چگونه فلسفه اسلامي، اسلام را جهاني كرد؟
ارسال شده توسط رضا در یکشنبه, ۱۳۸۹/۰۱/۲۹ - ۰۴:۴۸در اين نوشتار، پس از مروري بر مفاهيم بنيادين جهانيشدن، و تشريح اينكه اسلام توانست نخستين جهانيشدن را به معناي واقعي شكل دهد، نقش فلسفه و تفكر اسلامي در كنار دو عامل ديگر (تجارت و تكنولوژي) در جهانيشدن اسلام، توضيح داده ميشود.
جهانيشدن چيست؟ (روايت غربيان از گونههاي جهاني شدن)
به طور كلي، جهانيشدن به معناي توسعهي جهاني مقولههاي مادي و معنوي است كه منجر به بازسازي توليدات جديد در قلمروهاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي شده است و معناي متفاوتي را در اين حوزهها به وجود آورده است. اين تغيير، به صورت اساسي، تحت تأثير عوضشدن مفهوم زمان و مكان، اينجا و آنجا است. تصويركردن جهان به عنوان يك كل واقعي و همچنين به عنوان يك ذهنيت فلسفي در انديشههاي فلاسفه در سطح بسيار گستردهاي ديده ميشود. گاهي اين جهان بسيار فراتر از تعاملات عيني و هستي جهانعيني در كرهي زمين است، بلكه با نگاهي هايدگري «بر آنچه هست در تماميت آن... كه به كيهان، به طبيعت محدود نيست» اطلاق ميشود.» در اين نگاه حتي «تاريخ به جهان تعلق دارد» (هگل، 13:1375). در اين نگاه تصويرهاي متفاوتي از جهان ترسيم ميشود. در نگاه هايدگري، ضمن وجود معناي سنتي از جهان، «جهاني علمي» وجود دارد كه لامحاله و نوعاً خود را در آن مييابيم (هال، 168:1375). اين در واقع همان جهاني است كه در گفتمان جديد جهانيشدن از آن سخن ميرود و رولند رابرتسون (1992) تلاش ميكند حس ارتباطي را كه فرد در اين جهان عملي در خود مييابد و از هر روز گذشتهي تاريخي بودنِ جمعيتري را در جهان عملي احساس ميكند و بر اين احساس آگاهي دارد منعكس كند. غربيان سه جهانيشدن را از هم متمايز ميكنند:
الف: جهانيشدن اوليه (Proto-Globalization)
مرحلهي اول، «مرحلهي ابتدايي جهانيشدن» است كه قبل از ظهور مدرنيسم و تحولات صنعتي اتفاق افتاده است. به اعتقادِ كوهن و كِنِدي (2000) دورهي ابتدايي و يا اوليهي جهانيشدن مربوط به دورهي ظهور امپراطوريهاي بزرگ با سيطرهي جهاني و همچنين ظهور اديان بزرگ الهي مثل مسيحيت و اسلام است. مشخصهي اين دوره اثرگذاري امپراطوريهاي بزرگ بر مناطق تحت سيطرهي خود و مناطق مستعمرهي آنها است. مورّخان دورهي ما قبل جهان مدرن نشان دادهاند كه چگونه امپراطوريهاي بزرگ در دورهي تمدنهاي باستان موفق شدند كه بخشهايي از جهان را اراده كنند و تحت سيطرهي خود قرار دهند و نوعي يكسان سازي را در حوزههاي حكومتي به وجود آورند (نيدهام (Needham) ، 1969، مكنيل (Mc Neill) ، رابرتس (Roberts) ، 1992 و كوون (Cowen) ، 2001). اگر چه ارادهي سياسي امپراطوريهاي بزرگ، مثل ايران، چين، روم و يونان، موفق شدند نوعي يكسانسازي منطقهاي را به وجود آورند و در واقع مفهوم تأثيرات فرا ملّي و فرامنطقهاي در آن زمان معنا پيدا كرد، اما اين اثرگذاري بسيار كُند و زمانبَر بوده است و به طور عمده تكيه بر «ارتباطات طبيعي» و «ارتباطات چهره به چهره» داشته است؛ در حالي كه جهانيشدن با مفهوم امروزين آن، به معناي چيره شدن بر عامل زمان و مكان و در واقع از بين بردن فاصله و زمان است. از طرفي حوزهي اثرگذاري امپراطوريهاي بزرگ محدود به نخبگان سياسي و اقتصادي و علمي و فرهنگي در دورهي باستان ميشده است، ولي مخاطب جهانيشدن در عصر ارتباطات جمعيتهاي بزرگ است. بر خلاف كوهن و كِنِدي (2000)، چنين به نظر ميرسد كه ظهور اديان بزرگ همراه با انديشهها و نظريههاي فلسفي جهانگرا منشأ شكلگيري يك «جهانگرايي ذهني» Subjective Globalism شد كه بستر ظهور «جهانيشدنهاي عيني» را به عنوان يك «تعامل هم زمان Simultaneous Interaction » فراهم آورد. به عبارتي، جهانيشدن به عنوان يك تحول ارتباطي عيني، حاصل يك جهانگرايي پيشيني ذهني بود كه ورود به اين دوره را امكانپذير و تعامل با آن را «اجتماعي» كرد.
ب: جهانيشدن مدرن
مرحله و فاز دوم اثرگذاري و حضور جهاني پديدههاي سياسي و فرهنگي و اقتصادي، به تحولات ابزاري و فكري دورهي مدرنيته Modernization Era - كه با انقلاب صنعتي و تحولات موسوم به «روشنگري Enlightement » آغاز شده است- باز ميگردد. در اين دوره، انديشهي انتقادي ماركس دربارهي توسعهي جهاني نظام سرمايهداري مدرن و يا ديدگاههاي سنت سيمون در خصوص ريشه پيدا كردن مدرنيته در جهان، انديشهي جهانيشدن مدرنيته را مطرح كرد (هلد و مكگرو، 1: 2002) به لحاظ عيني، به طور حتم اختراع ماشين، هم در صنعت كارخانهاي و هم در صنعت ارتباطات، نقش تعيين كنندهاي در تحولات جهاني داشته است و هنجارها و كنشهاي اجتماعي بسياري را در كل جهان به وجود آورده كه «انتزاع فرامكاني و فرازماني Transcendence Perception » را امكانپذير كرده است. تغيير نظام زندگي اجتماعي، تقسيم كار اجتماعي، تخصصيشدن مشاغل و به وجود آمدن نظام مدرسهاي واحد، به طور نسبي نمونههاي مهم و جدي «يكسانسازي» در سطح جهان به حساب ميآيند. در اين دوره، چرخه اثرگذاري در جهان، متكي بر صنعت مكانيكي و الكترونيكي بوده است، ولي در عين حال، سرعت تعاملات بينالمللي در سطح جهاني به كندي صورت ميگرفته است. انقلاب صنعتي، طي دو قرن بعد از تولد خود در سواحل اروپاي غربي، توانست به بيشتر نقاط جهان گسترش پيدا كند. در بريتانيا كه نقطهي آغازين انقلاب صنعتي بود، حتي در نيمهي دوم قرن نوزدهم، نيمي از توليد ناخالص ملي از بخش كشاورزي و غير صنعتي تأمين ميشد. از طرفي، توسعهي غرب صنعتي و مدرن در اين دوره همراه بود با جنگ و روندهاي استعماري، ولي در دورهي جديد جهانيشدن، كه فاز سوم آن است، قدرت شكل پنهانتري پيدا كرده است (كستلز Castells ، 1999).