نقد حکمت متعالیه

حکمت متعالیه برهانی نیست، ادعای برهان است

دکتر یحیی یثربی استاد فلسفه در گفتگو با سمات:
حکمت متعالیه برهانی نیست، ادعای برهان است
اشاره:
متنی که از نظر می گذرانید، حاصل گفتگوی ما با دکتر یحیی یثربی استاد فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی است. دکتر یثربی آثار متعددی را در نقد فلسفه و عرفان نگاشته است که از جمله آنها کتاب نقد حکمت متعالیه ملاصدرا است. وی در گفتگو با سمات بسیار صریح به نقد فلسفه اسلامی و بويژه حکمت متعالیه ملاصدرا می پردازد. امیدواریم مطالعه این گفتگو برای خوانندگان ارجمند سمات مفید باشد.
سمات: بسم الله الرحمن الرحیم. خیلی لطف فرمودید که این فرصت را در اختیار ما قرار دادید؛ خوب است حضرتعالی مختصری از زندگی نامه علمی تان را برای آشنایی خوانندگان ما بفرمایید تا بعد وارد اصل بحث شویم.
دکتر یثربی: بسم الله الرحمن الرحیم. من در حدود 70 سال پیش در روستایی دورافتاده در خانواده ای فقیر در آذربایجان غربی به دنیا آمدم؛ یک ساله بودم که پدرم فوت کرد؛ پدربزرگم غیر از پدرم فرزندی نداشت و من هم تنها فرزند پدر بودم؛ من ماندم و مادرم و پدربزرگم. از آنجا که این خانواده کوچک نان آوری نداشت، مرا به مکتب فرستادند تا دعانویسی یاد بگیرم. در مکتب، پس از ختم قرآن، دعا نویسی را به من یاد دادند و این وسیله ای شد برای امرار معاش خانواده؛ از قضا چیز بدی هم نبود و من در 6 یا 7 سالگی قرآن را ختم کردم و درهمان مکتب کمی هم خواندن و نوشتن آموختم؛ (اینها برمی گردد به سال¬های 26 و 27؛ در سال 45 ، مدرسه ابتدایی به روستای ما آمد؛ یعنی 25 سال بعد از تولد من) من در مکتب، خواندن و نوشتن یاد گرفتم و سپس دعانویس شدم؛ حدود 14 ساله بودم که پدربزرگم فوت کرد؛ من ماندم و یک مادر بیوه و خودم صاحب اختیار خودم شدم.
آقایانی که برای روضه خوانی به روستای ما می آمدند، می گفتند این بچه با استعداد است، کمک کنید او را ببریم درس بخواند؛ من با پیشنهاد همین طلبه هایی که برای روضه خوانی محرم و رمضان به روستا می¬آمدند، یک خیالاتی به سرم زد ولی خوب، هیچ چیزی نداشتیم و پدربزرگم هم مرده بود و اگر بود هم چیزی نداشت. درآمد ما دعانویسی بود و با درآمد دعانویسی هم آن زمان نمی شد کاری کرد! مردم ده فقیر بودند، یک دعا که می نوشتی، دو تا تخم مرغ یا یک کیلو گندم می آوردند! خدا بیامرزد ریش سفیدها را که کمک کردند و با نفری 5 تومان، 6 تومان، 10 تومان، 180 تک تومانی برای خرجی 6 ماه من (روزی یک تومان) در نظر گرفتند؛ همراه گاو و گوسفندانی که چوبدار محلمان برای فروش به زنجان می-برد، به زنجان آمدم. آنجا مرا به مدرسه ای سپردند و من طلبه شدم؛ یک سال و نیم بعد عمامه گذاشتم و سپس منبر می رفتم؛ درآمد منبر از دعانویسی برایم بهتر بود. پس از آن تصمیم گرفتم به قم بیایم. سال 1337 به قم آمدم. آن سال¬ها اوج شکوفایی حوزه قم بود؛ مرحوم آقای بروجردی موقعیت خاصی داشت؛ پس از 4 سال که من در قم طلبه بودم، ایشان در فروردین 1341 فوت کرد. من در قم، درجه به درجه درس خواندم؛ مقدمات را زنجان خوانده بودم و از لمعه به بالا را هم در قم شروع کردم و ادامه دادم تا به درس خارج رسیدم. سپس جریانات 15 خرداد اتفاق افتاد. پس از آن بود که افرادی مثل مرحوم مفتح و مرحوم بهشتی به تهران رفتند. ما هم با تعدادی از کسانی که از آنها عقب تر بودیم، به فکر افتادیم به دانشکده الهیات دانشگاه تهران برویم. در آنجا بود که رشته فلسفه را تا دکترا ادامه دادم. سپس به دانشگاه تبریز رفتم و بعد هم دانشگاه علامه و دو سال است که بازنشسته شده¬ام.
