست که با قرار دادن مظروفش پر شود . این ظرف با مظروف خود نه تنها پر نمی شود بلکه گسترده تر می شود . معنای این کلام آنستکه نمی توان برای نفس انسانی حدی تعیین کرد که در آن متوقف شود چون فرض بر این است که هرچه مظروف او افزون شود خودش هم گسترده تر می شود . پس نفس انسانی لایقفی است و در هیچ مرتبه از دریافت مظروف خویش متوقف نمی گردد .

اگر در وجود امکانی مقامی باشد که بی نهایت بالفعل باشد آن مقام منتها درجه است چون هم بی نهایت بالفعل است و هم ما فوق آن برای وجود امکانی تصور ندارد چه اینکه ذات واجب است

انسان در قوس صعود توان رسیدن به مقام صادر اول را دارد . این مطلب از کلام اهل معرفت و از برهان لایقفی بودن نفس هم قابل استفاده است چون صادر اول اولین وجود امکانی است پس نفس انسان که در ارتقاء وجودیش حد معینی ندارد می تواند بدان نائل آید و کلام امثال جناب ابن عربی دال بر وصول پیامبر ص به این مقام است .

همان چیزی که در اینجا تفکیک عقلی اعتباری محسوب می شود در دار وجود نفسیتی دارد پس این تفکیک در حقیقت خارجی وجودی ، ذات الهی و سپس نفس صادر اول است .

منظورم از یک فعلیت ، یک فعلیتی بودن مقام ظلی است یعنی دیگر این مقام مراتب ندارد تا فعلیتهای متعددی در همان مقام تصور داشته باشد چون بسیط محض ظلی است . نه اینکه فعلیت نفس انسان یک فعلیت است .

امکان بالاتر رفتن وقتی موجود است که نا متناهی بودنش فعلیت تام نیافته باشد ولی وقتی این مقام ( نامتناهی بودن ) برایش به نحو ظلی تام شد دلیلی برای رفتن به مقام بالاتر ندارد مگر بالاتر از نامتناهی تام مقامی برای وجود امکانی تصور دارد ؟ نفس تا قبل از وصول به این مقام لایقفی نسبی است یعنی می تواند به مقام بالاتر برود و توقف نکند امام وقتی نامتناهی تام شد یعنی لایقفیتش فعلیت تام یافته است لذا حرکت دیگر معنا ندارد . این است که بعضی اهل معرفت می فرمایند سیر الی الله حد دارد یعنی به جایی می رسد که بالاتر از آن تصور ندارد و منظور از آن رسیدن به مرز ذات در مقام صادر اولی است .

اگر اسماء مستاثره هیچ نحو ظهوری نداشته باشند دلیلی ندارد کسی از آنها خبری هم داشته باشد حتی در حد اطلاع بر اسم آن پس اسماء مستاثره ظهور دارند که از آنها خبر داده می شود بلکه اسماء و صفات ظاهره الهی تجلی و ظهورات اسماء مستاثره اند همچنانکه خود ذات در این اسماء ظهور باطنی یافته است .

همانطور که مظهر از ظاهر جدا نیست در عین حال به تفکیک عقلی مظهر را خلق می نامیم و احکام خاصش را بدان منتسب می سازیم و در خارج هم آن حقیقت تفکیک شده را با احکام خاص خلقیش می یابیم صادر اول هم در دار وجود به عنوان یک حقیقت نفسی وجود دارد الا اینکه شدت اتصال صادر اول به ذات چنان است که به سادگی مظاهر نمی توان آنرا جدا یافت و احکامش را بر او بار ساخت اما حقیقتا صادر اول به عنوان یک امر امکانی در مرز ذات است .

بحث از بسائط بود . این بسائط چیستند ؟ شما بسیط الحقیقه را تعریف نمودید که منظور از آن ذات الهی است و آنچه در حکم ذات است

به نظر حقیر ما به الامتیاز ذات الهی با سایر شوون نامتناهیش استقلال اوست . ما به الامتیاز سایر شوون هم شدت وجودی آنهاست . این اندازه برای تفاوت بین شوون که هریک نامتناهی هم هستند کافی است . شدت وجودی مرتبه و شان مادی وجود مستلزم برخورداری از ابعاد است این ابعاد در حقیقت ابعاد مظاهر متکثر خود اوست که در عین حال قابل انتساب به کلیت آن نیز هست لذا می توان گفت عالم ماده در ابعاد نامتناهی است .
موفق باشید


به نام الله تبارك و تعالي و سلام بر حامد عزيز.
دوست من بنده توضيح شما در معناي لايقفي از حديث شريف را كاملا قبول دارم و به درستي اين همان معنايي از لايقفي است كه ما بر آن اسرار داشته و داريم در خصوص مطالب ديگر فكر مي كنم بحث به اندازه كافي مطرح شده است و گويا مطالب تكرار مي شود، بحث تا اين حد باشد، انشاالله موفق پيروز باشيد.

فرزاد;125887 نوشت:
[=zar]به نام الله و سلام بر شما سفير هدايت مرحبا بر نكته سنجي شما:kaf:.
[=zar]آقاي سفير؛ آخر كجاي مطالب بنده استدلال است كه شما به عنوان استدلال مطرح كرده و نقد مي كنيد، ...به هر حال وارد بحث و نقدتان بشويد كه جايي كه بنده استدلال آوردم، استدلال را برايتان معنا مي كنم كه چگونه سخني برهان و استدلال است، تا فرق بين مدعا و استدلال را متوجه بشويد؛ سخن بنده مدعا بود، و مي خواستم در اين خصوص با كسي كه مايل باشد به مباحثه و مناظره بپردازم،

جناب فرزاد! شما در جواب سرکار آذر بانو که می گوید: لطفا استدلالهاتان بر پایه قرآن و حدیث باشد و نه شخصیتها!
شروع می کنید به پرمدعایی که استاد میلانی را نصیحت کردم و ایشان چنین است و آثارش چنان!!!!آنهم استادی که هنوز حتی یک حرف علمی از او در اینجا نقل نشده .
حداقل یک مطلبش را مطرح و نقد علمی کنید و بعد بگویید فلانی چنین و چنان است. مگر خود شما در جای دیگری نگفتید:[=zar] بايد علمي مطالب را بحث كرد اينكه كسي اثري را مطرح كرده و بدون دليل تأييد و رد كند قابل قبول نيست؛

پس شما در جواب کسی که طالب بحث علمی و استدلال است پر مدعایی می کنید. بنده هم به همین اعتراض کردم با علامت تعجب! یعنی در جایی که مطالبه بحث علمی شده چه جای پرمدعایی!.

نخواستم بگویم شما استدلال آوردید اما ضعیف بود! معنای طعنه و کنایه را که عنایت دارید؟! مثلا به کسی که در موقعیت طرح بحث علمی بگوید من آنم که فلان استاد را نصیحت کردم می گویند: عجب بحث علمی!!عجب استدلالی!!

مدعای علمی مطرح کردن فرق دارد با پرمدعایی درباره شخصیتی که هنوز مطلبی از او در اینجا نقل و نقد نشده است. تنها کتابی از او معرفی شده!
و البته بنده هم با روش خودتان پاسخ دادم.

[=Zar]به جان خودم قسم ايشان دعوت به مناظره كرده اند و بزرگان او را شناخته اند، و به هيچ عنوان با او مناظره نمي كنند، به دليل اينكه مباحثي با ايشان داشته اند، و مناظره را بي فايده و بي ثمر مي دانند، اصلا حرف ايشان را به قدري واضح البطلان مي دانند كه وقعي نمي نهند؛ زيرا به قول شما سخنان ايشان بي نظير است.
راستی چرا وقعی نمی نهند؟! چرا با یک مناظره ساده و عمومی بطلان عقاید ایشان و حقانیت خود را اثبات نمیکنند؟؟؟!!!
چرا می گویید مناظره بی ثمر است؟! لازم نیست خود ایشان بپذیرد برای دیگران که حقایق روشن می شود!!!
همان حرفهای واضح البطلان! الان برای عده ای مقبول واقع شده و خصوصا در مجله سمات در حال نشر است. چرا آقایان شما نباید زحمت یک مناظره به خود بدهند و عده ای را از گمراهی! نجات دهند؟؟؟!!!:Cheshmak:
گویا علت عدم مناظره اهل فلسفه و عرفان غیر از ان چیزی است که شما می پندارید!:Cheshmak:

[=zar]" از سخن شما اينجور فهميدم كه شما قدرت تحليلتان بسيار ضعيف است و بسيار عجولانه و احساسي افاضه مي نماييد؛ همين مطلب بس است كه چگونه با ايشان هم روبرو شده ايد و استحكام ايشان را دريافته ايد،"

الحمد لله که شما قدرت تحلیل بالایی دارید و با قضاوتهای اخیرتان نیز نشان دادید شتابزده و احساساتی نیستید!!!

فرزاد;125889 نوشت:
به نام الله تبارك و تعالي.
بفرماييد روايات را، اثبات كنيد، شمايي كه از سخنان استاد عظيم ميلاني بهره منديد، مطالبي كه معتقديد نقل بفرماييد، تا ببينيم به كجا مي رسيم.

نیازی نیست بنده اینجا همه معتقداتم را بگذارم!
اگر شما در مورد آثار ایشان می خواهید بحث کنید باید ابتدا مراجعه کنید و مطالعه نمایید با دقت ـ البته مباحث دقیقی است و باید حوصله داشته باشید ـ و بعد اگر مشکلی داشتید در یک موضوع مشخص و در تاپیکی جداگانه مطرح کنید بنده در حد توان در خدمت هستم.

سلام
عشق مركب و عقل راكب ان است.
راكب بي مركب قدم از قدم بر نخواهد داشت!
و مركب بي راكب به هلاكت خواهد رفت.
نفهميدن آناني كه اين دو را متضاد هم مي دانند

ashkan62;126298 نوشت:
نفهميدن آناني كه اين دو را متضاد هم مي دانند

سلام
مطالب پستهای اول را بخوانید اگر اشکالی داشتید مستدلا مطرح بفرمایید
موفق باشید

سلام
خواندم
خیلی انقلت بود!
حالا فقط سوال می کنم!
ماهیت عقل چیه؟(با تسامح) اتصاف فرد به آن به چه نحو است!مثلا وقتی می گویید(عاقل) ذات شخص جدای عقل است؟یا به عبارتی عقل بر وی عارض شده است!؟
جنس عشق چیست؟یا به عبارتی علت آن چیست؟در ماورای هر کشش درونی علت وسبب و حکمتی است!
لفظ عشق در این دو جمله با هم چه فرقی دارند؟
انسان عاشق خداست
خدا عاشق مخلوقاتش.

ashkan62;126378 نوشت:
ماهیت عقل چیه؟(با تسامح) اتصاف فرد به آن به چه نحو است!مثلا وقتی می گویید(عاقل) ذات شخص جدای عقل است؟یا به عبارتی عقل بر وی عارض شده است!؟ جنس عشق چیست؟یا به عبارتی علت آن چیست؟در ماورای هر کشش درونی علت وسبب و حکمتی است! لفظ عشق در این دو جمله با هم چه فرقی دارند؟

سلام
همانطور که مشاهده فرموده ید ما عقل و عشق را دو مرتبه از مراتب وجودی انسان گرفته ایم که تفاوت در مرتبه وجودی و در آثار و احکام دارند . لذا منازعه معروف عقل و عشق که بین اهل فلسفه و عرفان هست را به همین اختلاف مرتبه و شان وجودی راجع ساخته ایم .
درباره سوالاتتان عرض می شود که :
عقل وجود دراکی است که حقایق کلی را درک می کند و نه تنها از انسان جدا نیست بلکه مرتبه ای از مراتب نفس انسانی است . عشق مقام مافوق عقل است . آنچه از عشق در بین عوام مشهور است اشتیاق شدیدی است که در مرتبه خیال و وهم برای ابناء بشر روی می دهد نه آن عشق حقیقی که ما فوق عقل است و سلطان او محسوب می گردد
موفق باشید

یا ستار.

با سلام..

البته عقلی که در قران وشرع می باشد ،با عقلی که فیلسوفان و عرفا از ان حرف می زنند مغایرت دارد ولی نافع یکدیگر نیست؛به این حدیث توجه نمایید:

[="red"]امام باقر(ع) فرماید: چون خدا عقل را افرید از او بازپرسى کرده باو گفت پیش اى پیش امد، گفت باز گرد، بازگشت، فرمود بعزت و جلالم سوگند مخلوقى که از تو به پیشم محبوب‏تر باشد نیافریدم و ترا تنها بکسانیکه دوستشان دارم بطور کامل دادم. همانا امر و نهى کیفر و پاداشم متوجه تو است. [/]

همانطور که مشخص است غیر از خالق و مخلوق هیچ نیست ،نتیجتا شئ یا باید مخلوق باشد یا خالق نتیجتا غیر از مقام ذات ماسوی مخلوق هستند ؛از جهتی محبوبترین مخلوق در نزد حضرت حق نیز همین عقل است که کمال ان همان مرتبه وجودی خاتم می باشد ؛نتیجتا حضرت خاتم عقل کامل است و ورای ان چیزی نیست جز خالق ....

از جهتی همه ماهیات امکانی معلول همان عقل کل هستند ;که علت وجودی انها چیزی جز عقل کامل نیست ؛پس علت وجودی نفس انسان نیز همان عقل کلی می باشد و کسی که به مرتبه عقل کلی برسد تنها حجاب بین او وحضرت حق خودش می باشد ؛نتیجتا بین او وحضرت حق چیزی جز حد وجودی خودش نیست...........

اما عشق ،چیزی جز رسیدن خود نفس نیست،از جهتی مراتب کمال عقلانی نیز همان سیر صعودی نفس در رسیدن ان به مافوق می باشد علهذا تکامل یافتن و رسیدن نفس به حقایق بالا را تکامل عقلی بازی می کند و تا عقل شخص به حد تکاملی ان مرتبه وجودی نرسد هرگز نفس چیزی فراتر از انرا نخواهد چشید...به عبارتی نفس انسان قوه محض است و فقط قابلیت پذیرش دارد و البته تکامل ان نیز از طرف خودش نیست چون خود قوه قابل است نتیجتا تکامل انرا چیزی دیگر به عهده دارد که همان عقل است نتیجتا نفس به واسطه عقل به فعلیت می رسد و در ره این صعود از ان مدد می گیرد....و بر حسب تکامل عقلانی حقایق را می یابد....

پس وقتی عقل مشکک شد انوقت از لحاظ اشتراک معنوی همه این مراتب حکم عقل را دارد و در عقل بودن مشترک می شوند؛ولی چیزی که هست تکامل وجودی نفس جز در ظل این موجود رقم نخواهد خورد و در هر مرتبه نفس مقامی دارد غیر از مقامی دیگر ،...

