بدو بدو خاطرات دانشجويي

تب‌های اولیه

169 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

سلام

یه خاطره دیگه


چی شد که رفتم سر کار !!!!

یادمه ترم سه بودم ، سر کلاس اصول حسابداری سه ، که درس اصلی بود ، یکی ، دو جلسه ای از ترم گذشته بود و من کلاس نرفته بودم ، خلاصه ، جلسه سوم شد و گفتیم بریم یه سری بزنیم ببینیم ، این استاده چی میگه !

خلاصه رفتیم سر کلاس ، استاد اومد :

نام : . . . .
مدرک : دکترای حسابداری از فلان دانشگاه آمریکا و فوق لیسانس مدیریت بازرگانی از فلان دانشگاه روسیه !
سن : 60
قد : 185
وزن : :ghash: نهایتاً 30 کیلو ! خیلی شبیه به نی خیزران !
رنگ پوست : سبزه
متعلقات : یه سیبیل رضا شاهی !

خلاصه جونم براتون بگه که استادمون همچین خیلی سر خوش و باحال بود ! درس میداد و شوخی میکرد و در مجموع کلاس کلاس خوبی بود !

وسط کلاس بود یا آخر کلاس یادم نیست ، گفت برید یه دورکی بیرون بزنید !

منم ، یهو رفتم پیشش و شروع کردم مخ بنده خدا رو کار گرفتن ، نمی دونستم چی باید بهش بگم ، منتها میدونستم که فقط باید بگم ، از کجا و چه جوری شروع کردن مهم نیست مهم اینه که هر جوری شروع کنی خودش میاد !

رفتیم و روی یه صندلی تو حیاط دانشگاه نشستیم و استادمون سیگار اول و روشن کرد و منم چراغ اول !
هی ما میگفتیم و این بنده خدا سیگار بعدی رو روشن میکرد ، خلاصه ما گفتیم و گفتیم و گفتیم ( حالا چی می گفتیم نمی دونم ) ، بعد 45 دقیقه یه نگاهی به من انداخت و گفت :

چیه پسر جون ؟؟؟!!! نکنه میخوای من یه شرکت بزنم و شماها بیاین توش کار کنین !

منم که از خدا خواسته گفتم ای ول دقیقاً همینه ، این همه مدت میخواستم همین و بگم !

گفت حالا ببینم چی میشه !

بماند که 6 ماهی ما رو سر دووند ، برو اینور و برو اونور و اینکار و کن ، اونکار و کن ، و . . . خلاصه تا میتونست اذیت کرد ( که البته بعداً دلیلش رو گفت و گفت که میخواست ببینه چقد رو حرفمون هستیم و صبرمون چقده ) ، بعد اینکه مطمئن شد ما سیریشیم ، خلاصه شرکت و زد و ما هم اونجا مشغول به کار شدیم ، در طی یکسال کاری با ما کرد که از لحاظ علمی میتونستم با خیلی ها که چندین سال سابقه کاری داشتن رقابت کنم ،

البته باید بگم ، خیلی سختی دیدم ، چه بی خوابی آ که نکشیدم ، چقد من وزن کم کردم خدا میدونه ! اما به هر حال ارزششو داشت !

حالا هم هیمشه خبرش و میگیرم ، عموماً براش هدیه میبرم ، مخصوصاً که به مشکل بر میخورم ، و . . .

خدا حفظش کنه !

استاد ادبیاتی داشتیم دکترای ادبیات، خیلی خوش خلق اما فوق العاده جدی؛ از همان روز اول هم با بچه ها تصفیه حساب کرد که اهل نمره دادن و... نیست و علاوه بر کتابی که تدریس می کرد گوشزد که نکاتی که سرکلاس می گوید هم برای امتحان می آید.

با این اوصاف از همان روز اول هم همه ی جلسات کلاس را ضبط می کردم هم کلمه به کلمه گفته های استاد را نت برداری می کردم.

خلاصه گذشت تا روز امتحان، از آن جایی که برای این امتحان بیشتر از نصف روز وقت نداشتیم خیلی ها ترجیح دادند اصلاً سرجلسه ی امتحان حاضر نشوند، خیلی ها هم سر جلسه انصراف دادند! بقیه هم فقط امید داشتند به یک نمره ی 12 ! یعنی همین قدر امیدوار بودند که درس را پاس کنند.

از طرفی می دانستم که کمتر از 19 نمی شوم از طرفی با این اتفاقات خیلی دلهره داشتم، هر شب کابوس نمره ی این امتحان را می دیدم! خیلی ذهن و فکرم را مشغول کرده بود، فکر این که نمره ی این درس معدلم را پایین بیاورد خیلی عذابم می داد؛ تا این که به سلامتی نمره ها اعلام شد.

وقتی مسول آموزش نمره ام را گفت، ناباورانه سرم را از بالای مانیتور خم کردم روی صفحه و گفتم: واقعاً من 20 شدم! این 20 دلچسب ترین بیستی بود که گرفته بودم! احتمالاً به خاطر همان کابوس ها! و خب البته تنها 20 در این درس که موجب اعتراض خیلی ها هم شد!

یکی نبود بگه، بابا ما برای این 20 کلی دود چراغ خوردیم!:Nishkhand:

مسودی;55857 نوشت:
سلام پس اینجا خاطرات دکتر مهندسا درج میشه :Ghamgin:من که تو کلاس دوازده مردود شدم باید چه بکنم:kharej:

مگه هر کسی رفت دانشگاه دکتر و مهندس می شه؟! احتمالاً قشر بیکارشون این جا اند! چون دکتر و مهندس هاش وقت خاطره نویسی ندارند!:khandeh!:

[=&quot]معمولاً مهمانی خوابگاهی ویژگی های خاص خودش را دارد خصوصا وقتی مهمان یکی از دوستان باشد و مهمانی بیشتر از سه چهار روز طول بکشد.
[=&quot]روز اول دست به دامن غذای سلف می شویم:khandeh!: و روز دوم فست فود:Kaf: اما اگر معده آن عزیز، حساس باشه چاره ای نیست جز این که خود را به وادی غذاهای خوابگاهی بیندازیم.[=&quot]:Gig:
...
[=&quot]
[=&quot]بعد از یک هفته که داشت می رفت، حساب کردیم در طول یک هفته ای که مهمان بود، بجز وعده هایی که هر دو مهمان سلف خوابگاه بودیم، به مرغ و تخم مرغ شدیداً مدیون شدیم؛ غذاهایی چون انواع غذا باسیب زمینی+تخم مرغ- املت- پر رو- نیمرو و...

[=&quot]الان هم که به هم میرسیم گاهی به شوخی میگه: «فلانی خودمونیم تو هم آشپزیت خوبه و هم خلاقیتت!»:Mohabbat:
[=&quot]

[=&quot]معمولاً مهمانی خوابگاهی ویژگی های خاص خودش را دارد خصوصا وقتی مهمان یکی از دوستان باشد و مهمانی بیشتر از سه چهار روز طول بکشد.
[=&quot]روز اول دست به دامن غذای سلف می شویم:khandeh!: و روز دوم فست فود:Kaf: اما اگر معده آن عزیز، حساس باشه چاره ای نیست جز این که خود را به وادی غذاهای خوابگاهی بیندازیم.[=&quot]:Gig:
...
[=&quot]
[=&quot]بعد از یک هفته که داشت می رفت، حساب کردیم در طول یک هفته ای که مهمان بود، بجز وعده هایی که هر دو مهمان سلف خوابگاه بودیم، به مرغ و تخم مرغ شدیداً مدیون شدیم؛ غذاهایی چون انواع غذا باسیب زمینی+تخم مرغ- املت- پر رو- نیمرو و...

[=&quot]الان هم که به هم میرسیم گاهی به شوخی میگه: «فلانی خودمونیم تو هم آشپزیت خوبه و هم خلاقیتت!»:Mohabbat:
[=&quot]

با اینکه هنوز در اواخر دوران دانشجویی سیر می کنم اما هر چی فکر می کنم خاطره قابل ذکری یادم نمی یاد انگار بی خاطره بوده واسم البته اشتباه نشه بچه مثبت درسخون نبودم فقط یک نکته جالب آموزنده دارم اینه همین الان باید استارت کار رو زد یا حدیثی هست که میگه خدا آون کار خیری رو دوست داره که با عجله انجام بشه یا درش شتاب بشه این حکایت ما دانشجو ها هست که هر ترم که ایام امتحانات میرسه فشار درسها اونقدر یاد میشه که همش میگیم از ترم بعد دیگه همش درس می خونم!!! اما باز همون آش و همون کاسه تکرار میشه به خاطر همین تعلل!! و عدم شتاب
ما که درسمون تموم شد و اون اول ترمی که بچه مثبت بشیم نرسید انشالله باشه واسه آیندگان ! انشالله از ترم بعد!