زمانی هم که تدریس می¬کردم، فقط در حد ضرورت بود؛ چون تدریس وقت زیادی می گیرد؛ الآن حتی یک واحد هم تدریس ندارم و بازنشستگی را بهانه کرده و با همین حقوق زندگی می کنیم. دو نفر از بچه هایی که فوق لیسانس ادبیات گرفته اند، یک روز درمیان می آیند و به من کمک می کنند. چون پسرانم رفته اند و خانه ما زنانه شده! (من و خانمم و دخترم) و برای اینکه آنها هم راحت باشند، دستیاران من دو تا خانم هستند که خیلی به من کمک می کنند. با وجود اینکه چشمان من خیلی ضعیف شده، ولی به این کار خیلی وابسته شده ام. الان تعجب می کنم که چطور آن روزها خودم به تنهایی این همه می نوشتم!
این سیرتحصیلات من بود؛ اما از نظر سیر تفکر، من تا سن 40 سالگی، یعنی سال 1361 که در دانشگاه تبریز بودم، یک فرد مقلد عادی بودم؛ مثل هر طلبه¬ای که در قم تربیت می شود و طبعاً شیفته اساتیدش شده و خیال می کند هر چه آنها می گویند، همان است و جز آن نیست! من خیلی به علامه طباطبایی علاقه داشتم و دوره آخر اسفارشان را هم درک کردم، اگر چه مدتش کم بود. خدمت خیلی از مراجع درس خواندم؛ اما از حدود 40 سالگی به بعد، کم کم به سراغ حاشیه نویسی رفتم و به دنبال اینکه مثلاً خواجه نصیر کجای اشارات را خوب توضیح نداده و خوب متوجه نشده؛ اولین مقالات تحقیقی ام راجع به اشتباهات خواجه نصیر در فهم اشارات بود؛ قسمت هایی که خواجه نصیر اشتباهات فخر رازی را گرفته و همچنین اشتباهات خود ایشان. محاکمات، بعضی جاها را توضیح داده ولی یک جاهایی هم هست که حتی محاکمات هم متوجه نشده و اشتباهات خواجه همینطور مانده. من تصمیم گرفتم اینها را درچند مقاله چاپ کنم.
کتاب فلسفه و عرفان را که تجزیه و تحلیل دقیقی از عرفان بود، در آن زمان نوشتم؛ مثل اینکه مرحوم مطهری و مرحوم طباطبایی نشسته اند و این چیزها را می نویسند. یعنی یک کار کاملاً غیر طبیعی در عالم طلبگی! خروج از این حالت، یک مقدار غیر طبیعی است؛ بعد از همین نکته گرفتن های از اشارات، بعضی ها قبول کردند که خواجه اینجا را درست متوجه نشده؛ یواش یواش جرأتی به خودم دادم که با نگاه تحلیلی و انتقادی به مسائل نگاه کنم و این هم اختیاری نیست. سنت، آواری است بر روی آدم؛ آدم ممکن است زیر آن دست و پا بزند ولی خیلی مشکل است بتواند بیرون بیاید!