از مطالب فوق نتیجه می شود که عقل انسان در مرتبه معیشتی و مادیش چیزی جز فهم صور مادی نیست ولی در مراتب بالاتر نفس از قبال عقل هم ترازش چیزی جز درک خود واقع را ندارد ،به عبارتی عقل در یک مرتبه با صور اتحاد پیدا می کند و لی در مرتبه دیگر عقل با حقیقت ان صور اتصال پیدا می کند که همه اینها بر حسب تکامل نفس که از قبال عقل به وجود امده بستگی دارد...،

[="red"]حال باید دید ایا یک معلول می تواند از مرتبه وجودی علت خود بالاتر رود وصفاتی را اخذ نماید که در علت وجودی خودش وجود نداشته باشد!!!!!!!!!![/]

یا حیاحق

erfan_alavi;126410 نوشت:
از مطالب فوق نتیجه می شود که عقل انسان در مرتبه معیشتی و مادیش چیزی جز فهم صور مادی نیست ولی در مراتب بالاتر نفس از قبال عقل هم ترازش چیزی جز درک خود واقع را ندارد ،به عبارتی عقل در یک مرتبه با صور اتحاد پیدا می کند و لی در مرتبه دیگر عقل با حقیقت ان صور اتصال پیدا می کند که همه اینها بر حسب تکامل نفس که از قبال عقل به وجود امده بستگی دارد...،

سلام
نفس انسانی شوون متعددی دارد که مرتبه عقل یکی از آنهاست . اما بالاترین شان نفس ناطقه انسانی عقل نیست بلکه مافوق عقل است .
حدیثی که شما به آن استناد فرمودید در مورد اولین مخلوق است در حالی که هم به حسب بعضی اشارات شرع مقدس و هم به تصریح اهل معرفت مافوق عقل یا ما فوق خلق حقیقتی است که واسطه محسوب می شود . مثلا در دعای ندبه می خوانیم : این السبب المتصل بین السماء والارض که منظور از سماء ذات غیب الغیوبی حق و منظور از ارض خلق است . پس بین این دو حقیقتی است که اینجا سبب متصل نامیده شده است . در روایات معراج هم سخن از اوجگیری نفس مطهر پیامبر ص تا فوق مقام جبرییل امین است . جبرییل امین مظهر اتم عقل کلی است پس اوجگیری پیامبرص به معنای وجود مقامی مافوق مقام عقل کلی است .
این همان حقیقتی است که اهل معرفت از آن به عنوان صادر اول یاد می کنند و قائلند صادر اول نه خلق است که محدود باشد و نه خالق است که مستقل باشد پس او واسطه ای بین این دو است . از اینجا دانسته می شود که مافوق مقام عقل حقیقتی است که از آن بنام صادر اول نام می برند و آن مقام عشق است .
موفق باشید

حامد;126421 نوشت:
سلام
نفس انسانی شوون متعددی دارد که مرتبه عقل یکی از آنهاست . اما بالاترین شان نفس ناطقه انسانی عقل نیست بلکه مافوق عقل است .
حدیثی که شما به آن استناد فرمودید در مورد اولین مخلوق است در حالی که هم به حسب بعضی اشارات شرع مقدس و هم به تصریح اهل معرفت مافوق عقل یا ما فوق خلق حقیقتی است که واسطه محسوب می شود . مثلا در دعای ندبه می خوانیم : این السبب المتصل بین السماء والارض که منظور از سماء ذات غیب الغیوبی حق و منظور از ارض خلق است . پس بین این دو حقیقتی است که اینجا سبب متصل نامیده شده است . در روایات معراج هم سخن از اوجگیری نفس مطهر پیامبر ص تا فوق مقام جبرییل امین است . جبرییل امین مظهر اتم عقل کلی است پس اوجگیری پیامبرص به معنای وجود مقامی مافوق مقام عقل کلی است .
این همان حقیقتی است که اهل معرفت از آن به عنوان صادر اول یاد می کنند و قائلند صادر اول نه خلق است که محدود باشد و نه خالق است که مستقل باشد پس او واسطه ای بین این دو است . از اینجا دانسته می شود که مافوق مقام عقل حقیقتی است که از آن بنام صادر اول نام می برند و آن مقام عشق است .
موفق باشید

یا ستار..

یا سلام..

تمام مراتب تسلیم در مقام عقل خلاصه می شود ،چون مقام عقل چیزی جز تسلیم در برابر امر ونهی الهی نیست،نتیجتا مقام تسلیم مقال عقل است و بر حسب شدت وجود در مراتب اثار متفاوتی دارد که بالاترین ان همان خود اصحاب صراط هستند وهر چه مادون باشد تحت ظل ان قرار می گیرد یعنی می توان همنشین این اصحاب شد ولی خود اصحاب صراط خیر....نتیجتا عشق چیزی ورای این تسلیم نیست ،به عبارتی بین مرتبه اول وجود تا مرتبه دانی بیشمار عالم عقل وجود دارد ،چون برای تکثر در عالم مادی باید به تعداد موجودات عالم مادی عالم نوعی وعقلی به وجود اید ،چون عالم عقل عالم نوع و شخص در قالب یک فرد می باشد....

پس هر عقلی که مافوق عقل دونش باشد ،نسبت قربش به حضرت حق بیشتر بوده نتیجتا شدت تسلیم نیز بالاتر است که انتزاع این تسلیم همان عشق بیشتر است نسبت به مبدا خودش ...

بالاترین مرتبه وجودی مخلوق چیزی جز عقل اتم و اکمل نیست که ان نیز وجود مبارک خاتم و معصومین می باشند و هر چه بعد از این مرتبه می باشد ،فیض وجودی ان بزرگواران می باشد،که البته حضرت جبرئیل نیز از این قاعده مستثنی نیست،پس خود جبرئیل نیز از فیض وجودی عقل اول بهره می برد،نتیجتا فوق تمام مخلوقات همان صادر اول و یا عقل اول می باشد ،که واسطه بین حضرت حق و سایر مخلوقات دون می باشد و همچنین علت وجودی انها ......

بنابراین هر چه در عالم است از دایره عقل بیرون نیست ،و خود عشق نیز چیزی خارج از ان نیست ،پس عشق همان مراتب تسلیم است که صد البته درجات وجودی ان نیز بر حسب دوری و نزدیکی به مبدا متفاوت است...

البته باید توجه نمود که مقام شهود را عارف عشق می داند نتیجتا رسیدن به حقیقت اشیا برای مراتب این سلوک متفاوت است ؛ولی چیزی که هست این شهود چون مرتبه ای بالاتر از تصورات ذهنی و فهمی می باشد ،پس هر یک از این در جات عرفانی را نسبت به ان فهم عقلانی دنیایی مراتب عشق می دانند که همان مراتب تکامل نفسانی بر حسب تکامل عقل می باشد....نهچیزی فراتر از ان...

یاحق

erfan_alavi;126428 نوشت:
تمام مراتب تسلیم در مقام عقل خلاصه می شود ،چون مقام عقل چیزی جز تسلیم در برابر امر ونهی الهی نیست

سلام
بنده از مقام تسلیم سخنی نگفتم و شاید بطور واضحی هم نتوان بین تسلیم و مقام عقل رابطه ای موجه ایجاد کرد
در عین حال می گوییم در تسلیم ذات عقل مشکل جدی دارد چون عقل بما هو عقل می خواهد بینونتی بین او و معبودش باشد تا ادراک برایش امکان پذیر شود لذا هیچگاه قادر به تسلیم در مقام ذات نیست چون تسلیم در مقام ذات به معنای انتفاء ادراک عقلانی است . اما از بعضی کلمات اهل عصمت و معرفت دانسته می شود که این بینونت در حالات خاصی از ایشان برداشته می شود و عینیت رخ می دهد که بیانگر انتفای ادراک عقلی است پس مافوق مقام عقل مقامی است .
از امام صادق ع نقل است که : ما با خدا حالاتی داریم که ما او و او ما می شود با اینکه او اوست و ما ماییم .
مطالب ما را هم نقد نفرمودید
موفق باشید

حامد;126430 نوشت:
سلام
بنده از مقام تسلیم سخنی نگفتم و شاید بطور واضحی هم نتوان بین تسلیم و مقام عقل رابطه ای موجه ایجاد کرد
در عین حال می گوییم در تسلیم ذات عقل مشکل جدی دارد چون عقل بما هو عقل می خواهد بینونتی بین او و معبودش باشد تا ادراک برایش امکان پذیر شود لذا هیچگاه قادر به تسلیم در مقام ذات نیست چون تسلیم در مقام ذات به معنای انتفاء ادراک عقلانی است . اما از بعضی کلمات اهل عصمت و معرفت دانسته می شود که این بینونت در حالات خاصی از ایشان برداشته می شود و عینیت رخ می دهد که بیانگر انتفای ادراک عقلی است پس مافوق مقام عقل مقامی است .
از امام صادق ع نقل است که : ما با خدا حالاتی داریم که ما او و او ما می شود با اینکه او اوست و ما ماییم .
مطالب ما را هم نقد نفرمودید
موفق باشید

حامد;126430 نوشت:
سلام
بنده از مقام تسلیم سخنی نگفتم و شاید بطور واضحی هم نتوان بین تسلیم و مقام عقل رابطه ای موجه ایجاد کرد
در عین حال می گوییم در تسلیم ذات عقل مشکل جدی دارد چون عقل بما هو عقل می خواهد بینونتی بین او و معبودش باشد تا ادراک برایش امکان پذیر شود لذا هیچگاه قادر به تسلیم در مقام ذات نیست چون تسلیم در مقام ذات به معنای انتفاء ادراک عقلانی است . اما از بعضی کلمات اهل عصمت و معرفت دانسته می شود که این بینونت در حالات خاصی از ایشان برداشته می شود و عینیت رخ می دهد که بیانگر انتفای ادراک عقلی است پس مافوق مقام عقل مقامی است .
از امام صادق ع نقل است که : ما با خدا حالاتی داریم که ما او و او ما می شود با اینکه او اوست و ما ماییم .
مطالب ما را هم نقد نفرمودید
موفق باشید

سلام بر شما..

اصلا تا مر جعی نباشدمحل رجوع نیز معنا ندارد نتیجتا در فنا نیز باید اصلی باشد تا همه اینها به ان بر گردد،نتیجتا هیچوقت عینبت به معنای یکی شدن محض اتفاق نمی افتد ،پس وقتی گفته می شود نقی فنا فی الله شد باید نقی باشد تا محل رجوع نیز برقرار باشد وگرنه دیگر نقی فنا شد معنا ندارد ،همه اینها باید محل رجوع داشته باشند بنابراین ،انچه ملاک است فنای از غیر است نه فنای در عالم الوهیت...توجه می کنید..

اصلا فنا در جایی است که اغیار کنار رود و چیزی جز حضرت حق و فانی نباشد ،و این کی ممکن است ،وقتی که به مقام اولین مخلوق برسی،واز انجا به بعد دیگر مرتبه بین الوهیت و مخلوقات می باشد که برای ورود باید شرایط ماهوی را نیز از دست بدهی ،که در این شرایط باید وجود بحت شوی که این نیز بنا بر انچه گفته شد با حفظ اصل و مرجوع نمی تواند حاصل شود ،پس اینکه وجود موجودات در ذات به نحو بساطت و بدون تمایز وجود دارد یک مسئله است واینکه ماهیت امکانی همه موجودات علتی وجودی دارند که ناشی از عقل اول می باشد این نیز یک مسئله هست ،به عبارتی شرایط ماهوی تا عقل اول است ولی شرایط وجودی تا خود ذات است ،که البته داشتن ذات چنین کمالی را از وجوبات است وبه صرافتش بر می گردد...

از قرار معلوم شما خصایص ماهوی خود را در عین رجوع نمی توانید از دست دهید ،نتیجتا می شود تا مرتبه ای رسید که انتزاع ماهیتی نیز ممکن باشد وبالاترین این انتزاع در مرتبه عقل اول است..

تسلیم یعنی همین برداشته شدن مراتب ماهوی است تا عقل اول و از عقل اول به بعد ،انچه می ماند تکامل وجودی است ....

موفق


یاحق

به نام الله تبارك و تعالي، سلام بر شما جناب سفير.
شما در جواب مطالب بنده آورده ايد:
«جناب فرزاد! شما در جواب سرکار آذر بانو که می گوید: لطفااستدلالهاتان بر پایه قرآن و حدیث باشد و نه شخصیتها!
شروعمی کنید به پرمدعایی که استاد میلانی را نصیحت کردم و ایشان چنین است و آثارشچنان!!!!آنهم استادی که هنوز حتی یک حرف علمی از او در اینجا نقل نشده .
حداقل یک مطلبش را مطرح و نقد علمی کنید و بعد بگوییدفلانی چنین و چنان است. مگر خود شما در جای دیگری نگفتید:بايد علمي مطالب را بحث كرد اينكه كسي اثري را مطرح كرده و بدوندليل تأييد و رد كند قابل قبول نيست؛
پس شما در جواب کسی که طالب بحث علمی و استدلال است پر مدعایی می کنید. بندههم به همین اعتراض کردم با علامت تعجب! یعنی در جایی که مطالبه بحث علمی شده چه جایپرمدعایی!. »
در خصوص اين سخنانتان بايد به عرض برسانم كه بنده سير بحث و دلايلم را با سركار خانم با توجه به نوع ورود ايشان در بحث بيان كردم، اصلا بنده نخواستم مراجعه به آثار ايشان داشته باشم و وقت خودم را تلف كنم، در حالي كه آشنايي دارم، مي خواستم كسي كه در جواب سؤال مشخصي دو كتاب معرفي كرده با توجه به اعتقاد خودم كه مطلب بايد روشن بشود ايشان به مدعيات خودشان بپردازند كه مسأله روشن بشود، پس ابتدا ايشان دو كتاب معرفي كردند، بنده هم نظر كلي خودم را پيرامون مألف كتاب گفتم و بعد منتظر ماندم كه اعتقادات خودشان را با توجه به تأييد آن دو كتاب پيرامون مسايل بيان كنند، و ما هم نظرات علمي خودمان را بيان كنيم، ايشان كلي معرفي كردند ما هم كلي نظرمان را بيان كرديم، بعد شما وارد شديد، مگر بنده در جاي ديگري مطابق با نوع ورود شما به شما چه گفتم؟ به هر حال زياد پرداختن به اين مسأله ضرورت ندارد. و در جاي ديگر:
«نخواستم بگویم شما استدلال آوردید اما ضعیفبود! معنای طعنه و کنایه را که عنایت دارید؟! مثلا به کسی که در موقعیت طرح بحثعلمی بگوید من آنم که فلان استاد را نصیحت کردم می گویند: عجب بحث علمی!!عجباستدلالی!!»
خوب بنده هم با توجه به نوع ورودتان در بحث جوابتان را دادم. و در بخش ديگر:

«مدعای علمی مطرح کردن فرق دارد باپرمدعایی درباره شخصیتی که هنوز مطلبی از او در اینجا نقل و نقد نشده است. تنهاکتابی از او معرفی شده!و البته بنده هم با روش خودتان پاسخدادم.»
اتفاقا بنده حقيقتا در خصوص اظهار نظرات جنابعالي در خصوص شخصيت معظم له معتقدم كه شما بسيار پرمدعايي بي جا نموده ايد، با توجه به اينكه هيچ مطلب علمي در اينجا نقل نشده. و در بخش ديگر در جواب اين جمله بنده آورده ايد:

«به جانخودم قسم ايشان دعوت به مناظره كرده اند و بزرگان او را شناخته اند، و به هيچ عنوانبا او مناظره نمي كنند، به دليل اينكه مباحثي با ايشان داشته اند، و مناظره را بيفايده و بي ثمر مي دانند، اصلا حرف ايشان را به قدري واضح البطلان مي دانند كه وقعينمي نهند؛ زيرا به قول شما سخنان ايشان بي نظيراست.
راستی چرا وقعینمی نهند؟! چرا با یک مناظره ساده و عمومی بطلان عقاید ایشان و حقانیت خود را اثباتنمیکنند؟؟؟!!!
چرا می گوییدمناظره بی ثمر است؟! لازم نیست خود ایشان بپذیرد برای دیگران که حقایق روشن میشود!!!
همان حرفهای واضحالبطلان! الان برای عده ای مقبول واقع شده و خصوصا در مجله سمات در حال نشر است. چرا آقایان شما نباید زحمت یک مناظره به خود بدهند و عده ای را از گمراهی! نجاتدهند؟؟؟!!!
گویا علتعدم مناظره اهل فلسفه و عرفان غیر از ان چیزی است که شما می پندارید! »
واقعا چرا وقعي نمي نهند؟ به جهت اينكه قبلا مناظره هاي كوتاه و مختصري داشته اند و در مورد ايشان مطلب به دستشان آمده، و ايشان را مي شناسند و با روحياتشان هم كاملا آشنايي دارند، ايشان خيلي علاقه دارد مناظره كند، همين و بس، مگر اخيرا در صداو سيما مباحثي نداشتند؟ خوب اي كاش مي شد همين مباحث را بگذاريد كه اگر كسي خواست بشنود و قضاوت كند، وشما كه مفتخر به شاگردي ايشان هستيد، اگر نوار مناظره اي هم كه در اين زمينه هست كه در زمان هاي گذشته داشته اند، بگذاريد كه همگي قضاوت كنند، اگر بشود به نظر بنده بسيار خوب است.
و نكته ديگر اينكه مهم اين است كه آن حرفهاي واضح البطلان، براي چه كساني مقبول افتاده؟ به هر حال چنانكه بنده تأكيد داشته و دارم، هر كسي مي تواند اعتقادات خودش را بيان كند، و در هر موردي دلايلش را بياورد، شمايي كه ظاهرا معتقديد كه مباني فلسفه و عرفان باطل است، خوب منتظريم دلايلتان را بيان كنيد و از آن استاد ارجمند هم فيوضاتي كه معتقديد، بياوريد كه بحث كنيم. در حالي كه شما مي گوييد:

«نیازی نیست بنده اینجا همه معتقداتم را بگذارم!
اگر شما در مورد آثار ایشان می خواهید بحث کنید باید ابتدا مراجعه کنید ومطالعه نمایید با دقت ـ البته مباحث دقیقی است و باید حوصله داشته باشید ـ و بعداگر مشکلی داشتید در یک موضوع مشخص و در تاپیکی جداگانه مطرح کنید بنده در حد تواندر خدمت هستم.»

