[FONT=microsoft sans serif]از آن جهت که خدا کمال مطلق است پس عشق حقیقی تنها به خدا تعلق می گیردچرا که انسان فطرتا کمال جو است بنابراین فطرتا عاشق کمال مطلق(خداوند)می شود و عشق انسان به امور مجازی نیز نوعی پاسخ دادن به این نیاز فطری است.
[FONT=microsoft sans serif]
[FONT=microsoft sans serif]یکی از مهمترین تفاوتهای عشق مجازی و حقیقی این است که در عشقهای مجازی گاهی عاشق پس از رسیدن به معشوقش عشق او فروکش می کند ولی در عشق حقیقی درست بر عکس است زیرا در عشق حقیقی نه زوالی است و نه نقصانی. البته در سایه عشق حقیقی است که سایر عشق ها مثل عشق به پدر،مادر،همسر،فرزند و ....معنا پیدا می کند
[FONT=microsoft sans serif]
[FONT=microsoft sans serif]بنابراین هر عشقی که انسان را به خداوند نزدیکتر کند مورد تایید و آنچه که انسان را دچار غفلت و فراموشی از یاد خدا کند مذموم می باشد.
[FONT=microsoft sans serif]
[FONT=microsoft sans serif] البته عشق مجازي نیز گاهی ممکن است تابع شهوات جنسی باشد که چون مبداء این عشق ها شهوت است در نهایت به همان شهوت ختم می شود ونمی تواند مقدمه ی رسیدن به عشق حقیقی باشد وبه قول شهید مطهری وصالش مدفنش می باشد یعنی به محض این که عاشق به معشوق رسید عشق فروکش می کند اما گاهی عشق های مجازی از مقوله ی عشق پاک هستند که دراین صورت می تواند مقدمه ی رسیدن به عشق الهی باشد.
[FONT=microsoft sans serif]
[FONT=microsoft sans serif]فراموش نکنیم که عشق زمینی تنها در صورتی می تواند ما را به عشق حقیقی برساند که ما به ضعف های آن آشنا باشیم وبدانیم که این نوع عشق به تنهایی نمی تواند پاسخگوی نیاز درونی ما باشد بلکه فقط بخشی از نیاز ما را تامین می کند.[FONT=microsoft sans serif][FONT=microsoft sans serif]توجه کنید که اسلام محبت های دیگر را نفی نمی کند بلکه آنها را به سوی محبوب واقعی جهت می دهد.
[FONT=microsoft sans serif][FONT=microsoft sans serif]
مرسی از پاسخ شما
اینو بیشتر از این جهت پرسیم که از چند خطیب شنیده بودم که کسی که در خانوده رغت قلب نداشته باشه و علاقه ی قلبی به انها نداشته باشد و نسبت به انها محبت واقعی نداشته باشد صرفا با افزایش معرفت در علوم دینیوووو به جایی نمیرسه.و چند نمونه از این نوع رفتار رو هم در مورد بعضی بزرگان خوانده بودم...حتی فردی برام نقل قولی اورد از یکی از روحانیون که روی منبر برای تایید این مسئله به حضرت زهرا قسم خورد...!
اما هیچ وقت حدیثی در این مورد ندیدم.
حالا میخواستم بدونم این واقعا درسته و اگر هست حدیثی در این مورد داریم؟
و اینکه این علاقه و محبت باید واقعا در قبل انسان باشد یا اگر انسان بهش تظاهر هم بکنه همون اثر رو دارد؟
و سوم اینکه چینین علایقی(چه به زن و فرزند چه....) به معنی علاقه به غیر خدا نیست؟در حالی که کمال عرفان قطع علاقه از غیر خداست؟بزرگان دینی ما به خصوص ائمه در این مورد چه طور بودند؟
مرسی از پاسخ شما
اینو بیشتر از این جهت پرسیم که از چند خطیب شنیده بودم که کسی که در خانوده رغت قلب نداشته باشه و علاقه ی قلبی به انها نداشته باشد و نسبت به انها محبت واقعی نداشته باشد صرفا با افزایش معرفت در علوم دینیوووو به جایی نمیرسه.و چند نمونه از این نوع رفتار رو هم در مورد بعضی بزرگان خوانده بودم...حتی فردی برام نقل قولی اورد از یکی از روحانیون که روی منبر برای تایید این مسئله به حضرت زهرا قسم خورد...!
اما هیچ وقت حدیثی در این مورد ندیدم.
حالا میخواستم بدونم این واقعا درسته و اگر هست حدیثی در این مورد داریم؟
و اینکه این علاقه و محبت باید واقعا در قبل انسان باشد یا اگر انسان بهش تظاهر هم بکنه همون اثر رو دارد؟
و سوم اینکه چینین علایقی(چه به زن و فرزند چه....) به معنی علاقه به غیر خدا نیست؟در حالی که کمال عرفان قطع علاقه از غیر خداست؟بزرگان دینی ما به خصوص ائمه در این مورد چه طور بودند؟
سلام علیکم مؤمن،
دقیق حدیث را به خاطر ندارم، ولی ظاهراً پیامبر خدا صلاللهعلیهوآله از مسیری میگذشتند جوانی را دیدند و به نزد او رفتند در حالیکه گروهی صحابه هم همراه ایشان بودند. از آن جوان پرسیدند خودت را بیشتر دوست داری یا پدر و مادرت را؟ جوان جواب داد پدر و مادرم را. پرسیدند که پدر و مادرت را بیشتر دوست داری یا مرا؟ پاسخ داد که شما را. پرسیدند که مرا بیشتر دوست داری یا خدا را؟ جواب داد که ای رسول خدا چون خدا را دوست دارم شما را دوست دارم ... پس پیامبر رحمت صلاللهعلیهوآله خطاب به صحابه فرمودند که این جوان را زیاد احترام بگذارید.
در جای دیگر حضرت زینب سلاماللهعلیها از پدرشان امامالمتقین علیهالسلام پرسیدند که آیا مرا دوست دارید؟ فرمودند بله. پرسیدند که آیا خدا را هم دوست دارید؟ فرمودند بله. پرسیدند دو محبت را چگونه در یک دل جای دادهاید؟ فرمودند که تو را دوست دارم چون خدا را دوست دارم.
یعنی قلب محبت بیش از یک نفر یا یک چیز را در خود جای نخواهد داد، این یک نفر میتواند خدا باشد یا بندهی خدا از جمله خود شخص. اگر محبت بندهی خدا باشد همه کار شخص برای محبت آن خواهد بود و اگر محبت خود خدا باشد همه کار شخص برای خداوند خالص خواهد بود، محب همه کارش برای نزدیکتر شدن خود به محبوب و راضی کردن او از خود است. کسی که خدا را دوست بدارد هر کس دیگری را هم که خدا را دوست داشه باشد دوست خواهد داشت و کسی که خودش را دوست دارد هر کسی که او را دوست داشته باشد دوست خواهد داشت، اولی خوبی و بدی افراد را نسبت به رفتارشان نسبت به محبوبشان که خداست میسنجند و دومی خوبی و بدی افراد را هم نسبت به رفتارشان نسبت به خودش میسنجد نه نسبت به خدا و دین خدا ...، اولی سعیش در کسب رضایت خداست و دومی سعیش در رضایت نفس، از خود راضی خواهد بود و همه کارش برای خوشامد نفس خودش ...
در بیشتر افراد محبت خود تمام قلب را پر کرده است و هیچ کاری نمیشود مگر بخاطر خود، هیچ کس دیگری را هم دوست ندارد مگر برای ارتباطی که او با خودش دارد، پسرم، پدرم، مادرم، خواهرم، کارم و منیتهای دیگر، اما این محبت باید جای خود را به محبت خداوند بدهد، به هیچ وجه هم کار سادهای نیست ... اما اهل بیت علیهمالسلام مطابق با زیارت جامعه «التامّین فی محبة الله» هستند، کسی ایشان را دوست نخواهد داشت مگر آنکه پیش از آنها خداوند را دوست داشته است «من أحبکم فقد أحب الله» و هیچ کس به ایشان بغض ندارد مگر اینکه پیش از آن بخاطر خودش به خداوند بغض داشته است «و من ابغضکم فقطد ابغض الله». پس یک راه مطمئن برای کسب محبت خداوند کوشیدن برای کسب محبت اهل بیت علیهمالسلام است.
اما «لا یکلف الله نفساً الا وسعها»
شاید هم این پاسخ اشتباهاتی داشته باشد، نمیدانم ...
یا علی
باسلام وتقدیر از این سوال زیبای تان .
در این رابطه باید به چند نکته اشاره گردد :
1- معنای عشق : واژه ((عشق )) مشتق از ((عشقه )) به معنای میل و کشش افراطی است . ((عشقه )) گیاهی است که هرگاه به دور درخت می پیچد آب آن را می خورد. در نتیجه درخت زرد شده ، کم کم می خشکد، (1).
اما در اصطلاح ، ((عشق )) عبارت است از: ((محبت شدید و قوی )). به عبارت دیگر، عشق مرتبه عالی محبت است ، (2).
حقیقت آن است که تعریف حقیقی این واژه ، ممکن نیست .
حکیم محی الدین ابن عربی گوید: «هر کس عشق را تعریف کند، آن را نشناخته و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد ، آن را نشناخته و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم ، آن را نشناخته که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند»، (3).
«لویی ماسینیون » می گوید: نخستین عارفان ، واژه عشق را به کار نمی بردند؛ شاید از عشق زمینی و جسمانی هراس داشتند و از این رو، بیش تر از محبت یاد می کردند، (4).
عطار گفته است :
پرسی تو ز من که عاشقی چیست ؟:Gol: روزی که چو من شوی ، بدانی
عشق قابل تعریف علمی نیست ؛ زیرا نه محسوس است و نه معقول . در حالی که در دو قلمرو حس و عقل تاثیر دارد.
اگر تعریف کننده ، خود عشق می ورزد، مسلما" تعریف او صحیح نخواهد بود؛ زیرا این پدیده غیر عادی به تمام اندیشه و مشاعر او مسلط می شود . مثلا" اگر عاشق بخواهد عشق را تعریف کند ، مفاهیم موجود در تعریف ، با وضع روانی عاشق رنگ آمیزی می شود و به اصطلاح «مولوی »، تعریفش بوی عشق می دهد، (5).
هر چه گویم عشق را شرح و بیان :Sham: چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشن گر است :Sham: لیک عشق بی زبان روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت :Sham: چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت :Sham: شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب :Sham: گر دلیلت باید از وی رو متاب . (6)
همان گونه که از سخنان عارفان روشن است ، مقصودشان از عشق ، نوع حقیقی آن است .
2. مبدأ عشق :
اساس آفرینش جهان ، عشق حق به جمال و جلوه خویش است ؛ زیرا، دوستی ذات خود ، یکی از اسباب عشق است . خداوند نیز به عنوان برترین موجود، به دلیل عشق به ذات و جلوه جمالش ، جهان را پدید آورد: «کنت کنزا" مخفیا" فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف ؛ گنج پنهانی بودم که دوست داشتم شناخته شوم ، پس آفریدگان را آفریدم تا شناخته شوم »، (7).
گنج مخفی بد ز پرتی چاک کرد :hamdel: خاک را روشن تر از افلاک کرد
بنابراین نخستین کسی که عشق ورزید، خدای تعالی بود، (8).
خداوند متعال بر اساس همین عشق به خویش است که مخلوقاتش را نیز دوست می دارد، (9).
عارف عین القضات همدانی می گوید: «دریغا به جان مصطفی ، ای شنونده این کلمات ! که خلق پنداشته اند که انعام و محبت او با خلق از برای خلق است ، نه از برای خلق نیست ؛ بلکه از برای خود می کند که عاشق ، چون عطایی دهد به معشوق و با وی لطفی کند. آن لطف نه به معشوق می کند که آن با عشق خود می کند. دریغا از دست این کلمه ! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی ، از برای مصطفی است ؟ این محبت او از بهر خود است »، (10).
چنان که مبدا عالم ،خداوند متعال است ، مبدأعشق نیز اوست . عشق مانند وجود، از ذات حق به عالم سرایت کرده است . عشق انسان زاییده عشق خداست .
توبه کردم و عشق همچون اژدها :Gol: توبه وصف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خدای بی نیاز :Gol: عاشقی بر غیر او باشد مجاز. (11).
3. اسباب عشق :
برای عشق اسبابی چند مطرح کرده اند که از همه مهم تر کمال جویی است.
همه هستی میل به کمال دارد؛ کمال طلبی آمیخته با حب بقا است که هر دو تبلور محبت به ذاتند. همه موجودات در پی آنند که چیزهایی را به دست آورند و بهره وجودی شان را بیش تر کنند. هر موجودی در پی کمال متناسب با خود است . دانه گندمی که روی زمین قرار گرفته و با شرایط مساعدی شکافته شده ، به تدریج می روید، بی شک متوجه آخرین مرحله (بوته گندم ) است که رشد خود را تکمیل کند، سنبل دهد و دانه های زیادی بار آورد. انسان نیز می خواهد سعه وجودی بیش تری بیابد و علم ، قدرت ، اراده و حیاتش نا محدود و مطلق باشد. حضرت امام خمینی (رض ) می فرماید: « اگر کسی قدرت مطلق جهان باشد و عالم را در اختیار داشته باشد و به او بگویند که جهان دیگری هم هست . فطرتا" مایل است آن جهان را در اختیار داشته باشد. یا مثلا" هر اندازه دانشمند باشد و گفته شود علوم دیگری هم هست فطرتا" مایل است آن علوم را هم بیاموزد.»، (12). دستگاه آفرینش با تربیت تکوینی خود کمال خواه و کمال جوست و به همین سبب است که با وجود تمام سختی ها و موانع ،عاشق کمال است و برای رسیدن به آن ، از هیچ کوشش و تلاشی فروگذار نمی کند؛ به بیان دیگر این فطرت کمال خواهی است که موجودات را عاشق ساخته است ، (13).
4. سریان و عمومیت عشق : از آن جا که همه هستی دارای حیات و شعور و کمال جو است ، عشق در تمام عالم وجود سریان دارد. این عشق در انسان که دارای حیات و شعور برتر می باشد، از شدت بیش تری برخوردار است ؛ ولی بر اساس ارتباط معرفت و عشق و اسباب عشق ، عشق در همه عالم جریان دارد، (14).
آتش نی ، جوشش می ، بدایع طبیعت ، کشش اجزای هم جنس به یک دیگر و پیوند و ترکیب اضداد ، از جلوه های عشق است ؛ جاذبه ای که جزء را به سوی کل می راند و میان اشیا و پدیده ها، تناسب ، سنخیت و انضمام می آفریند:
عشق جوشد بحر را مانند دیگ :Sham: عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق بشکافد فلک را صد شکاف :Sham: عشق لرزاند زمین را از گزاف (15)
5. انسان و عشق :
داستان عشق انسان ، داستان دیگری است ؛ زیرا علی رغم ژرفا و گستردگی ادراکش ، انگیزه های خیالی و وهمی او همواره با عقل و ذات او درگیرند و مزاحمانی از قوای شهوانی و غضبی بر سر راه اوست . باید دستی از غیب برون آید و عشق انسان را هدایت کند و راه وصول عشق را به او بنمایاند. فرستادن پیامبران و نازل کردن کتاب های آسمانی برای همین جهت است تا عشق حقیقی و راستین را از عشق مجازی و دروغین باز شناساند و آدمی را در عشق و عاشقی اش مدد رساند، (16).
کلام پیامبران ، بوی گلی است که انسان را به سمت گلستان می برد.
این سخن هایی که از عقل کل است :Gol: بوی گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آن جا گل نبود :Gol: جوش مل دیدی که آن جا مل نبود؟(17)
6. عشق حقیقی : از منظر دین خداوند کمال محض ، جمال مطلق ، دارای برترین وصف ها، مبدأ عشق ، اولین عاشق و الهام کننده عشق است . همه هستی آیت ، نشانه و مظهر اویند؛ از او سرچشمه گرفته ، به سوی او روان هستند . آدمی کمال جو و زیبایی طلب بوده ، حقیقتش از روح خدا است ، از آن منزل نزول کرده و به سوی او باز خواهد گشت ، انسان دارای روحی است که ظهور و جلوه تام صفات حق است . عشق حقیقی عبارت است از «قرار گرفتن موجودی کمال جو (انسان ) در جاذبه کمال مطلق (خداوند متعال )؛ پروردگاری جمیل مطلق ، بی نیاز، یگانه ، دانای اسرار، توانا، قاهر و معشوقی که همه رو به سوی او دارند و او را می طلبند،» (18).
مانند تو من یار وفادار ندیدم :hamdel: خوش تر ز غم عشق تو غمخوار ندیدم
جز خال خیال رخ زیبای تو در دل :hamdel: در آینه حس تو زنگار ندیدم
دل بندگی دوست به شاهی نفروشد :hamdel: یک مشتری عشق به بازار ندیدم
با بندگی حضرت معشوق الهی :hamdel: دردل هوس شاهی این دار ندیدم .
عشق حقیقی و راستین ، تنها به کمال محض و زیبایی مطلق توجه دارد. تنها او را می خواهد و می جوید. این عشق ، التیام بخش ، رام کننده ، صبر آور، انس برانگیز، رضایت بخش ، نیروزا، طلب آور، درهم شکننده خودپرستی ، سرورانگیز، نشاط آور، پایا و پویاست . این عشقی است که وصالش ، مقتل عاشق است نه مسلخ وی ؛ یعنی هنگام وصال ، عاشق قامت بر کشیده ، قیامت به پا می کند و عشقش زنده تر و فعال تر می گردد، نه آن که سرد و خاموش شود. در این عشق ، عاشق وجود خود را در مقابل معشوق از دست می دهد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای :Sham: زنده معشوق است و عاشق مرده ای
از هر چه ز عشق خود تهی دستم کن :Sham: یکباره به بند عشق پابستم کن (باباطاهر)
پاورقی:
1) ابن منظور: لسان العرب ، بیروت ، دار احیائ التراث العربی ، چاپ اول ، 1408 ق ، ج 9، ص 224
2) غزالی ، محمد: احیائ علوم الدین ، بیروت ، دار القلم ، چاپ سوم ، بی تا، ج 4، ص 275
3) الفتوحات المکیه ، بیروت ، دار احیائ التراث العربی ، بی تا، ج 2، ص 121
4) ر.ک : بابک احمدی ، چهار گزارش از تذکره الاولیائ عطار؛ تهران ، نشر مرکز، چاپ اول ، 1376 ش ، ص 46
5) استاد محمدتقی جعفری : نقد و تحلیل مثنوی ، به نقل از عباس مخبر دزفولی ، فلسفه و قرآن ، قم ، دفتر انتشارات اسلامی ، چاپ دوم ، 1368 ش ، جلد 3، ص 147
6) مثنوی معنو،ی دفتر 1، ابیات 112 - 116
7) سخاوی ، مقاصد الحسنه ، چاپ هند، ص 153 ابوالحسن دیلمی ؛ عطف الائلف المائلوف علی اللام المعطوف ، تحقیق و مقدمه ، ج . ک . قادیه ، مطبعه المعهد العلمی الفرنسی للاذثار الشرقیه ، قاهره ، 1962 م ، ص 28
9) ر.ک : علامه طباطبائی ، المیزان ، جلد 1، ص 411
10) تمهیدات ، به تصحیح عفیف عیران ، تهران ، انتشارات منوچهری ، ص 217
11) مثنوی ، دفتر 6، ابیات 970 - 971
12) ر.ک : چهل حدیث ، مرکز نشر فرهنگی رجا، تهران ، چاپ اول ، 1368 ش ، صص 155 - 163
13) محمد غزالی ، احیائ علوم الدین ، جلد 4، ص 276
14) ر.ک : اسفار الاربعه ، ج هفتم ، فصل پانزدهم
15) مثنوی معنوی ، دفتر 5، ابیات 2735 - 2736
16) .ک : صدر الدین محمد شیرازی : عرفان و عارف نمایان ، ترجمه محسن بیدارفر، تهران ، الزهرائ، چاپ سوم ، 1371 ش ، ص 120
17) مثنوی معنوی ، دفتر 1، ابیات 1898 - 1900
18) .رک : محمد غزالی : احیائ علوم الدین : ج 4، ص 279 - 283 و المیزان ، جلد 1، ص 411 و اسفار، ج 7، ص 183
مرسی از پاسخ شما
اینو بیشتر از این جهت پرسیم که از چند خطیب شنیده بودم که کسی که در خانوده رغت قلب نداشته باشه و علاقه ی قلبی به انها نداشته باشد و نسبت به انها محبت واقعی نداشته باشد صرفا با افزایش معرفت در علوم دینیوووو به جایی نمیرسه.و چند نمونه از این نوع رفتار رو هم در مورد بعضی بزرگان خوانده بودم...حتی فردی برام نقل قولی اورد از یکی از روحانیون که روی منبر برای تایید این مسئله به حضرت زهرا قسم خورد...!
اما هیچ وقت حدیثی در این مورد ندیدم.
