وقتی خدا هیچوقت آرزوهات رو علی رقم همه تلاشهایی که میکنی برآورده نمیکنه چجوری میشه بهش اعتماد و اطمینان کرد؟و این که حق چی هست؟
با سلام و احترام
و تشکر از سوالتون. این سوال شاید و حتما سوال خیلی از جوونای مجرد باشه، که چجوری به وعده های خدا اطمینان کنیم؟
چرا ما این همه صبر کردیم ولی از این وعده های خدا خبری نشد؟
من که چیز بدی نمیخوام! پس چرا دعاهام مستجاب نمیشه؟
مگه خدا نمیبینه من به سن ازدواج رسیدم و چقدر در اذیتم و...
اینا سوالاتیه که خیلی از جوونا دارن و هنوز به جواب قانع کننده ای نرسیدند.
داستان بعدی رو که قول داده بودم از امروز شروع کنم، کمی به تاخیر می افته، اول پاسخی به این نوع سوالات داده میشه و بعد به لطف خدا داستان بسیار زیبای بعدی شروع میشه.
البته امروز و فردا شاید وقت نکنم، ولی سر فرصت حتما در خدمتم.
با تشکر از همراهی شما
وقتی خدا هیچوقت آرزوهات رو علی رقم همه تلاشهایی که میکنی برآورده نمیکنه چجوری میشه بهش اعتماد و اطمینان کرد؟و این که حق چی هست؟
با سلام و احترام
تا جایی که به ذهنم می رسه به این سوال پاسخ میدم
گاهی اوقات بنا بر مصلحت هایی اجابت دعا به تاخیر می افته:
- فعلا شرایط استجابت دعا رو نداریم.
- خدا دیرتر دعامون رو مستجاب میکنه که بیشتر، بهتر و کاملتر ازش درخواست کنیم.
- گاهی عجله می کنیم و چیزی رو که به صلاح مون نیست با اصرار از خدا میخوایم و خدا هم بنا بر حکمتش نمیده.
و...
گاهی اوقات گناهانی می کنیم که درهای استجابت به رومون بسته میشه، دعاهامون حبس میشه و...
بعضی وقت ها مورد امتحان و آزمایشات الهی قرار گرفتیم، که حقیقت صبر و ثبات ایمان مون برای خودمون روشن بشه:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ.
آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم به حال خود رها می شوند و مورد آزمايش قرار نمی گیرند؟ و به يقين ما کسانی را که پیش از آنان بودند را آزمودیم (و اینها را نیز امتحان می کنیم، پس خدا حتما آنها را كه راست گفتند می شناسد و [نيز] دروغگويان را می شناسد.
طبق روایات نگه داشتن دین و ایمان در آخرالزمان مثل نگه داشتن آتشی بر کف دست هست! و همچنین در این زمان کسانی که ادعای محبت و دینداری دارند به شدت مورد آزمایش قرار میگیرند:
امام صادق(ع) ميفرمايند: واي بر شما، امروز صبح کتاب «جفر» را مطالعه ميکردم و در زندگي مولودي ميانديشيدم که از ديدهها نهان ميشود، غيبتش به درازا ميانجامد و عمرش طولاني ميشود و مؤمنين در آن زمان به سختي آزموده ميشوند و از غيبت طولانياش دچار ترديد شده و بيشتر آنها از دينشان دست ميشويند و طوق اسلام را از گردن خود، بر ميدارند.4
و نيز امام رضا(ع) فرمودهاند: به خدا سوگند آنچه را انتظار ميبريد [ظهور قائم (عج)] به وقوع نخواهد پيوست مگر آن که به سختي آزمايش شويد تا جايي که جز عده اندکي از شما [بر ايمان و عقيده خود] استوار نماند.5
داستان همهی ازدواجها از دختری آفتاب و مهتاب ندیده و متعلق به خانوادهای خوب آغاز نمیشود.
داستان همهی ازدواجها از پسری پاک که برای حفظ ایمانش رو به ازدواج میآورد، آغاز نمیشود. داستان ازدواج ما هم از آن داستانهایی است که با هیچ کدام از اینها آغاز نمیشود. اما همهی این داستانها، به یک جا ختم میشوند: برکت زندگی مشترک!
* * * * * *
من دختر یک پدر معتاد و یک مادر بیسوادم. فقر و بدبختی، دعوا و فحش و کتک، حسرت آرامش و خوشبختی یادگارهای پدر و مادرم از دوران کودکی تا نوجوانیام بود. از نوجوانی تصمیم گرفتم زندگیام را با دستهای خودم بسازم. تصمیم گرفتم راهم را از پدر و مادرم جدا کنم. تصمیم گرفتم آیندهای غیر از آنچه پدر و مادرم برایم رقم زده بودند، داشته باشم.
اوضاع درسم بد نبود. پشتکارم را بیشتر کردم تا موفقتر از آنچه بودم، بشوم. در کنار درس، به هر فعالیتی که در مدرسه انجام میشد نیز بیتوجه نبودم. به دنبال راه فراری بودم از شرایط اسفباری که در خانه داشتم. بنابراین از هر فرصتی استفاده میکردم. از کنار همین فعالیتها، گاهی چیزهایی نصیبم میشد که موقتاً رنگ زندگیام را تغییر میداد؛
اردوهایی که هر از گاهی پیش میآمد و طعم مسافرت و تفریح را به من میچشاند، جایزههای نقدی و غیرنقدی که یکی دوباری دریافت کردم و بخشی از آرزوهای کودکانهام را برآورده کرد، و از همه مهمتر، آشنایی با آدمهایی که هر کدام سکوی پرشی بودند برای رسیدن به آیندهای بهتر...
شرکت در فعالیتهای جنبی مدرسه کمک کرده بود تا حد زیادی با مسائل مذهبی و دینی هم آشنا بشم و تقریباً مذهبی بشم.
میگم تقریباً، چون توی خونه با این چیزها آشنا نشده بودم و فقط یه چیزای سطحی از این طرف و اون طرف به گوشم خورده بود.
به هر حال، چادری سرم میکردم و اهل نماز اول وقت و گاهی شرکت در جلسات مذهبی شده بودم.
اما هنوز خیلی جا داشت که ایمانم قوی بشه.
روزها گذشت تا رسیدم به سالهای آخر دبیرستان.
یک دختر نسبتاً درسخون، فعال، کمی مذهبی و با کوله باری از تجربه و شوق فراوان برای حضور هرچه بیشتر در جامعه و حس شدید استقلالطلبی.
از طریق یکی از دبیران (آقای) مدرسه، با موسسهای آشنا شدم که خدمات آموزشی ارائه میداد.
بعد از ظهرها چند ساعتی میرفتم آنجا. هم به درسم میرسیدم و هم با کارهایی که اونجا میکردم، یک منبع درآمد هرچند کوچک برای خودم درست کرده بودم.
کمکم کارم رونق گرفت و شدم ویراستار کتاب همون دبیرم که من رو به اون موسسه معرفی کرده بود!
حسابی برای خودم شخصیت بزرگی شده بودم! هنوز دبیرستان رو تموم نکرده بودم که یک شغل اسم و رسم دار داشتم برای خودم!
و این برای من که در شرایط سخت خانوادگی بزرگ شده بود، خیلی ارزش داشت...
مدتی نگذشت که احساس کردم دبیرم به بهانه کار و درس و... داره بیش از حد به من نزدیک میشه!
ادامه دارد...
اما مساله اینجا بود که اون خودش یک زندگی مستقل و زن و بچه داشت! و من نمیتونستم اجازه بدم که اینطوری من رو به بازی بگیره... بنابراین، با اینکه حق زحمتهایی که برای کتابش کشیده بودم رو هنوز نگرفته بودم، از ادامه همکاری انصراف دادم و همون یک ذره امیدی که برام درست شده بود رو هم از دست دادم. البته این موضوع زیاد هم به ضرر من تموم نشد. چون اون سال، سال آخر بود و باید برای کنکور آماده میشدم و انصراف از اون کار باعث شد وقت بیشتری برای درس خوندن پیدا کنم و بالاخره موفق شدم در یک دانشگاه دولتی خیلی خوب و در یک رشتهی عالی قبول بشم.
باز هم یک افتخار دیگه که برای خودم خیلی ارزش داشت! دیگه مجبور نبودم برای تحصیلم پول خرج کنم و میتونستم با خیال راحت ادامه بدم درسم رو. اگه جایی جز اونجا قبول شده بودم، با وجود فقر و نداری و اعتیاد پدرم، مجبور بودم قید درس رو برای همیشه بزنم! اما قبول شدن در یک دانشگاه دولتی اونم در شهر خودم، دیگه این دغدغهها رو نداشت. به اضافهی اینکه میتونستم دوباره با وجود آشناهایی که از دوران دبیرستان پیدا کرده بودم، یک کار هم برای خودم دست و پا کنم و اینجوری خرج خودم رو هم دربیارم. خلاصه، همه چیز تا مدتی بر وفق مرادم بود...
****** شروع درس و دانشگاه، نه تنها فعالیتهای اجتماعی و کاریم رو محدود نکرد، بلکه باعث رشد و ترقی بیشترم هم شده بود. دیگه تبدیل شده بودم به یک دختر موفق و با پشتکار عالی، که الگوی خیلیها بودم و توی چند تا موسسه، به دانشآموزها مشاوره میدادم و گاهی تدریس میکردم. تا اینکه دوباره سر و کلهی اون دبیر نامرد پیدا شد! اولش طوری اومد جلو که انگار هیچ موضوعی نبوده و فقط میخواد پول کاری که براش انجام دادم رو پرداخت کنه. منم خوشحال از اینکه زحمتهام بیخودی نبوده و بالاخره میتونم حاصل دسترنجم رو دریافت کنم، اما زهی خیال باطل! چند باری به بهانههای مختلف من رو سر دووند و این طرف و اون طرف کشوند و هر بار دو دست از دو پا درازتر برمیگشتم بدون اینکه پولی ازش گرفته باشم. حسابی کلافهام کرده بود و فشار روانی زیادی روم بود و دیگه داشتم کلافه میشدم که باید چی کار کنم...
تا اینکه یک روز پیشنهاد بیشرمانه خودش رو برای داشتن رابطه با اون، به طور علنی گفت و آب پاکی رو ریخت روی دستم!
فهمیدم که نه از پول خبری هست و نه از هیچ چیز دیگه! فقط قراره آبروی من به بازی گرفته بشه و تمام!
این بار، برای همیشه قید پولم رو زدم و رفتم و پشت سرم رو هم نگاه نکردم.
فقط بیشتر از هر زمانی احساس بدبختی و بیچارگی کردم، از اینکه اینطوری به بازی گرفته شده بودم، از اینکه حق زحمتی که کشیده بودم رو نگرفتم، از اینکه پدر و مادرم باعث شده بودند من اینقدر نیازمند باشم که دستم رو جلوی همچین آدمهایی دراز باشه و ....
دوست نداشتم کسی از دردم با خبر بشه. چون اگه میگفتم، ممکن بود از مشکلات خانوادگیم هم سر در بیارند، و من دوست نداشتم کسی بدونه که در چه شرایطی زندگی میکنم. دوست نداشتم کسی حتی مطلع بشه که توی یک خونه اجارهای زندگی میکنیم و پدرم حتی پول موادش رو گاهی به زور از مادرم میگیره. طاقت تحمل این همه حرف توی دلم رو نداشتم...
گاهی برای اینکه خالی بشم و حرفهام رو بدون دغدغه به کسی گفته باشم، به طور ناشناس وارد چتروم میشدم و با آدمهایی که نمیشناختم صحبت میکردم. اونجا تنها جایی بود که میتونستم بدون نگرانی از قضاوت دیگران و طرد شدن، حرفهام رو بزنم. دیگه برام مهم نبود که کسانی که باهاشون حرف میزنم زن هستند یا مرد. اصلاً به فکر گناهِ کاری که انجام میدادم، نبودم.
اینقدر روم فشار بود و اینقدر از دنیا شاکی بودم که دیگه از دین و ایمان و خدا و پیغمبر هم چیزی یادم نمونده بود جز یک ظاهر نسبتاً مذهبی و نماز و روزههایی که بیشتر از سر عادت انجام میشد...
چتها گه گاهی ادامه داشت تا اینکه در چت روم با "آقای محمودی" آشنا شدم. آقای نسبتاً جوانی که مشکلات خانوادگیاش کم از من نداشت...
آقای "محمودی" دوران سختی رو در کودکی گذرانده بود. پدرش را در کودکی از دست داده بود و در نوجوانی مادرش از دنیا رفته بود و او در آن سن، سرپرست خانواده شده بود. با این حال، تونسته بود تحصیلاتش رو ادامه بده. او که چند سالی از من بزرگتر بود، سطح تحصیلات تقریباً بالایی داشت و شاغل بود. با اینکه در دنیا واقعی ندیده بودمش و هیچ مدرکی برای تایید درستی گفتههاش نداشتم، اما حرفها و رفتارش طوری بود که میشد بهش اعتماد کرد و باورش کرد.
گاهی آقای "محمودی" بخشهایی از سختیهای زندگی گذشته و فعلیاش رو با من در میان میگذاشت اما بیشتر این من بودم که با او درددل یا مشورت میکردم.
بارها پیش اومد که من راجع به مشکلات مختلف، از مشکلات خانوادگی گرفته تا مشکلات درسی و کاری و دینی و ... با او صحبت کردم و به خوبی من رو راهنمایی کرد. کمکهای او به حدی برای من مفید بود که من همیشه پیش همه از او تعریف میکردم و کم کم کار به جایی رسید که یکی دو تا از دوستانم هم، اون رو مشاور خودشون قرار دادند!
وقتی میدیدم آقای "محمودی" مشکلات دوستانم رو حل میکنه، بیشتر از همیشه از آشنایی با او خوشحال میشدم. این آشنایی نه تنها باعث شده بود بخشی از سختیها و خاطرات گذشته رو فراموش کنم، بلکه کمک کرده بود دوباره روی پای خودم بیاستم و فرد مستقلی بشم که حتی در مواردی برای دیگران مفید باشم. همهی این حسهای خوب باعث شده بود که با آقای "محمودی" صمیمیتر و نزدیکتر از قبل بشم.
ارتباط با آقای "محمودی" بخشی از زندگیم شده بود. تبدیل شده بود به فردی که همیشه همه چیز رو در موردم میدونه و در همه کارها طرف مشورتم قرار میگیره. اما هنوز، آقای "محمودی"، آقای "محمودی" بود و یک دوست معمولی...
******* حدود یک سال از آشنایی من و آقای "محمودی" میگذشت. کمکم زمزمههایی بین ما شروع شده بود. مرور خاطرات آشنایی، دلتنگیهای وقت و بیوقت، نگرانی از آینده و ... همه، نشانه این بود که ما بیش از آنچه فکر میکردیم و انتظار داشتیم، به هم وابسته و یا شاید دلبسته شده بودیم!
بالاخره یک روز، آقای "محمودی" حرف ازدواج رو پیش کشید و از من خواستگاری کرد.
با اینکه مدتی بود برای همچنین روزی لحظهشماری میکردم، اما به محض شنیدنش، غم عجیبی به دلم نشست!
انگار همه آرامشی که در آن مدت در کنار آقای "محمودی" پیدا کرده بودم، به یک باره از بین رفت و طوفانی در دلم برپا شد. ازدواج... ازدواج؟ ازدواج!
ازدواج شوخی بردار نبود! ازدواج چیزی نبود که فقط من تصمیمگیرندهاش باشم! ازدواج، پای خانوادهام رو هم به این رابطه میکشوند.
پای پدری که فقط مواد میشناخت... پای مادری که برای درآوردن خرج و مخارج زندگی، فقط نخ و سوزن رو میشناخت... پای برادری که فقط عیاشی رو بلد بود... و پای خواهری که هیچ چیز از زندگی نفهمیده بود...
من چطور میتونستم موضوع ازدواج رو با همچین خانوادهای در میان بگذرام؟ چطور میتونستم توقع کمک و پشتیبانی از آنها داشته باشم؟
با اینکه آقای "محمودی" رو خوب شناخته بودم، اما وقتی حرف ازدواج بین ما به طور جدی طرح شد، ترس عجیبی پیدا کرده بودم که نکنه او را نمیشناسم؟ از کجا معلوم چیزهایی که گفته درست بوده؟
نیاز داشتم به اینکه یک نفر این انتخاب رو تایید کنه. اما روی هیچ کدام از اعضای خانوادهام نمیتونستم حساب باز کنم... حتی اگر به فرض، همه چیز خوب بود و آقای "محمودی" واقعاً همونی بود که نشون میداد، نمیتونستم اطمینان داشته باشم از اینکه در نهایت، پدرم به این ازدواج رضایت بده! شاید ترجیح میداد دخترش رو بده به یک داماد پولدار تا خودش هم به نوایی برسه! نه اینکه به یک پسر آسمون جل بدبختتر از خودش دختر بده...
این فکرها به محض شنیدن درخواست ازدواج از زبان آقای "محمودی" مثل خوره به جونم افتاد...
********
از روزی که آقای "محمودی" درخواست ازدواجش رو مطرح کرد، آرامشی که در آن یک سال به دست آورده بودم از بین رفت. از طرفی به او علاقهمند شده بودم و احساس میکردم تکیهگاه محکمی برای زندگیام خواهد بود و از طرفی، نگران بودم که شاید او همانی که نشان میدهد، نباشد. علاوه بر اینکه از رضایت خانوادهام هم اطمینان نداشتم.
باز هم مثل همیشه، کسی را نداشتم که با او مشورت کنم. روزهای خیلی سختی بود. در نهایت تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم به نام سمیرا که از قبل با آقای "محمودی" آشنا شده بود، صحبت کنم و نظر او را درباره آقای "محمودی" بپرسم.
آقای "محمودی" را خودم به "سمیرا" معرفی کرده بودم و او چند باری برای حل مشکلاتش با آقای "محمودی" تماس گرفته بود و همیشه از او تعریف میکرد. اما وقتی نظر او را درباره ازدواج با آقای "محمودی" پرسیدم، دست از همه آن تعریفها برداشت و شروع کرد به نصیحت کردن من، که او آدم مناسبی برای ازدواج با تو نیست. حرفهای "سمیرا" بیشتر ته دلم را خالی کرد و پایم را سست کرد. ناآرامی و بیقراریام به حدی رسیده بود که دیگر شبها هم کابوس میدیدم.
چند ماهی به همین منوال گذشت. دلهرهها و نگرانیهایم از یک طرف، دلبستگی و نیازم به آقای "محمودی" از طرف دیگر، من را از پا در آورده بود. تنها کسی که در این مدت گاهی حرفهایم را به او میزدم، "سمیرا" بود و او هم هربار من را حتی از ادامه ارتباط با آقای "محمودی" حذر میداد. اما من هنوز هم نمیتوانستم دل از این رابطه بکنم و حتی نمیتوانستم فکر ازدواج با آقای "محمودی" را از سرم بیرون کنم.
دلم را خوش کرده بودم به دیداری که قرار بود همان روزها با آقای "محمودی" داشته باشم. آقای "محمودی" ساکن شهری دیگر بود و من تا آن روز، او را از نزدیک ندیده بودم. با خودم گفتم شاید خیلی از این دلهرهها و نگرانیها با دیدن آقای "محمودی" برطرف شود و شاید حتی با آمدنش، بهانهای برای معرفیاش به خانوادهام مهیا شود.
بنابراین، خودم را موقتاً با فکر دیدار آقای "محمودی" آرام کردم...
[=arial][=arial][=arial][=arial][=arial] انگار همه آرامشی که در آن مدت در کنار آقای "محمودی" پیدا کرده بودم، به یک باره از بین رفت و طوفانی در دلم برپا شد.
[=arial]آرامشی که از انتظار دیدار آقای "محمودی" پیدا کرده بودم، هم زیاد دوام نیاورد. پیگیریهای دوستم، "سمیرا" و هشدارهای پیدرپی که برای تمام کردن این رابطه میداد، کمکم داشت کلافهام میکرد و از این همه دخالتش خسته شده بودم، اما میگذاشتم به پای دوستی و دلسوزیاش.
بین همان کلافگیها و سردرگمیها بودم که یک روز، با شنیدن خبری از طرف آقای "[=arial]"محمودی"[=arial]" شوکه شدم.
اون روز، فهمیدم که هنوز خیلی چیزها از آقای [=arial]"محمودی"[=arial] نمیدونم یا حتی بعضی از چیزهایی که میدونم، اشتباه هستند! آقای [=arial]"محمودی"[=arial] برای من، مردی ۲۵ ساله بود که اواخر تحصیلش رو پشت سر میگذاشت و کارمند یک ادارهی دولتی بود؛ دو خواهر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند و او که نه پدری داشت و نه مادری، به تنهایی زندگی میکرد.
اما آن روز، آقای [=arial]"محمودی"[=arial] اعتراف کرد به اینکه سن واقعیاش، حدود سی سال بوده. به علاوهی اینکه یک بار ازدواج کرده و حدود دو سال قبل، از همسرش جدا شده.
[=arial]اما ای کاش ماجرا به همینجا ختم میشد! آقای [=arial]"محمودی"[=arial] روزی که این اعترافات رو انجام داد، به گفته خودش، تازه متوجه شده بود که در تمام این مدت جدایی از همسرش، از وجود یک بچه بیاطلاع بوده!!! درسته! آقای [=arial]"محمودی"[=arial] پدر یک دختر بچه یک سال و نیمه بود!
آقای "محمودی" 25 ساله مجردِ تنها، در عرض چند دقیقه تبدیل شد به آقای "محمودی" 30 ساله، متاهل و پدر!
نمیدونستم ناراحتیام از دروغها و پنهانکاریهای آقای [=arial]"محمودی"[=arial] رو بروز بدم یا خوشحالیم از اینکه امروز متوجه شده که یک دختربچه شیرین داره... هرجور بود، خودم را جمع و جو کردم و با اشتیاق فراوان، آقای [=arial]"محمودی"[=arial] را برای اولین دیدار با کودکش راهی کردم.
اما از همون لحظه، پرونده ازدواج با آقای [=arial]"محمودی"[=arial] رو در ذهنم بستم و حتی خودم را برای قطع دوستی، یا یک دوستی دورادور با آقای [=arial]"محمودی"[=arial] آماده کردم...
آقای "محمودی" به دیدار کودک یک و نیم سالهاش رفت و همان شب، با اشتیاقی وصفناپذیر با من تماس گرفت و شروع کرد به تعریف تک تک لحظات آن دیدار. بیخبر از اشکهایی که من در آن لحظات ریخته بودم و فکر و خیالهایی که با خودم کرده بودم و امید و آرزوهایی که بر باد داده بودم.
بعد از اینکه همه ماجرا را تعریف کرد و هیجانش فروکش کرد، تازه به یاد من و بلایی که بر سر من آورده بود افتاد و بغضی که در صدایم موج میزد را شنید.
هنوز هم همان حرفهای عاشقانه قبلی را تکرار میکرد، اما دیگر هیچ کدام از آن حرفها برایم دلنشین و باورکردنی نبود.
او هنوز هم از آینده زیبایی حرف میزد که میتوانیم در کنار هم داشته باشیم! اما برای من دیگر هیچ آینده مشترکی با او وجود نداشت.