چرا نيازي نيست كه شما همه يا جزيي از معتقداتتان را بياوريد؟ بنده كه اصلا نمي خواهم در مورد آثار ايشان بحثي داشته باشم، زيرا سخنان بي حساب زياد دارند، بنده آثاري از ايشان را مطالعه كرده ام، اتفاقا آثار ايشان هيچ نيازي به حوصله و دقت ندارد، بنده هم هيچ مشكلي ندارم، اگر شما مشكلي داريد بفرماييد در خدمتيم.

erfan_alavi;126433 نوشت:
اصلا تا مر جعی نباشدمحل رجوع نیز معنا ندارد نتیجتا در فنا نیز باید اصلی باشد تا همه اینها به ان بر گردد،نتیجتا هیچوقت عینبت به معنای یکی شدن محض اتفاق نمی افتد ،پس وقتی گفته می شود نقی فنا فی الله شد باید نقی باشد تا محل رجوع نیز برقرار باشد وگرنه دیگر نقی فنا شد معنا ندارد ،همه اینها باید محل رجوع داشته باشند بنابراین ،انچه ملاک است فنای از غیر است نه فنای در عالم الوهیت...توجه می کنید.. اصلا فنا در جایی است که اغیار کنار رود و چیزی جز حضرت حق و فانی نباشد ،و این کی ممکن است ،وقتی که به مقام اولین مخلوق برسی،واز انجا به بعد دیگر مرتبه بین الوهیت و مخلوقات می باشد که برای ورود باید شرایط ماهوی را نیز از دست بدهی ،که در این شرایط باید وجود بحت شوی که این نیز بنا بر انچه گفته شد با حفظ اصل و مرجوع نمی تواند حاصل شود ،پس اینکه وجود موجودات در ذات به نحو بساطت و بدون تمایز وجود دارد یک مسئله است واینکه ماهیت امکانی همه موجودات علتی وجودی دارند که ناشی از عقل اول می باشد این نیز یک مسئله هست ،به عبارتی شرایط ماهوی تا عقل اول است ولی شرایط وجودی تا خود ذات است ،که البته داشتن ذات چنین کمالی را از وجوبات است وبه صرافتش بر می گردد... از قرار معلوم شما خصایص ماهوی خود را در عین رجوع نمی توانید از دست دهید ،نتیجتا می شود تا مرتبه ای رسید که انتزاع ماهیتی نیز ممکن باشد وبالاترین این انتزاع در مرتبه عقل اول است..

سلام
اساسا این ارتباط به ذات الهی در همه موجودات هست . انسان هم که اشرف آنهاست . آنچه که در سیر تکاملی برای انسان حاصل می شود اطلاع بر این مراتب است نه ایجاد آن . مثل لامپ روشنی که به کارخانه برق متصل است اما خودش نمی داند حال اگر مطلع شود صرفا اطلاع برایش حاصل شده نه اینکه این ارتباط ایجاد شده باشد .
لذا فنای در مقام مافوق عقل یک اطلاع بر این مقام است پس رجوع بلا اشکال صورت می گیرد به عبارت دیگر نفس را مراتبی است که به حسب فعلیتهای حاصل شده اش به این مراتب توجه و اطلاع حاصل می کند . مقام مافوق عقل مقام ذات نفس ناطقه انسانی است که ظل ذات الهی محسوب می شود . در این مقام که به نامهای مختلف نامیده شده چنان اتصال به ذات الهی شدید است که حکم عبد کلا مقهور حکم مولا می گردد و اثری از آن نمی ماند به عبارت دیگر این مقام مقام یلی الربی وجود انسانی است که در روایت آمد : العبودیه جوهره کننها الربوبیه . همانطور که در مقام ظاهر و خیال و وهم جهت خلقی و بینونیت غلبه دارد در مقام ذات نفس جهت ربی و عینیت غلبه دارد .
البته این نکته قابل اشاره است که :
در مقام ذات نفس ناطقه انسانی که بسیط محض ظلی است ادراک مصطلح منتفی است چون در ادراک مصطلح : مدرک و درک و مدرک هست اما در مقام ذات نفس که بسیط محض ظلی است این سه به نحو بساطت یکی می شوند و این ادراک کلا ادراک می شود که اهلش فرمودند :
پرستش به مستی است
جدا تامل بفرمایید
موفق باشید

حامد;126436 نوشت:
سلام
اساسا این ارتباط به ذات الهی در همه موجودات هست . انسان هم که اشرف آنهاست . آنچه که در سیر تکاملی برای انسان حاصل می شود اطلاع بر این مراتب است نه ایجاد آن . مثل لامپ روشنی که به کارخانه برق متصل است اما خودش نمی داند حال اگر مطلع شود صرفا اطلاع برایش حاصل شده نه اینکه این ارتباط ایجاد شده باشد .
لذا فنای در مقام مافوق عقل یک اطلاع بر این مقام است پس رجوع بلا اشکال صورت می گیرد به عبارت دیگر نفس را مراتبی است که به حسب فعلیتهای حاصل شده اش به این مراتب توجه و اطلاع حاصل می کند . مقام مافوق عقل مقام ذات نفس ناطقه انسانی است که ظل ذات الهی محسوب می شود . در این مقام که به نامهای مختلف نامیده شده چنان اتصال به ذات الهی شدید است که حکم عبد کلا مقهور حکم مولا می گردد و اثری از آن نمی ماند به عبارت دیگر این مقام مقام یلی الربی وجود انسانی است که در روایت آمد : العبودیه جوهره کننها الربوبیه . همانطور که در مقام ظاهر و خیال و وهم جهت خلقی و بینونیت غلبه دارد در مقام ذات نفس جهت ربی و عینیت غلبه دارد .
البته این نکته قابل اشاره است که :
در مقام ذات نفس ناطقه انسانی که بسیط محض ظلی است ادراک مصطلح منتفی است چون در ادراک مصطلح : مدرک و درک و مدرک هست اما در مقام ذات نفس که بسیط محض ظلی است این سه به نحو بساطت یکی می شوند و این ادراک کلا ادراک می شود که اهلش فرمودند :
پرستش به مستی است
جدا تامل بفرمایید
موفق باشید

سلام..

اصلا مگر درک چیزی جز رسیدن است ،پس نفس باید برسد تا درک کند از طرفی اطلاع در عوالم بالا به معنای خبر معنا ندارد چون اطلاع از امری یا به صورت شهود است یا تصور مانند دیدن یک منظره و یا خبر از ان ؛نتیجتا در عالم بالا تا ایجاد نباشد ،رسیدن بی معنی است بر خلاف عالم مادی که نفس با تصورات نیز اطلاع کسب می کند؛نتیجتا در عالم بالا درک به صورت عینی است یعنی تصوری پس اصل ارتباط به صورت خبری منتفی است....از جهتی انچه انسان درک می کند ،همیشه دو چیز است ؛یعنی عاقل و معقول ،والبته معقول در مرتبه خود عین عاقل است وعاقل عین معقول و لی این منجر به این نمی شود که این دو طرف از بین برود ویکی شود ،اصلا در اتحاد همچین چیزی محال است همیشه دو طرف اتحاد حفظ است وگرنه اتحاد معنا ندارد..........

قبلا نیز گفتم که در مقام فنا نیز باید محل رجوع باشد وگرنه فنای فلان و فلان بی معنا می گردد ؛نتیجتا اصل فانی حفظ است و اثرات فنا بر ان مترتب می گردد که یکی از اینها فنای از غیر است....

یاحق

جناب فرزاد! این شما بودید که در مورد جناب استاد محقق حسن میلانی پر مدعایی فرمودید و بنده هم با منطق خودتان جواب دادم.

به هر حال شما آغازگر این بحث بودید و نه بنده. پس لازم نیست بنده معتقداتم را برای بحث با شما مطرح کنم. البته هر جا لازم باشد این کار را کرده ام مثلا در بحث "مولوی صوفی ..." و در بحث "توحید" نیز به موقعش إن شاء الله وارد خواهم شد. اما اینکه مستقلا بخواهم بابی باز کنم فعلا نیازی نمی بینم.
این شما هستید که اگر مشکلی در فهم آثار ایشان و یا نقد آثار ایشان دارید مطرح می کنید در یک موضوع مشخص و بعد بحث می کنیم.

در خصوص علت عدم مناظره هم طفره رفتید و سوالهای من بی جواب ماند. سوالهای من دقیقا با فرض پذیرش همین مدعیات شما مطرح شده بود!. مثلا عرض کردم برای هدایت دیگران و نه خود ایشان...!
متأسفانه آقایان بزرگوار هیچگاه حاضر به مناظره نشده اند و شاگردان خودشان را می فرستند تا بعد از مناظره و در صورت نیاز! بتوانند مسؤولیت سخنان مطرح شده را از خود سلب کنند!.
البته استاد بزرگوار میلانی برایشان مهم نیست که شاگرد باشد یا جوان باشد و .... ایشان برای خود از این پزهای عارفانه! قائل نیستند. اما از این شاگردان خواسته اند که تأییدیه کتبی از اساتیدشان بیاورند به این هدف که معلوم باشد آن شاگرد کاملا به مبانی استادش واقف است و حرفش در واقع حرف استادش است تا بعد از پایان مناظره معلوم شود که مبانی چه کسانی مطرح و نقد شده است! که متاسفانه این درخواست هم اجابت نشده است.

بعضی از فایلهای متنی و صوتی ایشان در اینجا:
www.faraerfan.com
و
www.borhannews.com

مقالات ایشان هم در مجله سمات:
sematmag.com

erfan_alavi;126439 نوشت:
نتیجتا در عالم بالا درک به صورت عینی است یعنی تصوری پس اصل ارتباط به صورت خبری منتفی است

سلام
منظور ما از اطلاع خبر لفظی و امثال آن نبود بلکه منظور همان معنای علم بود و اما اینکه علم مطلقا ایجادی است مورد قبول نیست . ایجاد و انشاء در خصوص علم مربوط به مراتب نازله نفس یعنی مرتبه خیال و وهم است اما حقایق عقلی و فوق آن ابتداءا به نحو تجلی بر نفس اشکار می شود و پس از اینکه این تجلیات برای نفس ملکه شد به شهود عند الاراده تبدیل می شود مثل اینکه صحنه ای پیش چشم شما باشد و اراده کنید آنرا با گشودن چشم مشاهده کنید .

erfan_alavi;126439 نوشت:
از جهتی انچه انسان درک می کند ،همیشه دو چیز است ؛یعنی عاقل و معقول ،والبته معقول در مرتبه خود عین عاقل است وعاقل عین معقول و لی این منجر به این نمی شود که این دو طرف از بین برود ویکی شود ،اصلا در اتحاد همچین چیزی محال است همیشه دو طرف اتحاد حفظ است وگرنه اتحاد معنا ندارد..........

بنده در توضیح ادراک ذات بسیط نفس توضیح دادم که این نوع ادراک کلا ادراک است چون عاقل و معقول بواسطه بساطت محض عینیت حقیقی می یابند .
مستحضرید که ما در بحث اتحاد عاقل و معقول دقیقا همین مطلب را داریم اما چون ادراکات در شوون مختلفه هستند این اتحاد گاهی در مرتبه خیال ضعیف و گاهی در مرتبه ذات قوی است بگونه ای که می توان از وحدت آن در مقام ذات سخن گفت چون اگر فرض بر بساطت محض ذات نفس باشد معنایی هم ندارد که این اتحاد اتم رخ ندهد . اینکه اتحاد در مراتب پایینتر ضعیفتر است بخاطر تقویت غیریتی است که بین نفس و شوونش پایین مرتبه اش می باشد با وجود عینیت بین آندو

erfan_alavi;126439 نوشت:
قبلا نیز گفتم که در مقام فنا نیز باید محل رجوع باشد وگرنه فنای فلان و فلان بی معنا می گردد ؛نتیجتا اصل فانی حفظ است و اثرات فنا بر ان مترتب می گردد که یکی از اینها فنای از غیر است

فانی و مفنی فیه در مقام ذات یکی است و همان ذات نفس می باشد اما چون یلی الربی در مقام ذات نفس کامل است حکم ربوبیت در مقام ذات قاهر تام است . پس عارف در فنای کامل جز به ذات خویش نرسیده است به عبارت دیگر از خودش خارج نشده تا نیاز به بازگشت باشد بلکه به مرتبه ای از وجودخویش رسیده است که در آن مقام رب به تجلی تامش از رسوم خلقی چیزی نگذاشته است .
موفق باشید

حامد;126472 نوشت:
سلام
منظور ما از اطلاع خبر لفظی و امثال آن نبود بلکه منظور همان معنای علم بود و اما اینکه علم مطلقا ایجادی است مورد قبول نیست . ایجاد و انشاء در خصوص علم مربوط به مراتب نازله نفس یعنی مرتبه خیال و وهم است اما حقایق عقلی و فوق آن ابتداءا به نحو تجلی بر نفس اشکار می شود و پس از اینکه این تجلیات برای نفس ملکه شد به شهود عند الاراده تبدیل می شود مثل اینکه صحنه ای پیش چشم شما باشد و اراده کنید آنرا با گشودن چشم مشاهده کنید .

[/]

با سلام..
ببینید دوست عزیز علم چیزی جز ذات درای مراتب نیست نتیجتا علم در جوهر جوهر است در عرض ،عرض است ،در واجب واجب است ،این خصیصه علم است چون علم از نوع کمال است وکمال نیز از جنس وجود به عبارتی علم از جنس وجود است....

مطلب دیگر اینکه همه نفس از جنس مراتب اتحاد با علم است نه اینکه ذاتی باشد که علم به ان عارض می گردد،مثلا نفس کودک مرتبه ای از علم است که همان دراک حقایق حسی است ،چون علم است که با علم اتحاد پیدا می کند نه ماهیت با علم ،به عبارتی خود نفس چیز ی جز مراتب همین اتحاد با علم نیست...به عبارتی نفس چیزی جز علم قائم به ذات نیست .توجه می کنید...اینها در شرح مبسوط منظومه کاملا شرح داده شده...

نتیجتا تکامل نفس چیزی جز ذات مراتب علم (در حکم جوهر) نیست؛به عبارتی نفس علم قائم به ذات است ؛نه اینکه ذاتی باشد که علم بر ان عارض شده باشد . علم به صور مادی از نوع ذهنی با واسطه هستند و لی علم به مراتب بالا از نوع اتصال بی واسطه...نتیجتا علم همان انکشاف معلوم است برای عالم ؛در صور ذهنی ماهیت معلوم بالذات برای نفس انکشاف پیدا می کند ؛و نتیجتا وجود ذهنی ان با مرتبه علمی نفس اتحاد پیدا می کند که همان اتحاد عاقل است با معقول...ولی در مراتب بالا تر خود وجود شئ با نفس اتحاد پیدا می کند،همه اینها از نوع اتحاد علم با عالم است که در هر مرتبه یک حکم دارد...

حامد;126472 نوشت:
[=navy]سلام
بنده در توضیح ادراک ذات بسیط نفس توضیح دادم که این نوع ادراک کلا ادراک است چون عاقل و معقول بواسطه بساطت محض عینیت حقیقی می یابند .
مستحضرید که ما در بحث اتحاد عاقل و معقول دقیقا همین مطلب را داریم اما چون ادراکات در شوون مختلفه هستند این اتحاد گاهی در مرتبه خیال ضعیف و گاهی در مرتبه ذات قوی است بگونه ای که می توان از وحدت آن در مقام ذات سخن گفت چون اگر فرض بر بساطت محض ذات نفس باشد معنایی هم ندارد که این اتحاد اتم رخ ندهد . اینکه اتحاد در مراتب پایینتر ضعیفتر است بخاطر تقویت غیریتی است که بین نفس و شوونش پایین مرتبه اش می باشد با وجود عینیت بین آندو

فانی و مفنی فیه در مقام ذات یکی است و همان ذات نفس می باشد اما چون یلی الربی در مقام ذات نفس کامل است حکم ربوبیت در مقام ذات قاهر تام است . پس عارف در فنای کامل جز به ذات خویش نرسیده است به عبارت دیگر از خودش خارج نشده تا نیاز به بازگشت باشد بلکه به مرتبه ای از وجودخویش رسیده است که در آن مقام رب به تجلی تامش از رسوم خلقی چیزی نگذاشته است .
موفق باشید

تا اختلافی در طرفین اتحاد نباشد اصلا حرف از اتحاد بی معنی است،به عبارتی اختلاف بین طرفین باید باشد هر چند به اعتبار ،واین دوگانگی باز بعد از اتحاد حفظ می باشد،به عبارتی اتحاد به معنی یکی شدن به معنای اتم ان نیست ؛که مغایرتی از طرفین نماند،همچین چیزی درک ناصحیح از اتحاد و یکی شدن است،بلکه اتحاد یکی شدن است با احتساب حفظ طرفین ،نتیجتا در اتحاد بین صور نفسانی با مراتب نفس باز صحبت از فلان وفلان است ،نتیجتا اصل هنوز پابرجاست و رجوع به مرجوع میسر ،اینطور نیست که دیگر محل رجوعی در بین نباشد،حتی در حل شدن قطره در اب باز رجوع به قطره هست یعنی تا قطره ای نباشد که حرف از اتحاد معنا ندارد ،پس طرفین رابطه باز بعد از یکی شدن محل رجوع دارند،این امر به بساطت مربوط نیست ،چون حکم اتحاد در بساطت است نه در ترکب...

