کارهای بزرگی که انجام دادین
تبهای اولیه
تو این تاپیک برا ما از موفقیت ها تون بگید ، کارهایی که به نظرتون سخت بوده ولی انجامش دادین و الان احساس آرامش میکنین .
در ضمن ممنون میشم اگه بگین چطوری تلاش کردین و راهکارتون چی بوده.
در آخر هم یه جمله با ارزش از خودتون هدیه کنین.
دنیا جای آدم های بزرگه .
من کاری ندارم که بگم.
بسم الله الرحمن الرحیم
چون دوست داری بدونی میگم چه کاری انجام دادم که هنوز بعد از 17 سال بهش افتخار میکنم ، 15 سالم بود رفته بودیم خوزستان عیادت حاج سرهنگ پدربزرگم ، همه بچه های فامیل تو حیاxط خونش بازی میکردن من رفتم نشستم پیشش آخه از کار افتاده شده بود و قدرت حرکت نداشت ، به شوخی بهش گفته بابا حاجی بیا مچ بندازیم وقتی باهاش مچ انداختم احساس کردم که میتونم مچش رو بخوابونم ولی بعد از کمی فشار ول کردم تا مچم رو بخوابونه.. لبخند بابا حجی که از خوشحالی ذوق زده شده بود هنوزم تو یادمه میدونم خدا واسه همین لبخند منو گناهامو میبخشه:)
یا مجید
دوست عزیز امیر علی عبد المجید
شما با دل کوچیکتون کار بزرگی کردین .
راستش منم کوچیک بودم یه بار عمم که زیاد سواد ندارن گفتن اون تابلو رو بخون منم الکی با من من خوندم که عمع بخونه و این اتفاق فتاد و عمه ام خیلی ذوق زده شد اما تو کل فامیل آبرومو برد که اون نتونست من تونستم:Ghamgin:
و کارای مشابه اون.
اما من منظورم این کارها نبود.
منظورم اینه که کارهای بزرگ مثلا کاری که به نظرتون کار هر کسی نیست....
دوستان من امروز کنکور قبول نشدم و نیاز به اعتماد به نفس دارم .
دوست دارم این تاپیک و ادامه بدین
مثلا خلبان کوچولو
که موفقه و دیگران راز خوشبختیشونو بگن
[="Arial Black"][="DarkOrchid"]ان شاالله سال بعد عزیزم. هیچ عیبی نداره واسه دفعه ی بعد باتجربه تر میشی تازه!:Cheshmak:[/]
[="Teal"]کار بزرگ خاصی به نظرم نمیرسه ! یک کوچیکشو میگم چون بقیه کارام همه از این کوچیکترن! پس این میشه بزرگترین برای خودم:
پولامو سه چهار سال جمع کردم و یک پژو 405صفر مشکی خریدم بعد از اینکه یک ماه سوار شدم تازه میخواستم بهش برسم و خوشکلش کنم که خواهرم خونه خرید و شدیدا پول لازم داشت و من ماشینمو فروختم و پولشو دادم بهش قرضی..... داغ ماشینه رو دلم موند اما خب یک خانوادرو خونه دار کرده بودم و از اجاره نشینی نجات داده بودم و خوشحال بودم چون خواهرم گفت هروقت تو خونم نماز بخونم برات دعا میکنم....(بعد از یک سال پولشو بهم پس داد)[/]
کار بزرگ خاصی به نظرم نمیرسه ! یک کوچیکشو میگم چون بقیه کارام همه از این کوچیکترن! پس این میشه بزرگترین برای خودم:
پولامو سه چهار سال جمع کردم و یک پژو 405صفر مشکی خریدم بعد از اینکه یک ماه سوار شدم تازه میخواستم بهش برسم و خوشکلش کنم که خواهرم خونه خرید و شدیدا پول لازم داشت و من ماشینمو فروختم و پولشو دادم بهش قرضی..... داغ ماشینه رو دلم موند اما خب یک خانوادرو خونه دار کرده بودم و از اجاره نشینی نجات داده بودم و خوشحال بودم چون خواهرم گفت هروقت تو خونم نماز بخونم برات دعا میکنم....(بعد از یک سال پولشو بهم پس داد)
آره واقعا دل میخواد به بزرگیه دریا این کار و بکنی.
