خاطراتی از ♥شهید همــــت♥ میگفت سعی کنید شهید شوید ...
تبهای اولیه
خاطره ۱
هر وقت با او از ازدواج صحبت میكردیم لبخند میزد و میگفت: "من همسری میخواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است." فكر میكردیم شوخی میكند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین میخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه میگفت:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان میگرفتیم اما مشكل عقربها حل نمیشد. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای میگرفت همین قدر كوتاه بود.
خاطره ۲
سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیهطلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران، كاظمی، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه میداد. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود میدانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود. ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت. ابراهیم در پست فرماندهی عملیاتها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت، بیست و پنج عملیات موفقیتآمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیریهایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست.
خاطره ۳
محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد. فرمانده لشكر او را مسوول آشپزخانه كرد. ماه مبارك رمضان از راه رسید. ابراهیم به بچهها خبر داد كسانیكه روزه میگیرند میتوانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. سرلشكر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد. خبر رسید كه سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید. ابراهیم فكری كرد و به دوستان خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند. كف آشپز خانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد. استخوان شكسته او تا مدتها عذابش میداد.
معلم فراری
دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت میكنند.
بیشتر معلمها بجای اینكه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم میزنند و با بچه ها صحبت میكنند. آنها اینكار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینكار میخواهند جای خالی معلم تاریخ را پر كنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود كه رفت جلوی صف و با یك سخنرانی داغ و كوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اینكه مأمورهای ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین كرده است.
یكی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت میكند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد میشود. درحالیكه دست و پایش را گم كرده ، هول هولكی خودش را به دفتر میرساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را میبیند، جا میخورد.
ـ چی شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت میدهد و جواب میدهد : « جناب ذاكری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاكری، بچه ها میگویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را میشنود، مثل برق گرفته ها از جا میپرد و وحشت زده میپرسد : « چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم میخواهد اینجا سخنرانی كند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها میخواهی كار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمیكند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیدهاند. من هم با گوشهای خودم از بچهها شنیدهام.
آقای مدیر كه هول كرده، می گوید : « حالا كی قرار است، همچین غلطی بكند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان كه همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را میرساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را میزنیم بجای اینكه به كلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بكشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه ها و معلم ها غلط كردهاند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غیبت رد كن. میروم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهی میدهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو میرود.
از بلندگو، اسم كلاسها خوانده میشود. بچه ها به جای رفتن كلاس، سرصف میایستند. لحظاتی بعد، بیشتر كلاسها در حیاط مدرسه صف میكشند.
آقای مدیر میكروفون را از ناظم میگیرد و شروع میكند به داد وهوار و خط و نشان كشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به كلاس میروند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه میافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز میشود. همت وارد میشود. همه صلوات میفرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف میرود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی میكند. لحظهای بعد با صدای بلند شروع میكند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشكر ناجی میرسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینكه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینكه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشینهای نظامی برای حركت آماده میشوند. راننده سرلشكر، در ماشین را باز میكند و با احترام تعارف میكند. سگ پشمالوی سرلشكر به داخل ماشین میپرد. سرلشكر در حالی كه هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی میكند سوار میشود. راننده ، در را میبندد. پشت فرمان مینشیند و با سرعت حركت میكند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشكر راه میافتند.
وقتی ماشینها به مدرسه میرسند، صدای سخنرانی همت شنیده میشود. سرلشكر از خوشحالی نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده میشود، هفت تیرش را میكشد و به مأمورها اشاره میكند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش میدهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم میزند و به زمین وزمان فحش میدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود میآورد. سگ پشمالوی سرلشكر دواندوان وارد مدرسه میشود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع میشود اما به روی خودش نمیآورد. لحظاتی بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه میشود.
مدیر و ناظم، در حالیكه به نشانه احترام دولا و راست میشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشكر میرسانند و دست او را میبوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالی كه به همت نگاه میكند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی میكنند و آهسته از مدرسه خارج میشوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم یكی یكی فرار میكنند.
لحظهای بعد، همت می ماند و مأمورهایی كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالی قهقه ای میزند و میگوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه میافتیم. »
همت به هرطرف نگاه میكند، یك مأمور میبیند. راه فراری نمییابد. یكی از مأمورها، دستهای او را بالا میآورد. دیگری به هردو دستش دستبند میزند.
همت مینشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق میزند. یكی از مأمورها میگوید: « چی شده؟ »
دیگری میگوید: « حالش خراب شده. »
سرلشكر میگوید: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق میزند و استفراغ میكند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار میكشند. سرلشكر درحالیكه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم میكشد و كنار میكشد. با عصبانیت یك لگد به شكم سگ میزند و فریاد میكشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت كثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش از آنكه كسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه میافتد. وقتی وارد دستشویی میشود، در را از پشت قفل میكند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار میایستند.
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده میشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافه هایشان را در هم میكشند.
لحظات از پی هم میگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمیشود. تنها صدای شرشر آب، سكوت را میشكند. سرلشكر در راهرو قدم میزند و به ساعتش نگاه میكند. او كه حسابی كلافه شده، به مأمورها میگوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی میكند. »
یكی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمیشود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشویی را روی سرش خراب نكردهایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید میكنند، اما صدایی شنیده نمیشود. سرلشكر دستور میدهد در را بشكنند. مأمورها هجوم میآورند، با مشت و لگد به در میكوبند و آن را میشكنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشكر وقتی این صحنه را میبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله میكند. مدیر و ناظم كه هنوز به جایزه فكر میكنند، در زیر مشت و لگد سرلشكر نقش زمین میشوند.
به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحl مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای معلّی و زیارت قبرسالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
محمد ابراهیم درسایه محبّت های پدر ومادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشتسر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوقالعادهای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست میآورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای میكرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین میگوید: « هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمیگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاك میكرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود. »
اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث میشد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند. این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سورهه ای كوچك را نیز حفظ كند.
دوران سربازی :
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرك تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشكر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارك رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفكر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد كه آنها هم اگر سعی كنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، میتوانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشكر، وقتی كه از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عدهای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی میكردند برایم گواراتر از این بود كه با چشمان خود ببینم كه چگونه این از خدا بیخبران فرمان میدهند تا حرمت مقدس ترین فریضه دینمان را بشكنیم و تكلیف الهی را زیرپا بگذاریم. »
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفكر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از كتب ممنوعه (از نظر ساواك) دست یابد. مطالعه آن كتابها كه مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم میشد تأثیر عمیق و سازندهای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش كمك شایانی كرد. مطالعه همان كتابها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد كه ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز كند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بیباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمیورزید.
با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد میكرد.