کلاس هایمان را فشرده کرده بودند، جمعه ها از صبح ساعت 8 تا 4 و 5 بعد از ظهر کلاس داشتیم. حدود یک ساعتی از کلاس گذشته بود که یکی از دانشجویان بچه بغل وارد کلاس شد و گفت: شرمنده استاد این موقع صبح هیچ کجا را نتونستم پیدا کنم که بزارمش!
آن روز یکی از دروس فونتیک بود؛ استاد طریقه ی تلفظ یک حرف را توضیح می داد و بعد مثال می زد، بدون استثنا سید طه هم بلافاصله بعد از استاد حرف را از مخرج ادا می کرد!

**********

یکی دیگر از این روزها که مادری با کودکش آمده بود علی رغم وجود همه گونه هله هوله باز هم هر 5 دقیقه یک بار آقا پسر یا یک خوراکی تازه می خواست یا از بس خورده بود نیاز به سرویس بهداشتی داشت!
- این از آن روزهای است که کودک می داند هر چه بگوید مادر بلافاصله انجام می دهد تا صدای بچه درنیاید! برای همین کمال سوء استفاده را می کنند.

**********

محمدامین یکی دیگر از مهمانان کلاس مان بود که تمام طول کلاس با چنان دقت و تمرکزی از استاد محترم از زاویه ها و نماهای مختلف عکس می انداخت که گویی عکاس حرفه ای است، آن هم با گوشی تک تک دانشجویان!

نتیجه ی اخلاقی: من نمی دونم چرا دانشگاه یه مهدکودک نمی زنه؟!:Nishkhand:

یکی از معضلات دوران دانشجویی جزوه های گاه و بیگاه اساتید است که تمامی ندارد.

طبیعتاً وقتی این جزوه ها را برای تکثیر می برند باید کمی شامل تخفیف بشود چون تعداد آن زیاد است؛ اما همیشه وقتی دانشجویی برگه ها را برای تکثیر می برد و می آورد می دیدیم به جای این که مثلاً 300 بگیرد 350 می گیرد! همیشه می گفتم تخفیف هیچ چرا گران تر؟ ولی نمی شد به هم کلاسی ها اعتراض کرد، پس با نارضایتی سکوت می کردیم.

یکی دیگر از عجایب رقابت بر سر گرفتن برگه ها از استاد بود، برخی سعی می کردند آن ها برگه ها را گرفته و برای تکثیر ببرند. تا این که یکی از اساتید جزوه را به صورت فایل پاورپیت آورده بود و باید می ریخت روی فلش؛ با توجه به این که تنها دانشجوی کلاس بودم که فلش داشتم ریختند روی فلش من.

فایل نیاز به کمی تغییر داشت، انجام دادم و نهایتاً قیمت نهایی جزوه را با تخفیفات لازم حساب کرده به بچه ها اعلام کردم هر کس جزوه را می خواد پولش را بده تا براشون کپی بگیرم. برخی هم اصرار می کردند که نه بیار من می برم کپی می گیرم! ولی من نمی تونستم اعتماد کنم فلشم را به کسی بدم.

نهایتاً رفتیم برای کپی جزوه، حساب کرده بودم دقیقاً باید 14000 تومان پرداخت می کردم؛ البته با تخفیف! بدون تخفیف بیشتر می شد. که یک بهم گفتند 4500؛ من هم اعتراض که چرا 4500 ؟ فکر کردم منظورشون 14500 هست! ولی دیدم بنده ی خدا مجدداً حساب کرد و گفت مگه زیاد گفتم؟

الان می فهمیدم چرا این قدر رقابت بود برای قبول زحمت جهت تکثیر جزوه! این هم کاسبی در دوران دانشجویی!

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

سال84 در رشته ی الهیات مدرکی گرفتم واین درحالی بود که از سال قبلش به عنوان استاد یار تدریس میکردم .
سال 86 دوباره در کنکور سراسری شرکت کردم و به یاری خداوند در رشته ی فقه و حقوق یکی از دانشگاههای سراسری پذیرفته شدم
و متاسفانه یا خوشبختانه در همان دانشگاهی که تدریس میکردم پذیرفته شدم . با همفکری رئیس دانشگاه قرار شد یکی از این دو مقوله را انتخاب کنم . وبنده هم با هزار درد سر و سؤال و جواب خودم را به دانشگاه پیام نور منتقل نمودم . تا بتوانم ضمن استفاده از مزایای غیر حضوری درس خواندن به تدریس هم بپردازم !

مدتی نگذشته بود که این دانشگاه هم برای یکی از دانشکده ها از بنده برای تدریس دعوت کردند .

با توجه به این که فکر میکردم این دانشکده با دانشکده ی بنده بعد مسافتی دارد پذیرفتم .

خلاصه تا آخر ترم فرا رسید . وقتی برنامه ی امتحانی را گرفتم دیدم ای وای بر من که حوزه ی امتحانات ما در همان دانشکده ی محل تدریسم است . به هرحال ناچار از شرکت در امتحانات بودم و امیدوار که کسی بنده را نشناسد (البته به دانشجویان میگویم که در حال تحصیل مجدد هستم) خلاصه از در کلاس محل برگزاری امتحان که وارد شدم یک ردیف از کلاس دانشجویان خودم بودند . هنوز شماره یصندلی ام را پیدا نکرده بودم که ....خودتان بهتر میدانید که سوتها و ای ول گفتنها و استاد سوالها را کمک کن و ..... (پیام نور برای امتحانات خود دانشجویان را به صورت ردیف از مقاطع مختلف و رشته های مختلف در یک کلاس یا سالن قرار میدهد).

آنقدر شلوغ کردند که کلی زمان گذشت تا رئیس حوزه آمد وجای مرا با دانشجوی دیگری که در راهرو ردیف اول بود! عوض کرد .و تقریبا" نیم ساعت از وقت امتحان بنده از دست رفت .زیرا کلی تشریفات از قبیل عوض کردن شماره های صندلی در لیست مراقبین و... انجام شد

خوب این هم از عواقب تدریس و تحصیل در یک مکان است!!!!

................................................................................... حق یارتان :roz:...............................................................................

[=times new roman][=&quot]این خاطره رو پدرم برای ما تعریف کردند:
[/]
[/]
[=times new roman][=&quot]در دوران دانشجویی به همراه چند نفر از دوستان دارالقرآن تاسیس کرده بودیم و بخشی از وقتمان صرف کارهای قرآنی میشد.[/][/]

[=times new roman][=&quot]یه دفعه امتحان شیمی معدنی داشتیم ، اما من به خاطر اینکه مشغول فعالیت های قرآنی بودم اصلا نرسیدم درس بخونم. شیمی معدنی را هم دوست داشتم و هم نمرات خوبی می گرفتم. به خاطر همین استادمان ، روی من خیلی حساب می کرد. از اینکه نمره ی خوبی نگیرم و حیثیت علمی ام پیش استاد از بین برود نگران بودم.[/][/]

[=times new roman][=&quot]در راه دانشگاه تا می تونستم خوندم و در آخر دیگه کارها رو سپردم به خدا و گفتم خدایا من که وقتم رو هدر ندادم ، صرف قرآن شد ، خودت یه کمکی بده.[/][/]

[=times new roman][=&quot]رسیدیم دانشگاه و نشستیم سر جلسه ی امتحان ، برگه ها رو توزیع کردند و شروع کردیم به جواب دادن. [/][/]

[=times new roman][=&quot]من خیلی خوشحال شدم چون با کمال تعجب دیدم که همه ی سوالات رو بلدم. بعد هم برگه ها رو تحویل دادیم و از جلسه بیرون اومدیم.[/][/]

[=times new roman][=&quot]بعد بقیه اومدند و از من می پرسیدند فلان سوال رو چیکار کردی ؟ چطوری حل شد ؟....[/][/]

[=times new roman][=&quot]اما من بعضی از سوالات رو هر چی فکر می کردم اصلا یادم نمی اومد که باهاش توی امتحان برخورد کرده باشم!
کدوم صفحه؟ کجا ؟ سوال چند؟ ...
[/]
[/]

[=times new roman][=&quot]بعدا فهمیدم که بین دسته برگه هایی که به ما داده بودند ، یکی شون یکی از برگه ها بهش منگنه نشده بود و دقیقا همون دسته برگه به من رسیده بود.[/][/]

[=times new roman][=&quot]و اتفاقا روی اون برگه ای که نداشتم ، سوالاتی بود که بلد نبودم![/][/]

[=&quot]استاد هم با شناخت قبلی که از من داشت ، نمره ای رو که توی بقیه برگه ها گرفته بودم ، به همون نسبت برای سوالاتی هم که نداشتم به من داد![/]