من حرف کانت را قبول دارم که ما به دلخواه خودمان قیم ها را قبول می کنیم؛ یعنی دلمان می خواهد دیگران قیم ما باشند؛ همیشه دوست داریم بگوییم ملاصدرا اینطور گفته است؛ بابا! این دنیا که فقط مال ملاصدرا نیست؛ مغز هم که فقط در ملاصدرا نیست؛ همانطوری که وظیفه ملاصدراست که این جهان را بفهمد، وظیفه جنابعالی هم که به رشته فلسفه آمدی این است که این جهان را بفهمی؛ باید از اینجا شروع کنی که من چقدر از جهان را می توانم بفهمم و جلو بروم. ممکن است بعضی جاها با ملاصدرا جور در بیایی و بعضی جاها هم جور درنیایی؛ ولی ما در نظام سنتی مان نه تنها این جرأت را به طلبه نمی دهیم، بلکه این جرأت را از او می گیریم! چرا؟ چون در سنت ما و اروپا هردو، هرچه مطالب قدیمی تر بوده، اصیل تر بوده و هرچه شخصیت ها قدیمی تر بودند بزرگتر بوده¬اند؛ ارسطو خیلی از ابن سینا بزرگتر و ابن سینا از سهروردی بزرگتر و سهروردی از ملاصدرا بزرگتر بوده و ملاصدرا از طباطبایی بزرگتر و طبعاً طباطبایی از بنده و امثال بنده بزرگتر است. در صورتی که این دید در دنیای جدید اقلاً دو قرن است که عوض شده؛ اکنون می خواهند کاستی های گذشته را جبران کنند؛ یعنی همیشه قبول می کنند بزرگان و گذشتگان چیزهایی را فهمیده اند اما این، همه چیزهایی که باید بفهمند نیست؛ بنابراین در آنجا کارشان به تولید علم می انجامد. چرا؟ چون می دانند کم دارند؛ ولی درنظام سنتی ما، اینکه بدانیم کم داریم، کار حضرت فیل است! یک نفر نمی¬تواند بگوید بالای چشم ابن سینا ابروست! در غرب هم جرأت نداشتند و با یک مصیبتی شروع به نقد ارسطو کردند و با یک دردسری حرف های جدید را زدند! آدمی که فهمیده بود خون در بدن در گردش است را شکنجه می دادند. آنها با خطر مرگ روبرو می شدند؛ البته در جهان اسلام ما مشکلات اینطوری نداشته¬ایم. چرا؟ چون علمای ما از اول فلسفه را جزء دین ندانسته و در حاشیه نگه داشتند.
غربی¬ها فلسفه ارسطو را از ما گرفتند و آن را تقدیس کردند؛ آنها ابتدا آثار ابن سینا و ابن رشد را ترجمه کردند و تازه به یاد فلسفه ارسطو افتادند و از ذوق زدگی، در قرن 12 این فلسفه را در شورای عالی کلیسا آورده و آن را تقدیس کردند؛ بنابراین، اینکه عناصر چهار تاست، جزء تعلیمات توراتی فیزیکی شد؛ ولی ما نه تنها فلسفه را تقدیس نکردیم بلکه یک مقدار هم آن را در حاشیه نگه داشتیم. پس ما باید از این بابت از مخالفت های آقایان علما با فلسفه تشکر کنیم، اگرچه از جهتی نگذاشتند مردم کار فلسفی بکنند، اما از جهت دیگر راه را برای آیندگان نبستند؛ ولی متاسفانه این معاصرین ما یواش یواش دارند همان کار قرن 12 اروپایی ها را می کنند؛ خیال می کنند مکتب ملاصدرا عین اسلام است و نام اسلامی را هم 50 سال است که روی این فلسفه کذایی گذاشته اند؛ درصورتی که فلسفه اسلامی نه در آثار ابن سینا هست و نه در آثار سهروردی است که بگوید فلسفه من اسلامی است و نه حتی در آثار ملاصدرا. در 9 جلد اسفار یک جا نگفته است اسلامی؛ بله، البته الهی می گفتند.
سمات: آقای دکتر! ملا صدرامی گوید: «تبا لفلسفة تکون قوانینها مخالفة للکتاب و السنة» که ظاهراً ادعای اسلامی بودن دارد.