چطور همچین چیزی ممکن بود با وجود همسر و فرزندش؟ اما او میگفت که قصد ندارد دوباره با همسرش زندگیاش را از سر بگیرد و زیر یک سقف زندگی کند و هزار حرف عاشقانهای مثل این که من جز تو با کسی زندگی نخواهم کرد... اما مگر این حرفها هنوز هم برای من باور کردنی بود؟
همان یک دروغ درباره سناش کافی بود که دیگر، هیچ کدام از حرفهایش را جدی نگیرم و باور نکنم.
اینکه هنوز هم به حرفهایش گوش میدادم، فقط به این دلیل بود که او نزدیک یک سال غمها و شادیهای من را شنیده بود و انصاف نبود که همهی آنها را فراموش کنم. اما دیگر نه علاقهای به او داشتم و نه حرفهایش را باور میکردم.
خودش هم متوجه این موضوع شده بود. سعی در جبران اشتباهی که کرده بود، بیفایده بود. برایش آرزوی خوشبختی کردم و به خاطر فرزندش، از او خواهش کردم که به زندگی دوباره با همسرش برگردد.
اما او حاضر نبود به این سرعت همه چیز بین ما تمام شود و خواست تا معلوم شدن وضعیتش، حداقل مثل یک دوست معمولی در کنارش بمانم.
با بیمیلی پذیرفتم؛ ولی ای کاش همانجا همه چیز تمام میشد تا من باز هم از چیزهای تازهتری با خبر نشوم...
ادامه رابطه من و آقای "محمودی" در آن شرایط، وقت و انرژی زیادی از من میگرفت. تا پیش از آن ماجرا، حداقل کمی امید به آینده داشتم اما آن موقع دیگر همین امید هم نبود. فقط یک ارتباط بیهوده و بی هدف بود که حتی آرامشی هم به طرفین نمیداد.
خوشبختانه، خیلی زودتر از آنچه که فکر میکردم، دختر کوچولوی آقای "محمودی" توی دلش جا باز کرد و او را مصمم به ازدواج مجدد با همسرش کرد. از این بابت خوشحال بودم. چون تکلیف خودم هم معلوم بود و میدونستم خیلی زود، همین تماسهای گاه و بی گاه بین من و آقای "محمودی" هم برای همیشه قطع میشه.
اما ظاهراً من هنوز هم باید درگیر این ماجرا باقی میموندم. چراکه از طرفی، آقای "محمودی" و همسرش با وجود آشتی و ازدواج مجدد، تصمیم گرفتند برای مدتی جدای از هم زندگی کنند و این یعنی آقای "محمودی" باز هم بهانه و فرصت برای تماس گرفتن با من رو داشت.
اما از طرف دیگه، آقای "محمودی" بعد از اعلام تصمیمش به ازدواج مجدد با همسرش، خواستهای را با من در میان گذاشت که پرده از راز دیگری برمیداشت...!
او از من خواست تا دوستم، "سمیرا" را از جریان ازدواج آقای "محمودی" مطلع کنم!
تازه آن موقع بود که فهمیدم در تمام این مدت، درد دلها و مشورتهایم را پیش دوستی مطرح میکردم که خودش مدتها دل در گروی آقای "محمودی" داده بود و در تمام این مدت، پنهان از من، روابطی بین آن دو نفر برقرار بوده است.
تازه آن موقع بود که دلیل رفتارها و دخالتهای بیش از حد "سمیرا" را در مورد ازدواجم با آقای "محمودی" فهمیدم.
دخالتهایی که من آنها را به پای دلسوزی "سمیرا" میگذاشتم و در حقیقت از دشمنی او بوده است.
تازه آن موقع بود که دلیل خیلی از رفتارهای "سمیرا" را که صمیمیترین دوستم بود، فهمیدم. رفتارهایی که بارها، من را به گریه انداخته بود و با گفتن آنها پیش آقای "محمودی" خودم را آرام کرده بودم.
هرچند آقای "محمودی" منکر هرگونه علاقهای به "سمیرا" بود اما ادامه ارتباط پنهانیاش با "سمیرا" آن هم وقتی میدانست باعث ناراحتی و اذیت من میشود، هیچ توجیهی نداشت.
اما واقعیت انکارناپذیر این بود که در همه مدتی که من نقش معشوقه آقای "محمودی" را بازی میکردم، او چه چیزهایی را از من پنهان نکرده بود... و جالبتر از همه اینکه حالا از من میخواست که ماجرای ازدواجش را به "سمیرا" بگویم تا از ادامه ارتباط با آقای "محمودی" صرفنظر کند!
از دست دادن کسی که فکر میکردم عاشقش هستم، کم بود که حالا باید میپذیرفتم که صمیمیترین دوستم، دشمن من بوده است! و تازه با همهی اینها، باید واسطهای بین این دو دشمن خودم، یا به عبارتی، دو معشوق واقعی میشدم و خبر جدایی آنها را به هم میدادم. این واقعاً خارج از حد تحملم بود... انصاف نبود که این همه بدبختی یک باره بر سرم خراب شود...
از آن روز به بعد، مشکل من آقای "محمودی" نبود، بلکه حالا مشکل اصلی "سمیرا" بود.
دیگر آقای "محمودی" نبود که حلال مشکلات بود؛ بلکه حالا این من بودم که باید گرهی از زندگی آقای "محمودی" میگشودم و "سمیرا" را از سر او باز میکردم. به علاوه اینکه وقتی ماجرای ازدواج آقای "محمودی" را به اطلاع "سمیرا" رساندم و او هم فهمید که من از روابط پنهانی آنها با خبر شدم، دشمنیهای او با من نیز آشکارتر از هر زمانی شد.
"سمیرا" تبدیل شد به دشمنی که قصد نابود کردن من و زندگی آقای "محمودی" را داشت. از طرفی به هر شکلی که میتوانست من را آزار میداد و از طرف دیگر، دردسرهایی برای آقای "محمودی" درست میکرد. حتی تا آنجا پیش رفته بود که به آقای "محمودی" گفته بود هنوز هم حاضر است با او ازدواج کند و همسر دوم او شود...
من به خاطر یک ناراحتی جزئی از رفتار و درخواست دبیرم، پناه به کسانی بردم که خودشان ناراحتیهای خیلی خیلی بزرگتری برای من به وجود آوردند و باورهای زیادی را در ذهن من نابود کردند.
من که تقریباً برای اولین بار، سعی کرده بودم به دوستی نزدیک شوم و حرفهای دلم را به او بزنم، با کاری که "سمیرا" انجام داد، اعتماد به دوست را فراموش کردم. دوستی و ارتباط با آقای "محمودی" و حواشی بعد از آن که دیگر نه جایی برای اعتماد باقی میگذاشت و نه جایی برای امیدواری به آینده...
رابطهای که از ابتدا تا انتها، بیش از یک سال طول نکشید، تا دو سال بعد شب و روز زندگی من را به خود درگیر کرد.
رفتار "سمیرا" روز به روز زنندهتر میشد. آزار و اذیتهایی که به من میرساند و حرفهایی که در دانشگاه پشت سر من به هرکسی میگفت یک طرف، دست از سر آقای "محمودی" و زندگیاش برنداشتن هم یک طرف...
اما آخرین فاجعه، زمانی رخ داد که همسر آقای "محمودی" به چیزهایی شک کرد و بعد از سرک کشیدنهای متوالی، از بد روزگار، شماره تماس من را پیدا کرد و گمان کرد که در تمام این مدت، من همسرش را از او دور نگه داشتهام... بیآنکه ردّی از "سمیرا" پیدا کرده باشد! باز هم ضربهای دیگر...
اما این هم به نفع من تمام شد. باعث شد برای همیشه آن ارتباط نیمبند با آقای "محمودی" را تمام کنم و خودم را از همه درگیریهای بین آقای "محمودی" و دوستم "سمیرا" کنار بکشم.
با اینکه رفتار "سمیرا" با من هنوز هم آزاردهنده بود، اما سعی کردم او را، که هر روز مجبور به دیدنش بودم، ندیده بگیرم و سرم را آنقدر گرم فعالیتهای دیگر کنم که جایی برای حضور او یا آقای "محمودی" در ذهنم باقی نماند...
از روزی که تصمیم گرفتم آقای "محمودی" و دوستم، "سمیرا" را از ذهنم پاک کنم و حرفها و رفتارشان را نادیده بگیرم و فکرم را مشغول موضوعات دیگر کنم، انرژی مضاعفی پیدا کردم. هرچه چشمم را به روی حرکات "سمیرا" بیشتر میبستم، احتیاجم به گفتگو با آقای "محمودی" کمتر میشد و چشمم به روی دوستان خوب و واقعی بازتر میشد. دوباره برگشتم به همان دوران قبل که با وجود سختیها، موفق بودم.
به اواخر دوره کارشناسی رسیده بودم. با اینکه سالهای اول را به خاطر درگیری با آن ارتباطها غلط، حسابی از دست داده بودم، اما از روزی که تصمیم گرفتم تمام نشانههای آن ارتباط را از خودم دور کنم، توانستم به تدریج جبران سالهای از دست رفته را بکنم و نه تنها درسم را به موقع به اتمام برسانم، بلکه حتی در کنکور کارشناسی ارشد هم نتیجه نسبتاً رضایت بخشی را کسب کنم.
این بار، بر خلاف کارشناسی که در شهر خودم قبول شده بودم، در یک شهر خیلی دور از شهر خودم قبول شده بودم و این دوری کمی برایم سخت بود. اما برای خودم خیلی مطلوب بود. چراکه برای مدت هرچند کوتاهی باعث میشد از شهر خودم و گرفتاریها و رنجهایی که در خانه و دانشگاه داشتم دور شوم و آنطور که دوست دارم زندگی کنم.
دوره ارشد با سنگینی درسها، فرصت درگیر شدن به روابطی مثل رابطه با آقای "محمودی" و منحرف شدن از مسیری که انتخاب کرده بودم را از من گرفته بود و بابت این موضوع شاکر خدا بودم. حتی برای اینکه وقتم تلف نشود، شرکت در فعالیتهای جنبی و کار و همه چیز را تعطیل کرده بودم و فقط گاهی برای تامین هزینههای جزئی تحصیلم، کارهایی مثل تایپ یا ترجمه را در خوابگاه برای دانشجویان دیگر انجام میدادم.
در همان دوره، چند خواستگار از بین دانشجوهای رشتههای مختلف داشتم اما جوابم به همه آنها نه بود. هنوز هم بابت خانوادهام احساس سرافکندگی میکردم و نگران این بودم که اگر با یکی از این خواستگارها کار به جای باریک بکشد و با خانوادهام روبرو شوند، نه تنها فرصت ازدواج را از دست بدهم، بلکه بقیه دانشجوها نیز از شرایطم باخبر شوند و با دیده تحقیر به من نگاه کنند. به اضافه اینکه ماجرای آقای "محمودی"، هم تا حدودی اعتمادم را سلب کرده بود و هم احساس گناهی به من القا کرده بود که نمیتوانستم به راحتی با آن کنار بیایم.
من دیگر خودم را دختری پاک و باکره نمیدانستم و از اینکه دیگران با این تصور به خواستگاری من آمده بودند احساس عذاب وجدان میکردم. دلیلی هم نمیدیدم که همهی اینها را برای هرکسی که به خواستگاریام میآمد توضیح دهم. این بود که بدون حتی لحظهای درنگ، همه را رد میکردم...
اواخر دوره ارشدم بود. کلاسهایم تمام شده بود، اما برای انجام پایان نامه، مجبور بودم بیشتر از همیشه در دانشکده باشم و با مسئولین قسمتهای مختلف سروکار داشته باشم. از بین مسئولان مختلف، بیشترین کمک و حمایت از طرف مسئول آموزش بود. او، مرد میانسالِ فوقالعاده مهربانی بود که مشکلات همه دانشجویان را تا حدی که در توانش بود، در کمترین وقت ممکن حل میکرد و پیگیر کارهای همه بود. به همین دلیل، همه ما عادت کرده بودیم که هر مشکلی -آموزشی و غیرآموزشی- برایمان پیش آمد، به او مراجعه کنیم و از او راهکار بخواهیم.
یک روز که برای انجام یک سری از کارها به آموزش مراجعه کرده بودم، با لحن مهربان و پدرانه همیشگیاش، رو به من کرد و گفت: شنیدم هیچ کی جز خودت رو قبول نداری، دخترم!
حسابی از این حرف جا خوردم! منظورش رو نمیفهمیدم. اما پیش از اینکه بتونم از شدت تعجب زبان باز کنم، خودش ادامه داد: چرا جواب خواستگاری فلانی رو ندادی؟ اون که یکی از بهترین و با اخلاقترین دانشجوهای این دانشگاه است!
هنوز هم متعجب بودم! این بار تعجبم از این بود که او چطور از این ماجرا با خبر است! باز هم خودش به دادم رسید و گفت: که خود آن آقا، ماجرا را با من در میان گذاشته و از من خواسته که واسطه بشم. حالا اگر مشکلی هست به من بگو.
نمیدونستم باید چه جوابی بدم. هیچ ایرادی در اون آقا وجود نداشت که بهانه دستم بده و به مسئول آموزش بگم. داشتم مِن مِن کنان آسمان ریسمان رو به هم میبافتم که مسئول آموزش گفت بهانه الکی نیار و برو بشین فکرهات رو بکن و تا دو روز دیگه جوابت رو به من بگو. اگر جوابت نه بود، دلیل درست و حسابی بیار برام، و اگر نه نبود، به من بگو تا هماهنگ کنم یک روز توی همین دفتر آموزش بیاید و حرفهاتون رو بزنید!
دیدم موضوع خیلی جدی شده و اگر همین الان جواب ندم، این ماجرا خیلی طولانی میشه. برای همین خیلی قاطعانه گفتم که شرایط خانوادگیم اجازه نمیده که به ازدواج با ایشون فکر کنم. این رو گفتم و خداحافظی کردم و اومدم.
از فردای اون روز، دائم نگران این بودم که دوباره این ماجرا از سر گرفته نشه و مسئول آموزش بازهم پیگیری نکنه. برای همین رفت و آمدم رو کمتر کرده بودم و اگر کاری برام پیش میاومد، سعی میکردم در شلوغترین ساعات کاری برم تا کسی فرصت حرف زدن با من رو پیدا نکنه...
چند وقتی از آن ماجرا نگذشته بود که در خوابگاه زمزمههایی به گوشم رسید. ظاهراً آن آقای خوب و با اخلاق، همزمان با درخواست ازدواج از من، از یکی دیگر از دختران همخوابگاهی هم خواستگاری کرده بود و اتفاقاً گفتگوهای آنها به مراحل خوبی هم رسیده بود!
باز هم خدا رو شکر کردم که بیخودی درگیر ماجرای تازهای نشدم.
یکی دو ماه بعد، همزمان با چند روز تعطیلی قصد داشتم به خانه سری بزنم. اما پیش از رفتن، برای تحویل فرمی پیش مسئول آموزش رفته بودم. از اینکه زودتر از موعد فرم رو تحویل داده بودم، متوجه شد که قصد سفر دارم. گفت لابد دلت هوای خونه رو کرده که با این عجله و زودتر از همه فرمات رو تحویل میدی؟
لبخندی زدم و گفتم آره. خیلی وقته سر نزدم به خانواده، چند روزی میرم و تا اول هفته آینده برمیگردم.
پرسید برای رفتن و تهیه بلیط که مشکلی نداری؟ (چون مصادف بود با تعطیلات، بلیط سخت گیر میاومد) و من خوشحال و خجالتزده از این همه لطف و مهربانی مسئول آموزش، گفتم که از قبل به فکر بودم و برای فلان روز بلیط تهیه کردم.
خلاصه، کارم رو انجام داد و با روی خوش بدرقهام کرد و گفت انشالله خوش بگذره.
مدت زیادی بود که به خونه سر نزده بودم و زیاد از احوال خانواده خبر نداشتم. روزی که رسیدم خونه متوجه تغییراتی شدم که برام عجیب بود. دکوراسیون خونه بعد از مدتها کمی تغییر کرده بود، بابا خوشاخلاقتر شده بود و ظاهراً کمتر به سراغ مواد میرفت، مامان سرحالتر از همیشه بود و خواهرم هم مشغول به کار شده بود.
فردای روزی که رسیدم، مامان گفت با خواهرت برو به سلیقه خودت یک پارچه بخر تا برات لباس بدوزم. گفتم الان لباس لازم ندارم، نمیخواد زحمت بکشی. اما مامان اصرار کرد که حتماً باید بری. فردا مهمان دعوت کردم و خوب نیست که تو لباس مناسبی نداشته باشی.
با خودم گفتم ما که به جز خالهها و یکی دو تا فامیل دیگه با کسی رفت و آمد نداریم و با اونهام که رودروایسی نداریم! این همه اصرار دیگه برای چیه؟! :Gig:
پس باز شروع کردم به سوالپیچ کردن مامان که حالا مگه قراره کی بیاد که اینقدر مهمه؟ همون لباسهای قدیمیام مگه چه مشکلی دارند؟ و .... دست آخر مامان لب باز کرد که قراره برای تو خواستگار بیاد!
منم شاکی از اینکه چرا بدون هماهنگی با من کسی رو دعوت کردی؟ یک لحظه احساس کردم همه تغییراتی که از دیروز در خانه و رفتار اعضای خانواده دیده بودم، همه نمایشی بود برای فریب من و راضی کردن من به ازدواج با کسی که نمیدانستم کی هست و چه کاره است!
اینقدر ناراحت شده بودم که ترجیح میدادم همون موقع وسایلم رو جمع کنم و دوباره برگردم به خوابگاه... اما مامان با خواهش و اصرار مانعم شد و خواست که فقط تا فردا صبر کنم و با خواستگارها آشنا بشم. منم تا فردا، عین برج زهرمار شدم و سرم رو گرم کردم به کتابهام. نه پارچهای خریدم و نه حتی به خودم رسیدم....
تا فردا که قرار بود خواستگارها تشریف بیاورند، من هم کمی از لجاجت دست برداشته بودم. دلم برای مامان و زحمتهاش و نگرانیهاش سوخت. قبول کردم که از خواستگارهای پذیرایی کنم. اما زیر بار بزکدوزک و لباس آنچنانی نرفتم. یه لباس معمولی پوشیدم و چادری که هیچ هماهنگی با رنگ اون لباس نداشت رو دم دست گذاشتم و منتظر شدم تا خواستگار بیاد و طبق رسم همیشگی، براش چایی ببرم.
وقتی خواستگارها زنگ در رو زدند، طاقت نیاوردم و از پشت پنجره یک سرک کشیدم تا بدونم قراره برای کی چایی ببرم!! خیلی عجیب بود! قیافه داماد خیلی خیلی برام آشنا بود و میدونستم که یک جایی دیدمش. بر خلاف اون چیزی هم که تصور میکردم، داماد و مادرش فوقالعاده آدمهای با شخصیتی به نظر میرسیدند. نکته عجیب دیگه هم این بود که وقتی وارد خونه شدند، با مامانم حسابی گرم و صمیمی گرفته بودند. انگار از قبل همدیگر رو میشناختند! پس چرا من نمیشناختمشون؟ چرا یادم نمیآمد که اون آقا پسر رو کجا دیدم؟! کلافه شده بودم از اینکه یادم نمیاومد!
چایی رو آماده کردم و چند دقیقه بعد از نشستن مهمانها، وارد مجلس شدم و سلام و احوالپرسی و تعارف چایی و ... . بعد هم، با اینکه به مامان گفته بودم من بعد از تعارف چایی اونجا نمینشینم، نشستم و زل زدم به داماد و رفتم توی فکر که من این بنده خدا را کجا دیدم! ( بیحیـــــــا)
یک وقت به خودم اومدم و دیدم حرف اینه که ما بریم با هم حرف بزنیم! من هم که اصلاً آمادگی همچنین موقعیتی رو نداشتم... دست و پام رو گم کرده بودم و حتی نمیتونستم حرف بزنم. به زور و اصرار ما رو فرستادند داخل اتاق...
در قسمت قبل فراموش کردم که بگم اینقدر از دعوت بدون هماهنگی مامان ناراحت و دلخور بودم که حتی نپرسیدم کی قراره بیاد؟ شغلش چیه؟ خانوادهاش چطوریه؟ اصلاً فامیلشون چیه! هیچی در مورد خواستگار محترم نمیدونستم! به علاوه، مامان هم داشت برای خواستگارها تهیه شام میدید و من حسابی چشمام گرد شده بود از این کار مامان! با خودم گفتم لابد خودشون از قبل بریدن و دوختن و امشب هم قراره به تن من کنند! وقتی هم که رفتار صمیمی خانواده خودم و خواستگارها رو دیدم، مطمئن شدم که اینا از قبل با هم آشنا شدند و صحبتهاشون رو کردند...
خلاصه با همه ناراحتی و عصبانیتی که بابت این خواستگاری ناخواسته و هماهنگی نشده داشتم، با جناب خواستگار رفتیم داخل اتاق تا صحبت کنیم.
شاید اگر فامیلش رو میدونستم ممکن بود زودتر یادم بیاد که کجا دیدمش اما راستش، روم نمیشد فامیلش رو بپرسم! برای اینکه از فضولی نمیرم و یه جوری سر حرف رو هم باز کرده باشم، همون اول کار پرسیدم ببخشید، من شما رو کجا دیدم؟! خیلی برام آشنا هستید. حالا نمیدونم، من اشتباه میکنم یا اینکه واقعاً ما از قبل همدیگر رو میشناختیم؟ جناب خواستگار، که خیلی هم سربهزیر و آقا بود (و با همین سربهزیری و رفتار متشخصش داشت اعصاب من رو خورد میکرد، چون داشت ته دلم رو خالی میکرد و ترغیبم میکرد به ادامه گفتگو و شاید حتی ازدواج ) یه لبخندی زد و گفت حدستون درسته و ما قبلاً همدیگر رو دیدم اما شما زیاد من رو نمیشناسید. پرسیدم کجا شما رو دیدم؟ که جواب داد حالا اجازه بدید صحبتهامون رو بکنیم و همدیگر رو بیشتر بشناسیم، بعداً خودتون متوجه میشید که کجا همدیگر رو دیدیم. فعلاً ترجیح میدم چیزی در این باره نگم تا روی انتخاب و تصمیم شما تاثیر نگذاره. اگر گفتگوی این جلسه خوب پیش رفت و شما موافق ادامه صحبتها بودید، آخر همین جلسه میفهمید که کجا همدیگر رو دیدیم. اما فعلاً در اینباره یا هرچیز دیگهای که به این موضوع ربط پیدا کنه، صحبت نکنیم.
توی دلم گفتم ایش! تنها دلیلی که باعث شده الان بیام بشینم اینجا و با شما صحبت کنم همین بوده که بفهمم کجا دیدمت! وگرنه که همچین هم تمایلی به آشنا شدن با شما ندارم! اما دیگه زشت بود که بیشتر از این روی این موضوع کلید کنم. بنابراین ساکت شدم و منتظر شدم تا ایشون باب آشنایی رو باز کنند. اون هم زیاد معطل نکرد و راست رفت سر اصل قضیه. انگار متوجه شده بود که هیچی در موردش نمیدونم و الان هم با اکراه زیاد نشستم اونجا. برای همین شروع کرد به معرفی خودش.