سلام ، نمره گرفتن از استاد یه مقوله تخصصی در دانشگاه می باشد ، البته سوای برخی دانشگاههای معدود ، یکشنبه همین هفته آزمون میان ترم تئوری های انقلاب داشتیم ، استادمون انصافا خیلی خوب و به صورت مفهومی کتاب رو تدریس کرده بود ، استاد وارد کلاس شد ، در حین اینکه ورقه ها رو پخش می کرد یکی از بچه ها گفت : استاد انشاء الله با ارفاق اصلاح خواهید کرد؟ استاد بدون مقدمه گفت از آنجایی که رشته تحصیلی شما جامعه شناسی می باشد نه روانشاسی ، سوالات رو به صورت دسته جمعی جواب خواهید داد نه فردی:Sokhan: :Nishkhand: ، خلاصه ما هم که شم مشارکت جمعیمون بالا بود ، دست به کار شده و پیشنهاد استاد رو به دیده منت پذیرفتیم:Gol:البته من اول سوالات رو خودم جواب دادم بعد اونایی که بلد نبودم رو از بچه ها و استاد پرسیدم :khandeh!:

:Kaf::Gol:روز دانشجو مبارک :Gol::Kaf:

[="blue"]خاطرات دانشجویی بسیارند ولی یکی که همین اخیرا اتفاق افتاده را برایتان نقل می کنم اگر مورد پسند واقع شد ادامه میدهم؟
چند وقتی بود که توی مشغله های روزانه زندگی و البته میان کلاس و درس وامتحان اصل کاری یعنی خدارا از یاد برده بودم و نماز هایم را مثل قبل با حوصله نمی خواندم نماز های نافله و نماز شب نمی خواندم و حتی زیارت عاشورا و دعای معراج را هم مدتی بود که نخوانده بودم اما ازانجایی که اقا امام زمان همیشه به مالطف داشتند تلنگوری به من زدند ومن دوباره به خود امدم وباز همه ی این کاره را از سر گزفتم به طوری وقتی برای نماز سر سجاده می نشستم کارم حدود یک ساعتی طول می کشید و چندین نماز شب پر و پیمان هم خواندم ( خدا وکیلی این ها رو نمی گویم که ریا بشود ولی اتفاقی که در ادامه افتاد خیلی جالب است ...) از ان طرف هم من همخوابگاهی ای داشتم که خیلی وقت نبود همدیگر را می شناختیم ولی ایشان سرش خیلی شلوغ بود چندین دوست دختر داشت واکثر وقتش را با انان می گذاشت و وقتی هم در خوابگاه بود مشغول اس ام اس بازی یا زنگ زدن بود البته همبشه نمازهایش را می خواند چند روزی گذشت همین فرد امد پیش من و گفت امشب مرا هم برای نماز شب بیدار کن چند شبی هست که وقتی میبینم اینقدر نماز شب طولانی می خوانی واقها حسودی ام شد و تمام دوست دختر هایم را زدم تو دیوار (یعنی رهایشان کرد) و سیمکارتم را هم خاموش کردم و توبه کردم و همین فرد چند شبی همراه من بلند شد و نماز شب خواند و به من می گفت تو نفست حق است و تو فلانی و چلانی و من هم هر طور خواستم بگویم بابا من انکه تو فکر می کنی نیستم و من خودم گنه کارم و خودم رو سیاهم و .... ولی همین امر تو خوابگاه و تو کلاسمان پیچید از ان به بعد من برای خودم مریدانی پیدا کرده ام البته این یکی از دوستانم بود که متحول شد و همین طور در عرض یکی دو هفته من فول گناه باعث شدم ملتی عوض بشوند اما خودم همچنان همان بنده ی پر گناهی که بودم مانده ام مرا دعا کنید که خدا مرا ببخشد ولی این خاطره بهترین خاطره ی من است و خدا را هزار بار شکر میکنم که مرا وسیله ی افعال نیک خویش قرار داد بله دیگه ما نفسمان حق است؟؟؟؟؟
جان مادرتان فکر نکنید که این ها را به خاطر ریا یا فلان و چلان نوشتم ها.....[/]

[="red"]الههم عجل لولیک الفرج
التماس التماس التماس دعا
[/]

روز اول بود که وارد دانشگاه میشدم البته کلاس ها یه 2 هفته ای بود که شروع شده بود...
من خبر نداشتم!:aatash:
خلاصه رفتمو دانشگاه رو پیدا کردم(با هزاران بدبختی)بعدش رفتم تو حیاط دانشگاه...جوش خیلی سنگین بود از ترگل ور گل بودنم مشخص بود که ترم اولیم...خیلی اتفاقی متوجه شدم که الان کلاس حسابداری دارم!رفتم امور کلاس ها و گفتم سالن همایش کجاست؟ یه کروکی رو هوا برام کشید که بیشتر گیج شدم...:Ghamgin::khandeh!::khoshgel: پرسون پرسون رفتم تا اخر سر هم به دشستشویی خانوما رسیدم! نمی دونم چی شد اما یهو سر از اونجا در آوردم!داشتم از خجالت میمردم!همه ی دخترا چپ چپ نگام میکردن !:geryeh::loool:
اما تلاشام جواب دادو آخرش هم تونستم سالن همایش رو پیدا کنم!!!!:Kaf::khandeh!:
:moj::moj::moj:

سلام
خاطره ی من مربوط میشه به تقلب سر امتحان میان ترم نقشه کشی
دوستانی که این واحدو گذروندن میدونن کشیدن نقشه های صنعتی چقدر سخته مخصوصا واسه ی دخترا(به علت دید محدودتری که نسبت به آقایون دارن)
اون روزمن و2تا از دوستام به امید تقلب رفتیم و ته کلاس نشستیم.بعد از کلی سروکله زدن با شکل وقتی دیدیم واقعا نمیتونیم خودمون شکلو بکشیم فهمیدیم که دیگه وقت تقلب رسیده.
دوستم برگشت از پشت ورقه ی یکی از بچه ها رو که کشیده بود گرفت.شروع کردیم به کشیدن شکل.
مشغول کشیدن بودیم که یکی از بچه ها که ردیف جلوی ما نشسته بود برگشت پشت و میخواست ورقه رو از زیر دست دوستم بکشه.دوستم هم محکم دستشو گذاشته بود رو برگه و نمیذاشت.
حالا وسط امتحان بکش بکش راه افتاده بود و نزدیک بود برگه پاره بشه.(شانس آوردیم استاد حواسش نبود)
بلاخره دوستم کم آورد و کسی که جلو نشسته بود برگه رو از زیر دست دوستم گرفت.
حالا فکر میکنین چی شد؟
طرف برگه رو واسه خودش نمیخواست،ما برگه رو سروته گرفته بودیم و داشتیم همونجوری شکلو میکشیدیم.اون برگه رو درست کرد و دوباره گذاشت زیر دست دوستم.یعنی اگه اون نمیدید و متوجه نمیشد ما 3 نفر شکلو برعکس میکشیدیم.
هنوزم وقتی یاد اون روز می افتیم کلی میخندیم

سلاممممممم بر همه دوستان،این خاطره ای که من میخوام بگم فک کنم عمومیت داشته باشه بین همه دوستان دانشجو

[="Blue"]بذارید از اینجا شروع کنم که شاعر گرانقدر که(روحش شاد و تنش گور به گور باد)میفرمایند:من از درس و دروس هرگز ننالم که هر چه با دلم کرد آن غذا کرد[/]
[="RoyalBlue"]طبق تحقیقات گسترده ای که بنده نوعی در این بیت شعر انجام دادم این شعر ابهام داره و شاعر منظورش از آن غذا غذای سلف دانشگاه بوده چون طبق اطلاعات رسیده از چاخان نیوز این شاعر گرانقدر پس از خوردن غذای سلف جان به جانان تقدیم میکنه و به زبون خودمون از این ادم پفکیا بوده اما چرا در حاله ای از ابهام آورده؟؟؟؟ به خاطر ترس از حراست که در ان زمان به صورت فعال در حوزه داخل و خارج دانشگاه فعالیت داشتند[/]:gun:
[="DeepSkyBlue"]اما غذای سلف که قربونش برم از دمپایی پاره خوابگاه برادران تا جوراب بو داده خوابگاه خواهران در ان یافت میشود مخصوصا با چاشنی کافور بیا ببین چه شود؟؟فقط من موندم این دانشجوها بازمانده قوم تاتار هستن که برای همین غذا سرو دست میشکنن و آنچنان با عشق تو صف سلف وایمیسن :shadi:که هر کی ندونه فک میکنه دارن بهشون سهمیه بنزین اضافی میدن[/]

حالا بامزش اینجاس که یکی از استادای ما عادت داشت میومد سر کلاس چون همه بچه ها تو چرت بودن میپرسید امروز غذا چه خوردید؟بچه ها یک صدا در پاسخ میگفتن:مادر جوجه استاد،شما هم که حتما چلو ماهیچه میخورید دیگه،بلههههههههه بحث درسی ما از همینجا شروع میشه تاااااا به اینجا میرسه که نقش مرغ در جنگ جهانی سوم چی بوده؟؟!!!و در آینده از مرغ در جنگهای بعدی چگونه استفاده میشه؟؟؟؟(البته باید اعتراف کنم دانشجو جماعت در پیچوندن دروس واقعا تخصص لاوصفی داره)تهش ی خسته نباشید و استادم که به خودش افتخار میکنه کلاسش چه بار علمی داشته با غرور میفرمایند:شما هم خسته نباشد جلسه بعد تحقیقتون تاریخچه مرغ و چگونگی تشکیل تخم مرغ!!!!

