بدو بدو خاطرات دانشجويي

تب‌های اولیه

169 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

آشنای قریب;113227 نوشت:

ادامه دارد...

آشنای قریب;113260 نوشت:
ادامه ماجرا
.
.
ادامه دارد...


صبح یه ماشین نیروی انتظامی اومد و ما رو برگردوند مهران
تو مسیر که می رفتیم یه شعر رو بلند و با هم می خوندیم
"کربلا کربلا ما داریم می رویم ---- خمینی خمینی (که منظورمون از خمینی هزار تومنی بود) خمینی ها دادیم"
توی مهران ما رو بردن بازداشتگاه و از مون پرسیدن که بلدچی تون کی بود؟
هیچ کی جوابشون رو نداد تا اینکه مجبور شدند ما رو ول کنند
البته ما رو با یه مامور منتقل کردند ایلام و سپس رهامون کردن
شب رو دو باره رو موزاییک های در مسجد خوابیدیم و صبحش راه افتادیم به سمت قم
اما مهر ماه بود که به صورت معجزه آسایی و البته قاچاقی رفتم کربلا
والسلام
ببخشید که مربوط به دوران دانشجویی نبود
اما شما ربطش بدید به دانشگاه کربلا

سلام
مثل اینکه تعداد دانشجوهای اسک دین کمتر از طلبه هاست چون خاطرات دانشجویی رونقی نداره

یادش بخیر
دانشجو که بودیم می رفتیم حوزه علمیه اون شهر با طلبه ها ارتباط برقرار می کردیم و شعار می دادیم
"وحدت حوزه و دانشگاه نه! وحشت حوزه و دانشگاه"

سلام
منم یادش بخیر سال دوم دانشگاه بودم موقع بهار فصل
گوجه سبزا :Black (2)::Black (2):
با دوستان رفته بودیم خرید یه کیلو گوجه سبز خریدیم همون توی راه دانشگاه که نصفشو خوردیم بقیه رو هم بین خودمون تقسیم کردیم من گوجه هامو ریختم توی جیبم و رفتم همون اول کلاس نشستم :khandeh:
کلاسمون جوری بود که مثل اینکه از وسط نصف بشه اینطوری بود یه طرف آقایون بودن یه طرف هم خانوما
چشتون روز بد نبینه تا استاد رفت پای تخته و شروع کرد به صحبت کردن گوجه ها هم یکی یکی از جیب من سرازیر شدن و تیک تیک وسط کلاس پخش و پلا شدن که همگی زدن زیر خنده :Graphic (18):
وقتی استاد برگشت و نگاه کرد خودشم خندش گرفت و گفت خانوم فلانی سریع همه شو جمع کن اینقدر خجالت کشیدم
منم شرع کردم به جمع کردن و همونجوری که جمعمشون میکردم دور از چشم استاد به بچه ها هم تعارف میکردم و نفری یکی بهشون دادم:khaneh:

غزل;115497 نوشت:
گوجه ها هم یکی یکی از جیب من سرازیر شدن
سوتی جالبی بود
نقل قول:
مثل اینکه تعداد دانشجوهای اسک دین کمتر از طلبه هاست چون خاطرات دانشجویی رونقی نداره
آخه ما در دوران دانشجویی بچه مثبت بودیم و درس خوان
یه خاطره ایی از دوران دانشجویی براتون میگم راستش من وقتی میخواستم فوق لیسانس بگیرم شاغل هم بودم متاسفانه شروع تحصیلاتم مصادف شد با تغییراتی در کادر دفتر ما و همه افراد تازه کار بودن به غیر از من برای کلاسهام بیشتر از یک روز کلاس نمیرفتم چون مرخصی بهم نمی دادن بقیه درسا رو غیر حضوری خوندم پایان ترم من دو تا امتحاناتم با یه استاد بود خلاصه شب امتحان با اجازتون تا ساعت 7 شب در محل کارم بودم (اونم دی ماه ) شب خوابیدم و صبح رفتم دانشگاه تا زمان امتحان 2 ساعت وقت داشتم نشستم یه دوره بکنم از لای جزوه ام برگه تاریخ امتحاناتم افتاد زمین یه لحظه شوکه شدم وای خدای من
امتحان دو روز بعد رو خونده بودم آن روز امتحان منطق جدید داشتیم و من فلسفه صدرا خونده بودم نه جزوه ایی داشتم نه میتونستم برگردم خونه خلاصه یک ساعت مونده به امتحان یکی از بچه ها اومد گفتم فلانی سریع یه دور برا من از جزوت بگو گفت آخه مگه میشه گفتم تو رو به خدا فقط هر چی رو رسیدی بگو خلاصه نصف درسو گفت
راستش روم نشد بهش بگم چکار کردم حتی به استاد هم نگفتم امتحانم رو با دلهره دادم دو روز بعد استاد نمرات رو آورده بود پاهام به طرف تابلوی اعلانات پیش نمیرفت یکی از بچه ها گفت کسی هم افتاده یکی دیگه به من نگاه کرد و گفت آره وای خدایا من افتاده بودم :Ghamgin:
خلاصه مردم و زنده شدم رفتم نمره رو ببینم تا اسمم رو پیدا کردم دیدم نه بابا پاس شده بودم :Moteajeb!:خدا رو خیلی شکرکردم و بعد برای دوستم گفتم جریان چیه کلی بهم خندید :Khandidan!:
اما ترم بعدی خودش همین اشتباهو کرد البته به استاد گفت ایشون هم چند تا سئوال دیگه طرح کردن و به اون دادن خدا نصیبتون نکنه :khandeh!:

سلام يه خاطره دارم اما اگه الان زمان بر مي گشت هيچ وقت اون كار و تكرار نمي كردم.... سال اول دانشگاه بود يه امتحان تقريبآ سخت داشيم منم حساب خونده بودم و كاملا مسلط بودم رفتيم سر جلسه ي امتحان از شانس بد من كنار د ستيم يكي از آقاييون افتاد وقتي نشستيم منم با اعتماد به نفس بالا شروع به نوشتن كردم... فكر كنم فهميده بود درس خوندم اولش هيچي نگفت اما وسطاي امتحان بنده خدا يواش يواش شروع كرد به درخواست تقلب منم كه مغرور و پا بند به اصول اخلاقي... محل نمي دادم بنده ي خدا يه دفعه گفت خانم من كارمندم و از شهرستان ميام اگه بيوفتم مكافاته(حالا همه رو هم با همون زبون مسلط و رايج در زمان امتحان يعني پنهاني از ديد مراقب مي گفت..) منم نميدونم يه دفعه چي شد اين تصميم و گرفتم احساساتي شدم يا غيرتي يا... دقيق يادم نيست .. به خاطر پرهيز از اين رابطه ي ناشايست و كمك به هم نوع!!! سريع برگه ام با ايشون عوض كردم !!! واي ما رديف اول بوديمو غافل از عقب يه هو همه ي بچه ها زدن زير خنده ... خانم مراقب فهميد من كه تازه فهميده بودم چه كاري كردم فقط به ايشون زل زده بودم و نگاه ميكردم. ايشون كه واقعآ خانم بودند هيچ اقدامي نكردن و فقط برگه هامونو دادن به خودمون... اما چشمتون روز بد نبينه از اونجايي كه راه كج به مقصد نميرسه جناب استاد به جفتمون نمره ي هشت دادند... ولي تجربه ي خوبي بود براي پرهيز از تقلب

شهادت قسمت ما می شد ای کاش
.
.
.
زنگ زدیم به حاج مهدی سلحشور و از ایشون قول گرفتیم که برای دوماه بعد بیاد دانشگاهمون مداحی کنه!
روزها گذشت
چند روزی مونده بود که حاج مهدی بیاد خبر دادن می خوان 5 شهید گمنام بیارن تو اون شهر (شهرکرد)
مسئول ناحیه بسیج دانشجویی استان (سرگرد گنجی که الان جانشین بسیج دانشجویی کل کشوره) به من که مجری برنامه بودم خبر رو رسوند گفت داریم پیگیری می کنیم که اون روزی که حاج مهدی میاد شهدا رو بیارن دانشگاه شما
یکی دو شب بعد یکی از دوستان گفت بریم پیش شهدا
رفتیم خونه یکی از دوستان، دیدیم تابودت 5 شهید گمنام خونه اوناست
یه مراسم خصوصی و با صفایی باشهدا گرفتیم
فهمیدیم مسئول نگهداری از تابوت ها و برنامه ریزی دوست خودمونه
باهاش ماجرا رو درمیون گذاشتیم
بدون چون و چرا قبول کرد که شهدا رو در موعد مقرر ببریم دانشگاه
خلاصه اون شبی که ما حاج مهدی رو دعوت کردیم شهدا هم مهمونمون شدن
چه شبی بود اون شب ...

