به دنبال مزار شهدای شما گشتمღ¸ღ¸روایتی از مقام معظم رهبریღ¸ღ
تبهای اولیه
[FONT=Microsoft Sans Serif] [FONT=Microsoft Sans Serif] [FONT=Microsoft Sans Serif]
[FONT=Microsoft Sans Serif] دختر خانواده، كه هم خواهر شهید است و هم همسر شهید و حالا از شدت گریه صدایش گرفته، به رهبر میگوید كه روز استقبال خواسته زرنگی كند، رفته گلزار شهدا كه آقا را ببیند. اما بعد از چند ساعت توقف و چند جزء قرآن خواندن، نتوانسته آقا را ببیند. پسرش هم فقط روز استقبال در كرمانشاه بوده و به خاطر ماموریتی از كرمانشاه رفته، اما قبل از رفتن به مادرش سپرده كه اگر رهبر به خانهشان آمدند، چفیه آقا را بگیرد. آقا هم چفیه را به او میدهند و او چفیه را به صورت خودش و سایر نوهها میكشد. پدر شهدا كه حالا رعشه دستش بیشتر نمایان شده، چفیه روی دوش خودش را به رهبر میدهد برای تبرك و از آقا میخواهد دستی روی چشمان بیمارش بكشند. آقا میگویند «همین كه شما چفیه را روی گردن انداختهاید، تبرك شده. ما باید متبرك شویم با این چفیه.» بعد چفیه را به صورت خودشان میكشند و دعایی به چفیه میخوانند و دستشان را روی چشم پدر میگذارند و دعایی هم به چشمها.
[FONT=Microsoft Sans Serif] آقا اجازهی مرخصی میگیرد اما مادر میگوید: «حاجآقا یه چایی ما را هم نمیخورید؟» رهبر هم با لبخند جواب میدهد: «خب بیارید. چرا نیاوردید.» و مادر با ذوق میرود توی آشپزخانه و یك سینی چای میآورد و بین میهمانان پخش میكند. یك سینی میوه هم میآورد برای تبرك كردن. در همین مدت چند نفر از خانواده زرنگی میكنند و از آقا میخواهند كه قرآنی به یادگار بگیرند.
[FONT=Microsoft Sans Serif] بالاخره وقت خداحافظی میرسد. هقهق گریه توی اتاق گره میخورد به فریاد صلوات و شعارهای توی كوچه. توی كوچه مردم مطلع شدهاند و تجمع كردهاند. انگار توی كرمانشاه چشم و گوش همه تیز شده، بهخصوص كه رهبر چند روز پیش به خانه شهیدی در همین كوچه آمده بودند. احتمالا حدس میزدند كه رهبر به منزل 4 شهید هم خواهند آمد. همان جلوی در، دختر جوانی همینطور كه اشك میریزد بلند میگوید: «آقا جون! هزارتا صلوات نذر كرده بودم كه شما رو ببینم. این لباس بابامه. شهید شده. آقا تبركش كنید. بعد از هفت سال این پیرهنش رو برام آوردن...» و گریه امانش نمیدهد. رهبر از محافظها میخواهد كه لباس را بیاورند و دعایی بر آن میخوانند و میگویند: «من تبرك میشم با این». دختر لباس را میگیرد و نذرش را با اولین صلوات شروع میكند، اما بهخاطر گریه نفسش میگیرد و نمیتواند ادامه دهد و فقط زیرلب میگوید خدایا شكرت. صوت
نوبت خداحافظی به كوچهایها هم میرسد. ولی آنها از كوچه دل نمیكنند. انگار هنوز ته دلشان باور نمیكنند آقا رفتهاند. بعضیها خودشان را با آژانس رساندهبودند. خیلیها اشك میریزند كه نتوانستند آقا را ببینند یا با او حرف بزنند. باورم نمیشد به این سرعت خبر توی محله و اطرافش پیچیده باشد و مردم حتی محل دیدار را هم فهمیده باشند.[FONT=Microsoft Sans Serif]
میرویم برای خداحافظی با خانواده شهید. توی حیاط، پدر شهید كمی از خاطراتش برایمان میگوید و شعری را كه برای آمدن آقا گفته برایمان میخواند. آخر سر هم به من و همكارم و مسئولی كه خبر آمدن آقا را داده بود، نفری 2000 تومان بهعنوان تبرك میدهد. مهماننوازانی هستن این كرمانشاهیها.[FONT=Microsoft Sans Serif]
آماده بازگشت میشویم كه یك سمند جلوی پایمان ترمز میكند: «ببخشید. آقا اینجان؟»