حالا میخواستم بدونم این واقعا درسته و اگر هست حدیثی در این مورد داریم؟
و اینکه این علاقه و محبت باید واقعا در قبل انسان باشد یا اگر انسان بهش تظاهر هم بکنه همون اثر رو دارد؟
و سوم اینکه چینین علایقی(چه به زن و فرزند چه....) به معنی علاقه به غیر خدا نیست؟در حالی که کمال عرفان قطع علاقه از غیر خداست؟بزرگان دینی ما به خصوص ائمه در این مورد چه طور بودند؟
اینارو تو چنتا سایت پیدا کردم
شاید به درد شما بخوره: . حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند :بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرانشان مهربان و بخشنده اند. دلال الامامه و کنزالعمال ، ج 7، ص 225 . رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود : بهترین شما مردى است که با همسرش به خوبى رفتار کند و من از همه شما نسبت به همسرم خوشرفتارتر هستم. وسائل ج 14 ص 122 شخصى خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله عرض کرد :
همسرى دارم که به هنگام ورود به خانه به استقبالم مى آید و به هنگام خروج بدرقه ام می کند. هنگامى که مرا اندوهناک یافت در تسلیت من می گوید : اگردرباره رزق و روزى مى اندیشى غصه نخور که خدا ضامن روزى است و اگر در امور آخرت مى اندیشى خدا اندیشه و اهتمام ترا زیاده گرداند. پس رسول خدا فرمود :
خداى را در این جهان عمال و کارگزارانى است و این زن از عمال خدا می باشد ، چنین همسرى نصف اجر یک شهید را خواهدداشت.
وسائل الشیعة ج 14 ص 17 امیر المؤمنین علی علیه السلام فرمود :
آنها (زنان) نزد شما امانت هاى خدا هستند ، آزارشان نرسانید و بر آنها سخت نگیرید.
مستدرک جلد 2 ص 551 پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود :
هر مردى که به صورت همسرش سیلى بزند. خدا به فرشته مامور دوزخ (مالک) دستور می دهد که در دوزخ هفتاد سیلى بر صورتش بزند و هر مردى که دستش را بر موهاى زن مسلمانى بگذارد (براى اذیت موى سامام صادق علیه السلام فرمود :
یکى از اخلاق پیغمبران اینست که نسبت به همسرانشان محبت دارند.
بحار جلد 103 ص 236 رسول خدا (ص) فرمود :
هر چه ایمان انسان کامل تر باشد به همسرش بیشتر اظهار محبت می نماید.:Narahat az:
بحار جلد 103 ص 228 حضرت صادق علیه السلام فرمود :
هر کس از دوستان ما باشد به همسرش بیشتر اظهار محبت می کند.
بحار جلد 103 ص 223 رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود :
مرد سرپرست خانواده است و هر سرپرستى نسبت به زیردستانش مسؤولیت دارد.
مستدرک جلد 2 ص 550 امام صادق علیه السلام فرمود :
هر زنى که به شوهرش احترام کند و آزارش نرساند خوشبخت و سعادتمند خواهد بود.
بحار ج 103 ص 253 پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود :
بهترین زنان شما ، زن هایى هستند که داراى محبت باشند.
بحار ج 103 ص 235
------------------------------------ رسول خدا(ص) فرمود: كودكان را دوست بداريد و به آنان ترحم و شفقت نماييد. لطف و مهرباني به خردسالان گواه عشق و محبت نسبت به آنهاست و ترحم، خود نشانه محبت داشتن به فرزندان است. در روايات بسياري بوسيدن فرزند توصيه شده و براي هر بوسيدن اولاد درجه اي در بهشت منظور گشته است.
در روايت آمده روزي حضرت رسول(ص) دو فرزندش امام حسن و امام حسين (ع) را بوسيد. اقرع بن حابس كنار حضرت بود گفت؛ من ده فرزند دارم تا كنون هيچ كدام را نبوسيده ام! پيامبر خدا فرمود، من با تو چه كنم، كه خدا رحم و عطوفت را از دلت كنده است. در روايات متعددي هم به رعايت عدالت در بوسيدن و پرهيز از تبعيض و ابراز محبت به فرزندان تاكيد شده است.
با توجّه به اينکه در معناي عشق، حالت شهوت و هوس، خوابيده است، بهتر است از به کار بردن اين واژه در مورد خداوند و اولياي الهي اجتناب کنيم.
«عشق» در واقع يک نوع بيماري است. مرحوم دهخدا از منتهی الارب نقل ميکند که:
عشق، مرضي است وسواسي که ميکِشد مردم را به سوي خود جهت خلط و تسليط فکر بر نيک پنداشتن بعضي صورتها.
از نظر شما هر عشقی هوس است؟!!!
حتی عشق و علاقه به پدر و مادر و فرزند و همسر؟!!
کسی که با شنیدن صدای خنده ی پدر یا مادرش از صمیم قلب خوشحال میشه و کوچکترین کسالتی در انها میبند قلبا ناراحت میشه وووو این چیزی غیر علاقه ی قلبی است؟ این پیش خدا مذموم است؟!!یا فرزند یا ....
این همه از بعضی بزرگان هست که به همسرشون یا فرزندانشون ابراز علاقه میکردن به دروغ بوده؟؟؟؟!!!
گریه ی پیامبر برای فرزندش ابراهیم دروغ بوده؟؟!!!!!
یا احادیث پست قبل؟
.....
به نظر من این علایق در طول همند نه در عرض هم و در تقابل با هم
به نظر من آدم از عشق زمینی به عشق الهی میرسه، کسی که نتونه محبت همنوعش رو به دل بگیره چطور میتونه عاشق الله بشه
در ابتدا باید چیستی عشق معلوم گردد: عشق که در عرفان اسلامی مطرح است ،عبارت از آن کمال روحی است که همه نیروها و استعدادهای وجود آدمی را در خواستن جدی و جذبه کمال مطلق که خداست ،قرار می دهد. (1)
نیز گفته شده عشق پدیده مقدس است که در آموزههای دینی به آن توصیه شده و آن عشق به ذات اقدس الهی و عبادت اوست. (2) بنا بر این عشق زیباترین واژه و دل انگیزترین پدیدهای است که در جان آدمی به ودیعه گذاشته شده، بذر آن معرفت، شکوفه آن محبت و ثمر آن وصال عاشقانه به حضرت دوست آموزگاران عشق الهی صالحان و سالکان پاک باخته راه بندگی و عبودیت و فانی در هستی بیکران حضرت حق اند. (3)
با توجه به این نکتهها در باب عشق آنچه در مسایل جنسی به نام عشق نامیده میشود ،عشق مجازی است که در اشعار عارفانه بزرگان یاد شده ، به عنوان نماد عشق و تفهیم عاشقی به کار برده میشود و گرنه هدف آنان از عشق، عشق مقدس و الهی است.
عشقها شهوانی را آنان برای تفهیم پدیده عشق برای مخاطبان عوام مطرح می کنند که بیش تر سر و کارشان با این گونه عشق است، مثلا فرهاد و مجنون که به خاطر وصال معشوق شان آن گونه تلاش و فداکاری کردند، به عنوان نماد عشق مقدس در ادبیات مطرح شده و این گونه آموزهها در واقع عشق نمادین است و گرنه عارفان بزرگ معتقدند:
عشق آن زنده گزین کو باقی است :Gol: کز شراب جان فزایت ساقی است.
عشقهایی کز پی رنگی بود :Gol: عشق نبود ،عاقبت ننگی بود (4)
نکته ایی که در تبیین عشق اصلی مطرح است این که میگویند:
«المجاز قنطره الحقیقه؛ مجاز پل عبور برای رسیدن به حقیقت است». برخی از عارفان و شاعران معتقدند، که عشق حقیقی و الهی در ابتدا ممکن است به صورت عشق مجازی برای انسانی ظاهر گردد. عشق مجازی منجر به عشق حقیقی بشود. گویا عشق فرهاد به شیرین نیز از همین مقوله بوده، چنان که از تحلیل نظامی گنجوی در ماجرای عشق فرهاد به شیرین نیز همین نکته مطرح شده است.
گر چه معلوم نیست که فرهاد، شیرین را مظهر جمال خدا تلقی کرده و عاشق او شده باشد، ولی ممکن است کسانی که عشق فرهاد را به شعر درآورده، به عنوان نمادین چنین تفسیری از آن ارائه داده باشد. به خصوص که شاعران عارف مشرف این مبنا را زیاد مورد استفاده قرار دادهاند. جامی در این باب میگوید:
از آن لمعه فروغی بر گل افتاد :Gol: ز گل شوری به جان بلبل افتاد
ز رویش روی خویش آراست لیلی :Gol: به هر مویش ز مجنون خواست میلی
جمال اوست هر جا جلوه کرده :Gol: ز معشوقان عالم بسته پرده (5)
بنا بر این در این گونه مسایل خوب است به این نصیحت حافظ شیراز عنایت شود که می گوید:
چون بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست :Gol: سخن شناس نه ای جانم خطا این جاست.
حال باید دید که این گفته می شود با عشق به خدا می توان رسید، مراد چیست ؟
در این باب جای سخن بسیا راست؛ ولی خلاصه سخن در این باب این است که مراد از این رسیدن و وصال الهی، همان لقاء الله است که به معنی فنای در اسما و صفات الهی و مشاهده احاطه قیومی حق و فنای ذات خود و به طور عیان، وجود خویش و جمیع موجودات را سایه حق دیدن است.
گفتنی است که در ملاقات ممکن الوجود با خداوند ،اصل ملاقات حقیقتا وجود دارد. لکن نحوه آن باید به شکلی باشد که لایق ملاقات کننده و ملاقات شونده باشد. به این دلیل معنای تقرب الهی برای لقا صحیحتر به نظر میرسد. (6)
گفتنی است که لقای رب عبارت است از:
نیل به مقام قرب پروردگار. مقام قرب، نزدیکی ارزشی هر چه بیش تر به صفات حضرت حق است که از طریق تحقق و بروز و ظهور صفات الهی در آدمیان صورت میگیرد.
آنان که راهی برای لقاءالله و مشاهده جمال و جلال حق باز گذاشته اند و مدّعی این مقام هستند، می گویند (شخصی که راه خود سازی و تهذیب نفس و سلوک الی الله را در پیش گرفته) پس از تقوای تامّ تمام و اعراض کلّی قلب از جمیع عوالم و رفض نشأتین و قدم بر فرق انّیّت و انانیّت گذاشتن و توجه تامّ و اقبال کلی به حق و اسما و صفات آن ذات مقدس کردن و مستغرق عشق و حبّ ذات مقدس شدن و ارتیاضات قلبیه کشیدن ،یک صفای قلبی از برای سالک پیدا شود که مورد تجلیات اسمائیه و صفاتیه گردد، و حجاب های غلیظی که بین عبد و اسما و صفات بود ،خرق شود و فانی در اسما و صفات گردد. (7)
بنا بر این لقای رب و رسیدن به خدا عبارت است از نیل به مقام قرب پروردگار. مقام قرب نیز نزدیکی معنوی هر چه بیش تر به صفات و ذات حضرت حق است. نخست از طریق تحقق و بروز و ظهور انوار صفات و اسمای الهی؛ پس از آن، تجلیات انوار ذات قدسی، در جان و روح و قلب سالک و عارف،پدید می آید. (8)
پینوشتها:
1. علامه جعفری شرح نهج البلاغه، نشر دفتر فرهنگ اسلامی، تهران، ج 14 ،ص 67.
2. آیت الله جوادی آملی، عرفان و حماسه نشر مر کز اسرا ء قم، 1378 ش ،ص 76.
3. محمد امین صادقی، جلوه های عرفانی نهضت حسینی، نشر بوستان کتاب، قم 1387 ش ،ص 77.
4- مثنوی معنوی، نشر اقبال، تهران 1377 ش ، ج 1 ،دفتر اول ،بیت 205.
5. جامی، هفت اورنگ، انتشارات سعدی، تهران، 1346 ش ، ص 519،
6. ملکی تبریزی، رساله لقاء الله، انتشارات آل علی، 1382 ش، قم ، ص 6 - 7.
7. امام خمینی، چهل حدیث، نشر موسسه آثار امام خمینی، 1387 ش ،ص453.
8. همان.
در ابتدا باید چیستی عشق معلوم گردد: عشق که در عرفان اسلامی مطرح است ،عبارت از آن کمال روحی است که همه نیروها و استعدادهای وجود آدمی را در خواستن جدی و جذبه کمال مطلق که خداست ،قرار می دهد. (1)
نیز گفته شده عشق پدیده مقدس است که در آموزههای دینی به آن توصیه شده و آن عشق به ذات اقدس الهی و عبادت اوست. (2) بنا بر این عشق زیباترین واژه و دل انگیزترین پدیدهای است که در جان آدمی به ودیعه گذاشته شده، بذر آن معرفت، شکوفه آن محبت و ثمر آن وصال عاشقانه به حضرت دوست آموزگاران عشق الهی صالحان و سالکان پاک باخته راه بندگی و عبودیت و فانی در هستی بیکران حضرت حق اند. (3)
با توجه به این نکتهها در باب عشق آنچه در مسایل جنسی به نام عشق نامیده میشود ،عشق مجازی است که در اشعار عارفانه بزرگان یاد شده ، به عنوان نماد عشق و تفهیم عاشقی به کار برده میشود و گرنه هدف آنان از عشق، عشق مقدس و الهی است.
عشقها شهوانی را آنان برای تفهیم پدیده عشق برای مخاطبان عوام مطرح می کنند که بیش تر سر و کارشان با این گونه عشق است، مثلا فرهاد و مجنون که به خاطر وصال معشوق شان آن گونه تلاش و فداکاری کردند، به عنوان نماد عشق مقدس در ادبیات مطرح شده و این گونه آموزهها در واقع عشق نمادین است و گرنه عارفان بزرگ معتقدند:
عشق آن زنده گزین کو باقی است کز شراب جان فزایت ساقی است.
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود ،عاقبت ننگی بود (4)
درسته، ولی همه عشق های زمینی رو نمیشه بعنوان عشق شهوانی تلقی کرد. خیلی از این عشق های زمینی مقدس اند و زمینه ساز رسیدن انسان به عشق الهی.
البته به نظر من انسان تا نتونه معنی عشق رو در زمین درک کنه نمیتونه عشق الهی رو درک کنه. عشق علی علیه السلام و زهرا ( س )، عشق پیامبر به دخترش، عشق یعقوب به یوسف (ع)، حتی از این همین افراد عادی عشق لیلی و مجنون یا بقول شما شیرین و فرهاد اینها به هیچ عنوان عشق شهوانی نیستند.
تو خبرها خوندم مردی چینی هفت سال تموم بر بالین همسرش بود تا همسرش از کما بیرون اومد و به زندگی برگشت به هیچ وجه نمیشه تفسیر و معنی برای این عشق یافت .
درسته، ولی همه عشق های زمینی رو نمیشه بعنوان عشق شهوانی تلقی کرد. خیلی از این عشق های زمینی مقدس اند و زمینه ساز رسیدن انسان به عشق الهی.
البته به نظر من انسان تا نتونه معنی عشق رو در زمین درک کنه نمیتونه عشق الهی رو درک کنه. عشق علی علیه السلام و زهرا ( س )، عشق پیامبر به دخترش، عشق یعقوب به یوسف (ع)، حتی از این همین افراد عادی عشق لیلی و مجنون یا بقول شما شیرین و فرهاد اینها به هیچ عنوان عشق شهوانی نیستند.
تو خبرها خوندم مردی چینی هفت سال تموم بر بالین همسرش بود تا همسرش از کما بیرون اومد و به زندگی برگشت به هیچ وجه نمیشه تفسیر و معنی برای این عشق یافت .
باسلام وتشکر از شما .
دقت نماید :
آنچه به نام عشق شهوانی یاد می شود در واقع عشق نیست بلکه همان است که مولوی می گوید :
عشق های کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
ومراد از عشق مجازی عشق به انسان کامل است ( پیامبر واهل بیت ع )که این عشق انسان را به عشق حقیقی (= عشق الهی ) می رساند وگرنه از راه دیگر ( عشق شهوانی ) کسی به خدا نمی رسد چون این باطل است از راه باطل کسی به حق نمی رسد .
ترجمه: هرکس به چيزي عشق ورزد، نابينايش مي کند، و قلبش را بيمار کرده، با چشمي بيمار مي نگرد، و با گوشي بيمار مي شنود،
خواهش هاي نفس پرده عقلش را دريده، دوستي دنيا دلش را ميرانده است، شيفته ي بي اختيار دنيا و برده ي آن است و برده ي کساني
است که چيزي از دنيا در دست دارند، به هر طرف برگردد او نيز بر مي گردد و هرچه هشدارش دهند از خدا نمي ترسد. از هيچ پند دهنده اي
شنوايي ندارد، با اينکه گرفتار آمدگان دنيا را مي نگردند که راه پس و پيش ندارند و در چنگال مرگ اسيرند.مي بيند که آنها بلاهايي را که انتظار
آن را نداشتند بر سرشان فرود آمد و دنيايي را که جاويدان مي پنداشتند از آنها جدا شده و به آنچه در آخرت وعده داده شده بودند خواهند رسيد،
و آنچه بر آنان فرود آيد وصف ناشدني است.
2- حديث شريفي که مرحوم رئيس المحدّثين در مجلس 75 أمالي، به سند خود از کشّاف الحقائق، امام به حق ناطق، حضرت جعفر صادق روايت کرده:
حدثنا محمد بن الحسن ( رضي الله عنه ) ، قال : حدثنا الحسن بن متيل الدقاق ، قال : حدثنا محمد بن الحسين بن أبي الخطاب ، عن محمد بن سنان ، عن المفضل بن عمر ، قال : سألت أبا عبد الله ( عليه السلام ) ، عن العشق فقال : قلوب خلت من ذكر الله فأذاقها الله حبّ غيره.
ترجمه: از آن حضرت در مورد «عشق» سؤال شد، فرمود: دلهايي که از ياد خداوند خالي شده، در نتيجه خداوند به آنها محبّت ديگران را چشانده است!
و في هاتين الرّوايتين کفايةٌ لِمَن کانَ له قلبٌ أو ألقَی السّمعَ و هو شهيد.
ترجمه: از آن حضرت در مورد «عشق» سؤال شد، فرمود: دلهايي که از ياد خداوند خالي شده، در نتيجه خداوند به آنها محبّت ديگران را چشانده است!
اينها همش مصاديقي از «محبّت» هستند نه عشق.
و الّذين ءامنوا أشدّ حبّاً لِلّه.
با عرض سلام
در گفتار شما کمی تناقض وجود دارد.... بالاخره محبت خوب است؟ یا نیست؟ یا کلا بی احساس باشیم؟ این احادیث نیاز به تفسیر دارند.
فکر میکنم علاقه دو طرف که عوام آن را عشق مینامند اگر اصولی باشد و در راستای وصال (ازدواج) صورت بگیرد نه تنها انسان را از خدا دور نمیکند بلکه انگیزه ای میشود برای پیشرفت مادی و معنوی افراد.
من شنیدم یکی از علما هنگامی که داشتند از دنیا میرفتند به همسرشان گفتند در آن دنیا منتظر میمانم تا شما هم پیش من بیایی و زندگی کنیم. خوب این عشق است دیگه. یا علاقه. یا محبت. یا هر کلمه دیگری....واژه مهم نیست؛ مهم نفسِ کلمه است.
به تعریف کلمه عشق دقت کنید : عشق لذتی اغلب مثبت است که موضوع آن زیبایی است،
همچنین احساسی عمیق، علاقهای لطیف و یا جاذبهای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و میتواند در حوزههایی غیر قابل تصور ظهور کند.
کلمه «عشق» در شرایط مختلف معانی مختلفی را بازگو میکند: علاوه بر عشق رمانتیک که آمیختهای از احساسات و میل جنسی است، انواع دیگر عشق مانند عشق عرفانی و عشق افلاطونی، عشق مذهبی، عشق به خانواده را نیز میتوان متصور شد، درواقع این کلمه را میتوان در مورد علاقه به هر چیز دوست داشتنی و فرح بخش، مانند فعالیتهای مختلف و انواع غذا به کار برد.
عشق انسانی : انسان نوعی دیگر احساسات دارد که از لحاظ حقیقت و ماهیت با شهوت مغایر است،بهتر است نام آن را عاطفه و یا به تعبیر قرآن«موّدت»و«رحمت»بگذاریم...انسان گاهی تحت تأثیر عواطف عالی انسانی خویش قرار میگیرد،محبوب و معشوق در نظرش احترام و عظمت پیدا میکند،سعادت او را میخواهد...علاقه مادر به فرزند از این مقوله است...این نوع احساسات است که اگر به اوج کمال برسد همهء آثار نیکی...بر آن مترتب است.
خشم و شهوت وصف حیوانی بود مهر و رقت وصف انسانی بود ( تعریف استاد مطهری از عشق انسانی )
همون محبت شدیدی که اسم بردید رو ما با کلمه عشق میشناسیم
مهمترين نکته اينه که عشق و محبّت دو مقولهي جدا از همند، نبايد خلط کنيم.
در قرآن مجيد نيز از محبّت مؤمنان نسبت به خداوند تعبير به عشق نشده است، بلکه نهايتش «أشدّ حبّاً لِله» ميباشد، که فرمود:
«و الّذين ءامَنوا أشدّ حبّاً لِلّه» (بقره: 165)
ما بايد از قرآن مجيد ياد بگيريم که چه بگوييم و چگونه بگوييم. محبّت بگوييم، محبّت شديد بگوييم، ولي عشق نگوييم. واژه «عشق» بارِ منفي با خود دارد.