امام علی علیه السلام در عهدنامهی مالک اشتر اینگونه مینویسد:
بپرهیز که با نیکی خود بر رعیت، منت گذاری یا آنچه را کرده ای، بزرگ شماری یا آنان را وعده ای دهی و در وعده، خلاف آری که منّت نهادن، ارج نیکی را ببَرد و کار را بزرگ شمردن، نور حق را خاموش گردانَد، و خلاف وعده، خشم خدا و مردم را برانگیزاند؛
نهج البلاغه
نامه 157
[spoiler]اینو گفتم که مواظب خودمون باشیم
[/spoiler]
سلام
منم خیلی خاطره از کارای بزرگی که دیگران و حتی خودم انجام دادند و دادیم می دهیم، داشتم و دارم ...اما به رسم ادب ( بزرگتری کوچیکتری) اول یه کار مشکلی که توسط پدرم انجام شد و نقل میکنم ببینین اصلا شما توانایی انجام چنین کاری رو دارید؟؟!
[SPOILER]
یادمه روز عروسی داداش بزرگم بود خونمون خیلی شلوغ شده بود اصلا فرصت هیچ کاری و نداشتیم.
از قضا اون وقتا ما 10 تا گوسفند بزرگ هم داشتیم نه نه، 9 تا بزرگ داشتیم یه دونه هم بره، که با هم میشد ده تا!(یاداوری میکنم که گوسفند حیوونی هست که اگه بهش غذا نرسه تو در و همسایه رسواتون میکنه!!)
اون روزم چون عروسی بود ما اصلا وقت نداشتیم ببریمشون تا بچرن،خونه هم اصلا یونجه و خوراک نبود واسه همین از گرسنگی داشتن می مردن، به شدت هم سر و صدا می کردن که امون ما رو بریده بودن!
شب که شد پدرم که دیگه حوصله شلوغ پلوغی عروسی رو نداشت همه رو از دم بیرون کرد و گفت یالا برین خونه هاتون دیگه خستمون کردین و چقدر سر و صدا میکنین که...
مادرم گفت: یعنی چی ؟
نمیشه مردم و شام نداد و همین طوری فرستادشون خونه که... رسمه باید شام داد!
اما پدرم چون خسته شده بود یه چوب گرفت همه رو دنبال کرد و مثل رمه گوسفندا همه رو ریخت تو کوچه! و هی میگفت :
چقدر شما غذا می خورین برین خونه هاتون دیگه بره هامون گشنه ان ...مردن از گرسنگی!!!
بعدم برای اینکه خیال مهمونا رو راحت کنه دیگ به اون بزرگی رو تنهایی بلند کرد یه راست برد گذاشت میون گوسفندا!
خب حیوون به اون گشنگی که دیگه این چیزا حالیش نیست سنگم آرد کنی نون بپزی می خوره!
چشمتون روز بد نبینه هر ده تا با حرص تموم سرشون و کردن توی دیگ و تا تونستن گوشت پلو خوردن هی خوردن هی خوردن هی خوردن!!!
ملتم از این کار پدرم تا می تونستن می خندیدن!... ما هم که بچه بودیم ، حالیمون نبود که اگه گوسفند گوشت پلو بخوره صبح نشده صدای ترکیدن ش تا نپتون هم میره !!
اون شب گذشت...
دم دمای صبح من متوجه شدم صدایی شبیه نعره میاد یه چیزی که انگار کسی می گفت:آی دلم آی دلم مُردم کمک ، کمک کنین!!
من که این و شنیدم فورا همه رو بیدار کردم...خودمم دوییدم رفتم بیرون دیدم.... وااااااای ...گوسفند نگو هر یکی قد یه گــــــــــاو!...از بس خورده بودن ورم کردن داشتن می ترکیدن...هی ناله میکردن هی ناله میکردن!