سخنرانیهای پرشور و آتشین او علیه رژیم كه بدون مصلحت اندیشی انجام میشد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای كه او شهربه شهر میگشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی كه درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت كرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سكنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عكس العمل نشان میدادند و ابراهیم احساس كرد كه برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در كشاندن مردم به خیابانها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و كوشش خود را افزایش داد تا اینكه در یكی از راهپیماییهای پرشورمردمی، قطعنامه مهمی كه یكی از بندهای آن انحلال ساواك بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشكر معدوم «ناجی»، صادر گردید.
مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند كه این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال میكرد تا اینكه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ره، به پیروزی رسید.
فعالیت های پس از پیروزی انقلاب:
پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی كمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله كسانی بود كه سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكیل داد.
درایت و نفوذ خانوادگی كه درشهر داشتند مكانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل كردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع كردند.
به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی كه مجموعه سپاه سازمان پیدا كرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.
به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانهروزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذیت مردم میپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاكسازی گردید.
از كارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت.
اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و كنارك (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت كرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در كردستان و مقابله با ضدانقلاب:
شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخشهایی از آن در چنگال گروهكهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توكل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بیامان و همه جانبهای را علیه عوامل استكبار جهانی و گروهك های خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را برآنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم كُرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گریه میكردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادت های او دربرخورد با گروهك های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری كه از یادداشت های آن شهید بهدست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دیماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاكسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
گوشه ای از خاطرات كردستان به قلم شهید :
« در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همكاری بیدریغ سپاه نیرومند مریوان، پاكسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن بهانجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به كلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیهبخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یكصد تن به هلاكت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد.
پاسداران رشید با همت ومردانگی به زدودن ناپاكان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و كار این پاكسازی و زدودن جنایتكاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمّدرسول الله ص و با رمز «لااله الا الله» بهدست آمد.
در مبارزات بیامان یك ساله، 362 نفر از فریب خوردگان « دمكرات، كومله، فدایی و رزگاری» با همه سلاحهای مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسلیم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت، قدرت وتحرك آن ناپاكان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری كه تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندك مدتی آن منطقه آشو بخیز و ناامن كه میدان تكتازی اشرار شده بود به یك سرزمین امن تبدیل گردید. »
درسته سادات عزیز
کاش ما هم لیاقت شهادت را داشتیم
شما برای من روسیاه دعادکنید تا منم شهید شوم ( البته میدانم که لیاقت میخواهد و من فاقدشم)
شهید همت و دفاع مقدس:
پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه كارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید.
او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم كل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله (ص) را تشكیل دهند.
در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از كل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات درمنطقه كوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهید همت در عملیات پیروزمند بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (ص) فعالیت و تلاش تحسین برانگیزی را در شكستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق میتوان گفت كه او یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته اند و با اینكه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی كرد.
در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان كه مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت.
با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اكرم (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشكر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم ـ كه او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود كه شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را كه شامل لشكر 27 حضرت محمدرسول الله (ص) ، لشكر 31 عاشورا، لشكر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشكر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات كانیمانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمیشود.
صلابت، اقتدار و استقامت فراموشنشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشكر محمدرسولالله (ص) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتكهای شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب میگردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود كه حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یكی از اظهاراتش گفته بود :
« ... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم كه از جزایر مجنون جز تلی خاكستر چیز دیگری باقی نیست! »
اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بیخوابیهای مكرر همچنان به ادای تكلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی برحفظجزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی میگفت :
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش كشیم و قداست مكتبمان، مملكت و ناموسمان را پاسداری و حراست كنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینكه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، كه اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »
ویژگیهای برجسته شهید :
او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوهای برای دیگران بود كه جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و كسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش میكرد و سختترین و مشكلترین مسؤولیت های نظامی را با كمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر میپذیرفت.
سردار رحیم صفوی درباره وی چنین میگوید :
« او انسانی بود كه برای خدا كار میكرد و اخلاص در عمل از ویژگیهای بارز اوست. ایشان یكی از افراد درجه اولی بود كه همیشه مأموریت های سنگین برعهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالك اشتر بود كه با خضوع و خشوعی كه درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، درمقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الكفار، رحماء بینهم» بود. همت كسی بود كه برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا كرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امرولایت اعتقادكامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، كه عاقبت هم چنین كرد. همیشه سفارش میكرد كه دستورات را باید موبهمو اجرا كرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ میشد، از آن دفاع میكرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف،عبادی و نیایشگر داشت. »
این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا ونیایش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چیز مقدم میشمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب كرده بود. آن چیزی كه برای او مطرح نبود خواب وخوراك و استراحت بود. هر زمان كه برای دیدار خانوادهاش به شهرضا میرفت، درآنجا لحظهای از گره گشایی مشكلات و گرفتاریهای مردم بازنمیایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلقالله بود.
شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود كه در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند كوچكتر خود را تنها یكبار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع میسوخت و چونان چشمهساران درحال جوشش بود و یك آن از تحرك باز نمیایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران میبخشید و با همان كم، قانع بود و درپاسخ كسانی كه میپرسیدند چرا لباس خود را كه به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ میگفت: « من پنج سال است كه یك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است! »
از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان بركف بود. به بسیجیان عشق میورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی میكرد. « من خاك پای بسیجیها هم نمیشوم. ای كاش من یك بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.»
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت میآوردند سؤال میكرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را میخورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمیشد دست به غذا نمیزد.
شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأكید و توصیه داشت. او كه از روحیه ایثار واستقامت كمنظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقیاش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه میگفت، عمل میكرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه میگرفت. برای شهید همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است یا نه. همت یك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
نحوه شهادت :
شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت كرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم ویا جزیره مجنون را نگه میداریم.» رزمندگان لشكر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی كردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند، كه گلوله توپ در نزدیكی اش اصابت میكند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اكبر زجاجی، دعوت حق را لبیك گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.
خاطره اي از شهيد محمدابراهيم، همه محو سخنان حاج همت بوديم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود. مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد. سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صداي حاج همت بود و گاهي صداي صلوات بچه ها. تو همين اوضاع صداي پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشگر بود كه داشت با يكي از دوستاش صحبت مي كرد. فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده لشگر گوش كند توجهي نمي كرد. شيطنتش گل كرده بود و مثلا مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشگرش نمي ترسد. خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد. سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد : « برادر! اون جا چه خبره يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم . » كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت . حاجي سري تكان داد و روبه جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت : « آن برادري كه باهاش برخورد شده بياد جلو. » بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن . حاجي صدايش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد حاجي محكم گفت : « بشمار سه پوتين هات را دربيار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتين اون بسيجي را گرفت و توش آب ريخت بسيجي متحير به حاج همت نگاه مي كرد بعد حاج همت پوتين پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشيد. و گفت : فقط ميخوام بدونيد كه همت خاك پاي همه بسيجي هاست و بسيجي پس از اين حرف همانطور متحير نشسته بود
بسم الله الرحمن الرحیم
این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات آبی - خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان.
... عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 محمد رسولالله(ص) طی عملیات خیبر، در محور «طلائیه» مستقر شده بودند. از ردههای بالا، دستور دادند یکی دو گردان لشکر 27 را به جزیره جنوبی بفرستیم. چند روز بعد از این که گردانهای «مالک اشتر» و «حبیب بن مظاهر» به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت «حاج همت» فرمانده لشکر 27، برویم آنجا. با رسیدن به جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچههای دو گردان مالک و حبیب.
بچه بسیجیها به محض مشاهد حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال درآورند، فوج، فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتاش را میبوسیدند. با هزار مکافات تواستیم، آنها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت مثل همیشه با آن شور و دلرباییاش قدری برای بسیجیها حرف زد، از دستاوردهای عملیات گفت و این که چرا بایستی بچهها سختیها را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط مختص خودش بود و خوب میدانست چطور و در کدام لحظه میتواند با گفتنشان، حساسترین تار شعور و عواطف رزمندهها را مرتعش کند و آنها را به هیجان بیاورد.
با یک لحن محکم و پرصلابت گفت:
«برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهرههای غبار گرفتهتان، درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد. اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، اینها را همه ما میدانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیزها را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشتهایم. ما برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر اماممان به جبهه آمدهایم. تا وقتی نیتمان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش خدا محفوظ میماند. امام عزیزمان دستور دادهاند جزایر را بایستی حفظ کنیم. ما دیگر چارهای نداریم، مگر این که به یکی از این دو شق تن بدهیم، با این که از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف اماممان بر زمین بماند، و یا این که تا آخرین نفس مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا، بسیجیها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا آخرین نفس بجنگیم؟»
خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجیها شیونکنان فریاد زدند:
«میجنگیم، میمیریم، سازش نمیپذیریم»!
بعد هم دستهجمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشمهایی گریان، بوسیدن سر و صورت همت، با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم، بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که محل تجمع فرماندهان لشکرهای عملکننده سپاه در جزیره بود. محل این قرارگاه، شبیه به آلونکهایی بود که در باغها میسازند. اتاقکهایی خشت و گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچههای سپاه، از سر ناچاری آنجا را به عنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر مجنون شده بودیم، هنوز از دل مردابها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا بشود ماشینآلات سنگین مهندسی رزمی را به این دست آب بیاوریم و یک قرارگاه مستحکم و مناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.
این آلونکهای خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت. نیروهای دشمن که حتی خواباش را هم نمیدیدند ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم، آنها را ساخته بودند و حالا، بچههای ما داشتند از سر اجبار، از این آلونکها به عنوان سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده میکردند.
موقعی که با «همت» به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکرها هم آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام و علیک و دیدهبوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان «احمد کاظمی» فرمانده لشکر 8 نجف، کنار یکی از آلونکها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت:
«خب!احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر میکنی اگر بخواهیم این بعثیهای شاخ شکسته رو از باقی مونده جزیره جنوبی بینداریم بیرون، چقدر نیرو لازم داریم؟!»
حاجی همینطور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با «احمد کاظمی» بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با «کاظمی» صحبت میکرد که هر کس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال میکرد «حاج همت» هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.
این درحالی بود که من خوب میدانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی به جز همان دو گردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت. تازه، گردانهایی را هم که در «طلائیه» به کار گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردانها و رساندنشان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقالشان به جزیره برای ادامه عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. درحالی که میدانستیم از بابت وقت، به سختی در تنگنا قرار داریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با کاظمی حرف میزد. یادش به خیر، شهید عزیزمان «مهدی زینالدین» فرمانده لشکر 17 علیبنابیطالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت به حاج همت نگاه میکرد. وقتی زیرگوشی، قضیه نداشتن نیروهای خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت:
«خدا به همت خیر بده،با وجود این که عمده نیروهاش توی طلائیه درگیرند و دستاش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده ببینه به چه طریقی میتونه دشمن رو از منطقه بیرون کنه!»
در همین موقع بیسیم زدند - از ردههای بالا - احمد کاظمی گوشی را برداشت. میخواستند بدانند وضعیت از چه قرار است. کاظمی، همانطور که گوشی بیسیم دستاش بود و یک نگاه امیدواری به حاج همت داشت، در جواب،با لبنخند گفت:
«وضعیت ما خوبه، همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]داشت محوطه رو آب و جارو می کرد[/][/]
به زحمت جارو رو ازش گرفتم
ناراحت شد و گفت : بذار خودم جارو کنم
اینجوری بدی های درونم هم جارو میشن
کار هر روز صبحش بود
کار هر روز یه فرمانده لشگر...
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
منبع: کتاب یادگاران ، ص ۲۷[/] [/]
سلام
چه جالب همین الان من داشتم درباره گرونی مرغ و شکم پرستی ماها فکر میکردم که چقدر فاصله داریم با شهیدا
من در برنامه ماه عسل چند سال پیش دیدم (احتمالا دیدین) که یکی از همرزمای شهید (که فک کنم راننده شم بود ) می گفت شهید همت بسیار کم می خوابید خیلی کم و هیچوقت غذای سنگین و چرب هم نمی خورد!(بر عکس ما)
بیشتر وقتها هم توی جیبش یکم نون خشک داشت و از همون می خورد (از اونایی که رزمنده ها دور میریختن!!) هیچ وقتم روزه نبود که روح از حالت انسانیش خارج بشه!!
خواب مورد نیازش و هم توی ماشین وقتی برای سرکشی نیروها یا ماموریت می رفتن تامین میکرد !
بیشتر وقتش و هم توی نماز بود و از سر شب که رزمنده ها می خوابیدن تا اذان صبح در حال نماز بود!!
[spoiler]راستی چرا الان کسی اینطوری نیست...؟
آیا مسئولیته که اینطوری انسان میسازه ؟
یا انها چیزی بهشون نشان داده شد که اینگونه مخلص شدند؟[/spoiler]
در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ، شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...
بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید.
انگار شیطنتش گل کرده بود.
[=Microsoft Sans Serif]
عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش.
بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به بچه ها و خودش رفت کنار.
آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند به مشت و لگد زدن به او.
حاجی هم هیچی نمی گفت.
فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقی.
عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا، نکشید! من از خودتونم."
و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی. حالا شبیه عراقی هاییم دلیل نمی شه که..."
بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
ظهر است و سربازها با لب و دهان خشکیده جلوی سالن غذاخوری صف کشیده اند. رادیو دعای روز اول ماه رمضان را می خواند. گروهبان، لب خشکیده اش را با زبانش خیس کرده، با دلشوره به ساعتش نگاه می کند.
