آیا دین راه حلی برای وضعیت من (افسردگي) دارد؟

تب‌های اولیه

134 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

حامی;624031 نوشت:
شما كجا بستري شديد؟

بیمارستان روزبه 2 ماه بیمارستان بقیة الله 2 بار هر بار 2 هفته.

حامی;624031 نوشت:
نام متخصصان شما؟

تو روزبه که دکتر اصلیم آقای عبدالرزاقی بود ولی کلا 1 بار منو اون اول ویزیت کرد بقیه ویزیت ها رو رزیدنتش خانم محبی انجام داد. در بقیة الله هم آقای حسینی پور.

حامی;624031 نوشت:
نام علمي تشخيصي كه دادند چه بوده؟

Major Depressive Disorder (ناهنجاری افسردگی شدید) ولی وقتی که بعد از درگیریم در روزبه بستری شدم پارانویا هم داشتم که الان ندارم.

حامی;624031 نوشت:
آيا روان شناسان هم همان تشخيص روان پزشكان را داده اند؟

همشون میگن این حرفات مال افسردگی نوع شدید هست.

سلام ...
میخواستم این مطلب رو هم برات بنویسم امیدوارم که به دردت بخوره ...

جناب بدبخت بیچاره شما افسردگی دارید ... اگر شما 15 تا از 30 موارد زیر رو داشته باشین ... شما شخص افسرده ای هستید ....

1- کاهش و کمبود انرژی در انجام کارها .
2- کاهش میل به خوردن ... یا افزایش میل به خوردن .
3- بی خوابی و کابوس .
4-غم و اندوه شدید .
5- عدم تمایل به درگیر شدن به اموری مانند حمام رفتن و ...
6- احساس درماندگی و بیچارگی ( بسیاری از روانشناسان همین تک پارامتر را کافی میدانند )
7- ناامید بودن از آینده و اینکه فرصتهای زندگی رو از دست رفته میبیینند .
8- با فعالیت های ذهنی خود نمیتوانند تصمیم بگیرند و خود را عاجز از تصمیم گیری میبینند .
9- مشگل در جهت یادگیری و آموزش دارند ... ضعف حافظه دارند ... چون مغز آنها بیش از حد فعال شده است به تندی انرژی هایشان را از دست میدهند و تمرکز تصمیم گیری ندارند .
10- تردید و دودلی در درون تصمیم گیریها .
11- مشگل در گفتگو پیدا میکنند ... آرام سخن میگویند ... منقطع صحبت میکنند ... فعل مناسبی برا جملاتشان پیدا نمیکنند ... جمله را نیمه کاره به امید خدا رها میکنند .
12- کاهش میل جنسی ... حتی تمایلی به ازدواج در درون خود نمیبینند .
13- مصرف بیش از حد مشروب ... سیگار ... و میل به خودارضائی .
14- تمایل به خودکشی و تجسنم آن بارها و بارها در درون ذهنشان و لذت بردن از چنین تصویر سازیی ...
15- احساس گناه یا تقصیر بابته کارهایی که دیگران یا خودشان انجام داده اند .
16- احساس بی ارزش و بی فایده بودن .
17- توجه نکردن به بهداشت و تغذیه و اصول زندگی .
18- اضطراب و وحشت .
19- دردهای فیزیکی ... دردهای روانتنی .
20- حالت خستگی و کوفتگی .
21- گریه کردن بیش از حد و بغضی که همیشه درون گلوست .
22- توقع و انتظاری که از دیگران دارند .
23- نارضایتی و حالت طلبکار بودن از دیگران ... از خدا ... از آدمها ... از افراد ... از پدر و مادر .
24- خشمگین و عصبانی و پرخشاگر بودن .
25- گوشه گیری و انزوا .
26- حساس بودن بیش از اندازه به برخی مسائل و بی احساس بودن بیش از اندازه نسبت به برخی مسائل ... مثلا بابته جابه جایی یکی از لوازمش بسیار ناراحت میشود ولی مثلا اگر یکی از نزدیکانش فوت شود ناراحت نمیشود .
27- توهمات و افکار باطل .
28- لذت بردن از بدبختی دیگران .
29- جواب دادن به داروهای ضد افسردگی ...

اگر شما 15 تا از نشانه هایه بالا را داشته باشین افسرده هستید ...

به دنبال خوب کردن خودتون باشید ... برخی موقع ها نباد با علتها کار داشت ... بلکه باید از علم استفاده کرد و زندگی رو درست کرد ...

اگر به این فکر میکنین ... که چرا ...
1- خداوند شما رو اینجوری خلق کرده .
2- چرا فقط شما اینجوری شدین .
3- چرا در حق شما بی عدالتی شده .
و ...

این سوالها هیچ وقت در درون تاریخ جواب نداشتند ... بعضی از فلاسفه زور زدند که بخوان براش دلیل تراشی کنند ... ولی هیچ دلیلی من براش پیدا نکردم ... و سالهای زیادی از عمرم رو بابتش تلف کردم .... به جاش به یه سری چیزهای دیگه فکر کن ...

1- اینکه چگونه میتونی آرامش بهتری پیدا کنی .
2- اینکه چگونه با همین شرایطتت میتونی کار پیدا کنی .
3- اینکه چگونه میتونی چند تا دوست خوب پیدا کنی .
4- اگر غم و اندوه به سمتت حمله ور شد و خواست اذیتت کنه برای اون زمانها برنامه داشته باشی ... مثلا من میرم استخر . فیلم میبینم . قرص خواب میخورم ... تا مغزم آسیب نبینه ...

خودت رو سریعتر بشناس فقط همین ...

یکی از کاربران در درون این سایت سوالی رو پرسیده بودند که سوال برای من خیلی جالب بود ... ایشون پرسیده بودند که در زمان ابن سینا مریضی چشمی بود ... که هچ دارویی براش وجود نداشت و جناب ابن سینا برای اون مریضی چشمی درمانی رو تعیین کردند و درمان این بود که فرد مریض با یک پسر نابالغ هم آغوشی کنند تا مریضیشون خوب بشه ...

و کسی که سوال رو پرسیده بود در درون این سات پرسیده بود که آیا این راه مبتنی بر فقه اسلامی هست یا خیر ...

برای من یک چیز این سوال خیلی جالب بود ... ابن سینا چند میلیارد راه و مسیر رو پیموده بود .... تا نهایت به چنین نتیجه ای رسیده بود ...

شما هم اگر واقعا دنبال بهبودت هستی ...

اولا به برخی چیزها اصلا نباید فکر کنی ... اگر فکر کنی تبدیل به سنگ میشی ... اونم افکاری مثله عدالت خدا و چرا من اینجوریم و ...

و بابته خیلی چیزها باید کاملا هشیار باشی ...

غذا چی خوردی که مریضیت اوت کرده ...
چجوری آرامشت بیشتر بشه ...
چجوری کار پیدا کنی ...
و ...

در مورد اینکه گفتی حوصله کار کردن رو نداری و حوصله خیلی چیزها رو نداری ...

قویا بهت میگم ... اگر بری سره کار ... دنیات عوض میشه ... نوع تفکرت عوض میشه ... از کار کردن لذت میبری ... و استنتاج ها و لذایذت فرق میکنه ... دو تا کار رو حتما حتما انجام بده ...

1- ورزش .
2- کار .

اینم دو تا رو انجام بدی حتما مسیرت رو پیدا میکنی ... ورزش هورمون های بدنت رو تعادل میده و کار به مرور زمان ازت انسان بهتری درست میکنه ...

بدبخت بیچاره;617228 نوشت:
من 24 ساله هستم ولی امیدی به ادامه زندگی ندارم. از بچگی اهل نماز بودم ولی امید و انگیزه و هدف خاصی نداشتم. شاید بگید این حرفا برای کودک زوده ولی من وقتی به سنین جوانی رسیدم هم امید و انگیزه و هدف خاصی پیدا نکردم.

دیپلم گرفتم بعد پیش دانشگاهی بعد رفتم دانشگاه اون هم رشته ای که بهش علاقه داشتم ولی به مرور زمان من انگیزه ای برای ادامه تحصیل پیدا نکردم و نیمه کاره دانشگاه را رها کردم.