به نظرم این جور چیزها رو بسپاریم به متخصصان زبان بهتر باشه.که بهتر از ما میدونن اولا چه طور کلمه ای رو ترجمه کنن دوما تو زمانها ی مختلف کابرد یک کلمه چه طور تغییر و کنه و سوما و چهارما وووو
منظور من محبت شدید قلبی است حالا هر طور میخواید اسم گزاری کنید براش.
به هیچ کس غیر خدا نباید محبت شدید قلبی اشت؟از نظر دین این ناپسند ست؟و اولیا خدا این طور بودن؟وووسوالاتی که قبلا پرسیدم..
ومراد از عشق مجازی عشق به انسان کامل است ( پیامبر واهل بیت ع )که این عشق انسان را به عشق حقیقی (= عشق الهی ) می رساند وگرنه از راه دیگر ( عشق شهوانی ) کسی به خدا نمی رسد چون این باطل است از راه باطل کسی به حق نمی رسد .
جناب صادق من از صحبتهای شما این طوری فهمیدم که عشق و علاقه ی شدید فقط به پیامبر و اهل بیت باشه که ان هم به عشق خدا ختم بشه...و این طور علاقه ها برای زن و فرزند و والدین و دوست و همسایه وووو درست نیست...
درسته؟
جناب صادق من از صحبتهای شما این طوری فهمیدم که عشق و علاقه ی شدید فقط به پیامبر و اهل بیت باشه که ان هم به عشق خدا ختم بشه...و این طور علاقه ها برای زن و فرزند و والدین و دوست و همسایه وووو درست نیست...
درسته؟[/QUOTE باسلام وتبریک فرا رسیدن ماه ضیافت .
قبل از همه از این روحیه شما تقدیر می شود که پیگر مباحث علمی هستید وبرای رفع دغدغه های معرفتی تان تلاش می کنید .
اما در باره مسله مورد سوال باید گفت :
اولا به گفته شبستری در گلشن راز :
جهان مانند خط وخال وابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکو ست
ثانیا : علاقه ومحبت نسبت به پدر ومادر همسر وفرزند نه تنها محذوری ندارد بلکه یک تکلیف شرعی ویک مسولیت اخلاقی ویک وظیفه عقلانی است .
وهیچ گونه تعارضی در بین نیست وتازه اینها همه زمینه ساز ومقدمه عشق به خدا است در نگاه دین نگاه محبت آمزبه پدر ومادر عبادت است و به گفته شاعر :
حب محبوب خدا حب خداست
عاشق از معشوق حاشا کی جداست
ثالثا : برای نزدیک شدن به درک این مسله توجه نماید :
شما وقتی می خواهید بر ستیغ وبنلدای کوه البرز ودماوند دست یابید راهش این است که از کوه پایه ودامنه آن حرکت تان را آغاز نماید تا برسید به آن قله . چه بسا افراد ی نتواند به آن قله برسد ولی همین که هدفش رسیدن به آن قله است وبرای فتح آن تلاش می کند این خود به نوبه خود ارزشمند است .
واگر از اول هدف این باشد که که فقط به دامنه فکر کند ودر کوه پایه ها سر گرم باشد واصلا دست یابی به ستیغ آن کوه مورد نظر نباشد این نادرست است .
انسان باید در همه محبتها هدف خدا باشد وبه اصطلاح (( حب وبغض ها = دوستی ودوشمنی های )) برای خدا باشد . ودر این راه تلاش کند محور وهدف خدا باشد این گونه فکر وتلاش از مصادق عشق به خدااست .
سلام
فرقی بین عشق و محبت در مذموم یا ممدوح بودن نیست و از لحاظ معنا آنچنان که سید جزایری در انوار النعمانیه تعریف می کنند
«الحبّ هو ميل الطّبع الى الشّىء الملتذّ، فان تأكّد ذلك الميل و قوى سمّى عشقا» تا اينكه در بيان مراتب آن گويد: «أمّا المرتبة الرابعة و هى العشق فاشتقاقه من العششقة و هى نبت يلتف على الشّجرة من أصلها الى فرعها فهو محيط بها كما أن العشق محيط بمجامع القلب». تا پس از نقل حكايتى گويد:
«و هذه الحالة قد كانت في الحبّ الحقيقىّ و ذلك أن أمير المؤمنين عليه السّلام لمّا كانت النّصال تلج في بدنه الشّريف من الحروب كان الجرّاح يخرجها منه اذا اشتغل بالصّلاة لعدم احساسه بها ذلك الوقت لاشتغال قلبه بعالم القدس و ملك الجبروت- الى قوله- و هكذا عشّاق اللَّه سبحانه».
و نيز سيّد در ص 307 همان نور ياد شده امير المؤمنين عليه السّلام را به سيّد العاشقين وصف می كند و می گويد:
«روى أنّه قال رجل لسيّد العاشقين أمير المؤمنين عليه السّلام: ما بال وجهك تعلوه الأنوار و أنت على هذا الحسن و الجمال؟
- الحديث. و آن جناب يك محدّث نامور از شاگردان صاحب «بحار الانوار» است.
و چه خوش فرمود كه: حبّ چون قوى گردد عشق ناميده می شود، و عشق از عشقه مشتقّ است و آن گياهى است كه آن را به فارسى پيچك گوييم، بر درخت مىپيچد چنان كه از بيخ تا شاخه هاى آن را فرا می گيرد. و حبّ چون قوى گردد چون عشقه همه قلب را فرا گيرد كه عشق ناميده مىشود.
حال اگر يك شخص پليد حبّ مفرط يعنى عشق غير عفيف شهوانى به خواسته هاى نفسانى داشته باشد و روايتى هم در نكوهش چنين عشق مذموم هوى و هوس آمده باشد چه ربطى با عشق حقيقى با كمال مطلق و علاقه شديد و اكيد به قرب الى اللَّه و لقاء اللَّه دارد تا بر سر الفاظ دعوا و نزاع باشد؟ سعى كن تا در حب به خدا صادق باشى خواه در لفظ محبّ خوانده شوى و خواه عاشق. در «امالى» صدوق به اسنادش روايت شده است.
عن المفضّل قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السّلام عن العشق، قال: قلوب خلت عن ذكر اللَّه فأذاقها اللَّه حبّ غيره.
بديهى است كه اين حديث در مذمّت عشق نفسانى غير عفيف است، و سخن در عشق حقيقى با خدا است و اطلاق عاشق و معشوق بر حق سبحانه هيچ گونه خطاب خلاف ادب نيست.
مرحوم فيض صاحب «وافى» و «صافى» در رساله «گلزار قدس» نيز در اين مقام همين بيان را دارد و خلاصه آن اينكه گويد: «و امّا آنچه گروهى از قاصران گمان كرده اند كه نسبت عشق و محبّت به جناب الهى روا نيست از جمود طبع ناشى شده و بناى آن بر قصور است از شناختن جناب الهى، و معنى عشق نيست مگر فرط محبّت و استيلاى آن كه در قرآن مجيد از آن به شدّت حبّ تعبير شده چنان كه مىفرمايد:
وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ.
عشق می تواند ممدوح باشد:
«بحار» (ص 580) به نقل از «خرائج» قطب راوندى،قال الباقر عليه السّلام: خرج علىّ عليه السّلام يسير بالنّاس حتّى اذا كان بكربلاء على ميلين أو ميل تقدّم بين أيديهم حتّى طاف بمكان يقال له المقدفان فقال عليه السّلام: قتل فيها مائتا نبىّ و مائتا سبط كلّهم شهداء، و مناخ ركّاب و مصارع عشّاق، شهداء لا يسبقهم من كان قبلهم و لا يلحقهم من بعدهم.
در اين حديث كلمه عشّاق ذكر شده كه جمع عاشق است، و معشوق اين عاشق حق سبحانه و تعالى است.
باب عبادت «اصول كافى» (ج 2 معرب ص 68)
بإسناده الى عمرو بن جميع عن أبى عبد اللَّه عليه السّلام قال: قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم: أفضل النّاس من عشق العبادة فعانقها و أحبّها بقبله و باشرها بجسده و تفرّغ لها، فهو لا يبالى على ما أصبح من الدّنيا على عسر أم على يسر.
اين روايت «اصول كافى» است كه رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: أفضل النّاس من عشق العبادة ...
ماده ع ش ق «سفينة البحار»
النّبويّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم: انّ الجنّة لأعشق لسلمان من سلمان للجنّة.
اما عشق مذموم:
همان روایاتی که برخی دوستان بدان اشاره نمودند
می توان به طور مطلق بیان کرد که بین عشق های زمینی و الهی رابطه ای وجود دارد چنانچه غالب بلکه اکثر عشق یا محبت های زمینی از نوع مذموم آن است و این عشق و حب رابطه عکس با حب الله دارد که باعث خروج حب الله می شود الْقَلْبُ حَرَمُ اللَّهِ فَلَا تُسْكِنْ حَرَمَ اللَّهِ غَيْرَ اللَّهِ.
فرقی بین عشق و محبت در مذموم یا ممدوح بودن نیست...
با تشکّر از شرکت شما در بحث،
خيلي فرق هست،
ادلّهاي که در آنها عشق، نکوهش شده است مطلق ميباشند.
در اين ادلّة -که به برخي از آنها اشاره شد- عشق به موضوع ديگري اضافه نشده. مثلا گفته نشده که: عشق به فلان چيز، مذموم است،
بلکه مطلق عشق نکوهش شده. و اين نيست مگر به جهت آن نکته که گفته شد عشق يک نوع بيماري رواني است،
و اين نکته از بيان امير بيان در نهج البلاغه کاملاً مشهود است و بعداً هم از کلمات انديشمندان ديگر استشهاد خواهيم کرد.
و امّا محبّتي که مذموم شمرده شده مطلقِ محبّت نيست، بلکه محبّت نسبت به شهوات است، محبّت نسبت به دنيا، رياست، ووو
بنابراين شتّان ما بين المقامين. (اين کجا و آن کجا؟)
و امّا در جواب استشها به سخن سيّد جزائري، بايد بگوييم: سيّد مزبور نه پيغمبر است و نه امام تا کلامش حجّت باشد،
لذا مرحوم محدّث نوري در اعتراض به او در کتاب «نفس الرحمن في فضائل سلمان» چنين ميفرمايد:
«« والعجب من السيد المحدث الجزائري حيث ملأ في كتاب المقامات، و في نور حبه من كتاب أنواره، لفظ العشق الحقيقي والمجازي و
التعبير عن أولياء الله بعشّاق الله، و عن الإمام بسيّد العاشقين؛ و هو منه في غاية العجب و إن لم يكن عجباً من غيره ممن نبذ الأخبار وراءه ظهريّا »»
و امّا جواب از روايت منسوب به امير المؤمنين(ع) که شهداي کربلا را «عشّاق» معرّفي فرموده:
منبع اين روايت که خودش هم مرسله است، جلد 41 بحار الأنوار است، که متأسّفانه معلوم نيست ايشان اين حديث را از کجا آوردهاند!!
گرچه در آنجا منبعش را الخرائج راوندي معرّفي کرده ولي چنين حديثي در خرائج يافت نشده!!
همچنان که در سفينة البحار هم به اين نکته اشاره کرده: « لم أجده في الخرائج المطبوع عندنا»»
و امّا حديث «من عشق العبادة» متأسّفانه اين هم سندش ضعيف است، «عمرو بن جُمَيع» که راوي آن است مجهول الحال ميباشد،
لذا مرحوم مجلسي هم در مرآة العقول اين حديث را ضعيف دانسته است؛
و از آن گذشته، به گفته برخي افاضل، ممکن است اصلش «عسق» با سين باشد به معني مولع شدن.
و امّا روايت «إنّ الجنّة لأعشق...» اين روايت هم متأسّفانه مرسله است، سندش اصلا معلوم نيست تا نوبت به بررسيش برسد،
ضمن اينکه در برخي منابع به جاي «أعشق»، «أشوق» ضبط شده است.
علاّمه جعفري(ره) در جلد 12 از شرح مثنوي در شرح اين ابيات که: «در نگنجد عشق در گفت و شنيد ، عشق درياييست عمقش ناپديد»
مباحثي مطرح فرموده و در پايان چنين نتيجه ميگيرد:
«« ملاحظه مىشود كه اهميت زيادى كه فلاسفه وعرفاى مسلمين به مفهوم عشق قائل شده وآن را يگانه صفت انسانى معرفى كردهاند، در منابع اسلامى به آن عظمت تلقى نشده است.
آن اهميت وعظمتى كه براى عشق در نظر گرفته شده است، مىبايست صدها آيات وروايات در اين پديده وارد شود،
در صورتى كه سه روايت مثبت در اين باره وارد شده است كه هيچ يك از آنها انسان را عاشق خدا وخدا را معشوق انسان معرفى نكرده است،
به اضافهء اين كه روايت اول (ان الجنّة لأعشق) به اصطلاح علم درايه «مرسل» است، يعنى راويانش ذكر نشده است.
دو روايت ديگر ( نهج البلاغه وروايت مفضل از امام صادق عليه السلام عشق به اصطلاح معمولى را مورد توبيخ وتحقير قرار داده است.
ونمىتوان گفت : كلمهء عشق از كلمات جديد است، زيرا چنانكه در بالا متذكر شديم كلمهء عشق با يكى از خواص مهمش در نهج البلاغه آمده است .
به اضافهء اين كه عشق در فلسفه هاى يونان كاملًا مورد توجه بوده واز اوايل بنى عباس كه ترجمهء فلسفه يونانى شروع شده است ،
در آن موقع پيشوايان از خاندان عصمت زندگى مىكردند مىبايست عظمت اين پديده را به مردم گوشزد نمايند .
افلاطون - عشق عبارت است از حركت نفسى كه از همه چيز فارغ است به سوى محبوب بدون انديشه . »
ديوژن - سوء اختيارى است كه با نفس فارغ از همه چيز رو برو شده است . »
ارسطو - نابينايى حواس وانديشهء آدمى از عيوب معشوق »
فيثاغورس - طبيعتى است كه در دل آدمى كه به وجود مىآيد وحركت ونمو مىكند وموادّى از حرص در آن جمع مىشود وهر چه كه عشق قدرت پيدا كند، به هيجان ولجاجت عاشق مىافزايد.
.... از مجموع ملاحظات در منابع اسلامى نتيجهء قاطعانهاى به عنوان محبوبيّت عشق ديده نمىشود،
و اصطلاح عشق الهى را نمىتوان به مآخذ و منابع اوليّهء اسلامى مستند ساخت»
(تفسير و نقد و تحليل مثنوي جلال الدّين محمّد مولوي، جلد 12، ص293)
مرحوم شريف رضي نهج البلاغه را جمع آوري كرد و به حضرت امير(ع) نسبت داد و تمام روایات و خطبه های آن مرسل هستند و بعضي از آنها براي ما قطعي نيست لذا سراغ ندارم فقها در فتوا دادن به نهج البلاغه استناد کنند. در ميان فقها اصطلاحي وجود دارد تحت عنوان "ادله حجيت خبر واحد" كه يعني رواياتي كه ظني الصدور است با ادله حجيت خبر واحد، فقها به آن عمل مي كنند و فتوا مي دهند اما هيچ وقت نهج البلاغه را مدرك فتوا قرار نمي دهند زيرا ادله حجيت خبر واحد نمي تواند با نهج البلاغه منطبق شود مگر اینکه روایت در کتبی که به جمع آوری سند نهج البلاغه پرداخته بودند دارای سند معتبری باشد که این خطبه را در هیچ از این کتب با سند معتبر نیافتم و تماما مرسل می باشد بنا بر این روایت (طبق مبانی شما!) ارزش استناد ندارد مگر صحت سند آن را ثابت کنید.
اما در مورد دلالت خطبه به ذم مطلق عشق اشاره ای ندارد بلکه می گوید هرکس به چيزي عشق ورزد، نابينايش مي کند دقت کنید عشق به چیزی را مذموم می داند نه خود عشق را.
عین همین مطلب را در مورد حب نیز در من لا یحضره الفقیه وجود دارد که حُبُّكَ لِلشَّيْءِ يُعْمِي وَ يُصِمُ.پس اگر حدیث دلالت بر اطلاق در ذم عشق داشته باشد روایت دیگری هم دلالت بر اطلاق بر ذم حب دارد
پس صحیح است که داریم وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ اما دقیقا در مورد حب هم نقل شده که حُبُّكَ لِلشَّيْءِ يُعْمِي وَ يُصِمُ
پس همانطور که نمی توان حب را مطلقا بد دانست نمی توان عشق را هم طبق آن روایت مرسله مطلقا نکوهش نمود.
2- حديث شريفي که مرحوم رئيس المحدّثين در مجلس 75 أمالي، به سند خود از کشّاف الحقائق، امام به حق ناطق، حضرت جعفر صادق روايت کرده:
حدثنا محمد بن الحسن ( رضي الله عنه ) ، قال : حدثنا الحسن بن متيل الدقاق ، قال : حدثنا محمد بن الحسين بن أبي الخطاب ، عن محمد بن سنان ، عن المفضل بن عمر ، قال : سألت أبا عبد الله ( عليه السلام ) ، عن العشق فقال : قلوب خلت من ذكر الله فأذاقها الله حبّ غيره.
سند روایت ضعیف است و فاقد ارزش برای استناد
المفضل بن عمر الجعفي أبو عبد الله. ضعيف متهافت مرتفع القول خطابي. و قد زيد عليه شيء كثير و حمل الغلاة في حديثه حملا عظيما. و لا يجوز أن يكتب حديثه. و روى عن أبي عبد الله و أبي الحسن عليهما السلام.
ابن الغضائري ج : 1 ص : 88
مفضل بن عمر أبو عبد الله و قيل أبو محمد الجعفي كوفي فاسد المذهب مضطرب الرواية لا يعبأ به. و قيل إنه كان خطابيا. و قد ذكرت له مصنفات لا يعول عليها.
رجال النجاشي ص : 416
پس روایت ضعیف است و فاقد ارزش برای استناد
اما در مورد دلالت حدیث هم دلالت بر نظر ما دارد تا نظر شما زیرا بیان می دارد که فرقی بین عشق و محبت نیست مگر همان تعریفی که ارائه کردیم زیرا روایت می گوید:
سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَنِ الْعِشْقِ قَالَ قُلُوبٌ خَلَتْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ حُبَّ غَيْرِهِ.
مفضل بن عمر گويد از امام صادق (ع) عشق را پرسيدم فرمود دلهائى كه از ياد خدا تهى شوند و خدا دوستى ديگرى را بآنها چشاند.
دقت کنید که در این حدیث کلمه حب را به جای عشق به کار برده ابتدا از امام درمورد عشق سوال پرسیده شده اما امام می گوید خدا حب دیگری را به آنها چشاند که به کار گیری حب به جای عشق موید نظر ماست مطابق تعریفی که از حب و عشق ارایه نمودیم.
پس تا اینجا شما روایتی با سند صحیح و دلالت قطعی بر ذم عشق ارایه نکردید.
و امّا محبّتي که مذموم شمرده شده مطلقِ محبّت نيست، بلکه محبّت نسبت به شهوات است، محبّت نسبت به دنيا، رياست، ووو
اولا همانطور که گفتیم مشابه عباراتی که در مورد عشق آمده در مورد حب هم آمده همان مطلبی که در من لا یحظره الفقیه آمده هر چند مرسل باشد زیرا خود شیخ صدوق اعتقاد به صحت کتابش داشته است و از این جهت بعضی از روایات را مرسل نقل کرده است.
ُ وَ لَمْ أَقْصِدْ فِيهِ قَصْد الْمُصَنِّفِينَ فِي إِيرَادِ جَمِيعِ مَا رَوَوْهُ بَلْ قَصَدْتُ إِلَى إِيرَادِ مَا أُفْتِي بِهِ وَ أَحْكُمُ بِصِحَّتِهِ وَ أَعْتَقِدُ فِيهِ أَنَّهُ حُجَّةٌ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَ رَبِّي(من لا يحضره الفقيه، ج1، ص: 3)
يعني: «در اين کتاب آهنگ آن نکردم که همانند ديگر مصنّفان، هر چه روايت نمودهاند بياورم، بلکه قصد آن کردم تا چيزهايي را گزارش نمايم که بدانها فتوي ميدهم و بدرستي آنها حکم ميکنم و عقيده دارم که حجّت ميان من و خداوند من است».
هر چند که مطالب باطل و بی اساس هم در این کتاب وجود دارد اما به هر حال این روایت در مقابل آن روایات مورد استناد شما قرار می گیرد که هیچ یک هم سند صحیح ندارد.5814- حُبُّكَ لِلشَّيْءِ يُعْمِي وَ يُصِمُ.
ثانیا در خود قرآن صراحت بر این مطلب دارد که حب را ناپسند می داند و این هم موید همان کلام ماست که حب هم پسندیده هست و هم ناپسند همانند عشق
وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ ۖ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا ۖ إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ
(این جریان در شهر منعکس شد؛) گروهی از زنان شهر گفتند: «همسر عزیز، جوانش [= غلامش] را بسوی خود دعوت میکند! عشق این جوان، در اعماق قلبش نفوذ کرده، ما او را در گمراهی آشکاری میبینیم!»