یثربی: بله درست است؛ البته اسلامی نمی داند، بلکه می¬گوید این فلسفه با اسلام مخالفت ندارد؛ باز هم استقلالش را قبول دارد و نمی توانند نام اسلامی روی آن بگذارند؛ چرا؟ چون در تعریف فلسفه، در همان حوزه به طلبه یاد می دادند که فلسفه عبارت است از اینکه شما در هر کار فکری که می کنی ملتزم و متعهد به نتیجه نباشی بلکه ببینی برهان تو را به کجا می برد؛ پس این روش نمی¬تواند دینی باشد؛ (برای این توضیح می دهم که خیلی شبهه ایجاد شده و برای آیندگان بد است) و در ادامه اش هم می¬گویند: ما علم دینی درست می کنیم؛ یعنی کاری که غربی ها 8 قرن پیش کردند و یک دنیا دردسر درست کردند؛ حالا بیا بگو این علم، دینی است؛ فردا شیمی تغییر کند، باید دین هم تغییر پیدا کند. این کارها درست نیست! ببینید، فلسفه علم حقایق است. علم حقایق است یعنی کارش با موجودات بیرونی است. کار با موجودات بیرونی تعهدبردار نیست؛ الآن من از شما می پرسم این چیست؟ شما نگاه می¬کنی و جوابی می دهی. اگر از یک مسیحی هم بپرسم، اگر مثل شما قوای ادراکی اش سالم باشد، همان جواب را می دهد؛ اگر از یک هندی هم بپرسم همان جواب را می دهد. جواب دو دو تا چهار تا، مسیحی و اسلامی ندارد. یا مثلاً ترکیبات آب این است و این است، این را آزمایش تعیین می کند و مسیحی و اسلامی ندارد. ولی ما چون عادت داریم هر چیزی را قاطی کنیم و اسلامی اش کنیم، عرفان را هم اسلامی اش کرده ایم. از 3000 سال پیش از اسلام، عرفان مکتب شناخته شده ای در هند و یونان باستان و مسیحیت بوده و اصلاً ربطی به اسلام ندارد. ما می¬توانیم ادعا کنیم که عرفان، اگر درست باشد، با اسلام در تضاد نیست و تفکر هم اگر درست باشد با اسلام در تضاد نیست؛ نه به خاطر این که آن عین این است بلکه به خاطر این که این دین، دینی است واقعی و با عقل به آن می-رسیم؛ علم هیچ وقت نمی تواند با این نظر تو که می گویی این مثلاً قندان است مخالفت کند ؛ چرا؟ چون می گوید: شما اگر علمی کار کنید، به این نتیجه می رسید؛ پس من یک حقیقت و واقعیتی را گفتم و شما هم اگر واقعی کار کنید به آن می-رسید؛
بنابراین الآن مشکل ما اینست که ما جرأت تحرک و انتقاد نمی دهیم و حتی گاهی نیز جلوی تحرک و انتقاد را با تعبیر اسلامی و تعابیری از این قبیل و احترام به شخصیت ها می گیریم. من غیر از تدریس در دانشگاه، مرتب به مؤسسه ای پژوهشی ـ فرهنگی می رفتم؛ وقتی اولین کارهای انتقادی من راجع به فلسفه اسلامی در می آمد، مدیر این موسسه وحشت می کرد! حتی کتاب تاریخ تحلیلی انتقادی من را خیلی دیر چاپ کرد؛ ایشان نگران نبود که واقعیت چه مشکلی دارد؛ فقط نگران بود که مثلاً آیت الله فلانی اگر از این حرف بدش بیاید، برای ما مشکل ایجاد می شود! می گفت، بالاخره ما با تایید و کمک این آقایان این مؤسسه را اداره می کنیم. فردا اگر ما حرفی بزنیم که بدشان بیاید برای ما بد می شود! ولی من معتقد به این نبودم؛ هیچ وقت من نباید انتظار داشته باشم هر جور که من می فهمم همه باید قبول کنند یا آنها انتظار داشته باشند که هر طور آنها می فهمند، من قبول کنم؛ در حوزه علم ما واقعاً باید اینطور باشیم.