من از دوران جوانی به بعد برای خودم هدفگذاری نکردم چون نیازی به هدفگذاری احساس نکردم. هیچ امیدی به آینده ندارم. از بچگی بیش از حد ساکت و بی خاصیت بودم.

دانشگاه برام بی ارزش شد و رهاش کردم. ازدواج و تشکیل خانواده هم برام بی معنیه. 2 سال هست که بعد از رهایی دانشگاه خونه نشین شدم و در این مدت هم پیش چند روانپزشک و روانشناس رفتم و چند بار بستری شدم و 12 بار شوک گرفتم ولی مشکلم حل نشد. چند اقدام ناموفق خودکشی هم داشتم تو این 2 سال سابقه ژنتیکیش رو هم دارم چرا که هم پدر و هم خواهر مادرم بخاطر خودکشی مردند. پدرم هم که کارمند دولت بود بخاطر اختلالات روانی بازنشسته شد.

روانپزشکا که فقط قرصا رو زیاد میکنن که مثل گوشت منجمد بشم و نتونم از جام بلند شم. روانپزشکا هم که فقط حرف میزنند اما حرفاشون رو من هیچ اثری نداره. انقدر هم بیماریم جدی هست که هم سربازی رو معاف شدم هم دولت اجازه داده که حقوق پدرم بعد از مرگش به من برسه.

حال و حوصله هیچی رو ندارم و زمان هم برام دیر میگذره و حال ندارم مثلا 50 سال دیگه عمر کنم بعد بمیرم و اگر فرصت پیدا کنم قطعا دوباره اقدام به خودکشی میکنم برای همین هم تو خونه حبسم کردن. تنها راهی که به ذهنم میرسه همینه چون به اندازه کافی با خدا راز و نیاز کردم که منو بکشه و الان خیلی وقته که نماز نمیخونم.

اگه واقعا خدایی باشه من بنده بدی برای اون نبودم و حقم این نبوده که الان به این روز بیفتم. اعتقاداتم رو دارم از دست میدم چون میبینم که دنیا خیلی خشک و بی روح با من رفتار میکنه و این وسط خدایی نمیبینم که من رو نجات بده و راه نجاتی هم جز مرگ برای خودم نمیبینم.

فقط این تاپیک رو زدم که ببینم شما دینداران که میگویید دین فکر همه جا رو کرده ببینم آیا راه حلی برای وضعیت من داره؟!


سلام
نمیخوام شعار بدم ولی راه همینه که خدمتتون عرض میکنم
اولاً که سعی کنید با امام زمان، امام حی ارتباط برقرار کنید. ازش بخواهید و بهش قول بدید که اگر کمکتون کنه شما هم واسش شیعه خوبی باشید
برنامه روزانه داشته باشید. مثلاً ایتجور که من 8 ساعت می خوابم 2 ساعت از 6 تا 8 مطالعه، 1 ساعت واسته قران و... و دقیقاً طبق برنامه عمل کنید
برنامه یک ساله داشته باشید مثلاً بگید تا سال آینده باید هر طور شده ماشین بخرم
برنامه 5 ساله داشته باشید مثلاً بگید باید تا اونموقع زن بگیرم
برنامه 15 ساله داشته باشید اینطور که مثلاً بگید باید تا اونموقع دکترا بگیرم و بچه داشته باشم و ....
برنامه
برنامه
برنامه

هدف
هدف
هدف
این خیلی مهمه
حتماً زندگینامه پیامبر ص رو بخونید، خیلی بهتون کمک می کنه. نرم افزار موبایلش هست. دانلود کنید تو اتوبوس مترو هر جا بیکار شدید بخونید. بعد از زندگینامه بقیه امامان رو هم بخونید نهج البلاغه رو بصورت روزانه حتی اگه شده روزی 5 دقیقه بخونید
سحنان استادان برحسته کشور مثل دهنوی و استاد رائفی پور روگوش بدید. اینم می تونید تو اتوبوس و هر جای دیگه گوش بدید

ضمناً اگر می خواهید شروع کنید با امام زمان رابطه برقرار کنید قبلش باید نمازتون رو خوب سر وقت بخونید
مطمن باشید انشاالله نتیجه می گیرد.

مارینر;624070 نوشت:
جناب بدبخت بیچاره شما افسردگی دارید ... اگر شما 15 تا از 30 موارد زیر رو داشته باشین ... شما شخص افسرده ای هستید ....

1- کاهش و کمبود انرژی در انجام کارها .
2- کاهش میل به خوردن ... یا افزایش میل به خوردن .
3- بی خوابی و کابوس .
4-غم و اندوه شدید .
5- عدم تمایل به درگیر شدن به اموری مانند حمام رفتن و ...
6- احساس درماندگی و بیچارگی ( بسیاری از روانشناسان همین تک پارامتر را کافی میدانند )
7- ناامید بودن از آینده و اینکه فرصتهای زندگی رو از دست رفته میبیینند .
8- با فعالیت های ذهنی خود نمیتوانند تصمیم بگیرند و خود را عاجز از تصمیم گیری میبینند .
9- مشگل در جهت یادگیری و آموزش دارند ... ضعف حافظه دارند ... چون مغز آنها بیش از حد فعال شده است به تندی انرژی هایشان را از دست میدهند و تمرکز تصمیم گیری ندارند .
10- تردید و دودلی در درون تصمیم گیریها .
11- مشگل در گفتگو پیدا میکنند ... آرام سخن میگویند ... منقطع صحبت میکنند ... فعل مناسبی برا جملاتشان پیدا نمیکنند ... جمله را نیمه کاره به امید خدا رها میکنند .
12- کاهش میل جنسی ... حتی تمایلی به ازدواج در درون خود نمیبینند .
13- مصرف بیش از حد مشروب ... سیگار ... و میل به خودارضائی .
14- تمایل به خودکشی و تجسنم آن بارها و بارها در درون ذهنشان و لذت بردن از چنین تصویر سازیی ...
15- احساس گناه یا تقصیر بابته کارهایی که دیگران یا خودشان انجام داده اند .
16- احساس بی ارزش و بی فایده بودن .
17- توجه نکردن به بهداشت و تغذیه و اصول زندگی .
18- اضطراب و وحشت .
19- دردهای فیزیکی ... دردهای روانتنی .
20- حالت خستگی و کوفتگی .
21- گریه کردن بیش از حد و بغضی که همیشه درون گلوست .
22- توقع و انتظاری که از دیگران دارند .
23- نارضایتی و حالت طلبکار بودن از دیگران ... از خدا ... از آدمها ... از افراد ... از پدر و مادر .
24- خشمگین و عصبانی و پرخشاگر بودن .
25- گوشه گیری و انزوا .
26- حساس بودن بیش از اندازه به برخی مسائل و بی احساس بودن بیش از اندازه نسبت به برخی مسائل ... مثلا بابته جابه جایی یکی از لوازمش بسیار ناراحت میشود ولی مثلا اگر یکی از نزدیکانش فوت شود ناراحت نمیشود .
27- توهمات و افکار باطل .
28- لذت بردن از بدبختی دیگران .
29- جواب دادن به داروهای ضد افسردگی ...

اگر شما 15 تا از نشانه هایه بالا را داشته باشین افسرده هستید ...

من از این 29 موردی که گفتید 16 مورد رو داشتم. به روانپزشکا و روانشناسا هم وقتی میگم من مشکلی در خندیدن ندارم میگن mdd ربط زیادی به خندیدن نداره! شاید اینها همان نشانه های ناهنجاری افسردگی شدید هست که میگویند من دارم ولی من به داروهای ضد افسردگی جواب ندادم.

سلام ...

جناب بیچاره بدبخت فلک زده :khandeh!: ... شوخی کردم جدی نگیر ...
میتونم ازتون بپرسم چه قرصهایی رو الان مصرف میکنینی ... و اینکه آیا حالات دیوانگی هم دارین ...

منظورم از حالات دیوانگی این هستش که ...

اینقدر با خودتون فکر کنین که دیگه خسته و کوفته بشین ...
اینکه راه برین و با خودتون حرف بزنین ...
اینکه نتونین جلویه تخیلتون رو بگیرین ...
اینکه عصبانی بشین و بد و بیراه بگین ...
و ...

مارینر;624145 نوشت:
. و اینکه آیا حالات دیوانگی هم دارین ...

.