تفسیر نمونه:
" شغف" از ماده" شغاف" به معنى گره بالاى قلب و يا پوسته نازك روى قلب است، كه به منزله غلافى تمام آن را در برگرفته و شَغَفَها حُبًّا يعنى آن چنان به او علاقمند شده كه محبتش به درون قلب او نفوذ كرده، و اعماق آن را در بر گرفته است، و اين اشاره به عشق شديد و آتشين است.
" آلوسى" در تفسير" روح المعانى" از كتاب" اسرار البلاغه" براى عشق و علاقه مراتبى ذكر كرده كه به قسمتى از آن در اينجا اشاره مىشود:
نخستين مراتب محبت همان" هوى" (به معنى تمايل) است، سپس" علاقه" يعنى محبتى كه ملازم قلب است. و بعد از آن،" كلف" به معنى شدت محبت، و سپس" عشق" و بعد از آن" شعف" (با عين) يعنى حالتى كه قلب در آتش عشق مىسوزد و از اين سوزش احساس لذت مىكند و بعد از آن" لوعه" و سپس" شغف" يعنى مرحلهاى كه عشق به تمام زواياى دل نفوذ مىكند و سپس" تدله" و آن مرحلهاى است كه عشق، عقل انسان را مىربايد و آخرين مرحله" هيوم" است و آن مرحله بىقرارى مطلق است كه شخص عاشق را بىاختيار به هر سو مىكشاند.
و یا اینجا که محبت به شریکان خدا ناپسند و به خدا پسندیده می داند:
وَمِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللَّهِ أَندَادًا يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ ۖ وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّهِ
و امّا در جواب استشها به سخن سيّد جزائري، بايد بگوييم: سيّد مزبور نه پيغمبر است و نه امام تا کلامش حجّت باشد،
لذا مرحوم محدّث نوري در اعتراض به او در کتاب «نفس الرحمن في فضائل سلمان» چنين ميفرمايد:
«« والعجب من السيد المحدث الجزائري حيث ملأ في كتاب المقامات، و في نور حبه من كتاب أنواره، لفظ العشق الحقيقي والمجازي و
التعبير عن أولياء الله بعشّاق الله، و عن الإمام بسيّد العاشقين؛ و هو منه في غاية العجب و إن لم يكن عجباً من غيره ممن نبذ الأخبار وراءه ظهريّا »»
همانطور که شما گفتید هیچ یک از این دو معصوم نیستند و اگر جناب محدیث نوری از کلام ایشان تعجب می کند (وَإِن تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ) تعجب آور سخنان جناب محدث نوری در جای جای برخی از کتابش است مخصوصا کتاب فصل الخطاب ایشان!!!
البته ایشان خودش هم عشق را افراط در حب می داند و به قسمتی از کلام سید جزائری اشکال دارد.
أقول: قد أطال شيخنا المتبحر في (نفس الرحمن) كلامه في العشق و ملخّصه ان العشق هو الافراط في الحبّ و عرّفته الأطباء بأنّه مرض وسواسي يجلبه الإنسان الى نفسه بتسليط فكرته على استحسان بعض الصور و الشمائل التي تكون له و يعتري للعزّاب و البطّالين و الرعاع و يزيد بالنظر و السماع و ينقص بالسفر و الجماع.
محی الدین ابن عربی در تعریف عشق می نویسد: «العشق و هو افراط المحبة و کنی عنه فی القرآن «بشدة الحب » فی قوله الذین آمنوا اشد حبا لله و هو قوله «قد شفقها حبا» ای صارحبها یوسف علی قلبها کالشفقان و هی الجلدة الرقیة التی تحتوی علی القلب فهی ظرف له محیطة
عشق عبارت از افراط در محبت است و قرآن از آن به محبت شدید یاد کرده است: «الذین امنوا اشد حبا لله » (کسانی که ایمان آوردند، شدیدترین محبت را به خدا دارند) و [همچنین از آن به شفاق (پرده دل) و حالت شیفتگی و جنون] یاد کرده است; [در قصه علاقه زلیخا به یوسف] می فرماید: «قد شقفها حبا (عشق این جوان [یوسف] در اعماق قلب او [زلیخا] نفوذ کرده است) و معنای آن به این است که حب همانند پرده و پوسته ای نازک قلب زلیخا را در برگرفت و بر آن محیط گشت .
و امّا حديث «من عشق العبادة» متأسّفانه اين هم سندش ضعيف است، «عمرو بن جُمَيع» که راوي آن است مجهول الحال ميباشد،
لذا مرحوم مجلسي هم در مرآة العقول اين حديث را ضعيف دانسته است؛
و از آن گذشته، به گفته برخي افاضل، ممکن است اصلش «عسق» با سين باشد به معني مولع شدن.
در بسیاری از مکان ها وجود دارد که مجلسی در بررسی روایات اشتباه می کنند و یا حتی روایتی با یک سند را یک جا صحیح می داند و جای دیگر با همان سند ضعیف می داند!!
سند روایت چنین است ... عن یونس عن عمرو بن جمیع که با توجه به اینکه یونس بن عبدالرحمن از اصحاب اجماع است ضعف عمرو بن جمیع باعث ضعف حدیث نمی شود
عده اصحاب اجماع هيجده نفر است و يونس نيز يكى از آنهاست. ريشه اين اجماع و اتفاق، سخنى است كه رجال شناس معروف، كشى از قول عالمان اصحاب شيعه روايت مى كند. او در دو سه مورد از كتاب خود مى نويسد: «اصحاب ما، اتفاق و اجماع دارند بر صحيح شمردن رواياتى كه از اين جمع و گروه روايت شود و به این اشخاص سند روایت برسد و به مقام فقهى و دانش آنان اعتراف دارند. يكى از آنها يونس بن عبدالرحمن است.
احتمال در اینکه کلمه عشق است یا چیز دیگر در کل هم چیزی را ثابت نمی کند(ان الظن لا غنی من الحق شیئا) بلکه قرائنی در خود روایت وجود دارد که خلاف نظر این اشخاص هست هر چند که نیازی بر ارایه دلیل توسط ما نیست بلکه اصل بر این است که این متن همینگونه است و عشق است و کسی که خلاف این را ادعا می کند باید دلیل ارایه کند.
ضمن اينکه در برخي منابع به جاي «أعشق»، «أشوق» ضبط شده است
آن منابع ادامه نیز دارد:
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَ الْجَنَّةَ لَأَشْوَقُ إِلَى سَلْمَانَ مِنْ سَلْمَانَ إِلَى الْجَنَّةِ وَ إِنَّ الْجَنَّةَ لَأَعْشَقُ لِسَلْمَانَ مِنْ سَلْمَانَ إِلَى الْجَنَّةِ.
و اصطلاح عشق الهى را نمىتوان به مآخذ و منابع اوليّهء اسلامى مستند ساخت»
میرزا حبیب الله هاشم خویی:
و كم نرى من المقدّسين الخشك يطعنون في أهل اللّه باطلاقهم العشق و مشتقاته قائلين بأنّ أىّ خبر نطق به؟ و هذا خبرهم بل هذه أخبارهم، على أنّه لو لم يأت به أثر في الجوامع الروائية لكانت حجتهم داحضة و كلمتهم سفلى.
«العشق مرضٌ ليس فيه أجرٌ و لا عوض» (عشق، بيماريي است که نه پاداشي در آن هست و نه عوضي)
«العشق جهدٌ عارضٌ صادف قلباً فارغا» (عشق يک تلاشي است عارضي که دلهاي خالي [از محبّت خدا] به آن مبتلا ميشوند)
.
تمام این روایات مرسله و بنا بر این ضعیف هستند
شما تا اینجا یک روایات با سند صحیح ارائه نکردید که عشق مذموم می باشد.
اما عشق چیست و محبت چیست و تفاوت آن با یکدیگر چیست؟!! متاسفانه کسانی که با فلسفه و عرفان مشکل دارند بدون اینکه اصلاً بدانند عشق چیست و منظور عرفا از آن چیست شروع به ایراد به آن می نمایند و سعی در این می نمایند که آن را به هر ترتیبی رد کنند به بیان آیت الله جوادی آملی منش استاد علاّمه طباطبائی رحمةالله علیه ارزنده بود که با اینان(مخالفان عرفان و فلسفه) رابطهای دوستانه داشت و میفرمود: «اینها قابل ترحّمند زیرا هر ذهن و مغزی مطالب عمیق فلسفه و عرفان را نمی فهمد.»
«عشق» وصفى خارجى و حقيقى است كه نياز به شناسه دارد. برخی هنوز «عشق» را مورد شناسايى قرار نداده و از مسايل روانى آن اطلاعى در ميان نيست و فرياد چيزى سر داده شده كه مورد شناخت واقع نشده؛ چرا كه ميان «نفس و هوس»، «محبت» و «عشق» خلط شده است. محبت همواره به صفات مطلوب تعلق می گيرد و اين عشق است كه تنها ذات مطلوب را مى يابد. البته عشق خود موصوف نيست و وصف وجود و ظهور است. وصفى كه امرى ذهنى و كلى نيست؛ هرچند عروض و حمل آن ذهنى است اما داراى اتصاف خارجى است. اتصافى كه در حق تعالى فعلى نيست بلكه ذاتى است و از لوازم ذات وجود و ظهور دانسته مىشود. اين صفت تنها در حضرت حق است كه عين ذات است و به عبارت علمى، عشق از معقولات ثانى فلسفى است كه عروض آن در ذهن و اتصاف آن در خارج است. حفظ آبرو، احترام، داشتن كارهاى خير، خدمت به مردم، خشنود نمودن همسر و فرزندان و تأمين نيازها و رفع كمبودهاى آنان همگى در دايره ى هوس معقول است؛ هرچند قصد الهى و قرب ربوبى يابد. اين محب است كه هرچند در خود احتياجى داشته باشد، ديگرى را بر خود مقدم مى دارد ولى عاشق تنها كسى است كه خودى نمىبيند و غرق معشوق است. كسى كه عشق دارد، به آتش آن سوخته است و چيزى نمىخواهد. او هرچه دارد از آنِ حق مىداند و پيوسته در مرتبهى تعلق به اوست؛ زيرا غير در كار او نمىآيد. عاشق كسى است كه به قرب حق و مقام «دل» رسيده است. بايد توجه داشت كه ما از مقام «دل» سخن مىگوييم كه اصطلاح خاص است و سخن از دل به معناى عام آن نيست.
بررسی ادله شما طبق مباني و شيوه خود شما در بررسی روایات....
با سلام. در خصوص سند اون بندي که از نهج البلاغه آورده شد، حق با شماست،
ولي بقيّهي موارد از گفتار شما، به جدال و مراء شبيه تر است، لذا من از ورود و مناقشه صرفنظر و فقط به چند نکته بطور گذرا اشاره ميکنم:
از جمله اينکه گفتيد روايت «حبّ الشيء» عين مطالب نهج البلاغه است:
عین همین مطلب را در مورد حب نیز در من لا یحضره الفقیه وجود دارد که حُبُّكَ لِلشَّيْءِ يُعْمِي وَ يُصِمُ
يعني شما اون مطلب سه چهار سطري با آن عبارات شديد اللحن از قبيل «أمرض قلبه»، «ينظر بعين غير صجيجة»، «قد خرقت الشّهوات عقله»ووو را با يه جمله سه چهار کلمهاي برابر دانستيد!!
در خصوص مفضّل بن عمر هم به معجم رجال الحديث علاّمه خويي رجوع شود.
در خصوص داستان اصحاب اجماع هم به مقدّمه معجم رجال الحديث، مقدّمه چهارم، گفتار دوّم، رجوع شود.
اون قضيّهي مخالفين فلسفه و عرفان هم که به ما نحن فيه ربطي نداشت.
مرسی.
من هم تبریک میگم.برای ینکه بحث برام باز بشه میپرسم
ثانیا : علاقه ومحبت نسبت به پدر ومادر همسر وفرزند نه تنها محذوری ندارد بلکه یک تکلیف شرعی ویک مسولیت اخلاقی ویک وظیفه عقلانی است .
چرا میگین یک وظیفه است؟
"دوست داشتن" انها وظیفه است؟!؟یک نیاز هست درست.ولی چرا وظیفه؟(خود "دوست داشتن" منظورمه و این احساس قلبی رو داشتن...نه وظایفی که در مورد این افراد به ما توصیه شده).یعنی یک مسلمان وظیفه ی دینی دارد که زن و فرند و پدر و مادر وووو وست داشته باشه؟(اگر ممکنه دلیلی هم براش هست اگر توی احادیث یا... بیان کنید)
وهیچ گونه تعارضی در بین نیست وتازه اینها همه زمینه ساز ومقدمه عشق به خدا است در نگاه دین نگاه محبت آمزبه پدر ومادر
اصل سوالم روی همین بخشی است که اوردید.
من فکر میکردم عارف حقیقی هر حبی رو غیر حب خدا باید از دلش بیرون کنه....اما از طرف دیگه این مطلب رو هم که شما گفتید رو شنیده بودم.ولی نمیتونم بین این دو رو جمع کنم...!؟احساس میکنم تناقض دارن با هم...؟:Gig:
(مکنه کسی تظاهر کنه به دوست داشتن اما در دلش واقعا حب و علاقه نباشه در این صورت این توصیه دین رو که گفتید رو هم عمل میکنه و نگاه محبت امیز دارد بدون اینکه محبت قلبی داشته باشه)
شما وقتی می خواهید بر ستیغ وبنلدای کوه البرز ودماوند دست یابید راهش این است که از کوه پایه ودامنه آن حرکت تان را آغاز نماید تا برسید به آن قله . چه بسا افراد ی نتواند به آن قله برسد ولی همین که هدفش رسیدن به آن قله است وبرای فتح آن تلاش می کند این خود به نوبه خود ارزشمند است .
واگر از اول هدف این باشد که که فقط به دامنه فکر کند ودر کوه پایه ها سر گرم باشد واصلا دست یابی به ستیغ آن کوه مورد نظر نباشد این نادرست است .
انسان باید در همه محبتها هدف خدا باشد وبه اصطلاح (( حب وبغض ها = دوستی ودوشمنی های )) برای خدا باشد . ودر این راه تلاش کند محور وهدف خدا باشد این گونه فکر وتلاش از مصادق عشق به خدااست .
درست است
این سوالات من هم برای شناختن قله است.
اینکه ببینم اید ال از نظر دین چیه و انسان کامل و کسی مثل پیامبر ایا حب همه رو غیر خدا از قلبش بیرون کرده؟(گرچه این از رفتار و گفتار حضرت به دست نمیاد و عکسش به نظر میاد...؟!)
در اخر هم میخواستم ازتون خواهش کنم در مورد این حدیث و ایه ای هم که یکی دیگه از کاربرا اوردن توضیح بدین:
طبق اینها دوست داشتن همسر از نظر دین عیب هم هست...درسته؟!و عارف واقعی باید از اینها دل بکند و در این راستا تلاش کنه.(البته احادیث دیگه ای هم که یک کابر دیگه تو هیمن تاپیک اورد در صفحه قبل عکس اینو میگه...من یه کم گیج شدم!)
مرسی.
من هم تبریک میگم.برای ینکه بحث برام باز بشه میپرسم
چرا میگین یک وظیفه است؟
"دوست داشتن" انها وظیفه است؟!؟یک نیاز هست درست.ولی چرا وظیفه؟(خود "دوست داشتن" منظورمه و این احساس قلبی رو داشتن...نه وظایفی که در مورد این افراد به ما توصیه شده).یعنی یک مسلمان وظیفه ی دینی دارد که زن و فرند و پدر و مادر وووو وست داشته باشه؟(اگر ممکنه دلیلی هم براش هست اگر توی احادیث یا... بیان کنید) اصل سوالم روی همین بخشی است که اوردید.
من فکر میکردم عارف حقیقی هر حبی رو غیر حب خدا باید از دلش بیرون کنه....اما از طرف دیگه این مطلب رو هم که شما گفتید رو شنیده بودم.ولی نمیتونم بین این دو رو جمع کنم...!؟احساس میکنم تناقض دارن با هم...؟:Gig:
(مکنه کسی تظاهر کنه به دوست داشتن اما در دلش واقعا حب و علاقه نباشه در این صورت این توصیه دین رو که گفتید رو هم عمل میکنه و نگاه محبت امیز دارد بدون اینکه محبت قلبی داشته باشه)
درست است
این سوالات من هم برای شناختن قله است.
اینکه ببینم اید ال از نظر دین چیه و انسان کامل و کسی مثل پیامبر ایا حب همه رو غیر خدا از قلبش بیرون کرده؟(گرچه این از رفتار و گفتار حضرت به دست نمیاد و عکسش به نظر میاد...؟!)
در اخر هم میخواستم ازتون خواهش کنم در مورد این حدیث و ایه ای هم که یکی دیگه از کاربرا اوردن توضیح بدین:
طبق اینها دوست داشتن همسر از نظر دین عیب هم هست...درسته؟!و عارف واقعی باید از اینها دل بکند و در این راستا تلاش کنه.(البته احادیث دیگه ای هم که یک کابر دیگه تو هیمن تاپیک اورد در صفحه قبل عکس اینو میگه...من یه کم گیج شدم!)
باسلام وآرزوی قبولی روزه وعبادات تان . در ابتدا باید گفت :
دنیا و نعمت های گوناگون و فراوانش , همه مخلوق ذات اقدس اله است . چیزی که مخلوق و آفریده خدا باشد، خوب است، مخصوصاً که مواهب مادی برای بهره گیری انسان مسخر شده اند. قرآن مجید می فرماید:
أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَکُم مَّا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ وَأَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ;(1)
آیا ندیدید خداوند آن چه را در آسمان ها و زمین است ،مسخر شما کرده و نعمت های آشکار و پنهان خود را به طور فراوان بر شما ارزانی داشته است .
بسیار روشن است وقتی نعمات الهی برای استفاده انسان آفریده شده است , آدمی باید از آن بهره گرفته و زندگی خود را ادامه دهد.
هر چیزی که خداوند در وجود انسان قرار داده، به حق و به جاست . اگر به جا نبود ،هرگز در وجود انسان قرار داده نمی شد. خداوند انسان را به گونه ای آفریده که به ناچار به اموری وابستگی و دلبستگی و نیاز دارد. نیاز به آب و غذا و ازدواج، نیازهای بر حق و درست و واقعی می باشند که طبق مصلحت و حکمت در وجود انسان قرار گرفته اند. محبت به پدر و مادر و برادر و خواهر و همسر و دوستان و وابستگان و حتی به حیوانات و گیاهان، پرتوی از محبت بیکران الهی و شعاعی از آن خورشید تابناک مهر و محبت و لطف است.
هرگز این گونه محبت ها مذموم و نکوهیده نمی باشد، بلکه برعکس این محبت ها، امری ممدوح و شایسته است . به نحو کامل در پیامبران و اولیا و انسان های برگزیده و برجسته وجود داشته است.در روایات می خوانیم که پیامبر(ص) به همه موجودات عشق و محبت می ورزیدند . محبت تا اندازه ای بود که برای همه اسب ها و شترها و عمامه ها و حتی شمشیرهای خود نام خاصی گذاشته بودند حتی به کوه ها نیز محبت می ورزیدند .در حدیثی می فرماید: کوه احد، کوهی است که ما را دوست دارد و ما نیز او را دوست داریم.
محبت به پدر و مادر و فرزندان و همسر، شاخه ای از محبت الهی است و از آن جدا نمی باشد . محبتی در طول محبت خداوند و در ادامه آن است ،نه محبتی در مقابل محبت خدا و در عرض و کنار آن .باید به این محبت ها با این چشم نگریست و به آن چنین اعتقاد داشت.
خداوند متعال این گونه محبت ها و علاقه ها را به حق در وجود انسان قرار داده تا زندگی دنیوی انسان استوار گردد و سامان پذیرد و نظم این جهان گسیخته نگردد. روشن است که اگر این گونه علاقه ها و محبت ها در دل انسان نبود، آدمی برای حفظ و نگهداری آن نمی کوشید و در این صورت بقای نوع او دچار خطر و نیستی می گردید.
مهم این است که انسان به چیزهایی که مورد علاقه و محبت اوست، به چشم استقلال ننگرد، بلکه به چشم وسیله و ابزاری که وسیله سعادت اخروی اوست، نگاه کند، چون استقلال دادن به آن و آن را تمام مقصد و هدف و محبوب اصلی دانستن، و راه را به جای مقصد و وسیله را به جای هدف دانستن ، مذموم و نکوهیده است . موجب دور شدن انسان از خداوند و غفلت از او و گم کردن راه سعادت می گردد.
هنر مردان خدا این است که با وجود زندگی در دنیا و محبت ورزیدن به مظاهر آن، لحظه ای از یاد خداوند غافل نمی شوند:
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق :Gol: غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
آن کمال و جمال خداوند را در همه آفریده ها و مخلوقات او متبلور و نمایان می بینند . همه عالم را آیت و نشانه او می دانند . به هیچ موجودی استقلال نمی دهند و همه را آیینه گردان جمال و جلال خداوند می دانند و به همگی با این چشم نگاه می کنند و عشق می ورزدند:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست :Gol: عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
امیر مؤمنان(ع) در مورد دنیا و چگونگی نگریستن و رفتار با آن می فرماید: من ابصر بها بصرته و من ابصر الیها اعمته؛
کسی با چشم بصیرت و وسیله به دنیا بنگرد، دنیا او را آگاهی می بخشد . آن کس که به چشم خواستاری به آن چشم بدوزد، دنیا او را کور می کند» (2).
