ما با كه نشستيم كه ياران همه رفتند

¸ღ¸ღ¸ ماجرای ازدواج یک شهید؛ شهادتم در گرو ازدواجم است ¸ღ¸ღ¸


به نام علی اعلی

شهيد مهدي نصيراني مداح اهل بيت (عليهم السلام) بود؛ هم با زبان و هم با عمل. يك پايش جبهه بود و پاي ديگرش در شهر. به بابل كه مي رسيد، خستگي اش را فراموش مي كرد.

آرام و قرار نداشت. نمي توانست يك جا بنشيند. هر جا كار خيري بود، او هم از دور يا نزديك، دستي بر آن داشت. اين كارهايش براي او شهرت زيادي به همراه آورد. اما اين كه همه فهميده بودند او اهل حال است، برايش درد سر ساز شده بود. هر جا كه براي خواستگاري مي رفت، با اولين تحقيق مي فهميدند كه او چه طور آدمي است.

گويا همه مي دانستند كه او ديگر ماندني نيست. براي همين خيلي محترمانه دست رد بر سينه اش مي زدند و مي گفتند:« اگر شهيد شدي چه؟ بچه مان را كه از سر راه نياورده ايم، دلمان نمي خواهد دخترمان زود بيوه شود»


مهدي اين اواخر كم طاقت شده بود. از اين حرفها دلش مي گرفت. يك بار بغضش گرفت و توسل كرد به حضرت زهرا(سلام الله عليها). بعد هم رفت به خواستگاري خانمي از تبار همان حضرت.


اين بار موفق شد تا رضايت خانواده ي عروس را جلب كند. «بله» را شنيد، در پوست خود نمي گنجيد. مهدي و اين همه شادي،آن هم به خاطر ازدواج؟ براي همه تعجب آور بود. يعني مهدي عوض شده؟! بالاخره روزها به سرعت گذشت و زمان جشن فرا رسيد.

مهدي، شب عروسي اش مداحي راه انداخت. مجلس، سراسر شده بود ذكر اهل بيت(عليهم السلام). همان شب چند تا از بچه ها به او اصرار مي كردند كه:«خودت، چون چشم و چراغ هيئت هستي، بايد مداحي كني.»

مهدي اولش قبول نكرد، اما بعد تسليم شد. رفت پشت تريبون. قبل از خواندن، مكثي كرد. يك لحظه رنگ چهره اش عوض شد. نگاهي به جمعيت انداخت و با دل سوخته اش شروع كرد به خواندن:

از سنگر حق شير شكاران همه رفتند
مستان مي پير جماران همه رفتند
غمنامه بود ناله ي پور سوز شهيدان
ما با كه نشستيم كه ياران همه رفتند

آن شب او اشك همه را درآورد. خيلي ها تعجب كرده بودند. آن شادي ها غير عادي و اين نجواهاي غم انگيز! اما آنهايي كه مثل خودش اهل دل بودند، فهميدند كه گويا خبرهايي است.
سه – چهار ماه بعد، شب عمليات والفجر8، مهدي پاسخ اين همه ابهامات را داد. او حرفهايي زد كه براي همه ي بچه بسيجي ها اتمام حجت بود.

مهدي يكي از دوستانش را كنار كشيد و گفت:
«سيد! من امتحان سختي را گذرانده ام وخودت مي داني كه روزهاي اول زندگي چقدر شيرين است. من مي توانستم در سپاه بابل بمانم و همان جا خدمت كنم، اما خيلي با خودم كلنجار رفتم، بالاخره حريف نفسم شدم و وسوسه ها را كنار زدم. با خودم گفتم: مهدي! پس امام زمان چي؟ مگر قرار نبود ياورش باشي. يعني اين قدر نامردي كه تا زن گرفتي، آقا را فراموش كردي؟ من مي دانستم كه شهادتم در گرو ازدواجم است. اين طور بايد دينم را كامل مي كردم، بقيه اش با خدا. سلام من را به بچه ها برسان، بگو گول دنيا را نخوريد.»


منبع