یه خاطره دیگه هم دارم براتون بگم خالی از لطف نیست
این خاطره مربوط میشه به دوره فوق لیسانسم
با اینکه لیسانسمو توی ساری گرفته بودم ولی فوق رو توی شهر خودمون قبول شدم
یه روز که بابا رفته بود سر کار ماشینشو نبرده بود با یکی از همکاراش رفته بود منم از فرصت استفاده کردم و یه زنگ به بابا زدم
و ازش اجازه گرفتم و ماشینو برداشتم و راهی دانشگاه شدم اول ترم بود و هنوز کلاسا شروع نشده بود چشتون روز بد نبینه تا راهنما زدم وارد پارکینگ بشم که یه دفعه یه صدای مهیبی اومد و ماشین در جا واستاد یه آقای محترمی از پشت همچین زد به من که چراغ راهنما و همه خورد شد چه خاکی بسرم بریزم ماشینمونو هم تازه عوض کرده بودیم صفر صفر
یه لحظه سرمو گذاشتم روی فرمون که جواب بابا رو چی بدم که دیدم به شیشه میزنن منم عصبانی اومدم پایین و به اون آقا شروع کردم به غرغر و بد بیراه بهش گفتم مگه کوری نمیبینی که راهنما زدم چشات مگه آلبالو گیلاس میچینه :Moteajeb!::Moteajeb!:
آقای محترم هم هیچی نگفت و شروع به معذرت خواهی کرد و گفت آشنا سراغ داره ماشینو مثل روز اولش درست میکنه
بلاخره سرتون و درد نیارم آقا راه افتاد جلو رفت و منم پشت سرش تا رفتیم به یه تعمیرگاه رسیدیم و اون آقا رفت جلو دست داد و صحبت کرد بعدش صاحبکاره گفت دو سه ساعتی طول میکشه ماشینو بذارین و دو سه ساعت دیگه بیان منم قبول کردم و ماشینو گذاشتم و رفتم دانشگاه هرچی آقاه گفت بفرمائین با من بیاین من قبول نکردم گفتم خودم میرم
تقریبا ساعتای 7و 8 بود که رفتم ماشینو تحویل گرفتم مثل روز اولش درستش کرده بود ای ول چه ماهرانه کار کرده بود هنوزم که هنوزه بابام نفهمید که تصادف کردم :khandeh!::khandeh!:
بلاخره داستان به اینجا ختم میشه که کلاسا شروع شد و من یه روز دیرتر به کلاس رسیدم تا در کلاسو باز کردم سر جام خشکم زد بگین استاد کی بود :Moteajeb!: همونی که بهم زده بود خودشم تعجب کرد طوری که از جاش بلند شد یه دفعه به خودش اومد و گفت بفرمایین منم از خجالت آب شدم دوست داشتم زمین دهن باز کنه و برم زمین همش توی این فکر بودم که آخر کلاس چه جوری ازش معذرت خواهی کنم حتما نمره پایان ترمم صفره و از همین چیزا ...
کلاس تموم شد استاد گفت شما بمونید باهاتون کار دارم بقیه برن قلبم ریخت پایین بس که قرمز شده بودم خودم داغی صورتمم رو حس میکردم استاد بهم گفت هرچی بوده بین ما تموم شده و رفته دنبال کارش دیگه اینقدر فکرتون رو مشغول نکنین سر کلاس اصلا حواستون نبود
یه نفس راحت کشیدم و دوتایی از کلاس رفتیم بیرون

ولی خدایش چه استاد باحالی بود :khaneh::khaneh:

آره دیگه پس چی فکر کردین :Graphic (12):
اگه درسخون نبودیم که به اینجا نمیرسیدیم :Graphic (47):
جدای از درسخون بودن خیلی شیطونی هم میکردیم :Graphic (13):

یادش بخیر چهارشنبه ها ساعت آخر با استاد پور محمد باقر (pmb) ریاضیات داشتیم
کلاس که تموم می شد تو دماغی می گفت: بدویید، سلف سرویش امروز چمن پلو میده
منظورش قرمه سبزی های بسیار فجیع دانشگاه بود

[="Red"]عذاب وجدان
[/]ترم پیش مسئول نماز خوابگاه بودم! اذان میذاشتم و پیج میکردم و...
برای نماز مغرب و عشا حاج آقایی تشریف میاوردند،نمازشونم خیلی باحال میخوندن
گویا راهشونم خیلی نزدیک نبود:Ghamgin:
یه شب من خسته بودم خوابم گرفته بود ،نرفته بودم که پیج کنم که حاج آقا تشریف میارند برای نماز جماعت و...
دقیقا همون موقعی که حاج آقا اومده بودند من فوری پریدمو در نمازخونرو باز کردم
هیچ کسم نیومده بود ...
حاج آقا هم چند دقیقه ای پشت در معتل مونده بودند
خلاصه با همون خواب آلودگی رفتم گفتم که کسی برای نماز نیومده که حاج آقا تشریف ببرند
حاج آقا هم با یه مظلومیتی رفتند ، بنده خدا راهشونم دور بود
سر این ماجرا من خیلی ناراحت شدم و به شدت عذاب وجدان گرفتم...
این ترمم گفتن من راهم دوره دیگه نمیام:geryeh:

[="Red"]نتیجه اخلاقی: وقتی یه مسئولیتی قبول میکنی درست انجامش بده:Narahat az:[/]

ظاهرا بیشتر بچه هایی که این جا خاطره نوشتن از بچه درسخونها و بچه مثبت های روزگار بودند. پس بد نیست چند تا خاطره هم از بچه درس نخون ها بشنوید شاید خالی از لطف نباشه . البته من از دانشجویان قدیمی هستم ، اون قدر قدیمی که تو کل دانشکده علوم پایه فقط یه نفر گوشی موبایل داشت حتی خیلی از اساتید هم هنوز تلفن همراه نداشتندو خیلی وقته که دیگه توی اون حال و هوا نیستم اما هر از چند گاهی یاد اون ایام و به خیر میکنم. خوب اما اولین خاطره:

با دو تا از هم شهری ها توی یه خونه دانشجویی یه اتاق گرفته بودیم . روزهای تعطیل توی خونه غذا درست و می کردیم و نوبتی کارای خونه رو انجام می دادیم. یه روز بعد از نهار همشهریمون ظرفها رو برد که بشوره که شامل یه ماهیتابه تفلون و چند تا قاشق و چنگال بود . چشمتون روز بد نبینه بعد از چند دقیقه دیدیم با دستهای کف آلود و ماهیتابه به دست وارد اتاق شد.
- محسن چرا هرچی این مایتابه رو سیم میکشم تمیز نمیشه و هنوز چربه؟
- مگه تا حالا مایتابه نچسب ندیدی؟
- مایتابه نچسب دیگه چیه؟
خلاصه فاتحه مایتابه رو خونده بود ته اون رو حسابی سفید کرده بود. ما موندیم و یه دنیا حیرانی. یادش به خیر:Khandidan!:

اما خاطره دوم. آخرای ترم که می شد بعد از چند تا امتحان بچه های درس نخون به دنبال این بودند که چه جوری از مشروطی در برن و یکی از بهترین راههای اون هم حذف ترم بود. اما به این راحتی ها هم نبود. بنابراین بچه ها یکی دو تا امتحان رو سر جلسه نمی رفتن و با گواهی پزشکی درسها حذف می شد. اون قدر این کار توی دانشگاه بالا گرفت که دیگه حتی گواهی پزشک متخصص رو هم قبول نمی کردند و فقط باید از بیمارستان گواهی می آوردی.
یکی از دوستان که اون ترم وضعش حسابی خراب بود گفت باید این ترم حتما این درس رو حذف کنم وگرنه حتما مشروط می شم و از اونجایی که پسر خلاقی بود یه دستگاه شوک کوچک درست کرد که با یه باطری قلمی کار می کرد و اون رو گذاشت توی جیبش و سیمهای اون رو هم بست به پاش و رفت به بیمارستان و گفت قلبم درد میکنه. وقتی می خاستن نوار قلب بگیرن دستگاه روشن کرد و خلاصه چشمتان روز بد نبینه با دیدن نوار قلب تمام دکتر ها جمع شده بودند تا این مرض نوظهور رو تشخیص بدن. واویلایی بود سرتون رو درد نیارم نتیجه این شد که دکتر ها گفتن شما باید فورا عمل بشی و وضع قلبت خیلی خرابه. ما هم که اصلا انتظار چنین نتیجه ای رو نداشتیم مونده بودیم که با چه دوز و کلکی از بیمارستان خلاص بشیم . خلاصه با حضار بهانه و دلیل که فصل امتحاناته و بچه شهرستانیم و پول نداریم و.... باد دادن یک تعهد شخصی و گرفتن یه برگه استراحت مطلق از بیمارستان اومدیم بیرون در حالی که داشتیم از خنده منفجر می شدیم.:khandeh!::Khandidan!::khaneh:

حامد اومد پیش محمد بیات و گفت: بین همه بسیجیای دانشگاه فقط یکی رو خیلی دوست دارم!
تعجب کردم، آخه حامد از هر چی بسیجی و این تیپی بود بدش میومد!
به محمد گفتم اونی رو که دوست داره کیه؟ (پیش خودم گفتم لابد منم! آخه من با حامد رفیق بودم!)
تو فکر بودم که محمد گفت: اونی که حامد بهش علاقه داره مسئول بسیجه (سید محمد محسنیه)!!!!!
گفتم: چطور؟
گفت: چون سید محمد به هر کس می رسه سلام میکنه و اصلا براش مهم نیست که جوابشو می دن یا نمی دن!
همین شد که منم تصمیم گرفتم که هر دانشجویی رو که دیدم بهش سلام کنم

با سلام در دانشگاه یه ترم درسی داشتیم با عنوان ساخت و کاربرد لوازم آموزشی باید وسیله ایی برا بهتر تدریس کردن می ساختیم و سر کلاس توضیحاتی پیرامون اون وسیله می دادیم کلاس ما مختلط بود هر کس می رفت شرحی از کارش میداد البته این برای من مشکل نبود بلکه مشکلم این بود که هیچکدام از پسرا برای نصب مثلاً چارت روی تابلو کمک نمی کردن تابلو بلند بود وقتی روی اون می خواستن چیزی رو نصب کنند اکثر بچه ها آستینشون پائین می رفت دستشون پیدا می شد یا پوشش اونا نامرتب میشد خلاصه نوبت من که شد رفتم پای تابلو

توی یه لحظه دیدم استاد به یکی از پسرا گفت پاشو اینو براشون نصب کن وای خدای من چقدر خوشحال شدم دخترا رو میگی انکار آتیششون زده بودن همه با تعجب نگاه می کردن خلاصه چارت رو توضیح دادم و نشستم استاد کلی ازم تعریف کرد نوبت بعدی به دختر دیگه ایی با سر و وضع آنچنانی رسید همینطور ایستاده بود استاد گفتند چیه چرا نصبش نمی کنی ؟ گفت من نمتونم یکی کمک کنه استاد گفت نصبش کن یا وقت بچه ها رو نگیر :Nishkhand:
البته بعد از این جریان بعضی دخترا می خواستن سایمو بزنند ولی اون موقع من ارزش واقعی حجاب رو به عینه دیدم

سلام

خاطرات من از دوران دانشجویی خیلی زیاده و اما یکیش که شاید به درد این ایم یعنی امتحانات میخوره را میگم.

یک مقدار و شاید قدری بیشتر شرارت داشتم اما این اتفاق بود و اصلا شرارات من در اون نقشی نداشت.

اون روز صبح توی خونه دانشجوییمون به زور به من گفتن که امروز روز آشپزیه تو است و اصلا شک نکن !!!:Nishkhand:و من هم اصلا قبول نمیکردم تا در آخر وقتی دیدم قراره گرسنه بمونیم و شکموتر از همه خودم بودم با اکراه رفتم سمت آشپزخانه.
گوشت را از یخچال گذاشتم بیرون و یادم افتاد که یک فصل مهم از درس مونده و فردا امتحانه(ما هم که شدیدا درس خون بودیم شب امتحان میفهمیدیم چه مباحثی باید مطالعه بشه:Gig:) برگشتم که بخونم و گفتم عیبی نداره یک غذای سر هم کنی در اواخر وقت درست میکنم و توی اون هوای گرم گوشت موند بیرون:ok:

بعد از یکی دو ساعت برگشتم و دیدم انگار گوشت بدبخت رنگش عوض شده و یک بو هایی هم میده!!!اما اصلا به روی خودم نیاردم و قضیه را ندیده گرفتم!!!
شام خوشمزه و پر گوشتی درست کردم و از روشهای مخصوص آشپزی خودم برای محو کردن بوی گوشت استفاده کردم، دوستان به به و چه چه کنان خوردن و خودم با صحنه ای که دیده بودم سعی کردم رژیم بگیرم!!!:Kaf:اما باور نمی کردن که با وعده ای که به زور به من داده بودند چنین غذایی را باید بخورند اما تا ساعتی بعد قضیه هویدا شد:Moteajeb!:
بیچاره دوستم بعد از 1 ساعت به حال بدی افتاد و من مجبور به اعتراف قسمتی از ماجرا شدم و تا امروز به این وضوح اعتراف نکرده بودم:khandeh!: جمع سه نفره ما در ساعت2 بامداد در حالی که فردا امتحان داشتیم راهی بیمارستان شدیم (که توضیح بیمارستان رفتم 3 نفر آدم مریض خودش یک خاطره مفصله)و اونجا فهمیدیم چه وضعیت وخیمی داریم!!دوست مریض ترم به مرحله ی شستشوی معده نزدیک شد و با کلی توسل و راز و نیاز ما 3 نفری تا صبح زیر سرم سر کردیم و با هوشیاری تمام :khandeh!::khaneh:ساعت 9 صبح سر جلسه امتحان حاضر شدیم!!!!
از قضای حادثه برای اینکه خدا رحمی به من بکنه امتحان راحت بود و هر سه علارغم وضعیت نامناسب تونستیم پاس بشیم که دوستان میدونن پاس شدن خودش کفایت میکنه و اصلا نمره مهم نی:khandeh!:

موفق باشید:Mohabbat:

کاظم خودش خرج دانشگاهشو در می آورد
همیشه می گفت: بچه ها من رو پای خودم وایسادم! می دونید چرا؟!!!
بعدش می گفت: بچه که بودیم می رفتیم تو صحرا برای پدربزرگم هیزم جمع می کردیم در ازای هیزم ها پدر بزرگم یه حبه قند بهمون می داد به همین خاطر یاد گرفتیم که به ازای هر کاری می تونیم دستمزد بگیریم و خلاصه اینکه کاری شدیم

يه روز سرد زمستوني دم غروب بود رفتيم نماز خونه دانشگاهمون:Doaa:. هنوز برقشو روشن نكرده بودند، من و يكي از دوستام كه داشتيم با هم صحبت مي كرديم،بايد بگم كه نماز خونه زير زمينه و كلي ام نمور!!!!!! بنده خدا گرم بحث كردن بود و همين جور يه شي خشك و سفت شده (به خيال خودش بيسكويت بوده)رو بالا و پايين مي انداخت و به نوعي باهاش بازي ميكرد،همين كه يه آقاي محترمي آمدند و چراغ ها و روشن كردند ايشون با يك حشره ي سياه خشك شده كه تقريبآتمام اعضاي بدنش از هم جدا شده:_loool: به نام سوسك:loool: روبرو شدن. وااي قيافش ديدني بود ... البته قابل ذكر است ايشون از اون آدمهايي كه حسابي هم از سوسك مي ترسه ، ميگه وقتي توي خونه امون سوسك ميبينيم يه لگن گنده ميزاريم روش تا شب كه بابام اومد بكشش..............