بنابر این دوست داشتن دنیا (به عنوان نعمت بزرگی از نعمت های الهی) ونیز همه امور مرتبط به زندگی دنیایی برای آدمی هر چند بر خی الزامی نیست وبرخی نظیر مبحت پدر ومادر وهمسر وفرزند وظیفه والزامی است اما در مجموع به عنوان قدر شناسی از پروردگار امری پسندیده است.
در خصوص این فراز از سوال تان :
زُيِّنَ لِلنَّاسِ ...: حب شهوات،
از میل به زنان و فرزندان و بدره های زر و سیم و اسبهای نشاندار و چهارپایان و کشت و زرع، که متاع زندگی دنیاست، به چشم آدمیان زینت داده شده است. ( آل عمران – 14)
این بیان زیبا وشنیدنی است که می گوید :
تفسیر مولانا از این آیه چنین است که چون نعمتهای عالم در چشم آدمیان زینت داده شده است، پس، آنها را در ذات جمالی و قدر و منزلتی نیست، بلکه چون کفی است بر دریای رحمت الاهی که چشم کودکان را خیره می کند. ونشان حباب بودن این نعمتهای دنیوی آن است که در طرفة العینی همه محو دریا می شوند:
همچون حباب دیده به روح قدح گشای :Gol: وین خانه را اساس قیاس از حباب کن. (حافظ)
پس، از این دریا باید گوهر عشق و معرفت را به چنگ آورد و آن به قول مولانا غواضی می خواهد نیکبخت و چالاک:
عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده؛ :Gol: سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم. (حافظ)
همچنین در مثنوی، سرّ دلبستگی و شیفتگی مردان نسبت به زنان با اشاره به همین آیه چنین بیان شده است: زین للناس حق آراسته ست؛ :Gol: زآنچه حق آراست کی تانند رست.
چون پی تسکن الیهاش آفرید، :Gol: کی تواند آدم از حوا برید؟
رستم زال ار بود و زحمزه بیش، :Gol: هست در فرمان اسیر زال خویش.
چنانکه معلوم است برخلاف نظر بعضی از مفسرین که نایب فاعل فعل مجهول ((زین)) را شیطان دانسته اند، مولانا فعل زینت بخشی را به حق منسوب کرده است. عبارت ((تسکن الیها) در شعر فوق جزئی است از آیۀ 21 سورۀ روم، بدین مضمون: یکی از آیات [قدرت] ما آن است که برای شما از جنس خود زوجی آفریدیم تا در کنار او آرامش یابید.
پی نوشت ها:
1.لقمان (3) آیه 20
2. نهج البلاغه، ترجمه محمد دشتی، خطبه 82
يعني شما اون مطلب سه چهار سطري با آن عبارات شديد اللحن از قبيل «أمرض قلبه»، «ينظر بعين غير صجيجة»، «قد خرقت الشّهوات عقله»ووو را با يه جمله سه چهار کلمهاي برابر دانستيد!!
با عرض سلام و آرزوی قبولی و توفیق در طاعات و عبادات در این ماه مبارک
عرض شد که این عبارات سند صحیح ندارد و اگر هم داشت اطلاق بر ذم هر عشقی نداشت ابتدا به متن این خطبه توجه نماییم:
ابتدا امام بیان می کنند که مردم روی به جیفه می آورند و حب این جیفه را در دل دارند و سپس امام به مذمت عشق به دنیا می پردازد (دقت کنید مثلا امام می گوید اماتت الدنیا قلبه آن عاشق دنیا قلبش را میرانده است و این نشان می دهد که منظور امام از من عشق شیئا،عشق به جیفه دنیا است،چنانچه در جملات قبلی هم محبت به دنیا را مطرح کرده است و این نشان می دهد که هم محبت و هم عشق به دنیا مذموم است)
أقبلوا على جيفة قد افتضحوا بأكلها ، و اصطلحوا على حبّها ، و من عشق شيئا أعشى بصره و أمرض قلبه ، فهو ينظر بعين غير صحيحة ؟ و يسمع بأذن غير سميعة . قد خرقت الشّهوات عقله و أماتت الدّنيا قلبه ، و ولهت عليها نفسه ،فهو عبد لها ، و لمن في يده شي ء منها ، حيثما زالت زال إليها ، و حيثما أقبلت أقبل عليها ، لا ينزجر من اللّه بزاجر ، و لا يتّعظ منه بواعظ .
( آن مردم دنيا پرست و ناآگاه ، رو به خوردن لاشه اى بردند كه باخوردنش رسوا گشتند و به محبت آن لاشه اتفاق نمودند ، [ آنان عاشق جيفه دنيا شدند ] و هر كس كه به چيزى عشق بورزد ، بينائيش را مختل و قلبش را بيمار نمايد . [ اين عاشق كه بينائى در را از دست داده است ] مى نگرد ولى با چشمى مختل ، ميشنود ولى با گوشى ناشنوا . شهوات عقل اين عاشق خودباخته را تباه ، و دنيا قلبش را ميرانده است ، نفسش واله آن جيفه [ يا دنيا ] گشته و به بردگى آن جيفه در آمده و غلام حلقه بگوش كسى است كه چيزى از آن دنيا در اختيار دارد . او ميگردد بهر طرفى كه آن جيفه بگردد ، و روى آورد بهرسوئى كه آن موجود محقر روى آورد . آن لاشه خوار با هيچ عامل بازدارنده اى از معصيت خدا باز نمى ايستد ، و براى ايمان بخدا و مشيت او از هيچ واعظى پند نميگيرد . )
اما جملات ابتدایی آن که بیان می دارد"بیناییش مختل"و"قلبش را بیمار" و با گوشی ناشنوا"و... تماما حقیقتا در این جمله خلاصه می شود که عشق و محبت چشم آدم را کور و گوش آدم را کر می کند همان حدیث حبک لشیء یعمی و یصم
علامه جعفری هم در شرح خود بر این خطبه بیان داشته است که:
محبت بدرجه اى از شدت ميرسد كه محبوب را جزئى از خود ايدئال قرار ميدهد [ اگر محبوب در عظمت و ارزش از او پايين تر و يا با او مساوى باشد ] و يا خود ايدئال را جزئى از محبوب تلقى ميكند [ اگر محبوب در عظمت بالاتر از او بوده باشد . ] در اين موقع محبت عشق ناميده ميشود لذا بايد گفت : عشق آن كيفيت روانى است كه همه استعدادها و نيروهاى درونى آدمى را براى بثمر رسانيدن گرايش و محبت شديد به آنچه كه خير و كمال تلقى شده است آماده مينمايد .
و یا بیان داشته است: ارزش عشق را با تمامى ابعاد حيات بايد سنجيد باين معنى كه چون انسان در پديده عشق همه ابعاد حيات خود را به معشوق خود پيوند ميزند ، لذا عشق يك انسان ميتواند بيان كننده ارزش همه ابعاد حيات وى بوده باشد . اگر ما درست بينديشيم ، قبول خواهيم كرد كه تفسير هويت شخصيت آدمى با عشقى است كه در وى براى يك موجود ، تحقق يافته است و بعيد نيست كه تفسير هويت شخصيت ، با انديشه كه در دو بيت زير آمده است ، انديشه همراه با محبت شديد كه عشق ناميده شده است ، بوده باشد اى برادر تو همان انديشه اى ما بقى خود استخوان و ريشه اى گر بود انديشه ات گل ، گلشنى و ربود خارى تو هيمه گلخنى
و یا اینکه: خلاصه ، آدمى در حالت عشق همه موجوديت و سرگذشت و سرنوشت خود را با عشق و مختصات آن رقم ميزند ، لذا براى اينكه ارزش موجوديت و سرگذشت و سرنوشت يك انسان را بدانيد بايد ببيند كه معشوق و محبوبش كيست . و آن روايتى كه از پيامبر عظيم الشأن نقل شده است ، ناظر بهمين معنى است كه مى فرمايد : و لو أنّ رجلا أحبّ حجرا لحشره اللَّه معه ( و اگر مردى سنگى را دوست بدارد ، خداوند او را با همان سنگ محشور خواهد فرمود . )
و یا اینکه:
تقسيم عشق به مجازى و حقيقى ، در آثار بعضى از فلاسفه و عرفاء شيوع دارد . آيا واقعيت چنين است ، يعنى واقعا ما يك عشق مجازى داريم و يك عشق حقيقى ؟ بنظر ميرسد ما ميتوانيم عشق را به سه قسم اساسى تقسيم كنيم : لف قسم مجازى نامعقول كه منشأ آن شهوات انسانى است كه مستند به خودخواهى هاى متنوعى است كه مورد ابتلاى اكثريت مردم است . اين قسم عشق همانگونه كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است بينائى آدمى را كه عبارتست از انديشه و تعقل و درك و احساسات برين و كمال جوئى ، از بين مى برد و او را به بيمارى دل كه همان اختلالات روانى است مبتلا ميسازد . در اين قسم است كه آدمى تعقل خود را درباره واقعيات مختل مى سازد و هيچ چيز را همه چيز و همه چيز را هيچ چيز مينمايد ، محدود را نامحدود ، زشت را زيبا و زيبا را زشت و صحيح را باطل و باطل را صحيح تلقى مينمايد ب قسم معقول اين قسم از عشق ، عبارتست از محبت شديد و گرايش حياتى به كمالات و خيرات عاليه ، مانند معرفت ، نوع دوستى كه بدرجه محبت شديد و گرايش حياتى برسد . اخلاق فاضله كه جلوه هائى از كمال مى باشد . ج قسم فوق معقول اين همان است كه در اصطلاح فلسفه و عرفان عشق حقيقى ناميده ميشود . معشوق در اين عشق فقط خداوند جل جلاله و حسن جماله است . وصول انسانى باين درجه از محبت شديد بخدا كه گرايش حياتى با تمام ابعاد حياتش بخدا پيدا مى كند ، از عالى ترين درجات كمال است كه بيك انسان نصيب مى گردد .مختصات اين عشق است كه فلاسفه و عرفاء و ادباى عاليمقام توانسته اند مقدارى از مختصات آنرا بقدر فهم بشرى ارائه كنند . اين همان مرحله اعلائى از كمال است. كه حافظ مى گويد : عاشق شو ارنه روزى كار جهان سر آيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى و مولوى مى گويد : عشق امر كل مارقعه اى ، او قلزم و ما قطره اى او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن عشق كار نازكان نرم نيست عشق كار پهلوان است اى پسر عشق را از كس مپرس از عشق پرس عشق خود خورشيد جانست اى پسر اين عشق است كه جهان تيره ماده و ماديات را چنان روشن و زيبا ميسازد كه انسان آگاه ميگويد : بجهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست سعدى اين عشق است كه جهان عجوز سيه پستان را چونان عروس آراسته مينمايد چه عروسى است در جان كه جهان ز عكس رويش چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا مولوى اين عشق است كه معناى نهائى انسان و جهان را براى آدمى توضيح ميدهد . در اين عشق همه قواى مغزى و روانى آدمى شكوفا ميشود و به فعليت ميرسد و به ثمر مى نشيند ، در صورتيكه در عشق مجازى همانطور كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود : بينائى نابود و دل بيمار ميگردد .
در خصوص مفضّل بن عمر هم به معجم رجال الحديث علاّمه خويي رجوع شود.
ایشان تا آنچه که به خاطر دارم با توجه به توثیق شیخ مفید و برخی دیگر وی را توثیق کرده اما با این حال بسیاری وی را هم ذم کرده اند مضاف بر این در سند روایت محمد بن سنان وجود دارد (که به نظر ما ایشان ثقه است) اما بسیاری از رجالیون وی را تضعیف کرده اند.
در خصوص داستان اصحاب اجماع هم به مقدّمه معجم رجال الحديث، مقدّمه چهارم، گفتار دوّم، رجوع شود.
مخالفت آیت الله خویی در این مسئله ضرری به اصل قضیه نمی زند زیرا قول مشهور بین اکثریت قریب به اتفاق امامیه همان است که گفته شد جز آیت الله خویی و عده قليل دیگری که نظر دیگری دارند.
رجالى نامدار شيخ اجل محمد بن عمر بن عبدالعزيز كشّى17 (م.340ق) درباره گروهى از راويان از ائمه هدى(علیهم السّلام) چنين گفته است:
«اجمعت العصابة على تصحيح ما يصح عن جماعة».
به نظر كشّى اين جمع، نخبگان و راويان موثقى هستند كه همه علماى درايه و حديث و فقها به رواياتى كه از ايشان به طريق صحيح نقل شده بدون ترديد و دغدغه خاطر اعتماد مى كنند و آنها را صحيح مى دانند و عمل به آنها را لازم مى شمرند، اگرچه از افراد ناشناخته يا ضعيف نقل خبر كرده باشند.(
اين جملات بعدها به مجامع فرهنگى دينى و كتب علمى راه يافت و گروهى از متقدمان و متأخران آن را پذيرفتند و در محاورات و نوشته هاى خود به كار بردند و اصطلاح اصحاب اجماع ابداع شد و جمعى از راويان به اصحاب اجماع شهرت پيدا كردند.
همان گونه كه در شرح حال اين عدّه آمده است علاوه بر راوى بودن، از فقهاى مبرّز بوده اند و چون قدرت تميز بين اخبار درست و نادرست را داشتند مرجع راويان شيعه و برطرف كننده شبهات واختلافات آنان به حساب مى آمدند. اين گروه همچنين در بين ديگران متهم به كذب نبوده اند، و به همين دليل است كه در كلمات مرحوم كشّى به چنين عباراتى بر مى خوريم: «تصديقهم لما يقولون»، «وانقادوا لهم بالفقه» و «اقروا لهم بالفقه والعلم»
علاوه بر اينها روايات فراوانى كه در مدح آنان از زبان پاك ائمه طاهرين(علیهم السّلام) روايت شده و كشّى و ديگران در كتب خود به آنها اشاره كرده اند، بيانگر جلالت قدر و بزرگى شأن اصحاب اجماع در حفظ مكتب و مواريث آن است و همين ويژگيهاست كه دانشمندان علم رجال را به تكريم آنها واداشته استز
اكنون به ذكر نمونه هايى از روايات مى پردازيم كه ائمه ديگران را به برخى از اين بزرگواران ارجاع داده اند و حتى دانشمندان عامه به مناسبت هايى به بعض از اين افراد مراجعه كرده اند:
كشّى در رجال خود از دو تن از وكلاى امام رضا(علیه السّلام) به نامهاى حسن بن على بن يقطين و عبدالعزيز بن مهتدى بتفكيك نام برده است كه به حضرت رضا(علیه السّلام) گفتند: «براى ما امكان ندارد كه در هر فرصتى خدمت شما نايل شويم، معالم دينمان را از چه كسى فرا بگيريم؟»، حضرت فرمود: از يونس بن عبدالرحمان.
اون قضيّهي مخالفين فلسفه و عرفان هم که به ما نحن فيه ربطي نداشت.
جملاتی مثل:"ملاحظه مىشود كه اهميت زيادى كه فلاسفه وعرفاى مسلمين به مفهوم عشق قائل شده وآن را يگانه صفت انسانى معرفى كردهاند، در منابع اسلامى به آن عظمت تلقى نشده است."
چنین مطالبی از آن برداشت می شود
طبق اینها دوست داشتن همسر از نظر دین عیب هم هست...درسته؟!و عارف واقعی باید از اینها دل بکند و در این راستا تلاش کنه.(البته احادیث دیگه ای هم که یک کابر دیگه تو هیمن تاپیک اورد در صفحه قبل عکس اینو میگه...من یه کم گیج شدم!)
سلام
ما توضیح دادیم که دو نوع محبت داریم محبت ممدوح و محبت مذموم!
که محبت مذموم شامل همسر و فرزند و ... هم می شود مانند حدیث:
عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ نُوحِ بْنِ شُعَيْبٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ الدِّهْقَانِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّ أَوَّلَ مَا عُصِيَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ سِتٌّ حُبُّ الدُّنْيَا وَ حُبُّ الرِّئَاسَةِ وَ حُبُّ الطَّعَامِ وَ حُبُّ النَّوْمِ وَ حُبُّ الرَّاحَةِ وَ حُبُ النِّسَاء
و محبت ممدوح هم شامل همسر و ... می شود مثل این حدیث:
مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى الْعَطَّارُ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ عُمَرَ بْنِ يَزِيدَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: مَا أَظُنُّ رَجُلًا يَزْدَادُ فِي الْإِيمَانِ خَيْراً إِلَّا ازْدَادَ حُبّاً لِلنِّسَاءِ.
در واقع دین اسلام دین اعتدال است:
وَكَذَٰلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِّتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيدًا
چنانکه معلوم است برخلاف نظر بعضی از مفسرین که نایب فاعل فعل مجهول ((زین)) را شیطان دانسته اند، مولانا فعل زینت بخشی را به حق منسوب کرده است. عبارت ((تسکن الیها) در شعر فوق جزئی است از آیۀ 21 سورۀ روم، بدین مضمون: یکی از آیات [قدرت] ما آن است که برای شما از جنس خود زوجی آفریدیم تا در کنار او آرامش یابید.
قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ
گفت: «پروردگارا! چون مرا گمراه ساختی، من (نعمتهای مادّی را) در زمین در نظر آنها زینت میدهم، و همگی را گمراه خواهم ساخت،
به سخنان گهربار علامه طباطبایی نگاه کنیم: [چه كسى دنيا و متاع دنيوى را در نظر انسان زينت مىدهد؟] حال بايد ديد كه چرا خود خداى تعالى، دنيا و آنچه در آن است را در نظر انسان زينت مىدهد؟ و آيا او است كه انسانها را با اين گول زنك، گول مىزند؟ حاشا بر ساحت مقدس او كه انسان را به خلاف واقع بيفكند، و به او چنين وانمود كند كه عوامل دنيايى مستقل در تاثيرند، و زينت دنيا هدف غايى بشر است. آرى ساحت رب عليم و حكيم والاتر از آن است كه امور خلق خود را بگونهاى اداره كند كه منتهى به غايتى صالح و شايسته نگردد، چگونه چنين چيزى امكان دارد؟ با اينكه خودش فرمود:" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ" بلكه اگر بنا باشد اين گول و فريب را مستند به كسى بدانيم، بايد بگوئيم كه مستند به شيطان است، هم چنان كه خود خداى تعالى فرمود" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" و نيز فرمود:" وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ" كه هر دو آيه اين فريبكاريها را به شيطان نسبت مىدهد. بله اين مقدار را مىتوان مستند به خدا كرد كه خدا اجازه چنين فتنهگريهايى را به شيطان داده، تا (هم خود او به كمال شقاوت خود برسد) و هم مساله آزمايش بندگان تكميل گردد، و زمينه تربيت بشر فراهم شود، هم چنان كه فرمود: " أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ؟ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا، وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ، أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا، ساءَ ما يَحْكُمُونَ". آيه شريفه:" كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" را هم مىتوان بر همين اذن حمل نمود، هر چند ممكن هم هست به معنايى كه ما در سابق در ذيل آيه:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا"» بيان كرديم حمل نمود. و بهر حال تزيين و جلوهگرى دنيا در نظر مردم دو جور تصور مىشود، يكى براى اينكه بنده خدا باين وسيله يعنى به وسيله دنيا به آخرت برسد، و خشنودى خداى را در مواقف مختلف زندگى و با اعمالى گوناگون و به كار بردن مال و جاه و اولاد و جان به دست آورد. و اين خود سلوكى است الهى و پسنديده، كه خداى تعالى اين گونه مشاطهگريها را به خودش نسبت داده، و در آيه هفتم سوره كهف بيان شريفش گذشت. و نيز در آيه:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" مىفرمايد:" بگو چه كسى زينت دنيايى را كه خدا براى بندگانش درست كرده و نيز رزق پاكيزه را حرام نموده است؟". قسم ديگر جلوهگرى دنيا در نظر خلق زينتگرى دنيا است به اين منظور كه دلها شيفته دنيا شده، و متوجه آن و غافل از ما وراى آن شود، و از ذكر خدا بى خبر گردد، اين قسم جلوهگرى تصرفى است شيطانى و مذموم كه خداى سبحان آن را به شيطان نسبت داده، و بندگان خود را از آن بر حذر داشته، و هم چنان كه گذشت فرموده:" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" . و نيز از قول شيطان حكايت فرموده كه عرضه داشت:
" رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ، وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" . و نيز فرموده:" زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ" و آياتى ديگر نظير اينها. اين قسم جلوهگرى هم گاهى و از جهتى به خدا نسبت داده مىشود، البته در طول نسبتى كه به شيطان دارد. و اين بدان جهت است كه شيطان و هر سببى از اسباب خير و يا شر آنچه عمل مىكند و هر دخل و تصرفى كه در ملك خدا دارد به اذن خود او است، تا اراده خدا و مشيت او نافذ شود، و با نفوذ امر او، امر صنع و ايجاد منتظم گردد، و در نتيجه رستگاران با اراده و اختيار خود رستگار شوند، و مجرمين هم با سوء اختيار خود از رستگاران، ممتاز و جدا گردند. با بيانى كه گذشت روشن شد كه مراد از فاعل جلوهگرى كه در آيه:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..." نامش برده نشده، خداى سبحان نيست. براى اينكه هر چند علاقه به شهوات نسبتى به خدا دارد اما با اين تفاوت كه علاقه صحيح و صالح به طور استقلال، و علاقه مذموم و غافل كننده بطور اذن به او مربوط مىشود الا اينكه در آيه شريفه به خاطر اشتمالش بر علاقههايى كه يقينا منسوب به خدا نيست و بيانش مىآيد، ناگزير رعايت ادب قرآن اقتضا مىكند كه اين جلوهگرى را به غير خدا (چون شيطان و يا نفس) نسبت دهيم. درستى سخن بعضى از مفسرين كه فاعل جلوهگرى را شيطان دانستهاند از اينجا روشن مىشود، براى اينكه حب شهوات امر مذمومى و ناپسندى است و خدا آن را در نظرها زينت نمىدهد، و همچنين حب كثرت مال كه آن نيز امرى است مذموم آنچه مستند به خدا است همان حسن المآب و جنات است، كه در آخر اين آيه و آيه بعديش به خدا نسبت داده شده است.