هرچی بیشتر از خودش میگفت، من بیشتر یخم باز میشد! کم کم حتی خودم هم مشتاق شده بودم به ادامه این گفتگو و لابلای حرفهاش، سوالهایی میپرسیدم که بهتر و بیشتر بشناسمش. خودم کاملاً داشتم احساس میکردم که چطوری ذره ذره نظرم داره تغییر میکنه و قیافه عبوسم چطوری داره خندون و خوشحال میشه! حرفامون اینقدر گل انداخته بود که توی دلم گفتم دست مامان درد نکنه که به فکر شام هم بوده! زشت بود تا این وقت شب این بندههای خدا رو گرسنه نگه داریم و آخر هم گرسنه از خونه بفرستیم! بین حرفهامون احساس کردم که یک مهمان جدید هم به جمع اضافه شده که ظاهراً پدر جناب خواستگار بودند که تا اون موقع بیرون از خونه به انتظار نشسته بودند و وقتی دیدند حرفهای ما گل انداخته و اوضاع رو به راهه، ایشون هم تشریف آورده بودند داخل. خلاصه، بعد از بیشتر از سه ساعت حرف زدن (فک زدن!) و اطمینان از اینکه من با ادامه این گفتگوها موافقم و نظرم تا اینجا مثبت بوده، از ایشون پرسیدم که حالا نمیخواهید بفرمایید کجا شما رو دیدم؟ این دفعه، بر خلاف بار اول که فقط یک لبخند از روی شرم و خجالت تحویلم داده بودند، با خوشحالی و ذوقزدگی (از اینکه نظر اینجانب رو جلب فرمودهاند! ) خندیدند و گفتند لازم نیست جواب بدم. الان که بریم بیرون از این اتاق خودتون همه چیز رو متوجه میشید....
دیگه نیازی نیست بگم وقتی از اتاق رفتیم بیرون چه کسی رو دیدم! ولی تصور کنید من رو در اون لحظه. با یک عالم سوال و کلی کنجکاوی میخواستم زودتر بفهمم که بالاخره راز این ماجرا چیه!
وقتی چشمم به آقای آموزشی مهربان افتاد برای چند لحظه لال شده بودم! انگار بقیه هم بیشتر از من منتظر اون لحظه بودند تا واکنش من رو ببینند. شکار لحظهها بود! همه یک نگاهشون به من بود و یک نگاهشون به آقای آموزشی و در حال زیرزیرکی خندیدن به قیافه من!
بالاخره بعد از چند لحظه سکوت و دهان از تعجب باز مونده من، آقای آموزشی با خنده گفتند: دخترم نمیخوای خوشآمد بگی بهم؟ این یکی دو روزی که دانشگاه نبودی دلم تنگ شده بود، این همه راه با عهد و عیال راه افتادیم اومدیم، پرسون پرسون پیداتون کردیم، حالا واستادی فقط نگام میکنی؟ منم که حسابی دست و پام رو گم کرده بودم و نمیدونستم چی بگم! لپام گل انداخته بود و از خجالت و هیجان خیس عرق شده بودم! لام تا کام نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرم رو انداخته بودم پایین! جمع به فریادم رسیدند و هرکدوم یک چیزی گفتند و خندیدند تا بالاخره منم تونستم حال عادی پیدا کنم.
بعد هم دو تا مامانها به بهانه آماده کردن شام رفتند به آشپزخونه و بابا و جناب خواستگار رو هم فرستادند دنبال نخود سیاه و من رو با آقای آموزشی تنها گذاشتند. آقای آموزشی گفتند گویا پسرشون یکی دو باری من رو در دانشگاه دیده بودند و از من خوششون اومده بوده. روزی هم که آقای آموزشی راجع به خواستگاری همدانشگاهیم با من صحبت کردند پسرشون هم همون جا بودند و بعد از اون روز، یک کم پیگیر میشن تا بفهمن ماجرای اون خواستگاری به کجا رسید و وقتی مطمئن میشن، موضوع رو با پدرشون در میون میگذارند که اگر شما این خانم رو میشناسید و تاییدشون میکنید، برای امر خیر با خانوادهشون تماس بگیرید. آقای آموزشی هم از طریق یکی از دوستانشون که همشهری ما بودند، تحقیقاتی میکنند و حتی دربارهی وضعیت خانوادهام همه چیز رو مطلع میشن. با این حال، به دلیل شناختی که از من داشتند به راهشون ادامه میدن و با پدر و مادرم تماس میگیرند برای خواستگاری. اما برای اینکه من مثل همیشه مخالفت بیجا نکنم یا جلوی آقای آموزشی احساس شرمندگی نکنم یا احیاناً توی رودربایستی گیر نکنم، از پدر و مادرم خواهش میکنند که حداقل تا اولین دیدار چیزی درباره هویت این خواستگارها به گوش من نرسه!بعد از این توضیحات، پدرانهتر از همیشه من رو دختر خودشون خطاب قرار دادند و گفتند این بار، واقعاً بشین و فکرات رو بکن. نه به خاطر اینکه پسر منه! اصلاً به این موضوع فکر نکن و به هیچ عنوان اجازه نده که این نسبت روی تصمیمت اثربذاره. فقط به خواستههای خودت فکر کن و ببین آیا در این خواستگار وجود داره یا نه؟ آیا اون میتونه خوشبختت کنه یا نه؟ تا هر وقت هم خواستی سبک و سنگینهات رو بکن. اگه دیدی لازمه، تحقیق هم بکن. حتی اگر میخوای، همین امشب از پدر و مادرت اجازه میگیرم که شما یکی دو بار دیگه هم با هم ملاقات داشته باشید تا حرفهاتون رو بزنید. فقط توی این مدت نگران هیچ چیز نباش و روی کمک من حساب کن. تا قطعی شدن جوابت هم نمیذارم کسی از این موضوع با خبر بشه تا بتونی با خیال راحت فکرات رو بکنی و تصمیم بگیری.
حرفهای آقای آموزشی مهربان، مثل همیشه آرامش بخش بود. انگار الان هم یک مشکل آموزشی برام پیش اومده بود و آقای آموزشی داشت با صبوری هم من رو آرام میکرد و هم مشکل رو برطرف میکرد. مهر جناب خواستگار که از همون اواسط گفتگو حسابی به دلم افتاده بود () با حرفهای آقای آموزشی هم بیشتر نسبت به این موضوع احساس خوشایندی بهم دست داد. هنوز خیلی چیزا بود که باید در مورد جناب خواستگار میدونستم و خیلی تردید داشتم نسبت به این انتخاب. اما حرفهای آقای آموزشی بهم دلگرمی داد.
بعد از حرفهای آقای آموزشی، تقریباً مطمئن بودم که جوابم به این خواستگاری مثبته! اما برای اینکه بتونم کمی بیشتر با جناب خواستگار آشنا بشم، وقتی بعد از شام نظرم رو پرسیدند گفتم اگر پدر و مادرم اجازه بدهند و آقای آموزشی و خانمشون هم موافق باشند، هم یک کم بیشتر راجع به این موضوع فکر کنم و هم یکی دو بار دیگه، در حضور آقای آموزشی با جناب خواستگار صحبت کنم. (چون بعد از اون چند روز دوباره میرفتم شهری که در اونجا درس میخوندم و امکان برگزاری جلسات بعدی در خونه خودمون نبود، ناچار بودیم که جلسات بعدی رو توی شهر جناب خواستگار ادامه بدیم) اونا هم که از این جواب، تلویحاً متوجه نظر مثبتم شده بودند، حسابی خوشحال شدند و مبارک باد گفتند و دهنشون رو شیرین کردند
توی همه این لحظات، شرم داشتم به نگاه خسته و در عین حال، خوشحال و امیدوار مادرم نگاه کنم.
از برخوردی که روز قبل باهاش کرده بودم پشیمون بودم. از اینکه در مورد رفتارش قضاوت بدی کرده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود، عذاب وجدان گرفته بودم.
با اینکه از همه اتفاقات عجیب و غیر منتظره اون شب بینهایت خوشحال بودم، اما بغض عجیبی گلوم رو فشار میداد و هر لحظه احساس میکردم الانه که اشکام سرازیر بشه...
سلام خداقوت
نمیدونیدمن از اول داستان زندگیتونو می خونم ولی امروز وقتی این قسمتشو خوندم بغضی بود که گلومو گرفت و اشکی بود که تو چشمام جمع شد که چقدر خدامهربونه و بقول مادرم هوای بندهاشو داره و نیمه و همراه آدمارو بهشون میرسونه اگر صبر کنند !
منم یه کار اشتباه و ندانم کاری داشتم البته خداروشکر خانواده آگاهی دارم و خدای مهربان و دوستان دلسوز:ok:و کمکم کردن تا به خودم بیام و یه قولایی با خدام بستم و منتظر همسر و نیمه حلال خودمم و دوست دارم بهش خیانت نکنم تا ...:hamdel:
منم خیلی دوست دارم داستان زندگیمو اینجا بنویسم البته وقتی مثل شما ازدواج موفقی کردم بنویسم برام دعاااااااااااااااااکنیدتا به زودی ان شاالله:Sham:
سلام خداقوت
نمیدونیدمن از اول داستان زندگیتونو می خونم ولی امروز وقتی این قسمتشو خوندم بغضی بود که گلومو گرفت و اشکی بود که تو چشمام جمع شد که چقدر خدامهربونه و بقول مادرم هوای بندهاشو داره و نیمه و همراه آدمارو بهشون میرسونه اگر صبر کنند !
منم یه کار اشتباه و ندانم کاری داشتم البته خداروشکر خانواده آگاهی دارم و خدای مهربان و دوستان دلسوز:ok:و کمکم کردن تا به خودم بیام و یه قولایی با خدام بستم و منتظر همسر و نیمه حلال خودمم و دوست دارم بهش خیانت نکنم تا ...:hamdel:
منم خیلی دوست دارم داستان زندگیمو اینجا بنویسم البته وقتی مثل شما ازدواج موفقی کردم بنویسم برام دعاااااااااااااااااکنیدتا به زودی ان شاالله:Sham:
با سلام و احترام
خیلی خوش اومدین به اسک دین :Gol:
از همراهی و نظرتون در این داستان متشکرم.
امیدوارم سال جدید، سالی پربرکت توام با موفقیت و سربلندی، و همچنین برآورده شدن حاجات به خیر و مصلحت براتون باشه.
امیدوارم به زودی خدا همسری شایسته بهتون عنایت کنه و داستان امیدآفرین بعدی رو شما شروع کنید. :ok:
ضمناً داستان هایی که در این تاپیک گذاشته میشه، داستان زندگی بنده نیست! داستان های واقعی هست که میخونم، و به نظرم هر کدوم مفید و کاربردی باشه در این تاپیک قرار میدم.
دوستان اگر داستان ازدواجی امیدآفرین، از خودشون یا اطرافیان شون داشتند میتونن یا برای بنده بفرستند که به مرور در این تاپیک بذارم، یا با هماهنگی قبلی خودشون خاطره ازدواج شون رو در این تاپیک بنویسند.
[=arial][=arial][=arial][=arial]اون شب، بعد از رفتن خواستگارها، از طرفی از خوشحالی و هیجان در پوست خودم نمیگنجیدم و از طرفی، ناراحتی از برخوردی که روز قبلش با مامان کرده بودم ناراحتم میکرد. از اونجایی که دیر وقت بود و همه خسته بودیم، اون شب فرصتی برای حرف زدن پیش نیومد. فردا هم که مامان مثل همیشه از اول وقت درگیر کارها و مشتریهاش شد.
شب، وقتی کمی سرش خلوتتر شده بود سر صحبت رو با من باز کرد. گفت دیدی حالا بد تو رو نمیخواستم؟ آدمهای خوبی به نظر میرسند. خودت حتماً بیشتر از ما میشناسیشون. اگر هم قرار به تحقیق باشه باز خودت بهتر از ما میتونی این کار رو انجام بدی. ریش و قیچی رو میسپرم به خودت. اگه میدونی خوب هستند، زیاد معطل نکن این بندههای خدا رو. زودتر جواب بده و بذار تا من و بابات هنوز سرپا هستیم، حداقل تو بری سر خونه و زندگیات.
تلخی عجیبی پشت حرفهای مامان بود که نگرانم میکرد.
با اینکه اوضاع آرومتر از همیشه بود، اما احساس میکردم یک ماجرایی در کار هست که من خبر ندارم. شب که با خواهرم تنها شدم ازش پرسیدم این مدتی که من نبودم، اینجا چه خبر بوده؟ اخمهاشو کشید توی هم و گفت تو به فکر خودت باش! نمیخواد نگران ما و اوضاع اینجا باشی. بعد هم پشت کرد به من و خودش رو زد به خواب...
حس میکردم خواهرم به موفقیتهای من و موقعیتی که برام پیش اومده حسادت میکنه و شاید حتی چشم دیدن من رو هم نداره... بهش حق میدادم... اما اون هم نباید زحمتهایی که خودم کشیده بودم رو نادیده میگرفت و از من بیزار میشد... اون شب و روزهای بعد، رابطه من و خواهرم به سردی و در سکوت گذشت تا اینکه باز من به خوابگاه برگشتم.
[=arial][=arial][=arial][=arial]یکی دو روز بعد از اینکه رسیدم خوابگاه، مادر جناب خواستگار با من تماس گرفتند و احوال پرسی کردند و بعد هم تعارف کردند که یک روز ناهار رو همراه اونا باشم. میدونستم که این دعوت بیشتر برای اینه که من و جناب همسر فرصت داشته باشیم که با هم صحبت کنیم اما از اینکه دعوتشون رو بپذیرم معذب بودم. بنابراین تشکر کردم و گفتم انشالله فرصت دیگهای خدمتشون میرسم.
یک هفته بعد، جناب خواستگار رو همراه پدرشون در دانشگاه دیدم. همون موقع، به پیشنهاد خود جناب خواستگار قرار گذاشتیم برای چند روز بعد که خارج از دانشگاه و جایی غیر از منزل ایشون، با هم ملاقات داشته باشیم و صحبتهامون رو بکنیم. اینطوری بهتر بود. چون وقتی پدر و مادر ایشون حضور نداشتند، من راحتتر میتونستم حرفهام رو با جناب خواستگار بزنم.
اولین بار که همدیگر رو دیده بودیم، بیشتر ایشون صحبت کرده بودند. این بار نوبت من بود که از خودم بگم. وضعیت خانوادهام رو که دیده بودند. اما باز هم یادآوری کردم و پرسیدم شما و پدر و مادرتون با این قضیه مشکلی ندارید؟ فردا بین فامیل باعث سرافکندگیتون نباشه این موضوع... که گفت به هر حال توی هر خانواده مشکلاتی هست. اما برای من و خانوادهام، شما مهم هستید که اون معیارهایی که ما میخواهیم رو دارید. فامیل و حرف فامیل هم زیاد اهمیت نداره.
بعد از اینکه کمی بیشتر صحبت کردیم، من ماجرای آقای محمودی رو هم به طور سربسته تعریف کردم. مشخص بود که از شنیدن این ماجرا خیلی ناراحت شده و هضمش براش سخته. به هر سختی و مکافاتی بود، گفت انشالله که این موضوع تموم شده و دیگه از این اتفاقات پیش نمیآد.
اما حس کردم با شنیدن این ماجرا، نظرش در مورد من تغییر کرده. چون دیگه بعد از اون، حرفی بین ما رد و بدل نشد و وقتی چند دقیقهای به سکوت گذشت، ختم جلسه رو اعلام کرد و دیر رسیدن من به خوابگاه رو بهانه کرد و گفت اگر بیشتر از این بمونیم، میترسم مشکلی برای شما پیش بیاد و بهتره که بریم.
یک کم بهم برخورده بود... از اینکه صداقتم باعث شده بود نظرش نسبت به من اینقدر تغییر کنه که دیگه حاضر نباشه صحبتهاش رو ادامه بده، ناراحت بودم. برای همین وقتی گفت تا نزدیک خوابگاه میرسونمتون، قبول نکردم و گفتم خودم میرم. اون هم که حسابی کلافه به نظر میرسید، زیاد اصرار نکرد و رفت.بعد از اون ماجرا، من دیگه ایشون رو در دانشگاه ندیدم. پدرشون هم که قول داده بودند توی این ماجرا دخالت نکنند، هیچ صحبتی در این باره با من نکردند. تماسی هم نه از طرف من با ایشون برقرار شد و نه از طرف ایشون یا مادرشون. یکی دو هفته گذشت و من دیگه به این نتیجه رسیدم که همه چیز تموم شده. واقعاً احساس بدی پیدا کرده بودم. احساسی به مراتب بدتر از زمانی که ماجراهای آقای محمودی پیش اومده بود....
دو هفته گذشت و من همچنان از جناب خواستگار بیخبر بودم. انواع فکرها و احساسات متناقض در این مدت به سراغم اومد. هر روز توی فکر بودم که امروز باهاش تماس بگیرم؟ از پدرش سراغش رو بگیرم؟ با مادرم مشورت کنم؟ کلاً کاری نکنم و منتظر باشم خودش تماس بگیره؟! واقعاً نمیدونستم کار درست چیه؟ یک شب مامان تماس گرفت و پرسید بالاخره کی میخواهی این بندههای خدا رو از بلاتکلیفی دربیاری؟ امروز مامانش تماس گرفته بود برای جواب گرفتن و من میمونده بودم چی بگم بهش. فقط گفتم من که بیخبرم. قرار بوده وقتی اومد اونجا، خودشون با هم صحبت کنند و نتیجه رو اعلام کنند. شما باید بیشتر در جریان باشید. اونم گفته که شما دو تا یک بار با هم صحبت کردید و بعد دیگه خبری از تو نشده و ظاهراً تو تمایلی به این ازدواج نداری و...! بعد هم مامان جناب خواستگار از مامان خواستند که تشریف بیارند اینجا تا هم بازدید اونا را پس داده باشند و هم باز بهانهای فراهم کرده باشند برای صحبت کردن ما و معلوم شدن نتیجه. از این حرفها خیلی تعجب کردم. من که تقریباً مطمئن شده بودم جناب خواستگار نظرش تغییر کرده، با خودم گفتم لابد هنوز به خانوادهاش نگفته که من اون دختری نیستم که فکر میکردند! به مامان گفتم همین روزها این ماجرا رو یکسره میکنم و جوابشون رو میدم. مامان هم دوباره شروع کرد به نصیحت که اینها آدمهای خوبی هستند و بهانه بیخودی نیار براشون و اگه فکراتو کردی، زودتر جواب بده. من هم گفتم چشم و خداحافظی کردم.
همون موقع، دلم رو زدم به دریا و برای جناب خواستگار پیامک فرستادم. نوشتم بعد از حرفهای دو هفته پیش، فکر میکردم دیگه نیازی نیست روی پیشنهادتون فکر کنم و جواب بدم. چند دقیقه بعد، به جای جواب دادن به پیامک، زنگ زد. دوست نداشتم جواب بدم... حرفی برای گفتن نداشتم... به اضافه اینکه ناراحتیهای همه اون چند روز هم یک دفعه هجوم آورده بودند و راه گلوم رو با بغض بسته بودند. بالاخره بعد از چند بار زنگ خوردن، گوشی رو جواب دادم.
خیلی سنگین و سرد سلام و احوالپرسی کردیم و بعد جناب خواستگار بدون مقدمه گفت من از حرفهای دو هفته پیش شما حدس زده بودم که احتمالاً پاسختون به این خواستگاری منفی است و میخواهید با بهانهای من رو از سر خودتون باز کنید. اما با این حال، تا امروز منتظر جواب شما بودم. هر روز هم به دانشگاه سر میزدم تا شما رو ببینم و جواب از شما بگیرم. اما هر بار، شما رو که از دور میدیدم، با آرامشی که در رفتارتون بود، احساس میکردم اگر بیام جلو و حرفی بزنم، این آرامش رو به هم میزنم و هر بار، مطمئنتر از قبل میشدم که جوابتون منفی بوده. اما حالا که با این پیامک آب پاکی رو ریختید روی دستم، میشه دلیل مخالفتتون رو بگید؟!
من شوکه شده بودم! نمیدونستم چرا اینطوری فکر کرده با خودش. گفتم من که اون روز حرفی نزدم که نشون دهنده منفی بودن جوابم باشه. من فقط چیزهایی رو در مورد خودم و گذشتهام به شما گفتم که فکر میکردم حق شماست که بدونید و ممکنه دونستنش، روی نظر شما تاثیر داشته باشه. ظاهراً هم بدجوری تاثیر داشت. چون به محض شنیدن اون حرفها، شما گفتگو رو تموم کردید و بعد از اون هم دیگه با من تماس نگرفتید. اگر به خاطر اون اشتباهی که در گذشته انجام دادم و خودم هم الان بابتش پیشمون هستم، نظرتون تغییر کرده باشه، بهتون حق میدم. اما دیگه نمیدونم دلیل اینکه منتظر جواب من هستید چیه؟ همه این حرفها رو در حالی میزدم که دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و از شدت بغض و ناراحتی، صدام میلرزید... وقتی حرفم تمام شد، جناب خواستگار گفت: ولی من فکر میکردم... فکر میکردم شما... فکر کنم سوءتفاهم شده... من حرفهای شما رو بد برداشت کردم... من معذرت میخوام. اصلا نمیخواستم شما رو ناراحت کنم... من فکر کردم شما این ماجرا رو سر هم کردید برای از سر باز کردن من... فکر نمیکردم حرفهای شما جدی باشه و...
دیگه واقعاً اشکهام سرازیر شده بود و جناب خواستگار هم متوجه این موضوع شد. بعد از کلی معذرتخواهی، گفت اینطوری نمیشه و من فردا باید هرطور شده شما رو ببینم تا هم این ناراحتی رو از دل شما در بیارم و هم حرفهای نگفتهمون رو تمام کنیم...
[=arial][=arial][=arial][=arial][=arial]فردا،نیم ساعت به قرار اجباری شب قبل، تماس گرفت و گفت آماده باشید میام دنبالتون. من با اینکه هنوز دلخور بودم و از شب قبل، مدام در حال گریه کردن بودم، چارهای جز این ندیدم که آماده بشم و برای صحبت با جناب خواستگار برم بیرون. چشمام اینقدر که گریه کرده بودم، قرمز شده بود و پف کرده بود. خوبی وقت قرارمون به این بود که هنوز آفتاب بود و میتونستم با عینک تیره، چشمهام رو بپوشونم! وقتی رفتم بیرون، دیدم جناب خواستگار با ماشین پدرش، اومده و نزدیک خوابگاه منتظرم ایستاده. سوار ماشین که شدم، با یک دسته گل خیلی قشنگ غافلگیرم کرد. گفت به تعداد همه روزهایی که با برداشت اشتباهم، بیخبر گذاشتمتون و باعث ناراحتیتون شدم، یک گل به نشانه معذرت خواهی گرفتم. امیدوارم که ببخشید. حالا اگه میبخشید و اجازه میدید بقیه حرفهامون رو بزنیم، یک چیزی بگید یا حداقل اون عینک رو از روی چشمهاتون بردارید تا مطمئن بشم اخم نکردید و قهر نیستید و حالتون از دیدن من به هم نمیخوره.