سلااااااااااااام

عیدتون مبــــــــــــــــــــــــــــارک:Kaf:

این آبرو ریزی ( :khandeh!:) مربوط میشه به پلات گرفتن

روز آخر بود و قردای اون روز تحویل کار نهایی بود ، ما در کمال آرامش با 40 تومان رفتیم پلاتی
4 ، 5 ساعتی کارمون طول کشید و نزدیکای 9 شب بود دیگه که کارمون تموم شد:khoshali:
کارمونو گرفتیم و گفتیم چقد بدیم خدمتتون ؟

آقاهه گفت قابلتونو نداره ، 70 تومان
اولش شوکه شدیم ، بعد دیدیم دیگه راهی نداریم ، به دوستم گفتم من کارت همرامه بریم پول بگیریم بیایم ، رفتیم جلوی عابر بانک ، کیفمو زیر و رو کردم ، کارتم نبود:badbakht:

بعد دوستم گفت منم کارت همرامه ولی چیزی دیگه تهش نمونده (آخر ترم بود دیگه:Nishkhand:) ، ببینیم چقد توشه
دیدیم 30 تومن داره:yes:

ولی بیشتر از 24 تومن نداد:vamonde:

مونده بودیم که 6 تومن بقیه رو چجوری جور کنیم:khandeh!:

خلاصه ته تهای کیف و جیب و ... گشتیم و 100 تومن ، 200 تومن رو جمع کردیم به هر حال پولمون کامل شد:Nishkhand:

برگشتیم و پولارو دادیم ، آقاهه دید اون ته تهاش همه پول خرده :Nishkhand:


گفت نکنه ته جیباتونو تکوندید و الان هیچی ندارید:shad:

گفتیم نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه داریــــــــــــــم :khejalati:

و خلاصه با جیب خالی رفتیم بیرون


اون شبم شب آرزوها بود و بعدش رفتیم مسجد با جیب خالی :Nishkhand:
و
اون شبو با گرسنگی شدیـــــــــــد صبح کردیم :Nishkhand:

گفتند که هر کی می خواد یه تیم تشکیل بده و شرکت کنه
عده ای تیم های خیلی خوبی رو تشکیل دادن و تو مسابقات هر ساله فوتبال دانشگاه شرکت کردند
من هم به بچه های کلاسمون گفتم و با هم یه تیم تشکیل دادیم
متاسفانه به خاطر عدم هماهنگی هامون بازی های خوبی ارایه نکردیم
تو یه مسابقه که فکر کنم با یاسوجی های دانشگاهمون داشتیم ده تا گل خوردیم
دقایق آخر بازی بود که یه توپ افتاد جلو پای من
آخه همیشه تو فوتبال شعارمون این بود که اگه قراره ببازیم لااقل یه گل بزنیم!
اما دیگه کار از کار گذشته بود
من قصد نداشتم گل بزنم
یکی دو تا از یارهام از دو طرف منو صدا می کردن و می گفتن توپو پاس بده!
اما من قصد گل زنی نداشتم و فقط قصد داشتم صورت دروازه بان پر دل و جرات این تیم رو نشونه بگیرم
جلو رفتم به یک نقطه عالی رسیدم
با تمام وجودم توپ رو شوط کردم و به صورت دروازه بان تگاه کردم
توپ با تمام سرعت به سمت صورت دروازه بان رفت اما...
یه دفعه راهشو کج کرد و به تیر دروازه خورد و به اوت رفت
خلاصه اون بازیو ما 10 بر صفر باختیم و من هم به مراد خودم نرسیدم

سلام
خاطرات دانشجویی که بسیار زیاده از آتیش بازی تو آشپزخونه گرفته تا قاطی کردن آب وسس گوجه فرنگی وخوروندنش به بچه ها تا خیلی شلوغ بازی های دیگه که نمیشه گفت اما

اما ترم سه،ترم سه چند واحد نقشه برداری داشتیم یه بخشی اش تئوری بود بقیه عملی،برای واحد عملی باید یه پروژه انجام می دادیم،کلاسو به تیم های دو نفره برای انجام پروژه تقسیم کردیم، هر تیم باید یه زمین رو برای خودش مشخص می کرد، این زمینا کنارکارگاه گروه خارج از پردیس دانشگاه قرار داشت،اکثر گروه ها تمرکزشون رو یه محدوده ی مشخص اطراف یه موزه ی مخروبه بود، منم که از کار کردن تو جای شلوغ گریزانم وچون امکان جابه جا شدن نقاط محدوده ی کاری اون قسمت زیاد بود با هم گرو هیم یه زمین که یه مقدار پرت بود روانتخاب کردیم ویگی دیگه از گروه ها همراه ما اومد وچون تقریبا محدودمون با هم مشترک بود بیشتره کارها رو باهم انجام می دادیم،دیگه باید پروژه رو جمع وجور می کردیم چون یه تعطیلات پیش رو بود همه هم میخواستیم بریم منزل کا رها عقب می موند برا همین اون روز همه ی کلاس ها رو تعطیل کردیم ورفتیم سر زمین شب قبلش بارون باریده بود و وضعیت زمین هم اصلا خوب نبود،خلاصه کارو شروع کردیم برای علامت گذاری نقاطی که نیاز داشتیم ژالون هامون کم بود،تصمیم گرفتیم از سنگ استفاده کنیم وبا اسپری سنگ هارو علامتگذاری کنیم من رفتم پی سنگ اولین سنگی رو که بلند کردم همان وجیغ کشیدن ودر رفتن همان، چون یه مار زیر سنگ بود البته زیاد بزرگ نبود،بچه ها باور نمی کردن که مار باشه برا همین اینبار با بچه ها اونجا رفتم خودم یه چوب کت وکلفت و بلند پیدا کردم به دوستم هم گفتم تو فیلم بگیر،اولی که سنگ رو از ترس انداختم ودر رفتم مار رو دیدم که خزید زیر یه کدوم سنگ ، برای همین با بچه ها یه راست رفتیم کنار اون سنگ،اون سنگ رو با چوبی که دستم بود برگردوندم اینبار انگار ماره ترسیده بود اذیتش نکردیم ازش فیلم گرفتیم ورفتیم سر کارمون،پشت دوربین بودم که یکهو چشمم افتاد به مژگان دقیقا رو همون سنگی نشسته بود که ماره زیرش بود چون فاصلمون زیاد بود گوشیم هم کنار خودش بود خلاصه با هزار جون کندن بهش فهموندم که کجا نشسته،بعد تنها چیزی که می شنیدیم صدای جیغ جوغ اون بود،کار رو ادامه دادیم هممون حسابی خسته بودیم، فقط برای نماز ظهر کا رو تعطیل کرده بودیم ، سرو وضع ها هم حسابی دیدنی کفش وشلوار وچادر همه حسابی گلی شده بودن از صبح هم که اومده بودیم هیچی نخورده بودیم در واقع وقت نبود بریم خرید کنیم وبرگردیم، هوا داشت تاریک می شد آخرین برداشت اون روز رو باید می گرفتیم من واقعا دیگه توان نداشتم احساس می کردم کمرم از وسط دو نیم شده برا همین راحیل رو فرستادم پشت دوربین خودم هم یه سنگی رو پیدا کردم ونشستم پاهامو رو زمین دراز کردم و اما باز هم دراز کردن پا همان و چشیدن مزه ی نیش عقرب همان وبه سر بردن پاسی از شب در بیمارستان همان،بعد از ماجرا های اون روز هیچ کدوم از ما چهارتا جرأت رفتن به سمت اون زمین رو نداشت یه بخشی از برداشت ها هم مونده بود به خاطر همین یه دوباره کاری تو یه منطقه ی جدید نصیب هر دو گرو همون شد و اینکه منطقه ی اول به قول بچه ها از طرف استاد ممنوعه اعلام شد