باسلام وآرزوی قبولی روزه وسایر اعمال شما گرامی . از توجه تان به این بحث وارایه مطالب ناب علامه عزیز سپاس گذارم . انشا ءالله همیشه صدرایی باشید و علا مه ی جلوه نماید .
چون پرسشگر بشتر فضای ذهنش عرفانی بود آن گفته های خدمت شان تقدیم شد .
عنایت دارید که قران درواقع مصداق واقعی این شعر است : هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من .
ازاین مایده هر کسی به اندازه درک خود ومبانی تفسیری خویش برداشتی دارند اینک بدین تحلیل توجه نماید : در آيات گذشته سخن از كسانى بود كه تكيه بر اموال و فرزندانشان در زندگى دنيا داشتند و به آن مغرور شدند و خود را از خدا بى نياز دانستند، اين آيه در حقيقت تكميلى است بر آن سخن ، مى فرمايد: امور مورد علاقه ، از جمله زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و اسبهاى ممتاز و چهارپايان و زراعت و كشاورزى در نظر مردم جلوه داده شده است تا به وسيله آن آزمايش شوند (زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة و الخيل المسومة و الانعام و الحرث ).
ولى اينها سرمايه هاى زندگى دنيا است ، (و هرگز نبايد هدف اصلى انسان را تشكيل دهد) و سرانجام نيك (و زندگى جاويدان ) نزد خدا است (ذلك متاع الحيوة الدنيا و الله عنده حسن الماب ).
درست است كه بدون اين وسايل ، نمى توان زندگى كرد، و حتى پيمودن راه معنويت و سعادت نيز بدون وسايل مادى غير ممكن است ، اما استفاده كردن از آنها در اين مسير مطلبى است ، و دلبستگى فوق العاده و پرستش آنها و هدف نهايى بودن مطلب ديگر.
1 - چه كسى اين امور مادى را زينت داده ؟
جمله ((زين للناس حب الشهوات )) كه به صورت فعل مجهول ذكر شده مى گويد: علاقه به زن و فرزند و اموال و ثروتها در نظر مردم زينت داده شده است ، در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه زينت دهنده چه كسى است ؟
بعضى از مفسران معتقدند كه اين هوسهاى شيطانى است كه آنها را در نظرها زينت مى دهد و به آيه 24 سوره ((نمل و زين لهم الشيطان اعمالهم )) (و شيطان اعمال آنها را در نظرشان جلوه داده است ) و امثال آن استدلال كرده اند ولى اين استدلال صحيح به نظر نمى رسد زيرا آيه مورد بحث درباره اعمال سخن نمى گويد، بلكه درباره اموال و زنان و فرزندان سخن مى گويد.
آنچه در تفسير آيه صحيح به نظر مى رسد اين است كه زينت دهنده خداوند است از طريق دستگاه آفرينش و نهاد و خلقت آدمى .
زيرا خدا است كه عشق به فرزندان و مال و ثروت را در نهاد آدمى ايجاد كرده تا او را آزمايش كند و در مسير تكامل و تربيت پيش ببرد همانطور كه قرآن مى گويد: ((انا جعلنا ما على الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا،)) ما آنچه را در روى زمين هست زينت براى آن قرار داديم تا آنها را بيازماييم كه كداميك عملشان بهتر است .
يعنى از اين عشق و علاقه تنها در مسير خوشبختى و سازندگى بهره گيرند نه
در مسير فساد و ويرانگرى .
جالب اين كه در آيه مورد بحث نخستين موضوعى كه ذكر شده است همسران و زنان مى باشند و اين همان است كه روانكاوان امروز مى گويند غريزه جنسى از نيرومندترين غرايز انسان است تاريخ معاصر و گذشته نيز تاييد مى كند كه سرچشمه بسيارى از حوادث اجتماعى طوفانهاى ناشى از اين غريزه بوده است .
ذكر اين نكته نيز لازم است كه آيه مورد بحث و ساير آيات مشابه آن هيچگاه علاقه معتدل نسبت به زن و فرزندان و اموال و ثروت را نكوهش نمى كند، زيرا پيشبرد اهداف معنوى بدون وسايل مادى ممكن نيست به علاوه قانون شريعت هرگز بر ضد قانون خلقت و آفرينش نمى تواند باشد، آنچه مورد نكوهش است عشق و علاقه افراطى و به عبارت ديگر پرستش اين موضوعات است .
2 - منظور از ((القناطير المقنطره )) و ((الخيل المسومه )) چيست ؟
واژه ((قناطير)) جمع قنطار به معنى چيز محكم است و سپس به مال زياد گفته شده است و اگر مشاهده مى كنيم پل را قنطره و اشخاص باهوش را قنطر مى گويند به خاطر استحكام در بنا يا در تفكر آنها است و مقنطره اسم مفعول از همان ماده به معنى مضاعف و مكرر آن مى باشد و ذكر اين دو كلمه پشت سر هم براى تاكيد است ، شبيه تعبيرى كه در فارسى امروز رايج است كه مى گويند: فلان كس صاحب ((آلاف )) و ((الوف )) مى باشد يعنى ثروت زيادى دارد.
بعضى براى ((قنطار)) حد معينى تعيين كرده اند و گفته اند: قنطار هفتاد هزار دينار طلا است ، بعضى صد هزار و بعضى دوازده هزار درهم دانسته اند و بعضى ديگر، قنطار را يك كيسه پر از سكه طلا يا نقره دانسته اند.
در روايتى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه قنطار، مقدار طلائى است كه پوست يك گاو را پر كند ولى در حقيقت همه اينها مصداق يك مفهوم وسيع است و آن مال زياد.
واژه ((خيل )) اسم جمع است و به معنى اسبها يا اسب سواران هر دو است البته در آيه مورد بحث منظور را از آن همان معنى اول است .
كلمه ((مسومه )) در اصل به معنى نشاندار است و نشان داشتن آن يا به خاطر برازندگى اندام و مشخص بودن چهره و يا به خاطر تعليم و تربيت آنها و آمادگى براى سوارى در ميدان جنگ است .
بنابراين آيه مورد بحث به شش چيز از سرمايه هاى مهم زندگى كه عبارتاند از: زن ، فرزند، پولهاى نقد، مركبهاى ممتاز چهارپايانى كه در دامدارى مورد استفاده هستند (انعام ) و زراعتها (حرث ) اشاره مى كند كه اركان زندگى مادى انسان را تشكيل مى دهند.
3 - منظور از متاع حيات دنيا چيست ؟
متاع به چيزى مى گويند كه انسان از آن بهره مند مى شود و حيات دنيا به معنى زندگى پايين و پست است بنابراين معنى جمله ((ذلك متاع الحيوة الدنيا)) چنين مى شود كه اگر كسى تنها به اين امور ششگانه به عنوان هدف نهايى عشق ورزد و از آنها به صورت نردبانى در مسير زندگى انسانى بهره نگيرد چنين كسى تن به زندگى پستى داده .
در حقيقت جمله ((الحيوة الدنيا)) (زندگى پايين ) اشاره به سير تكاملى حيات و زندگى است كه زندگى اين جهان نخستين مرحله آن محسوب مى گردد لذا در پايان آيه اشارهاى اجمالى به آن زندگى عالى تر كه در انتظار بشر مى باشد كرده و مى فرمايد: ((و الله عنده حسن الماب ))، يعنى سرانجام نيك در نزد خداوند است .
نكته آخر
4 - همانگونه كه اشاره شد در ميان نعمتهاى مادى زنان را مقدم داشته چرا كه در مقايسه با ديگر نعمتها نقش مهمترى در جلب افكار دنيا پرستان و اقدام آنها بر جنايات هولناك دارد! بر گرفته از تفسیر نمونه .
حکیمان در کتاب طبی شان ذکر کرده اند که عشق نوعی مالیخولیا و جنون و بیماری سوداوی است. اما در کتاب الهی بنوشته اند که عشق از بزرگترین کمالات و تمام دین سعادت است. و بین این دو گفتار خلافی نیست.چرا که عشق دو نوع است: نوع اول عشق جسمانی،حیوانی و شهوانی است که به وصال زوال یابد و فنا پذیرد. نوع دوم عشق روحانی،انسانی و نفسانی است که به هر حال تا جاودان بماند.
چون پرسشگر بشتر فضای ذهنش عرفانی بود آن گفته های خدمت شان تقدیم شد .
عنایت دارید که قران درواقع مصداق واقعی این شعر است :
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من .
با عرض سلام خدمت استاد معزز و آرزوی قبولی طاعات و عبادات
خود علامه طباطبایی هم یک عارف به تمام معنا هستند چنانچه آیت الله تحریری می فرمودند : مرحوم پدر بنده از شاگردان اولیه علامه طباطبایی بودند و ایشان آقایانی چون شیخ رجبعلی خیاط، انصاری همدانی و سید رضا دربندی را دیده اند ولی به بنده می فرمودند: وقتی علامه را دیدم سرم به سنگ خورد و حتی مرحوم علامه امینی با برجستگی خاص خودش از محضر ایشان استفاده می کردند و می فرمودند: ایشان چیزی دارند که در جای دیگری یافت نمی شود.علامه در شبهای تابستان و زمستان نمی خوابیدند و در معارف الهی و دین تفکر می کردند و در جلسات پرسش و پاسخ ایشان که شرکت می کردم، می دیدم که علامه آنقدر به خود فشار آورده بود که سرش می لرزید. خود را به جایی رسانید که منشأ خیر و برکت به امت اسلام شد و صاحب آن مقام و کرامات گردید.
آنچه در تفسير آيه صحيح به نظر مى رسد اين است كه زينت دهنده خداوند است از طريق دستگاه آفرينش و نهاد و خلقت آدمى .
زيرا خدا است كه عشق به فرزندان و مال و ثروت را در نهاد آدمى ايجاد كرده تا او را آزمايش كند و در مسير تكامل و تربيت پيش ببرد همانطور كه قرآن مى گويد: ((انا جعلنا ما على الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا،)) ما آنچه را در روى زمين هست زينت براى آن قرار داديم تا آنها را بيازماييم كه كداميك عملشان بهتر است .
يعنى از اين عشق و علاقه تنها در مسير خوشبختى و سازندگى بهره گيرند نه
در مسير فساد و ويرانگرى .
علامه طباطبایی بسیار زیبا جواب این قسمت را می دهند:
[سه نكته راجع به آيه كريمه" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..."]
نكته اول: از ظاهر جمله:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ" بر مىآيد كه فاعل زينتگرى، غير از خداى تعالى است يعنى يا شيطان است، و يا نفس، دليل گفته ما دو نكته است، اول اينكه مقام آيه مقام مذمت كفار به اين رفتار انحرافى است، كه به لذائذ مادى از مال و اولاد اعتماد نموده، و به خاطر اينكه شيطان اين انحراف را در نظرشان جلوه داد خود را از خدا بىنياز دانستند، و در مثل چنين مقامى زينتى تناسب دارد كه باعث غفلت از خدا باشد، و چنين زينتگرى لايق به ساحت مقدس خدا نيست.
نكته دوم: اينكه اگر اين زينتگرى كار خداى تعالى باشد قهرا مراد از آن همان ميل غريزى است كه انسان به اين لذائذ مادى دارد، و اگر مراد اين بود، جا داشت تعبير فرمايد:
" زين للانسان حب الشهوات" و يا بفرمايد:" زين لبنى آدم" و امثال اين تعبيرات، هم چنان كه در مواردى كه سخن از غرائز رفته اينگونه تعبير آورده، مثلا فرموده:" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ، ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ" .
و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ، وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ ..." .
و اما لفظ" ناس" مناسب چنين مقامى نيست، زيرا عرب اين كلمه را بيشتر در مواردى استعمال مىكند كه مىخواهد امتيازها را لغو كند، و يا كسى را تحقير نموده و پستى فكر او را برساند، به موارد استعمال زير توجه فرمائيد:
" فَأَبى أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً" ،" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى" ، و آياتى ديگر نظير اينها.
نكته سوم: اينكه امورى كه خداى تعالى به عنوان نمونه و مصداق براى اين شهوات بر شمرده، با مساله تزيين فطرى نمىسازد، زيرا اگر منظور اين بود جا داشت به جاى كلمه" نساء- زنان" تعبيرى آورد كه معناى مطلق زوجيت را برساند و نيز به جاى لفظ" بنين" كلمه" اولاد" را آورده باشد و به جاى لفظ" قناطير مقنطرة" لفظ" اموال" را بياد بياورد، براى اينكه علاقه فطرى و طبيعى به همسر همانطور كه در مردان نسبت به زنان هست، در زنان نيز نسبت به مردان همين علاقه وجود دارد، و همچنين علاقه غريزى كه در انسان نسبت به فرزندان هست، نسبت به مطلق اولاد و مطلق اموال است، نه خصوص پسران، و خصوص" قناطير".و به همين جهت آن مفسرى كه فاعل تزيين را خدا دانسته ناچار شده است بگويد:
مراد از حب نساء علاقه به مطلق همسر است، تا شامل علاقه زن به شوهرش نيز بشود، و مراد از بنين، مطلق فرزند است، تا شامل دختران نيز بشود، و مراد از قناطير، مطلق مال است، و گفته:
اگر خداى تعالى از خصوص نساء و بنين و قناطير نام برده، براى اين است كه اينها افراد قوى و شناخته شدهتر مصداقند، و آن گاه در توجيه اين گفتهاش خود را سخت به زحمت انداخته است.
نكته چهارم: اينكه نسبت داشتن تزيين به خداى سبحان با آخر آيه كه مىفرمايد:
" ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ، قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ ..."
نمىسازد، براى اينكه ظاهر اين كلام اين است كه مىخواهد مردم را از شهوات دنيايى منصرف كند، و نفوس بشر را متوجه ثوابها و بهشت و همسران و رضوانى كند كه نزد خدا برايشان آماده است، و منصرف كردن مردم از زندگى دنيا صحيح نيست، چون دنيا مقدمه آخرت است، و منصرف كردن مردم از مقدمه و در عين حال دعوت آنان به ذى المقدمه، تناقض روشنى است، و بلكه ابطال هر دو امر يعنى هم دنيا و هم آخرت است، و مثل كسى مىماند كه مىخواهد سير بشود و از خوردن خوددارى مىكند.
حال اگر بگويى آيه شريفه:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..." معنايى را افاده مىكند كه خلاصه آن را اين آيه شريفه مىرساند:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ" .
و لازمه انطباق معناى آن آيه و اين آيه اين است كه بگوئيم: در آن آيه نيز فاعل تزيين، خداست هم چنان كه در اين آيه فاعل تزيين، خدا است.
در پاسخ مىگوئيم: كه خير، آن آيه با اين آيه منطبق نيست، و نظام آن آيه فرق دارد، زيرا آيه مورد بحث، در مقام مذمت شهواتى است كه محبوب مردم است، و مردم را از ياد خدا منصرف نموده و مشغول مىسازد، و نمىگذارد آدمى به ياد لذائذى كه نزد خدا دارد بيفتد، و مىخواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحريك و تشويق كند، و متوجه لذائذى كه نزد خداى سبحان است بسازد، به خلاف آيه دوم كه مقامش مقام بيان اين نكته است كه لذائذى كه در اين دنيا بين مؤمنين و كفار مشترك است، در سراى ديگر، مخصوص مؤمنين خواهد بود، و به همين جهت است كه مىبينيم لفظ" ناس" در آيه مورد بحث، در اين آيه مبدل به لفظ" عباد" شد، و نيز" زينت" در آن آيه، در اين آيه" رزق طيب" ناميده شد.
باز اگر بگويى تزيين در آيه مورد بحث معلق بر" حب الشهوات" شده، نه بر" خود شهوات"، و معلوم است كه تزيين حب در نظر انسان و مجذوب شدن دل آدمى در برابر اين حب، امرى طبيعى و خاصيتى ذاتى است، در نتيجه برگشت معناى تزيين حب براى انسان به اين مىشود كه خدا حب را در دل آدميان مؤثر قرار داده، و يا سادهتر بگوييم، آيه مىخواهد بفرمايد: كه خدا اين حب را در دل انسانها خلق كرده، و معلوم است كه خلقت تنها كار خدا است و لا غير، پس فاعل تزيين در آيه شريفه خداى تعالى است.
در پاسخ مىگوئيم لازمه آن قرائنى كه ما ذكر كرديم اين است كه مراد از تزيين حب، اين باشد كه خداوند اين حب را طورى قرار داده كه انسانها را به سوى خود جذب كند، و آنان را از غير خودش باز دارد، چون زينت دادن امرى مطلوب و جالب است، كه با غير خودش ضميمه مىشود و انسان را به سوى آن غير، جلب مىكند، (مثلا خانهاى ساده كه جلب نظر مشترى را نمىكند زينت مىكنند، تا به تبع آن زينت، خانه هم جلب توجه كند" مترجم") و يا زنى كه قيافه جالبى ندارد خود را زينت مىكند، تا به تبع آن زينت، خودش هم زيبا شود، و مرد را به سوى خود بكشاند، پس در حقيقت مقصود اصلى همان امور زينتآور است، و زن از اين مقصد استفاده مىكند.
خلاصه اينكه، برگشت معناى تزيين حب براى مردم به اين است كه حب را در نظر آنان طورى قرار دهد كه باعث شيدايى و دلربايى آنان شود، و در اشتغال به آن حريص سازد.
اين است معناى تزيين حب، نه اصل تاثير آن، هم چنان كه ظاهر از معناى" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا" «1» نيز همين است، چون مىفرمايد: بعد از آنان خلقى آمدند كه نماز را ضايع گذاردند، و شهوات را پيروى كردند، و به زودى (كيفر) گمراهى را خواهند يافت.
و مؤيد اين معنا گفتارى است كه در باره شمردن نمونه هاى زينت از نظر خواننده خواهد گذشت كه چرا از نمونههاى زينت، نساء و بنين و قناطير را شمرد؟ علاوه بر اينكه چه بسا بتوان گفت معناى لفظ شهوات خالى از شيفتگى و دلدادگى و حرص نيست، هر چند كه كلمه نامبرده به معناى مشتهيات است.
" مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ ..." كلمه" نساء" جمعى است كه مفردى از لفظ خود ندارد، و كلمه" بنين" جمع كلمه" ابن" است كه به معناى نر، از فرزندان آدمى است، كه در فارسى به كلمه" پسر" ترجمه مىشود، حال چه پسر بدون واسطه، و چه با واسطه، كه فارسيان از آنان به كلمه" نوه"،" نتيجه"،" نبيره" تعبير مىكنند.
و كلمه" قناطير" جمع قنطار است، و اين كلمه كلمهاى است جامد، يعنى چيزى از آن مشتق نمىشود، و به معناى مقدار طلايى است كه در يك پوست گاو بگنجد، و يا به معناى پوستى پر از طلا است.
كلمه" مقنطره" اسم مفعولى است مشتق از همين كلمه جامد، و اين رسم عرب است كه در الفاظ جامد معنايى اعتبار مىكنند كه با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد، معنايى مصدرى كسب مىكند، آن گاه از همان معناى مصدرى كلمهاى ديگر مشتق مىسازند، نظير كلمه" باقل، و" تامر"، و" عطار"، كه از كلمات" بقل" (سبزيجات) و" تمر" (خرما) و" عطر" اشتقاق يافته است و به معناى فروشنده بقل، و تمر، و عطر است، و فائده اين اشتقاق آن است كه شخص و يا چيزى را به وصفى كه از جامد گرفته مىشود توصيف كنند، و معناى كلمه را براى او اثبات نمايند و اشاره كنند به اينكه شخص و يا چيز نامبرده واجد معناى آن كلمه هست، و چنان نيست كه هيچ رابطهاى با آن نداشته باشد، هم چنان كه مىگويند:
" دنانير مدنرة" و" دواوين مدونه"، و يا گفته مىشود:" حجاب محجوب" و" ستر مستور".