[=arial][=arial][=arial][=arial][=arial] از رفتارش خجالت کشیدم. با اینکه اشتباه گذشته من باعث به وجود اومدن این وضعیت شده بود، اما اون داشت معذرت خواهی میکرد! یک لبخند زورکی زدم و برای این که ناراحت نشه، بدون اینکه حواسم به چشمام باشه، عینکم رو برداشتم! همون لحظه به صورتم نگاه کرد و دید که چشمام به چه روزی در اومده. سرش رو با ناراحتی پایین انداخت. گفت برای من واقعاً مهم نیست که شما در گذشته چه روابطی داشتید. دلیلی نداشت که اون روز اون حرفها رو به من بزنید. من اون اندازه که لازم بوده، در مورد شما تحقیق کردم و شما رو زیر نظر داشتم و میدونم که اگر رابطهای هم بوده، اشتباهی بوده که شاید به خاطر شرایط سختی که داشتید پیش اومده. اگر همه چیز تموم شده، که دیگه مشکلی نیست و من از شما تشکر میکنم که با صداقت تمام این موضوع تمام شده رو به من گفتید، اگرچه نیازی به گفتنش نبود. اما اگه هنوز اثرات اون رابطه در زندگی شما باقی مونده، اگر من رو لایق بدونید، قول میدم که سعی کنم هر چیزی مربوط به گذشته بوده رو از خاطرتون محو کنم. مگر اینکه هنوز دلبستگی به اون شخص داشته باشید که دیگه.... گفتم من خیلی وقته که دیگه نه تنها دلبسته اون شخص نیستم، بلکه به شدت پشیمونم از تمام لحظاتی که صرف اون رابطه شده. مخصوصاً توی این دو هفته... با اتفاقاتی که افتاد و بی خبر بودن از شما و ... بیشتر از همیشه احساس پشیمونی میکردم از اون رابطه مسخره... از اینکه فکر میکردم اون اشتباه باعث شده من بهترین شانس زندگیم رو از دست بدم... وقتی گفتم بهترین شانس زندگی، جناب خواستگار ذوق زده شده بود و دوباره عین شبی که اومده بودند خواستگاری، خوشحال بود. تمام اون دو هفته، سوء تفاهمی بود که بین من و جناب خواستگار پیش اومده بود. اون فکر کرده بود من داستانسرایی کردم برای از سر باز کردن اون، و من فکر میکردم اون تنهام گذاشته، چون نظرش نسبت به من تغییر کرده!
[=arial][=arial][=arial][=arial][=arial] اون روز، همه حرفهامون رو زدیم و قول و قرارامون رو گذاشتیم و قرار شد که خود جناب خواستگار، جواب مثبت من رو به عرض خانوادهشون برسونند و اونا هم برای انجام رسم و رسومات بعدی، با خانوادهام تماس بگیرند. شب، اول مادر جناب خواستگار باهام تماس گرفت و کلی قربون صدقه ام رفت و برام آرزوی خوشبختی کرد و گفت امیدوارم پسرم بتونه برات یک زندگی خوب فراهم کنه. بعد از اون، مادرم که از طریق مادر جناب همسر باخبر شده بود، تماس گرفت و از خوشحالی اشک میریخت. میگفت از اینکه بالاخره تو قراره ازدواج کنی و خوشبخت بشی خوشحالم. منتظرم تا اتفاقی نیوفتاده، مراسمت هم انجام بشه و خیالم راحت بشه. گفت مادر جناب خواستگار دعوتمون کرده اونجا و قرار شده دو روز دیگه با بابا بیایم تا بقیه کارها رو همونجا انجام بدیم تا تو هم از درس و روزگارت عقب نمونی. آخر هم، جناب خواستگار پیامک زد و اولین حرفهای عشقولانه ما رد و بدل شد...
[=arial]دو روز بعد مامان و بابا اومدند شهری که من در اونجا درس می خوندم و خانواده جناب خواستگار هم اونجا زندگی میکردند. وقتی بابا رو دیدم، احساس کردم از یک ماه قبل که رفته بودم خونمون و خواستگاری برگزار شده بود، خیلی پیرتر و شکستهتر از همیشه شده. با خودم گفتم نه به اون سرحالی یک ماه قبل و دلخوشی من که فکر کردم بابا ترک کرده... نه به این شکستگی... معلومه دوباره رفته سراغ مواد... یک کمی هم دلخورتر از همیشه شدم... گفتم حالا که قراره مراسم بلهبرون من باشه و احتمالاً کلی از فامیلهای جناب خواستگار هم برای اولین بار قراره بابا و مامان رو ببینند، بابا با این وضعیتش آبروی من رو میبره...
مامان هم شکسته و خستهتر از همیشه به نظر میرسید. گفتم شاید خستگی راه باعث شده اینقدر مامان کسل و بیحال به نظر برسه. اما یه چیزی بیشتر از اینها بود. با اینکه چشمهاش از خوشحالی برق میزد، اما یک ناامیدی هم ته نگاهش به چشم میاومد...
خواهرم هم نیومده بود که از اون بپرسم چرا همه چیز اینقدر عجیب شده... چرا قیافه مامان و بابا اینقدر ناشناس شده برام... هرچند اگر بود، لابد باز مثل بار قبلی میگفت تو به فکر خودت باش!
[=arial]دعوت شده بودیم خونه آقای آموزشی مهربان یا همون پدر جناب خواستگار. حتی خودشون اومده بودند دنبالمون و با احترام تمام، ما رو بردند منزلشون. همون اول یک اتاق رو اختصاص دادند به مامان و بابا و گفتند از امروز تا هروقت توی این شهر باشید، این اتاق در اختیار شماست و ناراحت میشیم اگه جای دیگهای برید (هرچند ما هم جای دیگه ای برای رفتن نداشتیم) اتاق جناب خواستگار رو هم میخواستند به من بدهند تا این چند شب رو در کنار خانوادهام و خانواده جناب خواستگار باشم که من قبول نکردم و گفتم این چند شب رو هم خوابگاه میمونم و همین که مامان و بابا مزاحمتون هستند کافیه...
[=arial]روز اول که مامان و بابا تازه از راه رسیده بودند و خسته بودند. فردای اون روز، جمعه بود و مردهای خانواده هم در منزل بودند. بنابراین همون روز صبح همه دور هم جمع شدند و صحبتهای نهایی رو کردند. مامان و بابا، بر خلاف تصورم، مهریهام رو خیلی ساده و کم تعیین کردند: ۱۴ سکه طلا. پدر همسر هم لطف کردند و یک سفر حج هم به این مهریه اضافه کردند. برای مراسم هم قرار شد شنبه صبح اول وقت بریم برای آزمایش و اواسط همون هفته هم که مصادف بود با ولادت یکی از ائمه، عقدکنان مختصری بگیریم و مراسم اصلی رو بعد از تموم شدن درس من برگزار کنیم.
همه خوشحال بودند. حتی بابا که توی این سالها به ندرت لبخند روی لبش دیده بودم...
[=arial]بعد از انجام آزمایشها و گرفتن جواب، رفتیم برای خرید حلقه و لباس. من میخواستم یک لباس ساده در حد کت و دامن بخرم اما مادر جناب خواستگار اصرار داشت پیراهن سفیدی بخرم که کم از لباس عروس نداشت و قیمتش هم چندان کم نبود. گفتم آخه الان که مجلسمون کوچیکه و لزومی نداره اینقدر خرج کنیم... اما مادر جناب خواستگار گفت ما اینطوری خوشحالتر میشیم... دوست داریم زودتر توی لباس عروس ببینیمت... مامان و بابای خودت هم خوشحالتر میشن.. خلاصه اینقدر اصرار کردند که من برای خاطر دل اونها قبول کردم.
بالاخره روز موعود رسید. صبح، مادر جناب خواستگار همراه مادرم اومدند دنبالم و اول من رو بردند آرایشگاه (من تا اون زمان به صورتم دست نزده بودم). بعد از اصلاح صورت و مرتب کردن ابروها، با اینکه آرایش خیلی کمی روی صورتم کرده بودند و موهام رو هم خیلی معمولی درست کرده بودند، اما حسابی قیافهام تغییر کرده بود! مادر جناب خواستگار که میگفت مطمئنم بعد از عقد که چادرت رو برداری، پسرم نمیشناست! مامانم هم از خوشحالی گریه میکرد و مدام خدا رو شکر میکرد. توی همه این لحظهها، جای خالی خواهرم رو خیلی احساس میکردم و میگفتم ای کاش اون هم پیشم بود... اما باز میگفتم شاید اگه بود، دلش میشکست... شاید همین که نیست، بهتر باشه... خلاصه، بعد از "خوشگلازاسیون" و پوشیدن لباس مجللی که مادر جناب خواستگار برام انتخاب کرده بودند، چیزی از عروسها کم نداشتم. چادر سفید زیبایی که مادر جناب خواستگار بهم هدیه داده بود رو سرم کردم و رفتیم منزل آقای آموزشی مهربان. بزرگان فامیل جناب خواستگار دعوت شده بودند و عاقد و محضردار هم اومده بودند تا مراسم عقد رو در خانه برگزار کنند. مادر جناب خواستگار، با سلیقه تمام سفره عقد کوچکی چیده بود و اتاق عقد زیبایی آماده کرده بود. چیزی به اذان ظهر نمانده بود که عاقد، خطبه عقد را خواند و همزمان با الله اکبر اذان، بله رو از من گرفتند و من رو به عقد جناب خواستگار درآوردند. چقدر اون لحظه که قرآن دستم بود، دلم میخواست نماز بخونم و خدا رو به خاطر همه لطفهایی که به من داشت، شکر کنم. راسته که میگن دعای عروس در لحظه عقد مستجاب میشه. خواسته من هم بلافاصله بعد از خوندن خطبه عقد، برآورده شد. عاقد، که روحانی خیلی خوبی بود، پیشنهاد داد که همگی برای خوندن نماز جماعت آماده شوند و عروس و داماد رو هم تنها بگذارند تا توی این لحظات آغاز زندگیشون، حرفهاشون رو با خودشون و خدای خودشون بزنند.
همه از این پیشنهاد استقبال کردند و برای خواندن نماز، به سالن پذیرایی رفتند و من و جناب همسر تنها موندیم. خوشبختانه هردومون هم با وضو سر سفره عقد نشسته بودیم. بنابراین، پیش از اونکه من حجابم رو بردارم، پشت سر جناب همسر ایستادم و اولین نماز جماعت مشترکمون رو هم به پیشنمازی جناب همسر اقامه کردیم. اون نماز برای هر دوی ما قشنگترین و دوستداشتنیترین خاطره مراسم عقدمون شد...
یک ساعت از شروع نماز خوندن ما میگذشت و ما هنوز مشغول راز و نیاز بودیم و هر دومون، به نوعی در حال تشکر از خدای مهربون. همه بیرون از اون اتاق چشم انتظار ما بودند و فکر میکردند که ما در حال دل دادن قلوه گرفتن هستیم! کمکم صدای همه در اومده بود. مادر جناب همسر به قصد به هم زدن خلوت ما وارد اتاق شدند که دیدند ما هنوز رو به قبله نشستیم و من هم هنوز چادر به سر، پشت جناب همسر نشستم! سر و صدا کرد و گفت بسه دیگه! خدا رو خسته کردید! حالا دیگه نوبت ما شده. یک کم هم بیاید پیش ما! پدر و مادر من و پدر همسر رو هم صدا کردند.
از پدرم اجازه خواستند برای برداشتن چادرم. پدرم هم خودش اومد و چادرم رو از روی سرم برداشت. پیشونیم رو بوسید و دستم رو گذاشت توی دست جناب همسر و گفت دخترم رو به تو میسپرم. من براش اونطوری که باید، پدری نکردم. تو کمبودهایی که من براش گذاشتم رو هم جبران کن. سردی و چروکیدگی دستهای بابا تازه یادم انداخته بود که بابا چقدر پیر شده... مهربونی حرفهاش، تازه یادم انداخته بود که این بابای پیر و شکسته که چند سالی گرفتار مواد شده، توی دوران بچگی من، چقدر شاداب و سرزنده و دوستداشتنی بود... چقدر همون لحظه دلم برای بابای دوستداشتنی خودم تنگ شد...
بی اختیار گریه ام گرفت و بابا رو بغل کردم... دیگه مثل این سالها، لباسهاش بو نمیداد.. حتی بوی سیگار هم نمیداد... انگار همون بابای بچگیهام بود که فقط یهویی پیر شده بود. دلم میخواست دوباره دختر کوچولوی بابا بشم... دلم میخواست بلهای که یک ساعت قبل داده بودم رو پس بگیرم و بازم دختر بابا بشم... بابا هم گریهاش گرفته بود... اصلاً انگار همه گریهشون گرفته بود. بابا به زور من رو از بغل خودش بیرون کرد و دوباره دستم رو گذاشت توی دست جناب همسر و رفت یک گوشه ایستاد... بعد از اون، مامان و مامان جناب همسر و پدرش یکی یکی اومدند برای روبوسی و تبریک... اما من نگاهم، فکرم، قلبم پیش بابا مونده بود. دلتنگیهای همهی این سالها رو میخواستم توی همون لحظهها جبران کنم. اما دیگه نمیشد. بابا نگاهش رو از من میدزید و انگار دوست نداشت اشکی که توی چشمهاش بود رو ببینم... دوست نداشت توی چشمام نگاه کنه... انگار شرم داشت.. شاید چون فکر میکرد بابای خوبی نبوده برام.. اما نمیدونست که من همون لحظه، همه این سالها رو فراموش کرده بودم و دوباره بابا شده بود مرد اول زندگیم که بینهایت دوستش داشتم...
روبوسیها و تبریک گفتن ها و هدیه دادنها هرطور بود تمام شد و دوباره همه برای صرف ناهار به سالن پذیرایی رفتند و من و همسر رو تنها گذاشتند (البته ناهار رو برامون آوردند توی اتاق :دی) ترکیبی از احساس خجالت زیر بار نگاههای اول همسر به نو عروسش و احساس دلتنگی برای کودکیها و پدری که در کودکی آنقدر دوستش میداشتم و ناگهان از دست داده بودمش و امروز دوباره یافته بودمش، فضا را سنگین کرده بود. تلاش همسر هم برای تلطیف فضا بیفایده بود. برای همین به محض خوردن غذا، پیشنهاد داد به جمع بقیه مهمانها بپیوندیم و من هم استقبال کردم. تا دمدمههای غروب همه دور هم بودیم و کم کم مهمانها رفتند.
خانواده من و خانواده همسر تنها شدیم. همگی از صبح درگیر مراسم عقد بودیم و حسابی خسته بودیم. مادر همسر گفتند امشب دیگه جایی نداری بری و باید پیش خودمون بمونی! از پدرم هم اجازه گرفتند و گفتند اگه اجازه می دید، از امشب عروسمون پیش خودمون باشه و خوابگاه نره. اما مامان و بابا گفتند اینجا برای شما اسباب زحمت میشه و ... . بالاخره قرار شد اون شب رو پیش همسر بمونم و بقیه وقتهام هفته ای یکی دو شب اونجا باشم.
بعد از شام، مادر همسر، چند دست لباس راحتی و حوله و مسواک و صندل و ... رو که توی یک بسته بندی خیلی قشنگ پیچیده بود برام آورد و من رو برد به اتاق همسر.
اون شب، با اینکه خسته بودیم، اما تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم و با همسر حرف میزدیم. اتاقش اینقدر قشنگ و باسلیقه بود که فقط یکی دو ساعت درباره گوشه گوشه اتاقش و عکسهایی که روی دیوارها بود صحبت کردیم و بعد هم آلبوم عکس بچگی جناب همسر رو دیدیم و کلی خندیدیم و همینها کم کم سنگینی جوی که بینمون بود رو از بین برد. بعد هم که نزدیک اذان صبح شد. بیدار موندیم تا نماز صبح رو هم بخونیم و بعد بخوابیم. بعد از نماز، اینقدر خسته بودیم که به محض چشم بستن، به خواب عمیقی فرو رفتیم و از دور و برمون غافل شدیم.
توی خواب و بیداری بودم که صدای گریه شنیدم. فکر کردم خوابم. اما کم کم صدا بلندتر شد و مطمئن شدم که خواب نیستم. به زور چشمهام رو باز کردم و گوشم رو تیز کردم ببینم صدا از کجاست؟ همسر رو صدا کردم و گفتم بلند شو ببین کی داره گریه میکنه؟ هر دو سراسیمه از جا بلند شدیم و رفتیم بیرون. مادرم کنار حیاط نشسته بود و های های گریه میکرد. پدر و مادر جناب همسر هم هر کدوم یک گوشه ایستاده بودند و اشک می ریختند. بابا نبود...
بابا کجا بود؟! بابای من کجا بود؟ چرا همه داشتند گریه میکردند؟! چرا همه تا من رو دیدند، رو گردوندند و شونههاشون لرزید؟! همینطور که داشتم میپرسیدم بابا کجاست، همسر که انگار از همه چیز با خبر بود، دستم رو محکم گرفت و گفت آروم باش عزیزم... خدا بهت صبر بده...
با گریه و جیغ و فریاد گفتم برای چی بهم صبر بده؟ مگه چی شده که باید بهم صبر بده؟ چرا هیچ کسی هیچی به من نمیگه؟ جیغ میکشیدم و همه با صدای بلندتر گریه میکردند... توی بغل همسر از هوش رفتم... بعد که چشم باز کردم دیدم همسر با لباس مشکی کنارم نشسته و یه لباس مشکی آورده تا تنم کنم... گفتم تا نگی چی شده این لباس رو نمی پوشم.. دیگه نایی نداشتم برای جیغ کشیدن و داد زدن... فقط آروم و بی صدا اشک می ریختم و می پرسیدم چی شده... همسر پا به پای من اشک می ریخت و مونده بود چی بگه... با هزار جون کندن ماجرا رو تعریف کرد... بابای نازنینم چند ماه بوده که یک سرطان پیشرفته داشته... به حدی پیشرفت کرده بوده این سرطان که دکترا از همون اول جوابش کردند و گفتند حداکثر شش ماه دیگه زنده می مونه... درست همون موقع بوده که سر و کله جناب خواستگار پیدا شده و رفت و آمدش به خونه ما شروع شده. اونا از روز اول همه چیز رو می دونستند... همه می دونستند... حتی جناب خواستگار... فقط من بی خبر بودم... وقتی شنیدم بابا سرطان داشته و شش ماه جنگیده و درد کشیده جگرم سوخت... بابا تا شب عروسی من مقاومت کرده بود... دلیل اصرار مادر همسر برای پوشیدن پیراهن سفید و همه کارهای دیگه فقط خوشحال کردن دل بابای من بوده و من بی خبر... خدا... دلم می خواست بمیرم اون لحظه... دلم می خواست بمیرم و برم پیش بابام... بابایی که فردای عقد من، فردای اولین هم آغوشی من، هم بستر خاک سرد شده بود... لباس سفیدم، یک شبه سیاه شد...
دسته گل قرمز عروسیم، یک شبه رنگ باخت و سفید شد و تاج گل مزار بابا شد...
تبریک های دوست و آشنا، یک شبه تسلیت شد... تازه میفهمیدم چرا خواهر دسته گلم، شب خواستگاری من با اخم بهم گفته بود به فکر خودت باش... خواهرم شاهد زجر کشیدن های بابا بود و با این حال نمی خواست من بویی از این ماجرا ببرم... همه سکوت کرده بودند تا من سر و سامون بگیرم... چقدر خودخواه بودم که این سکوت ها رو به بدترین شکل ممکن تفسیر کرده بودم...
:parandeh::parandeh: :parandeh::parandeh::parandeh::parandeh: :parandeh::parandeh:
:parandeh:
پایان
ضمناً جهت اطلاع دوستان گرامی باید عرض کنم بنده به جهت زیبایی و جذابیت بیشتر داستان، اسامی جناب "محمودی" و "سمیرا" رو به جای جناب "م" و سرکار "س" جایگزین کردم.
اسم داستان رو هم خودم انتخاب کردم . با عنوان منتخب نویسنده متفاوت هست.
اگر نظر یا تحلیلی در مورد داستان "ازدواجی پرماجرا" داشتین منتظریم. :Gol:
واقعا آدم رومجبور ميكند كه به نكات ريزودرشتش توجه كند..ببخشيدقبل ازتحليل چندسوال داشتم:
اين داستان واقعي هست ديگه؟حتي جزئيات نوشته شده درآن هم همگي بر حسب واقعيته...يعني كلماتي كه اينجا شمابكاربرديد ازكلام خود كسي هست كه ماجرايش روبراي شما تعريف كرده؟
باسلام..چه طرح جالبي..
واقعا آدم رومجبور ميكند كه به نكات ريزودرشتش توجه كند..ببخشيدقبل ازتحليل چندسوال داشتم:
اين داستان واقعي هست ديگه؟حتي جزئيات نوشته شده درآن هم همگي بر حسب واقعيته...يعني كلماتي كه اينجا شمابكاربرديد ازكلام خود كسي هست كه ماجرايش روبراي شما تعريف كرده؟
متشكرم..
با سلام و احترام
از حضور و توجهتون متشکرم :Gol:
این داستان ها از وبلاگهای شخصی افراد در دنیای مجازی انتخاب شده، که هیچ تغییر و تصرفی در اون ایجاد نشده. (به جز نکته ای که در پست 89 در مورد داستان "ماجرای پر ازدواج" نوشتم.)
سلام
خواهش میکنم از این داستان ها بیشتر بذارید
من توکل کردم به خدا،اما فشار روحی و فکری اشکمو در آورده
نیاز به تزریق امید دارم
یکبار شکست خوردم و بعد گذشت یک سال هنوز پس لرزه هاشو تو خودم احساس میکنم
واقعا نیاز به recovery دارم
این سایت تنها دلخوشی من در اوقات فراغتم هست
به دادن امید به جوونایی مثل من ادامه بدید
با سلام
ممنون از اذر بانوی عزیز بابت این داستان زیباشون
خوش به حال دختر خانم که همچین خانواده فهیم و متدین و همسری با ایمان نصیبش شده
ارزوی خوشبختی برای همه جونامون دارم
وقتی خدا هیچوقت آرزوهات رو علی رقم همه تلاشهایی که میکنی برآورده نمیکنه چجوری میشه بهش اعتماد و اطمینان کرد؟و این که حق چی هست؟
با سلام و احترام
و تشکر از سوالتون.
این سوال شاید و حتما سوال خیلی از جوونای مجرد باشه، که چجوری به وعده های خدا اطمینان کنیم؟
چرا ما این همه صبر کردیم ولی از این وعده های خدا خبری نشد؟
من که چیز بدی نمیخوام! پس چرا دعاهام مستجاب نمیشه؟
مگه خدا نمیبینه من به سن ازدواج رسیدم و چقدر در اذیتم و...
اینا سوالاتیه که خیلی از جوونا دارن و هنوز به جواب قانع کننده ای نرسیدند.