تنها وجود است که خارج از دایره امکان می باشد و هر چه جز ان تعلق به ماهیات دارد نتیجتا همینقدر که ماهیات امکانی پا بر جا باشد بحث بازگشت به اصل باقی است،....

یاحق

به نام الله تبارك و تعالي، و با عرض سلام خدمت جناب سفير، بنده در خصوص اين مسأله بحثي ندارم، به جهت اينكه فايده اي برآن مترتب نيست، اما در خصوص مطالبتان كه در مسأله مولوي مطرح كرديد، نكاتي را كه لازم است، متذكر مي شوم.
شما گفته ايد:
جناب فرزاد! اگر بحثهای قبلی را مطالعه فرمایید روشن می شود که اینگونه خوش رقصی کردن برای دشمنان اهل بیت دلالت بر نصبدارد و نمی توان آن را حمل بر تقیه کرد!
تقیه یعنی اگر مجبور شدی و جان و مال و..در خطر بودبه اندازه رفع خطر,عقیده حقت را پنهان کنی و یا اگر لازم بود عقیده مخالف حق را ابراز کنی.

مي گويم:نصب و ناصبي معناي خاص خودش را دارد كه به هيچ عنوان بر مولوي و امثال مولوي صادق نيست، شما كه خودتان اشعار بلند مولوي را در وصف اميرالمومنين عليه السلام آورده ايد؟ شما نمي توانيد حمل بر تقيه كنيد، خيلي ها حمل كرده اند و شده است، بنده مي گويم به هر حال ايرادش چيست؟ فرضا كسي واقعا حمل كرده، چه گناهي مرتكب شده؟

شما گفته ايد:
حال آیاکرامت عرفانی برای عثمان و معاویه تراشیدن می تواند برای تقیه باشد؟!

آیا ابن ملجم را مجبوردانستن و سزاوار هیچگونه طعن و دقی نداستن برای تقیه است؟!

یا در مجالس سبعه آنهمه نقلفضیلت برای عمردر جایی که می خواهد به عنوان یک راوی از او روایتی ازپیامبر نقل کند از روی تقیه است؟؟؟!!!!!

یا نقل حدیث سراسر کذب از زبان پیامبر که اگر من مبعوث نمی شدم عمر مبعوث به رسالت بود؟؟؟!!!

یامهدویت شخصیه را تبدیل به مهدویت نوعیه کردن برای اثبات ولایت برای صوفیان؟؟؟!!!

اگر اینها را نمی گفت گردنش را میزدند یا زندانش می کردند که چرا نگفتی؟؟!!

آنهم درکتاب شعر؟؟!!!

مي گويم: اينها همه جزو معتقدات اهل تسنن است، و ايشان در بين آنها زندگي كرده و اشعاري هم گفته است، كه معلوم نيست چه فضايي بوده، شما صحنه را به گونه اي تصور مي فرماييد كه قطعا تقيه نباشد، شخص ديگر صحنه را به گونه ديگري تصور مي كند كه تقيه باشد، عيبي دارد؟ خوب جناب سفير بنده مي گويم اگر واقعا چنين بوده كه چنين اعتقاداتي داشته ما هم قبول نداريم، مگر براي ما اين مسايل ابهامي دارد، كه شما احساس تكليف كرده اي مسأله را اثبات كني؟

شما مي گوييد:
اصلا کسی او را مجبور به مثنوی نوشتن کرده بود؟؟!!
اصلا اهل سنت معمولی قائل به بعضی از این چیزها هستند که مولوی در موافقتشان ابراز کرده؟! آنهم در محیط صوفیانه قونیه!

مي گويم:شما از كجا مي دانيد خودش نوشته؟ شايد ايشان در مواجهه با اهل سنت غير معمولي چنين گفته است، از كجا مي دانيد كه حتما با اهل سنت معمولي بوده و چنين گفته است؟

شما مي گوييد:
ضمنا عنایت کنید مولوی گویدکتابش همچون قرآن است که باطل در آن راه ندارد!!! آیا این ادعا با تقیه دربخشی از این کتاب می سازد؟!!
راستی آیا همین ادعاهای مولوی در مقدمه مثنوی و همطراز دانستن کتابش با قرآن برای اثبات خباثت اوکافی نیست؟؟؟!!!!
بنده مي گويم:در صورتي كه شما اثبات كنيد كه:كتاب مثنوي نزد مولوي هم همين بوده كه الآن هست و ثابت كنيد كه بعد از اتمام كتاب با تمام محتويات آن به اين شكل آن را تأييد مي كند و اثبات كنيد كه گفته هيچ باطلي در اين كتاب راه ندارد و اين كتاب همطراز قرآن است به عقيده بنده استدلال كامل است؛ الا اينكه يك مطلب باقي مي ماند، و آن مسأله تحول روحي است كه براي او به وجود آمده، كه مي شود زندگي او را به دو بخش قسمت نمود كه آن هم بحث مربوط به خود را دارد، البته بنده معتقدم بعد از تمام اين مطالب ايشان سني بودن ايشان به اثبات مي رسد نه ناصبي بودن و كافر بودن ايشان، به هر حال بنده علاوه بر اعتقاد بر بي فايده بودن خيلي از اين مباحث معتقدم گفته هاي بلند دانشمندان قابل ستودن است، الآن در محيط علمي و در فنون مختلف كتاب هاي مربوطه مطرح شده و گفته هاي بلند را از هر كه باشد مي ستايند، حتي اگر دانشمند كافر باشد، مگر تفاسير اهل تسنن در بين علماي شيعه مطرح نمي شود، شهيد مطهري با اشاره به يك برهان، جناب فخر رازي را مي ستايد و مي گويد اولين بار فخر رازي برهان هدايت را در كتاب تفسيرش بيان كرده و قس علي هذا.

erfan_alavi;126489 نوشت:
ببینید دوست عزیز علم چیزی جز ذات درای مراتب نیست نتیجتا علم در جوهر جوهر است در عرض ،عرض است ،در واجب واجب است ،این خصیصه علم است چون علم از نوع کمال است وکمال نیز از جنس وجود به عبارتی علم از جنس وجود است.... مطلب دیگر اینکه همه نفس از جنس مراتب اتحاد با علم است نه اینکه ذاتی باشد که علم به ان عارض می گردد،مثلا نفس کودک مرتبه ای از علم است که همان دراک حقایق حسی است ،چون علم است که با علم اتحاد پیدا می کند نه ماهیت با علم ،به عبارتی خود نفس چیز ی جز مراتب همین اتحاد با علم نیست...به عبارتی نفس چیزی جز علم قائم به ذات نیست .توجه می کنید...اینها در شرح مبسوط منظومه کاملا شرح داده شده... نتیجتا تکامل نفس چیزی جز ذات مراتب علم (در حکم جوهر) نیست؛به عبارتی نفس علم قائم به ذات است ؛نه اینکه ذاتی باشد که علم بر ان عارض شده باشد . علم به صور مادی از نوع ذهنی با واسطه هستند و لی علم به مراتب بالا از نوع اتصال بی واسطه...نتیجتا علم همان انکشاف معلوم است برای عالم ؛در صور ذهنی ماهیت معلوم بالذات برای نفس انکشاف پیدا می کند ؛و نتیجتا وجود ذهنی ان با مرتبه علمی نفس اتحاد پیدا می کند که همان اتحاد عاقل است با معقول...ولی در مراتب بالا تر خود وجود شئ با نفس اتحاد پیدا می کند،همه اینها از نوع اتحاد علم با عالم است که در هر مرتبه یک حکم دارد...

سلام
اگر توجه فرموده باشید بحث ما در خصوص ایجاد و عدم ایجاد علم بود نه بحث جوهریت و عرضیت آن . در عین حال می گوییم هرمرتبه از مراتب پایینتر علم برای مرتبه بالاتر عرض محسوب می شود هرچند به حسب مرتبه مادونش جوهر است بر همین مبنا جوهریت محض علم و عینیت بی غیریت آن با نفس فقط در مرتبه ذات قابل تصور است و در باقی مراتب علوم عارض ذات نفسند با این تفاوت که که این عارض از خارج عارض نشده است بلکه از ذات نفس ظهور یافته است . دیگر اینکه در بررسی مراتب انسانی باید توجه داشته باشیم که هرچه بالا میرویم نفس با حقایق دیگر پیوسته می شود تا جایی که در مرتبه عقل او ادراک کلیات حقایق دار وجود می کند و با عقل کلی مرتبط است بلکه عینیت یافته است .

erfan_alavi;126489 نوشت:
تا اختلافی در طرفین اتحاد نباشد اصلا حرف از اتحاد بی معنی است،به عبارتی اختلاف بین طرفین باید باشد هر چند به اعتبار ،واین دوگانگی باز بعد از اتحاد حفظ می باشد،به عبارتی اتحاد به معنی یکی شدن به معنای اتم ان نیست ؛که مغایرتی از طرفین نماند،همچین چیزی درک ناصحیح از اتحاد و یکی شدن است،بلکه اتحاد یکی شدن است با احتساب حفظ طرفین ،نتیجتا در اتحاد بین صور نفسانی با مراتب نفس باز صحبت از فلان وفلان است ،نتیجتا اصل هنوز پابرجاست و رجوع به مرجوع میسر ،اینطور نیست که دیگر محل رجوعی در بین نباشد،حتی در حل شدن قطره در اب باز رجوع به قطره هست یعنی تا قطره ای نباشد که حرف از اتحاد معنا ندارد ،پس طرفین رابطه باز بعد از یکی شدن محل رجوع دارند،این امر به بساطت مربوط نیست ،چون حکم اتحاد در بساطت است نه در ترکب... تنها وجود است که خارج از دایره امکان می باشد و هر چه جز ان تعلق به ماهیات دارد نتیجتا همینقدر که ماهیات امکانی پا بر جا باشد بحث بازگشت به اصل باقی است،....

تصور این است که صاحب فضلی مثل شما اسیر الفاظ نماند . در بحث اتحاد عاقل و معقول ادراک مصطلح مطرح است اما در علم به ذات نتیجه اتحاد یعنی وحدت مطرح است لذا ما گفتیم این ادراک کلا ادراک است .
و اما در کلام اهل عصمت هم نشانه ای از خروج نفس انسانی از دایره اکوان هست . امام صادق ع در بیان تطهیر نفس ناطقه انسانی می فرمایند : هیچ چیزی مثل الله انسان را از اکوان تطهیر نمی کند .
معنای این جمله خدا شدن انسان و واجب شدن ممکن نیست بلکه منظور همان حقیقت واسطی است که بنام صادر اول معنون شد و آنرا بین حق و خلق دانستند که نه ملوث به خلقیت خلق است و نه مشرف به استقلال ذات الهی .
حضرت امیر ع هم در کلامی شریف صلوات فرستنده را متنبه می سازد که :
نکند بیندیشی پیامبر اکرم ص ملوث با نقایص بشری است .
خلاصه اینکه از کلام اهل عصمت و معرفت وجود چنین مقامی ثابت است
موفق باشید

جناب فرزاد می دانید که بحث مولوی قفل شده است! اگر شما در این سایت پارتی دارید لطف کنید وساطت کنید از آن بحث رفع پلمپ بشود! تا ما و شما و سایر دوستان بحث را همانجا ادامه بدهند.
البته اگر موفق نشدید بنده پاسخ شما را ارسال خواهم کرد شاید با پیام خصوصی. چون بعید می دانم دوستان مدیر اجازه بدهند یک بحث قفل شده به تاپیکی غیر مرتبط با آن منتقل شده و دوباره همان آش و همان کاسه!

حامد;126386 نوشت:
نه تنها از انسان جدا نیست بلکه مرتبه ای از مراتب نفس انسانی است

سلام
پس شما معتقديد كه عقل جزء ذات انسان مي شود!به عبارتي نفس انسان در مسيرتكامل حالات گوناگوني دارد كه يكي از مراتب آن عقل است!؟مثلا دانه در مسير خود مثلا به گل مي رسد! و نمي شود گل بودن را از او جدا كرد! چون جزء ذات او محسوب شده است!
درست فهميدم؟
حامد;126386 نوشت:
عشق مقام مافوق عقل است . آنچه از عشق در بین عوام مشهور است اشتیاق شدیدی است

من از اين كلام شما اينچنين برداشت مي كنم كه حالت انسان نسبت به عشق گوناگون است!بسته به اين دارد كه در توهم باشد يا نه!جنس عشق همان است(اشتياق=نياز) منتهي مشكك !در توهم بعدي دارد و در مقام مافوق عقل بعد ديگر؟
يا اينكه عشق مذكور در عوام ماهيتا جنسش با عشق مافوق عقل متفاوت است؟در اين صوت در مافوق عقل چيست؟
و در هر دو صورت شما باز عشق را جزء تطورات حالات نفس انساني مي دانيد و از ذاتيات او؟
لطفا بيشتر توضيح دهيد

ashkan62;126582 نوشت:
پس شما معتقديد كه عقل جزء ذات انسان مي شود!به عبارتي نفس انسان در مسيرتكامل حالات گوناگوني دارد كه يكي از مراتب آن عقل است!؟مثلا دانه در مسير خود مثلا به گل مي رسد! و نمي شود گل بودن را از او جدا كرد! چون جزء ذات او محسوب شده است! درست فهميدم؟

سلام
درست است اما ذات نفس انسانی مافوق این است . پس عقل از شوون نفس است نه ذات آن . ذات نفس همان مقام عشق است که مقام مافوق عقل است .

ashkan62;126582 نوشت:
من از اين كلام شما اينچنين برداشت مي كنم كه حالت انسان نسبت به عشق گوناگون است!بسته به اين دارد كه در توهم باشد يا نه!جنس عشق همان است(اشتياق=نياز) منتهي مشكك !در توهم بعدي دارد و در مقام مافوق عقل بعد ديگر؟ يا اينكه عشق مذكور در عوام ماهيتا جنسش با عشق مافوق عقل متفاوت است؟در اين صوت در مافوق عقل چيست؟ و در هر دو صورت شما باز عشق را جزء تطورات حالات نفس انساني مي دانيد و از ذاتيات او؟ لطفا بيشتر توضيح دهيد

اساسا عشق محبت شدید است . چون این محبت شدید در مقام مافوق عقل به نحو اتمش تحقق می یابد بعضی از اهل معرفت آن مقام را مقام عشق نامیده اند .
اساسا نامگذاری گرایشات به عشق بستگی به شدت آن دارد نه مقام و مرتبه آن چون عشق لغه یعنی محبت شدید . آنها که سعه وجودی نازلی دارند و در مقام خیال و وهمند ممکن است به امری خیالی و وهمی گرایش شدید پیدا کنند لذا آنها را عاشق می نامند اما این عشق کجا و عشق اهل معرفت کجا ؟
البته یک نکته قابل ذکر است که محبت شدید و اشتیاق شدید تفاوتی با هم دارند چه اینکه اشتیاق شدید اغلب به چیزی است که خارج از وجود مشتاق است اما محبت شدید این چنین نیست لذا اهل عشق حقیقی معشوق را در متن وجود پاک معنوی خود می یابند لذا شوق برای آنها به معنای میل به یک امر خارجی مفهومی ندارد
موفق باشید

سفیر;126551 نوشت:
جناب فرزاد می دانید که بحث مولوی قفل شده است! اگر شما در این سایت پارتی دارید لطف کنید وساطت کنید از آن بحث رفع پلمپ بشود! تا ما و شما و سایر دوستان بحث را همانجا ادامه بدهند. البته اگر موفق نشدید بنده پاسخ شما را ارسال خواهم کرد شاید با پیام خصوصی. چون بعید می دانم دوستان مدیر اجازه بدهند یک بحث قفل شده به تاپیکی غیر مرتبط با آن منتقل شده و دوباره همان آش و همان کاسه!

سلام
قرار است به یاری خدا تاپیکی در نقد مکتب تفکیک زده شود . اگر آنجا مطالب بطور مستدل حل شود باقی مطالب هم حل است
موفق باشید

سلام
جواب ابهامات ما رو هم کسی هست بدهد!

ashkan62;126702 نوشت:
سلام جواب ابهامات ما رو هم کسی هست بدهد!