[="Blue"]بعد از کلاس هم به صورت کاملا انتحاری میدویم به سمت سرویس:drive:(البت تلفات هم داره که هنوز سایت رسمی کشتار مغزها در دانشگاه با آسانترین روش آمار دقیقی رو اعلام نکرده):dar:
اگه تونستی چن نفرو ناکار کنی و برسی به سرویس که خوشا به سعادتت اون روز روز شانست بوده :pirooz:اگرم نهههه که باید خودتو به پنجره آویزون کنی و دست چن نفر دیگه رو هم بگیری که به تو آویزون میشن!!![/]

حالا فک نکنید ما تو چه دانشگاه درپیت بلغوزابادی درس میخونیم؟!خیر اینجانب در دانشگاه تهران واحد پردیس قم درس میخونم،البته بی انصافی نشها،اون ته مهاش اگه خوب بگردی شاید ی نکات مثبتی هم پیدا بشه:khandeh!:

سلام به همه دوستان

خاطره منم مربوط میشه به یه نقشه!!!

تحویل کار نهایی یه ترممون چند تا نقشه بود که استاد گفته بود حتی خود نقشه ها رو هم باید با دست بکشید و بعد روش کار کنید،خیلی کار سختی بود و خیلیم بیخود بود چون اصلا رسم نقشه هدف اون درس نبود

کارمون گروهی بودو ما تصمیم گرفتیم بیس کارمونو با یه رنگ خاکستری که پیدا نباشه پلات بگیریم و بعد با دست بریم روش و کاراشو انجام بدیم :khandeh!:

خلاصه این که پلات گرفتیم و کلی کار روش انجام دادیم ، تقریبا یه 6و7 ساعتی روش کار کردیم ، بعد من اومدم یکی از جزئیاتو از روی نقشه های قبل پیدا کنم دیدم هر چی نگاش میکنم به این یکی شبیه نیست ، بعد از چند لحظه فهمیدم نقشه رو چرخونده و بد پلات گرفته :Graphic (49):

واااااااااااااااااای بعد از 6 ساعت کار کردن همه گریه مون گرفته بود و دیدیم دیگه خیییییییییییلی وحشتناک میشه دوباره بخوایم روش کار کنیم واسه همین تصمیم گرفتیم بچپونیمش اون وسطا تا استادمون نفهمه:Nishkhand:

روز تحویل کار که شد همه مون استرس داشتیم که نکنه بفهمه ، هر روز منتظر بودیم که بهمون بگن شما 0 شدید چون میخواستید ا زیر کار در برید:Nishkhand:

ولی خوب الهی شکر هم چیز به خوبی و خوشی تموم شد و کسی چیزی نفهمید:Kaf:

گل گیسو;80053 نوشت:
اما غذای سلف که قربونش برم از دمپایی پاره خوابگاه برادران تا جوراب بو داده خوابگاه خواهران در ان یافت میشود مخصوصا با چاشنی کافور بیا ببین چه شود؟؟فقط من موندم این دانشجوها بازمانده قوم تاتار هستن که برای همین غذا سرو دست میشکنن و آنچنان با عشق تو صف سلف وایمیسن که هر کی ندونه فک میکنه دارن بهشون سهمیه بنزین اضافی میدن

بازم سلام

خوب دیگه لازم نیست غصه بخورید چون دیگه کسی تو سلف پیداش نمیشه ، چون هر پرس غذا بسته به نوع غذاش از 1200 تومن هست تا 2000 تومن :Moteajeb!::Moteajeb!::Moteajeb!::Moteajeb!:

بله دیگه

بیچاره خوابگاهیا و بیچاره تر از اونا پسرا :Ghamgin:

سلام:Gol:
خاطرات که زیاده اما من 3 تاشو میگم:Nishkhand:

اولیش زمین خوردن استادمون؛ :khandeh!:
یه استاد آقایی داشتیم ماشالله قد بلند شاید 2 متر یا یه خورده کمتر!! لاغر!! و فوق العاده جدی!! اصلا انگار این آدم تو زندگیش خنده یا حتی لبخند رو تجربه نکرده بود!!( اما بد اخلاق نبودا)
بنده خدا یه بار اومد روی تخته مطلب بنویسه ، پاش گیر کرد به سکوی پای تخته و با صورت رفت تو تخته!! حالا بچه ها هم از خنده قرمز شده بودن و احتمال زیاد تجربه کردید که سر کلاس هرچی میخوای جلوی خندتو بگیری بدتر میشه و بیشتر خندت میگیره!! استاد مون بیچاره یه نگاه کوچیک به بچه ها انداخت و تا آخر کلاس یه بند رو تخته نوشت و درس داد... به روی خودش نیاورد!! اما ما همچنان ..... چشممون که به هم میافتاد دوباره خندمون میگرفت!

زمین خوردن خودم؛ :Ghamgin:
ترم بعدش سر انتخاب واحدا بود (اون موقع هنوز انتخاب واحد اینترنتی نشده بود!) برگه انتخاب واحد دستم بود و همین جور که حواسم به برگه بود از پله ها بالا میرفتم که یهو پام به پله گیر کرد و افتادم رو پله ها:ghash:!!
از بد شانسیم اون لحظه تنها بودم و دوستم پیشم نبود!و افتادم جلوی پای 3 تا از آقایون دانشگاه که آخرم نفهمیدم کیا بودن! آخه از خجالت سرمو بالا نکردم و فقط 6 تا پا که متعلق به 3 آقا بود رو دیدم :khejalat: و بعد پاشدم بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم فقط از اونجا رفتم!
نتیجه اخلاقی: سعی کنید به کسی که زمین میخوره نخندین و به روی خودتون نیارین!
ولی برای من که سخته ، چون از فکر اینکه یکی میخوره زمین خندم میگیره ، چه برسه ببینم!

تقلب کرده بودی فلانی(خودم)؟!:Moteajeb!:
یکی از درسای تخصصی که استادشم مدیر گروهمون بود و سخت گیر رو حسابی برای امتحان ترم خونده بودم(البته تو فرجه ها :Nishkhand:) رفتیم امتحان دادیم و بعد امتحان اکثر بچه ها میگفتن که ما میافتیم و تقریبا همینطور هم شد!
چند روز بعد امتحان استادمون رو دیدم و سلام و احوالپرسی کردم! و بعدش پرسیدم که استاد برگه ها رو تصحیح کردید؟ گفت: بله!! فلانی(خودم:dokhtar:) خوب نوشته بودی ، فک کنم تقلب کرده بودی!!! :Shekastan Del:
نتیجه اخلاقی: آش نخورده دهن سوخته !! پس آش بخورید که الکی دهن سوخته نشید!!
(نه شوخی کردم تقلب نکنیدااااااا:paridan:)

به ما گفتن استاد دیر میاد سر کلاس ما هم که از خدا خواسته،با چنتا از بچه ها،جستیم تو سلف(هرچند خبری از غذا نبوود اما دیدن سلف خالی هم به ادم انرژی میده)وقتی رسیدم دم کلاس دیدیم استاد داره با چن تا از دخترای ترم بالایی بیرون کلاس صحبت میکنه گفت برید سر کلاس بچه ها اومدند منم الان میام
رفتیم تو کلاس نشستیم استاد هم اومد یه کم رنگش پریده بود شروع کرد به درس دادن تاااااااااا اینکه خیلی ریلکس برگشت گفت ببخشید بچه ها من سرم داره گیج میره بعد دستشو گرفت به میز و افتاد زمین و میز هم افتاد روش
حالا عکس العمل بچه ها جالب بود اولش که همه شوکه شده بودیم باورمون نمیشد فقط یکی از دوستام که اون جلو نشسته بود داد میزد میگفت:ای وااااااااای استاااااااااد استاااااااد بموووون استااااد تو خوب نمره میدادی استاد بلند شووو!!!!!:grye:
پسرای کلاس هم که یکی از یکی بوق تر،یوهو یکیشون به خودش اومد پرید استاد و بگیره یه کم دیر رسید چون استاد نقش زمین شده بود،بعدش یکی پرید اب قند بیاره،تا حالا کلاس اونقد ساکت نشده بود
خدا رو شکر حال استادمون خوب شد....