داستان بعدی رو که قول داده بودم از امروز شروع کنم، کمی به تاخیر می افته، اول پاسخی به این نوع سوالات داده میشه و بعد به لطف خدا داستان بسیار زیبای بعدی شروع میشه.
البته امروز و فردا شاید وقت نکنم، ولی سر فرصت حتما در خدمتم.
:Gol:با تشکر از همراهی شما
موفق باشید
با سلام و احترام
تا جایی که به ذهنم می رسه به این سوال پاسخ میدم
گاهی اوقات بنا بر مصلحت هایی اجابت دعا به تاخیر می افته:
- فعلا شرایط استجابت دعا رو نداریم.
- خدا دیرتر دعامون رو مستجاب میکنه که بیشتر، بهتر و کاملتر ازش درخواست کنیم.
- گاهی عجله می کنیم و چیزی رو که به صلاح مون نیست با اصرار از خدا میخوایم و خدا هم بنا بر حکمتش نمیده.
و...
گاهی اوقات گناهانی می کنیم که درهای استجابت به رومون بسته میشه، دعاهامون حبس میشه و...
بعضی وقت ها مورد امتحان و آزمایشات الهی قرار گرفتیم، که حقیقت صبر و ثبات ایمان مون برای خودمون روشن بشه:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ.
آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم به حال خود رها می شوند و مورد آزمايش قرار نمی گیرند؟ و به يقين ما کسانی را که پیش از آنان بودند را آزمودیم (و اینها را نیز امتحان می کنیم، پس خدا حتما آنها را كه راست گفتند می شناسد و [نيز] دروغگويان را می شناسد.
طبق روایات نگه داشتن دین و ایمان در آخرالزمان مثل نگه داشتن آتشی بر کف دست هست! و همچنین در این زمان کسانی که ادعای محبت و دینداری دارند به شدت مورد آزمایش قرار میگیرند:
امام صادق(ع) ميفرمايند:
واي بر شما، امروز صبح کتاب «جفر» را مطالعه ميکردم و در زندگي مولودي ميانديشيدم که از ديدهها نهان ميشود، غيبتش به درازا ميانجامد و عمرش طولاني ميشود و مؤمنين در آن زمان به سختي آزموده ميشوند و از غيبت طولانياش دچار ترديد شده و بيشتر آنها از دينشان دست ميشويند و طوق اسلام را از گردن خود، بر ميدارند.4
و نيز امام رضا(ع) فرمودهاند:
به خدا سوگند آنچه را انتظار ميبريد [ظهور قائم (عج)] به وقوع نخواهد پيوست مگر آن که به سختي آزمايش شويد تا جايي که جز عده اندکي از شما [بر ايمان و عقيده خود] استوار نماند.5
مطالعه مطالب تاپیک زیر هم مفید هست ان شاءالله:
خدايا من كه گناهكار نيستم پس چرا دعايم را اجابت نمي كني؟
گاهی اوقات خدا از برخی بندگانش امتحانات ویژه و خاصی میگیره، تا عنایتی خاص و ویژه بکنه، امیدوارم همه از امتحانات الهی سربلند بیرون بیایم.
4. حسيني بحراني، سيدهاشم، ترجمه سيدمهدي حائري قزويني، سيماي حضرت مهدي(ع) در قرآن، صص 122ـ121.
5. محمد بن ابراهيم، نعماني، الغيبه، ص 206.
اما به هرحال هیچ وقت نباید ناامید شد و همیشه باید به درگاه الهی دعا کرد و درخواست نمود.
در ادامه به نمودارهای «دعادرمانی» (بایدها و نبایدهای دعا کردن و...) اشاره میشه:
ادامه دارد...
ناشايست ها براي دعا كننده
عواملی که باعث رد شدن دعا میشه:
ادامه دارد...
اوقات ناب براي دعا
مکان های ناب برای دعا
منبع: جداول و نمودارهای تربیتی-روانشناختی=(تفاوت هاي روانشناختي زنان با مردان)
با سلام و احترام
دوستان اگر باز هم سوالی داشتند در تاپیک زیر مطرح کنند تا کارشناسان گرامی پاسخ بدن:
خدايا من كه گناهكار نيستم پس چرا دعايم را اجابت نمي كني؟
ان شاءالله از اول صفحه جدید، داستان بعدی رو شروع می کنیم. :ok:
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم:Gol:
با سلام و احترام
اسمی که برای داستان جدید انتخاب کردم «ازدواجی پر ماجرا» هست.
این خاطره کمی طولانی تر هست، ولی خیلی شیرین و جذاب، پر از پند و درس عبرت و بسیار امیدوار کننده هست.
پیشاپیش از همراهی تون متشکرم :Gol:
داستان سوم: ازدواج پرماجرا
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان همهی ازدواجها از دختری آفتاب و مهتاب ندیده و متعلق به خانوادهای خوب آغاز نمیشود.
داستان همهی ازدواجها از پسری پاک که برای حفظ ایمانش رو به ازدواج میآورد، آغاز نمیشود.
داستان ازدواج ما هم از آن داستانهایی است که با هیچ کدام از اینها آغاز نمیشود.
اما همهی این داستانها، به یک جا ختم میشوند: برکت زندگی مشترک!
من دختر یک پدر معتاد و یک مادر بیسوادم.
فقر و بدبختی، دعوا و فحش و کتک، حسرت آرامش و خوشبختی یادگارهای پدر و مادرم از دوران کودکی تا نوجوانیام بود.
از نوجوانی تصمیم گرفتم زندگیام را با دستهای خودم بسازم. تصمیم گرفتم راهم را از پدر و مادرم جدا کنم. تصمیم گرفتم آیندهای غیر از آنچه پدر و مادرم برایم رقم زده بودند، داشته باشم. اوضاع درسم بد نبود. پشتکارم را بیشتر کردم تا موفقتر از آنچه بودم، بشوم. در کنار درس، به هر فعالیتی که در مدرسه انجام میشد نیز بیتوجه نبودم. به دنبال راه فراری بودم از شرایط اسفباری که در خانه داشتم. بنابراین از هر فرصتی استفاده میکردم. از کنار همین فعالیتها، گاهی چیزهایی نصیبم میشد که موقتاً رنگ زندگیام را تغییر میداد؛
اردوهایی که هر از گاهی پیش میآمد و طعم مسافرت و تفریح را به من میچشاند، جایزههای نقدی و غیرنقدی که یکی دوباری دریافت کردم و بخشی از آرزوهای کودکانهام را برآورده کرد، و از همه مهمتر، آشنایی با آدمهایی که هر کدام سکوی پرشی بودند برای رسیدن به آیندهای بهتر...
ادامه دارد...
شرکت در فعالیتهای جنبی مدرسه کمک کرده بود تا حد زیادی با مسائل مذهبی و دینی هم آشنا بشم و تقریباً مذهبی بشم.
میگم تقریباً، چون توی خونه با این چیزها آشنا نشده بودم و فقط یه چیزای سطحی از این طرف و اون طرف به گوشم خورده بود.
به هر حال، چادری سرم میکردم و اهل نماز اول وقت و گاهی شرکت در جلسات مذهبی شده بودم.
اما هنوز خیلی جا داشت که ایمانم قوی بشه.
روزها گذشت تا رسیدم به سالهای آخر دبیرستان.
یک دختر نسبتاً درسخون، فعال، کمی مذهبی و با کوله باری از تجربه و شوق فراوان برای حضور هرچه بیشتر در جامعه و حس شدید استقلالطلبی.
از طریق یکی از دبیران (آقای) مدرسه، با موسسهای آشنا شدم که خدمات آموزشی ارائه میداد.
بعد از ظهرها چند ساعتی میرفتم آنجا. هم به درسم میرسیدم و هم با کارهایی که اونجا میکردم، یک منبع درآمد هرچند کوچک برای خودم درست کرده بودم.
کمکم کارم رونق گرفت و شدم ویراستار کتاب همون دبیرم که من رو به اون موسسه معرفی کرده بود!
حسابی برای خودم شخصیت بزرگی شده بودم! هنوز دبیرستان رو تموم نکرده بودم که یک شغل اسم و رسم دار داشتم برای خودم!
و این برای من که در شرایط سخت خانوادگی بزرگ شده بود، خیلی ارزش داشت...
مدتی نگذشت که احساس کردم دبیرم به بهانه کار و درس و... داره بیش از حد به من نزدیک میشه!
ادامه دارد...
اما مساله اینجا بود که اون خودش یک زندگی مستقل و زن و بچه داشت! و من نمیتونستم اجازه بدم که اینطوری من رو به بازی بگیره...
بنابراین، با اینکه حق زحمتهایی که برای کتابش کشیده بودم رو هنوز نگرفته بودم، از ادامه همکاری انصراف دادم و همون یک ذره امیدی که برام درست شده بود رو هم از دست دادم.
البته این موضوع زیاد هم به ضرر من تموم نشد. چون اون سال، سال آخر بود و باید برای کنکور آماده میشدم و انصراف از اون کار باعث شد وقت بیشتری برای درس خوندن پیدا کنم و بالاخره موفق شدم در یک دانشگاه دولتی خیلی خوب و در یک رشتهی عالی قبول بشم.
باز هم یک افتخار دیگه که برای خودم خیلی ارزش داشت! دیگه مجبور نبودم برای تحصیلم پول خرج کنم و میتونستم با خیال راحت ادامه بدم درسم رو. اگه جایی جز اونجا قبول شده بودم، با وجود فقر و نداری و اعتیاد پدرم، مجبور بودم قید درس رو برای همیشه بزنم!
اما قبول شدن در یک دانشگاه دولتی اونم در شهر خودم، دیگه این دغدغهها رو نداشت. به اضافهی اینکه میتونستم دوباره با وجود آشناهایی که از دوران دبیرستان پیدا کرده بودم، یک کار هم برای خودم دست و پا کنم و اینجوری خرج خودم رو هم دربیارم.
خلاصه، همه چیز تا مدتی بر وفق مرادم بود...
******
شروع درس و دانشگاه، نه تنها فعالیتهای اجتماعی و کاریم رو محدود نکرد، بلکه باعث رشد و ترقی بیشترم هم شده بود. دیگه تبدیل شده بودم به یک دختر موفق و با پشتکار عالی، که الگوی خیلیها بودم و توی چند تا موسسه، به دانشآموزها مشاوره میدادم و گاهی تدریس میکردم.
تا اینکه دوباره سر و کلهی اون دبیر نامرد پیدا شد! اولش طوری اومد جلو که انگار هیچ موضوعی نبوده و فقط میخواد پول کاری که براش انجام دادم رو پرداخت کنه. منم خوشحال از اینکه زحمتهام بیخودی نبوده و بالاخره میتونم حاصل دسترنجم رو دریافت کنم، اما زهی خیال باطل!
چند باری به بهانههای مختلف من رو سر دووند و این طرف و اون طرف کشوند و هر بار دو دست از دو پا درازتر برمیگشتم بدون اینکه پولی ازش گرفته باشم. حسابی کلافهام کرده بود و فشار روانی زیادی روم بود و دیگه داشتم کلافه میشدم که باید چی کار کنم...
تا اینکه یک روز پیشنهاد بیشرمانه خودش رو برای داشتن رابطه با اون، به طور علنی گفت و آب پاکی رو ریخت روی دستم!
فهمیدم که نه از پول خبری هست و نه از هیچ چیز دیگه! فقط قراره آبروی من به بازی گرفته بشه و تمام!
ادامه دارد...
این بار، برای همیشه قید پولم رو زدم و رفتم و پشت سرم رو هم نگاه نکردم.
فقط بیشتر از هر زمانی احساس بدبختی و بیچارگی کردم، از اینکه اینطوری به بازی گرفته شده بودم، از اینکه حق زحمتی که کشیده بودم رو نگرفتم، از اینکه پدر و مادرم باعث شده بودند من اینقدر نیازمند باشم که دستم رو جلوی همچین آدمهایی دراز باشه و ....
دوست نداشتم کسی از دردم با خبر بشه. چون اگه میگفتم، ممکن بود از مشکلات خانوادگیم هم سر در بیارند، و من دوست نداشتم کسی بدونه که در چه شرایطی زندگی میکنم.
دوست نداشتم کسی حتی مطلع بشه که توی یک خونه اجارهای زندگی میکنیم و پدرم حتی پول موادش رو گاهی به زور از مادرم میگیره.
طاقت تحمل این همه حرف توی دلم رو نداشتم...
گاهی برای اینکه خالی بشم و حرفهام رو بدون دغدغه به کسی گفته باشم، به طور ناشناس وارد چت روم میشدم و با آدمهایی که نمیشناختم صحبت میکردم. اونجا تنها جایی بود که میتونستم بدون نگرانی از قضاوت دیگران و طرد شدن، حرفهام رو بزنم.
دیگه برام مهم نبود که کسانی که باهاشون حرف میزنم زن هستند یا مرد. اصلاً به فکر گناهِ کاری که انجام میدادم، نبودم.
اینقدر روم فشار بود و اینقدر از دنیا شاکی بودم که دیگه از دین و ایمان و خدا و پیغمبر هم چیزی یادم نمونده بود جز یک ظاهر نسبتاً مذهبی و نماز و روزههایی که بیشتر از سر عادت انجام میشد...
چتها گه گاهی ادامه داشت تا اینکه در چت روم با "آقای محمودی" آشنا شدم. آقای نسبتاً جوانی که مشکلات خانوادگیاش کم از من نداشت...
ادامه دارد...
آقای "محمودی" دوران سختی رو در کودکی گذرانده بود. پدرش را در کودکی از دست داده بود و در نوجوانی مادرش از دنیا رفته بود و او در آن سن، سرپرست خانواده شده بود. با این حال، تونسته بود تحصیلاتش رو ادامه بده. او که چند سالی از من بزرگتر بود، سطح تحصیلات تقریباً بالایی داشت و شاغل بود. با اینکه در دنیا واقعی ندیده بودمش و هیچ مدرکی برای تایید درستی گفتههاش نداشتم، اما حرفها و رفتارش طوری بود که میشد بهش اعتماد کرد و باورش کرد.
گاهی آقای "محمودی" بخشهایی از سختیهای زندگی گذشته و فعلیاش رو با من در میان میگذاشت اما بیشتر این من بودم که با او درددل یا مشورت میکردم.
بارها پیش اومد که من راجع به مشکلات مختلف، از مشکلات خانوادگی گرفته تا مشکلات درسی و کاری و دینی و ... با او صحبت کردم و به خوبی من رو راهنمایی کرد. کمکهای او به حدی برای من مفید بود که من همیشه پیش همه از او تعریف میکردم و کم کم کار به جایی رسید که یکی دو تا از دوستانم هم، اون رو مشاور خودشون قرار دادند!
وقتی میدیدم آقای "محمودی" مشکلات دوستانم رو حل میکنه، بیشتر از همیشه از آشنایی با او خوشحال میشدم. این آشنایی نه تنها باعث شده بود بخشی از سختیها و خاطرات گذشته رو فراموش کنم، بلکه کمک کرده بود دوباره روی پای خودم بیاستم و فرد مستقلی بشم که حتی در مواردی برای دیگران مفید باشم. همهی این حسهای خوب باعث شده بود که با آقای "محمودی" صمیمیتر و نزدیکتر از قبل بشم.
ارتباط با آقای "محمودی" بخشی از زندگیم شده بود. تبدیل شده بود به فردی که همیشه همه چیز رو در موردم میدونه و در همه کارها طرف مشورتم قرار میگیره. اما هنوز، آقای "محمودی"، آقای "محمودی" بود و یک دوست معمولی...
*******
حدود یک سال از آشنایی من و آقای "محمودی" میگذشت. کمکم زمزمههایی بین ما شروع شده بود. مرور خاطرات آشنایی، دلتنگیهای وقت و بیوقت، نگرانی از آینده و ... همه، نشانه این بود که ما بیش از آنچه فکر میکردیم و انتظار داشتیم، به هم وابسته و یا شاید دلبسته شده بودیم!
بالاخره یک روز، آقای "محمودی" حرف ازدواج رو پیش کشید و از من خواستگاری کرد.
با اینکه مدتی بود برای همچنین روزی لحظهشماری میکردم، اما به محض شنیدنش، غم عجیبی به دلم نشست!
انگار همه آرامشی که در آن مدت در کنار آقای "محمودی" پیدا کرده بودم، به یک باره از بین رفت و طوفانی در دلم برپا شد.
ازدواج...
ازدواج؟
ازدواج!
ادامه دارد...
ازدواج شوخی بردار نبود! ازدواج چیزی نبود که فقط من تصمیمگیرندهاش باشم! ازدواج، پای خانوادهام رو هم به این رابطه میکشوند.
پای پدری که فقط مواد میشناخت... پای مادری که برای درآوردن خرج و مخارج زندگی، فقط نخ و سوزن رو میشناخت... پای برادری که فقط عیاشی رو بلد بود... و پای خواهری که هیچ چیز از زندگی نفهمیده بود...
من چطور میتونستم موضوع ازدواج رو با همچین خانوادهای در میان بگذرام؟ چطور میتونستم توقع کمک و پشتیبانی از آنها داشته باشم؟
با اینکه آقای "محمودی" رو خوب شناخته بودم، اما وقتی حرف ازدواج بین ما به طور جدی طرح شد، ترس عجیبی پیدا کرده بودم که نکنه او را نمیشناسم؟ از کجا معلوم چیزهایی که گفته درست بوده؟
نیاز داشتم به اینکه یک نفر این انتخاب رو تایید کنه. اما روی هیچ کدام از اعضای خانوادهام نمیتونستم حساب باز کنم... حتی اگر به فرض، همه چیز خوب بود و آقای "محمودی" واقعاً همونی بود که نشون میداد، نمیتونستم اطمینان داشته باشم از اینکه در نهایت، پدرم به این ازدواج رضایت بده! شاید ترجیح میداد دخترش رو بده به یک داماد پولدار تا خودش هم به نوایی برسه! نه اینکه به یک پسر آسمون جل بدبختتر از خودش دختر بده...
این فکرها به محض شنیدن درخواست ازدواج از زبان آقای "محمودی" مثل خوره به جونم افتاد...
********
از روزی که آقای "محمودی" درخواست ازدواجش رو مطرح کرد، آرامشی که در آن یک سال به دست آورده بودم از بین رفت. از طرفی به او علاقهمند شده بودم و احساس میکردم تکیهگاه محکمی برای زندگیام خواهد بود و از طرفی، نگران بودم که شاید او همانی که نشان میدهد، نباشد. علاوه بر اینکه از رضایت خانوادهام هم اطمینان نداشتم.
باز هم مثل همیشه، کسی را نداشتم که با او مشورت کنم. روزهای خیلی سختی بود. در نهایت تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم به نام سمیرا که از قبل با آقای "محمودی" آشنا شده بود، صحبت کنم و نظر او را درباره آقای "محمودی" بپرسم.
آقای "محمودی" را خودم به "سمیرا" معرفی کرده بودم و او چند باری برای حل مشکلاتش با آقای "محمودی" تماس گرفته بود و همیشه از او تعریف میکرد. اما وقتی نظر او را درباره ازدواج با آقای "محمودی" پرسیدم، دست از همه آن تعریفها برداشت و شروع کرد به نصیحت کردن من، که او آدم مناسبی برای ازدواج با تو نیست. حرفهای "سمیرا" بیشتر ته دلم را خالی کرد و پایم را سست کرد. ناآرامی و بیقراریام به حدی رسیده بود که دیگر شبها هم کابوس میدیدم.
چند ماهی به همین منوال گذشت. دلهرهها و نگرانیهایم از یک طرف، دلبستگی و نیازم به آقای "محمودی" از طرف دیگر، من را از پا در آورده بود. تنها کسی که در این مدت گاهی حرفهایم را به او میزدم، "سمیرا" بود و او هم هربار من را حتی از ادامه ارتباط با آقای "محمودی" حذر میداد. اما من هنوز هم نمیتوانستم دل از این رابطه بکنم و حتی نمیتوانستم فکر ازدواج با آقای "محمودی" را از سرم بیرون کنم.
دلم را خوش کرده بودم به دیداری که قرار بود همان روزها با آقای "محمودی" داشته باشم. آقای "محمودی" ساکن شهری دیگر بود و من تا آن روز، او را از نزدیک ندیده بودم. با خودم گفتم شاید خیلی از این دلهرهها و نگرانیها با دیدن آقای "محمودی" برطرف شود و شاید حتی با آمدنش، بهانهای برای معرفیاش به خانوادهام مهیا شود.
بنابراین، خودم را موقتاً با فکر دیدار آقای "محمودی" آرام کردم...
ادامه دارد...
بیشتر آنچه را به آن امید دارد از دست می دهد
و سریع تر در آنچه از آن می ترسید واقع می شود .
داستان ادامه دارد... :ok:
[=arial]آرامشی که از انتظار دیدار آقای "محمودی" پیدا کرده بودم، هم زیاد دوام نیاورد.
پیگیریهای دوستم، "سمیرا" و هشدارهای پیدرپی که برای تمام کردن این رابطه میداد، کمکم داشت کلافهام میکرد و از این همه دخالتش خسته شده بودم، اما میگذاشتم به پای دوستی و دلسوزیاش.
بین همان کلافگیها و سردرگمیها بودم که یک روز، با شنیدن خبری از طرف آقای "[=arial]"محمودی"[=arial]" شوکه شدم.
اون روز، فهمیدم که هنوز خیلی چیزها از آقای [=arial]"محمودی"[=arial] نمیدونم یا حتی بعضی از چیزهایی که میدونم، اشتباه هستند!
آقای [=arial]"محمودی"[=arial] برای من، مردی ۲۵ ساله بود که اواخر تحصیلش رو پشت سر میگذاشت و کارمند یک ادارهی دولتی بود؛ دو خواهر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند و او که نه پدری داشت و نه مادری، به تنهایی زندگی میکرد.
اما آن روز، آقای [=arial]"محمودی"[=arial] اعتراف کرد به اینکه سن واقعیاش، حدود سی سال بوده. به علاوهی اینکه یک بار ازدواج کرده و حدود دو سال قبل، از همسرش جدا شده.
[=arial] اما ای کاش ماجرا به همینجا ختم میشد! آقای [=arial]"محمودی"[=arial] روزی که این اعترافات رو انجام داد، به گفته خودش، تازه متوجه شده بود که در تمام این مدت جدایی از همسرش، از وجود یک بچه بیاطلاع بوده!!!
درسته! آقای [=arial]"محمودی"[=arial] پدر یک دختر بچه یک سال و نیمه بود! آقای "محمودی" 25 ساله مجردِ تنها، در عرض چند دقیقه تبدیل شد به آقای "محمودی" 30 ساله، متاهل و پدر! نمیدونستم ناراحتیام از دروغها و پنهانکاریهای آقای [=arial]"محمودی"[=arial] رو بروز بدم یا خوشحالیم از اینکه امروز متوجه شده که یک دختربچه شیرین داره...
هرجور بود، خودم را جمع و جو کردم و با اشتیاق فراوان، آقای [=arial]"محمودی"[=arial] را برای اولین دیدار با کودکش راهی کردم.
اما از همون لحظه، پرونده ازدواج با آقای [=arial]"محمودی"[=arial] رو در ذهنم بستم و حتی خودم را برای قطع دوستی، یا یک دوستی دورادور با آقای [=arial]"محمودی"[=arial] آماده کردم...