اوضاع که اینطوری شد سریع داداشم رفت به قصاب محلمون خبر بده ...که متاسفانه دیگه دیر شده بود و همشون تلف شده بودن الا اون بره کوچیکه!!...چون اون گوسفندای مستکبر نمیزاشتن اونم بخوره و فقط چون تَدیگ بهش رسیده بود تونست زنده بمونه!!
جالب بود نه!
حالا واقعا ببینین می تونین از این کارا بکنین...محال ممکنه !!
[/SPOILER]
سلااام
به نظر خودم بزرگترین کاری که انجام دادم این بود که حجابمو کامل رعایت کردم
و یکیش هم این که یه لباس خیلی شیک و پیکی خریده بودم برا مجلس خالم ازش خیلی خوشش اومد منم ازش گذشتمو دادم به خاله جون با اینکه از لحاظ لباس زیاد ساپرت نبودم
حالا اینارو گفتیم امیدوارم ریا نشه و از اجرش کم نشه یه موقه!!
کلا صبر کردن کار خیلی بزرگیه مخصوصا اگه دایره ی والدینتون بیش از 10 نفر باشن و شما تنها ............
سلام
خب توی پست قبلیم من یه کار بزرگی که از اجدادم به خاطر داشتم برای دوستان نقل کردم اما مثل اینکه چندان مورد استقبال قرار نکرفت یا شادم همتون می تونستین انجامش بدین ولی خب لابد دلتون نیومد یا لابد کار داشتین وقت نکردین !
اما بشنوین از کار بزرگی که این حقیر انجام داد که از محالات هست بتونین مرتکب بشین!
[spoiler]
یادم میاد تازه برگه اعزام خدمتم و (بعد دوره آموزشی) مسئول قسمت کارگزینی بخش مرکزی مهر کرد و داد بهم و گفت: باید تا قبل ظهر بری و خودتو به فلان حوزه استحفاظی در حومه شهر معرفی کنی.
منم سریع ظهر نشده خودم و رسوندم به حوزه مربوطه و به مسئول بخش خودمو معرفی کردم.
از قضا اونوقتی که من اونجا رفتم یکی دو هفته مونده به عید بود و همه تقلا میکردن تا زودتر کارای اداری باقی مانده سال و تموم کنند و برن تعطیلات... واسه همین من زیاد با مسئولین و سربازای اونجا اخت نشدم و قوانین و زیاد بهم توجیه نکرده بودن!
دو سه روز به عید مونده بود که یهو دیدم همه غیبشون زد الا یکی دوتا سرباز قدیمی که چون راهشون دور بود موندگار شده بودن و همش می خوابیدن!
خب اوایل سربازی رسمه که کار سرباز جدید فقط پست دادن هست ...منم داشتم می مردم!!، روزی شیش ساعت مدام دم در می ایستادم... خیلی کسل کننده بود!
اما اون فعل عظیمه ای که من ازش می خوام یاد کنم پست دادنم نیست که...:
داستان از این قراره که پشت ساختمون اداری پاسگاه ما حیاط کوچیکی بود که یه درخت آلوچه هم داشت (یا به قول شما شهری ها گوجه سبز) که خیلیم بزرگ و پر شاخ و برگ بود ، [/spoiler][spoiler]شاید حداقل پانزده بیست سالی سنش میشد بلکه بیشتر ...!
منم که تا اون وقت (با اینکه روستایی هستم) درخت به اون بزرگی ندیده بودم به علاوه اینکه هر درختیم که تا اون وقت دیده بودم وحشی بود و آلوچه هاش ترش مزه بودن و برام جای بسی تعجب داشت که یه ماه مونده به بهار چطوری این درخته این همه بار آورده بود یه طوری که توی تعطیلات عید میوه هاش دیگه بزرگ شده بودن.
اما قسمت جالب ماجرا اینجا بود که من نمی دونستم این اگه خوب برسه خیلی میوش بزرگ میشه ...برای همین فکر میکردم وقت خوردنش هست (و چون حوصلمم خیلی سر رفته بود) شروع کردم به خوردن آلوچه ها... هی خوردم هی خوردم هی خوردم تـــــــــــــــــــا اینکه:
یکی دو هفته بعد عید درخت به اون بزرگی رو کامل پاکسازی کردم...