سلام

ترم اول که بودیم تحمل دوری از خانواده واقعا خیلی برام سخت بود در واقع وحشتناک بود برا همین تا تقی به توقی می خورد تعطیل می کردم خودم هم نماینده ی کلاس بودم بچه ها هم اکثرا شهرستانین فقط یه دو سه تایی اهوازی داریم به همین خاطرهر چند وقت یه بار به لطف شرایط وصف شده کل کلاسها رو تعطیل می کردم،شرایط طوری شده بود که حسابی تو گروه مطرح شده بودیم فقط کافی بود تو دانشکده یکی از ترم بالایی ها من رو ببینه(نمیدونم چطوری به این سرعت شناسایی شده بودم آخه خودم هنوز خیلی از بچه های کلاس خودمون نمی شناختم)اولین چیزی که می پرسیدن این بود تو همون نماینده ی کردی که فرت فرت کلاسها رو تعطیل می کنی؟بعدش می گفتن پس چه راسته که کردا قلدرن:gholdor:؟ استدلالشون هم این بود که اونا دارن فارغ التحصیل میشن هیچ وقت جرأت همچین کاری اونم تو ترم اول رو نداشتن،بگذریم، آخرهای امتحانهای ترم سه حسابی حالمون گرفته شد چون قرار شد معاون آموزشی دانشگاه بیاد وتشکیل شدن کلاسهای مارو تو هفته ی اول ترم چهار کنترل کنه،برنامه ی تعطیل کردن هم متعاقبش کنسل شد(در واقع قرار بود تاوان پس بدیم:geristan:)جمعه نزدیکای غروب بود رسیدم اهواز،چون هیچ کدوم از بچه های اتاق خودمون نیومده بودن و خودم تنها بودم یکی از همکلاسی ها دعوت کرد اون هفته رو برم اتاق اون چون اونم تنها بود،کلاسها از یک شنبه شروع میشد،تصمیم گرفتم شنبه رو روزه بگیرم،عصر دوستم یه کاری براش پیش اومد رفت بیرون قرار شد من افطار رو آماده کنم اونم وقتی اومد شام ودست وپاکنه، افطاری رو آماده کردم یه سه چهار ساعتی به اذان مونده بود تصمیم گرفتم چایی رو آماده کنم کتری رو گذاشتم رو اجاق وبرگشتم اتاق ویه کتاب ورداشتم شروع کردم به خوندن:khandan:،نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما فکر کنم نزدیکای اذان بود که کتاب گذاشتم کنار وتازه یادم افتاد یه کتری هم درکار بوده،دویدم سمت آشپزخونه،بله چه صحنه ی نادری:Moteajeb!: نصف کتری غیب شده بود،کتری بخت برگشته نصف اعضاش ذوب شده بودن،وتنها کاری که از دست من برمیومد این بود که بعد از عکسبرداری از صحنه ی جرم اونو به آرامگاهش(سطل زباله)مشایعت کنم ومن با کمال فروتنی این کارو انجام دادم

سلام

ترم اولو،ریاضی 1 ومسخره بازی های ما،تقصیر ما هم نبود آخه ما شده بودیم موش آزمایشگاهی برای درس کاربرد ریاضی تو جغرافیا وبرنامه ریزی شهری،نه جزوه ای داشتیم نه زبون استاد رو می فهمیدیم،استادمون هم شامل اون دسته از اساتیدی می شد که از بس درس خونده ،مخش قرقورت تحویل میده،آخرای ترم استاد لطف کرد یه جزوه ی سؤال داد که یه جورایی سؤالات پایانی شبیه اینان،قربون سؤالاش برم برا حل هرکدومش یه روز نیاز بود اونم برای من که ریاضیم تو کلاس خوب بود ومایه ی مسرت استاد مربوطه بودم،ایشون لطف دیگری کردن یه بخشی از جزوه ی تقدیمی رو حذف کردن،به کمک دادشم که عمران خونده خیلی از سؤالات رو جواب دادم،اولین امتحان ریاضی بود هنوز به اهواز نرسیده بودم که بچه ها تماس گرفتن بیا دانشکده سؤال داریم،من به محض رسیدن وسایلم رو گذاشتم اتاق رفتم دانشگاه فرداش هم روز امتحان بود،اون روز تا شب واسه بچه ها فک زدم طوری که خودم داشتم همه چیزو قاطی می کردم،ساعت 2 شب بود دیگه توان نداشتم خیلی خوابم میومد به هم رشته ایم که هم اتاقیم بود سپردم منو ساعت 3 بیدار کنه، اونم ساعت 3 زینب می فرسته من رو بیدارکنه که من میشنم رو تخت به زینب میگم ببین بزار من مساحت این ساعت رو حساب کنم خودم الان میام وهمش هم با دستم ساعتمو بهش نشون میدم،نامرد میره همه بچه هارو میاره بالا سرم باز من همون حرفها رو بهشون میگم اوناهم هروکر به من میخندن،ساعت 4 از خواب بیدار شدم به بجه ها گفتم چرا منو بیدار نکردین که ماجرا رو تعریف کردن نیشا همه تا بناگوش وا بود،یکهو چشمم به جمال سکینه (همکلاسیم)منور شد که مانتو شلوار پوشیده بود آماده ی رفتن به دانشگاه جاخوردم مونده بودم که سکینه رو جن گرفته یا منو خواب ،پرسیدم مگه ساعت چنده آماده شدی گفت:ساعت 4 صبح (امتحان ساعت 8 صبح بود)بنده خدا گفتش از استرس نمیدونستم چیکار کنم برا همین رفتم آماده شدم هیچی دیگه بچه های اتاق تا موقعی که میخواستیم بریم دانشکده مارو مسخره می کردن:shookhi:
این امتحان ریاضی ماجراها دارد ادامه اش باشه واسه بعد.....

من و دوستم که مثلا مسئولای هییت دانشگاه بودیم، وقتی مراسم بود همیشه بیرون مسجد می ایستادیم که اگه کسی سوالی داشت یا چیزی می خواست نخواد دنبال ما بگرده،بخصوص که آقایون هم معمولا برا پاره ای هماهنگی ها حین مراسم کار داشتن!
یه روز که دم مسجد بودم، دوتا از این بچه های ورودی داشتن رد می شدن،یکیشون رو میشناختم ، سلام کردم و خوش آمد گفتم. داشت رد می شد دوستش پرسید این کی بود؟! گفت اینا همیشه در مسجد می ایستن که کسی کفشها رو ندزده؟؟؟!!!!!
صبر کردم برن داخل،از خنده روده بر شدیم با دوستم!آخه مراسما معمولا ساعت 9و10 شب بود،مسجد هم داخل دانشگاه، دانشگاه هم 5 کیلومتری شهر بود،چه نیازی بوده که دونفرررررر رو بذارن مامور کفش!!!

تا یکی دو ساعت دیگه قرار بود توی مسجد دانشگاه شهید دفن کنن، همه مشغول آماده کردن مسجد بودن،چون دفترهییت طبقه بالای مسجد دانشگاه بود،اختیار وسایل مسجد هم دست بچه های هییت بود.
بچه ها برا سیم های طاق نصرتی که داشتن آماده می کردن عنبردست می خواستن،رفتم تو صحن مسجد، پر بود از آقایون،مسئول هییت که نسبت به من خیلی ورودی تر بود رو صدا زدم و بهش گفتم یه عنبردست برام بیاره، رفت آورد، همینطور که سرش کاملا پایین بود گفت:بلدین باهاش کار کنین، منم فک کردم داره مسخره ام می کنه،با عصبانیت و البته کنایه آمیز گفتم نه؛دیدم بنده خدا شروع کرد به توضیح دادن که سیم رو اینجا می ذارین و... جالب بود که حتی گفت سیم رو کدوم طرف عنبردست باید بذاریم،یعنی احتمال می داد من تاحالا عنبردست ندیده باشم کلا!!!

یکی از دوستان گفت که همه بچه مثبت هستن اینجا ولی بزارید از این دوستای که واسه درس نیومده بودنم یه خاطره یادم اومد بگم.

چند تا هم کلاسی داشتیم چون رشته تحصیلیمون الکترونیک بود وارد بودیم من میدیدم اینا با خودشون بی سیم میارن چند بار خواستم بپرسم خجالت کشیدم یه بار دلو زدم به دریا

گفتم من چند بار بیسیم دیدم دستتون چیه گفت بابا پول تلفنمون زیاد اومده گفتم خوب چه ربطی داره

گفت چون خونه ای که گرفتیم نزدیک خوابگاه (دخ ....) گفتم خوب !!!

اینو ساختیم زمانی که خواستیم با دوست (دخ...) حرف بزنیم با بیسیم حرف میزنیم پول تلفنم نمیاد رایگان :Cheshmak:

از رشته تحصیلی ببین کجا ها استفاده میکنن :Moteajeb!:

سرکلاس جبر بود نمیدونم یا هندسه، خلاصه یه درس درست و حسابی بود و استاد هم مشغول اثبات یکی از طولانی ترین قضیه ها، آخرین کلاسی بود که هممون داشتیم و بیشترمون همون شب می خواستیم تشریفمون رو ببریم منزلهامون. یکی از بچه ها دیر اومد، گفت رفته برای بچه های خانواده سوغاتی بخره!یه دونه از این عموفردوس هستش که شعر می خونه و آموزش حروف الفباست، یه دونه از اونا خریده بود،گفتم بده ببینم که اگه جالب بود منم بخرم!تا داد دست من، سایر دوستان هم مشتاق شدن ببینن و همینجور داشت دست به دست می شد که نمی دونم کدوم بچه باحالی روشنش کرد، عمو فردوس هم که می دونین بسیار مودب،تادکمه روشن رو می زنی با یه لحن کودکانه ای میگه سسسلام!!!
انقد که از این استادمون می ترسیدیم،هیچکس نخندید،بخصوص وسط قضیه ها که اگه از دستشون برمیاومد مجبورمون می کرد نفس هم نکشیم!برگشت؛ داشت با یه نگاه عاقل اندر سفیهی دنبال جنایتکار می گشت که دوباره دستگاهه گفت خدانگههههههدار!!!(وقتی طولانی مدت هیچ دکمه اش رو نزنی،خودش خاموش میشه و خداحافظی هم می کنه)!اینم با یه لحن بچه گانه!این دفعه استاد نتونست خودشو کنترل کنه و خندید!
خطر از بیخ گوشمون رد شد وگرنه استاد زحمت می کشیدن همه کلاس رو می فرستادن کمیته انظباطی

[="Purple"]بنام خدا.

