عدم همکاری خانواده

دیگه نمی تونم این نیاز رو تحمل کنم

با سلام
می خواستم کمی از بدبختی هایم بگویم. کودکی ده ساله را تصور کنید که با مشت اون قدر توی سر همکلاسی اش می زند تا این که همکلاسی اش بیهوش می شود. زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم روزی با یکی از همکلاسی هایم در مدرسه دعوایم شد و با مشت آن قدر توی سر او زدم تا این که او بیهوش شد. بعدش یادمه پدر و مادر من رو خواستند توی مدرسه و مرا از اون مدرسه اخراج کردند و من مجبور شدم در مدرسه ای دیگر درس بخوانم . مدیر احمق مدرسه ی ما عقلش نرسید که به پدر و مادر من این هشدار را بدهد که فرزند شما مشکل دارد. پدر و مادر من هم که از اون مدیر مدرسه احمق تر. یادم هست که زمانی که کلاس پنجم بودم یک بار اون قدر خودم را کتک زدم که خودم بیهوش شدم. پدر من باز هم نفهمید که بچه اش چه مرگش است. حداقل عقلش نکشید که مرا به یک دکتر نشان بدهد. پدر و مادر و معلم هایم همیشه مرا تحقیر می کردند. خصوصا مادرم. مادرم از همون ابتدای بچگی مرا تحقیر می کرد. رفتارهای تحقیرآمیزش هیچ وقت یادم نمی رود. این ها گذشت و من همیشه دارای یک خشم فروخفته بودم. همیشه حقارت را با پوست و گوشت و خونم لمس می کردم. تا این که زمانی که کلاس سوم راهنمایی بودم در تلویزیون خونه ی خاله ام یک فیلم مستهجن دیدم. سی دی اون فیلم رو از خونشون کش رفتم. رفتم خونه و نگاه کردم . حس می کردم که اونا دارند یک لذت بسیار بالا می برند. این شد که با تکرار رفتارهای اون فیلم به خودارضایی افتادم. وقتی این کار رو می کردم برای یک لحظه حس خوبی می کردم. یک لحظه فشار خشم خفته ی درون من از بین می رفت. یک لحظه حقارت را از خودم دور می دیدم. یک لحظه تمام تنش ها ، عقده ها از بین می رفت. اما دقیقا چند دقیقه ی بعدش به شدت از خودم و از کاری که کردم بدم می اومد. اون زمان نمی دونستم که این کار حرام است ولی از این کار بدم می اومد. اما به دلیل همون لحظه ای که این کار، تنش ها رو از روح من از بین می برد این کار رو انجام می دادم. این کار رو انجام می دادم و پشیمان می شدم و حس حقارت و خشم من بیشتر می شد. پدر و مادرم هم که توی هپروت بودند و اصلا از حال و روز پسرشان با خبر نبودند. من همش می گفتم که این کار رو انجام نمی دم ولی نمی تونستم و افسردگی من هر روز بیشتر می شد. تا این همین طور این کار ادامه داشت. تا زمانی که در سن بیست سالگی بعد از حدود شش سال انجام این کار به مادر خودم گفتم که مامان من می خوام ازدواج کنم. چگونه می تونستم به مادرم بگویم که من به خاطر انجام خودارضایی می خواهم ازدواج کنم. مادری که از کودکی مرا موجودی کثیف و نجس می دانست. مادرم به من گفت که تو دانشجو هستی و نمی توانی ازدواج کنی . چون کار نداری و پول نداری. گذشت و دانشگاهم تمام شد و علی رغم میل پدر احمقم که می گفت باید تا دکترا بخونی به لیسانس اکتفا کردم و به سربازی رفتم. سربازی ام هم تموم شد ولی کماکان به این کار ادامه دادم. الان 26 سالمه ولی هنوز کار درستی ندارم و نمی توانم ازدواج کنم. پدر و مادرم هم فهمیده اند که من به این کار مبتلا شدم. عقده و عقده و عقده و عقده و عقده و عقده و عقده و عقده و عقده تمام وجود مرا گرفته است. آقا مگه من آدم نیستم. تا کی باید این فیلم ها رو ببینم و لذتی که می برند ببینم و خودم دستم به هیچ جا بند نباشد. هر وقت که یک فیلم اینچنینی آدم ببینه مهر اون زن می افته توی دلش. حالا ببینید که مهر چند تا زن توی دل من وجود داره؟ دیوانه شدم. تا کی باید بدبخت باشم. یک سال ؟ دوسال؟ پنج سال؟ ده سال؟ بیست سال؟ تاکی باید التماس خدا و امام زمان و امام حسین بکنم که درد مرا دوا کنند. به خدا هر کاری که لازم بوده برای ازدواج کردم ولی دستم به هیچ جا بند نشد. برای خواهرم خواستگار اومد زمانی که خواهرم بیست سالش بود. مامانم صد میلیون جهاز به خواهرم داد. هرچی بخوای بهش داد. ولی من که بیست سالم بود و زن می خواستم به بهونه ی کار نداشتن من برای من کاری نکردند. پدر و مادر من وضع مالیشون خوبه ولی می گن که باید کار کنی و خودت خرج ازدواجتو در بیاری. من بدبخت هم کار برام گیر میاد ولی با برجی یک میلیون تومان. اونم کاری که شیره ی جونت رو می کشند و یک میلیون تومن می اندازند جلوت. اون وقت من باید چند سال صبر کنم تا بتونم خرج ازدواجم رو در بیارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شما بگید؟ شما بگید که من با این همه عقده چه کنم؟ به خدا دیگه نمی کشم؟ به همون خدایی که من رو مثل یک تکه نجاست پرت کرد توی این دنیا دیگه نمی کشم؟ اون زمان می رفتم توی اتاقم و روزی دو سه ساعت گریه می کردم اما دیگه حتی گریه هم نمی تونم بکنم؟ یک چیزی زیر گلوم گیر کرده که نه می تونم بریزمش بیرون و نه می تونم فرو ببرمش. احساس می کنم زیر پام خالی شده. احساس می کنم که هیچ کس را ما ندارم که پناه من باشد. احساس می کنم که هیچ کس صدای من رو نمی شنوه. احساس می کنم که تنهام. احساس می کنم که همه مرا فراموش کرده اند. دیگه زندگی برام بی معنا شده. هیچ چیز مرا شاد و یا غمگین نمی کنه. دنبال یک پناهگاه می گردم. دنبال یک نفر می گردم که صدام رو بشنوه. شما به من بگید که چرا خدا با من قهر کرده است؟ شما بگید که چرا همه مرا فراموش کرده اند؟ شما بگید که چرا دیگه هیچ چیز مرا آرام نمی کنه؟ شما بگید که این بدبختی ها تا کی ادامه داره؟ شما بگید که چرا در عنفوان جوانی احساس پیری می کنم؟ شما بگید که چرا ما هیچ کس را نداریم؟ تا کی؟ تا کی؟ تاکی باید عقده بکشم؟ تا کی باید حقیر باشم؟ تا کی حقارت؟ تا کی کثافت؟ تا کی نجاست؟ تا کی توسل کنم و جواب نگیرم؟ به خدا دیگه نمی تونم؟ از این زندگی سیرم. مگه من حق زندگی ندارم؟ مگه من حق برطرف کردن یک نیاز جنسی ساده رو ندارم؟ دلم می خواد بخوابم و دیگه بیدار نشم. ای کاش از خودکشی نمی ترسیدم و آن را انجام می دادم .