یعنی هر چی داشت و نداشت از میوه درشت بگیرین تا اون جوونه ای که تازه می خواست نفس بکشه و شکوفه کنه همش و بدون استثنا خوردم!!!
دو هفته گذشت...
در یکی از روزها فرمانده پاسگاه مون سرباز ارشد ما رو صدا کرد که یه کار مهمی باهاش داره (توی حیاط پشتی بودن) فرماندمون ازش پرسید:
فلانـــــــــــــــــــی؟؟!!...عجیبه نه!!...امسال این درخته آلوچه چیزی نیاورد؟؟؟
من که این و شنیده بودم،یهو شوکه شدم ، قلبم وایساد، گفتم الانه که فرماندمون بفهمه و توبیخم کنه...چون اصلا فکر نمی کردم که اینا هم اینقدر شکمووو باشن !
سرباز ارشدمون هم که اوایل اصلا قضیه رو لو نمیداد بالاخره نتونست جلوی زبونش و بگیره و همه چی رو گفت!!!
وااااااااااای ...من و بگین که چه حالی داشتم اون لحظه، صورتم از خجالت سرخ سرخ شده بود ...
توی همین حالات بودم که یهو شنیدم فرماندمون اسم منو صدا زد!!
سرباز فلانـــــــــــــــــــی...زود بیا دفتر فرماندهی کارت دارم!!
حالا من که از قبل مرده بودم فقط به احترام فرماندمون پا شدم که برم جواب پس بدم!(خودم و کاملا آماده کرده بودم که برم زندون حتی!!)
اما اینجا روبشنوید ...
وقتی که اومدم در و باز کنم تا احترام نظامی بزارم در یک آن تمام مسئولان فرماندهی همه با هم یهو زدن زیر خنده ، هی بخند هی بخند هی بخند... یه جوری شد که بعد یکی دو دقیقه از چشمای بعضیاشون اب میچکید!..
مسئولمون هم که از خنده دل درد گرفته بود همش بهم اشاره میکرد و میگفت :
پسر... تو فقط بهم بگو چطوری تونستی درخت به اون بررگی رو اونطور صاف کنی که حتی یه دونه میوه هم به رسم تبرک اصلا تنش نداشت!! ...این آذوغه یه لشکر آدم بود تو چطوری خوردیش من در تعجبم!!!:Khandidan!:
و این شد یکی از خاطرات خوبی از اون روزا برام باقی موند
********************
جالب بود نه !
حالا شما می تونین این کارو انجام بدین...یه لشکر آدم میخواد!!
[/spoiler]
نه عزرائیل جان هیچ کدوم از کارها رو هیشکی فک نکنم بتونه انجام بده واقعا شما از قدرت فوق العاده ای برخوردارین !!!!!
:ghash::shad::khoshali::pirooz::nishkand::Khandidan!::khandeh!:
مرصییی
سلام
کارهای بزرگ!؟
تا از دید کی بزرگ باشه
یادمه یه روز یه لیوان آب به پسری دادم گه عقب مانده ذهنی بود
یادمه تند گویی های یه دوست رو تحمل کردم و فقط بهش لبخند زدم
یادمه یک بار فقط و فقط برای خدا کاری رو انجام ندادم
یادمه دست پیرمردی رو می گرفتم و اون وتا حموم می رسوندم
کارهای بزرگ من همین کارهای کوچکی بود که شماها هزار مرتبه تو روز انجام می دهید.
سلام
من زیاد سواد ندارم ولی کارای بزرگی را می تونم انجام بدم
[spoiler]یه شب با بچه ها نشسته بودیم یهو سر این قضیه باز شد که کی الان ساعت دوازده - یک نصف شب حاضره بریم قبرستون متروک محلمون (که میگفتن جن هم داره) یه دوری بزنیم!!