صدای شیپور آماده باش، همه را به خود می آورد. همه خودشان را جمع و جور می کنند و برای استقبال از سرلشکر ناجی که جلوی ساختمان غذاخوری آمده، آماده می شوند. گروهبان به استقبال می رود. راننده ماشین زود پیاده می شود و در را برای سرلشکر باز می کند. سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پیاده می شود و دم تکان می دهد و دمی بعد سرلشکر می آید. همه به احترام او پا می کوبند. از رادیو دعا پخش می شود. سرلشکر، سیگارش را روشن می کند و با اشاره به گروهبان می فهماند که رادیو را خاموش کند و به همراه سگ و راننده اش به طرف آشپزخانه راه می افتد.
سربازان آشپز در کنار دیگ های غذا به حالت خبردار ایستاده اند. سرلشکر آشپزها را از نظر می گذراند و رو به یونس:
- مسئول آشپزخانه کجاست؟
- رفته مرخصی.
- احمق، بگو رفته مرخصی، قربان!
- رفته مرخصی، قربان.
- کی برمی گردد؟
- فردا قربان.
سرلشکر میرود سر دیگ غذا. یک چنگ پلو برمی دارد و مزه مزه می کند و می گوید یک بشقاب و قاشق بیاور!
مقداری پلو در بشقاب می ریزد و رو به آشپزها : بیاید جلو ببینم، یالا تند باشید. آشپزها ترسان جلو می روند. سرلشکر به دهان هرکدام یک قاشق برنج می ریزد و می گوید: بخورید، قورتش دهید...
یونس خود را با اجاق سرگرم می کند. سرلشکر متوجه می شود و با عصبانیت داد می زند: هو! نکبت... مگر حالی ات نشد گفتم بیا جلو؟
یونس با معذرت خواهی پیش می رود. سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می ریزد و می گوید: شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد فورا به من معرفی اش کنید!!
یونس درحالیکه مشغول کشیدن برنج در بشقاب هاست، منتظر فرصتی ست تا غذا را از دهانش بیرون بریزد... یک لحظه به یاد ابراهیم می افتد. اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی می کرد؟؟ آیا اجازه می داد روزه اش را باطل کند؟؟
سربازها ناهارشان را می گیرند و می نشینند سر میزها. گروهبان در سالن ایستاده و اوضاع را کنترل می کند. بعضی ها روزه شان را می خورند؛ اما بیشتر آنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی می ریزند و با خود می برند. گروهبان آنها را می بیند؛ ولی چیزی نمی گوید.
سرلشکر به سالن می رود. بعضی ها از ترس مجبور به روزه خواری می شوند. بعضی با غذا ور می روند تا سرلشکر برود؛ اما او جلوی در ناهار خوری می ایستد. یکی از سربازها غذایش را می ریزد داخل کیسه پلاستیکی و زیر پیراهنش مخفی میکند. وقتی می خواهد از در برود بیرون سرلشکر راهش را می بندد و مشتی محکم به شکم او می زند که پلاستیک غذا می ترکد و لکه هایی چرب از زیر پیراهنش می زند بیرون. سرلشکر او را جلوی همه به باد کتک می گیرد و دستور بازداشتش را صادر می کند.
همه سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا می شوند. هیچکس جرات سر بلند کردن ندارد.
یونس باز هم به یاد ابراهیم می افتد...
هرلحظه که به پایان مرخصی ابراهیم نزدیک می شود، نگرانی یونس هم بیشتر می شود. همه فکر یونس را همین موضوع پر کرده است. گروهبان را هم در جریان قرار می دهد. گروهبان هیچ راه چاره ای به ذهنش نمی رسد. و یونس پیشنهاد می دهد باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می روم راضی اش می کنم نیاید پادگان.
گروهبان می خندد و می گوید: مگر می شود؟ ماه رمضان یک ماه است. تازه پنج روزش رفته. من چطور بیست و پنج روز برایش مرخصی رد کنم؟؟
از مرخصی های من کم کن. اگر ابراهیم را دوست داری نباید اجازه بدهی تا آخر ماه رمضان بیاید پادگان. اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتما با سرلشکر درگیر می شود.
ادامه دارد!...
[="Tahoma"][="Black"]
روز ششم ماه رمضان است و چند ساعتی مانده تا افطار. ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده مثل اسفند روی آتش. خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده مردم را عصبانی کرده چه رسد او که مسئول آشپزخانه همان پادگان است.
مردم می گویند: سرلشکر ناجی روزه داران را با شلاق و بازداشت مجبور به روزه خواری می کند. او به زور در گلوی روزه داران آب می ریزد.
ابراهیم هرچه فکر می کند بیشتر عصبانی می شود؛ اما سعی می کند ناراحتی اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند.
بند پوتین هایش را محکم می بندد و ساکش را به دوش می اندازد و خداحافظی می کند. ننه نصرت بازهم می گوید: آخر ننه چطور شد که یکدفعه تصمیمت عوض شد؟ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می مانی؟
ابراهیم: ننه من مسئول آشپزخانه هستم. بچه های مردم می خواهند روزه بگیرند و کسی نیست برایشان سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم و آنها آنجا رنج و عذاب بکشند؟
نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم... برو خدا به همراهت...
*********************
پاسی از شب گذشته است. ابراهیم در گونی را باز می کند و برنج ها را می ریزد داخل دیگ. گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا می کنند. گروهبان می گوید: مرخصی تو را رد کرده ام. چه استفاده کنی و چه نکنی، مرخصی حساب می شود.
ابراهیم شلنگ را داخل دیگ می گذارد و شیر آب را باز می کند و می گوید: اشکالی ندارد بگذار حساب شود. من می خواهم مرخصی هایم را تو پادگان بگذرانم.
- اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری نباید وارد پادگان شوی.
- این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟
گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه می کنند. ابراهیم درحالی که شیر آب را می بندد می گوید: من وقت زیادی ندارم. می خواهم سحری درست کنم! اگر شما هم کمکم می کنید آستین هایتان را بزنید بالا و اگر هم کمک نمی کنید مرا تنها بگذارید.
گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده به یونس می گوید: آقا یونس، این زبان مرا نمی فهمد؛ تو حالی اش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط روزه گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمی خوابد و مراقب سربازهاست! حالا این آقا با چه دلی می خواهد برای سربازان سحری درست کند؟؟
ابراهیم بدون توجه به گروهبان اجاق را روشن می کند. گروهبان که از دست او کلافه شده،غرولند کنان از آشپزخانه خارج می شود: تو دیوانه شده ای ابراهیم... عقل توی کله ت نیست... هر کاری دوست داری بکن. صبح نتیجه اش را می بینی...