ادامه دارد...
آقای "محمودی" به دیدار کودک یک و نیم سالهاش رفت و همان شب، با اشتیاقی وصفناپذیر با من تماس گرفت و شروع کرد به تعریف تک تک لحظات آن دیدار. بیخبر از اشکهایی که من در آن لحظات ریخته بودم و فکر و خیالهایی که با خودم کرده بودم و امید و آرزوهایی که بر باد داده بودم.
بعد از اینکه همه ماجرا را تعریف کرد و هیجانش فروکش کرد، تازه به یاد من و بلایی که بر سر من آورده بود افتاد و بغضی که در صدایم موج میزد را شنید.
هنوز هم همان حرفهای عاشقانه قبلی را تکرار میکرد، اما دیگر هیچ کدام از آن حرفها برایم دلنشین و باورکردنی نبود.
او هنوز هم از آینده زیبایی حرف میزد که میتوانیم در کنار هم داشته باشیم! اما برای من دیگر هیچ آینده مشترکی با او وجود نداشت.
چطور همچین چیزی ممکن بود با وجود همسر و فرزندش؟
اما او میگفت که قصد ندارد دوباره با همسرش زندگیاش را از سر بگیرد و زیر یک سقف زندگی کند و هزار حرف عاشقانهای مثل این که من جز تو با کسی زندگی نخواهم کرد... اما مگر این حرفها هنوز هم برای من باور کردنی بود؟
همان یک دروغ درباره سناش کافی بود که دیگر، هیچ کدام از حرفهایش را جدی نگیرم و باور نکنم.
اینکه هنوز هم به حرفهایش گوش میدادم، فقط به این دلیل بود که او نزدیک یک سال غمها و شادیهای من را شنیده بود و انصاف نبود که همهی آنها را فراموش کنم. اما دیگر نه علاقهای به او داشتم و نه حرفهایش را باور میکردم.
خودش هم متوجه این موضوع شده بود. سعی در جبران اشتباهی که کرده بود، بیفایده بود. برایش آرزوی خوشبختی کردم و به خاطر فرزندش، از او خواهش کردم که به زندگی دوباره با همسرش برگردد.
اما او حاضر نبود به این سرعت همه چیز بین ما تمام شود و خواست تا معلوم شدن وضعیتش، حداقل مثل یک دوست معمولی در کنارش بمانم.
با بیمیلی پذیرفتم؛ ولی ای کاش همانجا همه چیز تمام میشد تا من باز هم از چیزهای تازهتری با خبر نشوم...
ادامه دارد...
ادامه رابطه من و آقای "محمودی" در آن شرایط، وقت و انرژی زیادی از من میگرفت. تا پیش از آن ماجرا، حداقل کمی امید به آینده داشتم اما آن موقع دیگر همین امید هم نبود. فقط یک ارتباط بیهوده و بی هدف بود که حتی آرامشی هم به طرفین نمیداد.
خوشبختانه، خیلی زودتر از آنچه که فکر میکردم، دختر کوچولوی آقای "محمودی" توی دلش جا باز کرد و او را مصمم به ازدواج مجدد با همسرش کرد. از این بابت خوشحال بودم. چون تکلیف خودم هم معلوم بود و میدونستم خیلی زود، همین تماسهای گاه و بی گاه بین من و آقای "محمودی" هم برای همیشه قطع میشه.
اما ظاهراً من هنوز هم باید درگیر این ماجرا باقی میموندم. چراکه از طرفی، آقای "محمودی" و همسرش با وجود آشتی و ازدواج مجدد، تصمیم گرفتند برای مدتی جدای از هم زندگی کنند و این یعنی آقای "محمودی" باز هم بهانه و فرصت برای تماس گرفتن با من رو داشت.
اما از طرف دیگه، آقای "محمودی" بعد از اعلام تصمیمش به ازدواج مجدد با همسرش، خواستهای را با من در میان گذاشت که پرده از راز دیگری برمیداشت...!
او از من خواست تا دوستم، "سمیرا" را از جریان ازدواج آقای "محمودی" مطلع کنم!
تازه آن موقع بود که فهمیدم در تمام این مدت، درد دلها و مشورتهایم را پیش دوستی مطرح میکردم که خودش مدتها دل در گروی آقای "محمودی" داده بود و در تمام این مدت، پنهان از من، روابطی بین آن دو نفر برقرار بوده است.
تازه آن موقع بود که دلیل رفتارها و دخالتهای بیش از حد "سمیرا" را در مورد ازدواجم با آقای "محمودی" فهمیدم.
دخالتهایی که من آنها را به پای دلسوزی "سمیرا" میگذاشتم و در حقیقت از دشمنی او بوده است.
تازه آن موقع بود که دلیل خیلی از رفتارهای "سمیرا" را که صمیمیترین دوستم بود، فهمیدم. رفتارهایی که بارها، من را به گریه انداخته بود و با گفتن آنها پیش آقای "محمودی" خودم را آرام کرده بودم. هرچند آقای "محمودی" منکر هرگونه علاقهای به "سمیرا" بود اما ادامه ارتباط پنهانیاش با "سمیرا" آن هم وقتی میدانست باعث ناراحتی و اذیت من میشود، هیچ توجیهی نداشت.
اما واقعیت انکارناپذیر این بود که در همه مدتی که من نقش معشوقه آقای "محمودی" را بازی میکردم، او چه چیزهایی را از من پنهان نکرده بود... و جالبتر از همه اینکه حالا از من میخواست که ماجرای ازدواجش را به "سمیرا" بگویم تا از ادامه ارتباط با آقای "محمودی" صرفنظر کند!
از دست دادن کسی که فکر میکردم عاشقش هستم، کم بود که حالا باید میپذیرفتم که صمیمیترین دوستم، دشمن من بوده است! و تازه با همهی اینها، باید واسطهای بین این دو دشمن خودم، یا به عبارتی، دو معشوق واقعی میشدم و خبر جدایی آنها را به هم میدادم. این واقعاً خارج از حد تحملم بود... انصاف نبود که این همه بدبختی یک باره بر سرم خراب شود...
از آن روز به بعد، مشکل من آقای "محمودی" نبود، بلکه حالا مشکل اصلی "سمیرا" بود.
دیگر آقای "محمودی" نبود که حلال مشکلات بود؛ بلکه حالا این من بودم که باید گرهی از زندگی آقای "محمودی" میگشودم و "سمیرا" را از سر او باز میکردم. به علاوه اینکه وقتی ماجرای ازدواج آقای "محمودی" را به اطلاع "سمیرا" رساندم و او هم فهمید که من از روابط پنهانی آنها با خبر شدم، دشمنیهای او با من نیز آشکارتر از هر زمانی شد.
"سمیرا" تبدیل شد به دشمنی که قصد نابود کردن من و زندگی آقای "محمودی" را داشت. از طرفی به هر شکلی که میتوانست من را آزار میداد و از طرف دیگر، دردسرهایی برای آقای "محمودی" درست میکرد. حتی تا آنجا پیش رفته بود که به آقای "محمودی" گفته بود هنوز هم حاضر است با او ازدواج کند و همسر دوم او شود...
ادامه دارد...
من به خاطر یک ناراحتی جزئی از رفتار و درخواست دبیرم، پناه به کسانی بردم که خودشان ناراحتیهای خیلی خیلی بزرگتری برای من به وجود آوردند و باورهای زیادی را در ذهن من نابود کردند.
من که تقریباً برای اولین بار، سعی کرده بودم به دوستی نزدیک شوم و حرفهای دلم را به او بزنم، با کاری که "سمیرا" انجام داد، اعتماد به دوست را فراموش کردم. دوستی و ارتباط با آقای "محمودی" و حواشی بعد از آن که دیگر نه جایی برای اعتماد باقی میگذاشت و نه جایی برای امیدواری به آینده...
رابطهای که از ابتدا تا انتها، بیش از یک سال طول نکشید، تا دو سال بعد شب و روز زندگی من را به خود درگیر کرد.
رفتار "سمیرا" روز به روز زنندهتر میشد. آزار و اذیتهایی که به من میرساند و حرفهایی که در دانشگاه پشت سر من به هرکسی میگفت یک طرف، دست از سر آقای "محمودی" و زندگیاش برنداشتن هم یک طرف...
اما آخرین فاجعه، زمانی رخ داد که همسر آقای "محمودی" به چیزهایی شک کرد و بعد از سرک کشیدنهای متوالی، از بد روزگار، شماره تماس من را پیدا کرد و گمان کرد که در تمام این مدت، من همسرش را از او دور نگه داشتهام... بیآنکه ردّی از "سمیرا" پیدا کرده باشد!
باز هم ضربهای دیگر...
اما این هم به نفع من تمام شد. باعث شد برای همیشه آن ارتباط نیمبند با آقای "محمودی" را تمام کنم و خودم را از همه درگیریهای بین آقای "محمودی" و دوستم "سمیرا" کنار بکشم.
با اینکه رفتار "سمیرا" با من هنوز هم آزاردهنده بود، اما سعی کردم او را، که هر روز مجبور به دیدنش بودم، ندیده بگیرم و سرم را آنقدر گرم فعالیتهای دیگر کنم که جایی برای حضور او یا آقای "محمودی" در ذهنم باقی نماند...
ادامه دارد...
از روزی که تصمیم گرفتم آقای "محمودی" و دوستم، "سمیرا" را از ذهنم پاک کنم و حرفها و رفتارشان را نادیده بگیرم و فکرم را مشغول موضوعات دیگر کنم، انرژی مضاعفی پیدا کردم. هرچه چشمم را به روی حرکات "سمیرا" بیشتر میبستم، احتیاجم به گفتگو با آقای "محمودی" کمتر میشد و چشمم به روی دوستان خوب و واقعی بازتر میشد. دوباره برگشتم به همان دوران قبل که با وجود سختیها، موفق بودم.
به اواخر دوره کارشناسی رسیده بودم. با اینکه سالهای اول را به خاطر درگیری با آن ارتباطها غلط، حسابی از دست داده بودم، اما از روزی که تصمیم گرفتم تمام نشانههای آن ارتباط را از خودم دور کنم، توانستم به تدریج جبران سالهای از دست رفته را بکنم و نه تنها درسم را به موقع به اتمام برسانم، بلکه حتی در کنکور کارشناسی ارشد هم نتیجه نسبتاً رضایت بخشی را کسب کنم.
این بار، بر خلاف کارشناسی که در شهر خودم قبول شده بودم، در یک شهر خیلی دور از شهر خودم قبول شده بودم و این دوری کمی برایم سخت بود. اما برای خودم خیلی مطلوب بود. چراکه برای مدت هرچند کوتاهی باعث میشد از شهر خودم و گرفتاریها و رنجهایی که در خانه و دانشگاه داشتم دور شوم و آنطور که دوست دارم زندگی کنم.
دوره ارشد با سنگینی درسها، فرصت درگیر شدن به روابطی مثل رابطه با آقای "محمودی" و منحرف شدن از مسیری که انتخاب کرده بودم را از من گرفته بود و بابت این موضوع شاکر خدا بودم. حتی برای اینکه وقتم تلف نشود، شرکت در فعالیتهای جنبی و کار و همه چیز را تعطیل کرده بودم و فقط گاهی برای تامین هزینههای جزئی تحصیلم، کارهایی مثل تایپ یا ترجمه را در خوابگاه برای دانشجویان دیگر انجام میدادم.
در همان دوره، چند خواستگار از بین دانشجوهای رشتههای مختلف داشتم اما جوابم به همه آنها نه بود. هنوز هم بابت خانوادهام احساس سرافکندگی میکردم و نگران این بودم که اگر با یکی از این خواستگارها کار به جای باریک بکشد و با خانوادهام روبرو شوند، نه تنها فرصت ازدواج را از دست بدهم، بلکه بقیه دانشجوها نیز از شرایطم باخبر شوند و با دیده تحقیر به من نگاه کنند. به اضافه اینکه ماجرای آقای "محمودی"، هم تا حدودی اعتمادم را سلب کرده بود و هم احساس گناهی به من القا کرده بود که نمیتوانستم به راحتی با آن کنار بیایم.
من دیگر خودم را دختری پاک و باکره نمیدانستم و از اینکه دیگران با این تصور به خواستگاری من آمده بودند احساس عذاب وجدان میکردم. دلیلی هم نمیدیدم که همهی اینها را برای هرکسی که به خواستگاریام میآمد توضیح دهم. این بود که بدون حتی لحظهای درنگ، همه را رد میکردم...
ادامه دارد...
اواخر دوره ارشدم بود. کلاسهایم تمام شده بود، اما برای انجام پایان نامه، مجبور بودم بیشتر از همیشه در دانشکده باشم و با مسئولین قسمتهای مختلف سروکار داشته باشم. از بین مسئولان مختلف، بیشترین کمک و حمایت از طرف مسئول آموزش بود. او، مرد میانسالِ فوقالعاده مهربانی بود که مشکلات همه دانشجویان را تا حدی که در توانش بود، در کمترین وقت ممکن حل میکرد و پیگیر کارهای همه بود. به همین دلیل، همه ما عادت کرده بودیم که هر مشکلی -آموزشی و غیرآموزشی- برایمان پیش آمد، به او مراجعه کنیم و از او راهکار بخواهیم.
یک روز که برای انجام یک سری از کارها به آموزش مراجعه کرده بودم، با لحن مهربان و پدرانه همیشگیاش، رو به من کرد و گفت: شنیدم هیچ کی جز خودت رو قبول نداری، دخترم!
حسابی از این حرف جا خوردم! منظورش رو نمیفهمیدم. اما پیش از اینکه بتونم از شدت تعجب زبان باز کنم، خودش ادامه داد: چرا جواب خواستگاری فلانی رو ندادی؟ اون که یکی از بهترین و با اخلاقترین دانشجوهای این دانشگاه است!
هنوز هم متعجب بودم! این بار تعجبم از این بود که او چطور از این ماجرا با خبر است! باز هم خودش به دادم رسید و گفت: که خود آن آقا، ماجرا را با من در میان گذاشته و از من خواسته که واسطه بشم. حالا اگر مشکلی هست به من بگو.
نمیدونستم باید چه جوابی بدم. هیچ ایرادی در اون آقا وجود نداشت که بهانه دستم بده و به مسئول آموزش بگم. داشتم مِن مِن کنان آسمان ریسمان رو به هم میبافتم که مسئول آموزش گفت بهانه الکی نیار و برو بشین فکرهات رو بکن و تا دو روز دیگه جوابت رو به من بگو. اگر جوابت نه بود، دلیل درست و حسابی بیار برام، و اگر نه نبود، به من بگو تا هماهنگ کنم یک روز توی همین دفتر آموزش بیاید و حرفهاتون رو بزنید!
دیدم موضوع خیلی جدی شده و اگر همین الان جواب ندم، این ماجرا خیلی طولانی میشه. برای همین خیلی قاطعانه گفتم که شرایط خانوادگیم اجازه نمیده که به ازدواج با ایشون فکر کنم. این رو گفتم و خداحافظی کردم و اومدم.
از فردای اون روز، دائم نگران این بودم که دوباره این ماجرا از سر گرفته نشه و مسئول آموزش بازهم پیگیری نکنه. برای همین رفت و آمدم رو کمتر کرده بودم و اگر کاری برام پیش میاومد، سعی میکردم در شلوغترین ساعات کاری برم تا کسی فرصت حرف زدن با من رو پیدا نکنه...
چند وقتی از آن ماجرا نگذشته بود که در خوابگاه زمزمههایی به گوشم رسید. ظاهراً آن آقای خوب و با اخلاق، همزمان با درخواست ازدواج از من، از یکی دیگر از دختران همخوابگاهی هم خواستگاری کرده بود و اتفاقاً گفتگوهای آنها به مراحل خوبی هم رسیده بود!
باز هم خدا رو شکر کردم که بیخودی درگیر ماجرای تازهای نشدم.
ادامه دارد...
یکی دو ماه بعد، همزمان با چند روز تعطیلی قصد داشتم به خانه سری بزنم. اما پیش از رفتن، برای تحویل فرمی پیش مسئول آموزش رفته بودم. از اینکه زودتر از موعد فرم رو تحویل داده بودم، متوجه شد که قصد سفر دارم. گفت لابد دلت هوای خونه رو کرده که با این عجله و زودتر از همه فرمات رو تحویل میدی؟
لبخندی زدم و گفتم آره. خیلی وقته سر نزدم به خانواده، چند روزی میرم و تا اول هفته آینده برمیگردم.
پرسید برای رفتن و تهیه بلیط که مشکلی نداری؟ (چون مصادف بود با تعطیلات، بلیط سخت گیر میاومد) و من خوشحال و خجالتزده از این همه لطف و مهربانی مسئول آموزش، گفتم که از قبل به فکر بودم و برای فلان روز بلیط تهیه کردم.
خلاصه، کارم رو انجام داد و با روی خوش بدرقهام کرد و گفت انشالله خوش بگذره.
مدت زیادی بود که به خونه سر نزده بودم و زیاد از احوال خانواده خبر نداشتم. روزی که رسیدم خونه متوجه تغییراتی شدم که برام عجیب بود. دکوراسیون خونه بعد از مدتها کمی تغییر کرده بود، بابا خوشاخلاقتر شده بود و ظاهراً کمتر به سراغ مواد میرفت، مامان سرحالتر از همیشه بود و خواهرم هم مشغول به کار شده بود.
فردای روزی که رسیدم، مامان گفت با خواهرت برو به سلیقه خودت یک پارچه بخر تا برات لباس بدوزم. گفتم الان لباس لازم ندارم، نمیخواد زحمت بکشی. اما مامان اصرار کرد که حتماً باید بری. فردا مهمان دعوت کردم و خوب نیست که تو لباس مناسبی نداشته باشی.
منم شاکی از اینکه چرا بدون هماهنگی با من کسی رو دعوت کردی؟ یک لحظه احساس کردم همه تغییراتی که از دیروز در خانه و رفتار اعضای خانواده دیده بودم، همه نمایشی بود برای فریب من و راضی کردن من به ازدواج با کسی که نمیدانستم کی هست و چه کاره است!با خودم گفتم ما که به جز خالهها و یکی دو تا فامیل دیگه با کسی رفت و آمد نداریم و با اونهام که رودروایسی نداریم! این همه اصرار دیگه برای چیه؟! :Gig:
پس باز شروع کردم به سوالپیچ کردن مامان که حالا مگه قراره کی بیاد که اینقدر مهمه؟ همون لباسهای قدیمیام مگه چه مشکلی دارند؟ و ....
دست آخر مامان لب باز کرد که قراره برای تو خواستگار بیاد!
اینقدر ناراحت شده بودم که ترجیح میدادم همون موقع وسایلم رو جمع کنم و دوباره برگردم به خوابگاه... اما مامان با خواهش و اصرار مانعم شد و خواست که فقط تا فردا صبر کنم و با خواستگارها آشنا بشم. منم تا فردا، عین برج زهرمار شدم و سرم رو گرم کردم به کتابهام. نه پارچهای خریدم و نه حتی به خودم رسیدم....
تا فردا که قرار بود خواستگارها تشریف بیاورند، من هم کمی از لجاجت دست برداشته بودم. دلم برای مامان و زحمتهاش و نگرانیهاش سوخت. قبول کردم که از خواستگارهای پذیرایی کنم. اما زیر بار بزکدوزک و لباس آنچنانی نرفتم. یه لباس معمولی پوشیدم و چادری که هیچ هماهنگی با رنگ اون لباس نداشت رو دم دست گذاشتم و منتظر شدم تا خواستگار بیاد و طبق رسم همیشگی، براش چایی ببرم.
وقتی خواستگارها زنگ در رو زدند، طاقت نیاوردم و از پشت پنجره یک سرک کشیدم تا بدونم قراره برای کی چایی ببرم!! خیلی عجیب بود! قیافه داماد خیلی خیلی برام آشنا بود و میدونستم که یک جایی دیدمش. بر خلاف اون چیزی هم که تصور میکردم، داماد و مادرش فوقالعاده آدمهای با شخصیتی به نظر میرسیدند. نکته عجیب دیگه هم این بود که وقتی وارد خونه شدند، با مامانم حسابی گرم و صمیمی گرفته بودند. انگار از قبل همدیگر رو میشناختند! پس چرا من نمیشناختمشون؟ چرا یادم نمیآمد که اون آقا پسر رو کجا دیدم؟! کلافه شده بودم از اینکه یادم نمیاومد!
چایی رو آماده کردم و چند دقیقه بعد از نشستن مهمانها، وارد مجلس شدم و سلام و احوالپرسی و تعارف چایی و ... . بعد هم، با اینکه به مامان گفته بودم من بعد از تعارف چایی اونجا نمینشینم، نشستم و زل زدم به داماد و رفتم توی فکر که من این بنده خدا را کجا دیدم! ( بیحیـــــــا)
یک وقت به خودم اومدم و دیدم حرف اینه که ما بریم با هم حرف بزنیم! من هم که اصلاً آمادگی همچنین موقعیتی رو نداشتم... دست و پام رو گم کرده بودم و حتی نمیتونستم حرف بزنم. به زور و اصرار ما رو فرستادند داخل اتاق...
ادامه دارد...
در قسمت قبل فراموش کردم که بگم اینقدر از دعوت بدون هماهنگی مامان ناراحت و دلخور بودم که حتی نپرسیدم کی قراره بیاد؟ شغلش چیه؟ خانوادهاش چطوریه؟ اصلاً فامیلشون چیه! هیچی در مورد خواستگار محترم نمیدونستم! به علاوه، مامان هم داشت برای خواستگارها تهیه شام میدید و من حسابی چشمام گرد شده بود از این کار مامان! با خودم گفتم لابد خودشون از قبل بریدن و دوختن و امشب هم قراره به تن من کنند! وقتی هم که رفتار صمیمی خانواده خودم و خواستگارها رو دیدم، مطمئن شدم که اینا از قبل با هم آشنا شدند و صحبتهاشون رو کردند...
خلاصه با همه ناراحتی و عصبانیتی که بابت این خواستگاری ناخواسته و هماهنگی نشده داشتم، با جناب خواستگار رفتیم داخل اتاق تا صحبت کنیم.
شاید اگر فامیلش رو میدونستم ممکن بود زودتر یادم بیاد که کجا دیدمش اما راستش، روم نمیشد فامیلش رو بپرسم! برای اینکه از فضولی نمیرم و یه جوری سر حرف رو هم باز کرده باشم، همون اول کار پرسیدم ببخشید، من شما رو کجا دیدم؟! خیلی برام آشنا هستید. حالا نمیدونم، من اشتباه میکنم یا اینکه واقعاً ما از قبل همدیگر رو میشناختیم؟
جناب خواستگار، که خیلی هم سربهزیر و آقا بود (و با همین سربهزیری و رفتار متشخصش داشت اعصاب من رو خورد میکرد، چون داشت ته دلم رو خالی میکرد و ترغیبم میکرد به ادامه گفتگو و شاید حتی ازدواج ) یه لبخندی زد و گفت حدستون درسته و ما قبلاً همدیگر رو دیدم اما شما زیاد من رو نمیشناسید.