حالا همه میگن این که چیزی نیست ترسی نداره که! بلند شدیم رفتیم
(قبرستون محلمون توی صحرا میشه یعنی فاصله داره یکم دوره ! )
حدودا ساعت دو نصف شب رسیدیم دم در مزار محلمون با اون درختای چند ده سالش تو دل شب عجیب ترسناک می یومد! منم اولین بار بود که اون احساسی که توی کتابا اینجوری درباره گورستان و این چیزا میگن و درک میکردم! تجربه ای نداشتم اما استرسی که بچه ها داشتن و نداشتم!
یادمه در و که باز کردیم نمی دونم سگ بود چی بود از پشت بوته ها چند متر جلوتر بدو بدو در رفت! آقا همین کافی بود که یه ضرب تموم اون افسانه هایی که درباره اموات و جن و پری و روح های سرگردانی که توی فیلما دربارش میگن ، یهویی بیوفته تو ذهن بچه ها و فورا خونشون یه جورایی خشک شد!!
یه لحظه دقت که کردم دیدنم همه انگار که کپ کرده باشن اصلا جیکشونم در نمیاد! یهو به ذهنم اومد که برای داغ کردن این احساس ترسی که افتاده توی پوستشون چقدر خوبه که یکم درباره اجنه هایی که نیمه های شب میان توی جاهای متروکی که مرده ها فقط هستن و با جنیان ارتباط دارن، یه داستانهایی رو نقل کنم! (آی که چقَدَر کیف داشت اون لحظه!)
اولین و دومین داستانی و که گفتم همه فقط گوش می کردن، امـــــــا داستان سوم که گفتم یدفه دیدم یکی میگه بچه ها بی خیال ...برگردیم نریم تو جن زده میشیم...!!
بعد یکی یکی هم از رو ترسشون فورا تاییدش کردن جوری که تصمیم گرفتن شرط بندی ای که کرده بودیم و بی خیال بشن و برگردن خونه!
حالا من گفتم کجا....؟! کسی حق نداره برگرده... بـــــاید یه دور توی تاریکی از بین تموم قبرا رد بشین اگه مار هم پاتونو بزنه باید تا آخر برین و برگردین!!
نفر اول و بزور تموم فرستادیم تو ، تا سه چهار متری که رفت از ترس فورا بدو بدو برگشت و یه جوری که انگار قلبش گرفته باشه هی میگفت:
« آی خدا ... این چی بود یکی اونجا بود که داشت منو نگاه میکرد! من دیگه نمیرم! ولش کن! چه کاریه بابا!!»
( الکی...)
حالا همین های و هوی اون باعث شده بود که بقیه هم یه نمه شک کنن یعنی بیخودی ته دلشون خالی شد (که البته برام بهترم شد) ،گفتم:
من برم و برگردم چقدر به من میدین؟!
گفتن واقعا نمی ترسی ؟!
گفتم محاله که بترسم!!
گفتن نفری فلان قدر بهت میدیم،
گفتم باشه حالا برای اینکه براشون دلیل بیارم که تا آخرین قبرم میرم و برمیگردم یه پارچه سفیدی رو به چوبی بستیم و اونو مستقیم پرت کردیم ته قبرستون!
منم چون نقشه ای به ذهنم خطور کرده بود می دونستم چیکار کنم! رفتم تو.
حالا هی بلند جملات عجیب غریب عربی میگم که مثلا اونا فک کنن من دارم یه دعای ضد جن میخونم!! ده بیست متر که رفتم جلو یه صدایی از خودم در آوردم که اونا فکر کردن یه چیزی منو زد!!
حالا هی اسمم و صدا میزنن و میگن هاااااااای چی شد؟! کجایی؟! خودتو لوس نکن این چیزا شوخی نیستا برگردد هااااای !!!
منم یه مدت حرفی نزدم و رفتم اون چوبه رو پیدا کردم امــــــــــا برای اینکه درسی به اونا داده باشم از پشت سرشون در اومدم و یدفه ای توی اون سکوت مطلق خرناس کشان گفتم « کی هستی انسان!؟!»
ای خــــــــــــدا ... دسته جمعی یدفه ای برگشتن سمت من و مثل بچه های کودستانی با هم جیغ کشیدن و بعدش از ترس دوییدن در رفتن!!! که منم یه مدت داشتم فقط میخندیدم یه جوری که از چشام آب میچکید!!