Fool

جداقل یه اسم علمی پزشکی بگید

ینی چی دیوانگی ... گناه داره بنده خدا

مارینر;624145 نوشت:
میتونم ازتون بپرسم چه قرصهایی رو الان مصرف میکنینی

فلووکسامین 100 ریسپریدون 4 تریفن 4 کلونازپام 1 همه رو هم شب.

مارینر;624145 نوشت:
آیا حالات دیوانگی هم دارین

یه نمونش رو که گفتم همون شکوندن شیشه با پا ولی کلا به انگشتای 1 دست هم نمیرسه.

Miss Chadoriii;624205 نوشت:
:|

جداقل یه اسم علمی پزشکی بگید

ینی چی دیوانگی ... گناه داره بنده خدا

تو پزشکی بهش میگن Mania که همون دیوانگی میشه.

بدبخت بیچاره;617228 نوشت:
من 24 ساله هستم ولی امیدی به ادامه زندگی ندارم. از بچگی اهل نماز بودم ولی امید و انگیزه و هدف خاصی نداشتم. شاید بگید این حرفا برای کودک زوده ولی من وقتی به سنین جوانی رسیدم هم امید و انگیزه و هدف خاصی پیدا نکردم.

سلام علیکم
کاربر گرامی و محترم ،بنده سعی کردم تا حدودی پستها و پاسخهای شمارا بخوانم ،(خیلی هایش را نخواندم ،تعداد صفحات زیاد بود،ماشاءالله همت بالایی دارید و تا الان 11 صفحه با افراد وارد گفتگو شدید!) گفتنی ها را استاد گرامی و کاربران گفتند نظر بنده حقیر این است:
شما چند وقت است این تاپیک را زدید و داریدآن را دنبال میکنید درست است؟
حالا بنده از شما یک سوال دارم،شما قبل از اینکه این تاپیک را بزنید با چه هدفی می آمدیدداخل سایت؟شاید خواندن مطالب و غیره شایدهم بی هدف ،درست است؟ ...اما الان که این تاپیک را زدید با چه هدفی می آیید؟ قبلا چقدر امید داشتید سری به سایت بزنید؟ الان با چه امید و انگیزه ای داریدبه سایت می آیید؟

اجازه بدهید چند تا موردش را بنده بگویم مابقی را خودتان درموردش فکرکنید
1- اینکه شما به سایت می آیید یعنی الان هدفی دارید(خواندن پستها )
2- این که به تک تک پستها جواب میدهید یعنی انگیزه دارید(صحبت با افراد و رسیدن به راه حل ،انگیزه برای خوب شدن)
3- اینکه پی گیر سایت هستید و در بحث دارید شرکت میکنی یعنی امید دارید (امید به اینکه راهی برای رهایی از افسردگی بیابید)
4- و از همه مهمتر اینکه با کاربرها صحبت میکنید یعنی از صحبت با افراد آرمش میگیریدو(به صحبت با افراد نیاز دارید و تا وقتی با کاربران صحبت میکنید تنها نیستید)
5- و اینکه دارید تاپیک را دنبال میکنید یعنی اراده و همت والایی دارید!!

پس شما الان برای یک مدت کوتاهی یعنی از ابتدای زدن این تاپیک بدون اینکه خودتان متوجه باشید دارای هدف، امید ،اراده و انگیزه شده اید!
چیزی که باعث تشدید مشکلات شما تا کنون بوده است دقیقا همین است ،نداشتن هدف و انگیزه و امید در زندگی ،شما تنها هستید و نیاز به هم صحبت دارید و از اینکه افراد دارند با شما در اینجا صحبت میکنند احساس خوبی دارید ،نمیتوانید انکار کنید و قطعا هردفعه با امید خاصی به تاپیک سر میزنید ،به امیدی که فردی مطلبی گذاشته باشد تا راه گشا باشد و از همه مهمتر با شما صحبت کند،
من به شما قول میدهم با همین حالی که میگویید میخواهم دیگر نباشم و بمیرم فرضا اگر ده نفر اینجا به شما پیام بدهند،باآنها دوست شوید،هرروز به هم پیام دهید است و تا ده سال دیگر این موضوع طول بکشد محال است تا ده سال دیگر بخواهید خودکشی کنید ! زیرا کسانی را دارید که شمارا درک میکنند و هرروز میتوانید با آنان صحبت کنید و هرروز به امید آنان به سایت خواهید آمد،یعنی به نوعی امید و انگیزه ای برای بودن دارید
این فقط یک مثال بود،پس شما بایداول باور کنید که میتوانید همانگونه که در این مدت مشخص شد میتوانید،پس بادید بروید بیرون از خانه،باافراد ارتباط برقرار کنید ،باید برای خودتان امید و هدف و انگیزه ایجاد کنید تا حالتان خوب شود،کافی است بروید در جمع افرادی که دارند میگویند و میخندند و فقط بنشینید ،ناخود آگاه با آنان همراه خواهید شد و شاید ده ساعت بگذرد و شما متوج نمیشویدکه زمان گذشته است
نوشتید حال و خوصله هیچکاری را ندارید ،اما الان دارید تاپیک را دنبال میکنید پس حوصله اش را دارید!! خداییش ساعاتی که پای سیستم هستید چقدر برایتان زود میگذرد؟
پس پیشنهاد من به شما این است
1- ارتباطتان را با سایت قطع نکنید
2-آمدن به این سایت را به فال نیک بگیرید و حسی که در شما ایجاد شده را ادامه دهید، از امام زاده شروع کنید،اگر امامزاده درشهرتان دارید هرروز بروید امامزاده بین مردم باشید،کلا آنجا انرژی مثبت زیاد به شما خواهد رسید و حس خوبی پیدا خواهید کرد
؛بعد یک برنامه کوچک و ساه برای خوتان ترتیب دهید مثلا هر روز بروید کتاب دعا ها را مرتب کنید و غیره ،وقتی هرروز رفتید ناخود آگاه در برنامه های آنجا شرکت خواهید کرد و کم کم دوست و رفیق پیدا میکنید و به شما قول میدهم به یک ماه نکشیده خیلی اوضاع شما عوض میشود ان شاءالله
این راه را امتحان کنید ضرر نمیکنید ،در دین اسلام مثالی داریم که خدا میگوید از تو حرکت از من برکت ،پس شما حرکت کنید تا برکتش را ببینید

در ضمن برای شما پیشنهادی دارم،نام کاربریتان را عوض کنید و بنویسید مثلا "امامزاده"!! عنوان این تاپیک را هم بگویید برایتان عوض کنند بنویسید "خاطرات امامزاده"،بعد انشاءالله هر روز صبح تا ظهر بروید امامزاده و شبها بیایید اینجا از تغییرات حالتان و اتفاقاتی که در امامزاده می افتد برای افراد بنویسید ،خدا را چه دیدید شاید در آخر توانستید کتاپی چاپ کنید با نام خاطرات امامزاده !! و قبل از مرگ خود یک یادگاری خوب به جای بگذارید
امیدوارم به لطف الهی و این روزهای عزیز و پربرکت هرچه سریعتر سلامتیتان را به دست آوردید و بهترین آینده را داشته باشید
همین که در این سایت مذهبی هستید یعنی ارتباط عاشقانه خداوند با شما هنوز برقرار است،پس برای ما و همه جوانان دعا کنید تا خداوند مشکلات را برایشان آسان گرداند

خداوند عاقبت امور همه مارا ختم به خیر بگرداند ان شاءالله
التماس دعا
یازهرا(س)

بدبخت بیچاره;624213 نوشت:
تو پزشکی بهش میگن Mania که همون دیوانگی میشه.

واقعاً که بعضیا فقط مث میمون نوش خوار می کنن
پس این احمق هایی که اسم بچشونو میزارن مانیا یعنی اسم بچشونو گذاشتن شیدا؟؟؟؟
راجب ادنا اتنا پادنا هم صدق می کنه؟؟

(حتما چند بار بخون)
دوست عزیز شرایط خیلی سختی داری من نظرات شخصی خودم رو بهت می گم امیدوارم حرفای من تا حد ممکن به واقعیت نزدیک باشه و خطایی اگر در گفته های من هست خدا ببخشه.