سلام
کدام ابهام؟
موفق

حامد;126529 نوشت:
سلام
اگر توجه فرموده باشید بحث ما در خصوص ایجاد و عدم ایجاد علم بود نه بحث جوهریت و عرضیت آن . در عین حال می گوییم هرمرتبه از مراتب پایینتر علم برای مرتبه بالاتر عرض محسوب می شود هرچند به حسب مرتبه مادونش جوهر است بر همین مبنا جوهریت محض علم و عینیت بی غیریت آن با نفس فقط در مرتبه ذات قابل تصور است و در باقی مراتب علوم عارض ذات نفسند با این تفاوت که که این عارض از خارج عارض نشده است بلکه از ذات نفس ظهور یافته است . دیگر اینکه در بررسی مراتب انسانی باید توجه داشته باشیم که هرچه بالا میرویم نفس با حقایق دیگر پیوسته می شود تا جایی که در مرتبه عقل او ادراک کلیات حقایق دار وجود می کند و با عقل کلی مرتبط است بلکه عینیت یافته است .

[/]

سلام بر شما..

عزیز من علومی که برای نفس حاصل می گردد از نوع جوهر است نه عرض؛از انجا که قوای نفس نیز از نوع جوهر هستند نتیجتا اتحاد نفس به غیر ذاتش از نوع اتحاد جوهر به جوهر است ،توجه می کنید ؛به عبارتی بحث ،بحث حضور است بله علم ذات به ذات از نوع وحدت است نه اتحاد چون در انجا عالم ومعلوم و علم یکی هستند ولی در بحث علم نفس به غیر ،مطلب فرق می کند بلکه بحث در انجا در مورد اتحاد است ،یعنی اتحاد مرتبه ای از نفس که قوه است با مرتبه ای علم که فعلیت دارد؛...از طرفی حکم بین نفس و علومش مانند حکم موضوع وعرض نیست ،به عبارتی بحث افزایش مراتب است ..دقت نمایید...

حامد;126529 نوشت:
[=navy]

تصور این است که صاحب فضلی مثل شما اسیر الفاظ نماند . در بحث اتحاد عاقل و معقول ادراک مصطلح مطرح است اما در علم به ذات نتیجه اتحاد یعنی وحدت مطرح است لذا ما گفتیم این ادراک کلا ادراک است .
و اما در کلام اهل عصمت هم نشانه ای از خروج نفس انسانی از دایره اکوان هست . امام صادق ع در بیان تطهیر نفس ناطقه انسانی می فرمایند : هیچ چیزی مثل الله انسان را از اکوان تطهیر نمی کند .
معنای این جمله خدا شدن انسان و واجب شدن ممکن نیست بلکه منظور همان حقیقت واسطی است که بنام صادر اول معنون شد و آنرا بین حق و خلق دانستند که نه ملوث به خلقیت خلق است و نه مشرف به استقلال ذات الهی .
حضرت امیر ع هم در کلامی شریف صلوات فرستنده را متنبه می سازد که :
نکند بیندیشی پیامبر اکرم ص ملوث با نقایص بشری است .
خلاصه اینکه از کلام اهل عصمت و معرفت وجود چنین مقامی ثابت است
موفق باشید

قبلا نیز گفته شد که ادراک یعنی رسیدن ،حال می خواهد عقل باشد یا حس باشد یا خیال ،یا رسیدنی نباشد ادراک بی معنی است این همان چیزی است که برای حضرت حق بی معنی است چون برای ذات حضرت حق رسیدن به چیزی معنی ندارد بلکه او به همه چیز علم دارد ،این یک مطلب...

مطلب دیگر اینکه جوهر نفس چیزی جز ذات خود اگاه نیست ،به عبارتی جنس نفس همان خود اگاهی است یعنی مرتبه ای از علم حال این مرتبه در نوزاد فقط در حد قوای حسی و حضوری است و لی این مرتبه نفسانی برای غیر نوزاد اگاهی به خود همین اگاهی است ،اینها همه افزایش مراتب است ،...

مطلب دیگر اینکه نفس چیزی جز قوه محض نیست ،به عبارتی برای کمال باید اتحاد پیدا نمایدان هم با یک امر بالفعل که البته همان علوم می باشد که باعث صیرورت ان می گردد؛نتیجتا اینکه نفس خود به چیزی اتصال پیدا نماید ،از دو حال خارج نیست یا وجود قوای نفس با وجود ماهیت ذهنی اتصال پیدا می کند و یا وجود قوای نفس با وجود عینی اتصال پیدا می کند ،نتیجتا در عالم بالا اتصال مربوطه به عقل است که با عث فعلیت نفس می گردد و در مراتب پایین اتصال با حاسه وقوه خیال است که مربوط به جهان مادی و مثالی می گردد...

علهذا خود نفس به عینه چیزی ورای علوم خود ندارد ،به عبارتی نفس چیزی جز انچه کسب کرده نیست؛وگرنه اگر علوم نفسانی را بگیری که دیگر ذاتی باقی نمی ماند؛مانند جهان خارج واشیا ان که البته خارج را چیزی جز اشیا نمی سازد نه اینکه خارجی باشد غیر از اشیا...دقت نمایید...

پس وقتی گفته می شود خود نفس با حقیقت شئ متصل شد ،یعنی همان کمال کسب شده نهایی از نفس که مرتبه ای از علم است با ان حقیقت اتصال پیدانموده ،به عبارتی وجود عینی شئ با مرتبه ای از نفس که لیاقت اتحاد را پیدا نموده حضور به هم می رسانند...

با این حساب تنها علم ذات به ذات است که عالم و معلوم و علم یکی است و لی در بقیه موارد بحث اتحادحاصل می شود ،که همان حضور برای یکدیگر است که همانطور که گفته شد این حضور چیزی جز مرتبه ای علمی از نفس با مرتبه ای دیگر نیستفقط علم است که لیاقت حضور دارد....

یاحق

erfan_alavi;126827 نوشت:
عزیز من علومی که برای نفس حاصل می گردد از نوع جوهر است نه عرض؛از انجا که قوای نفس نیز از نوع جوهر هستند نتیجتا اتحاد نفس به غیر ذاتش از نوع اتحاد جوهر به جوهر است ،توجه می کنید ؛به عبارتی بحث ،بحث حضور است بله علم ذات به ذات از نوع وحدت است نه اتحاد چون در انجا عالم ومعلوم و علم یکی هستند ولی در بحث علم نفس به غیر ،مطلب فرق می کند بلکه بحث در انجا در مورد اتحاد است ،یعنی اتحاد مرتبه ای از نفس که قوه است با مرتبه ای علم که فعلیت دارد؛...از طرفی حکم بین نفس و علومش مانند حکم موضوع وعرض نیست ،به عبارتی بحث افزایش مراتب است ..دقت نمایید...

سلام
در این که در مقام ذات وحدت داریم نه اتحاد که حرفی نیست این را ما از اول داریم تکرار می کنیم
اما اینکه همه ادراکات نفس جوهر باشند حتی نسبت به یکدیگر قابل قبول نیست چون تعریف عرض بر آنها منطبق است به عبارت دیگر تعریف عرض بر هر مرتبه از مراتب ادراکات نفس نسبت به مرتبه بالاترش منطبق است نتیجتا تمام ادراکات نفس به حسب ذات عرض محسوب می شوند اما نه عرضی که از خارج عارض شده باشد بلکه عرضی که نتیجه تجلی و ظهور ذات است . مگر نشنیده اید که می فرمایند : اعراض از شوون جوهرند .

erfan_alavi;126827 نوشت:
قبلا نیز گفته شد که ادراک یعنی رسیدن ،حال می خواهد عقل باشد یا حس باشد یا خیال ،یا رسیدنی نباشد ادراک بی معنی است این همان چیزی است که برای حضرت حق بی معنی است چون برای ذات حضرت حق رسیدن به چیزی معنی ندارد بلکه او به همه چیز علم دارد ،این یک مطلب...

ما هم که گفتیم کلا ادراک است . لفظ دیگری برایش نداریم
erfan_alavi;126827 نوشت:
مطلب دیگر اینکه جوهر نفس چیزی جز ذات خود اگاه نیست ،به عبارتی جنس نفس همان خود اگاهی است یعنی مرتبه ای از علم حال این مرتبه در نوزاد فقط در حد قوای حسی و حضوری است و لی این مرتبه نفسانی برای غیر نوزاد اگاهی به خود همین اگاهی است ،اینها همه افزایش مراتب است ،

مرتبه ما فوق وجودی نفس برای او نوعی ذاتیت دارد چه اینکه وجودا متصل به اوست و از او کمالاتش را می گیرد پس نفس در هر مرتبه از فعلیت باشد مرتبه مافوقش ذات اوست که از او کمالش را دریافت می کند .
از این اصل به این حقیقت منتقل می شویم که خداوند حقیقت همه اشیاء است .

erfan_alavi;126827 نوشت:
پس وقتی گفته می شود خود نفس با حقیقت شئ متصل شد ،یعنی همان کمال کسب شده نهایی از نفس که مرتبه ای از علم است با ان حقیقت اتصال پیدانموده ،به عبارتی وجود عینی شئ با مرتبه ای از نفس که لیاقت اتحاد را پیدا نموده حضور به هم می رسانند

این مطلب به لحاط نگاه جزئی نگری که فقط نفس را می بیند سازگار است اما وقتی نفس را تجلی از تجلیات عالم مجردات و حق تعالی و متصل تام به آن بدانیم در مورد ذات جور دیگری فکر می کنیم . بلکه نفس بما هو نفس و با قطع نظر از تمام حقایقی که او پیوسته اند همان فعلیت خاص است اما حقیقتا تمام نفس این است ؟ رابطه عیون ثایته را با ظهوراتشان چگونه می بینید ؟
erfan_alavi;126827 نوشت:
با این حساب تنها علم ذات به ذات است که عالم و معلوم و علم یکی است و لی در بقیه موارد بحث اتحادحاصل می شود ،که همان حضور برای یکدیگر است که همانطور که گفته شد این حضور چیزی جز مرتبه ای علمی از نفس با مرتبه ای دیگر نیستفقط علم است که لیاقت حضور دارد

ذات شی آنست که از آن فراتر نرود و مرتبه ای که نفس ناطقه انسانی از آن فراتر نمی رود مقام ظلیت ذات الهی است
موفق باشید

حامد;126863 نوشت:
سلام
در این که در مقام ذات وحدت داریم نه اتحاد که حرفی نیست این را ما از اول داریم تکرار می کنیم
اما اینکه همه ادراکات نفس جوهر باشند حتی نسبت به یکدیگر قابل قبول نیست چون تعریف عرض بر آنها منطبق است به عبارت دیگر تعریف عرض بر هر مرتبه از مراتب ادراکات نفس نسبت به مرتبه بالاترش منطبق است نتیجتا تمام ادراکات نفس به حسب ذات عرض محسوب می شوند اما نه عرضی که از خارج عارض شده باشد بلکه عرضی که نتیجه تجلی و ظهور ذات است . مگر نشنیده اید که می فرمایند : اعراض از شوون جوهرند .

[/]

سلام..

این یک برداشت اشتباه است که ادراکات نفسانی را از جنس کیف بدانیم و انها را عرض بخوانیم،همچین چیزی برای نفس حاصل نیست،چون حکم نفس حکم مرتبه پذیری است و افزایش ان،به عبارتی نفس در اتحاد با مراتب مختلف علمی وسعت پیدا می کند یعنی ان جوهر کاملتر می شود ،...
اثبات اینکه همه ادراکات نفسانی از جنس جوهر است ،خارج از این مقوله است،مشکل این است که شما فکر می کنید یک ذات است به نام نفس و یک سری ادراکات نیز می باشد که عارض بر ان شده است،همچین چیزی غلط است و البته برای درک ان نیاز به توضیحات مقدماتی دارد ؛علم چیزی جز معلوم بالذات نیست،والبته این معلوم بالذات (درک)،در حاق ذات خود هم عالم است و هم معلوم و عالم نیز در حاق ذات خود هم عالم است و هم معلوم ؛انگاه معلوم بالذات ،عالمیت خود را به نفس می دهد و عالم معلومبت خود را درک می دهد نتیجتا این ان می شود و این ان ،....نتیجتا این علوم که فعلیت هستند با مرتبه از نفس که قوه کسب ان را دارد اتحاد پیدا می کند وان مرتبه نفس را می کند مرتبه ای جدید از علم که همان معلوم جدید است نتیجتا مراتب مختلف نفس همان مراتب ذات نفس هستند نه اینکه خارج از ذات و ظهور کننده ذات .......در حالی که اعراض جزء ذات موضوع نیستند هر چند مرتبه ای از جوهر موضوع می باشند و به قول شما ظهور دهنده جوهر .....در هر حال در قیامت نیز اشخاص به سبب نیاتشان محشور می گردند که همین جوهر بودن انها را می رساند.....

حامد;126863 نوشت:

مرتبه ما فوق وجودی نفس برای او نوعی ذاتیت دارد چه اینکه وجودا متصل به اوست و از او کمالاتش را می گیرد پس نفس در هر مرتبه از فعلیت باشد مرتبه مافوقش ذات اوست که از او کمالش را دریافت می کند .
از این اصل به این حقیقت منتقل می شویم که خداوند حقیقت همه اشیاء است .

اصلا همه مراتب نفس مراتب علمی هستند ،نتیجتا نفس چیزی جز ادراکاتش نیست،به عبارتی عالم چیزی و علم چیزی دیگر نیست ،بلکه علم در حاق ذات خود عالم است و عالم نیز در حاق ذات معلوم اینها همه مربوطه به حضور است و این ان شدن یعنی عالم معلوم می شود و معلوم عالم ،بحث بحث صیرورت است در مراتب کمال ....

حامد;126863 نوشت:
[=navy]
این مطلب به لحاط نگاه جزئی نگری که فقط نفس را می بیند سازگار است اما وقتی نفس را تجلی از تجلیات عالم مجردات و حق تعالی و متصل تام به آن بدانیم در مورد ذات جور دیگری فکر می کنیم . بلکه نفس بما هو نفس و با قطع نظر از تمام حقایقی که او پیوسته اند همان فعلیت خاص است اما حقیقتا تمام نفس این است ؟ رابطه عیون ثایته را با ظهوراتشان چگونه می بینید ؟

ذات شی آنست که از آن فراتر نرود و مرتبه ای که نفس ناطقه انسانی از آن فراتر نمی رود مقام ظلیت ذات الهی است
موفق باشید

نفس قطع نظر از هر چیزی جز قوه محض نیست،به عبارتی فعلیت دادن به او کار خودش هم نیست بلکه کار عاملی دیگر است چون خودش فقط قابلیت پذیرش دارد،نتیجتا ذات نفس چیزی جز مراتب علمی که با معلومات بالفعل خود اتحاد پیدا نموده نیست،البته اگر ذات چیزی از ان چیزی که هست فراتر نرود به مرحله ابتدای شناخت هم نمی توان رسید چون ماهیتی مانند سنگ در عالم مادی یک جور انتزاع می گردد و در عالم خیال یک جور و در عالم عقل جوری دیگر ،نتیجتا ماهیات در سیر صعودی خود حدود خود را بر حسب مرتبه وجودی شان می ریزانند،نتیجتا حکم ماهیات بر حسب خواص انها در مراتب مختلف رقم می خورد و بساطت پیدا نموده نتیجتا کلی تر می گردند...