سلام سلام سلام

یکی دو ترم پیش بود که تمام اون امتحانایی که داشتیم همه توی یه سالن برگزار شد و منم از اولین امتحان تا اخریش روی همون صندلی اولی نشستم

امتحان اول که مشکلی نداشت ، امتحان دوم دیدم مراقبمون خیلی بد بهم نگاه میکنه ، امتحان سوم دیگه نتونست تحمل کنه که بهم چیزی نگه :Gig:

گفت خانم ... چه خبره؟چرا همش مثه گل مجلس میری اون وسط میشینی؟خیلی مشکوکی:Moteajeb!:

آخرشم زهر خودشو ریخت و بلندم کرد بردم اون گوشه سالن که پشه هم پر نمیزد:vamonde:

نتیجه اخلاقی :

زینب سادات;80548 نوشت:
نتیجه اخلاقی: آش نخورده دهن سوخته !! پس آش بخورید که الکی دهن سوخته نشید!! (نه شوخی کردم تقلب نکنیدااااااا)

نه ولی من واقعا ترجیح میدم تقلب نکنم ، همین که تقلب نمیکنم انقد بهم گیر میدن وااااااااااای به حال روزی که تقلب کنم:tajob:

موفق باشییییییییییییم

التماس دعا:Gol:

با سلام

چند وقت پيش يه كليپ صوتي شنيدم ياد خاطره اي از امتحان ورودي يكي از دانشگده هاي حوزه (قابل توجه طلاب محترم امتحان ورودي تخصصي) افتادم

به فكر افتادم اينجا بنويسم

شايد برخي دوستان شنيده باشن يه كليپ صوتي بود تو موبايل ها كه يكي داد مي زد فرار كنيد فرار كنيد اس ام اس اومد فرار كنيد اس ام اس اومد

اتفاقا بنده اين صدا را براي آهنك اس ام اس موبايل ام قرار داده بود

هر وقت اس ام اس برام مي امد اين داد مي زند فرار كنيد فرار كنيد اس ام اس اومد

شب امتحان ورودي بود و با بچه ها داشتيم درس مي خونديم كه يه اس ام اس امد و اين موبايل داد زد فرار كنيد اس ام اس اومد وو......

بچه ها كمي خنديدند و يكي از بچه ها گفت اين را عوض كن فردا سر جلسه امتحان برات اس ام اس مي ايد بد مي شه
گفتم باشه حتما عوض مي كنم

خلاصه حالا سر جلسه امتحان بوديم كه:

حساب كنيد چند صد نفري مشغول نوشتن ورقه و همه جا سكوت محض
يه دفعه موبايل داد مي زنه فرار كنيد فرار كنيد اس ام اس اومد و.........

بنده تا بيام به خودم بجنبم و موبايل را بردارم و خاموش كنم

كار از كار گذشته بود و يه دفعه برگشتم ديدم همه امتحان را ول كردن و دارن مي خندند

از شانس بد ما چند ناظر هم دور بر ما بودند

الحمدلله به خير گذشت و اتفاقي نيفتاد

هروقت یه خرابکاری میشد می گفتن کار سید (من) و محمدبیاته
از خدا میخوام از سر تقصیراتم بگذره از بس تو اون دوران شیطنت کردیم
سعی می کنم یکی از خاطرات بسیار جالب دوران دانشگاهم رو خلاصه وار بگم
یه رفیقی داشتیم که اصلا اهل درس نبود و آخرشم ول کرد و رفت او که اومده بود خونه ما مهمونی یه شب گیر داد که می خوام برم خونه فلان رفقای دانشجو
خونه اونا تا خونه ما هم حدود 45 دقیقه راه بود و در بین مسیر یه پارک جنگلی بسیار بزرگ بود که لا اقل 20 دقیقه از مسیر رو باید تو از اون پارک می رفتی
ما اونو ترسوندیم گفتیم پارک جنگلی خطر ناکه و ... گفت نه من می خوام برم
ما هم یه نقشه کشیدیم که اون (سید عباس) با محمد بیات برن و ما از راه میانبر بریم و تو راه اونا کمین کنیم
خلاصه رامین ملحفه سفیدی برداشت و میثم و مهدی هم تو دستشون پر از سنگ بود و من هم فلاش دوربینم رو برداشتم و رفتیم تاریک ترین جا کمین کردیم
محمد بیات هم تو مسیر تا می تونست اونو می ترسوند تا این که رسیدند به ما
رامین ملافه رو انداخت رو خودش و رفت مقابل سید عباس
منم مرتبا فلاش می زدم و مهدی و میثم سنگ به درختا می زدند صدای قار قار کلاغ ها هم بلند شد از یه طرف دیگه صدای چند نفر میومد خلاصه فضا، فضای وحشتناکی شد در همین حین محمد طبق نقشه پا به فرار گذاشت و سید عباس هم پس از اینکه یک فریاد بسیار بلندی زد پا به فرار گذاشت و ما هم اونا رو دنبال کردیم اما بیچاره سید عباس اینقدر ترسیده بود که عمرا ما نمی تونستیم به گردش برسیم
بعداز اینکه رفتند خونه دوستامون از ترسش سنّت دانشجوها رو شکست و حاضر شد که خرج کنه و با تاکسی برگرده
وقتی که برگشتند منو برد تو حیاط و گفت: سید داشتیم می رفتیم 10 - 12 نفر که شراب خورده بودند و مست بودند جلو مارو گرفتن
من بلند بلند می خندیدم و می گفتم شراب نخورده بودن، جن بودند
اما اون اصرار داشت که شراب خورده بودند
بعد از مدتی به او گفتیم که کار ما بوده اما او قبول نمی کرد تا اینکه نشانی های اتفاقات رو بهش دادم تا قبول کرد که ما بودیم
دوستان اگه دوباره همچین موقعیتی برام پیش بیاد دیگه اینجور شوخی ها نمی کنم، درسته که این خاطره ماندگاری شد برای ما اما کار درستی نبود
اگه حداقل ده نفر این مطلب رو بخونن معلومه که خوشتون اومده و یه خاطره جالب دیگه از شیطنت هامون رو تعریف می کنم

یه دوست داشتیم که با هم هم خونه بودیم اسمش محمد بیات بود
بعضی وقتا که مثلا 6تا نون بیات تو خونمون داشتیم می گفتیم الان 7 تا بیات تو خونه هست شیش تاش نونه یکیش محمد

آشنای قریب;107756 نوشت:
هروقت یه خرابکاری میشد می گفتن کار سید (من) و محمدبیاته
از خدا میخوام از سر تقصیراتم بگذره از بس تو اون دوران شیطنت کردیم
سعی می کنم یکی از خاطرات بسیار جالب دوران دانشگاهم رو خلاصه وار بگم
یه رفیقی داشتیم که اصلا اهل درس نبود و آخرشم ول کرد و رفت او که اومده بود خونه ما مهمونی یه شب گیر داد که می خوام برم خونه فلان رفقای دانشجو
خونه اونا تا خونه ما هم حدود 45 دقیقه راه بود و در بین مسیر یه پارک جنگلی بسیار بزرگ بود که لا اقل 20 دقیقه از مسیر رو باید تو از اون پارک می رفتی
ما اونو ترسوندیم گفتیم پارک جنگلی خطر ناکه و ... گفت نه من می خوام برم
ما هم یه نقشه کشیدیم که اون (سید عباس) با محمد بیات برن و ما از راه میانبر بریم و تو راه اونا کمین کنیم
خلاصه رامین ملحفه سفیدی برداشت و میثم و مهدی هم تو دستشون پر از سنگ بود و من هم فلاش دوربینم رو برداشتم و رفتیم تاریک ترین جا کمین کردیم
محمد بیات هم تو مسیر تا می تونست اونو می ترسوند تا این که رسیدند به ما
رامین ملافه رو انداخت رو خودش و رفت مقابل سید عباس
منم مرتبا فلاش می زدم و مهدی و میثم سنگ به درختا می زدند صدای قار قار کلاغ ها هم بلند شد از یه طرف دیگه صدای چند نفر میومد خلاصه فضا، فضای وحشتناکی شد در همین حین محمد طبق نقشه پا به فرار گذاشت و سید عباس هم پس از اینکه یک فریاد بسیار بلندی زد پا به فرار گذاشت و ما هم اونا رو دنبال کردیم اما بیچاره سید عباس اینقدر ترسیده بود که عمرا ما نمی تونستیم به گردش برسیم
بعداز اینکه رفتند خونه دوستامون از ترسش سنّت دانشجوها رو شکست و حاضر شد که خرج کنه و با تاکسی برگرده
وقتی که برگشتند منو برد تو حیاط و گفت: سید داشتیم می رفتیم 10 - 12 نفر که شراب خورده بودند و مست بودند جلو مارو گرفتن
من بلند بلند می خندیدم و می گفتم شراب نخورده بودن، جن بودند
اما اون اصرار داشت که شراب خورده بودند
بعد از مدتی به او گفتیم که کار ما بوده اما او قبول نمی کرد تا اینکه نشانی های اتفاقات رو بهش دادم تا قبول کرد که ما بودیم
دوستان اگه دوباره همچین موقعیتی برام پیش بیاد دیگه اینجور شوخی ها نمی کنم، درسته که این خاطره ماندگاری شد برای ما اما کار درستی نبود
اگه حداقل ده نفر این مطلب رو بخونن معلومه که خوشتون اومده و یه خاطره جالب دیگه از شیطنت هامون رو تعریف می کنم

با سلام،
جالب بود الان به این جمله که میگن «ذهن ایرانیا خیلی خلاقه» پی بردم!!!