نظرات و پیشنهادهای من برات اینها هستن:

1. از فکر خودکشی بیرون بیا. اصلا اسمش هم میاد من تنم می لرزه اینطور که از روایات و احادیت و تفاسیر قابل برداشت هست تباهی و فلاکتی به دنبال داره که قابل وصف نیست و فقط خداوند و معصومین به داد اونهایی برسن که چنین اشتباه بزرگی ازشون سر زده حتی بهش فکر هم نکن که معلوم نیست چه مدت از آخرتت رو پر از عذاب کنی شاید بخشش خداوند نجاتت بده شاید هم هزاران یا میلیاردها سال از عمر ابدی خودت رو از بین ببری (این که گفتم میلیاردها سال، شوخی نیست)

2. سختی ها و مشکلاتی که تو زندگیت داری و این که معتقدی دچار بدبختی هستی همه اش ریز به ریز محاسبه می شه و اون دنیا جبران می شه ناچیزترین سختی و مشقتی که تحمل می کنی از قلم نمی افته همه تو نامه اعمالت ثبت شده و اون دنیا خداوند برات پاداشی عادلانه می ده

3. متاسفانه یک اشتباه خیلی بزرگ در ما هست هر کسیو در سختی و فقر و تحت فشار شدید جسمی و روحی می بینیم فکر می کنیم اون شخص عمرش رو باخته برعکس خداوند شرایطی براش فراهم کرده که توشه ارزشمندی برای آخرتش برداره و اونهایی که زندگی آسوده و کم دردسری دارن بعید نیست که در آخرت کم بهره بمونن

4. با توجه به مورد 2 و 3 یه نتیجه مهمی می شه گرفت که خداوند هر چی بنده هاشو بیشتر دوست داشته باشه سختی های بیشتری سر راهشون می ذاره در حالی که شما و افراد زجر دیده ممکنه فکر کنین خداوند (نعوذ بالله) بهتون توجه نداره. مگه 14 معصوم تحت سخت ترین مشکلات قرار نداشتن؟ مگه حضرت نوح (ع) چند قرن سختی نکشید صبر و تحمل حضرت ایوب (ع) که مثال زدنی هست سایر پیامبرا و اولیای الهی هم در طول عمرشون سخت ترین فشارها رو متحمل شدن در حالی که بهترین بندگان خدا بودن

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

مارینر;624070 نوشت:
سلام ...
میخواستم این مطلب رو هم برات بنویسم امیدوارم که به دردت بخوره ...
..............
به دنبال خوب کردن خودتون باشید ... برخی موقع ها نباد با علتها کار داشت ... بلکه باید از علم استفاده کرد و زندگی رو درست کرد ...

اگر به این فکر میکنین ... که چرا ...
1- خداوند شما رو اینجوری خلق کرده .
2- چرا فقط شما اینجوری شدین .
3- چرا در حق شما بی عدالتی شده .
و ...

این سوالها هیچ وقت در درون تاریخ جواب نداشتند ... بعضی از فلاسفه زور زدند که بخوان براش دلیل تراشی کنند ... ولی هیچ دلیلی من براش پیدا نکردم ... و سالهای زیادی از عمرم رو بابتش تلف کردم .... به جاش به یه سری چیزهای دیگه فکر کن ...

1- اینکه چگونه میتونی آرامش بهتری پیدا کنی .
2- اینکه چگونه با همین شرایطتت میتونی کار پیدا کنی .
3- اینکه چگونه میتونی چند تا دوست خوب پیدا کنی .
4- اگر غم و اندوه به سمتت حمله ور شد و خواست اذیتت کنه برای اون زمانها برنامه داشته باشی ... مثلا من میرم استخر . فیلم میبینم . قرص خواب میخورم ... تا مغزم آسیب نبینه ...

خودت رو سریعتر بشناس فقط همین ...

یکی از کاربران در درون این سایت سوالی رو پرسیده بودند که سوال برای من خیلی جالب بود ... ایشون پرسیده بودند که در زمان ابن سینا مریضی چشمی بود ... که هچ دارویی براش وجود نداشت و جناب ابن سینا برای اون مریضی چشمی درمانی رو تعیین کردند و درمان این بود که فرد مریض با یک پسر نابالغ هم آغوشی کنند تا مریضیشون خوب بشه ...

و کسی که سوال رو پرسیده بود در درون این سات پرسیده بود که آیا این راه مبتنی بر فقه اسلامی هست یا خیر ...

برای من یک چیز این سوال خیلی جالب بود ... ابن سینا چند میلیارد راه و مسیر رو پیموده بود .... تا نهایت به چنین نتیجه ای رسیده بود ...

شما هم اگر واقعا دنبال بهبودت هستی ...

اولا به برخی چیزها اصلا نباید فکر کنی ... اگر فکر کنی تبدیل به سنگ میشی ... اونم افکاری مثله عدالت خدا و چرا من اینجوریم و ...

و بابته خیلی چیزها باید کاملا هشیار باشی ...

غذا چی خوردی که مریضیت اوت کرده ...
چجوری آرامشت بیشتر بشه ...
چجوری کار پیدا کنی ...
و ...
..

سلام بر شما
ممنون از نكات خوبي كه در پست هاي تان مي نويسيد ولي چند نكته بود كه قابل تأمل است:
جاي بحث هاي كلامي اينجا نيست ولي به طور كلي بايد بگويم كه اين كه شما نيافته ايد به معناي نبودن نيست. چون خيلي ها با همين يافتن است كه در برابر مشكلات زندگي ايستادگي مي كنند. با همين يافتن است كه امثال ابوترابي در زندان عراق شكنجه تحمل مي كند و از رفتار انساني و اخلاقي با درجه دار عراقي كم نمي گذارد تا جايي كه روزي او كلاهش را بر زمين مي زند بعد از سال ها و مي گويد سيد بالاخره ما را تسليم منش خودت كردي.
البته اگر تمايل به ادامه اين مباحث داريد مي توانيد با تاپيك جديد سؤالات را مطرح كنيد دوستان همكارم در گروه كلام در خدمت شما هستند.
بله
قبول دارد
افراد وسواسي مدتي اصلا نبايد احكام مطالعه كنند و بزنند بي خيال البته بي خيال افراد وسواسي عين خيال است و اعتنا است چون دستور خداست
افرادي هم كه افسردگي شديد دارند به دليل اين كه بيماري سايه اش را بر ابعاد شخصيت و سازمان روان مي اندازد و شناخت و بينش گرفتار تحريف مي شود نبايد به فكر فلسفه زندگي و عدالت و....باشند تلاش كنند در درجه اول سلامتي خود را به خصوص با دارودرماني به نصاب قابل ملاحظه اي برسانند و بعد با آرامش اين مباحث را دنبال كنند
يافتن فلسفه و معناي زندگي كمك زيادي در تحمل دردها مي كند
به نظر كتاب هنر رضایت از زندگی نوشته عباس پسنديده
و كتاب انسان در جستجوي معنا در اين زمينه مفيد اسد[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

بدبخت بیچاره;624213 نوشت:
تو پزشکی بهش میگن Mania که همون دیوانگی میشه.

البته همين هم تعبير علمي و صحيحش به قول مرحوم خانم دادستان آشفتگي است نه ديوانگي يا شيدايي[/]

یارب;624221 نوشت:
اما الان دارید تاپیک را دنبال میکنید پس حوصله اش را دارید!!

به نظر من هم افراد افسرده بايد يك كارگاه نزد ايشان داشته باشند با اين پيگيري و حوصله.:ok:

http://www.aparat.com/v/nDQd2
[h=1]سنت امتحان و آزمایش الهی[/h]

بدبخت بیچاره;623301 نوشت:

شکست عشقی که خوردم اما فراموشش کردم و اون الان اصلا مطرح نیست.
از طرف خانواده ام طرد نشدم اما بخاطر حسودی دیگران همیشه به نوعی طرد شدم اما باهاش کنار اومدم.

فروید یه تئوری داره ...
در درون این تئوری عنوان میکنه که ما همیشه با 10 درصد از ضمیرمون روبرو هستیم ... و به 90 درصد از ضمیرمون دسترسی نداریم ...
به بیان دیگه فروید عنوان میکنه که همه ما مانند یک کوه یخی میمونیم ...که از این کوه یخی تنها 10 درصدش بیرون از آب هست و بقیه اون زیر آب هستش ...