یاحق

سراسیمه سلام هنگام انتظار سلام هنگام رسیدن سلام
ببخشید من نتونستم تمام تایپیک رو بخونم پس با اجازه همه عزیزان سوال رو که جنگ عقل و عشق بود رو جواب می دم
اگه اجازه بدین می خوام اول بعضی چیزها تعریف بشه
عقل :اگه بگیم در مورد همه افراد یکسانه خوب یه جورایی اشتباه کردیم عقل انسان مثلا 500ساله پیش با عقل انسان امروزی یکیه به قطع یقین نه
پس عقل افراد بنا به مکانی که زندگی میکنن یا افکاری که در اون رشد کردن وجامعه ای که در اون زندگی میکنن متفاوته
گاهی عقل معاش فردی بی نظیره و گاه عقل احساسی فرد دیگر بی نهایت رشد پیدا کرده
من باید چند تا واژه هم تعریف کنم
دوست داشتن :یعنی ایجاد علاقه و دلبستگی
خوب اگه اجازه بدین من
دوست داشتن =اشتیاق برابر میکنم
چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چون اگه و فقط اگه این دوست داشتن تکامل پیدا بکنه و ما از هر ذره کوچک به یاد اون چه دوست داریم بیفتیم تازه میشه اشتیاق ونه هیچ چیزه دیگه
لطفا با عشق اشتباه نگیرید چون تعریفش رو ارائه خواهم داد


سراسیمه سلام هنگام انتظار سلام هنگام رسیدن سلام
و اما عشق
عشق همچون عقل ودیعه خداست و حتما درجاتی هم داره اما لطفا با دوست داشتن یکی نکنید و حتی با عقل
به نظر منه حقیر
عشق اگه رشد کنه صدر صد بی نهایت از عقل بهتر تصمیم میگیره چرا؟؟
بهتون میگم
آخه عشق خودخواه نمیشه
عشق انحصار طلب نمیشه
عشق فقط به دنباله یک چیزه و اون تکامل اون چیزیه که به خاطرش به وجود اومد
اگه دوستان اجازه بدن از واژه معشوق استفاده بکنم تا تفاوت عقل و عشق رو بگم و چرا عشق پیروز میدان میشه
عشق وقتی به و جود اومد منظورم حد اعلای دوست داشتن نیست منظور من فقط و فقط خود عشقه دیگه مهم نیست چه بلایی سر صاحب عشق میاد اما مهمه
که چه بلایی سر معشوق میاد
خوشبختی معشوق میشه خواسته عشقه حتی اگه معشوق پر از نفرت بشه حالا تفاوتش رو با عقل بگم؟؟؟؟؟؟
عقل اگه اجتماعی بشه و خود خواه نباشه خوب دیگران رو هم دوست داره اما خودش مهم تره چون خودش مهم تره اگه احساسی باشه میشه حد ضعیفه دوست داشتن
اما عشق نه عشق دنباله یه راهیه که دیگران خوشحال باشن و از اون چه هستن لذت ببرن
نه لذت خودش مهم نباشه اما ساده ازش میگذره عشق به مصلحت معشوق عبور میکنه و فقط یه لبخند از آینده معشوق به هدیه میگیره
عشق برابر با اشتیاق نیست برابر با ر هایی اون که عاشق و توی دلش نگین بی نظیر عشق رو داره دیگه به خودش فکر نمیکنه
درحالی که عقل هر چه قدر دوست داشته باشه باز به فکر خودشه

سراسیمه سلام هنگام انتظار سلام هنگام رسیدن سلام
و درنهایت می خوام بگم هرگز آدمی از خودش نمیگذره
یعنی عقل سلیم از شعور کسب شده در گذر زمان و به فهم اطرافیانش از اون چه داره نمیگذره
مگه توی رودخانه عشق و همون و دیعه الهی شستشو داده شده باشه
سخته خطر غرق شدگی داره اما اگه شسته شد اون وقت
عقل با تمام وجود اعلام میکنه که دربرابر عشق کم آورده
پس به نظر من عشق تنها دردانه ای که متاسفانه گه گاه با خیلی چیزها اشتباه میشه
اما حقیقتا هیچی نیست جز همون چیزی که به منش و شعور والاتر از عقل تبدیل شده
پس من همین جا شهادت می دم اگه کسی حقیقتا به عشق برسه و نه هیچ چیزی که اشتباه گرفته بشه با عشق
از عقل عاقلانه تر زیباتر و و به یادگار موندنی ترین تصمیم میگیره
و توی جنگ عقل و عشق اگه عشق ناب باشه عشق برنده میشه

erfan_alavi;126874 نوشت:
این یک برداشت اشتباه است که ادراکات نفسانی را از جنس کیف بدانیم و انها را عرض بخوانیم،همچین چیزی برای نفس حاصل نیست،چون حکم نفس حکم مرتبه پذیری است و افزایش ان،به عبارتی نفس در اتحاد با مراتب مختلف علمی وسعت پیدا می کند یعنی ان جوهر کاملتر می شود ،

سلام
ما کجا گفتیم ادراکات نفس کیف هستند ؟ قیام ادراکات نفس به خود نفس مثل قیام فعل به فاعل است . خوب آیا فعل و فاعل در یک مرتبه اند ؟ نسبت فعل به فاعل چیست ؟ آیا فعل امری نیست که بر فاعل عارض شده اما نه از بیرون بلکه به نحو تجلی خاص فاعل ؟ اختلاف مراتب به چه نحو است خود آنها چه نسبتی با هم دارند آیا نسبت آنها نسبت علت و معلول نیست ؟ آیا معلول از شوون علت نیست ؟ مگر جناب صدرا انشائی بودن صور خیالی و وهمی را مطرح نکرده اند ؟
اگر بگوییم همه ادراکات نفس جوهرند معنایش آنستکه مراتب نفس از یکدیگر مستقلند .

erfan_alavi;126874 نوشت:
اصلا همه مراتب نفس مراتب علمی هستند ،نتیجتا نفس چیزی جز ادراکاتش نیست،به عبارتی عالم چیزی و علم چیزی دیگر نیست ،بلکه علم در حاق ذات خود عالم است و عالم نیز در حاق ذات معلوم اینها همه مربوطه به حضور است و این ان شدن یعنی عالم معلوم می شود و معلوم عالم ،بحث بحث صیرورت است در مراتب کمال

با توجه به اینکه قائل به مراتب هستید باید بفرمایید نسبت این مراتب با هم چه نسبتی است . از یکدیگر مستقلند یا هر مرتبه قائم به مرتبه بالاتر است ؟
erfan_alavi;126874 نوشت:
نتیجتا ذات نفس چیزی جز مراتب علمی که با معلومات بالفعل خود اتحاد پیدا نموده نیست

این تعریف متوقف کننده نفسی است که دائما در حرکت است . فرض بفرمایید یک نفس در حد صور خیالی فعلیت یافته است . خوب شما می فرمایید ذات نفس مراتب علمی اوست معنایش این است که ذات نفس در این مرتبه مفروض همان صور خیالی بالفعل است . خوب چند وقت دیگر می بینیم مفاهیم جزئی در نفس فعلیت پیدا کرده . آیا این به معنای تبدل ذات نیست ؟ آیا تبدل ذات ممکن است ؟
ممکن نیست پس نتیجه می گیریم که فعلیتهای نفس در مراتب مختلف ذات نفس نیست وگرنه در مرتبه اول متوقف می شد چه اینکه فعلیتهای دیگر تبدل ذاتش محسوب می شود .
والحمد لله

حامد;126642 نوشت:
لذا اهل عشق حقیقی معشوق را در متن وجود پاک معنوی خود می یابند لذا شوق برای آنها به معنای میل به یک امر خارجی مفهومی ندارد موفق باشید

سلام
یعنی آنها با برداشتن حجاب ها بیرونی یا نمی دونم درونی به خود می رسن
پس اساسا مسیر رشد و تعالی انسان تحصیل حاصل است.یعنی تطور حالاتی نیست!فقط برداشتن حجاب است.
حامد;126642 نوشت:
س عقل از شوون نفس است نه ذات آن

پس می توان از او سلب شود..پس این حرف که نفس انسان در مسیری هیولائی خود فکر کنم ...به عقل میرسه یعنی نفس او تغییری ایجاد نمی کنه..فقط عقل بر او عارض میشه؟
یه خورده زیر دیپلم صحبت کنید..شیخنا

حامد;126952 نوشت:
سلام
ما کجا گفتیم ادراکات نفس کیف هستند ؟ قیام ادراکات نفس به خود نفس مثل قیام فعل به فاعل است . خوب آیا فعل و فاعل در یک مرتبه اند ؟ نسبت فعل به فاعل چیست ؟ آیا فعل امری نیست که بر فاعل عارض شده اما نه از بیرون بلکه به نحو تجلی خاص فاعل ؟ اختلاف مراتب به چه نحو است خود آنها چه نسبتی با هم دارند آیا نسبت آنها نسبت علت و معلول نیست ؟ آیا معلول از شوون علت نیست ؟ مگر جناب صدرا انشائی بودن صور خیالی و وهمی را مطرح نکرده اند ؟
اگر بگوییم همه ادراکات نفس جوهرند معنایش آنستکه مراتب نفس از یکدیگر مستقلند .

[/]

یا ستار..

با سلام..

دوست عزیز فقط وجود است که قابلیت حضور دارد ؛پس انچه از جنس وجود و کمال نیست خارج از دایره حضور است ،پس تمام مطالب در خصوص نفس و خصایص ان و صورتهای ان بر پایه همین حضور است که از جنس وجود باید باشد که ان هم قاعدتا از نوع علم است ،پس علم چیزی جز وجود نیست چون قابل شدت وضعف است،پس در تمام مراتب نفس بحث از خود نفس (همان جوهر خود اگاه) و صور ان بحث از علم و مراتب ان است ،منتها انچه باعث عدم پراکندگی این مراتب نمی گردد همین وحدت نفس می باشد در عین اینکه کثر هم هست یعنی قابل تشکک است وگرنه مراتب نفسانی و علمی برای او معنا نداشت....

بگذریم..

ببینید،صورت علمی که شخص از خارج بر می دارد ،همان معلوم بالذات و یا همان علم است ،ولی چیزی که هست این معلوم بالذات در مرتبه خود هم مدرک است و مدرک به فتح دال ،در همین حال ان من نیز مدرک معلوم بالذات است ؛نتیجتا نمی شود در یک ان دو وجود متغایر مدرک یک چیز باشند ،یعنی در حالی که معلوم بالذات مدرک خودش است ،ان من نیز مدرک ان صورت ،نتیجتا باید این دو از لحاظ وجودی یکی باشند ،واین امکان ندارد مگر اینکه ان معلوم مرتبه ای از من گشته باشد؛یعنی در عین حال که ان(معلوم بالذات) این است ،این(من) نیز همو باشد،نتیجتا این ممکن نیست مگر اینکه معلوم مرتبه ای از من شده باشد،این یعنی اینکه ان جوهر نفسانی با مرتبه شدن برای این معلوم جوهری مغایر با مرتبه پایین به خود بگیرد ،نتیجتا با مرتبه پذیری نفس در مراتب علمی جوهر نفس است که همینطور گسترده تر می گردد،نتیجتا خود نفس است که دارد تحول پیدا می کند ،نتیجتا ذات نفس برای ان معلوم است وذات ان معلوم برای نفس نتیجتا جوهر و ذات نفس است که دارد متحول می گردد نه اینکه چیزی به ان ضمیمه گردد....به عبارتی یک بار می گوییم ،جوهری دارای چیزی شد مثلا سیب دارای ترشی شد و یا جسم ارای سفیدی شد ،همه اینها البته شئونی از جوهرند ؛به عبارتی وابسته به جوهر و قائم به انند ،ولی در مرتبه ذات سفیدی چیزی است و جسم چیزی دیگر اینها در ان مرتبه مغایرند ولی یک وقت نطفه تحول پیدا می کند ومی شود انسان ،ایا انسان عارض بر نطفه شده است یعنی نطفه دارای انسانیت شده است ،البته که خیر ،بلکه نطفه متحول شده وجوهر وذاتش به چیزی دیگر تبدیل شده به نام انسان که البته ذات انسان چیزی غیر از ذات نطفه است...پس تحول از نوع شدن است که مربوط به ذات می گردد یعنی وسعت جوهر.....پس وقتی جوهر نفسانی گسترش پیدا نمود انوقت نفس یک شخص عالم بالذات مغایر با جوهر نفسی یک کودک است ،یعنی مرتبه علمی نفس در عالم امغایر با مرتبه نفسانی کودک...

اما اینکه صور نفسانی از نوع قیام فعل به فاعل است درست می باشد واین یعنی اینکه ،در عین اینکه ذات در مرتبه ذات بر هیچ یک از صور صدق نمی کند ولی به یک اعتبار دیگر در مرتبه ذات اشیا عین همه انهاست ،وهمچنین است حضرت حق در مقام ذات نسبت به اشیا ،و به اعتبار دیگر اشیا در مقام ذات عین حقند....البته ان عینیت متعارف مد نظر نیست...

پس جوهر نفسانی که در اتحادش با صور ش مراتب معلوماتش می گردد ،یعنی می شود ذات معلوماتش ،به عبارتی ذات معلومات برای نفس حضور دارد و در عین حال ذات نفس برای معلوم حضور پیدا می کند،و این حضور چیزی جز از جنس وجود نیست،چون ماهیت لیاقت حضور ندارد بلکه وجود ماهیت است که این لیاقت را دارد ،والبته یک وقت این وجود می شود وجود ذهنی که همان اتحاد نفس با صور خارجی است و یک بار این وجود ذهنی با وجود نفس اتحاد پیدا می کند که می شود اتحاد عاقل ومعقول....

البته نفس در ایجاد صورتهای کسب شده ،علت است برای انها و لی در همین نیز انکشاف ان مرتبه علمی از نفس است،به عبارتی مراتب علمی نفس که در اتحاد با معلومات خود به دست امده را ظهور می دهد.....بحث اتحاد عاقل ومعقول را مرحوم استاد مطهری در شرح منظومه با ذکر شش هفت مقدمه ابتدایی توضیح داده اند می توانید رجوع نمایید...

حامد;126952 نوشت:
[=navy]

با توجه به اینکه قائل به مراتب هستید باید بفرمایید نسبت این مراتب با هم چه نسبتی است . از یکدیگر مستقلند یا هر مرتبه قائم به مرتبه بالاتر است ؟

این تعریف متوقف کننده نفسی است که دائما در حرکت است . فرض بفرمایید یک نفس در حد صور خیالی فعلیت یافته است . خوب شما می فرمایید ذات نفس مراتب علمی اوست معنایش این است که ذات نفس در این مرتبه مفروض همان صور خیالی بالفعل است . خوب چند وقت دیگر می بینیم مفاهیم جزئی در نفس فعلیت پیدا کرده . آیا این به معنای تبدل ذات نیست ؟ آیا تبدل ذات ممکن است ؟
ممکن نیست پس نتیجه می گیریم که فعلیتهای نفس در مراتب مختلف ذات نفس نیست وگرنه در مرتبه اول متوقف می شد چه اینکه فعلیتهای دیگر تبدل ذاتش محسوب می شود .
والحمد لله

مراتب نفسانی همانطور که گفته شد چیزی جز مراتب معلومات بالذات نیست(معلومی که برای نفس حاضر است) به عبارتی در صورتی نفس هم او می شود یعنی نفس با تمام ذات تحول پیدا می کند ومی شود ان معلوم ،نسبت این مراتب چیزی جز وسعت نفس نیست ،یعنی همان کمال نفس و کمال نفس نیز چیزی جز بساطت ان نیست(این بر می گردد به بسیط الحقیقه بودن نفس برای معلومات) نتیجتا نفس دارای مراتبی است که قابل نزول و صعود نیستند بلکه هر مرتبه با معلوم هم مرتبه اش اتحاد پیدا می کند،مثلا نفس در درک حاسه با صورت حسی متحد می شود ،و این مرتبه نفس سر جایش باقی می ماند ،انوقت مرتبه خیال با مواجعه شدن با صورت حسی از ان یک صورت خیال می سازد و در مرتبه بعد قوه عقل از این صورت یک صورت عقلانی می سازد والی اخر،به عبارتی مراتب نفس سر جایشان هستند واین ماهیت است که صعود می کند و ودر هرمرتبه بر حسب وجود ان مرتبه انتزاع می گردد و همینطور حدودش ریخته می گردد ،نفس همچین چیزی است،پس نفس واحدی است کثیر ،که البته در هر مرتبه نفس مرتبه ای از ادراک می شود یعنی حضور مرتبه ای علم برای مرتبه از علم دیگر که همان نفس باشد....

خلاصه کلام اینکه فعلیت نفس به صورت خود اگاهی و یا حضوری مبرهن است ،یعنی به لحاظ خود اگاهی فعلیت تام دارد و لی نسبت به غیر قوه محض است یعنی قابلیت پذیرش دارد ،نتیجتا نفس در علم به غیر ان علم را مرتبه خود می کند و در ان مرتبه فعلیت می یابد و همینطور اگر صد مرتبه درکی برای نفس باشد همین قاعده پیش می رود....

یا حق

ashkan62;126983 نوشت:
یعنی آنها با برداشتن حجاب ها بیرونی یا نمی دونم درونی به خود می رسن پس اساسا مسیر رشد و تعالی انسان تحصیل حاصل است.یعنی تطور حالاتی نیست!فقط برداشتن حجاب است.