پرسیدم کجا شما رو دیدم؟
که جواب داد حالا اجازه بدید صحبتهامون رو بکنیم و همدیگر رو بیشتر بشناسیم، بعداً خودتون متوجه میشید که کجا همدیگر رو دیدیم. فعلاً ترجیح میدم چیزی در این باره نگم تا روی انتخاب و تصمیم شما تاثیر نگذاره. اگر گفتگوی این جلسه خوب پیش رفت و شما موافق ادامه صحبتها بودید، آخر همین جلسه میفهمید که کجا همدیگر رو دیدیم. اما فعلاً در اینباره یا هرچیز دیگهای که به این موضوع ربط پیدا کنه، صحبت نکنیم. توی دلم گفتم ایش! تنها دلیلی که باعث شده الان بیام بشینم اینجا و با شما صحبت کنم همین بوده که بفهمم کجا دیدمت! وگرنه که همچین هم تمایلی به آشنا شدن با شما ندارم! اما دیگه زشت بود که بیشتر از این روی این موضوع کلید کنم. بنابراین ساکت شدم و منتظر شدم تا ایشون باب آشنایی رو باز کنند.
اون هم زیاد معطل نکرد و راست رفت سر اصل قضیه. انگار متوجه شده بود که هیچی در موردش نمیدونم و الان هم با اکراه زیاد نشستم اونجا. برای همین شروع کرد به معرفی خودش.
هرچی بیشتر از خودش میگفت، من بیشتر یخم باز میشد! کم کم حتی خودم هم مشتاق شده بودم به ادامه این گفتگو و لابلای حرفهاش، سوالهایی میپرسیدم که بهتر و بیشتر بشناسمش. خودم کاملاً داشتم احساس میکردم که چطوری ذره ذره نظرم داره تغییر میکنه و قیافه عبوسم چطوری داره خندون و خوشحال میشه! حرفامون اینقدر گل انداخته بود که توی دلم گفتم دست مامان درد نکنه که به فکر شام هم بوده! زشت بود تا این وقت شب این بندههای خدا رو گرسنه نگه داریم و آخر هم گرسنه از خونه بفرستیم!
بین حرفهامون احساس کردم که یک مهمان جدید هم به جمع اضافه شده که ظاهراً پدر جناب خواستگار بودند که تا اون موقع بیرون از خونه به انتظار نشسته بودند و وقتی دیدند حرفهای ما گل انداخته و اوضاع رو به راهه، ایشون هم تشریف آورده بودند داخل.
خلاصه، بعد از بیشتر از سه ساعت حرف زدن (فک زدن!) و اطمینان از اینکه من با ادامه این گفتگوها موافقم و نظرم تا اینجا مثبت بوده، از ایشون پرسیدم که حالا نمیخواهید بفرمایید کجا شما رو دیدم؟
این دفعه، بر خلاف بار اول که فقط یک لبخند از روی شرم و خجالت تحویلم داده بودند، با خوشحالی و ذوقزدگی (از اینکه نظر اینجانب رو جلب فرمودهاند! ) خندیدند و گفتند لازم نیست جواب بدم. الان که بریم بیرون از این اتاق خودتون همه چیز رو متوجه میشید....
ادامه دارد...
دیگه نیازی نیست بگم وقتی از اتاق رفتیم بیرون چه کسی رو دیدم!
ولی تصور کنید من رو در اون لحظه. با یک عالم سوال و کلی کنجکاوی میخواستم زودتر بفهمم که بالاخره راز این ماجرا چیه!
وقتی چشمم به آقای آموزشی مهربان افتاد برای چند لحظه لال شده بودم! انگار بقیه هم بیشتر از من منتظر اون لحظه بودند تا واکنش من رو ببینند. شکار لحظهها بود! همه یک نگاهشون به من بود و یک نگاهشون به آقای آموزشی و در حال زیرزیرکی خندیدن به قیافه من!
بالاخره بعد از چند لحظه سکوت و دهان از تعجب باز مونده من، آقای آموزشی با خنده گفتند: دخترم نمیخوای خوشآمد بگی بهم؟ این یکی دو روزی که دانشگاه نبودی دلم تنگ شده بود، این همه راه با عهد و عیال راه افتادیم اومدیم، پرسون پرسون پیداتون کردیم، حالا واستادی فقط نگام میکنی؟
منم که حسابی دست و پام رو گم کرده بودم و نمیدونستم چی بگم! لپام گل انداخته بود و از خجالت و هیجان خیس عرق شده بودم! لام تا کام نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرم رو انداخته بودم پایین!
جمع به فریادم رسیدند و هرکدوم یک چیزی گفتند و خندیدند تا بالاخره منم تونستم حال عادی پیدا کنم.
بعد هم دو تا مامانها به بهانه آماده کردن شام رفتند به آشپزخونه و بابا و جناب خواستگار رو هم فرستادند دنبال نخود سیاه و من رو با آقای آموزشی تنها گذاشتند.
آقای آموزشی گفتند گویا پسرشون یکی دو باری من رو در دانشگاه دیده بودند و از من خوششون اومده بوده. روزی هم که آقای آموزشی راجع به خواستگاری همدانشگاهیم با من صحبت کردند پسرشون هم همون جا بودند و بعد از اون روز، یک کم پیگیر میشن تا بفهمن ماجرای اون خواستگاری به کجا رسید و وقتی مطمئن میشن، موضوع رو با پدرشون در میون میگذارند که اگر شما این خانم رو میشناسید و تاییدشون میکنید، برای امر خیر با خانوادهشون تماس بگیرید. آقای آموزشی هم از طریق یکی از دوستانشون که همشهری ما بودند، تحقیقاتی میکنند و حتی دربارهی وضعیت خانوادهام همه چیز رو مطلع میشن. با این حال، به دلیل شناختی که از من داشتند به راهشون ادامه میدن و با پدر و مادرم تماس میگیرند برای خواستگاری. اما برای اینکه من مثل همیشه مخالفت بیجا نکنم یا جلوی آقای آموزشی احساس شرمندگی نکنم یا احیاناً توی رودربایستی گیر نکنم، از پدر و مادرم خواهش میکنند که حداقل تا اولین دیدار چیزی درباره هویت این خواستگارها به گوش من نرسه! بعد از این توضیحات، پدرانهتر از همیشه من رو دختر خودشون خطاب قرار دادند و گفتند این بار، واقعاً بشین و فکرات رو بکن. نه به خاطر اینکه پسر منه! اصلاً به این موضوع فکر نکن و به هیچ عنوان اجازه نده که این نسبت روی تصمیمت اثربذاره. فقط به خواستههای خودت فکر کن و ببین آیا در این خواستگار وجود داره یا نه؟ آیا اون میتونه خوشبختت کنه یا نه؟ تا هر وقت هم خواستی سبک و سنگینهات رو بکن. اگه دیدی لازمه، تحقیق هم بکن. حتی اگر میخوای، همین امشب از پدر و مادرت اجازه میگیرم که شما یکی دو بار دیگه هم با هم ملاقات داشته باشید تا حرفهاتون رو بزنید. فقط توی این مدت نگران هیچ چیز نباش و روی کمک من حساب کن. تا قطعی شدن جوابت هم نمیذارم کسی از این موضوع با خبر بشه تا بتونی با خیال راحت فکرات رو بکنی و تصمیم بگیری.
حرفهای آقای آموزشی مهربان، مثل همیشه آرامش بخش بود. انگار الان هم یک مشکل آموزشی برام پیش اومده بود و آقای آموزشی داشت با صبوری هم من رو آرام میکرد و هم مشکل رو برطرف میکرد. مهر جناب خواستگار که از همون اواسط گفتگو حسابی به دلم افتاده بود () با حرفهای آقای آموزشی هم بیشتر نسبت به این موضوع احساس خوشایندی بهم دست داد. هنوز خیلی چیزا بود که باید در مورد جناب خواستگار میدونستم و خیلی تردید داشتم نسبت به این انتخاب. اما حرفهای آقای آموزشی بهم دلگرمی داد.
بعد از حرفهای آقای آموزشی، تقریباً مطمئن بودم که جوابم به این خواستگاری مثبته! اما برای اینکه بتونم کمی بیشتر با جناب خواستگار آشنا بشم، وقتی بعد از شام نظرم رو پرسیدند گفتم اگر پدر و مادرم اجازه بدهند و آقای آموزشی و خانمشون هم موافق باشند، هم یک کم بیشتر راجع به این موضوع فکر کنم و هم یکی دو بار دیگه، در حضور آقای آموزشی با جناب خواستگار صحبت کنم. (چون بعد از اون چند روز دوباره میرفتم شهری که در اونجا درس میخوندم و امکان برگزاری جلسات بعدی در خونه خودمون نبود، ناچار بودیم که جلسات بعدی رو توی شهر جناب خواستگار ادامه بدیم)
اونا هم که از این جواب، تلویحاً متوجه نظر مثبتم شده بودند، حسابی خوشحال شدند و مبارک باد گفتند و دهنشون رو شیرین کردند
توی همه این لحظات، شرم داشتم به نگاه خسته و در عین حال، خوشحال و امیدوار مادرم نگاه کنم.
از برخوردی که روز قبل باهاش کرده بودم پشیمون بودم. از اینکه در مورد رفتارش قضاوت بدی کرده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود، عذاب وجدان گرفته بودم.
با اینکه از همه اتفاقات عجیب و غیر منتظره اون شب بینهایت خوشحال بودم، اما بغض عجیبی گلوم رو فشار میداد و هر لحظه احساس میکردم الانه که اشکام سرازیر بشه...
ادامه دارد...
سلام خداقوت
نمیدونیدمن از اول داستان زندگیتونو می خونم ولی امروز وقتی این قسمتشو خوندم بغضی بود که گلومو گرفت و اشکی بود که تو چشمام جمع شد که چقدر خدامهربونه و بقول مادرم هوای بندهاشو داره و نیمه و همراه آدمارو بهشون میرسونه اگر صبر کنند !
منم یه کار اشتباه و ندانم کاری داشتم البته خداروشکر خانواده آگاهی دارم و خدای مهربان و دوستان دلسوز:ok:و کمکم کردن تا به خودم بیام و یه قولایی با خدام بستم و منتظر همسر و نیمه حلال خودمم و دوست دارم بهش خیانت نکنم تا ...:hamdel:
منم خیلی دوست دارم داستان زندگیمو اینجا بنویسم البته وقتی مثل شما ازدواج موفقی کردم بنویسم برام دعاااااااااااااااااکنیدتا به زودی ان شاالله:Sham:
با سلام و احترام
خیلی خوش اومدین به اسک دین :Gol:
از همراهی و نظرتون در این داستان متشکرم.
امیدوارم سال جدید، سالی پربرکت توام با موفقیت و سربلندی، و همچنین برآورده شدن حاجات به خیر و مصلحت براتون باشه.
امیدوارم به زودی خدا همسری شایسته بهتون عنایت کنه و داستان امیدآفرین بعدی رو شما شروع کنید. :ok:
ضمناً داستان هایی که در این تاپیک گذاشته میشه، داستان زندگی بنده نیست! داستان های واقعی هست که میخونم، و به نظرم هر کدوم مفید و کاربردی باشه در این تاپیک قرار میدم.
دوستان اگر داستان ازدواجی امیدآفرین، از خودشون یا اطرافیان شون داشتند میتونن یا برای بنده بفرستند که به مرور در این تاپیک بذارم، یا با هماهنگی قبلی خودشون خاطره ازدواج شون رو در این تاپیک بنویسند.
با تشکر
موفق باشید :Gol:
سلام
ممنون ،ببخشید من فکر کردم این داستان که هست داستان زندگی شماست .درهرصورت موفق و سربلند باشید:ok:
[=arial][=arial][=arial][=arial]اون شب، بعد از رفتن خواستگارها، از طرفی از خوشحالی و هیجان در پوست خودم نمیگنجیدم و از طرفی، ناراحتی از برخوردی که روز قبلش با مامان کرده بودم ناراحتم میکرد. از اونجایی که دیر وقت بود و همه خسته بودیم، اون شب فرصتی برای حرف زدن پیش نیومد. فردا هم که مامان مثل همیشه از اول وقت درگیر کارها و مشتریهاش شد.
شب، وقتی کمی سرش خلوتتر شده بود سر صحبت رو با من باز کرد. گفت دیدی حالا بد تو رو نمیخواستم؟ آدمهای خوبی به نظر میرسند. خودت حتماً بیشتر از ما میشناسیشون. اگر هم قرار به تحقیق باشه باز خودت بهتر از ما میتونی این کار رو انجام بدی. ریش و قیچی رو میسپرم به خودت. اگه میدونی خوب هستند، زیاد معطل نکن این بندههای خدا رو. زودتر جواب بده و بذار تا من و بابات هنوز سرپا هستیم، حداقل تو بری سر خونه و زندگیات.
تلخی عجیبی پشت حرفهای مامان بود که نگرانم میکرد.
با اینکه اوضاع آرومتر از همیشه بود، اما احساس میکردم یک ماجرایی در کار هست که من خبر ندارم.
شب که با خواهرم تنها شدم ازش پرسیدم این مدتی که من نبودم، اینجا چه خبر بوده؟ اخمهاشو کشید توی هم و گفت تو به فکر خودت باش! نمیخواد نگران ما و اوضاع اینجا باشی. بعد هم پشت کرد به من و خودش رو زد به خواب...
حس میکردم خواهرم به موفقیتهای من و موقعیتی که برام پیش اومده حسادت میکنه و شاید حتی چشم دیدن من رو هم نداره... بهش حق میدادم... اما اون هم نباید زحمتهایی که خودم کشیده بودم رو نادیده میگرفت و از من بیزار میشد... اون شب و روزهای بعد، رابطه من و خواهرم به سردی و در سکوت گذشت تا اینکه باز من به خوابگاه برگشتم.
[=arial][=arial][=arial][=arial] یکی دو روز بعد از اینکه رسیدم خوابگاه، مادر جناب خواستگار با من تماس گرفتند و احوال پرسی کردند و بعد هم تعارف کردند که یک روز ناهار رو همراه اونا باشم. میدونستم که این دعوت بیشتر برای اینه که من و جناب همسر فرصت داشته باشیم که با هم صحبت کنیم اما از اینکه دعوتشون رو بپذیرم معذب بودم. بنابراین تشکر کردم و گفتم انشالله فرصت دیگهای خدمتشون میرسم.
یک هفته بعد، جناب خواستگار رو همراه پدرشون در دانشگاه دیدم. همون موقع، به پیشنهاد خود جناب خواستگار قرار گذاشتیم برای چند روز بعد که خارج از دانشگاه و جایی غیر از منزل ایشون، با هم ملاقات داشته باشیم و صحبتهامون رو بکنیم. اینطوری بهتر بود. چون وقتی پدر و مادر ایشون حضور نداشتند، من راحتتر میتونستم حرفهام رو با جناب خواستگار بزنم. اولین بار که همدیگر رو دیده بودیم، بیشتر ایشون صحبت کرده بودند. این بار نوبت من بود که از خودم بگم. وضعیت خانوادهام رو که دیده بودند. اما باز هم یادآوری کردم و پرسیدم شما و پدر و مادرتون با این قضیه مشکلی ندارید؟ فردا بین فامیل باعث سرافکندگیتون نباشه این موضوع... که گفت به هر حال توی هر خانواده مشکلاتی هست. اما برای من و خانوادهام، شما مهم هستید که اون معیارهایی که ما میخواهیم رو دارید. فامیل و حرف فامیل هم زیاد اهمیت نداره.
بعد از اینکه کمی بیشتر صحبت کردیم، من ماجرای آقای محمودی رو هم به طور سربسته تعریف کردم. مشخص بود که از شنیدن این ماجرا خیلی ناراحت شده و هضمش براش سخته. به هر سختی و مکافاتی بود، گفت انشالله که این موضوع تموم شده و دیگه از این اتفاقات پیش نمیآد.
یک کم بهم برخورده بود... از اینکه صداقتم باعث شده بود نظرش نسبت به من اینقدر تغییر کنه که دیگه حاضر نباشه صحبتهاش رو ادامه بده، ناراحت بودم. برای همین وقتی گفت تا نزدیک خوابگاه میرسونمتون، قبول نکردم و گفتم خودم میرم. اون هم که حسابی کلافه به نظر میرسید، زیاد اصرار نکرد و رفت. بعد از اون ماجرا، من دیگه ایشون رو در دانشگاه ندیدم. پدرشون هم که قول داده بودند توی این ماجرا دخالت نکنند، هیچ صحبتی در این باره با من نکردند. تماسی هم نه از طرف من با ایشون برقرار شد و نه از طرف ایشون یا مادرشون.اما حس کردم با شنیدن این ماجرا، نظرش در مورد من تغییر کرده. چون دیگه بعد از اون، حرفی بین ما رد و بدل نشد و وقتی چند دقیقهای به سکوت گذشت، ختم جلسه رو اعلام کرد و دیر رسیدن من به خوابگاه رو بهانه کرد و گفت اگر بیشتر از این بمونیم، میترسم مشکلی برای شما پیش بیاد و بهتره که بریم.
یکی دو هفته گذشت و من دیگه به این نتیجه رسیدم که همه چیز تموم شده. واقعاً احساس بدی پیدا کرده بودم. احساسی به مراتب بدتر از زمانی که ماجراهای آقای محمودی پیش اومده بود....
ادامه دارد...
دو هفته گذشت و من همچنان از جناب خواستگار بیخبر بودم. انواع فکرها و احساسات متناقض در این مدت به سراغم اومد. هر روز توی فکر بودم که امروز باهاش تماس بگیرم؟ از پدرش سراغش رو بگیرم؟ با مادرم مشورت کنم؟ کلاً کاری نکنم و منتظر باشم خودش تماس بگیره؟! واقعاً نمیدونستم کار درست چیه؟
یک شب مامان تماس گرفت و پرسید بالاخره کی میخواهی این بندههای خدا رو از بلاتکلیفی دربیاری؟ امروز مامانش تماس گرفته بود برای جواب گرفتن و من میمونده بودم چی بگم بهش. فقط گفتم من که بیخبرم. قرار بوده وقتی اومد اونجا، خودشون با هم صحبت کنند و نتیجه رو اعلام کنند. شما باید بیشتر در جریان باشید. اونم گفته که شما دو تا یک بار با هم صحبت کردید و بعد دیگه خبری از تو نشده و ظاهراً تو تمایلی به این ازدواج نداری و...! بعد هم مامان جناب خواستگار از مامان خواستند که تشریف بیارند اینجا تا هم بازدید اونا را پس داده باشند و هم باز بهانهای فراهم کرده باشند برای صحبت کردن ما و معلوم شدن نتیجه.
از این حرفها خیلی تعجب کردم. من که تقریباً مطمئن شده بودم جناب خواستگار نظرش تغییر کرده، با خودم گفتم لابد هنوز به خانوادهاش نگفته که من اون دختری نیستم که فکر میکردند!
به مامان گفتم همین روزها این ماجرا رو یکسره میکنم و جوابشون رو میدم. مامان هم دوباره شروع کرد به نصیحت که اینها آدمهای خوبی هستند و بهانه بیخودی نیار براشون و اگه فکراتو کردی، زودتر جواب بده. من هم گفتم چشم و خداحافظی کردم.
همون موقع، دلم رو زدم به دریا و برای جناب خواستگار پیامک فرستادم. نوشتم بعد از حرفهای دو هفته پیش، فکر میکردم دیگه نیازی نیست روی پیشنهادتون فکر کنم و جواب بدم.
چند دقیقه بعد، به جای جواب دادن به پیامک، زنگ زد. دوست نداشتم جواب بدم... حرفی برای گفتن نداشتم... به اضافه اینکه ناراحتیهای همه اون چند روز هم یک دفعه هجوم آورده بودند و راه گلوم رو با بغض بسته بودند. بالاخره بعد از چند بار زنگ خوردن، گوشی رو جواب دادم.
خیلی سنگین و سرد سلام و احوالپرسی کردیم و بعد جناب خواستگار بدون مقدمه گفت من از حرفهای دو هفته پیش شما حدس زده بودم که احتمالاً پاسختون به این خواستگاری منفی است و میخواهید با بهانهای من رو از سر خودتون باز کنید. اما با این حال، تا امروز منتظر جواب شما بودم. هر روز هم به دانشگاه سر میزدم تا شما رو ببینم و جواب از شما بگیرم. اما هر بار، شما رو که از دور میدیدم، با آرامشی که در رفتارتون بود، احساس میکردم اگر بیام جلو و حرفی بزنم، این آرامش رو به هم میزنم و هر بار، مطمئنتر از قبل میشدم که جوابتون منفی بوده. اما حالا که با این پیامک آب پاکی رو ریختید روی دستم، میشه دلیل مخالفتتون رو بگید؟!
من شوکه شده بودم! نمیدونستم چرا اینطوری فکر کرده با خودش. گفتم من که اون روز حرفی نزدم که نشون دهنده منفی بودن جوابم باشه. من فقط چیزهایی رو در مورد خودم و گذشتهام به شما گفتم که فکر میکردم حق شماست که بدونید و ممکنه دونستنش، روی نظر شما تاثیر داشته باشه. ظاهراً هم بدجوری تاثیر داشت. چون به محض شنیدن اون حرفها، شما گفتگو رو تموم کردید و بعد از اون هم دیگه با من تماس نگرفتید. اگر به خاطر اون اشتباهی که در گذشته انجام دادم و خودم هم الان بابتش پیشمون هستم، نظرتون تغییر کرده باشه، بهتون حق میدم. اما دیگه نمیدونم دلیل اینکه منتظر جواب من هستید چیه؟
همه این حرفها رو در حالی میزدم که دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و از شدت بغض و ناراحتی، صدام میلرزید... وقتی حرفم تمام شد، جناب خواستگار گفت: ولی من فکر میکردم... فکر میکردم شما... فکر کنم سوءتفاهم شده... من حرفهای شما رو بد برداشت کردم... من معذرت میخوام. اصلا نمیخواستم شما رو ناراحت کنم... من فکر کردم شما این ماجرا رو سر هم کردید برای از سر باز کردن من... فکر نمیکردم حرفهای شما جدی باشه و...
دیگه واقعاً اشکهام سرازیر شده بود و جناب خواستگار هم متوجه این موضوع شد. بعد از کلی معذرتخواهی، گفت اینطوری نمیشه و من فردا باید هرطور شده شما رو ببینم تا هم این ناراحتی رو از دل شما در بیارم و هم حرفهای نگفتهمون رو تمام کنیم...
ادامه دارد...
خیلی ممنون سرکار آذربانو بابت داستان های زیباتون:Gol::Kaf:
و سال نو رو بهتون تبریک میگم:Mohabbat:
من منتظر ادامه داستان هستم:ok::Cheshmak:
با سلام و احترام
از همراهی و لطف دوستان که باعث دلگرمی بیشتر من، به ادامهٔ این تاپیک میشه متشکرم. :Gol::Gol::Gol:
امیدوارم این داستانها درس عبرت و نور امیدی برای همه جوونا باشه.