سلام:Gol:،

یه خاطره از دوران دانشجویی،

سر کلاس یکی از اساتید خشک و تا حدی خشن! دانشکده بودیم ناگهان موبایل یکی از بچه ها زنگ خورد!

فکر می کنید آهنگ زنگ این دوستمون چی بود؟

ک مثل کپل ... بله آهنگ مدرسه موشها!!!

و پس از این اتفاق تا آخر ترم کپل و نارنجی و دیگر شخصیت های آن کارتون، از بین بچه های کلاس انتخاب شدند!

[/]

باسلام.
یادم میاد ترم دوم دانشگاه بودم. درکنارش رفتم حوزه دانشجویی کنار دانشگاه تهران. یه دوستی تو دانشگاه داشتم روستایی بود.اونم ترم دوم بود.اون حوزه نمیومد.یه دفعه میخواستم برم حوزه بش گفتم بیا همراهم چون خیلی به راه آشنا نیستم.اونم اومد.حوزه اون موقع یه خونه ی فرش شده بود.تقریبا در ورودی خواهران و برادران یکی بود.فرض کنید حال و چند تا اتاقش برا آقایون مابقی اتاقها (بایه پرده )برای خانوما بود.باید از حال رد میشدیم وبه قسمت خواهران میرفتیم.اون روز بادوستم که رفتیم تو حال چندتا آقاپسر در مباحثه بودن و روشون به در ورودی بود.حالا جو مذهبی.همه بچه مثبت.همین که به در ورودی رسیدیم دوستم یه نگاهی کرد به موکتا و گفت جوراب نپوشیدم. فکر میکرد کفششو نباید در بیاره.انگار یه پارچ آب سرد رو سرم ریختن. بالاخره دولا دولا چادرشو انداخت روپاشو از جلوشون رد شد.نفهمیدم کسی فهمید یا نفهمید!تو قسمت خواهران از اول تا آخر نشسته بود!:ghash:

با سلام.

امتحان زبان عمومی داشتیم و با چندتا از رشته های دیگه تو یک سالن برگزار میشد.
با اینکه خونده بودم بازم ترس داشتم.

قبل از شروع امتحان صندلی بغل دستیم رو چک کردم که مربوط به آقایی بود که نمیشناختمش
و یه جوری نشستم که بتونم باهاش سر جلسه سوال رد و بدل کنیم.

امتحان شروع شد و آقا نیامد.
منم چنان ترسیده بودم به برگه سوالات نگاه نمیکردم فقط چشمم به در سالن بود که بغل دستیم برسه.
نیم ساعتنی گذشت و نیامد منم ناامیدشروع به خوندن سوالات کردم
دیدم خیلی هم سخت نیست.
بعداز مدتی آقای بغل دستیم آمد.
دقیقا جای بابای من بود.
نرسیده سرش رو کرد تو پاسخنامه من و شروع کرد به جواب دادن بدون اینکه به سوالاش نگاه کنه.
بعد برگشت گفت:تموم شد بریم؟
گفتم پدر جان بریم:Ghamgin:

سلام

نوشتید زبان عمومی یاد استاد زبان تخصصی دانشگاهمون افتادم
ایشون لهجشون رشتی بود .
و با همین لهجه خیلی شیرین هم صحبت می کردند .و ما هم چون یاد گرفتن این لهجه رو دوست داشتیم روی همون زبان رشتی دقت می کردیم که بتونیم یاد بگیریم خداییش لهجه قشنگی دارن .جمع ببندیم سر کلاس ایشون بیشتر زبان رشتی یاد می گرفتم تا زبان تخصصی :Nishkhand:

دوران دانشجویی که گذشت یه خاطره از حوزه بنویسم .

چند وقت پیش یکی از همکلاسی هام مهد دختر نازنینشون با یه تاخیری شروع میشد و دوست عزیزم مجبور شدن ساعت اول رو دخترشون رو هم بیارن سر کلاس .

ما مشغول درس بودیم این کوچولوی نازنین هم داشتن نقاشی می کشیدن .تو اوج درس بودیم یه چند لحظه کلاس ساکت ساکت شد .

تو همین فاصله یهو این کوچولوی عزیز با ناراحتی و یه حالت اعتراض آمیزی گفت :

مامــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااااااااااااااااااااااااان
مگه من بابا رو نبینم
اومده تو دفتر من نقاشی زشت کشیده .:Narahat az:

بعدم کلاس رفت رو هوا
:khaneh::khandeh!:


من رشته ام مترجمی زبانه ترم 2 بودم یادش بخیر یه استاد داشتم یاد ایشون هم بخیر چون مدعو بودند در دانشگاه حضور ندارن الان- بگذریم خیلی به آن تایم بودن معتقد بودن و دوست نداشتن بعد از ایشون کسی داخل بشه یه روزی دیرکردم فقط 1 دقیقه دیر کرده بودم استاد گفت برو بیرون و من نگاهش کردم و گفتم لطفا برام غیبت بزنید ولی بذارید از کلاستون استفاده کنم.بعد گفت welcomeومن رفتم طبق معمول جلو نشستم جلوی چشم خودم برام غیبت زد خودم دیدم (با مداد) وقتی کلاس تموم شد به من گفت بیا دفترم کارت دارم.من به همراه یکی از دوستانم رفتم ایشون گفتن 10 ساله درس میدم داخل دانشگاه هرکسی اومده جلو نشسته یا خواسته توی چش باشه که بگه حاضر بوده در کلاس یا خواسته ... نمیدونم بهترین جواب رو امروز شنیدم امیدوارم همیشه موفق باشی از این جوابت خیلی خوشم اومد من گفتم منم جلو میشینم اما واقعا کلاساتونو دوست دارم گفتم بسه دیگه میخوای غیبتت رو پاک کنم دیدی با مداد زدم گفتم نه پاک کهاگه بشه خوب میشه اما نشد هم ممنون که ضایعم نکردید خیلی ها قبول نمیکنن که دانشجو وارد بشه بعدش من فقط 1دقیقه دیر کرده بودم خیلی بی انصافی بودم وسط حرفم پرید گفت پاک کن داری گفتم بله بفرمایید بعد غیبتم رو پاک کرد و یه مثبت برام گذاشت.من خیلی ذوق کردم بعد گفتم خیلی ممنون استاد گفت به بقیه نگو به سلامت رفتم بیرون خیلی خوشحال بعد ترم 5 اومدم از این راهکار استفاده کنم توی یه کلاس نگرفت استادش گفت 3 تا منفی یه غیبت میخوای؟:khaneh:گفتم نه استاد سه تا منفی چرا گفت در رو ببند برو -نگاه کردم استاد رو مظلومانه به قول بچه ها:khaneh: ولی اثر بخش نبود گفتم خب میرم میشه در باز باشه فقط منو نگاه کرد:khaneh: حرف نردم در رو بستم رفتم.نتیجه : باید استادت رو بشناسی هیچ وقت با استادتون مخالفت نکنید به جاش بهش راهکار بدید توضیح از جانب شما برای اساتید تنها یه واژه بیشتر نیست و اون توجیه هست. هر جایی یه راهکار قدیمی در هرکسی جواب نمیده.:khaneh:اساتید احترام و لفظ قلم صحبت کردن دانشجویان رو دوست دارن.امتحان کنید.:khaneh:

یه بار امتحان آخر ترم بود قبلش لازم به توضیحه که اساتید ما خیلی زرنگن یعنی آااخرشن دیگه.
بعله ما امتحان داشتیم یه چند دقیقه بعد شروع امتحان همه اساتید جمع شدن رفتن تو یه کلاس خالی با هم گل گفتن و اینا ...
و ما شروع کردیم به ورقه عوض کردنو تقلب از هر نوعش که به ذهنتون بیاد آخر امتحان اساتید واسه تحویل گرفتن اوراق امتحانی اومدن بیرون منم که خوشحال استادمون وقت اتومدن یه نگاهی به من کرد که نگو بعد وقتی نمره ها رو اعلام کردن دیدم نمره ی کسی که باهاش تقلب کردم و من یکی هست 12IMAGE(<a href="http://forum.parsigold.com/images/Smilie/new%20smilie/GA%20" rel="nofollow">http://forum.parsigold.com/images/Smilie/new%20smilie/GA%20</a>(15).gif)
بقیه بچه ها هم همین طور
الانم موندم چطور فهمیده بود!!!!!!!!