من الآن گله دارم از اینکه در حدود 30 الی 40 مسئله جدی راجع به مسائل حوزوی و فلسفی و مسائل دانشگاه ها و راجع به وضع جناح ها و سیاست و مسائل انتخابات و ... دارم، اما کسی نمی¬خواهد آنها را بشنود. ما دلمان نمی خواهد حرف جدیدی بشنویم و حتی از آن جلوگیری می کنیم و کاری می کنیم که اصلا بحثی از آن نشود! من شبهه کانت را جواب داده-ام، کوچکترین حاشیه ها و ضعیف ترین بحث های مربوط به کانت را از غربی ها با آب و تاب اینجا مطرح می کنم. یکی تا به حال به من نگفته آقا! شما که این مسائل را مطرح می کنید، بیایید توضیح بدهید، بلکه حرفی به درد بخور به دست بیاید؛ این وضع ماست که ذره¬ای انتقاد را نمی پسندد. اگر ما انتقاد را نپسندیم، به تولید نمی رسیم. چرا؟ تولید قدم سوم است و تا دو قدم اول برداشته نشود، ما به تولید نمی رسیم؛ قدم اول نقد است که به تو می گوید چه داری و چه نداری و حتی ممکن است به تو بگوید، طفلکی، تو هیچی نداری! خیلی مغرور نباش. این قدم اول است. 200 سال طول کشید تا این مطلب جا افتاد که ارسطو از فیزیک چیزی نفهمیده. آقا نمی فهمد! روشش بد بوده و خوب بررسی نکرده. می گوید، دندان های زن کمتر از مرد است! خوب، چقدر زن و کنیز در اختیارش بود؟ اگر هیچ هم نبود، از یک زن یا دختر همسایه می توانست خواهش کند که اجازه بده من به عنوان یک محقق دندان هایت را بشمارم! یا شوهرش بشمارد و به من بگوید! نقد، اول آدم را متوجه می-کند که این بالشی را که زیر سر گذاشتی و خوابیدی، تو خالی است و به درد نمی خورد یا لا اقل یک سوم یا یک صدم آن به درد نمی خورد و یا بالاخره یک چیز به درد نخور در آن هست؛ وقتی این مطلب جا افتاد و به این نقد احترام گذاشتیم، کمبودهایمان را مسئله می کنیم؛ مثلا وقتی ارسطو می گوید: عناصر 4 تاست، اگر 4 تا نیست پس چند تاست؟ اگر به حرف او اطمینان نداریم، یک مسئله برای ما مطرح می¬شود. مسئله یعنی بن بست و مشکل؛ انسان بالفطره دنبال حل مشکل است؛ پس قدم دوم هم برداشته شد و شما به مسئله رسیدید و مشکل دار شدید، حالا برای حل مشکل باید پول خرج کنید؛ اینجا نوبت تولید است؛ از پژوهشگران دعوت می کنیم که بیایند ببینند جریان از چه قرار است. از قضا ما در این جریان اسیر فرهنگ یونانی هستیم.
سمات: من مکرر در آثارحضرتعالی دیده ام که به مسئله یونان زدگی فلسفه اسلامی اشاره می کنید. این مطلب را مقداری توضیح بدهید.
یثربی: بله درست است؛ سئوال خوبی است؛ ببینید، ارسطو و افلاطون هر دو مال یک فرهنگ اند، اگرچه اختلافاتی دارند و اختلافاتشان هم بنیادی است؛ در فرهنگ اینها جزئیات تحقیر شده است؛ در فرهنگ یونان، موضوع علم، مُثُل یا کلیات است؛ مُثل تعبیر افلاطون و کلیات، تعبیر ارسطوست. وقتی شما سر کلیات رفتید، این کلیات چقدراست؟ از نظر آنها جهان بسته و محدود است؛ جهان مجموعه ای است که مرکزش همین خاک است و ته آن را با چشم غیر مسلح می بینی! آن آبی ساده هم که فلک الافلاک است؛ پس جهان تو عبارت می شود از یک کره زمین و 7 سیاره و یک فلک ثابت و یک فلک الافلاک و دیگر بعد از آن لا خلأ و لا ملأ! بعد از آن هیچ چیز نیست؛ اینها آمده بودند این جهان و اجسام را به آسمانها و زمین طبقه بندی کرده و مشخصات و کلیات آن را گفته بودند؛ بنابراین از نظر آنها ذهن حکیم مضاهی و مساوی با همین بود؛ چرا؟ چون شما با جزئیات سر و کاری نداشتی؛ مهم کلیات این علم بود؛ شما کاری با حسن و محمود ندارید! شما فقط بدان، الانسان حیوان ناطق! بنابراین این فرهنگ ما را از نظر معرفت شناسی دچار ذهن زدگی کرده بود. بعدها که غربی ها از زیر یوغ ارسطو بیرون آمدند، به این فکر افتادند که ما چقدر از بیرون را می¬توانیم بفهمیم؛ اصلی ترین سوال امثال کانت همین بود ؛ ولی در نظام یونان که ما هم آن را قبول کردیم، اصلا ما با بیرون کاری نداریم؛ شما کلیات را داری، خیالت راحت است؛ بیا هر چه در بیرون هست، آمارش را به تو بدهم! بیرون یا آسمان است یا زمین. زمین هم یا مرکبات است یا بسائط. بسائط یا عناصر کلی و 4 تا هستند: آب و آتش و باد و خاک؛ مرکبات هم 3 تا هستند: جماد و نبات و حیوان؛ پیدایش این بچه ها هم در اثر 7 فلک گردان و سیاره است که به آنها می گفتند: پدران 7 گانه؛ یک خانواده کوچولو که 7 پدر دارد و 4 مادر و 3 تا هم بچه! بعد بچه ها را طبقه بندی کرده بودند که یا جماد بودند یا نبات یا حیوان؛ ما یک فهرستی از جهان در ذهنمان داشتیم و فکر نمی¬کردیم که بیرون از این هم چیزی باشد؛ در جایی نشسته بودیم که جهانمان را با چشم غیر مسلح نمی دیدیم.
اینها تأثیرات یونان است که هنوز در فکر و فرهنگ ما جا افتاده است؛ جهان اینقدر گسترده است که حد و حساب ندارد. این مجموعه ای که دنیای قدیم آن را کل جهان می دانست، شاید فاصله اش با ما 15 دقیقه نوری باشد. 15 دقیقه هم فاصله ای نیست؛ الآن می¬گویند: سفینه ها و تلسکوپ های فضایی تا 14 میلیارد سال نوری را رصد می¬کنند! رقم واقعاً وحشتناک و غیر قابل تصوری است. 14 میلیارد! به نظر ما، یک میلیون چیزی نیست، ولی از روز تولد حضرت عیسی تا امروز، یک میلیون روز نشده است! یک میلیون روز 2700 تا 2800 سال است! الآن هنوز دو سوم 1 میلیون روز است. یک میلیون روز و نه یک میلیون سال و یک میلیون سال، نه یک میلیارد سال، یک میلیارد سال هم نه، 14 میلیارد سال نوری فاصله است! آن را با 15 دقیقه مقایسه کن، ببین اصلاً رقمی هست؟ بنابراین ما باید از آن فضا بیرون بیاییم؛ تا در آن فضاییم، همانطور فکر می کنیم. الآن یک عده هستند که باز با صداقت می گویند: آسمان اول و آسمان دوم و آسمان سوم؛ این دید قدیمی و بسته، در فهم ما از دین و قرآن هم اثر می گذارد؛ در داشتن یک فلسفه خوب هم اثر می گذارد که نخواهیم داشت!
در همین معرفت شناسی، قرآن یونانی نیست ولی ما قرآنی نشدیم و یونانی شدیم! قرآن می گوید: «و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا». علم شما جز اندکی نیست؛ پس علم ملاصدرا یک کیسه کوچکی است؛ شما فکر نکنی:
از قعر گِل سیاه تا اوج زحل
کرده است تمام مشکلات این عالم را حل
فکر نکنید که ذهن حکیم برابر با عین جهان است. پدرم، پسرم، عزیزم! آن عینی که ابن سینا تصور می کرد، چیز کوچکی بود که در جیب جا می گرفت. عوامل آژانس های مسکن، وقتی آدم فقیری را می برند یک خانه 40 متری نشانش بدهند، می گویند: خیلی قشنگ است" نُقلی است"! آقا! نقل را زهر مار کردند! من اگر بتوانم یک خانه دو هکتاری بخرم، نقلی را می خواهم چه کار؟ نقلی را بده به آن آقایی که خانه دو هکتاری دارد؛ همین روبروی خانه ما خانه آقایی است (نامش را نمی برم چون او را می شناسند) که 8000 متر مربع حیاطش است! در جایی که زمین متری 6 میلیون 7 میلیون 10 میلیون است و چندین سال پیش 50 الی 60 میلیارد بوده! به این خانه نقلی نمی گویند. به آن خانه کوچک می گویند: نقلی! دنیای ارسطو نقلی بوده، آن را رها کن؛ دنیای تو الآن سر و تهش معلوم نیست! بنابراین چون در این قالب می¬مانیم، معرفت شناسیمان این می شود که فکر می کنیم ملاصدرا همه چیز را می داند پس باید سیاست را هم از او بپرسیم. اقتصاد امروز را هم از او بپرسیم. تربیت و آموزش و پژوهش امروز را هم از او بپرسیم!