بعدم رفتم ببینم کجا رفتن دیدم اصلا پیداشون نیست گفتم دیوونه ها چرا فرار کردین من الان اگه یه سگ بگیرتم چیکار کنم !(خودمم ترسیده بودم والا)
هیچی دیگه فردا صبحش اومدن ببینن من خونه هستم یا نه!
منو که دیدن گفتن تو کجا بودی؟؟
منم گفتم آفرین به شما ....خیلی مردین!! منو اجنه تو قبرستون گیر انداختن بعدم شما به خودتون اینقدر زحمت ندادین بیان جلو حداقل ببینین چه بلایی سر من اومده بلکه شاید تونستین نجاتم بدین ها؟... نامردا!!! منم دیدم خبری از شما نیست نامردی نکردم و آدرس همتون لو دادم!!!
بعدم با این حرفم دیگه مطمئن شدن که قضیه چی بود ریختن سرم و یه کتک مفصل از دستشون خوردم!
ولی خاطره خوبی برامون شد حالا هر وقت میخوایم بگیم من که نمی ترسم و اینا فورا این قضیه رو که پیش میکشیم دوباره ترس ورمون میداره! [/spoiler]
ببینین اصلا شما توانایی انجام چنین کاری رو دارید؟؟!
واقا" فکر نمیکنم کسی غیر از پدر شما بتونه همچین کاری بکنه!!!!!:Moteajeb!::Moteajeb!:
منم همین کارو انجام دادم خیلی سخت بود اما دوباره دنبال اون کار نرفتم
[spoiler]امام علی (ع): برترین صبرها و خویشتن داری انسان از انجام کاری است که آن را دوست دارد ولی برای رضای خدا انجام نمیدهد[/spoiler][/]
[="blue"]اینکه اومدم اسکدین خیلی مهم بود[/]:Cheshmak:
سلام
بزرگترین کاری که تا حا انجام دادم این بود که : یه روز تصمیم گرفتم دیگه یه آدم ساده و بی تفاوت نباشم و به تصمیمم عمل کردم. الانم راضیم شکر...
سلام
ممنون از دوستانیکه مشارکت کردن.
سرکار سوگول از یه طرف باید کار خوب و ترویج داد از طرف دیگه هم باید مواظب ریا بود اما از یه طرف هم هست که نیت مهمه:)
جنابmajid torabi
اگه اشتباه نکنم .
میشه بیشتر توضیح بدین چطور با یه بار تصمیم تونستین.
ممنونم
نيت من اينه كه الگو بشه براي ديگران
ماه رمضان پارسال به يك خانواده اي كه پدر اون خانواده سرطان داشت و حالش بسيار بد بود چون پول نداشتن داروهاي فرانسوي بخرن و هندي مصرف ميكردن با دوستان بسيج شديم و داروهاي چندين دوره اش رو با ياري و لطف خدا تهيه كرديم و خداروشكر خداروشكر خداروشكر شفا گرفتن:shadi:
بزرگترین کاری که در پی انجامش هستم، آدم کردن خودم هست که هنوز موفق نشدم.
سلام دوست عزیز مشکل اساسی بنده هم همینه.:ok:
نيت من اينه كه الگو بشه براي ديگران
ماه رمضان پارسال به يك خانواده اي كه پدر اون خانواده سرطان داشت و حالش بسيار بد بود چون پول نداشتن داروهاي فرانسوي بخرن و هندي مصرف ميكردن با دوستان بسيج شديم و داروهاي چندين دوره اش رو با ياري و لطف خدا تهيه كرديم و خداروشكر خداروشكر خداروشكر شفا گرفتن:shadi:
خوش به حالتون...
کار خوب مثل آب سرد میمونه تو عطش.
کار بزرگی نکردم تا به حال و نمیشه.
سلام
ماجرای تصمیم من این بود که یه مدتی از خدا فاصله گرفته بودم ولی یه روز تو حرم امام رضا(ع) دلم شکست و تصمیم گرفتم از اون روز متحول بشم. خداوند متعال و امام رضا(ع) هم کمکم کردند تا روی تصمیمم بمونم.