كلمه" خيل" به معناى اسبان است، و كلمه" مسومه" كه از ماده" سين"، و" واو"،" ميم" گرفته شده، به معناى چريدن حيوان است، گفته مىشود:" سامت الإبل" يعنى شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد، و اين گونه حيوانات را كه علف از خانه نمىخواهند" سائمه" مىگويند، ممكن هم هست بگوئيم از باب" سمت الإبل فى المرعى" باشد، يعنى شتر را در چراگاه داغ زد، و نشانه كرد.
در نتيجه" خيل مسومة" يا به معناى اسبانى است كه آزادانه در مرتع مىچرند، و يا اسبان داغدار و نشاندار است. و كلمه" انعام" جمع كلمه" نعم" به فتحه نون و عين است، كه به معناى شتر و گاو و گوسفند است، به خلاف كلمه" بهائم" كه هم نامبردهها را شامل مىشود، و هم غير آنها را، البته غير وحشىها و مرغان و حشرات و كلمه" حرث" به معناى زرع است، ليكن افاده معناى كسب هم مىكند، و حرث عبارت است از تربيت نبات، و يا نبات تربيت شده، براى بهرهگيرى از منافع آنها در زندگى.
جمله ((زين للناس حب الشهوات )) كه به صورت فعل مجهول ذكر شده مى گويد: علاقه به زن و فرزند و اموال و ثروتها در نظر مردم زينت داده شده است ، در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه زينت دهنده چه كسى است ؟
علامه طباطبایی با دید عمیق فلسفی و عرفانی خویش چنین استدلال می آورند که:
[كون و فساد در غير اعمال و در اعمال سعادت آور، بلا واسطه مستند به خدا است ولى در اعمال شقاوت بار با واسطه مستند به او است]
پس از آنچه گفتيم روشن شد كه حكمت اقتضا مىكند اين عالم همانطور كه مشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد، يا همانطور كه مشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصيت هم باشد، هم چنان كه مىبينيم خداى تعالى همين را در نظام صنع و خلقش تقدير كرده است.
چيزى كه هست كون و فساد در غير اعمال مستقيما مستند به خداى سبحان است، چون كار خلقت و تدبير تنها بدست او است، و شريكى ندارد، و همچنين اعمال سعادتآور، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است، چون تنها مساله هدايت او مايه سعادت است، بر خلاف اعمال شقاوتآور، و آنچه از آن قبيل است، نظير وسوسه شيطان، و مسلط كردن هواى نفس بر انسان، و حكومت دادن ستمكاران بر مردم، و امثال اينها كه با واسطه مستند به خدا است، و آن واسطه عبارت است از ترك هدايت، و گمراه كردن و خوار نمودن، و بيچاره كردن، و امثال آن، و اين واسطهها همان است كه از آن به اذن تعبير مىكنيم، و مىگوئيم خداى تعالى به شيطان اذن داد تا با وسوسهها و تسويلات خود دلهاى مؤمنين را منحرف كند، و انسان پيرو هواى نفس را از پيرويش منع نكرد، و بين ظالم و ظلمش حايل نشد، براى اينكه اساس سعادت و شقاوت بر پايه اختيار است.
پس هر كس به سعادت رسيد، با اختيار خود رسيد، و هر كس شقى شد با اختيار خود شد، و اگر اين نبود حجت (نه عليه بندگان، و نه عليه خدا، تمام نمىشد)، و سنت امتحان و برملا سازى واقعيتهاى بندگان، جارى نمىگرديد.
تنها چيزى كه دانشمندان را از آزادى در بحث پيرامون اين مباحث باز داشته، وحشتى بوده كه از نتايج وخيم آن (البته به زعم خود آنان) بوده، مثلا جبرى مسلكان از آنان، پنداشتند كه اگر بگويند موجودات با يكديگر ارتباط و اسباب عالم در يكديگر تاثير دارند، خود به خود اعتراف كرده اند به اينكه پس خدا هيچكاره است، و قدرت مطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب كردهاند.
و مفوضه از آنان، پنداشتند كه اگر اين مطلب را بپذيرند، و مخصوصا در مرحله اعمال ارتباط آنها را با يكديگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساله جبر گردن نهاده و مصنوع خدا يعنى انسان را هيچكاره دانستهاند، با اينكه مسلكشان تفويض است، و با بطلان اختيار مساله ثواب و عقاب و تكليف و تشريع دين باطل مىشود.
با اينكه هر دو طايفه مىتوانستند دست از اين وحشت برداشته، با كلام خدا كه مىفرمايد:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ" .
و نيز مىفرمايد:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" و" إِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" انس بگيرند، (و جبرى مسلك از افراط خود، و تفويضى از تفريط خود برگشته، بفهمند كه قبول وجود ارتباط بين اشيا و اعمال، هيچ محذورى به بار نمىآورد، نه خدا را هيچكاره مىكند، و نه انسانها را) علاوه بر اينكه اين آيات و آيات مشابه آن در اين باب برهانى ارائه مىدهد، و ما در بحثى كه پيرامون آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا" شد پارهاى مطالب مربوط به اينجا را گذرانديم.
بعضى از مفسران معتقدند كه اين هوسهاى شيطانى است كه آنها را در نظرها زينت مى دهد و به آيه 24 سوره ((نمل و زين لهم الشيطان اعمالهم )) (و شيطان اعمال آنها را در نظرشان جلوه داده است ) و امثال آن استدلال كرده اند ولى اين استدلال صحيح به نظر نمى رسد زيرا آيه مورد بحث درباره اعمال سخن نمى گويد، بلكه درباره اموال و زنان و فرزندان سخن مى گويد.
تفسیر نمونه که بر تفاسیر دیگر اشکال کرده است و دلیل آن را هم تنها این گرفته که آيه مورد بحث درباره اعمال سخن نمى گويد، بلكه درباره اموال و زنان و فرزندان سخن مى گويد خودش در تفسیر این آیه جواب اشکال خودش را می دهد که :
قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ [١٥:٣٩]
گفت: «پروردگارا! چون مرا گمراه ساختی، من (نعمتهای مادّی را) در زمین در نظر آنها زینت میدهم، و همگی را گمراه خواهم ساخت،
در اينجا ابليس نيت باطنى خود را آشكار ساخت هر چند چيزى از خدا پنهان نبود و" عرض كرد: پروردگارا! به خاطر اينكه مرا گمراه ساختى (و اين انسان زمينه بدبختى مرا فراهم ساخت) من نعمتهاى مادى روى زمين را در نظر آنها زينت مىدهم، و انسانها را به آن مشغول مىدارم و سرانجام همه را گمراه خواهم ساخت" (قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ).
تفسير نمونه، ج11، ص: 72
که اینجا دیگر سخن از زینت اعمال نیست که نویسنده تفسیر نمونه بر آن اشکال کند که آیه مورد بحث در مورد اعمال نیست بلکه طبق تفسیر نمونه این آیه تزیین شیطان بر نعمتهای مادی است پس خود به خود این اشکال تفسیر نمونه هم به خودی خود جواب داده می شود.
كر اين نكته نيز لازم است كه آيه مورد بحث و ساير آيات مشابه آن هيچگاه علاقه معتدل نسبت به زن و فرزندان و اموال و ثروت را نكوهش نمى كند، زيرا پيشبرد اهداف معنوى بدون وسايل مادى ممكن نيست به علاوه قانون شريعت هرگز بر ضد قانون خلقت و آفرينش نمى تواند باشد، آنچه مورد نكوهش است عشق و علاقه افراطى و به عبارت ديگر پرستش اين موضوعات است .
[اصناف مردم از لحاظ دلبستگى به اقسام شهوات] آيه شريفه بنايش بر شمردن حب شهوات و افاده اين معنا كه حب شهوات طبق امور مورد علاقه انسان، تكثير پيدا مىكند نيست، و نمىخواهد بفرمايد: انسان به حسب طبع، متمايل به همسر، و دوستدار اولاد، و اموال است، تا مفسرين اشكال كنند كه چرا از انسان به كلمه" ناس"، و از اولاد به كلمه" بنين" و از مال به عبارت قناطير مقنطره تعبير كرد؟ آن گاه در توجيه اين تعبيرها خود را به زحمت اندازند هم چنان كه انداختهاند. بلكه بنايش بر اين است كه بفرمايد: مردم در شيفتگى به مشتهيات دنيا يك جور نيستند، بلكه چند گروهند، بعضى از شهوتپرستان هيچ هم و هدفى ندارند مگر عشق ورزيدن به زنان، و دل دادن به آنان، و تقرب و انس و همنشينى با آنان، و همين دلدادگى وجوهى از فساد و نافرمانى خداى سبحان را به دنبال دارد، نظير آوازهخوانى، و موزيكنوازى، و ميگسارى، و امور ديگرى مثل اينها، معمولا اين حركات زشت مختص به مردان است، و در زنان چنين وضعى پيش نمىآيد، مگر بسيار نادر. بعضى ديگر دوستدار فرزند پسرند، چون تكاثر را دوست مىدارند، و مىخواهند با داشتن پسران زياد نيرومندتر از ديگران باشند، و غالبا اينگونه افراد در ميان باديهنشينان زياد يافت مىشوند، و نيز اينگونه علاقهها نوعا مختص به پسران است، نه دختران. بعضى ديگر از مردم دلباخته مالند، و بيشتر همتشان اين است كه كيسهها را از پول پر كنند، و انبارها را از كالا انباشته نمايند. ظهور و پيدايش اين قسم جنون هم بيشتر در جمع نقدينه يعنى طلا و نقره است، و يا چيزى كه بعدها به صورت نقدينه در آيد، مانند اثاث و كالاهاى تجارتى و غيره، و نيز اينگونه علاقهها غالبا در بين اهل شهر زياد است، نه در صحرانشينان. و در نظر بعضى ديگر، خيل مسومه و اسبان تيزتك محبوبتر از ساير امور مادى است، نظير سواركاران كه با اسب عشق مىورزند، بعضى هم علاقه شديدى به گاو و گوسفند، و بعضى به كشت و زرع دارند، البته ممكن است كه بعضى از افراد به دو تا و يا بيشتر از آنچه كه شمرده شد علاقمند باشند. اين بود اقسام شهواتى كه مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند، هر يك، يكى از آنها را هدف اصلى زندگى و بقيه اهداف زندگى را فرع آن قرار مىدهند، و در مردم كمتر يافت مىشود (و يا اصلا يافت نمىشود) كسى كه علاقهاش به همه اشيا و چيزهاى نامبرده مساوى باشد و همه را به طور مساوى دوست بدارد، و همه برايش هدف اصلى باشند. و اما لذائذى از قبيل جاه و مقام و صدارت، همه امور و همى هستند كه به قصد ثانوى مورد علاقه قرار مىگيرند، و التذاذ به آنها، التذاذ شهوانى شمرده نمىشود، بلكه التذاذى است و همى و خيالى، از اين گذشته اگر آيه شريفه نامى از اينگونه لذائذ نبرده براى اين است كه در مقام شمردن تمامى شهوات نبوده است. از اينجا اين نظريه تاييد مىشود همانطور كه قبلا هم اشاره بدان شد كه مراد از حب شهوات، علاقه معمولى نيست، پس دلدادگى و مرحله شديد حب است، (كه خود نوعى جنون است و به همين جهت به شيطان نسبت داده شده)، و اگر مراد، اصل علاقمندى كه امرى است فطرى، مىبود به شيطان نسبتش نمىداد، چون علاقه معمولى و فطرى را خداوند در دل همه نهاده است. " ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا ..." يعنى اين شهواتى كه شمرديم امورى است كه در زندگى دنيا (يعنى نزديكترين زندگى براى انسان نسبت به جهان آخرت) وسيله اقامه حيات است، و زندگى دنيا (نزديكتر) و همچنين متاع و وسيله اقامه آن امرى است فانى، و از بين رفتنى، نه خود دنيا مىماند، و نه متاع آن، نه آن عاقبتى باقى و صالح دارد و نه اين، آن زندگى كه بقا دارد و شايسته است كه آن را زندگى بناميم، زندگى آخرت است كه نزد خدا است، (وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ). " قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ ..."
علامه طباطبایی در توضیح این آیه مطالب فراوانی را در تفسیر خویش آورده اند که علامه مندان می توانند بدان رجوع کنند.
با عرض سلام خدمت استاد معزز و آرزوی قبولی طاعات و عبادات
خود علامه طباطبایی هم یک عارف به تمام معنا هستند چنانچه آیت الله تحریری می فرمودند : مرحوم پدر بنده از شاگردان اولیه علامه طباطبایی بودند و ایشان آقایانی چون شیخ رجبعلی خیاط، انصاری همدانی و سید رضا دربندی را دیده اند ولی به بنده می فرمودند: وقتی علامه را دیدم سرم به سنگ خورد و حتی مرحوم علامه امینی با برجستگی خاص خودش از محضر ایشان استفاده می کردند و می فرمودند: ایشان چیزی دارند که در جای دیگری یافت نمی شود.علامه در شبهای تابستان و زمستان نمی خوابیدند و در معارف الهی و دین تفکر می کردند و در جلسات پرسش و پاسخ ایشان که شرکت می کردم، می دیدم که علامه آنقدر به خود فشار آورده بود که سرش می لرزید. خود را به جایی رسانید که منشأ خیر و برکت به امت اسلام شد و صاحب آن مقام و کرامات گردید.
علامه طباطبایی بسیار زیبا جواب این قسمت را می دهند:
[سه نكته راجع به آيه كريمه" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..."]
نكته اول: از ظاهر جمله:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ" بر مىآيد كه فاعل زينتگرى، غير از خداى تعالى است يعنى يا شيطان است، و يا نفس، دليل گفته ما دو نكته است، اول اينكه مقام آيه مقام مذمت كفار به اين رفتار انحرافى است، كه به لذائذ مادى از مال و اولاد اعتماد نموده، و به خاطر اينكه شيطان اين انحراف را در نظرشان جلوه داد خود را از خدا بىنياز دانستند، و در مثل چنين مقامى زينتى تناسب دارد كه باعث غفلت از خدا باشد، و چنين زينتگرى لايق به ساحت مقدس خدا نيست.
نكته دوم: اينكه اگر اين زينتگرى كار خداى تعالى باشد قهرا مراد از آن همان ميل غريزى است كه انسان به اين لذائذ مادى دارد، و اگر مراد اين بود، جا داشت تعبير فرمايد:
" زين للانسان حب الشهوات" و يا بفرمايد:" زين لبنى آدم" و امثال اين تعبيرات، هم چنان كه در مواردى كه سخن از غرائز رفته اينگونه تعبير آورده، مثلا فرموده:" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ، ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ" .
و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ، وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ ..." .
و اما لفظ" ناس" مناسب چنين مقامى نيست، زيرا عرب اين كلمه را بيشتر در مواردى استعمال مىكند كه مىخواهد امتيازها را لغو كند، و يا كسى را تحقير نموده و پستى فكر او را برساند، به موارد استعمال زير توجه فرمائيد:
" فَأَبى أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً" ،" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى" ، و آياتى ديگر نظير اينها.
نكته سوم: اينكه امورى كه خداى تعالى به عنوان نمونه و مصداق براى اين شهوات بر شمرده، با مساله تزيين فطرى نمىسازد، زيرا اگر منظور اين بود جا داشت به جاى كلمه" نساء- زنان" تعبيرى آورد كه معناى مطلق زوجيت را برساند و نيز به جاى لفظ" بنين" كلمه" اولاد" را آورده باشد و به جاى لفظ" قناطير مقنطرة" لفظ" اموال" را بياد بياورد، براى اينكه علاقه فطرى و طبيعى به همسر همانطور كه در مردان نسبت به زنان هست، در زنان نيز نسبت به مردان همين علاقه وجود دارد، و همچنين علاقه غريزى كه در انسان نسبت به فرزندان هست، نسبت به مطلق اولاد و مطلق اموال است، نه خصوص پسران، و خصوص" قناطير".و به همين جهت آن مفسرى كه فاعل تزيين را خدا دانسته ناچار شده است بگويد:
مراد از حب نساء علاقه به مطلق همسر است، تا شامل علاقه زن به شوهرش نيز بشود، و مراد از بنين، مطلق فرزند است، تا شامل دختران نيز بشود، و مراد از قناطير، مطلق مال است، و گفته:
اگر خداى تعالى از خصوص نساء و بنين و قناطير نام برده، براى اين است كه اينها افراد قوى و شناخته شدهتر مصداقند، و آن گاه در توجيه اين گفتهاش خود را سخت به زحمت انداخته است.
نكته چهارم: اينكه نسبت داشتن تزيين به خداى سبحان با آخر آيه كه مىفرمايد:
" ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ، قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ ..."
نمىسازد، براى اينكه ظاهر اين كلام اين است كه مىخواهد مردم را از شهوات دنيايى منصرف كند، و نفوس بشر را متوجه ثوابها و بهشت و همسران و رضوانى كند كه نزد خدا برايشان آماده است، و منصرف كردن مردم از زندگى دنيا صحيح نيست، چون دنيا مقدمه آخرت است، و منصرف كردن مردم از مقدمه و در عين حال دعوت آنان به ذى المقدمه، تناقض روشنى است، و بلكه ابطال هر دو امر يعنى هم دنيا و هم آخرت است، و مثل كسى مىماند كه مىخواهد سير بشود و از خوردن خوددارى مىكند.
حال اگر بگويى آيه شريفه:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..." معنايى را افاده مىكند كه خلاصه آن را اين آيه شريفه مىرساند:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ" .
و لازمه انطباق معناى آن آيه و اين آيه اين است كه بگوئيم: در آن آيه نيز فاعل تزيين، خداست هم چنان كه در اين آيه فاعل تزيين، خدا است.
در پاسخ مىگوئيم: كه خير، آن آيه با اين آيه منطبق نيست، و نظام آن آيه فرق دارد، زيرا آيه مورد بحث، در مقام مذمت شهواتى است كه محبوب مردم است، و مردم را از ياد خدا منصرف نموده و مشغول مىسازد، و نمىگذارد آدمى به ياد لذائذى كه نزد خدا دارد بيفتد، و مىخواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحريك و تشويق كند، و متوجه لذائذى كه نزد خداى سبحان است بسازد، به خلاف آيه دوم كه مقامش مقام بيان اين نكته است كه لذائذى كه در اين دنيا بين مؤمنين و كفار مشترك است، در سراى ديگر، مخصوص مؤمنين خواهد بود، و به همين جهت است كه مىبينيم لفظ" ناس" در آيه مورد بحث، در اين آيه مبدل به لفظ" عباد" شد، و نيز" زينت" در آن آيه، در اين آيه" رزق طيب" ناميده شد.
باز اگر بگويى تزيين در آيه مورد بحث معلق بر" حب الشهوات" شده، نه بر" خود شهوات"، و معلوم است كه تزيين حب در نظر انسان و مجذوب شدن دل آدمى در برابر اين حب، امرى طبيعى و خاصيتى ذاتى است، در نتيجه برگشت معناى تزيين حب براى انسان به اين مىشود كه خدا حب را در دل آدميان مؤثر قرار داده، و يا سادهتر بگوييم، آيه مىخواهد بفرمايد: كه خدا اين حب را در دل انسانها خلق كرده، و معلوم است كه خلقت تنها كار خدا است و لا غير، پس فاعل تزيين در آيه شريفه خداى تعالى است.
در پاسخ مىگوئيم لازمه آن قرائنى كه ما ذكر كرديم اين است كه مراد از تزيين حب، اين باشد كه خداوند اين حب را طورى قرار داده كه انسانها را به سوى خود جذب كند، و آنان را از غير خودش باز دارد، چون زينت دادن امرى مطلوب و جالب است، كه با غير خودش ضميمه مىشود و انسان را به سوى آن غير، جلب مىكند، (مثلا خانهاى ساده كه جلب نظر مشترى را نمىكند زينت مىكنند، تا به تبع آن زينت، خانه هم جلب توجه كند" مترجم") و يا زنى كه قيافه جالبى ندارد خود را زينت مىكند، تا به تبع آن زينت، خودش هم زيبا شود، و مرد را به سوى خود بكشاند، پس در حقيقت مقصود اصلى همان امور زينتآور است، و زن از اين مقصد استفاده مىكند.
خلاصه اينكه، برگشت معناى تزيين حب براى مردم به اين است كه حب را در نظر آنان طورى قرار دهد كه باعث شيدايى و دلربايى آنان شود، و در اشتغال به آن حريص سازد.
اين است معناى تزيين حب، نه اصل تاثير آن، هم چنان كه ظاهر از معناى" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا" «1» نيز همين است، چون مىفرمايد: بعد از آنان خلقى آمدند كه نماز را ضايع گذاردند، و شهوات را پيروى كردند، و به زودى (كيفر) گمراهى را خواهند يافت.
و مؤيد اين معنا گفتارى است كه در باره شمردن نمونه هاى زينت از نظر خواننده خواهد گذشت كه چرا از نمونههاى زينت، نساء و بنين و قناطير را شمرد؟ علاوه بر اينكه چه بسا بتوان گفت معناى لفظ شهوات خالى از شيفتگى و دلدادگى و حرص نيست، هر چند كه كلمه نامبرده به معناى مشتهيات است.
" مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ ..." كلمه" نساء" جمعى است كه مفردى از لفظ خود ندارد، و كلمه" بنين" جمع كلمه" ابن" است كه به معناى نر، از فرزندان آدمى است، كه در فارسى به كلمه" پسر" ترجمه مىشود، حال چه پسر بدون واسطه، و چه با واسطه، كه فارسيان از آنان به كلمه" نوه"،" نتيجه"،" نبيره" تعبير مىكنند.
و كلمه" قناطير" جمع قنطار است، و اين كلمه كلمهاى است جامد، يعنى چيزى از آن مشتق نمىشود، و به معناى مقدار طلايى است كه در يك پوست گاو بگنجد، و يا به معناى پوستى پر از طلا است.
كلمه" مقنطره" اسم مفعولى است مشتق از همين كلمه جامد، و اين رسم عرب است كه در الفاظ جامد معنايى اعتبار مىكنند كه با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد، معنايى مصدرى كسب مىكند، آن گاه از همان معناى مصدرى كلمهاى ديگر مشتق مىسازند، نظير كلمه" باقل، و" تامر"، و" عطار"، كه از كلمات" بقل" (سبزيجات) و" تمر" (خرما) و" عطر" اشتقاق يافته است و به معناى فروشنده بقل، و تمر، و عطر است، و فائده اين اشتقاق آن است كه شخص و يا چيزى را به وصفى كه از جامد گرفته مىشود توصيف كنند، و معناى كلمه را براى او اثبات نمايند و اشاره كنند به اينكه شخص و يا چيز نامبرده واجد معناى آن كلمه هست، و چنان نيست كه هيچ رابطهاى با آن نداشته باشد، هم چنان كه مىگويند:
" دنانير مدنرة" و" دواوين مدونه"، و يا گفته مىشود:" حجاب محجوب" و" ستر مستور".
كلمه" خيل" به معناى اسبان است، و كلمه" مسومه" كه از ماده" سين"، و" واو"،" ميم" گرفته شده، به معناى چريدن حيوان است، گفته مىشود:" سامت الإبل" يعنى شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد، و اين گونه حيوانات را كه علف از خانه نمىخواهند" سائمه" مىگويند، ممكن هم هست بگوئيم از باب" سمت الإبل فى المرعى" باشد، يعنى شتر را در چراگاه داغ زد، و نشانه كرد.
در نتيجه" خيل مسومة" يا به معناى اسبانى است كه آزادانه در مرتع مىچرند، و يا اسبان داغدار و نشاندار است. و كلمه" انعام" جمع كلمه" نعم" به فتحه نون و عين است، كه به معناى شتر و گاو و گوسفند است، به خلاف كلمه" بهائم" كه هم نامبردهها را شامل مىشود، و هم غير آنها را، البته غير وحشىها و مرغان و حشرات و كلمه" حرث" به معناى زرع است، ليكن افاده معناى كسب هم مىكند، و حرث عبارت است از تربيت نبات، و يا نبات تربيت شده، براى بهرهگيرى از منافع آنها در زندگى.
علامه طباطبایی با دید عمیق فلسفی و عرفانی خویش چنین استدلال می آورند که:
[كون و فساد در غير اعمال و در اعمال سعادت آور، بلا واسطه مستند به خدا است ولى در اعمال شقاوت بار با واسطه مستند به او است]
پس از آنچه گفتيم روشن شد كه حكمت اقتضا مىكند اين عالم همانطور كه مشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد، يا همانطور كه مشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصيت هم باشد، هم چنان كه مىبينيم خداى تعالى همين را در نظام صنع و خلقش تقدير كرده است.
چيزى كه هست كون و فساد در غير اعمال مستقيما مستند به خداى سبحان است، چون كار خلقت و تدبير تنها بدست او است، و شريكى ندارد، و همچنين اعمال سعادتآور، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است، چون تنها مساله هدايت او مايه سعادت است، بر خلاف اعمال شقاوتآور، و آنچه از آن قبيل است، نظير وسوسه شيطان، و مسلط كردن هواى نفس بر انسان، و حكومت دادن ستمكاران بر مردم، و امثال اينها كه با واسطه مستند به خدا است، و آن واسطه عبارت است از ترك هدايت، و گمراه كردن و خوار نمودن، و بيچاره كردن، و امثال آن، و اين واسطهها همان است كه از آن به اذن تعبير مىكنيم، و مىگوئيم خداى تعالى به شيطان اذن داد تا با وسوسهها و تسويلات خود دلهاى مؤمنين را منحرف كند، و انسان پيرو هواى نفس را از پيرويش منع نكرد، و بين ظالم و ظلمش حايل نشد، براى اينكه اساس سعادت و شقاوت بر پايه اختيار است.
پس هر كس به سعادت رسيد، با اختيار خود رسيد، و هر كس شقى شد با اختيار خود شد، و اگر اين نبود حجت (نه عليه بندگان، و نه عليه خدا، تمام نمىشد)، و سنت امتحان و برملا سازى واقعيتهاى بندگان، جارى نمىگرديد.
تنها چيزى كه دانشمندان را از آزادى در بحث پيرامون اين مباحث باز داشته، وحشتى بوده كه از نتايج وخيم آن (البته به زعم خود آنان) بوده، مثلا جبرى مسلكان از آنان، پنداشتند كه اگر بگويند موجودات با يكديگر ارتباط و اسباب عالم در يكديگر تاثير دارند، خود به خود اعتراف كرده اند به اينكه پس خدا هيچكاره است، و قدرت مطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب كردهاند.
و مفوضه از آنان، پنداشتند كه اگر اين مطلب را بپذيرند، و مخصوصا در مرحله اعمال ارتباط آنها را با يكديگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساله جبر گردن نهاده و مصنوع خدا يعنى انسان را هيچكاره دانستهاند، با اينكه مسلكشان تفويض است، و با بطلان اختيار مساله ثواب و عقاب و تكليف و تشريع دين باطل مىشود.
با اينكه هر دو طايفه مىتوانستند دست از اين وحشت برداشته، با كلام خدا كه مىفرمايد:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ" .
و نيز مىفرمايد:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" و" إِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" انس بگيرند، (و جبرى مسلك از افراط خود، و تفويضى از تفريط خود برگشته، بفهمند كه قبول وجود ارتباط بين اشيا و اعمال، هيچ محذورى به بار نمىآورد، نه خدا را هيچكاره مىكند، و نه انسانها را) علاوه بر اينكه اين آيات و آيات مشابه آن در اين باب برهانى ارائه مىدهد، و ما در بحثى كه پيرامون آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا" شد پارهاى مطالب مربوط به اينجا را گذرانديم.
تفسیر نمونه که بر تفاسیر دیگر اشکال کرده است و دلیل آن را هم تنها این گرفته که آيه مورد بحث درباره اعمال سخن نمى گويد، بلكه درباره اموال و زنان و فرزندان سخن مى گويد خودش در تفسیر این آیه جواب اشکال خودش را می دهد که :
قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ [١٥:٣٩]
گفت: «پروردگارا! چون مرا گمراه ساختی، من (نعمتهای مادّی را) در زمین در نظر آنها زینت میدهم، و همگی را گمراه خواهم ساخت،
در اينجا ابليس نيت باطنى خود را آشكار ساخت هر چند چيزى از خدا پنهان نبود و" عرض كرد: پروردگارا! به خاطر اينكه مرا گمراه ساختى (و اين انسان زمينه بدبختى مرا فراهم ساخت) من نعمتهاى مادى روى زمين را در نظر آنها زينت مىدهم، و انسانها را به آن مشغول مىدارم و سرانجام همه را گمراه خواهم ساخت" (قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ).
تفسير نمونه، ج11، ص: 72
که اینجا دیگر سخن از زینت اعمال نیست که نویسنده تفسیر نمونه بر آن اشکال کند که آیه مورد بحث در مورد اعمال نیست بلکه طبق تفسیر نمونه این آیه تزیین شیطان بر نعمتهای مادی است پس خود به خود این اشکال تفسیر نمونه هم به خودی خود جواب داده می شود.
[اصناف مردم از لحاظ دلبستگى به اقسام شهوات] آيه شريفه بنايش بر شمردن حب شهوات و افاده اين معنا كه حب شهوات طبق امور مورد علاقه انسان، تكثير پيدا مىكند نيست، و نمىخواهد بفرمايد: انسان به حسب طبع، متمايل به همسر، و دوستدار اولاد، و اموال است، تا مفسرين اشكال كنند كه چرا از انسان به كلمه" ناس"، و از اولاد به كلمه" بنين" و از مال به عبارت قناطير مقنطره تعبير كرد؟ آن گاه در توجيه اين تعبيرها خود را به زحمت اندازند هم چنان كه انداختهاند. بلكه بنايش بر اين است كه بفرمايد: مردم در شيفتگى به مشتهيات دنيا يك جور نيستند، بلكه چند گروهند، بعضى از شهوتپرستان هيچ هم و هدفى ندارند مگر عشق ورزيدن به زنان، و دل دادن به آنان، و تقرب و انس و همنشينى با آنان، و همين دلدادگى وجوهى از فساد و نافرمانى خداى سبحان را به دنبال دارد، نظير آوازهخوانى، و موزيكنوازى، و ميگسارى، و امور ديگرى مثل اينها، معمولا اين حركات زشت مختص به مردان است، و در زنان چنين وضعى پيش نمىآيد، مگر بسيار نادر. بعضى ديگر دوستدار فرزند پسرند، چون تكاثر را دوست مىدارند، و مىخواهند با داشتن پسران زياد نيرومندتر از ديگران باشند، و غالبا اينگونه افراد در ميان باديهنشينان زياد يافت مىشوند، و نيز اينگونه علاقهها نوعا مختص به پسران است، نه دختران. بعضى ديگر از مردم دلباخته مالند، و بيشتر همتشان اين است كه كيسهها را از پول پر كنند، و انبارها را از كالا انباشته نمايند. ظهور و پيدايش اين قسم جنون هم بيشتر در جمع نقدينه يعنى طلا و نقره است، و يا چيزى كه بعدها به صورت نقدينه در آيد، مانند اثاث و كالاهاى تجارتى و غيره، و نيز اينگونه علاقهها غالبا در بين اهل شهر زياد است، نه در صحرانشينان. و در نظر بعضى ديگر، خيل مسومه و اسبان تيزتك محبوبتر از ساير امور مادى است، نظير سواركاران كه با اسب عشق مىورزند، بعضى هم علاقه شديدى به گاو و گوسفند، و بعضى به كشت و زرع دارند، البته ممكن است كه بعضى از افراد به دو تا و يا بيشتر از آنچه كه شمرده شد علاقمند باشند. اين بود اقسام شهواتى كه مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند، هر يك، يكى از آنها را هدف اصلى زندگى و بقيه اهداف زندگى را فرع آن قرار مىدهند، و در مردم كمتر يافت مىشود (و يا اصلا يافت نمىشود) كسى كه علاقهاش به همه اشيا و چيزهاى نامبرده مساوى باشد و همه را به طور مساوى دوست بدارد، و همه برايش هدف اصلى باشند. و اما لذائذى از قبيل جاه و مقام و صدارت، همه امور و همى هستند كه به قصد ثانوى مورد علاقه قرار مىگيرند، و التذاذ به آنها، التذاذ شهوانى شمرده نمىشود، بلكه التذاذى است و همى و خيالى، از اين گذشته اگر آيه شريفه نامى از اينگونه لذائذ نبرده براى اين است كه در مقام شمردن تمامى شهوات نبوده است. از اينجا اين نظريه تاييد مىشود همانطور كه قبلا هم اشاره بدان شد كه مراد از حب شهوات، علاقه معمولى نيست، پس دلدادگى و مرحله شديد حب است، (كه خود نوعى جنون است و به همين جهت به شيطان نسبت داده شده)، و اگر مراد، اصل علاقمندى كه امرى است فطرى، مىبود به شيطان نسبتش نمىداد، چون علاقه معمولى و فطرى را خداوند در دل همه نهاده است. " ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا ..." يعنى اين شهواتى كه شمرديم امورى است كه در زندگى دنيا (يعنى نزديكترين زندگى براى انسان نسبت به جهان آخرت) وسيله اقامه حيات است، و زندگى دنيا (نزديكتر) و همچنين متاع و وسيله اقامه آن امرى است فانى، و از بين رفتنى، نه خود دنيا مىماند، و نه متاع آن، نه آن عاقبتى باقى و صالح دارد و نه اين، آن زندگى كه بقا دارد و شايسته است كه آن را زندگى بناميم، زندگى آخرت است كه نزد خدا است، (وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ). " قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ ..."
علامه طباطبایی در توضیح این آیه مطالب فراوانی را در تفسیر خویش آورده اند که علامه مندان می توانند بدان رجوع کنند.
باسلام مجدد .
آنچه در باره مقام عرفانی علامه اشاره نمودید سپاس گذارم .
قطعا چنین است وگفته های شما غیر از معرفی ایشان دلیل بر مقام علمی ونشانه میزان شناخت جناب مستطاب شما ست .
چه این که اسم ایدی تان خود گواه بر گستره دانش وژرفای بحر بینیش تان است .
منظور این بود که کاربر در پی رویکرد عرفانی مسله است .
بی تردید علامه همان است که شما فرمودید وما از بحر علم تان در این باب جرعه ای نوشیده وسر شار شدم .
ولی علامه در این آیه با نگاه عرفانی بحث ننموده است ( گرچه نقطه نظرات تفسیری او فصل الخطاب است ) پس بهتر است عرضه بدارم :
در این قند و شکر ریزی چه گویم ؟
زسمش الوحی تبریزی چه گویم ؟
یقین علامه ی عصر وزمان است
از آن تاج سر افرازی چه گویم ؟
باسلام مجدد .
آنچه در باره مقام عرفانی علامه اشاره نمودید سپاس گذارم .
قطعا چنین است وگفته های شما غیر از معرفی ایشان دلیل بر مقام علمی ونشانه میزان شناخت جناب مستطاب شما ست .
چه این که اسم ایدی تان خود گواه بر گستره دانش وژرفای بحر بینیش تان است .
منظور این بود که کاربر در پی رویکرد عرفانی مسله است .
بی تردید علامه همان است که شما فرمودید وما از بحر علم تان در این باب جرعه ای نوشیده وسر شار شدم .
ولی علامه در این آیه با نگاه عرفانی بحث ننموده است ( گرچه نقطه نظرات تفسیری او فصل الخطاب است ) پس بهتر است عرضه بدارم :
در این قند و شکر ریزی چه گویم ؟
زشمس الوحی تبریزی چه گویم ؟
یقین علامه ی عصر وزمان است
از آن تاج سر افرازی چه گویم ؟
:Gol::Gol:
انشاء الله همیشه صدرایی باشید .
با عرض سلام مجدد
از اینکه این حقیر را مورد لطف خود وبزرگواریتان قرار داده اید سپاس گذارم.:Gol:
بنده از محضر اساتیدی چون حضرت عالی در این سایت درس علم و اخلاق می آموزم.:Hedye:
باسلام وتشکر از شما .
صدرا ی گرامی در بخش مشخصات تان مراجعه نمودم برخی مشخصات مشخص نبود ورگنه راحت حرف می زدم .
در هر صورت اسم ایدی تان نشانه گرایش صدرایی تان است به شما این علاقه مندی فلسفی را تبریک می گویم .
علاقه تان به شمس الوحی تبریزی جناب علامه دلیل خو ش ذوقی وحسن انتخاب شما . از این دوبیتی ارسالی درباره او برای تان خاطره ماندگار خواهد بود !!!!!
بعد از فرا رسیدن ماه مبارک طرح تحت عنوان :
بسته ماه ضیافت .
به محضر کاربران بزرگوار طبق بر نامه منظم تقدیم می شو د آیا رویت فرمودید ؟
بی گمان پیشنهادات تان در این خصوص موجب بهتر شدن طرح خواهد شد .
با آرزوی توفیقات روز افزون تان .
سوال: بعضی میگن عشق زمینی ریشه در عشق الهی دارد و یا مقدمه ی اونه این درسته؟
پاسخ:
همانطور که می دانید عشق ممکن است مجازی یا حقیقی باشد متعلق عشق حقیقی فقط خداوند است و عشق های دیگر چنانچه در جهت عشق به خداوند باشند مورد تایید می باشند اما اگر عشق مجازی مانعی برای رسیدن به خدا شود از نظر اسلام مطرود می باشد.
از آن جهت که خدا کمال مطلق است پس عشق حقیقی تنها به خدا تعلق می گیرد چرا که انسان فطرتا کمال جو است بنابراین فطرتا عاشق کمال مطلق(خداوند)می شود و عشق انسان به امور مجازی نیز نوعی پاسخ دادن به این نیاز فطری است.
یکی از مهمترین تفاوت های عشق مجازی و حقیقی این است که در عشق های مجازی گاهی عاشق پس از رسیدن به معشوقش عشق او فروکش می کند ولی در عشق حقیقی درست بر عکس است زیرا در عشق حقیقی نه زوالی است و نه نقصانی. البته در سایه عشق حقیقی است که سایر عشق ها مثل عشق به پدر،مادر،همسر،فرزند و ....معنا پیدا می کند.بنابراین هر عشقی که انسان را به خداوند نزدیکتر کند مورد تایید و آنچه که انسان را دچار غفلت و فراموشی از یاد خدا کند مذموم می باشد.
البته عشق مجازي نیز گاهی ممکن است تابع شهوات جنسی باشد که چون مبداء این عشق ها شهوت است در نهایت به همان شهوت ختم می شود و نمی تواند مقدمه ی رسیدن به عشق حقیقی باشد وبه قول شهید مطهری وصالش مدفنش می باشد یعنی به محض این که عاشق به معشوق رسید عشق فروکش می کند اما گاهی عشق های مجازی از مقوله ی عشق پاک هستند که در این صورت می تواند مقدمه ی رسیدن به عشق الهی باشد.
فراموش نکنیم که عشق زمینی تنها در صورتی می تواند ما را به عشق حقیقی برساند که ما به ضعف های آن آشنا باشیم و بدانیم که این نوع عشق به تنهایی نمی تواند پاسخگوی نیاز درونی ما باشد بلکه فقط بخشی از نیاز ما را تامین می کند.توجه کنید که اسلام محبت های دیگر را نفی نمی کند بلکه آنها را به سوی محبوب واقعی جهت می دهد.
درتبیین عشق گفته اند:«المجاز قنطره الحقیقه؛ مجاز پل عبور برای رسیدن به حقیقت است». برخی از عارفان و شاعران معتقدند، که عشق حقیقی و الهی در ابتدا ممکن است به صورت عشق مجازی برای انسانی ظاهر گردد. ومراد از عشق مجازی عشق به انسان کامل است ( پیامبر واهل بیت ع )که این عشق انسان را به عشق حقیقی (= عشق الهی ) می رساند وگرنه از راه دیگر ( عشق شهوانی ) کسی به خدا نمی رسد چون این باطل است از راه باطل کسی به حق نمی رسد .
هر چیزی که خداوند در وجود انسان قرار داده، به حق و به جاست . اگر به جا نبود ،هرگز در وجود انسان قرار داده نمی شد. خداوند انسان را به گونه ای آفریده که به ناچار به اموری وابستگی و دلبستگی و نیاز دارد. نیاز به آب و غذا و ازدواج، نیازهای بر حق و درست و واقعی می باشند که طبق مصلحت و حکمت در وجود انسان قرار گرفته اند. محبت به پدر و مادر و برادر و خواهر و همسر و دوستان و وابستگان و حتی به حیوانات و گیاهان، پرتوی از محبت بیکران الهی و شعاعی از آن خورشید تابناک مهر و محبت و لطف است.
هرگز این گونه محبت ها مذموم و نکوهیده نمی باشد، بلکه برعکس این محبت ها، امری ممدوح و شایسته است . به نحو کامل در پیامبران و اولیا و انسان های برگزیده و برجسته وجود داشته است.
محبت به پدر و مادر و فرزندان و همسر، شاخه ای از محبت الهی است و از آن جدا نمی باشد . محبتی در طول محبت خداوند و در ادامه آن است ،نه محبتی در مقابل محبت خدا و در عرض و کنار آن .باید به این محبت ها با این چشم نگریست و به آن چنین اعتقاد داشت.
خداوند متعال این گونه محبت ها و علاقه ها را به حق در وجود انسان قرار داده تا زندگی دنیوی انسان استوار گردد و سامان پذیرد و نظم این جهان گسیخته نگردد. روشن است که اگر این گونه علاقه ها و محبت ها در دل انسان نبود، آدمی برای حفظ و نگهداری آن نمی کوشید و در این صورت بقای نوع او دچار خطر و نیستی می گردید.
مهم این است که انسان به چیزهایی که مورد علاقه و محبت اوست، به چشم استقلال ننگرد، بلکه به چشم وسیله و ابزاری که وسیله سعادت اخروی اوست، نگاه کند، چون استقلال دادن به آن و آن را تمام مقصد و هدف و محبوب اصلی دانستن، و راه را به جای مقصد و وسیله را به جای هدف دانستن ، مذموم و نکوهیده است . موجب دور شدن انسان از خداوند و غفلت از او و گم کردن راه سعادت می گردد.هنر مردان خدا این است که با وجود زندگی در دنیا و محبت ورزیدن به مظاهر آن، لحظه ای از یاد خداوند غافل نمی شوند.