سلام خاطره ی من مربوطه به زمانی که رگ دانشجوئیم گل کرد و حسابی سوتی دادم :khaneh:
خوب میخوام یکی از شیطونیهامو براتون بگم ببخشید بنویسم میدونید من در قسمتی که کار میکنم بچه ها رو می بریم اردو (خدا نصیبتون نکنه ) یه دفعه حاج آقایی روحانی رئیسمون بود (الان هم رئیسمون روحانی است) تازه آمده بودند سرکار ما رفتیم اردو قایقرانی ذوب آهن اصفهان اصفهانی ها اونجارو بلدند جای شما خالی بعد از چند سال حسابی سرسره باز ی ، تاب بازی و ... کردم (آن موقع دانشجو هم بودم دانشجویی هم عالمی داره ) خلاصه وقت ناهار حاج آقا گفتند همه برند داخل سالن همه رفتند به چند تا از بچه ها گفتم من میخوام تا خلوته عکس بگیرم . خلاصه وسط اردوگاه یه آب نمایی بود که تپه مانند ساخته بودن بچه ها پائین آب نما عکس می گرفتند گفتند وایسا تا عکستو بگیریم گفتم اینجا نه

بچه ها منتظر بودند من می خوام چکار کنم آخه خیلی با بازی کردن خستشون کرده بودم . :pirooz:

- پس کجا عکس میگیری ؟ گشنمونه
- گفتم اونجا و چادرمو برداشتم و رفتم بالای آب نما
- بابا کجا میری ؟ دیرمون شد
- رسیدم حالا عکسمو بگیرید
یه دفعه دیدم کسی منو صدا میزنه خانم ... اونجا چکار میکنی ؟
- جاتون خالی برگشتم از اون بالا دیدم حاج آقا دستشو سایبون چشماش کرده و با تعجب به من نگاه می کنه :Moteajeb!:
خوب چکار کنم می خواستم عکس بگیرم
انصافا عکس زیبایی هم شده هر وقت اونو می بینم کلی از کارای اون روزم می خندم :Khandidan!: :khandeh!: :khaneh:
اما خوب جلوی حاج آقا سه کاری بود مگه نه ؟ :khandeh!:

سلام

یک خاطره برای تون بگم سال آخر دبیرستان کلاس سوم کامیپوتر :hey: یادش بخیر :pirooz:
زنگ آخر عربی داشتیم ! از معلمون خوشمون نمی اومد برای اینکه فرار کنیم از مدرسه کل بچه 20 نفر آشغال دونی کلاس رو پر از کاغذ کردیم و زنگ خورد یکی از بچه ها آتیشش زد :tamasha:

کل مدرسه پر از دود شد :aatash:

ما هم از پشت مدرسه پا به فرار :khoshali:

ولی نمی دونستیم آقا مدیر :pir:زنگ میزنه به خونه

دوباره برگشتیم مدرسه که دیدم همه بچه اومدن رفتیم دفتر مدرسه ک:farar:ه آقا مدیر با شلنگی که دستش بود همه بچه ها رو میزد :_loool:

:kharej: و مارو داشت اخراج میکرد !!!!!!!

که رئیس آموزش پرورش شهرمون نذاشت ! گفت اینا یک روز کاری میشن ! حالا همه این بچه ترم آخر دانشگاه هستیم و دنبال کار ......

با سلام
كادوي تولد:birthday:
دنياي دانشجويي عالمي داره يكي از بهترين خاطرات اخيرم اينكه:
ما 31 فروردين امسال با استادمون كه معاون دانشكده امونم ميشه در مورد جشن فارغ التحصيلي بحث مي كرديم براي تعيين زمان جشن يكي از پسرا گفت استاد جشن و فردا بگيرين چون تولد منه يه روز تاريخي هم كه هست
رديف ما هم كه به قول استاد رديف اشراره مي خواستيم فردا بهش ضد حال بزنيم به بچه ها گفتم يه كلاه تولد براش درست مي كنيم و چندتا از سوتيهايي كه سر كلاس داده رو براش مي نويسيم.
يه كلاه تولد خوشكل درست كرديم فردا روي صندليش گذاشتيم بچه ها هر كدوم وارد كلاس مي شدند نمي تونستن جلوي خنده هاشونو بگيرن :khandeh!:
تا نوبت ريسد به آقايون كه از خنده :ghash:نمي تونستن سر كلاس بشينن استادم كه هيچ
هر روز به قول خودش منتظر يه كار غير عادي از ماست خود پسره دير كرده بود يكي از آقايون بهش زنگ زد كه بدون شيريني نيا جاتون خالي يه شيريني به ياد ماندي خورديم.
ولي بهترين لظه ها وقتي بود كه ازش خواستيم نوشته هاي روي كلاهشو بخونه سوتيهايي كه داده بودو مي خوندحتما تو دلشم مي گفت تلافي داره ما هنوزم منتظريم برا تلافيش.

عجب خاطراتی رو می شنویم کاش ما هم دانشجو بودیم!

«Yassin»;107920 نوشت:
عجب خاطراتی رو می شنویم کاش ما هم دانشجو بودیم!

سلام
اختيار دارينyassinعزيز اگه بخواين از عالم استادي دست برداري مثل ما دانشجو ميشين استاد.

زينب;107924 نوشت:
سلام
اگه بخواين از عالم استادي دست برداري مثل ما دانشجو ميشين استاد.

با سلام مجدد،
شما لطف دارین ولی دنیای دانشجویی هم خیلی شیرینه.

سلام

دانشگاه زیاد خاطرات خوبی ندارد!

پاس کردن درس ها 3 واحدی ساختمان داده از استاد بدنمره و بد اخلاق خوشحالی و خاطره شیرینی است تو آینده!

بیشتر کل کل بین دختر و پسرهاست
وقتی این دختر از خود راضی سوتی میدن نمی دونید چه حالی میده

شعار ما تو دانشگاه این بود
عشق آتشین دانشجو
تخم مرغ

بعداز اینکه امتحانات ترم تموم شد دوستام با من اومدن شهرمون
صبحانه مفصلی تهیه کردم
خامه، عسل، پنیر، کره، مربا، حلوا شکری
خلاصه اینقدر تنوع بود که خاطره شد
اما...
وقتی سفره رو انداختیم مادرم صدام کرد و گفت: شاید بچه ها نیمرو بخوان براشون درست کنم؟
گفتم: یه لحظه صبر کن
بچه ها رو صدا کردم گفتم: دوستان کسی هست که دلش نیمرو بخواد؟
یکصداو بلند گفتند:
نه... نیمرو نه
آخه مادر ما که نمی دونست که ما یک ماه (ایام فرجه و امتحانات) فقط نیمرو خوردیم

سلام

فقط شیر و خط دانشجویی :solh:

سکه را مینداختیم بالا اگر شیر می اومد فیلم نگاه میکردیم :samt::vamonde:
اگر خط می اومد می خوابیدیم :shookhi:
اگر وسط می اومد درس می خوانیدم :reading:

خیلی حال میداد

خاطرم ماله همین دوروز پیشه

سر کلاس بودم که یهکی از بچه ها فریاد زد فلانی بدو اسمتو رو برد زدن به خاطر معدل خوب و اینحرفا :Nishkhand:
کلاس تموم شد منم خوشحال و خرسند با دو نفر از بچه ها اومدم از پله ها پایین که بردو ببینیم اقای بنایی هم داشتن دیوار رنگ میکردن .چشمتون روز بد نبینه یه دفعه برگشتیم دیدیم لباسمون کاملا رنگی شدهههه با خالخالای سفید
هیچی تازه رنگش با اب در میرفت و گرنه که ...
ولی به خاطر این اتفاق ناگوار دانشگاه برامون اژانس گرفت به حساب خودشون :khandeh!:

با سلام
از ماست كه بر ماست
ترم پيش اوايل عادت كرده بوديم سر كلاس هر جلسه به يه بهونه از بچه ها شيريني بگيريم حدود7يا 8 جلسه بچه هايي كه عقدو ازدواج كرده بودنند به زور شيريني آوردن تا اينكه بچه ها خبر دادن بچه مثبت كلاسمون ماشين خريده ما اين آقارو وادار كرديم برامون شيريني ماشينشو بخره .فك كنم يه مدتي فكر انتقام بود تا اينكه به سرش زده بود بره گروه اسم بچه هاي معدل الف و در بياره كه حدود 10 نفر از بچه هارو ليست كرده بود كه اول قرار شد 3نفر اول شيريني بخرن كه ما بوديم بعد اينم كه ما اين شيريني رو به بچه ها داديم ديگه بهونه اي پيدا نكرديم برا شيريني ذهنمون مختل شد.
البته اضافه كنم كه چن روز پيش اسم بچه هاي معدل آخرو گرفتيم كه خوشبختانه اين آقا جز اوناست اكثرشونم آقايونن.