ادامه دارد!... [/]
[=tahoma]
[="]سربازها[/][="] را زیر آفتاب داغ سر پا نگه داشته اند. هرکس چیزی می گوید... یکی می گوید: "سرلشکر متوجه سحری درست کردن محمد ابراهیم همت شده! حالا می خواهد او و روزه داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند. "[/]
[="]دیگری: "سرلشکر همیشه می خواهد روزه ی روزه دارها را بشکند."[/]
[="]ابراهیم به فکر فرورفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه می کنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سرو صداها می خوابد. به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماغ به دست وارد پادگان می شود. نفس در سینه همه حبس می شود. شیپور ورود سرلشکر نواخته می شود و لحظه ای بعد او با سگش از ماشین پیاده می شود و منتظر اجرای دستورها می ماند. نظامی ها سربازها را به صف می کنند و به طرف تانکر آب می برند. سرلشکر در حالی که پیپ اش را روشن می کند، با خشم و غضب به سربازها نگاه می کند.[/]
[="]نظامی ها به هر سرباز یک لیوان آب گرم می خورانند. هر کس مقاومت می کند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم و ذیل می شود.[/]
[="]ابراهیم با بغض و کینه به سرلشکر نگاه می کند. گروهبان، خودش را به او می رساند و با طعنه می گوید: "این کارها، نتیجه ی یکدندگی توست. اگر کسی قبلا می توانست مخفیانه روزه بگیرد، حالا دیگر نمی تواند. این کار هر روز تکرار می شود."[/]
[="]این حرف گروهبان، ابراهیم را سخت به فکر فرو می برد. او غرق در فکر است که به تانکر آب می رسد. وقتی درجه دار ها لیوان را به دهانش می چسبانند، دهانش را می بندد. آنها با شلاق و چماق می افتند به جانش. آن قدر می زنندش تا از هوش می رود. آنگاه دهانش را باز می کنند و یک لیوان آب گرم در گلویش می ریزند.[/]
[="]
*********************
[/]
[="]یونس و گروهبان باز هم التماس می کنند، اما مرغ ابراهیم فقط یک پا دارد. او مدام حرف خودش را تکرار می کند.[/]
[="]من باعث شدم سرباز ها کتک بخورند. من باعث شدم سرلشکر زورکی هر روز یک لیوان آب تو حلقوم روزه دارها بریزد. حالا هم باید خودم جبرانش کنم. باید کاری کنم سرباز ها تا آخر ماه رمضان با خیال راحت روزه بگیرند. باید شر سرلشکر را از سر سرباز ها کم کنم.[/]
[="]گروهبان با عصبانیت می گوید: " آخر او سرلشکر است و تو فقط یک سربازی. هیچ می فهمی داری چه می گویی؟ "[/]
[="]ابراهیم که از بحث کردن خسته شده، به شوخی می گوید: " او سرلشکر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشی بپزد که رویش یک وجب روغن باشد، اصلا به درد آشپزی نمی خورد. "[/]
[="]یونس با ترس و دلشوره می گوید: " منظورت از این حرف ها چیست؟ واضح تر جرف بزن، ما هم بفهمیم. "[/]
[="]- الان نمی توانم واضح تر حرف بزنم. فقط شما اگر دوست دارید کمکم کنید، بروید به همه بگویید که ابراهیم همت امشب هم سحری درست می کند... هر کس می خواهد روزه بگیرد، سحر بیاید غذایش را بگیرد.[/]
[="]گروهبان که حرصش گرفته است می گوید: " این خبر، اول از همه به گوش سرلشکر می رسد. می دانی اگر نصفه شب بیاید توی آشپزخانه و موقع غذا پختن غافلگیرت کند، چه بلایی سرت می آورد؟ "[/]
[="]ابراهیم با خونسردی می گوید: " اتفاقا من هم همین را می خواهم. می خواهم کاری کنم که سرلشکر با پای خودش بیاید توی اشپز خانه. "[/]
[="]یونس که از ترس چشمانش گرد شده، می گوید: " می خواهی چکار کنی ابراهیم؟ "[/]
[="]ابراهیم می خندد و می گوید: " گفتم که... می خواهم آشی بپزم که رویش یک وجب روغن داشته باشد. "[/]
ادامه دارد...
[/b][/]
كنار نكش حاجي
(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟
نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .
من زودتر از جنگ تمام مي شوم
وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
برگرفته از سایت جامع عاشورا
بيـا ياد مردي دلاور کنيم
بگوئيم ما(حاج همت ) که بود
امير سپاه محمد که بود
یونس در حالی که از کارهای ابراهیم خنده اش گرفته، نَفَسَش را از خستگی بیرون می دهد و کف شور را بر می دارد و می گوید : " چشم قربان! "
ابراهیم سجاده اش را روی تخت پهن می کند و می ایستد به نماز.
سرلشکر زیر بدن نظامی ها گم می شود و صدای آه و ناله اش با آه و ناله ی نظامی ها قاطی می شود.
آشی که یک وجب روغن داشت!..
بخش آخر!
سحر است. سربازها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشسته اند و دارند سحری می خورند. گروهبان وارد آشپزخانه می شود. همه ی آشپزها حضور دارند؛ به جز ابراهیم و یونس. یکی از آشپزها یک سینی غذا و یک پارچ آب به گروهبان می دهد و می پرسد : " از چه خبر؟ "
او روزه گرفتن در محله ی دلنشین خودشان، نمازهای جماعت مسجد محل و افطاری در ایوان باصفای خانه، آن هم در کنار کربلایی و ننه نصرت، را خیلی دوست داشت، اما گروهبان خوب می دانست که روزه های سخت و طاقت فرسای بازداشتگاه، برای او لذت بخش تر از هر چیز دیگری است...
[SPOILER]
[/SPOILER]
[="]چشمش که به بچه ها و سنگر ها می افتاد، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. یک روز بیشتر از عروسی مان نگذشته بود. می رفتیم پاوه ، هر جا می رسید پیاده می شد و با بسیجی ها حال و احوال می کرد. وقتی پیاده شد، چند نفر که بیرون بودند جلو دویدند، شروع کردن بدن و لباس حاجی را دست کشیدن و بویدن. باران روی بدن حاجی سر می خورد، باد گیرش را هم از توی ماشین بر نداشته بود. یکی شان انگار همت پدرش باشد، شانه و دست او را بوسید و با دلتنگی گفت: این چند روزی که نبودید سنگر مون را آب گرفت خیلی اذیت شدیم. حاجی با حوصله گوش می داد. دست هایش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها[/][="] انگار می خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا دهد..[/]
[="]همسر شهید[/]
به سنگر تكيه زده بودم و به خاكها پا ميكشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد ميشد. سلام و احوالپرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافهي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
روز سوم عمليات بود. حاجي هم ميرفت خط و برميگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد.سرم به دستش بود و مجبوري، گوشهي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بيسيم را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛ خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد. اينجا هم ول كن نبود.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.»
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
از دست كريمي، زير لب غرولند ميكردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نميكرد من با اين سن و سالم، چهطور اينها را از پل رد كنم؛ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مينشستم، پام به زور به زمين ميرسيد. چه جوري خودم را نگه ميداشتم؟
- چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي ميگي؟
كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم، رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»
باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.»
چشمت روز بد نبيند. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دلخور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. من هم براش گفتم چي شده.
كريمي چشمغرهاي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل، كه از آنطرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب. حالا مگر خندهي حاجي بند ميآمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم، حالا نخند و كي بخند. يك چيزي ميدانستم كه زير بار نميرفتم. كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش ميريخت. حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟»
- نه به خدا، ميخواستم ترسش بريزه.
- حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم.
از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون، با هم حال كنيم.» چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نميتوانستم اينجوري بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.»
وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را ميخواند و اشك ميريخت.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد.
- چي شده حاجي؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد. وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟ نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .
منبع:سایت جامع عاشورا
شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. هر چي ميگفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي ميشد؟ از آن طرف، شلوغي منطقه بود و از اين طرف، دلنگراني ما براي حاجي.
دور تا دورش حلقه زده بودند. اينجوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحتتر بود. وقتي فهميد بچهها براي حفظ او چه نقشهاي كشيدهاند، بالاخره تسليم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
بين نماز ظهر و عصر كمي حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقيه را بفرستند خط. توجيههاش كه تمام شد و بلند شد كه برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع كرد به دويدن و جمعيت به دنبالش. آخر رفت توي يكي از ساختمانهاي دوكوهه قايم شد و ما جلوي در را گرفتيم.
پيرمرد شصت ساله بود، ولي مثل بچهها بهانه ميگرفت كه «بايد حاجي رو ببينم. يه كاري دارم باهاش. »
ميگفتيم «به ما بگو كار تو، ما انجام بديم.»
ميگفت «نه. نميشه. دلم آروم نميشه. خودم بايد ببينمش.» به احترام موهاي سفيدش گفتيم «بفرما! حاجي توي اون اتاقه.»
حاجي را بغل گرفته بود و گونههاش را ميبوسيد. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «اين كارو ميگفتم. حالا شما چه جوري ميخواستين به جاي من انجامش بدين؟»
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.
خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود. انداخته بودم روي موكتمان. ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه. اگه از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
از شناسايي آمده بود. منطقه مثل موم توي دستش بود. با رگ و خون حسش ميكرد. دل ميبست و بعد ميشناختش. اصلاً به خاطر همين بود كه حتي وقتي بين بچهها نبود، از پشت بيسيم جوري هدايتشان ميكرد كه انگار هست. انگار داشت آنجا را ميديد. عشق حاجي به زمينها بود كه لوشان ميداد، لخت و عور ميشدند جلو حاجي.
دفترچهي يادداشتش را باز ميكرد. هرچي از شناسايي بهش ميرسيد، توي دفترچهاش مينوشت، ريز به ريز. حالا داشت براي بقيه هم ميگفت. اين كار شب تا صبحش بود. صبح هم كه ساعت چهار، هنوز آفتاب نزده، ميرفتيم شناسايي تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع ميشد. بعضي وقتها صداي بچهها در ميآمد. همه كه مثل حاجي اينقدر مقاوم نبودند.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
[="]از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. چثهي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.[/]
[="]قرارگاه وضعيت عادي نداشت. آدم دلش شور ميافتاد. چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجي آنجا هم نبود. يكي از بچهها من را كشيد طرف خودش و يواشكي گفت «از حاجي خبر داري؟ ميگن شهيد شده.»[/]
[="]نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يكدفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشت سنگر كه راه آمده را برگرديم.[/]
[="]جنازه نبود. ولي ردِ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتند «برويد معراج! شايد نشاني پيدا كرديد.»[/]
[="]بادگير آبي و شلوار پلنگي. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرقگير قهوهاي و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آنها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم.[/]
[="]هوا سنگين بود. هيچكس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسيجيها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه براي بار آخر، حاجي را نبيند. ساختمانها قد كشيده بودند به احترام او. وقتي برميگشتيم، هرچه دورتر ميشديم، ميديدم كوتاهتر ميشوند. انگار آنها هم تاب نميآورند.[/]
گفتم «بايد اين كار انجام شه. نيروها را وارد عمل كن.»
با طرح عمليات خيبر موافق نبود. ميدانستم دلايل كافي براي مخالفت با طرح دارد. با همهي اينها فقط نگاهي كرد و سرش را پايين انداخت.
هميشه كارمان به بحث ميكشيد. ولي اينبار خيلي راحت قبول كرد. بيچون و چرا دستور را گرفت و رفت.
[برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
كار به توهين و بد و بيراه گفتن كشيده بود. حاجي خونسرد نشسته بود و بحث ميكرد. ديگر نميتوانستم تحمل كنم. نيمخيز شدم كه وراميني دستم را كشيد و مجبورم كرد بنشينم.
خودمان بوديم توي چادر و حاجي كه توي خودش بود. داشتم فكر ميكردم الآن است كه دستور اخراج آنها را از لشگر بدهد. بلند شد و از چادر رفت بيرون.
دو ركعت نماز خواند. آمد كنارمان نشست و كارهاي لشگر را پيش كشيد. مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده بود.
بين نماز ظهر و عصر كمي حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقيه را بفرستند خط. توجيههاش كه تمام شد و بلند شد كه برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع كرد به دويدن و جمعيت به دنبالش. آخر رفت توي يكي از ساختمانهاي دوكوهه قايم شد و ما جلوي در را گرفتيم.
پيرمرد شصت ساله بود، ولي مثل بچهها بهانه ميگرفت كه «بايد حاجي رو ببينم. يه كاري دارم باهاش. »
ميگفتيم «به ما بگو كار تو، ما انجام بديم.»
ميگفت «نه. نميشه. دلم آروم نميشه. خودم بايد ببينمش.»
به احترام موهاي سفيدش گفتيم «بفرما! حاجي توي اون اتاقه.»
حاجي را بغل گرفته بود و گونههاش را ميبوسيد. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «اين كارو ميگفتم. حالا شما چه جوري ميخواستين به جاي من انجامش بدين؟»
رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور ميرفت. هر وقت از دستم ناراحت ميشد اين كار را ميكرد، يا جانماز پهن ميكرد و سر جانمازش مينشست.
رفته بودم سر دفتر يادداشتش و نامههايي را كه بچهها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود.
كنارم نشست و گفت «فكر نكن من اينقدر بالياقتم. تو منو همونجوري ببين كه توي زندگي مشتركمون هستم.»
توي خودش جمع شد؛ انگار باري روي دوشش باشد. بعد گفت «من يه گناه بزرگي به درگاه خدا كردهم كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.»
گوني هاي نان خشك راچيده بوديم كنار انبار.حاجي وقتي فهميد خيلي عصباني شد. پريد به ما كه«ديگه چي ؟ نون خشك معني نداره.»
ازهمان موقع دستور داد تا اين گوني ها خالي نشده كسي حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها.
تامدتها موقع ناهار و شام، گوني ها را خالي مي كرديم وسط سفره ونان هاي سالم تر راجدا ميكرديم و مي خورديم .
ارتفاعات را تازه پس گرفته بوديم. جاده هنوز دست آنها بود. اونجور كه پيدا بود ميخواستند دوباره پاتك بزنند. حاجي آمد بالا. گفت «من ميخوام امشب اينجا باشم.» قرار بود دو تا از گردانها عمل كنند. ميگفت از همينجا هدايت ميكنم. هرچي ميگفتيم «حاجي جون! بيا برو پايين، از اون جا هم ميشه.» ميگفت «نه!»