سلام دوره كارشناسي بود منم كه از اوم مقاله بنويسا كه ميخاستن دنيا رو فتح كنن يك استاد داشتيم من از رفتارشون واقعا لذت ميبردم منو برد باهام در مورد درس بحث كرد بحترين خاطره من ارزش و بها دادن اين استاد بوذ بعد ها مقاله من در رقابت با ايشون برد هميشه اينو بهم ميگفت

از طرف دفتر رهبری 10 تومانی اسکناس که می گفتند امام خامنه ای آنها را متبرک کرده اند به ما داده شد و ما را به دیدار ایشان بردند

سلام
اين كه ميخوام بگم هنوز خاطره نشده ولي هرروز داره تو دانشگاه برام اتفاق ميافته:ok:
امان از برنامه ريزي هاي دانشگاه برا ترم اولي ها (بوقي ها)كه دانشگاه بايد براشون انتخاب واحد كنه!!!:Ghamgin:
ازين كلاس به اون كلاس تا ميايي جا پيدا كنيو بشيني ليست رو كه ميخونن ميبيني اسمت نيست:Motehayer:
دوباره ازون كلاس به اون كلاس اخرم بايد بري تو حياط بشيني:Gig:
الان بعد چند جلسه كلاسمو پيدا كرديم ميريم سر كلاس 70 صفحه درس دادند

يه مثل هست كه ميگن: ادم كچل باشه ولي ترم اولي نباشه! :aatash:

یادش بخیر سال اول دانشگاه خیلی ها وقتی منو میدیدند می پرسیدند اهل کدوم کشوری و اولین حدسشون کره بود
من اصلیتم افغانی هست اما قیافم خیلی شبیه کره ای ها هست مخصوصا وقتی تیپ اسپرت مزنم میشم جومونگ
یک شب زمستانی خیلی خیلی سرد ساعت حدود 10 رسیدم ترمینال
چند دقیقه ای کنار خیابون معطل ،هوا هم سرد. ماشین گیر نمی یومد برم خوابگاه که یک پرشیا با دوتا سرنشین جوان داخلش از کنارم با سرعت کم رد شد و خیره به من
جلوتر نگه داشت دنده عقب برگشت فهمیدم خیال کردن کره ای هستم.جلوم وایستاد گفت ور آر یو فرام؟
با خودم گفتم راستشو بگم مطمئنا سوارم نمیکنن.قیافشون هم که داد می زنه سره کارمون بزار.هم اینها دلشون خوش میشه هم من تو این سرما نمی مونم.خلاصه خدا ما رو ببخشه گفتیم کره ای.با لبخند بهم گفتن سوار شو. تا جولو در خوابگاه رسوندنم و تو مسیر کلی باهاشون تیکه تیکه فارسی حرف زدم.باهام عکس گرفتن،کرایه هم نگرفتن.:khandeh!:البته تو دانشگاه هم چند موردی به شوخی سر کار گذاشتم و بعدش سریع اعتراف و کلی خندیدیم.خدا ببخشه
الانم که زیادی معروف شدیم تو دانشگاه نمیشه سر کار گذاشت:Khandidan!:

سلام
روز اول حوزه فکر میکردم یه منبر میذارندا یه حاج آقا واسمون صحبت میکنه اونم 5سااااال :Gig:
اما همینکه اولین استاد اومد یه خیرمقدم گفتند و از برکات طلبگی واسمون 5دقیقه صحبت کردند سریع درسا شروع کردند تازه دست آخر حلالیت طلبید که سره کلاس درس 5دقیقه صحبت کرده ( خدایی واسم جالب بود)
جالب تر اینکه ما اولین ورودیهای حوزه شهرمون بودیم و همه بچه درس خون کلی کیف میکردیم که همش سره کلاسیم و درس میخونیم.
روزه اول تا آخره ساعت خیره شدم به حاج آقا ببینم کی سرشو بالا میکنه و به طلبه ها نگاه میکنه ( بین خودمون باشه بهانم این بود که نگاه به علما عبادته :ok:) اما تا آخر نگاه نکرد از اون به بعد تصمیم گرفتم غض بصر داشته باشم در حده حاج آقا( خدا حفظشون کنه خیلی درسها ازشون گرفتم هرچند فقط یک سال تو حوزمون بودند....
ببخشید پر حرفی کردم:Gol:

سلام
ترم يك يا دو دانشگاه بودم امتحان هاي پايان ترم بود.با دوستم كه نشستيم تو كلاس امتحان بديم( امتحان ادبيات) يك آقايي ريشو جلوي من نشسته بود. خلاصه امتحان شروع شد و مشغول شديم. كم كم ديدم اين آقا كاملا داره صندليشو بر ميگردونه سمت من كه ورقه امو نگاه كنه، اصلا انگار نه انگار كه مراقبي هست و دوربيني و ..
خلاصه اون روز كلي به اين آقا تقلب رسوندم. :Narahat az: چند روزي گذشت و ترم جديد كه شروع شد من و دوستم اتاق برنامه ريزي يه كاري داشتيم ، همين كه وارد اتاق شديم ديدم واااا اين كه همون آقا ريشو هست، پس ريشاش كو؟؟.... منو ميگي .. دستش رو شد واسم، فهميدم كه بله خيلي راحت بدون اينكه ترسي از مراقبو ... داشته باشه راحت تقلب ميكرد، پس نگو خيالش راحت بود آقا...
منم سريع بهش گفتم كه آقاي ... شما امتحان ادبيات جلوي من بودي ... تقلب ميكردي ..يادته يادته؟؟... حالا اين كاره منو راه بنداز..من كه نجاتت دادم... حالا من دارم جلو همه دانشجو ها اينارو تعريف ميكنم اونم واسه اينكه آبروش نره همش انكار ميكرد و ميگفت نه اون برادرم بود و ... خلاصه آخر كم نياورد و ما هم بيخيال شديم. من و دوستم اونقدر خنديديم كه نگو:ghash:. تا آخرين ترم هروقت منو ميديد يه نيشخندي ميزد و رد ميشد :Moteajeb!:

سلام
ما یه دوست داشتیم همیشه تو فکر بود امتحان بود یه دوستم تقلب نوشته بود همون هم تو امتحان اومد اون نوشت برگه رو داد به یکی دیگه اونم به یکی دیگه تا 5نفر نفر اخری همونی بود که همیشه تو فکر بود
خلاصه همه بلند شدن و رفتن بیرون و فقط نفر اخری تو کلاس موند
همگی خوشحال و شاداب چون فقط همین 5نفر سوالو نوشته بودن تا اینکه دوست اخری میاد بیرون می گن چطور بود می گه نتونستم چیز زیادی بنویسم دوستام گفتن مگه کاغذ تقلبی که بهت دادیم ننوشتی؟
گفت چی من که اون کاغذ رو دادم به استاد
تا نگو این رفته کاغذ تقلبی رو با کاغذ امتحانی خودش داده به استاد(فکر کرده تمرین چیزی بوده که باید به استاد تحویل می داده)
اونقدر خندیدم که تو سالن افتادم قیافه های دوستام از شگفتی های روزگار بود اونموقع

چند تایی از خاطرات دوستان رو خوندم.چقدر صحبت از تقلب کردن و تقلب رسوندن بود.
خدا رو شکر بنده در دوران تحصیلم نه تقلب کردم نه تقلب رسوندم.
دوستان تقلب ضایع کردن حق دیگران.با اون مدرک میخواین کار کنین.نان حلال در بیارین.
خدایی که اون بالاست میتونه با نمره صفر برامون مصلحتی رقم بزنه که با 20 امکانش نباشه
و یادتون باشه که رشوه گیرنده و رشوه دهنده هر گناهکارن
پس نه تقلب برسونین و نه تقلب بکنین
آخرتتون رو به خاطر دنیا هیچ کسی نفروشین.اون دنیا کسی به درد کسی نمیخوره