یادش بخیر از دیونه بازی های دوران دانشگاه
ترم آخر بود محمد گفت من که تا یک ماه نمی خوام برم شهرمون لذا از من خواست که کچلش کنم منم ماشین اصلاح رو برداشتم و افتادم به حون موهاش
بعدش به او گفتم سر منو هم کچل کنه
بعدش رامین گفت: سر من رو هم کچل کنید
فقط مهدی بود که کچل نکرده بود
اونو هم مجبور کردیم که کچل کنه
.
:pesar:

.
.
بعداز کچل کردنم بود که رفتم امتحان رانندگی دادم و گواهینامه گرفتم و مجبور شدم با سر بی مو عکس بگیرم برای کارت گواهینامه ام:Graphic (36):

سلام ظاهرا از مطالب این قسمت اینطور برداشت می شه که آقایون از لحاظ درس ضعیف هستند ، ولی اینجایی که من هستم ، آقایون حسابی می خونند ، حتی از بچه ها شنیدم که پسرها جزوی مخصوصی داشتند که بعد از امتحانات رو کردند:Nishkhand::khaneh:

عاقبت ترس
ترم اول بودم اوايل خرداد بود بچه هاي هم اتاقيم مي دونستن من از گربه خيلي مي ترسم يه شب من پيش دوستام بودم اومدم اتاق ديدم بچه ها ميگن گربه اومده اتاق ما ميترسيم بهم گفتن بدو بالاي تختت رفتم روي تختم نشسته بودم يهو ديدم صداي گربه از زير تخت من مياد از ترسم فرار كردم روي صندلي وايستادم بچه هام داشتن فيلم بازي مي كردن من بيشتر مي ترسيدم نزديكاي ساعت1 شب بود كه خبري از صداي گربه نشد بچه ها بهم گفتن گربه خوابيد تو هم پتوتو بكش روت بخواب از زير پتو هم بيرون نيا صبح اگه گربه رو تختت نبود صدات مي كنيم من تا صبح زير پتو پختم ولي از ترس گربه صدامو در نياوردم صبح ساعت 9 بود ديدم خبري از گربه و صداي گربه نيست بلند شدم به هم اتاقيام گفتم فك كنم گربه مرده ديدم همشون زدن زير خنده علت خندشونو پرسيدم يكي از بچه ها تو گوشيش صداي گربه اي رو برام گذاشت گفت شب با اين اذيتت كرديم من هم چيكار مي كردم بايد مي بخشيدمشون.

سلام به دوستان
یه خونه داشتیم مختلف الاضلاع و خیلی کوچیک
من و رامین اون خونه رو پیدا کرده بودیم
محمد بیات همین که از شهرشون اومد و خونه رو دید زد زیر خنده
:Graphic (18):
دیگه نمی تونست جلو خودشو بگیره ما هم از خنده محمد خندمون گرفت
علت خنده محمد خونه تقریبا 20 متری بود که اجاره کرده بودیم

البته خیلی دووم نیاوردیم و سریعا خونه رو عوض کردیم

ماه رمضون که میشد برای اینکه بریم خونه باید سربالایی میرفتیم اما دیگه نای رفتن نداشتیم لذا اول کلی سرپایینی می رفتیم یه شیر و کیک می خریدیم و روزه مون رو باز می کردیم و سپس کلی راه رو بر می گشتیم و سر بالایی می رفتیم تا برسیم به خونه
اما کسی از خونواده هامون از این وضعیت ما خبر نداشت
با این حال یه بار بابام زنگ زد و گفت: دیشب افطار یه جایی دعوت بودم وقتی که اولین لقمه رو برداشتم که بخورم یه لحظه یاد تو افتادم اون شب تو مهمونی هیچی نخوردم و همون لقمه رو هم زمین گذاشتم
قربون بابام برم که اینقدر بفکرمه

سلام

گفتید ماه رمضون :Gol:
پارسال هر کاری میکردم سحری بیدار شیم نمی شد !
تا ساعت 2 شب بازی میکردیم :shookhi:
سحری نمی تونستیم بیدار شیم :Khab:
مجبور بودیم بدون سحری روزه بگیریم :geristan:
ساعت 3 بعدازظهر میشد دیگه غش میکردیم :vamonde::khobam:

آشنای قریب;107756 نوشت:
هروقت یه خرابکاری میشد می گفتن کار سید (من) و محمدبیاته
از خدا میخوام از سر تقصیراتم بگذره از بس تو اون دوران شیطنت کردیم
.
.
.
.
.
.
.
دوستان اگه دوباره همچین موقعیتی برام پیش بیاد دیگه اینجور شوخی ها نمی کنم، درسته که این خاطره ماندگاری شد برای ما اما کار درستی نبود

اگه حداقل ده نفر این مطلب رو بخونن معلومه که خوشتون اومده و یه خاطره جالب دیگه از شیطنت هامون رو تعریف می کنم

[=&quot]
فکر کنم حداقل 10 نفر مطلب بالا رو نخوندن :khandan: اما من که طاقت ندارم و می خوام خاطره بعدی رو که از شیطنت هامونه تعریف کنم
البته آقایون احتمالا از این خاطرات خوششون بیاد
.
پنجشنبه جمعه ها کلاس ها تعطیل بود اما به ما خیلی سخت میگذشت چون شهر سوت و کور می شد ماهم که نه آشنایی داشتیم نه تفریحی
شب پنجشنبه بود که رفتم سر کوچه و با تلفن های سکه ای زنگ زدم به سجاد و گفتم با بچه های خونتون بیایید خونه ما
سجاد که علاقه زیادی به من داشت گفت: سید من میام اما اینا رو نمی تونم راضی کنم که بیان
منم گفتم: سجاد من این حرفها سرم نمی شه
هر طور شده باید بچه ها رو با خودت بیاری
گفت: هرطوری شده؟
گفتم: آره هر طوری که شده؟
گفت: باشه
از خونه اونا تا خونه ما پیاده حداقل 45 دقیقه راه بود
...
نیم ساعت نشد که دیدم در میزنن!
:Gig:
خودم رفتم در رو باز کردم
یه دف دیدم رضا می گه سید! سید! به خدا بلا سرت میاد! سید برات می ترسم و ...
سجاد اومد تو
اما بچه ها حاضر نشدند بیان تو
با خواهش و التماس من اومدن تو اما رضا نیومد

منم لباسهای بیرونم رو پوشیدم و رفتم دنبالش
می دونستم خودش تنها نمی ره خونه به خاطر اینکه همون پارک جنگلی که تو داستان شیطنت های قبلی درموردش گفته بودم جلو راهش بود و اون می ترسید که از اونجا بره
اما خیلی تلاش کردم که راضیش کنم بیاد خونمون
پاشو گذاشته بود رو دنده لج که من نمیام
بهش می گفتم آخه برای چی نمیای؟
می گفت خودتو به اون راه نزن خودت خوب میدونی که چرا نمیام؛ سید برو استغفار کن!
:Esteghfar:
هرچی قسم می خوردم که نمی دونم قبول نمی کرد اما بعد از حدود بیست دقیقه که فهمید نمی تونه تو خیابون معطل بمونه خودش قبول کرد که بیاد خونمون
...
وقتی رفتم خونه از سجاد پرسیدم که ماجرا از چه قراره؟
سجاد گفت که خودت گفتی هر طور شده بچه ها رو بیار
خوب منم آوردم!
ازش خواستم که توضیح بده که چطور بچه ها رو کشونده خونمون
گفت: از اونجایی که نمی خواستم روتو زمین زده باشم و حتما بچه ها باهام بیان، بهشون گفتم
بچه ها الان تلفن زدن گفتن سید احمد (که بنده هستم) تصادف کرده و حالش خیلی خرابه الان هم تو بیمارستانه محمد بیات گفته هر کس که پول داره ورداره بیاد خونه ما تا پول رو ببریم بیمارستان برای عملش!
...
بچه ها که می دونستند یه روده راست تو شکم سجاد نیست قبول نکرده بودند اما سجاد هی میگفت به علی ، به فاطمه که سید تو بیمارستانه!
بچه ها باور کرده بودند بیچاره ها همه پولهاشون رو ورداشته بودند و راه افتادند
به سجاد گفتن تاکسی بگیریم
سجاد گفته بود نه تا خونشون بدوییم!
خلاصه اکثر این مسیر که سر پایینی بود رو دویده بودند و مسیری که حداقل 45 دقیقه راه بود رو بیست، بیست و پنج دقیقه ای رسیده بودن
وقتی که منو پشت در صحیح و سالم دیده بودن جا خورده بودن و ...
وقتی که من از ماجرا مطلع شدم از سجاد پرسیدم که چرا قسم خوردی!
گفت من به علی عمم اینا و فاطمه دختر فیروز قسم خوردم! نه به معصومین! و این طور قسم خوردنش رو توجیه کرد
...
تازه فهمیده بودم که چرا دوستام می گفتن سید بلا سرت میاد و نمیومدن تو
:dar:

من الان طلبه ام و خاطراتی هم از این دوران دارم که تو تاپیک شوخ طبعی ها و حکایات طلبگی نوشته ام
اگه دوست داشتید سری بزنید
http://www.askdin.com/showthread.php?t=3422&page=150

با سلام
خدا ضايع شدگان را بيامرزد!!!!!!!!!!!!!!!!!