وقتی بحث از مریضی افسردگی و روحیاتی از این قبیل میشه ...
تمام ضمیر شما مهم میشه ...
اگر هم دقت کرده باشین ... شما زمانهایی حالتون خوب هست و دارین از زندگی لذت میبرین ...

ولی زمانهایی میشه که از زندگی بدتون میاد و ازش نفرت پیدا میکنین ...
این هم بیشتر به خاطر این هستش که در آن لحظات مرورگر ضمیر شما بر رویه اون قسمتهایی قرار گرفته که شما درد و شکست و اندوه رو تجربه کردین ...

پس بنابراین در درون مریضی افسردگی همه دردها و شکست ها و تجربیات تلخ مهم میشن و شخص باید تمام اون مسائل رو دوباره برای خودش بریزه رویه میز و اونها رو حل و فصل کنه و ختم به خیرش کنه ...

وگرنه ممکن هست شما یک سال حالتون خوب باشه ... چون مرورگر ذهن شما تنها قسمتهای خوب ذهنتون رو Refresh کرده ...
و بعد از یک سال به ناگهان مرورگر ذهن شما بر رویه قسمتهای بد زندگی شما میره ... و اینجوری میشه که شما دوباره افسردگی میاد سراغتون ...

الان مثلا شما دارین به یه مشگل خاصی از زندگیتون فکر میکنین ... و کل تمرکز ذهنی شما به اون هست ... اگر این مساله حل بشه .....
به ناگهان مرورگر ضمیر شما میفهمه که دیگه دردری برای غصه خوردن نداره ...

و چون ذهن و ضمیر شما از بدبختی و بیچارگی لذت میبره و دوست داره شکست بخوره و از شکست خوردنه خودش لذت میبره ...
شروع میکنه در درون ذهنتون دنبال یه بدبختی دیگه که مثلا 10 سال پیش اتفاق افتاده ...

و زمانیکه اون رو پیدا کرد ... شروع میکنه به غصه خوردن و میگه من بدبختم و بیچاره هستم .

حامی;624464 نوشت:

به نظر من هم افراد افسرده بايد يك كارگاه نزد ايشان داشته باشند با اين پيگيري و حوصله.:ok:

نخیر جناب حامی ...
از نظر من ایشون یه آدم بدبخت و بیچاره و فلک زده هستش ... :khandeh!:

پاپیون ...
یکی از اون فیلمهایی هست که بهت پیشنهاد اکید میکنم که حتما حتما این فیلم رو ببینی ...

پاپیون داستان مردی هستش که بیگناه او را در درون زندان میاندازند ... در این زندان همه قصد فرار کردن رو دارند و هر کسی برای فرار کردن از زندان برای خودش انگیزه هایی داره ...

اما فرار کردن از زندان مجازاتش انفرادی هست ...

پاپیون نقشه فرار میریزه ... میگیرنش و براش 3 روز انفرادی میبرن ... 3 روز رو تحمل میکنه و بعدش از زندان بیرون میاد .
دوباره نقشه فرار میکشه ... این بار براش دو هفته انفرادی میبرن ... دو هفته انفرادیش رو تحمل میکنه و بعدش از زندان بیرون میاد .
دوباره فرار میکنه ... رئیس زندان اون رو میگیره ... و دستور میده یک سال اون رو در درون انفرادی بندازنش ...

بعدش یادشون میره که پاپیون در درون زندان هست ...
بارون و سرما و تگرگ از سقف زندان رویه پاپیون میریخته و پاپیون به خاطره اینکه عضلات و ماهیچه هاش رو از دستئ نده ... هر روز در درون سلول انفرادیش ورزش میکرده ...

یک سال یا دوسالی ایشون در درون انفرادی بوده ...
وقتی میارنش بیرون تمام موهاش سفید شده ... و چشماش سو ندارند که محیط رو ببینه ...

پاپیون جزو زندانیهای خطرناک شناخته میشه و برای اینکه از زندان فرار نکنه اون رو میفرستند به جزیره آلکاتراز ...

در درون جزیره آلکاتراز همه زندانی ها آزاد بودند که از امکانات جزیره استفاده کنند ... اما ساختار این جزیره به گونه ای بود که هیچ کس نمیتونست ازش فرار کنه ...
چون اصولا این جزیره هیچ اسکله و ساحلی نداشت ... و تمام نقاط این جزیره از سطح دریا فاصله بسیار زیادی داشت ...
به طوریکه اگر کسی میخواست خودش رو به دریا برسونه باید از ارتفاع 100 متری میپرید در درون دریا ...
همچنین در اطراف این جزیره پر تاز کوسه های خونخوار بودند ...

پاپیون ...
حساب روزها رو میکنه ... و بررسی میکنه که چه روزی از لحاظ آب و هوایی بهتر هستش ...
یک کلک درست میکنه و از ارتفاع اون رو در درون آب دریا میندازه ...
اما میبینه که کلک به دیواره و صخره های جزیره میخوره و متلاشی میشه ...

چندین و چندین بار کلک میسازه و هر بار کلکش در درون اقاینوس خورد میشه ...
تا اینکه در نهایت یک کلک با نارگیلها میسازه ... و این بار کلکش خورد نمیشه ...

بعدش مردی در حدود 30 ساله که تمام موهاش سفید شده ... چشماش سو نداره ... عضلاتش دزست و حسابی کار نمیکنه ... از ارتفاع 100 متری خودش رو میندازه در درون دریا ...
کلک رو در آغوش میگیره ...

و در درون دریایی بی انتها دست و پا میزنه ... از کوسه ها ترسی نداره و در نهایت خودش رو به آزادی میرسونه ...

یه کتابی هم هست با عنوان انسان در جستجوی معنی ...

داستان از زبان یک روانشناسی هستش که در درون زندانهای نازیها ( آلمانی ها ) اسیر میشه ... در درون این زندانها شرایط بسیار بسیار سختی حکم فرما بوده ...

1- غذایی در حد زنده ماندن . آنچنانچه به مرور زمان ماهیچه زندانیان آب شود و آنها را بتوانند با خواست خودشان بسوزانند .
2- حمام نکردن آن هم به مدت بسیار بسیار طولانی .
3- افسردگی تمام هم زندانی هاش .

جناب ویکتور فرانکل نویسنده این کتاب ... هر بار و هر بار با مشگلات بسیار زیادی رو برو میشده و افسردگی دوستان و هم سلولی هاش رو میدیده ...

میدیده که چگونه همسلولی هاش خودشون رو به آغوش مرگ میسپارند ...
میدیده که مثلا زندانی ها رو دو دسته میکردند و دسته ای رو میبردند و میسوزاندند و دسته ای روز زنده نگه میداشتند ...

ایشون مثلا بررسی میکنه و میفهمه کسانی که سر حال و شاداب هستند رو نگه میدارند و کسانی که رنجور و ناراحت هستند رو میبرن و میسوزونند ... اینجوری میشه که مثلا ایشون با کاشی صورتش رو اصلاح میکرده ...

وقتی از جلویه نظامی ها رد میشده سینه اش رو ستبر میکرده ...

و دوستانش رو میدیده که چگونه تن به مرگ میدادند و خودشون با پاهایه خودشون مسیر مرگ رو انتخاب میکردند ...

و در نهایت ایشون به این نتیجه میرسه که برای مقابله کردن با سختی ها و مصائب زندگی باید معنایه زندگی رو درک کنیم ... در اینصورت هست که هر چقدر هم که مشگل و سختی سره راهمون باشه از پسش بر میایم ...

و اسم کتابه ایشون هم میشه انسان در جستجویه معنی ...