سلام
بله به ظهور و تجلی محبوب در خود می رسند چه اینکه انسان یا هر موجود دیگر چیزی جز تجلی حق نیست اما رسیدن و چشیدن بدان از مسیر شرع مقدسی است که اوصافش را می دانیم . و اما در خصوص تطور حالات و برداشتن حجاب عرض می شود که این دو می توانند دو تعبیر برای یک حقیقت باشند چون وقتی حجابی برداشته می شود حالات انسان هم تطور می یابد

ashkan62;126983 نوشت:
پس می توان از او سلب شود..پس این حرف که نفس انسان در مسیری هیولائی خود فکر کنم ...به عقل میرسه یعنی نفس او تغییری ایجاد نمی کنه..فقط عقل بر او عارض میشه؟ یه خورده زیر دیپلم صحبت کنید..شیخنا

سلب نمی شوند چون شوون نفس باقی به بقای نفسند و چون فعلیت یافتند دیگر بالقوه نمی شوند . تکامل نفس به نحو فعلیت در مرتبه بالاتر است .
با یک مثال عرض می کنم : شما یک چوب را تصور بفرمایید که آنرای روی آتش می گیرید و کم کم داغ شده و سپس آتش می گیرد . وقتی آتش گرفت شما چوب را در مرتبه ای بالفعل می بینید که قبلا نبود . قبلا چوب کاملا سرد بود اما حالا نه تنها داغ است بلکه از آن آتش بیرون می زند . نفس هم همینطور بالفعل می شود . مایه ها و استعداد نفس برای مرتبه بالاتر در مرتبه پایینتر موجود است اما چیزی می خواهد که آن را بالفعل کند . اسباب فعلیت آن چیست ؟ همان نزدیک شدن به آتش و گرمای آتش است . در انسان ، اعمال به منزله نزدیک شدن و دریافت کمال از موجودات مجرد ( فرشتگان الهی ) همان گرم شدن به آتش است . پس عقل هم به منزله همان آتش و گرمایی است که از متن چوب فوران می کند . همه مراتب وجودی انسان اینطوری در متن خودش فعلیت می یابند .
والحمد لله

erfan_alavi;127074 نوشت:
فقط وجود است که قابلیت حضور دارد ؛پس انچه از جنس وجود و کمال نیست خارج از دایره حضور است ،پس تمام مطالب در خصوص نفس و خصایص ان و صورتهای ان بر پایه همین حضور است که از جنس وجود باید باشد که ان هم قاعدتا از نوع علم است ،پس علم چیزی جز وجود نیست چون قابل شدت وضعف است

سلام
به فضل الهی مطلب را بجایی رساندید که معلوم شود عالم حقیقی کیست . این علمی که به این او آن نسبت داده می شود اصلش کجاست و ادعای علم یک ادعای بی مبنا نیست حتی در مورد شنیدن و دیدن که فرمود : و هو السمیع البصیر
علم چیزی جز علم او نیست که در متعلقات وجودیش ظهور و تجلی یافته است .
بنده احساس کردم در ضمن مطالب عرض بودن مراتب پایینتر را برای مراتب بلاتر پذیرفتید . البته نع عرضی که از خارج عارض شده باشد بلکه عرضی که از درون ظهور یافته است .
تصور بنده آن است که حل معضل علم که حقیقت نفس انسانی است بدون لحاظ رب نفس امکان پذیر نیست

erfan_alavi;127074 نوشت:
مراتب نفسانی همانطور که گفته شد چیزی جز مراتب معلومات بالذات نیست(معلومی که برای نفس حاضر است) به عبارتی در صورتی نفس هم او می شود یعنی نفس با تمام ذات تحول پیدا می کند ومی شود ان معلوم ،نسبت این مراتب چیزی جز وسعت نفس نیست ،یعنی همان کمال نفس و کمال نفس نیز چیزی جز بساطت ان نیست(این بر می گردد به بسیط الحقیقه بودن نفس برای معلومات) نتیجتا نفس دارای مراتبی است که قابل نزول و صعود نیستند بلکه هر مرتبه با معلوم هم مرتبه اش اتحاد پیدا می کند،مثلا نفس در درک حاسه با صورت حسی متحد می شود ،و این مرتبه نفس سر جایش باقی می ماند ،انوقت مرتبه خیال با مواجعه شدن با صورت حسی از ان یک صورت خیال می سازد و در مرتبه بعد قوه عقل از این صورت یک صورت عقلانی می سازد والی اخر،به عبارتی مراتب نفس سر جایشان هستند واین ماهیت است که صعود می کند و ودر هرمرتبه بر حسب وجود ان مرتبه انتزاع می گردد و همینطور حدودش ریخته می گردد ،نفس همچین چیزی است،پس نفس واحدی است کثیر ،که البته در هر مرتبه نفس مرتبه ای از ادراک می شود یعنی حضور مرتبه ای علم برای مرتبه از علم دیگر که همان نفس باشد..

مراتب نفس در سیر صعودی همان مراتب عالم وجود در سیر نزولی است که هر مرتبه پایینتر معد موجود مجرد در افاضه مرتبه بالاتر است و وقتی مرتبه بالاتر به افاضه موجود مجرد بالفعل شد نسبت به مرتبه پایینترش نسبت ربوبیت می یابد چه اینکه او مرتبه بالاتر بوده و در اداره و مدیریت مرتبه پایینتر به اتصال به حقیقت هم مرتبه اش آنرا تدبیر می کند بلکه افاضه وجود به مرتبه پایینتر از کانال مرتبه بالاتر است . این ارتباط بین مراتب وجودی انسان موجب می شود یکی علت و یکی معلول باشد . یکی جوهر و یکی عرض باشد .
والحمد لله

حامد;127085 نوشت:
سلام
به فضل الهی مطلب را بجایی رساندید که معلوم شود عالم حقیقی کیست . این علمی که به این او آن نسبت داده می شود اصلش کجاست و ادعای علم یک ادعای بی مبنا نیست حتی در مورد شنیدن و دیدن که فرمود : و هو السمیع البصیر
علم چیزی جز علم او نیست که در متعلقات وجودیش ظهور و تجلی یافته است .

سلام..

گفته شد که علم در عرض ،عرض است در جوهر جوهر است ودر واجب واجب است،نتیجتا اینکه علم ذو مراتب باشد قبلا صحبت شد،اما اینکه علم بنده در اصل علم خداوند باشد این هم ،در جای خودش صحیح است و مبرهن؛چون منشا هستی اوست ولی بحث ما بر سر چگونگی عالم شدن نفس است...

حامد;127085 نوشت:

بنده احساس کردم در ضمن مطالب عرض بودن مراتب پایینتر را برای مراتب بلاتر پذیرفتید . البته نع عرضی که از خارج عارض شده باشد بلکه عرضی که از درون ظهور یافته است .
تصور بنده آن است که حل معضل علم که حقیقت نفس انسانی است بدون لحاظ رب نفس امکان پذیر نیست

[/]

ببنید عرض یا مفارق است یا ذاتی ،عرض مفارق همان است که جزء ذات موضوع نباشد و لی عرض ذاتی ان است که از حاق ذات موضوع نشات گرفته و از لوازم ذات موضوع باشد ،به عبارتی برای ذات ضروری باشد؛البته اگر عرض مفارق باشد اتحاد به ان معنایی که باید باشد نیست بلکه بیشتر ضمیمه را نشان می دهد مانند ،سفید شدن جسم و یا گرم شدن جسم و غیره در واقع این عرض را می توان بدون موضوع ان نیز در نظر گرفت،به عبارتی از لوازم و ضروریات ذات نیست،یک وقت عرض ذاتی را باید لحاظ نمود که البته در اینجا عرض جزء ذات و از لوازم ذات حساب می گردد،مانند زوجیت برای چهار و یا ناطقیت برای انسان و یا علیت برای ذات علت و معلولیت برای معلول و غیرهم....

اگر این اعراضی که شما می گویید از نوع عوارض مفارق باشد که البته نظر بوعلی نیز همین بود انوقت بحث اتحاد و مرتبه پذیری نفس به کلی منتفی است چون نفس در مقدمه حرکت وانتهای حرکت به یک مرتبه باقی است و فقط یک سری عوارض در کنار ان قرار گرفته است....ولی اگر صور نفسانی را از نوع عرض ذاتی در نظر بگیرید ،انوقت این اعراض از لوازم ذات بوده و جزء ذات حساب می گردد ،در این صورت باید به نفسه در ذات موجود باشند که همچین چیزی نیز درست نیست چون صور نفسانی بالفعل برای ذات نفس حاصل نیستند یعنی در تعریف ذات نفس نقشی ندارند و البته چیزی که جزء ذات و ضرورت ذات باشد ،دیگر برای ان اتحاد معناندارد ....نتیجتا عوارض از نوع دارا شدن می باشند نه شدن وصیرورت و تحول ذات...

پس بحث مربوطه خارج از اعراض مربوطه می باشد،ولی چیزی که هست تکامل نفس از نوع شدن و تحول می باشد ؛نتیجتا تمام جوهر نفس ذاتا متحول و متکامل می گردد؛واز انجا که قوای نفسانی از نوع جوهر هستند چون از لوازم ذات نفس می باشند و از طرفی صور علمی که به وسیله این قوا درک می شوند نیز جوهر می باشند نتیجتا اتحاد از نوع اتحاد جوهر با جوهر است ،و نتیجه ان نیز وسعت پیدا نمودن جوهر نفس ،چون گفتیم که چون بحث تحول و شدن می باشد دیگر بحث اعراض بی معنا می باشد ،چون اعراض مربوط به دارایی می باشد و لی این امر مربوط به شدن جوهر و تکامل ان......به عنوان مثال اتحاد صورت مادی و ماده اش اتحاد جوهر با جوهر است و لی اتحاد نفس با صورش به این شکل هم نیست بلکه از نوع افزایش مرتبه است در حالی که اتحاد بین صورت وماده افزایش مرتبه ندارد ،فقط بحث فعلیت دادن است ...

حامد;127085 نوشت:
[=navy]
مراتب نفس در سیر صعودی همان مراتب عالم وجود در سیر نزولی است که هر مرتبه پایینتر معد موجود مجرد در افاضه مرتبه بالاتر است و وقتی مرتبه بالاتر به افاضه موجود مجرد بالفعل شد نسبت به مرتبه پایینترش نسبت ربوبیت می یابد چه اینکه او مرتبه بالاتر بوده و در اداره و مدیریت مرتبه پایینتر به اتصال به حقیقت هم مرتبه اش آنرا تدبیر می کند بلکه افاضه وجود به مرتبه پایینتر از کانال مرتبه بالاتر است . این ارتباط بین مراتب وجودی انسان موجب می شود یکی علت و یکی معلول باشد . یکی جوهر و یکی عرض باشد .
والحمد لله

از انجا که علت ،تقدم وجودی به معلولش دارد ،و معطی معلول خود از لحاظ وجودی است ،نتیجتا باید نسبت به معلول از نظر وجودی شدت بیشتری داشته باشد یعنی کاملتر باشد،در حالی که در سیر صعود صور مربوطه از مرتبه نازل ایجاد شده و تقدم وجودی پیدا می کنند ،نتیجتا صورت حسی وجود دهنده به صورت خیال نمی تواند باشد و همچنین صورت خیال وجود دهنده صورت عقلی نمی تواند باشد ،بلکه کار نفس در این حیطه فقط در مواجعه شدن صورت سازی است ....هر چند منشا ساختن این صور خود نفس است و علت ایجادی ان نیز چیزی حارج از نفس نیست ،ولی خود صور وجود دهند نیستند بلکه این نفس است که بر حسب مراتب مختلف انتزاعات مختلف از این صور می کند.....یعنی در مرتبه حاسه صورت حسی می سازد و در مرتبه خیال با مواجعه با صورت حسی صورت خیالی می سازد و الی اخر ،....

پس نفس وجود دهنده صور است بر حسب مراتب مختلفش ،ولی هر مرتبه وجود دهنده مرتبه دیگر نیست ....

یاحق

erfan_alavi;127111 نوشت:
گفته شد که علم در عرض ،عرض است در جوهر جوهر است ودر واجب واجب است،نتیجتا اینکه علم ذو مراتب باشد قبلا صحبت شد،اما اینکه علم بنده در اصل علم خداوند باشد این هم ،در جای خودش صحیح است و مبرهن؛چون منشا هستی اوست ولی بحث ما بر سر چگونگی عالم شدن نفس است...

سلام
با این بیان بحث عرض و جوهر تمام است

erfan_alavi;127111 نوشت:
نتیجتا اتحاد از نوع اتحاد جوهر با جوهر است

آیا تعریف جوهر بر مراتب علم نفس منطبق است
الجوهر هوالذی اذا وجدت وجدت لا فی موضوع
خوب آیا حقیقتا صور مثالی و مفاهیم جزئی لا فی موضوع هستند ؟ یا بر عکس فی موضوع ؟
این که بنده می گویم شما در معرفی نفس ارتباط و اتصال تام نفس را با حقایق ما فوق آن که کمالاتش را به او افاضه می کنند در نظر نمی گیرید به همین خاطر است . این نگاه نمی تواند نگاه جامعی باشد که مشکلات را حل کند .

erfan_alavi;127111 نوشت:
از انجا که علت ،تقدم وجودی به معلولش دارد ،و معطی معلول خود از لحاظ وجودی است ،نتیجتا باید نسبت به معلول از نظر وجودی شدت بیشتری داشته باشد یعنی کاملتر باشد،در حالی که در سیر صعود صور مربوطه از مرتبه نازل ایجاد شده و تقدم وجودی پیدا می کنند ،نتیجتا صورت حسی وجود دهنده به صورت خیال نمی تواند باشد و همچنین صورت خیال وجود دهنده صورت عقلی نمی تواند باشد ،بلکه کار نفس در این حیطه فقط در مواجعه شدن صورت سازی است ....هر چند منشا ساختن این صور خود نفس است و علت ایجادی ان نیز چیزی حارج از نفس نیست ،ولی خود صور وجود دهند نیستند بلکه این نفس است که بر حسب مراتب مختلف انتزاعات مختلف از این صور می کند.....یعنی در مرتبه حاسه صورت حسی می سازد و در مرتبه خیال با مواجعه با صورت حسی صورت خیالی می سازد و الی اخر ،...

مطلب را برعکس بفرمایید
منظور ما این نیست که مثلا مرتبه جسم معطی مرتبه مثال باشد بلکه همانگونه که گفته شد معد موجود مجرد در افاضه مرتبه مثالی است .
این که گفتیم مراتب نفس در قوس صعود مانند مراتب عالم وجود در قوس نزول است یعنی رابطه عقل انسان با وهمش و وهم او با مثالش همان رابطه عقل کلی عالم با عالم مثال است . به عبارت دیگر عقل انسان چون افاضه شد همان رابطه عقل کلی با عالم مثال را دارد . همان علت و معلولی و همان جوهر و عرض
والحمد لله

حامد;127176 نوشت:
سلام
با این بیان بحث عرض و جوهر تمام است

آیا تعریف جوهر بر مراتب علم نفس منطبق است
الجوهر هوالذی اذا وجدت وجدت لا فی موضوع
خوب آیا حقیقتا صور مثالی و مفاهیم جزئی لا فی موضوع هستند ؟ یا بر عکس فی موضوع ؟
این که بنده می گویم شما در معرفی نفس ارتباط و اتصال تام نفس را با حقایق ما فوق آن که کمالاتش را به او افاضه می کنند در نظر نمی گیرید به همین خاطر است . این نگاه نمی تواند نگاه جامعی باشد که مشکلات را حل کند .

[/]

سلام..

جوهر یا نیاز به محل دارد یا ندارد ..به عبارتی جوهر ماهیتی است که اگر وجود خارجی پیدا نماید ،وجودش در موضوعی که بی نیاز از ان باشد نیست،البته این امر نیز از دو حال خارج نیست ،یا جوهر وجودش برای خودش است و بدون نیاز به محل مانند جواهر مجرد تام و ماهیاتی از قبیل سنگ وچوب وغیره که وجودی عاریتی و برای غیر ندارند و یا نیاز به محل دارد ؛مانند صورت که حال است برای محلی که ماده است والبته نیاز نیز باید دو طرفه باشد ...

اما نفس انسان ذاتا مجرد از ماده است یعنی ذاتا خود اگاه است و علمی حضوری به خود دارد ،ولی به اگاهی خود اگاهی ندارد این در این مرتبه است و البته در این مرتبه جوهری است تام و بدون نیاز به محل،ولی همین جوهر نسبت به غیر محل است چون باید مرتبه صورتهای غیر قرار بگیرد نتیجتا خود ،برای غیر قوه محض است و نتیجتا برای مرتبه پذیری نیاز به حال دارد که همان معلومات بالذات هستند،حال این صورتهای علمی خود بالذات هم عالم هستند وهم معلوم یعنی درست است که فعلیت دهنده به نفس هستند و لی چیزی که هست خود مدرک خود می باشند ،نتیجتا این صور علمی جایی غیر از نفس نمی توانند فرود ایند و لی چیزی که هست نفس نیز برای کمال نیاز به انها دارد ،نتیجتا صور علمی به تنهایی و بدون عالم معنی ندارند و عالم که همان نفس بالقوه باشد نیز نسبت به مراتب خود نمی تواند بدون این معلومات بالذات باشد،نتیجتا علم بدون عالم وعالم بدون علم بی معنی است همانطور که صورت مادی بدون محل خود که ماده باشد در وجود معنا ندارد.....