[=arial][=arial][=arial][=arial][=arial]فردا،نیم ساعت به قرار اجباری شب قبل، تماس گرفت و گفت آماده باشید میام دنبالتون. من با اینکه هنوز دلخور بودم و از شب قبل، مدام در حال گریه کردن بودم، چارهای جز این ندیدم که آماده بشم و برای صحبت با جناب خواستگار برم بیرون. چشمام اینقدر که گریه کرده بودم، قرمز شده بود و پف کرده بود. خوبی وقت قرارمون به این بود که هنوز آفتاب بود و میتونستم با عینک تیره، چشمهام رو بپوشونم! وقتی رفتم بیرون، دیدم جناب خواستگار با ماشین پدرش، اومده و نزدیک خوابگاه منتظرم ایستاده. سوار ماشین که شدم، با یک دسته گل خیلی قشنگ غافلگیرم کرد. گفت به تعداد همه روزهایی که با برداشت اشتباهم، بیخبر گذاشتمتون و باعث ناراحتیتون شدم، یک گل به نشانه معذرت خواهی گرفتم. امیدوارم که ببخشید. حالا اگه میبخشید و اجازه میدید بقیه حرفهامون رو بزنیم، یک چیزی بگید یا حداقل اون عینک رو از روی چشمهاتون بردارید تا مطمئن بشم اخم نکردید و قهر نیستید و حالتون از دیدن من به هم نمیخوره.
[=arial][=arial][=arial][=arial][=arial]
از رفتارش خجالت کشیدم. با اینکه اشتباه گذشته من باعث به وجود اومدن این وضعیت شده بود، اما اون داشت معذرت خواهی میکرد! یک لبخند زورکی زدم و برای این که ناراحت نشه، بدون اینکه حواسم به چشمام باشه، عینکم رو برداشتم! همون لحظه به صورتم نگاه کرد و دید که چشمام به چه روزی در اومده. سرش رو با ناراحتی پایین انداخت. گفت برای من واقعاً مهم نیست که شما در گذشته چه روابطی داشتید. دلیلی نداشت که اون روز اون حرفها رو به من بزنید. من اون اندازه که لازم بوده، در مورد شما تحقیق کردم و شما رو زیر نظر داشتم و میدونم که اگر رابطهای هم بوده، اشتباهی بوده که شاید به خاطر شرایط سختی که داشتید پیش اومده. اگر همه چیز تموم شده، که دیگه مشکلی نیست و من از شما تشکر میکنم که با صداقت تمام این موضوع تمام شده رو به من گفتید، اگرچه نیازی به گفتنش نبود. اما اگه هنوز اثرات اون رابطه در زندگی شما باقی مونده، اگر من رو لایق بدونید، قول میدم که سعی کنم هر چیزی مربوط به گذشته بوده رو از خاطرتون محو کنم. مگر اینکه هنوز دلبستگی به اون شخص داشته باشید که دیگه....
گفتم من خیلی وقته که دیگه نه تنها دلبسته اون شخص نیستم، بلکه به شدت پشیمونم از تمام لحظاتی که صرف اون رابطه شده. مخصوصاً توی این دو هفته... با اتفاقاتی که افتاد و بی خبر بودن از شما و ... بیشتر از همیشه احساس پشیمونی میکردم از اون رابطه مسخره... از اینکه فکر میکردم اون اشتباه باعث شده من بهترین شانس زندگیم رو از دست بدم...
وقتی گفتم بهترین شانس زندگی، جناب خواستگار ذوق زده شده بود و دوباره عین شبی که اومده بودند خواستگاری، خوشحال بود.
تمام اون دو هفته، سوء تفاهمی بود که بین من و جناب خواستگار پیش اومده بود. اون فکر کرده بود من داستانسرایی کردم برای از سر باز کردن اون، و من فکر میکردم اون تنهام گذاشته، چون نظرش نسبت به من تغییر کرده!
[=arial][=arial][=arial][=arial][=arial]
اون روز، همه حرفهامون رو زدیم و قول و قرارامون رو گذاشتیم و قرار شد که خود جناب خواستگار، جواب مثبت من رو به عرض خانوادهشون برسونند و اونا هم برای انجام رسم و رسومات بعدی، با خانوادهام تماس بگیرند.
شب، اول مادر جناب خواستگار باهام تماس گرفت و کلی قربون صدقه ام رفت و برام آرزوی خوشبختی کرد و گفت امیدوارم پسرم بتونه برات یک زندگی خوب فراهم کنه. بعد از اون، مادرم که از طریق مادر جناب همسر باخبر شده بود، تماس گرفت و از خوشحالی اشک میریخت. میگفت از اینکه بالاخره تو قراره ازدواج کنی و خوشبخت بشی خوشحالم. منتظرم تا اتفاقی نیوفتاده، مراسمت هم انجام بشه و خیالم راحت بشه. گفت مادر جناب خواستگار دعوتمون کرده اونجا و قرار شده دو روز دیگه با بابا بیایم تا بقیه کارها رو همونجا انجام بدیم تا تو هم از درس و روزگارت عقب نمونی.
آخر هم، جناب خواستگار پیامک زد و اولین حرفهای عشقولانه ما رد و بدل شد...
ادامه دارد...
[=arial]دو روز بعد مامان و بابا اومدند شهری که من در اونجا درس می خوندم و خانواده جناب خواستگار هم اونجا زندگی میکردند. وقتی بابا رو دیدم، احساس کردم از یک ماه قبل که رفته بودم خونمون و خواستگاری برگزار شده بود، خیلی پیرتر و شکستهتر از همیشه شده. با خودم گفتم نه به اون سرحالی یک ماه قبل و دلخوشی من که فکر کردم بابا ترک کرده... نه به این شکستگی... معلومه دوباره رفته سراغ مواد... یک کمی هم دلخورتر از همیشه شدم... گفتم حالا که قراره مراسم بلهبرون من باشه و احتمالاً کلی از فامیلهای جناب خواستگار هم برای اولین بار قراره بابا و مامان رو ببینند، بابا با این وضعیتش آبروی من رو میبره...
مامان هم شکسته و خستهتر از همیشه به نظر میرسید. گفتم شاید خستگی راه باعث شده اینقدر مامان کسل و بیحال به نظر برسه. اما یه چیزی بیشتر از اینها بود. با اینکه چشمهاش از خوشحالی برق میزد، اما یک ناامیدی هم ته نگاهش به چشم میاومد...
خواهرم هم نیومده بود که از اون بپرسم چرا همه چیز اینقدر عجیب شده... چرا قیافه مامان و بابا اینقدر ناشناس شده برام... هرچند اگر بود، لابد باز مثل بار قبلی میگفت تو به فکر خودت باش!
[=arial] دعوت شده بودیم خونه آقای آموزشی مهربان یا همون پدر جناب خواستگار. حتی خودشون اومده بودند دنبالمون و با احترام تمام، ما رو بردند منزلشون. همون اول یک اتاق رو اختصاص دادند به مامان و بابا و گفتند از امروز تا هروقت توی این شهر باشید، این اتاق در اختیار شماست و ناراحت میشیم اگه جای دیگهای برید (هرچند ما هم جای دیگه ای برای رفتن نداشتیم) اتاق جناب خواستگار رو هم میخواستند به من بدهند تا این چند شب رو در کنار خانوادهام و خانواده جناب خواستگار باشم که من قبول نکردم و گفتم این چند شب رو هم خوابگاه میمونم و همین که مامان و بابا مزاحمتون هستند کافیه...
[=arial] روز اول که مامان و بابا تازه از راه رسیده بودند و خسته بودند. فردای اون روز، جمعه بود و مردهای خانواده هم در منزل بودند. بنابراین همون روز صبح همه دور هم جمع شدند و صحبتهای نهایی رو کردند. مامان و بابا، بر خلاف تصورم، مهریهام رو خیلی ساده و کم تعیین کردند: ۱۴ سکه طلا. پدر همسر هم لطف کردند و یک سفر حج هم به این مهریه اضافه کردند. برای مراسم هم قرار شد شنبه صبح اول وقت بریم برای آزمایش و اواسط همون هفته هم که مصادف بود با ولادت یکی از ائمه، عقدکنان مختصری بگیریم و مراسم اصلی رو بعد از تموم شدن درس من برگزار کنیم.
همه خوشحال بودند. حتی بابا که توی این سالها به ندرت لبخند روی لبش دیده بودم...
[=arial] بعد از انجام آزمایشها و گرفتن جواب، رفتیم برای خرید حلقه و لباس. من میخواستم یک لباس ساده در حد کت و دامن بخرم اما مادر جناب خواستگار اصرار داشت پیراهن سفیدی بخرم که کم از لباس عروس نداشت و قیمتش هم چندان کم نبود. گفتم آخه الان که مجلسمون کوچیکه و لزومی نداره اینقدر خرج کنیم... اما مادر جناب خواستگار گفت ما اینطوری خوشحالتر میشیم... دوست داریم زودتر توی لباس عروس ببینیمت... مامان و بابای خودت هم خوشحالتر میشن.. خلاصه اینقدر اصرار کردند که من برای خاطر دل اونها قبول کردم.
ادامه دارد...
بالاخره روز موعود رسید. صبح، مادر جناب خواستگار همراه مادرم اومدند دنبالم و اول من رو بردند آرایشگاه (من تا اون زمان به صورتم دست نزده بودم). بعد از اصلاح صورت و مرتب کردن ابروها، با اینکه آرایش خیلی کمی روی صورتم کرده بودند و موهام رو هم خیلی معمولی درست کرده بودند، اما حسابی قیافهام تغییر کرده بود! مادر جناب خواستگار که میگفت مطمئنم بعد از عقد که چادرت رو برداری، پسرم نمیشناست! مامانم هم از خوشحالی گریه میکرد و مدام خدا رو شکر میکرد. توی همه این لحظهها، جای خالی خواهرم رو خیلی احساس میکردم و میگفتم ای کاش اون هم پیشم بود... اما باز میگفتم شاید اگه بود، دلش میشکست... شاید همین که نیست، بهتر باشه...
خلاصه، بعد از "خوشگلازاسیون" و پوشیدن لباس مجللی که مادر جناب خواستگار برام انتخاب کرده بودند، چیزی از عروسها کم نداشتم. چادر سفید زیبایی که مادر جناب خواستگار بهم هدیه داده بود رو سرم کردم و رفتیم منزل آقای آموزشی مهربان. بزرگان فامیل جناب خواستگار دعوت شده بودند و عاقد و محضردار هم اومده بودند تا مراسم عقد رو در خانه برگزار کنند. مادر جناب خواستگار، با سلیقه تمام سفره عقد کوچکی چیده بود و اتاق عقد زیبایی آماده کرده بود.
چیزی به اذان ظهر نمانده بود که عاقد، خطبه عقد را خواند و همزمان با الله اکبر اذان، بله رو از من گرفتند و من رو به عقد جناب خواستگار درآوردند. چقدر اون لحظه که قرآن دستم بود، دلم میخواست نماز بخونم و خدا رو به خاطر همه لطفهایی که به من داشت، شکر کنم. راسته که میگن دعای عروس در لحظه عقد مستجاب میشه. خواسته من هم بلافاصله بعد از خوندن خطبه عقد، برآورده شد. عاقد، که روحانی خیلی خوبی بود، پیشنهاد داد که همگی برای خوندن نماز جماعت آماده شوند و عروس و داماد رو هم تنها بگذارند تا توی این لحظات آغاز زندگیشون، حرفهاشون رو با خودشون و خدای خودشون بزنند.
همه از این پیشنهاد استقبال کردند و برای خواندن نماز، به سالن پذیرایی رفتند و من و جناب همسر تنها موندیم. خوشبختانه هردومون هم با وضو سر سفره عقد نشسته بودیم. بنابراین، پیش از اونکه من حجابم رو بردارم، پشت سر جناب همسر ایستادم و اولین نماز جماعت مشترکمون رو هم به پیشنمازی جناب همسر اقامه کردیم. اون نماز برای هر دوی ما قشنگترین و دوستداشتنیترین خاطره مراسم عقدمون شد...
یک ساعت از شروع نماز خوندن ما میگذشت و ما هنوز مشغول راز و نیاز بودیم و هر دومون، به نوعی در حال تشکر از خدای مهربون. همه بیرون از اون اتاق چشم انتظار ما بودند و فکر میکردند که ما در حال دل دادن قلوه گرفتن هستیم! کمکم صدای همه در اومده بود. مادر جناب همسر به قصد به هم زدن خلوت ما وارد اتاق شدند که دیدند ما هنوز رو به قبله نشستیم و من هم هنوز چادر به سر، پشت جناب همسر نشستم!
سر و صدا کرد و گفت بسه دیگه! خدا رو خسته کردید! حالا دیگه نوبت ما شده. یک کم هم بیاید پیش ما! پدر و مادر من و پدر همسر رو هم صدا کردند.
از پدرم اجازه خواستند برای برداشتن چادرم. پدرم هم خودش اومد و چادرم رو از روی سرم برداشت. پیشونیم رو بوسید و دستم رو گذاشت توی دست جناب همسر و گفت دخترم رو به تو میسپرم. من براش اونطوری که باید، پدری نکردم. تو کمبودهایی که من براش گذاشتم رو هم جبران کن.
سردی و چروکیدگی دستهای بابا تازه یادم انداخته بود که بابا چقدر پیر شده... مهربونی حرفهاش، تازه یادم انداخته بود که این بابای پیر و شکسته که چند سالی گرفتار مواد شده، توی دوران بچگی من، چقدر شاداب و سرزنده و دوستداشتنی بود... چقدر همون لحظه دلم برای بابای دوستداشتنی خودم تنگ شد...
بی اختیار گریه ام گرفت و بابا رو بغل کردم... دیگه مثل این سالها، لباسهاش بو نمیداد.. حتی بوی سیگار هم نمیداد... انگار همون بابای بچگیهام بود که فقط یهویی پیر شده بود. دلم میخواست دوباره دختر کوچولوی بابا بشم... دلم میخواست بلهای که یک ساعت قبل داده بودم رو پس بگیرم و بازم دختر بابا بشم... بابا هم گریهاش گرفته بود... اصلاً انگار همه گریهشون گرفته بود. بابا به زور من رو از بغل خودش بیرون کرد و دوباره دستم رو گذاشت توی دست جناب همسر و رفت یک گوشه ایستاد... بعد از اون، مامان و مامان جناب همسر و پدرش یکی یکی اومدند برای روبوسی و تبریک... اما من نگاهم، فکرم، قلبم پیش بابا مونده بود. دلتنگیهای همهی این سالها رو میخواستم توی همون لحظهها جبران کنم. اما دیگه نمیشد. بابا نگاهش رو از من میدزید و انگار دوست نداشت اشکی که توی چشمهاش بود رو ببینم... دوست نداشت توی چشمام نگاه کنه... انگار شرم داشت.. شاید چون فکر میکرد بابای خوبی نبوده برام.. اما نمیدونست که من همون لحظه، همه این سالها رو فراموش کرده بودم و دوباره بابا شده بود مرد اول زندگیم که بینهایت دوستش داشتم...
آخرین قسمت در پست بعدی...
روبوسیها و تبریک گفتن ها و هدیه دادنها هرطور بود تمام شد و دوباره همه برای صرف ناهار به سالن پذیرایی رفتند و من و همسر رو تنها گذاشتند (البته ناهار رو برامون آوردند توی اتاق :دی) ترکیبی از احساس خجالت زیر بار نگاههای اول همسر به نو عروسش و احساس دلتنگی برای کودکیها و پدری که در کودکی آنقدر دوستش میداشتم و ناگهان از دست داده بودمش و امروز دوباره یافته بودمش، فضا را سنگین کرده بود. تلاش همسر هم برای تلطیف فضا بیفایده بود. برای همین به محض خوردن غذا، پیشنهاد داد به جمع بقیه مهمانها بپیوندیم و من هم استقبال کردم. تا دمدمههای غروب همه دور هم بودیم و کم کم مهمانها رفتند.
خانواده من و خانواده همسر تنها شدیم. همگی از صبح درگیر مراسم عقد بودیم و حسابی خسته بودیم. مادر همسر گفتند امشب دیگه جایی نداری بری و باید پیش خودمون بمونی! از پدرم هم اجازه گرفتند و گفتند اگه اجازه می دید، از امشب عروسمون پیش خودمون باشه و خوابگاه نره. اما مامان و بابا گفتند اینجا برای شما اسباب زحمت میشه و ... . بالاخره قرار شد اون شب رو پیش همسر بمونم و بقیه وقتهام هفته ای یکی دو شب اونجا باشم.
بعد از شام، مادر همسر، چند دست لباس راحتی و حوله و مسواک و صندل و ... رو که توی یک بسته بندی خیلی قشنگ پیچیده بود برام آورد و من رو برد به اتاق همسر.
اون شب، با اینکه خسته بودیم، اما تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم و با همسر حرف میزدیم. اتاقش اینقدر قشنگ و باسلیقه بود که فقط یکی دو ساعت درباره گوشه گوشه اتاقش و عکسهایی که روی دیوارها بود صحبت کردیم و بعد هم آلبوم عکس بچگی جناب همسر رو دیدیم و کلی خندیدیم و همینها کم کم سنگینی جوی که بینمون بود رو از بین برد. بعد هم که نزدیک اذان صبح شد. بیدار موندیم تا نماز صبح رو هم بخونیم و بعد بخوابیم. بعد از نماز، اینقدر خسته بودیم که به محض چشم بستن، به خواب عمیقی فرو رفتیم و از دور و برمون غافل شدیم.
توی خواب و بیداری بودم که صدای گریه شنیدم. فکر کردم خوابم. اما کم کم صدا بلندتر شد و مطمئن شدم که خواب نیستم. به زور چشمهام رو باز کردم و گوشم رو تیز کردم ببینم صدا از کجاست؟ همسر رو صدا کردم و گفتم بلند شو ببین کی داره گریه میکنه؟ هر دو سراسیمه از جا بلند شدیم و رفتیم بیرون. مادرم کنار حیاط نشسته بود و های های گریه میکرد. پدر و مادر جناب همسر هم هر کدوم یک گوشه ایستاده بودند و اشک می ریختند. بابا نبود...
بابا کجا بود؟! بابای من کجا بود؟ چرا همه داشتند گریه میکردند؟! چرا همه تا من رو دیدند، رو گردوندند و شونههاشون لرزید؟! همینطور که داشتم میپرسیدم بابا کجاست، همسر که انگار از همه چیز با خبر بود، دستم رو محکم گرفت و گفت آروم باش عزیزم... خدا بهت صبر بده... با گریه و جیغ و فریاد گفتم برای چی بهم صبر بده؟ مگه چی شده که باید بهم صبر بده؟ چرا هیچ کسی هیچی به من نمیگه؟ جیغ میکشیدم و همه با صدای بلندتر گریه میکردند... توی بغل همسر از هوش رفتم... بعد که چشم باز کردم دیدم همسر با لباس مشکی کنارم نشسته و یه لباس مشکی آورده تا تنم کنم... گفتم تا نگی چی شده این لباس رو نمی پوشم.. دیگه نایی نداشتم برای جیغ کشیدن و داد زدن... فقط آروم و بی صدا اشک می ریختم و می پرسیدم چی شده... همسر پا به پای من اشک می ریخت و مونده بود چی بگه... با هزار جون کندن ماجرا رو تعریف کرد... بابای نازنینم چند ماه بوده که یک سرطان پیشرفته داشته... به حدی پیشرفت کرده بوده این سرطان که دکترا از همون اول جوابش کردند و گفتند حداکثر شش ماه دیگه زنده می مونه... درست همون موقع بوده که سر و کله جناب خواستگار پیدا شده و رفت و آمدش به خونه ما شروع شده. اونا از روز اول همه چیز رو می دونستند... همه می دونستند... حتی جناب خواستگار... فقط من بی خبر بودم... وقتی شنیدم بابا سرطان داشته و شش ماه جنگیده و درد کشیده جگرم سوخت... بابا تا شب عروسی من مقاومت کرده بود... دلیل اصرار مادر همسر برای پوشیدن پیراهن سفید و همه کارهای دیگه فقط خوشحال کردن دل بابای من بوده و من بی خبر... خدا... دلم می خواست بمیرم اون لحظه... دلم می خواست بمیرم و برم پیش بابام... بابایی که فردای عقد من، فردای اولین هم آغوشی من، هم بستر خاک سرد شده بود...
لباس سفیدم، یک شبه سیاه شد...
دسته گل قرمز عروسیم، یک شبه رنگ باخت و سفید شد و تاج گل مزار بابا شد...
تبریک های دوست و آشنا، یک شبه تسلیت شد...
تازه میفهمیدم چرا خواهر دسته گلم، شب خواستگاری من با اخم بهم گفته بود به فکر خودت باش... خواهرم شاهد زجر کشیدن های بابا بود و با این حال نمی خواست من بویی از این ماجرا ببرم... همه سکوت کرده بودند تا من سر و سامون بگیرم... چقدر خودخواه بودم که این سکوت ها رو به بدترین شکل ممکن تفسیر کرده بودم...
:parandeh::parandeh::parandeh::parandeh:
:parandeh::parandeh:
:parandeh: پایان
منبع داستان ازدواجی پرماجرا : ===» وبلاگ متاهلانه
ضمناً جهت اطلاع دوستان گرامی باید عرض کنم بنده به جهت زیبایی و جذابیت بیشتر داستان، اسامی جناب "محمودی" و "سمیرا" رو به جای جناب "م" و سرکار "س" جایگزین کردم.
اسم داستان رو هم خودم انتخاب کردم . با عنوان منتخب نویسنده متفاوت هست.
اگر نظر یا تحلیلی در مورد داستان "ازدواجی پرماجرا" داشتین منتظریم. :Gol:
باسلام..
چه طرح جالبي..
واقعا آدم رومجبور ميكند كه به نكات ريزودرشتش توجه كند..ببخشيدقبل ازتحليل چندسوال داشتم:
اين داستان واقعي هست ديگه؟حتي جزئيات نوشته شده درآن هم همگي بر حسب واقعيته...يعني كلماتي كه اينجا شمابكاربرديد ازكلام خود كسي هست كه ماجرايش روبراي شما تعريف كرده؟
متشكرم..
با سلام و احترام
از حضور و توجهتون متشکرم :Gol:
این داستان ها از وبلاگهای شخصی افراد در دنیای مجازی انتخاب شده، که هیچ تغییر و تصرفی در اون ایجاد نشده. (به جز نکته ای که در پست 89 در مورد داستان "ماجرای پر ازدواج" نوشتم.)
موفق باشید
داستان خیلی خیلی قشنگی بود پر از نکته های آموزشی بود مرسی
سلام
خواهش میکنم از این داستان ها بیشتر بذارید
من توکل کردم به خدا،اما فشار روحی و فکری اشکمو در آورده
نیاز به تزریق امید دارم
یکبار شکست خوردم و بعد گذشت یک سال هنوز پس لرزه هاشو تو خودم احساس میکنم
واقعا نیاز به recovery دارم
این سایت تنها دلخوشی من در اوقات فراغتم هست
به دادن امید به جوونایی مثل من ادامه بدید
خیلی داستان خوبی بود
با سلام
ممنون از اذر بانوی عزیز بابت این داستان زیباشون
خوش به حال دختر خانم که همچین خانواده فهیم و متدین و همسری با ایمان نصیبش شده
ارزوی خوشبختی برای همه جونامون دارم