نه .این نمیتونه منو از پا در بیاره.قرار نیست هر اتفاقی افتاد سریع نا امید شم.من میتونم چون تو خودم اون توانایی رو میبینم.در قبال مشکلات باید صبور بود.نا امیدی و منزوی شدن هیچ کاریو درست نمیکنه.هیچکی نتونسته با غصه خوردن مشکلی رو حل کنه.هیچکی بهتر از خودت نمیتونه به خودت کمک کنه.پاشو نترس.تو میتونی…خودت میدونی که میتونی اما خودتو دسته کم گرفتی…این دنیا یه بازی بیش نیست…به والله قسم با یه گوشه نشستن هیچی درست نمیشه.تا الان بودی چی شد؟ پس نترس..کم کم شروع کن…اروم اروم خودتو پیدا کن توقع نداشته باش یهو رابطتت با همه خوب بشه و از این افسردگی و تنهایی بیای بیرون.به خودت اعتماد کن.خدارو شاهد کارات بگیرو با یه یا علی به همه این لحظه های تلخ و ناراحتی پایان بده…به اینده روشنت فک کن.به جبران فک کن.خودتو پایین نگیر…تو هیچی از بقیه کم نداری…
تو اگه بخوای میتونی خوب خوب پیش بری.هر کسی تو این دنیا یه استعدادی داره…بذار بقیه دسته کمت بگیرن اما خدای خودت که میدونه تو چه استعدادی داری پس از خودش بخواه که کمکت کنه.نا امیدی چاره کار نیست.خودتو بشناس و به تمومی اون گرد و غبارهای گذشتت پایان بده.بشو یه پا روانشناس.تموم مشکلات روحیتو تو یه کاغذ یادداشت کن و برای تک تکشون یه راه کار پیدا کن.کم کم میبینی که تونستی بر مشکلاتت غلبه کنی.
خودتو هیچوقت دسته کم نگیر
افرین همینه
اره خودشه…
فک کن …
تو میتونی…امید وار باش به رحمت خدا…تو بخواه عملی میشه پس…راهتو ادامه بده و پا پس نکش
تمام

مارینر;624809 نوشت:
و اسم کتابه ایشون هم میشه انسان در جستجویه معنی ...

نویسندش؟؟ فارسیش هست؟

عشقم خدا;624815 نوشت:
نویسندش؟؟ فارسیش هست؟

خیلی وقت پیش استاد امیدوار در درون یسایت این کتاب رو معرفی کردند و من هم گرفتم و خوندمش ...
کتابه خیلی معروفی هست ... تمام کتابفروشی هایی که کتابهای روانشناسی میفروشن دارنش ...

اگر یه سرچ بکنی در درون اینترنت میتونی نویسندش رو پیدا کنی ... فکر میکنم ویکی هم در موردش اطلاعات داشته باشه ...

[h=2]قسمت‌هایی از کتاب انسان در جستجوی معنا[ویرایش][/h]

  • «هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر می‌کردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز می‌کشیدند. واگن‌ها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجره‌ها روزنه‌ای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم می‌خورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحه‌سازی در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاری می‌کشیدند و ما نمی‌دانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیده‌ایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماس‌کنان به سوی نیستی سقوط می‌کرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک می‌شویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست می‌کرد: اتاق‌های گاز، کوره‌های آدم‌سوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی می‌خواست لحظه‌های وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:آش... ویتس!»[۱۲]
  • «برای هر زندانی از بند رسته‌ای روزی فرا می‌رسد که وقتی به دوران اسارت خود می‌نگرد و تجارب اردوگاهی را زیر و رو می‌کند، باور نخواهد کرد که چنان روزگار دشواری را تحمل و سپری کرده‌است. همچنان که سرانجام روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود، روزی هم فرا خواهد رسید که تجربه‌های اردوگاهی‌اش چون کابوس رنجش خواهد داد.»[۱۳]

من همه پست ها رو میخونم ولی اینکه به همشون جواب نمیدم بخاطر این هست که قبلا در همین تاپیک جواب اونها رو دادم و نمیخوام تاپیک در مسیر بحث های تکراری پیش بره که این 13 صفحه بشه 26 صفحه ولی پر از حرفای تکراری!

این هم که میگویید حوصله دارید که میخوانید خب این حوصله بخاطر این هست که از طرفی من به دنبال این هستم که حرفم رو اثبات کنم و از طرف دیگر شماها جواب مرا میدهید و در همین بحث ها شاید من به نتیجه ای منطقی رسیدم.

حرف جدیدی برای زدن ندارم بجز این چند خط پایانی:

من استعدادی در خود نمیبینم. من از بچگی بیش از حد ساکت بودم که البته یکی از معلم هام در دبیرستان یادمه که میگفت اگر دانش آموزی بیش از حد سر و صدا کند همانقدر غیر طبیعی هست که یک دانش آموز بیش از حد ساکت باشد ولی خب من این را جدی نگرفتم.

در دوره ابتدایی و راهنمایی معدلم همیشه بین 19 تا 20 بود ولی از اول دبیرستان به بعد افت کردم و از یک شاگرد زرنگ تبدیل شدم به یک دانش آموز متوسط پس دانش آموز واقعا زرنگی در واقع نبودم و در زمینه درس خون بودن استعدادی نداشتم.

از دوم راهنمایی که زبان وارد درسهام شد همیشه بالاترین نمره هام رو در زبان میگرفتم و خواندن زبان خیلی برام ساده بود و حتی بعد از اول دبیرستان هم نمره زبانم بالا بود.

بعد از دیپلم رفتم پیش دانشگاهی و سال بعد از پیش دانشگاهی رفتم برای کنکور درس خواندم و هیچ استعدادی در خودم ندیدم جز در زبان و برای زبان خواندم و دانشگاه آزاد تهران جنوب قبول شدم.

2 سال درس خواندم ولی همانطور که قبلا گفتم یک بار سوم دبیرستان در امتحانی شفاهی نمیدانم چه شد که دیدم جواب را بلدم ولی زبانم نمیچرخد و نتوانستم جواب بدم! همون موقع از خدا خواستم که دیگر چنین وضعیتی برام پیش نیاد که نیومد تا اینکه رفتم دانشگاه و 2 سال بعد این مرض دوباره اومد سر وقتم و کسی که زبان بخواند و زبان نداشته باشد نمیتواند ادامه بدهد و من دانشگاه رو رها کردم و بعدش اون درگیری و 2 سال درماندگی تا الان.

من یک آدم بی استعداد هستم و از بچگی هم یادمه که هیچ کاری رو نمیتونستم درست انجام بدم و همانطور که در پست اول گفتم بی خاصیت بودم مثل الان. کارهای ساده ای هم که الان هر جوانی بلده مثل دوچرخه سواری و شنا و رانندگی من هیچکدام را بلد نیستم یعنی سعی کردم ولی یاد نگرفتم.

به نظر من همانطور که در جامعه عده ای از افراد خاص میشوند و استعداد ویژه ای پیدا میکنند و مشهور میشوند عده ای هم هستند که یه جور دیگه خاص میشن و هیچ استعدادی ندارن! این آدمها آویزون بقیه میشن و زندگی ذلت باری تا آخر عمر دارند حالا اگر از زندگیشون هم لذتی نبرند مثل من منطقا فکر خودکشی به سرشون میزنه و همان بهتر که بمیرند و باری روی دوش بقیه نشوند.

پایان

بدبخت بیچاره;624833 نوشت:
.

به نظر من همانطور که در جامعه عده ای از افراد خاص میشوند و استعداد ویژه ای پیدا میکنند و مشهور میشوند عده ای هم هستند که یه جور دیگه خاص میشن و هیچ استعدادی ندارن! این آدمها آویزون بقیه میشن و زندگی ذلت باری تا آخر عمر دارند حالا اگر از زندگیشون هم لذتی نبرند مثل من منطقا فکر خودکشی به سرشون میزنه و همان بهتر که بمیرند و باری روی دوش بقیه نشوند.

پایان

یا پیغمبرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

Fool

واقعن ینی از بین اینهمه چیز توی این دنیا شما از هیچی لذت نمیبری ؟

بدبخت بیچاره;624833 نوشت:
من همه پست ها رو میخونم ولی اینکه به همشون جواب نمیدم بخاطر این هست که قبلا در همین تاپیک جواب اونها رو دادم و نمیخوام تاپیک در مسیر بحث های تکراری پیش بره که این 13 صفحه بشه 26 صفحه ولی پر از حرفای تکراری!

این هم که میگویید حوصله دارید که میخوانید خب این حوصله بخاطر این هست که از طرفی من به دنبال این هستم که حرفم رو اثبات کنم و از طرف دیگر شماها جواب مرا میدهید و در همین بحث ها شاید من به نتیجه ای منطقی رسیدم.