خلاصه اینکه معلومات بالذات که همان صورتهای علمی باشند :

1-مجردند و نتیجتا قابلیت حضور دارند...

2-در مرتبه ذات خود هم عالم و هم معلوم هستند نتیجتا در مرتبه خود فعلیت تام دارند،پس قائم به ذات هستند... به عبارتی این معلوم بالذات که همان علم است ،هم مدرک خود است و هم مدرک ذات من واز طرفی این من هم مدرک ان معلوم بالذات ،...

3-معلوم بالذات از مقوله کیف نیست که عرضی برای نفس باشد ،در عالم تجرد و مراتب علمی ،چون حضور حکم فرماست ،هم ذات معلوم برای عالم است وهم ذات عالم برای معلوم ،که همچین چیزی در مقوله اعراض منتفی است ،به عبارتی علم خارج از مقوله اعراض هفت گانه می باشد....

حامد;127176 نوشت:
[=navy]
مطلب را برعکس بفرمایید
منظور ما این نیست که مثلا مرتبه جسم معطی مرتبه مثال باشد بلکه همانگونه که گفته شد معد موجود مجرد در افاضه مرتبه مثالی است .
این که گفتیم مراتب نفس در قوس صعود مانند مراتب عالم وجود در قوس نزول است یعنی رابطه عقل انسان با وهمش و وهم او با مثالش همان رابطه عقل کلی عالم با عالم مثال است . به عبارت دیگر عقل انسان چون افاضه شد همان رابطه عقل کلی با عالم مثال را دارد . همان علت و معلولی و همان جوهر و عرض
والحمد لله

اینکه در هر مرتبه ای صور مربوطه با عالم مربوط به خودش متحد می گردد ،حرفی نیست ،و اینکه هر صورتی رقیق یافته صورت بعدی در حال نزول و یا کمال یافته صورت بعدی در حین صعود است....

پس اینکه فقط یک حقیقت است که صعود می کند ویا نزول حرف درستی است،و البته همین امر می رساند ،که مراتب نفس در صعود ونزول یک حقیقت در مرتبه خود ثابت هستند ،وفقط این صورت علمی است که صعود ونزول می کند و در هر مرتبه نیز انتزاعش بر اساس مرتبه وجودی نفس در همان مرتبه می باشد ....یک بار صورت حسی انتزاع می شود یک بار خیال وغیره....

پس خود نفس در هیچ یک از مراتب خود افاضه کننده به صورت مربوطه نیست ،چون خود قوه محض است ،ولی چیزی که هست اتحاد با مراتب مختلف حاسه و مثال و عقل فعلیت نفس را در مراتب مختلف رقم می زند....یعنی افاضه کننده در هر مرتبه عالمی است که با ان صورت متحد می شود....

در هر حال هیچ یک از معلومات نفسانی و یا همان علم از مقوله اعراض نیستند ،بلکه همه اینها در ذات خود هم مدرک ذات من هستند و هم مدرک خود و من نیز مدرک معلوم مربوطه ،اساس حضور یعنی همین ،به عبارتی در حضور ذات دو امر مربوطه برای یکدیگرند....

یاحق

erfan_alavi;127351 نوشت:
پس اینکه فقط یک حقیقت است که صعود می کند ویا نزول حرف درستی است،و البته همین امر می رساند ،که مراتب نفس در صعود ونزول یک حقیقت در مرتبه خود ثابت هستند ،وفقط این صورت علمی است که صعود ونزول می کند و در هر مرتبه نیز انتزاعش بر اساس مرتبه وجودی نفس در همان مرتبه می باشد ....یک بار صورت حسی انتزاع می شود یک بار خیال وغیره.... پس خود نفس در هیچ یک از مراتب خود افاضه کننده به صورت مربوطه نیست ،چون خود قوه محض است ،ولی چیزی که هست اتحاد با مراتب مختلف حاسه و مثال و عقل فعلیت نفس را در مراتب مختلف رقم می زند....یعنی افاضه کننده در هر مرتبه عالمی است که با ان صورت متحد می شود.... در هر حال هیچ یک از معلومات نفسانی و یا همان علم از مقوله اعراض نیستند ،بلکه همه اینها در ذات خود هم مدرک ذات من هستند و هم مدرک خود و من نیز مدرک معلوم مربوطه ،اساس حضور یعنی همین ،به عبارتی در حضور ذات دو امر مربوطه برای یکدیگرند....

سلام
در نگاه ما که نفس در متن حقایق مجرده حضور دارد ، هرمرتبه از فعلیت او فی موضوع وجود مجرد است لذا نسبت به آن عرض من داخل محسوب می شود . از طرف دیگر هر مرتبه مادون هم فی موضوع مرتبه مافوق محقق می گردد پس نسبت به آن نیز عرض است .
البته نفس در ارتقاء وجودیش به مرتبه ای مرسد که نسبت انشاء صور به او صحیح است ولو اینکه همه حقایق هستی مجلای فیوضات الهی هستند . که از آن نمی توان گریزی داشت . دیگر اینکه شدت اتصال مراتب نفس به نس چنان است که نامیدن مراتب مادون بعنوان عرض به نوعی تسامح در تعبیر محسوب می شود ولی به هر تقدیر تعریف عرض بر آنها قابل تطبیق است .
والحمد لله

حامد;127373 نوشت:
سلام
در نگاه ما که نفس در متن حقایق مجرده حضور دارد ، هرمرتبه از فعلیت او فی موضوع وجود مجرد است لذا نسبت به آن عرض من داخل محسوب می شود . از طرف دیگر هر مرتبه مادون هم فی موضوع مرتبه مافوق محقق می گردد پس نسبت به آن نیز عرض است .

یا ستار..

با سلام..

جواب مطالب را نداید،ولی همچین دیدگاهی در مورد معلومات نفس با خودش درست نیست ؛وناشی از عدم دقت در شناخت ان می باشد؛درست است که عرض مرتبه ای از جوهر است ولی دو چيزی كه با يكديگر رابطه وجودی دارند و مجموعا يك وجود واحد را تشكيل می‏دهند به دو نحو قابل فرض است : يكی اينكه احدی المتحدين متحصل الذات و مستغنی از ديگری باشد بطوری كه تغيير و تبديل ديگری مستلزم تغيير و تبديل او نيست‏ كه اين را می‏گوييم تركيب انضمامی مانند تركيب جوهر و عرض كه‏ يك تركيب حقيقی انضمامی است . يكی هم اينكه هيچيك از اين متحدين در وجود و يا لوازم وجود مستغنی از ديگر نباشد مانند تركيب جسم از ماده و صورت كه هر يك نيازمند به ديگری است ، زيرا محقق شده است كه ماده در تحقق خود نيازمند به صورت است و صورت هم در قبول تشخصات نيازمند به‏ ماده است . چنين تركيبی را تركيب حقيقی اتحادی می‏گويند ....

شما بین این دو ترکیب حقیقی دچار خلط شده اید،اتحاد بین عالم با معلوم از نوع دوم می باشد ،یعنی معلو م بالذات عین عالم است ،علهذا ذات معلوم بالذات که همان علم می باشد برای عالم و یا نفس هست،و نفس همان علم قائم به ذات است،نتیجتا علم همان معلوم بالذات است و مرتبه ای از مراتب نفس ویا همان من،نه اینکه ان صورت علمی عرض باشد برای نفس وگرنه انوقت می شد گفت ذات این معلوم مغایر با ذات نفس در مرتبه می باشد چون خاصیت عرض و جوهر همچین چیزی است ؛ولی همانطور که قبلا گفته شد این دو عین هم هستند ویا به عبارتی علم همان مرتبه ای از عالم است .....

ساختمان نفس چیزی جز همین معلومات نیست،نه اینکه نفسی باشد و معلوماتی ،این جوهر نفس است که با معلوماتش دارد گسترش می یابد ؛معلوم بالذات و یا همان علم چیزی جز مراتب نفس نیست ؛نتیجتا نفس انسان همان علم اوست ....

توجه نمی فرمایید..

erfan_alavi;127539 نوشت:
شما بین این دو ترکیب حقیقی دچار خلط شده اید،اتحاد بین عالم با معلوم از نوع دوم می باشد ،یعنی معلو م بالذات عین عالم است ،علهذا ذات معلوم بالذات که همان علم می باشد برای عالم و یا نفس هست،و نفس همان علم قائم به ذات است،نتیجتا علم همان معلوم بالذات است و مرتبه ای از مراتب نفس ویا همان من،نه اینکه ان صورت علمی عرض باشد برای نفس وگرنه انوقت می شد گفت ذات این معلوم مغایر با ذات نفس در مرتبه می باشد چون خاصیت عرض و جوهر همچین چیزی است ؛ولی همانطور که قبلا گفته شد این دو عین هم هستند ویا به عبارتی علم همان مرتبه ای از عالم است ..... ساختمان نفس چیزی جز همین معلومات نیست،نه اینکه نفسی باشد و معلوماتی ،این جوهر نفس است که با معلوماتش دارد گسترش می یابد ؛معلوم بالذات و یا همان علم چیزی جز مراتب نفس نیست ؛نتیجتا نفس انسان همان علم اوست

سلام
بنای مطلب شما در عرض نبودن ادراکات نفس ، مجرد بودن آنهاست و با بیان خود به نوعی دارید غیریت مراتب را حتی غیریت ذات با شوونش را نفی می کنید و این اصلا قابل قبول نیست . بله عینیت را به جهتی می پذیریم اما غیریت هم یک حقیقت است وگرنه سخن از شوون ذات به میان آوردن بی مورد است . وقتی عینیت صرف مد نظر باشد شوون یعنی چه ؟ بگو خودش است . اما شوون به حسب غیریت است که واقعا حسابی دارد . رابطه مراتب عالم مجردات با رابطه عرض و جوهر معروف و شناخته شده در عالم ماده تفاوت دارد اما مبنای ما تعریف عرض و جوهراست . شما بفرمایید چطور تعریف عرض بر صورت مثالی منطبق نمی شود . آیا صورت مثالی که اکنون در نفس شما که مراتب وهم و عقل را نیز دارا هستید بوجود آمد ما وجدت فی موضوع است یا لا فی موضوع ؟ همین کافی است .
موفق باشید

حامد;126386 نوشت:
سلام
همانطور که مشاهده فرموده ید ما عقل و عشق را دو مرتبه از مراتب وجودی انسان گرفته ایم که تفاوت در مرتبه وجودی و در آثار و احکام دارند . لذا منازعه معروف عقل و عشق که بین اهل فلسفه و عرفان هست را به همین اختلاف مرتبه و شان وجودی راجع ساخته ایم .
درباره سوالاتتان عرض می شود که :
عقل وجود دراکی است که حقایق کلی را درک می کند و نه تنها از انسان جدا نیست بلکه مرتبه ای از مراتب نفس انسانی است . عشق مقام مافوق عقل است . آنچه از عشق در بین عوام مشهور است اشتیاق شدیدی است که در مرتبه خیال و وهم برای ابناء بشر روی می دهد نه آن عشق حقیقی که ما فوق عقل است و سلطان او محسوب می گردد
موفق باشید

باسمه تعالي، سلام بر تمام دوستان ان شاالله در پناه حضرت حق موفق و سلامت باشيد،
بنده در خصوص اين مباحث نكاتي را يادآور مي شوم.
يكي از نكات مهم در طرح مباحث توضيح پيرامون كلمات كليدي، و روشن نمودن اصطلاحات است، شما هنوز روشن نكرده ايد كه مقصودتان از عقل، عالم عقول است يا عقل انساني، عقل در انسان به دو نوع نظري و عملي تقسيم مي شود كه بنا بر قول رايج كار آنها شناخت و معرفت است، اما عالم عقل يا همان عالم جبروت يكي از عوالم خارجي است.
نكته ديگر اينكه، مقصودتان از عشق چيست‌ كه در مقابل عقل قرار مي دهيد؟ آيا عشق يك مقام بالاتري است كه شناخت بيشتري به ما مي دهد؟ ظاهر آن است كه اين برخلاف معناي عشق است؛ زيرا جنس عشق از نوع شناخت نيست، بلكه از نوع گرايش است؛ پس اگر اينچنين باشد، مقايسه بين عقل و عشق ظاهرا مقايسه صحيحي نمي باشد؛ زيرا اينها دو موضوع متفاوت هستند.
نكته ديگر اينكه، آيا نزاع عارف و فيلسوف اين است كه يكي مي گويد كه من صاحب مقام برترم اما تو صاحب مقام پايينتري؟ و اگر عارفان عقل را تخطيه كرده اند به اين معنا تخطيه كرده اند كه فيلسوفان فقط توانسته اند به مقام جبروت برسند اما عارفان از مقام جبروت گذشته و به لاهوت رسيده اند، يا مطلب ديگري بوده است؟

هشام;127584 نوشت:
يكي از نكات مهم در طرح مباحث توضيح پيرامون كلمات كليدي، و روشن نمودن اصطلاحات است، شما هنوز روشن نكرده ايد كه مقصودتان از عقل، عالم عقول است يا عقل انساني، عقل در انسان به دو نوع نظري و عملي تقسيم مي شود كه بنا بر قول رايج كار آنها شناخت و معرفت است، اما عالم عقل يا همان عالم جبروت يكي از عوالم خارجي است. نكته ديگر اينكه، مقصودتان از عشق چيست‌ كه در مقابل عقل قرار مي دهيد؟ آيا عشق يك مقام بالاتري است كه شناخت بيشتري به ما مي دهد؟ ظاهر آن است كه اين برخلاف معناي عشق است؛ زيرا جنس عشق از نوع شناخت نيست، بلكه از نوع گرايش است؛ پس اگر اينچنين باشد، مقايسه بين عقل و عشق ظاهرا مقايسه صحيحي نمي باشد؛ زيرا اينها دو موضوع متفاوت هستند. نكته ديگر اينكه، آيا نزاع عارف و فيلسوف اين است كه يكي مي گويد كه من صاحب مقام برترم اما تو صاحب مقام پايينتري؟ و اگر عارفان عقل را تخطيه كرده اند به اين معنا تخطيه كرده اند كه فيلسوفان فقط توانسته اند به مقام جبروت برسند اما عارفان از مقام جبروت گذشته و به لاهوت رسيده اند، يا مطلب ديگري بوده است؟

سلام
اشکال شما درباره تقسیمات عقل صحیح است و می بایست این کار صورت می گرفت اما ما بحث را ساده مطرح کردیم تا همه وارد شوند هرچند بحث به جاهای فنی آن کشیده شد و از مقصد دور شدیم .
دریاره عقل و عشق ما به ذهنیت عموم از آن دو تکیه کرده و تصریحی به درونی بودن آنها نکردیم . اما به اینکه اینها ، دو مرتبه از مراتب وجودی انسان است تصریح نمودیم و همین تصریح بسیاری از ذهنیتهای دیگر را از بین می برد .
و اما در خصوص آخرین سوالتان که فرمودید آیا جنگ عارف و فیلسوف بر سر مرتبه است ؟ عرض می شود همچنانکه مستحضرید ظاهرا خیر . چنین تصوری درست نمی باشد . جنگ فیلسوف با عارف بخاطر عدم درک منزلت و جایگاه او و عدم فهم حقیقی نگاه او به هستی است . جنگ عارف با فیلسوف هم برای خارج ساختن از حد عقل و ارتقاء او به مرتبه عشق که مافوق عقل است می باشد .
والحمد لله

حامد;127078 نوشت:
وقتی آتش گرفت شما چوب را در مرتبه ای بالفعل می بینید که قبلا نبود . قبلا چوب کاملا سرد بود اما حالا نه تنها داغ است بلکه از آن آتش بیرون می زند .
sghl
سلام
البته در مثال مناقشه نیست. اما در مثال چوب شما می گویید آتش گرفتن از ذاتیات چوب است!یعنی لا محاله باید چوب آتش بگیرد!بعد انسان را هم چنین تصور می کنید که نفس انسان لامحاله می تواند خودش کاشف کمالات خود باشد!البته مثل چوب شرایط می خواهد.شما نفس انسان را بلقوه واجد کمال می دانید!لیک ظهور و تجلی آن شرایط می خواهد.ولی وقتی ظهور یافت لامحاله نمی تواند از او جدا شود.
خوب اگر ما مثال نقضی در این خصوص بیاوریم که سیر تطور نفس درونی نبوده و بلکه شهود و کاشفیت نفس مر امر و معرفتی را عارضی بوده و نفس به مثابه ماه است که بنفسه فاقد نورانیت است و بلکه نورانیت از سوی نور مطلق بر او افاقه می شود، و نفس انسان به ما هو هو ظلمانی و تاریک است.
ایا کبری شما خدشه دار نمی شود؟

موضوع قفل شده است