سركلاس منطق بوديم من حوصله ي درس گوش دادن نداشتم و داشتم با گوشيم بازي
مي كردم روي گوشيم چسبي بود ميخواستم بكنمش گوشيمم ماشاءالله ولوم عالي در حد سي دي هاي باند دار داره دستم خورد به كليد مديا پلير يه آهنگ رپ كه يكي از دوستان ناباب داده بود از شانس بد من گوشيم رو همون آهنگ بود شروع به خوندن كردخودم كه هيچي نمي شنيدم دستم مي لرزيد نمي تونستم گوشيمو خواموش كنم از طرف ديگه ام دستم به كليد رد تماس خورد ديگه تا من به خودم بيام كلاس از خنده منفجر شده بود استاد بيچار ه ي خواب آلو مات و مبهوت بود بچه هاي جلويي ميگفتن انقدر ترسيديم كم بود پاشيم فرار كنيم.

سلام خدمت دوستان گرامی
یه استاد داشتیم بسیار دوست داشتنی و در عین حال بسیار جدی
اسمش پور محمد باقر بود و معروف به pmb
برای اینکه درسامونو بخونیم روی کاغذ ، بزرگ نوشته بودیم pmb
تا زمانی که اسمش رو می بینیم یاد درس بیفتیم و بازی گوشی نکنیم

دانشجوها پیش خودشون نمی گفتند استاد پور محمدباقر می گفتند استاد pmb
یه روز یکی از دانشجوها رفت سراغش ازش سوال بپرسه
گفت: ببخشید استاد pmb
اما همین که این کلمه از زبونش خارج شد شرمنده شده و از شرمندگی سرش رو انداخت پایین

فارغ التحصیل شده بودم
تازه راه کربلا باز شده بود البته قاچاقی!
خیلی ها می رفتند کربلا و برمی کشتند
تابستون بود
هرچی به پدر و مادرم گفتم که می خوام برم قبول نمی کردن
آخرش راضیشون کردم که زنگ بزنن دفتر مراجع اگه اونا گفتن اشکال نداره بذارن من برم و بالاخره به خاطر دو پهلو حرف زدن مراجع در این مورد بابام ابراز رضایت کرد که من برم
منم معطل نکردم ساکم رو بستم و صبح زود زدم بیرون البته بدون اینکه کسی خبردار بشه
با دوتا از دوستانم که کرمانشاهی بودن رفتیم به سمت ایلام
تو مسیر چندین جا ایست و بازرسی بود و غیر کردها رو راه نمی دادن به ایلام و خلاصه با هزار دوز و کلک و توسل و نذر و ورد که بود از ایست و باز رسی ها رد شدیم
عصر رسیدیم ایلام
به خاطر فعالیت هایی که داشتم معمولا خانواده ما ظهر منتظر من نبودند اما می دونستند که عصرها پیدام میشه خونه
منم بلافاصله رفتم مخابرات و بهشون زنگ زدم تا نگران نشن!
زنگ زدم ، بابام گوشی رو برداشتف گفت : کجایی؟ نمیای خونه؟
گفتم: من الان ایلامم و دارم می رم کربلا!
بابام گفت: چرا به مانگفتی که داری می ری؟
گفتم می دونستم که رضایت نمیدید
گفت: حالا که تا اونجا رفتی برو خدا پشت و پناهت
ما تو ایلام دنبال بلد چی می گشتیم که یه کرد گفت من با پنج تا از دوستام داریم می ریم شما هم با ما بیاید
ما هم قبول کردیم
شب رو در یه مسجد روی موزاییک خوابیدیم
صبح پس از نماز حرکت کردیم دو نفر قمی هم با ما بودند
کلی از مسیر رو با نیسان وانت رفتیم
از بیراهه و تو رمینای کشاورزی
رسیدیم تو یه منطقه کوهستانی
چند روزی بیشتر تا 18 تیر نمونده بود
خبر داده بودن که منافقین و کوموله ها تو مرز غرب می خوان اغتشاش کنن
وقتی به اون جا رسیدیم فهمیدیم که بلدچی مون هم یه بار بیشتر کربلا نرفته و اون بار هم از همین مسیر رفته بوده که وسطای راه از تشنگی شدید بی حال و بی هوش می شن و دو تا از دوستاشون از فرط تشنگی از دنیا می رن و اینا رو عراقی ها پیدا کرده و نجات می دن
خلاصه اینکه رعب و وحشت عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود اما از اون طرف آرامش عجیبی هم داشتم چون برای اولین بار داشتم میرفتم به سمت سرزمین عشق
ادامه دارد...

ادامه ماجرا
از ماشین که پیاده شدیم قرار شد که یک مسیر 8 - 9 ساعته رو از میان کوهها رد بشیم
منطقه معروف بود به شور شیرین
حرکت کردیم به سمت مرز
4 - 5 ساعت راه رفته بودیم اما زخایر آبمون داشت تموم می شد
نزدیک غروب بود که رسیدیم به یه تنگه ای
بلدچی گفت: یکی یکی و خمیده باید از این تنگه بروید
شاید ارتش کمین کرده باشه و شما رو ببینه
من خیلی جدی نگرفتم
از تنگه که رد شدیم در یک جایی که از همه طرف محفوظ بود و کسی ما رو نمی دید قرار گرفتیم
یه دشت باز و وسیع جلومان بود
بلدچی اشاره به جلو کرد و گفت اگه اون تپه رو رد کنیم وارد خاک عراق شدیم و خیالمان از ارتش راحت میشه!
پس از استراحت کوتاهی حرکت کردیم
من از اینکه آبمون رو به اتمام بود خیلی دلهره داشتم اما هوا رو به خنکی می رفت
راستی چند هفته قبل از حرکتمون کمر درد عجیبی گرفته بودم به گونه ای که یکی دو روز نمی تونستم از جام بلند بشم و نمازامو خوابیده می خوندم اما عجیب بود با اینکه حدود 5 ساعت در میان کوه ها پیاده رفته بودیم اما نه تنها اثری از کمر درد نبود بلکه اصلا احساس خستگی هم نمی کردم
حرکت کردیم چیزی نمانده بود که به خاک عراق برسیم شاید 10 دقیقه پیاده روی داشت که ...
ناگهان صدای تیر اندازی از طرف چپمون شنیده شد
نگاه کردیم دیدیم چند نفر که چفیه بسته بودند و لباس های کردی داشتند دوان دوان به سمت ما میان و تیر هوایی میزنن!
آمدن و ما رو دور کردن
همدیگه رو جناب سروان و سرهنگ و سرگرد خطاب می کردند
اولش خیلی ترسیدم
گیج شده بودم
فکر می کردم منافقین باشن
پیش خودم می گفتم اگه ارتشی اند چرا لباس کردی دارن؟
یه مدتی ما رو تو بیابون چرخوندن
در طول مسیر کنار گوش ما تیر اندازی می کردند
به همراه رعب و وحشتی که داشتم ، آرامشی عجیب هم داشتم
تا اینکه ما رو بردن تو یک پاسگاه مرزی
گزارش نوشتن که یه عده ای رو گرفتن و بی سیم زدن به نیرو انتظامی
اون شب هرچی خواهش و تمنا کردیم که بگذارید بریم کربلا نذاشتن
البته جالب بود که از ما معذرت خواهی هم کردن و گفتن که امر شده حتی یه نفر هم نباید رد بشه به همین خاطر نمی تونیم بذاریم که برید کربلا
شب رو در محوطه سیمانی پاسگاه ، روی زمین خوابیدیم البته با ترس و لرز
این دفعه ترس از مار و عقرب
صبح شد...
ادامه دارد...
موضوع قفل شده است