حرف جدیدی برای زدن ندارم بجز این چند خط پایانی:

من استعدادی در خود نمیبینم. من از بچگی بیش از حد ساکت بودم که البته یکی از معلم هام در دبیرستان یادمه که میگفت اگر دانش آموزی بیش از حد سر و صدا کند همانقدر غیر طبیعی هست که یک دانش آموز بیش از حد ساکت باشد ولی خب من این را جدی نگرفتم.

در دوره ابتدایی و راهنمایی معدلم همیشه بین 19 تا 20 بود ولی از اول دبیرستان به بعد افت کردم و از یک شاگرد زرنگ تبدیل شدم به یک دانش آموز متوسط پس دانش آموز واقعا زرنگی در واقع نبودم و در زمینه درس خون بودن استعدادی نداشتم.

از دوم راهنمایی که زبان وارد درسهام شد همیشه بالاترین نمره هام رو در زبان میگرفتم و خواندن زبان خیلی برام ساده بود و حتی بعد از اول دبیرستان هم نمره زبانم بالا بود.

بعد از دیپلم رفتم پیش دانشگاهی و سال بعد از پیش دانشگاهی رفتم برای کنکور درس خواندم و هیچ استعدادی در خودم ندیدم جز در زبان و برای زبان خواندم و دانشگاه آزاد تهران جنوب قبول شدم.

2 سال درس خواندم ولی همانطور که قبلا گفتم یک بار سوم دبیرستان در امتحانی شفاهی نمیدانم چه شد که دیدم جواب را بلدم ولی زبانم نمیچرخد و نتوانستم جواب بدم! همون موقع از خدا خواستم که دیگر چنین وضعیتی برام پیش نیاد که نیومد تا اینکه رفتم دانشگاه و 2 سال بعد این مرض دوباره اومد سر وقتم و کسی که زبان بخواند و زبان نداشته باشد نمیتواند ادامه بدهد و من دانشگاه رو رها کردم و بعدش اون درگیری و 2 سال درماندگی تا الان.

من یک آدم بی استعداد هستم و از بچگی هم یادمه که هیچ کاری رو نمیتونستم درست انجام بدم و همانطور که در پست اول گفتم بی خاصیت بودم مثل الان. کارهای ساده ای هم که الان هر جوانی بلده مثل دوچرخه سواری و شنا و رانندگی من هیچکدام را بلد نیستم یعنی سعی کردم ولی یاد نگرفتم.

به نظر من همانطور که در جامعه عده ای از افراد خاص میشوند و استعداد ویژه ای پیدا میکنند و مشهور میشوند عده ای هم هستند که یه جور دیگه خاص میشن و هیچ استعدادی ندارن! این آدمها آویزون بقیه میشن و زندگی ذلت باری تا آخر عمر دارند حالا اگر از زندگیشون هم لذتی نبرند مثل من منطقا فکر خودکشی به سرشون میزنه و همان بهتر که بمیرند و باری روی دوش بقیه نشوند.

پایان

سلام ...
جناب آقای بدبخت بیچاره ...
سعی میکنم که این هم آخرین پستم باشه ...

بزار یه داستان دیگه برات تعریف کنم ...
پدربزرگ من باغ داشت و ما کوچیک که بودیم میرفتیم باغ بابا بزرگم اینا ... استخر باغ دو تا سانس داشت اول صبح آقایون میرفتند ... و دم ظهر که میشد و هوا خوب میشد نوبت ما میشد ... و من هم از یکی از دختر عمه هام شنا کردن رو یاد گرفتم این قضیه تقریبا مال 15 تا 20 سال پیش هستش ...

چند وقت پیش من به یکی از دوستام گفتم بیا بریم استخر ... گفت من شنا بلد نیستم و خجالت میکشم ( البته همینجوری نگفتها ... خودم رو که کشتم گفت ) ... بعد از هزار تا التماس و خواهش قبول کرد ... وقتی رفتیم در درون استخر ... بهش گفتم بزار من با دستام بدنت رو بگیرم و تو سعی کن به پشت رویه آب بخوابی ... چند باری همین کار رو کردیم ... وایشون شنا کردن رو یاد گرفت ... همون روز تونست به پشت رویه آب بخوابه ...

بعد از این ماجرا من یه قرار با یکی دیگه از دوستام گذاشتم که باهاش برم استخر ... ایشون هم شنا کردن بلد نبود ... همش در درون آب راه میرفت ... و هر کاری که کردم به من اجازه نداد که رویه آب بخوابه و اجازه بده من بدنش رو رویه آب نگه دارم که به مرور زمان بتونه خودش رویه آب بخوابه و شنا رو یادبگیره ...

هیچی ...
من که اومدم خونه ...با خودم گفتم ... خجالت از یادگیری ... یکی از پارامترهایی هستش که باعث میشه آدم نتونه رشد و پیشترفت کنه ... و اینو برای خودم یادداشت کردم ...

الان من صدها فلش کارت دارم ...
میدونم که وقتی میخوام یه پروژه رو شروع کنم باید حواسم به چه چیزهایی باشه ...
میدونم که میخوام یه چیزه جدیدی رو یاد بگیرم باید چگونه باشم ...
میدونم که وقتی میخوام برم خرید چگونه باید این کار رو بکنم ( من یه لیست در درون کامپیوترم دارم ... این لیست دائما برای گوشی همراهم ایمیل میشود و من هر وقت هر چیزی در درون خونه کم داشته باشم تنها لیست درون کامپیوترم را آپ دیت میکنم )

الان تو هر مساله ای رو که بگی ...
1- از یادگرفتن چیزه جدید .
2- از کار پیدا کردن .
3- از رفتارهای اجتماعی
4- از مذاکره کردن .
5- از مدیریت کارها .

من براش فلش کارت دارم ... استاندارد سازی کردم ... و مثلا میدونم اگر الان بخوام یک زبان برنامه نویسی رو یادبگیرم ...

باید یه دوست در اون زمینه پیدا کنم .
باید چند تا کتاب باتش بخرم .
باید ابتدا کتاب رو روزنامه وار بخونم و وسواس نباشم .
باید تندی بابته اون زبان برنامه نویسی کار پیدا کنم .
باید به یکی از دوستام اون مبحث رو آموزش بدم .
باید برای فصل های کتاب فلش کارت داشته باشم .
باید هر چند وقت یک بار فلش کارتهام رو دوره بکنم .
و ....

به نظرم چندین تا کار باید بکنی ...
یکی اینکه تمرکزت رو ببری بالا و قلق های هر کاری رو یاد بگیری ...
دوم اینکه تمرین کنی ... بارها و بارها تمرین کنی
و سوم هم اینکه نترسی و اراده داشته باشی ...

باور کن دارم کاملا جدی بهت میگم ... که تمام محدودیتها در درون مغز هستش ... نه در درون دنیایه واقعیت ها ...

امیدوارم که زندگیت سرو وسامون بگیره ...

خانومی بود در درون بیمارستان که هر کاری میکرد نمیتونست بچه اش رو دنیا بیاره ... تا اینکه ایشون میگه مادرشورهم قفلم کرده باید بیاد و کلید رو هم با خودش بیاره ...
گویا رو دسته ایشون هم یک خالکوبی مانند قفل بوده ...
میرن مادروهر رو میارن ...
تا ایشون میاد و کلید رو با خودش میاره بچه به دنیا میاد ...
این رو برات گفتم که تنها بدونی که مغز و بازیهای مغزی تا کجا امتداد پیدا میکنه ...

با خودت لج نکن رفیق .هیچکی بهتر از خودت نمیتونه بهت کمک کنه...کتاب و اینا همش بهونست

بدبخت بیچاره;624833 نوشت:
به نظر من همانطور که در جامعه عده ای از افراد خاص میشوند و استعداد ویژه ای پیدا میکنند و مشهور میشوند عده ای هم هستند که یه جور دیگه خاص میشن و هیچ استعدادی ندارن! این آدمها آویزون بقیه میشن و زندگی ذلت باری تا آخر عمر دارند حالا اگر از زندگیشون هم لذتی نبرند مثل من منطقا فکر خودکشی به سرشون میزنه و همان بهتر که بمیرند و باری روی دوش بقیه نشوند.