- حاجي، بچهها ميگن مسئلهاي پيش اومده.
با بيميلي بيسيم را گرفت «با اكبر مسئله رو حل كنين
- نه، نميشه. خودتون بايد باشين.
بو برده بود نقشه است. فهميده بود بچهها براي اين كه بكشندش پايين اين كلك را سوار كردهاند. گفت «من پايين بيا نيستم. امشب همين بالا پيش بچهها ميمونم. هر كاري ميخواين بكنين.» و بيسيم را خاموش كرد.
پيشانيش از زور درد چروك افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمعتر ميشد. بايد عقب نشيني ميكرديم و حاجي نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچهها كه شهيد ميشدند، چهرهي حاجي برافروختهتر ميشد. ولي اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، براش خيلي دردناك بود.
آن شب تا صبح خيلي به حاجي فشار آمد. سعي ميكرد با بچهها شهدا را بكشند عقب. ولي لحظهي آخر، عجيب بود. حاجي نميتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،دنبال بدني يكي از بچهها ميگشت.
به فاصله کوتاه از خاتمه عملیات رمضان بود که فرمانده جوان تیپ محمدرسول الله(ص) خبر خوشی را از پشت جبهه دریافت کرد؛ شهید «محمدابراهیم همت» برای اولین بار پدر شده بود. روایت همسر شهید همت پیرامون این واقعه به نقل از «ماه همراه بچههاست» در ادامه میآید:
کمی پس از عملیات رمضان بود که اولین بچهمان به دنیا آمد؛ اسم او را محمدمهدی گذاشتیم، صبح روزی که مهدی داشت، متولد میشد؛ حاجی که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد؛ من در شهرضا بودم؛ با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم، از مادر حاجی خواستم تا به او حرفی نزند.
نمیخواستم سبب نگرانی حاجی بشود؛ همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی حاجی، خبر تولد بچه را به او دادند.
سپیده صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد؛ من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود. حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من، بچه را در آغوش گرفت؛ از او پرسیدم: «این دیگر چه سری داشت؟» با خنده گفت: «اول شکر نعمتاش را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره میبرم» و صورت مهدی را بوسید. مهدی بدنی ضعیف و لاغر داشت، به طوری که در زنده ماندنش تردید داشتیم.
یکی دو روز بعد از آمدن حاجی، مهدی دچار کسالت شد؛ نگران شدم؛ به انتظار آمدن حاجی از مراسم سخنرانی و برنامههایی که آن روز درگیر آن شده بود، نشستم؛ آمدنش به درازا کشید؛ وقتی هم آمد بسیار خسته بود؛ حال حرف زدن نداشت؛ میگفت: «پنج و شش جا سخنرانی داشته است».
بلافاصله مهدی را برداشتیم و روانه درمانگاه شدیم؛ زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود، نگاهی به چهرهاش انداخت و به من گفت: «به نظر تو خدا این بچه را برای ما نگه میدارد یا نه؟» این جمله را که میگفت، بغض گلویش را گرفته بود؛ به درمانگاه رسیدیم. دکتر، حال مهدی را مناسب تشخیص داد؛ هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم و همان روز عصر حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.
چهل روز از تولد مهدی میگذشت، دوری از حاجی برایم سخت شده بود؛ وقتی برای سرکشی به ما آمد، به او گفتم: «نبودن تو را خودم تحمل میکنم اما دلم میخواهد لااقل تا زمانی که زنده هستی، سایه پدر بالای سر بچه باشد». حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود؛ یک راست به سمت اهواز رفتیم؛ روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد؛ از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود؛ عموی حاجی همراه با خانوادهاش در اهواز سکونت داشتند؛ این شد که رفتیم و چند روزی را در منزل آنها سپری کردیم.
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.
[="Black"]حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»
فهمیدم که اینجای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد. آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است.
منبع
[/]
تبلیغ تصویر امام در حج توسط حاج همت
در پاییز ۱۳۶۰، با مساعدت سردار شهید محمد بروجردی، شماری از فرماندهان
نواحی سپاه منطقه هفت کشوری جهت اعزام به زیارت بیتالله الحرام،
گزینش و به این سفر معنوی، فرستاده شدند. از جمله ایشان، محمدابراهیم همت،
فرمانده سپاه ناحیه پاوه، احمد متوسلیان، فرمانده سپاه ناحیه مریوان، محمود شهبازی،
فرمانده سپاه استان همدان را میتوان نام برد. سفر حج تمتع سال ۱۳۶۰،
برای همت و یاران همسفرش، سراسر با ماجرا و خاطره، همراه بود.
در مراجعت از این سفر، احمد متوسلیان با اشاره به یکی از حوادث جالب و شیرینی که
حاصل تیزهوشی همت به شمار میرفت، به یکی از همرزمانش گفته بود:
«من خیال میکردم خودم آدم جسوری هستم، اما حاج همت پاک روی دست ما زده بود.
روز تظاهرات حاجیان ایرانی در مکه، او یک سری از این تصاویر کوچک برچسبدار
حضرت امام را توی جیب دشداشه خودش مخفی کرده بود. هر چند لحظه یک بار،
کاغذ پشت یکی از آنها را جدا میکرد و در حالی که برچسب را کف دستاش مخفی کرده بود،
به طرف مأمورین پلیس سعودی میرفت، دست در گردن آنها انداخت و با آنها معانقه میکرد.
ناغافل میدیدی صدای خنده جمعیت بلند شده! نگو معانقه کردن برای حاج همت،
بهانهای بود تا بتواند خیلی راحت، تصویر حضرت امام را به پشت کلاه کاسکت
سفید رنگ مأمورین پلیس سعودی بچسباند! پلیسهای بینوا هم که از علت خنده شدید
مردم بیخبر بودند، دایم به آنها چشم غره میرفتند.
آن روز، با این ترفند زیرکانه حاج همت، حدود ۵۰ ـ ۶۰ نفر از مأمورین قلدر سعودی،
ناخواسته و ندانسته، به توفیق تبلیغ تصویری حضرت امام مفتخر شدند!».
همت، متوسلیان و شهبازی، هنگامی که به ایران بازگشتند،
هیچگونه سوغاتیایی به همراه نیاورده بودند. حسین شریعتمداری،
یکی از همراهان این کاروان میگوید:
«زمانی که به ایران رسیدیم، هر کدام از ما، جز یک ساک دستی کوچک،
چیز دیگری به همراه نداشتیم. در فرودگاه، وقتی مأمور کنترل اثاثیه، ساکها را وارسی میکرد،
گفت: بقیه اثاثیه؟ گفتیم: بقیه ندارد. پرسید: سپاهی هستید؟ گفتیم: بله».
همت به محض مراجعت از مکه، ابتدا به زادگاهش، شهرضا رفت.