بعد بازنویسی دوباره اصالت وجود ملاصدرا برای ما می شود تحقیق! اینها مقدماتی بود که عرض کردم. ان شاء الله امیدوارم بتوانیم از آن حالت یونان زدگی دربیاییم.
سمات: متشکرم. اگر اجازه بدهید حالا یک مقدار وارد سئوالات مصداقی تر و محتوایی تر بشویم؛ حضرتعالی در کتابتان در نقد حکمت متعالیه به نظریه بسیط الحقیقة ملاصدرا حملات سختی کرده و آن را صرفاً یک شطح صوفیانه عاری از هر گونه عقلانیت دانسته اید در حالی که می توانیم بگوییم، این جمله عصاره همه زحمات ملاصدرا در اسفار و کل فلسفه اش بوده؛ یک مقداری راجع به این مسئله توضیح بدهید و بفرمایید که چطور حرفی با این عمق غیر عقلانی، این گونه بسیاری از افراد و بزرگان را شیفته خودش کرده گویا اصلا بالاتر از این حرفی نیست و همه چیز و حقیقت و دین و اسلام با این جمله به تمامیت خودش نائل شده است!
یثربی: یک عاملش اینست که ما ذهن گراییم! ما وقتی بتوانیم در ذهن خودمان با تحلیل مفهومی جواب بدهیم، فکر می کنیم مشکلات را حل کرده ایم؛ صدها فرمول در ذهنمان حل و فصل می کنیم که وجود اصیل است و وجود مشکک است و وجود واحد است و وجود چی است و... اما اینها در عمل حتی باعث نمی شود ما فرمول آبی را که می خوریم بفهمیم؛ چون با آب اصلاً کاری نداریم؛ با چی کار داریم، اصلاً معلوم نیست؛ باید سراغ واقعیت برویم. یک طبقه بندی از ارسطو باقی مانده: جماد و نبات و حیوان، ما الآن هم همان را تکرار می کنیم! اصلاً نمی دانیم الان در دنیا یک طبقه بندی های عجیب و غریبی داخل هر علمی هست که ما از آنها بی خبریم؛ پس بنابراین یک دلیلش اینست که آدم، گاهی دچار یک توهم و تخیل می شود و آن را برای خودش بزرگ می کند؛ این را عرفا هم همیشه هشدار می دادند؛ می گفتند: ببین! وقتی تو هی می گویی وحدت وجود، یک تخیلی برای خودت درست می کنی، در صورتی که این تخیل تو، آن نیست! این یک تجربه است و غیر از آن است، این یک توهم است؛ نظریه بسیط الحقیقة خیلی ساده می گوید: یک چیزی که حقیقت آن بسیط است، همه چیز است؛ این را در ذهن بگویی خیلی راحت است و می گویی و رد می شوی؛ اما اگر این را یک ذره ریزش کنی، می گوید آقا! چطور می شود یک چیز همه چیز باشد؟ بسیط را به چه معنایی می گیری؟ الآن ما خیلی چیزهای بسیط را می توانیم در نظر بگیریم که خودش خودش است و چیز دیگری نیست؛ چه معنایی از بساطت مراد شماست که می¬گویید چیزی که بسیط باشد به تنهایی همه چیز است؟
سمات: می گویند: یعنی چیزی که جزء عدمی نداشته باشد؛ بسیط را این طور معنا می کنند!
یثربی: این را چطور معنا می کنند؟ لابد باز یک چیز ذهنی ساخته ایم و یک مفهوم ذهنی به نام عدم را آورده ایم از آن سلب کرده ایم و گفته ایم آنچه جزء عدمی نداشته باشد همه چیز است. ...