سلام،بذاریدمنم یه خاطره بگم براتون ازترم های اول دانشگاه،دوران صفرکیلومتری:khaneh:
ترم صفری بودیم برای یکی ازدرس ها استادمون گفت بایدبریدآسایشگاه روانی بابیمارهای اسکیزوفرنی صحبت کنیدوعلائم شون روازنزدیک ببینید وگزارش بنویسید،ماهم باچندتاازبچه هارفتیم،2طبقه بودطبقه پایین زن وطبقه بالامردهابودن،باپایینی هاحرف زدیم حالامن گیردادم که بایدبرم علائم مردهاروازنزدیک ببینم،گیرداده بودم عجیب!!!!!!!!!!!!!!بلاخره مسئولش راضی شدگفت بیااتاقم بعدنهار باهم بریم،طبقه بالاروبروی راه پله غذاخوری شون بود،من همین که ازپله هارفتم بالا همگی ازجاشون بلندشدن،بدنم یخ کرده بود،نفهمیدم چطوری دویدم اتاق مدیرودر روبستم،داشتن در روازجا درمی آوردن!داشتم از ترس سکته می کردم:Cheshmak:،تانگهبانی بیادجمع شون کنه بساطی به پاشده بود،ازاون به بعدیادگرفتم دیگه اینقدرکله شق نباشم وبه حرف بزرگترهاگوش بدم،آخه یکی نبودبگه بچه دو تاکتاب خوندی،توهم زدی که عالم دهری!!!!!!!!؟:khandeh!:

حامی;54020 نوشت:
دکترای حوزه و تدریس در دانشگاه
دکترای حوزه را با گرفته بودم دلم خوش بود که تو دانشگاه از علمم استفاده می کنند.

یادش بخیر

دوران لیسانس فقط یک استاد روحانی داشتیم

درس اخلاق اسلامی

ما هم 10-15 نفر بیشتر نبودیم (مثل کلاسای الان نبود توش 200 نفر باشن)

ایشون میومدن تو کلاس و خودشون 10 دقیقه ای صحبت می کردن و می خواستن که ما در مباحث مشارکت کنیم

خوب ما هم که کلا با واحدهای انسانی مشکل داشتیم! و حاضر بودیم 10 واحد دیگه پاس کنیم از شر این واحدهای حفظ کردنی راحت شیم!!!

بقیه وقت کلاس هم به تلاش استاد برای وادار کردن ما به شرکت در بحث می گذشت و ما هم بر و بر نگاش می کردیم و ایشون هم مطالب متفرقه می گفت و از دست ما می نالید

کلا جزوه ای که سر کلاسش نوشتم شاید 10 صفحه هم نشد (من میرزا بنویس کلاس بودم!!!)

سر امتحان 6 تا سوال داد که من هم کلا جزوش رو براش پیاده کردم!!! ولی شدم 16

وضع بقیه بدتر هم بود

جزو بدترین واحدهایی بود که پاس کردم!

[="Tahoma"][="Green"]لا حول و لا قوة الا بالله

یه روز استاد آمارمون خواست امتحان بگیره
ترم بهار بود و هوا هم گرم بود کلاس آمارمون تو طبقه همکف بود پنجره ها هم باز بود
کلی صحبت کرد که تا حالا کسی نتونسته از من تقلب کنه و من میگیرم و از این حرفها
بچه ها هم همه شون تنها کاری که واقعاً در حد استادی یاد گرفته بودن تقلب بود ، همه یه نیش خندی زدن که ببینیم و تعریف کنیم
برگه های سوال داده شد و امتحان شروع شد ، چند دقیقه ای نگذشته بود که استاد گوشیش رو برداشت و رفت بیرون از کلاس
بچه ها هم که تا حالا همه از سختی امتحان ماتم گرفته بودن کبکشون خروس خوند و همه شروع کردن به تقلب ، حواسشون هم به در بود که استاد نیاد
چند دقیقه ای گذشت و دیدیم خبری از استاد نشد ، گفتیم استاد تقلب گیر این بود
همه در هیاهوی تقلب بودند که صدای بسته شدن پنجره کلاس اومد
نگاه کردیم دیدیم استاد محترم که با بهانه صحبت با تلفن از کلاس خارج شدند در واقع از ساختمون بیرون رفتند و از پشت پنجره شاهد هنرنمایی شاگرداشون بودند :khaneh:
در کل امتحان جالبی بود
[/]

یادش بخیر

تابستون بود و ماه رمضون و اواسط تز ارشد

هفت و نیم صبح میرفتیم آزمایشگاه تا 11 شب جنازمون برمیگشت خوابگاه و تازه باید یک چیزی درست می کردیم برای شام و سحری تجمیع شده!

با آب مقطر دوبار تقطیر افطار می کردیم....

چه جونی داشتیم ما

یادش بخیر

سال اول کارشناسی بودیم و درس ژنتیک مقدماتی داشتیم

توی آزمایشگاه باید کلی مگس سرکه چشم قرمز و چشم سفید و بال طبیعی و بال کوتاه و ... رو با هم تلاقی می دادیم و بهشون موز له شده می دادیم تا بچه هاشون بزرگ شن

بعد 1 ماه ور رفتن با این بندگان خدا و وقتی که باید نتیجه کارامونو ارائه می دادیم

یه بنده خدایی ظاهرا تنظیمات انکوباتور (محل رشد اون بندگان خدا) رو اشتباهی به هم زده بود.

تمام بچه هامون!!!! (مگس هایی رو که دائم تر و خشکشون می کردیم) با بالا رفتن دما پخته شدن!!!

آی سوختیم ما، آی سوختیم...

يانعم الرفيق
نميدونم چرابايدهميشه دقيقه نودي درسي بخونيم:Nishkhand:
ولي اين باراخطارازمقامات بالااومده بودكه اگه قبول نشي خودت ميدوني(باباجونم رومي گم):Cheshmak:
باكلي استرس واضطراب تندتندميخوندم كتاب رو:khandan:
ووقتي يادتهديدهامي افتادم ميخواستم گريه كنم:geryeh:
ولي به كوب خوندم ونمره خيلي خوبي هم گرفتم شايدم لبه مرزي گرفتم:khejalat:
ولي يادمه سراون امتحان نصفه موهام ريزش كردوالان هم دارم روبه كچلي پيش ميرم :khoshgel:
اگه اون درس روخوب خونده بودم الان همش بهم نميگفتن اي واي داري كچل ميشي هااااا
:Nashnidan:

سلام
من یه پیش دانشگاهی هستم ولی می خوام اینجا هم یه سهمی داشته باشم .
روز های اول سال بود .من و دوستم رفته بودیم بیرون و وقتی خواستیم وارد کلاس بشیم ، دیدیم بقیه ی کلاس ها با کله ریختن بیرون.من و دوستم تعجب کردیم و .دوستم یهو گفت : فکر کنم زلزله هست.بعد گفتیم:پس چرا کلاس ما بیرون نریخته؟
در رو باز کردیم دیدیم:ی دبیرمون داره با جیغ و فریاد میگه که : بشینین بشینین ،صدای هواپیماست!!!
بعد دیدیم معلم خودش داره جیم فنگ میزنه،یکی از بچه ها گفت:خانم کجاااا؟هواپیماست!
خلاصه اومدیم بیرون ،دیدیم انگار نه انگار که مدرسه اس !هرکی یه موبایل دستش داره زنگ میزنه،از قضا مدیر نزدیک یکی از همین شاگردها بود که گفته:این چه وضعشه؟موبایل اوردی؟
که دیده شاگرده که داشت حرف میزد برگشته به حالت سکوت با دستش رو برا مدیر نشون داده و بهش گفته:یه لحظه خانم ،ببینم چی میگه!!
علی یارتون

با سلام
دوستان عزیز هیچی تو دانشگا بهتر از این نمیشه که از بچه های مشروطی شیرینی بگیری
که معدلشونو پای تابلو کلاس ننویسی:Khandidan!:
بخصوص اگه پسر باشن و مغرور :Moteajeb!:

به نام خدا.

جالبه وا! هیچکی درس خوندن رو دوست نداره! با این حال برای رفتن به دانشگاه در مقاطع مختلف تحصیلی ( لیسانس ، ارشد ، دکتری ) سر و دست میشکنیم! بعد هم که با زور و ضرب و تلاش روزانه و شبانه و واسطه کردن 124 هزار پیغمبر(ع) و چهارده معصوم (ع) به یکی از اینها دست پیدا میکنیم میگیم ای بابا این درسا که به درد نمیخوره. :ok:

با تشکر ، ستایشگر :Gol:

موضوع قفل شده است