پدرش میگوید: «… حاجی نزدیک صبح به شهرضا رسید. اهل خانه همگی خوشحال شدند.
حاجی از آنها خواست سر و صدا نکنند، مبادا مزاحم خواب همسایهها بشوند.
او فقط یک ساک دستی کوچک داشت. فردای آن روز، به اصرار مادرش و من،
گوسفندی خریدیم و سر بریدیم. حاجی رفت و سفارش پنجاه عدد نان داد
و ظهر تمام بچههای سپاه و دانشآموزانی را که قبلاً سر کلاس او بودند به ضیافت ولیمه دعوت کرد.
نزدیک ظهر، خودش رفت و هر فقیری را که دید، به خانه آورد و به او ناهار داد. این شد ولیمه حاجی!».
[h=2]شهید همت : ما باید برای فحش شنیدن ساخته شویم[/h]
با ربوده شدن احمد متوسلیان در لبنان، مسئولیت خطیر فرماندهی تیپ ۲۷ از جانب فرماندهی کل سپاه، به محمدابراهیم همت واگذار شد. این اتفاق هم زمان بود با اعلام دستور فرمانده کل سپاه؛ مبنی بر بازگشت این تیپ به ایران و حضور در عملیات برون مرزی رمضان که درمنطقه جنوب آغاز شده بود. به رغم تمامی مشکلات، با فرماندهی محمد ابراهیم همت تیپ ۲۷ محمد رسول الله(ص) در مرحله سوم عملیات رمضان حضور پیدا کرد. عنصر اطلاعات – عملیات صبح تا شب باید دوربین روی چشم او باشد
از جمله دغدغههای همیشگی همت، استفاده حداکثری از عناصر نخبه تیمهای شناسایی در واحد اطلاعات – عملیات تیپ ۲۷،کاستن از میزان تلفات و افزایش ضریب لطمات وارده بر دشمن، خصوصا طی دوران فرماندهی او، بر این یگان مانوری و همیشه خطشکن سپاه بوده است. بخشی از بیانات شهید همت که در جمع کادرهای اطلاعاتی تیپ ۲۷ پس از خاتمه مرحله سوم عملیات رمضان، ایراد شدهاند، منتشر میشود.
«… امام صحبتی دارند که آن را نوشتهام و همیشه آن را توی جیب خودم دارم. دوست دارم حرفهای امام همیشه توی ذهنم باشد. حالا من آن را برای شما میخوانم؛ این دیگری که شعار باید برای ما باشد! امام صراحتا اعلام میکند: هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد، بیشتر باید فحش بشنود، و شما پاسدارها، چون بیشتر برای خدا کار کردید، بشتر فحش شنیدید و میشنوید. ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم! برای تحمل تهمت و افترا و دروغ! چون ما اگر تحمل نکنیم، باید میدان را خالی کنیم. فکر نکنید افرادی مثل خوارج دوران حکومت امام علی الان در اطراف ما وجود ندارند؛ وجود دارند! خوارج چه کسانی بودند؟ خوارج آمدند و ابتدا به علی(ع) گفتند: یا علی(ع) ما با تو هستیم. بعد همینها از پشت به علی ضربه زدند! این نیست که ما هم در اطراف خودمان چنین آدمهایی را نداشته باشیم. الان هم مثل زمان حکومت حضرت علی(ع) خوارجی هستند که دارند اذیت میکنند. داریم دیگر؛ « انجمن حجتیه » میبینی این ور و آن ور نفوذ کرده و اینها هزار کانال دارند.
هروقت حاجي از منطقه به منزل مي آمد,بعد از احوال پرسي با من, با همان لباس خاکي بسيجي,به نماز مي ايستاد.
يک روز به شوخي گفتم: تو مگه چقدر پيش ما هستي که به محض آمدن,نماز مي خواني؟ نگاهي کرد و گفت: هروقت تو را مي بينم, احساس مي کنم بايد دو رکعت نماز شکر بخوانم.
سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت
بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه در زندگی حس می کنم. یادم می آید یک بار یکی از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج تب می سوخت. نیمه شب بود. همه توصیه می کردند که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: «بی معرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟» نزدیک صبح برای لحظه ای، نمی گویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید... وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است. با خودم گفتم: این حالت شاید نشانه های قبل از مرگ بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بی قراری و اشک و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت: «این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..». راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت
[=verdana]بسم رب الحسین
شهر خالي است ز عشاق بود كز طرفي
مردي از خويش برون آيد و كاري بكند؟
و در شهر كه خالي از عشاق بود، مردي آمد كه شهر را ديوانه كرد. زمين را ديوانه كرد. زمان را ديوانه كرد. او كه آمد، از هر طرف عاشقي پيدا شد كه از خويش برون آمد و كاري كرد. اما اين همه عاشق كه به جان و عدد، صدها حواري در جيب داشتند، طرفه حكايتي بودند كه كس به ديدن هم باور نتوانست كرد، چه به شنيدن. اينها حكايت يكي از اين عاشقان است، در روزگار ظهور روح خدا؛ حكايت همت.
منبع: برگی از شقایق
[=verdana] بسم رب الحسین
بعد از نماز، تسبيحِ تربت را از جانمازش برداشت. از هم خيسيِ دانهها ابراهيم را لو داده بود. صداي مادر بلند شد«مگه نگفتم ديگه تسبيح نجو؟ تموم شد بچه!» آقا جون خندهاش ميگرفت. ابراهيم خيلي ازش حساب ميبرد، ولي نزديك نصفي از تسبيح تربت آقا جون را هم خورده بود.
ابراهيم سرش با مداد و كاغذهاش گرم بود. اينكار را از بازي كردن توي كوچه با بچههاي محل بيشتر دوست داشت. با صداي مادر لبهاش را جمع كرد و گفت «خب، دوست دارم ديگه.»
منبع
[=Trebuchet MS]بسم رب الحسین
[=verdana][=verdana]سر سجاده نشسته بود. ابراهيم تا ميفهميد نمازش تمام شده، ميآمد كنارش مينشست و ميگفت «مادر! حالا نماز بگو، منم بلد بشم.» چهار زانو ميشد و دستهاي ابراهيم را در دستانش ميگرفت. نگاههاي ابراهيم به لبهاي او خيره ميشد. كلام به كلام ميگفت و او تكرار ميكرد. يواش يواش، چشم در چشم هم، آيه به آيه ميخواندند، تا اين كه او ساكت ميشد و ابراهيم ادامه ميداد.[=verdana]
[=verdana]منبع[=verdana]
[="Trebuchet MS"][="Blue"]بسم رب الحسین
همه رفته بوديم مشهد و فقط ابراهيم و وليالله مانده بودند خانه. ابراهيم تابستانها كار ميكرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانهداري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند. تازه پول تو جيبيهاشان و حقوقي كه ابراهيم از كار تابستان جمع كرده بود، روي هم گذاشته بودند و يك اجاق گاز بزرگ براي خانه خريده بودند.
منبع