سلام
متاسفانه من فرصت نکدم همه پستهای تاپیک رو بخونم ولی دوستان نظرات خوبی داده بودند.
من با خوندن نظرات شما فکر میکنم شما علاوه بر افسردگی ، وسواس فکری اجباری دارید، خیلی از بیماران این اختلال رو دارند که باعث میشه روند درمان سخت بشه! نمیدونم ولی این موضوع رو کاش با پزشکتون مطرح بکنید. چون عموما تا این اختلال درمان نشه افسردگی درمان نمیشه.(من تخصص روانپزشکی ندارم ولی توی کلاس های رزیدنت های روانپزشکی چند ماهی به عنوان کارآموزی حضور داشتم)
و به نظر من علاوه بر دارو درمانی شما باید با یه روانشناس خوب صحبت کنید.
ولی در کل اصل درمان توی بیماری های مربط به روان خواست خود بیماره! داروها و روانشناس و دکت تا یه حدی کمک کننده هستن! تا وقتی خودتون نخواید دکترها فقط می تونند دوز دارو رو زیاد کنند که عملا برای زندگیتون فایده چندانی نداره!

من بهتون پیشنهاد میکنم که بیشتر توی جامعه حضور داشته باشید! این که میگید بی استعداد هستین رو اصلا از کجا می دونید؟؟؟؟مگه شما همه حرفه ها و رشته ها رو امتحان کردید که اینجوری با تاکید میگید بی استعداد هستید؟همین زبانی که می خوندید، مشخصه که توی این رشته استعداد داشتین و به خاطر بیماریتون ولش کردید! به اتمال زیاد توی کارهای دیگه هم استعداد های زیادی دارید!
استعداد پیدا کردن تا وقتی که شما بشینی گوشه خونه و به مرگ فکر کنی امکان نداره! باید یه حرکتی بکنی!از یه کاری شروع بکنی!
خدا رو شکر شما که میگی فعلا دنبال حقوق و پول کار هم نیستی! پس میتونی راحت بری حرفه های مختلفی رو یاد بگیری!این همه آدم در ظاهر بی استعداد که نشون دادن با پشتکار میشه به خیلی جاها رسید که آدم با استعداد بدون پشتکار نمیتونه برسه! بعد شما هنوز اطلاع ندارید از استعدادتون اینجوری میگید!

به نظرم شما هچند بر خلاف میلت باشه فقط برای یک بار تصمیم بگیر زندگیت رو عوض کنی! یک جور دیگه زندگی کنی! نماز بخونی و این بار از خدا به جای مرگ، زندگی با عزت بخوای! اگه باز هم شکست خوردی اون وقت بیا و همه راه ها رو بسته ببین!

حیف که وقتم اجازه نمیده که تمامی پست ها روبخونم .

اما دوست عزیز تو دو سه صفحه ای که از تاپیک خوندم دیدم دوستای زیادی مشاوره های خیلی قشنگ و مفیدی دادن . پیشنهاد میکنم از مشاوره هاشون استفاده کنید .

همچنین دوست خوبمون مارینر که من هم متاثر صحبتاشون شدم .

و امیدوارم مشکلتون حل بشه .

بدبخت بیچاره;624833 نوشت:

در دوره ابتدایی و راهنمایی معدلم همیشه بین 19 تا 20 بود ولی از اول دبیرستان به بعد افت کردم و از یک شاگرد زرنگ تبدیل شدم به یک دانش آموز متوسط پس دانش آموز واقعا زرنگی در واقع نبودم و در زمینه درس خون بودن استعدادی نداشتم.

از دوم راهنمایی که زبان وارد درسهام شد همیشه بالاترین نمره هام رو در زبان میگرفتم و خواندن زبان خیلی برام ساده بود و حتی بعد از اول دبیرستان هم نمره زبانم بالا بود.

سلام
می دونید مشکل شما بی استعدادی نیست مشکلتون اینه که خودتونو باور ندارید و این عدم خودباوری به احساس عزت نفستون ضربه زده! به نظرم شما یه سری خطاهای شناختی و دیدگاه های نادرست و تفسیرهای غلط دارین که حتما باید سعی کنید اصلاحشون کنید کی گفته که افت درسی شما تو دبیرستان معنیش اینه که در زمینه درس خون بودن استعدادی نداشتین! ... بعدشم همین رشته ی زبان که خوندنش برای شما ساده اس رو می دونید که خیلیا تو یادگیریش به شدت مشکل دارن یا اصلا استعداد یادگیریشو ندارن! ولی هیچ وقت نمیان بگن من بی استعدادم خیلی راحت می گن من تو زبان استعداد ندارم! ولی تو فلان رشته خوبم و... چون خودشون رو همون طوری که هستن پذیرفتن.

سلام آقای بدبخت بیچاره ...

میخواستم ببینم حالتون بهتر شده ؟؟؟ ...و اینکه آیا حرف دوستان رویه مسائل زندگیتون تاثیر گذاشته ؟؟؟ ... تونستین برای خودتون هدفی رو تعیین کنین ؟؟؟تا زمانیکه هدف نداشته باشین همینجوری میمونین ها ...

شما گفتین که دین و مذهب چه کاری میتونه برایه من انجام بده ... خوب شاید دین و مذهب میتونه چنین محیطی رو بوجود بیاره که آدمهایی مثله خودت پاک و با صداقت بیان و در کنار هم به همدیگه مشورت بدین و کمک کنند تا مشگلات همدیگه رو حل کنند ...

فقط میخواستم بهتون بگم ... اگر تعداد مشگلاتت خیلی خیلی هم زیاد هستش ... تعدادشون بی نهایت که نیست ...

مثلا تعدادشون عددی خاص هست ...
10 تا یا 100 تا ...

اون ها رو به عواملشون تجزیه کن و بگو مثلا :
1- زود عصبانی میشم .
2- اعتماد به نفس ندارم .
3- نمیتونم یه فکر خوب را تا انتها دنبال کنم
و ...

وقتی مشگلات تجزیه بشن ... قسمت قسمت بشن راحت تر میشه حلشون کرد و دیگه آدم گیج نمیشه ... بعدش ...

برای تک تکشون برنامه داشته باش تا بتونی حلشون کنی ... اگر هم نتونستی ... بیا اینجا با هم همفکری میکنیم و براش راه حل پیدا میکنیم ...

جناب بدبخت بیچاره
ایا شما عشق را تجربه کرده اید ؟
منظورم این عشق الکی دختر پسر نیست
منظورم عشق واقعی است .
از این منظر :
گاهی به قران سر میزنین؟
گاهی حافظ میخونی؟
گاهی کربلا میرین؟ عشق عشق
مکه رفتین عشق را ببینین؟

عشق همه چیز را ذوب میکند
بجای مرگ عشق را از خدا بخواهید

بپاخیزیم;626097 نوشت:
جناب بدبخت بیچاره
ایا شما عشق را تجربه کرده اید ؟
منظورم این عشق الکی دختر پسر نیست
منظورم عشق واقعی است .
از این منظر :
گاهی به قران سر میزنین؟
گاهی حافظ میخونی؟
گاهی کربلا میرین؟ عشق عشق
مکه رفتین عشق را ببینین؟

عشق همه چیز را ذوب میکند
بجای مرگ عشق را از خدا بخواهید


با سلام
همه اینا باعش اینه که مردم به توصیه و وصیت نامه شهیدا گوش نمی کنن و برخلاف جریان رو د خونه حرکت میکنن

شهیدا میگن :
ما برای شما حرف های نگفته ای داریم ما برای شما ای مردم و رازهای نهفه ای می دانیم!...اما مردم حرف گوش نمیدن

شهیدا میگن ما تا صدرالمنتهی رفتیم! ما گل شفابخش افسانه ای رو در بالای قله کوها دیدیم!... اما بازم مردم حرف گوش نمیدن
شهیدا میگن ای مردم قبر یعنی بدبدختی! یعنی حشرات! یعنی ترس! یعنی تاریکی! یعنی ایستادن رو لبه دره ای با عمقی به ارتفاع اورست ! یعنی درگیر شدن با گرگ های اعمال در دره های برزخی! یعنی گم شدن در دالانهای مار های بزرگ چمبره زده گناه ! یعنی فرو رفتن در کلونی های عقرب ها و عنکبوت ها! یعنی! یعنی! یعنی! ...اما مردم بازم حرف گوش نمیدن!

خب فکر می کنی بدبدخت کیه مگه! ...ما هستیم دیگه!

موضوع قفل شده است