رابطه به قصد ازدواج

چیکار کنم مهرم از دلش بره؟ (همسرگزينی اينترنتی و ... )

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

سلام

نمی دونم از کجا شروع کنم خیلی حرف دارم، شاید همشو گفتم شایدم نه

الان 7-8 ماه میشه که از هم جدا شدیم یعنی خانواده من رضایت به ازدواج ندادن، خیلی دوران سختی بود تا دم مرگ رفتم و برگشتم یعنی اگه از خدا نمی ترسیدم و نمی ترسیدم پدر و مادرم یه بلایی سرشون بیاد حتما مرده بودم، نه اینکه خودکشی کنم ها نه، ولی از شدت غم و غصه جدایی اگه ترس از خدا نداشتم حتما مرده بودم، ولی بخاطر ترسم هرجوری بودم خودم رو سروپا نگه داشتم

اون روزای سخت هرجور بود گذشت، خیلی سخت گذشت، معنی پیر شدن تو جوونی رو با گوشت و پوست و استخونم حس کردم

نه من نه اون اهل دوستی نبودیم و از طریقی که حتی فکرشم نمی کردم بهم علاقمند شدیم، خانواده من خیلی مذهبی تر از اونا بودن، البته اونام مذهبی بودن نه به اندازه ما

هیچ کس از خانواده من از رابطه ی چندین ساله ی ما خبر نداشت فقط وقتی مادرش زنگ زد خونمون فهمیدن من دوسش دارم البته بخاطر حال من مسلما شک کردن به رابطه ولی هیچ وقت زیر بار نرفتم، اون روزا خیلی از جانب خانوادمم مستقیم و غیرمستقیم تحقیر می شدم، از طرفیم اون می خواست تمام تلاشش رو بکنه تا بابام رو راضی کنه به همین خاطر از دو طرف خیلی تحت فشار بودم، نه می تونستم حرفایی که خانوادم راجع به خانوادش می زنن رو کامل بهش بگم نه می تونستم به خانواده خودم بگم این با پدربزرگش فرق می کنه

چون اگه می فهمیدن شناختی از قبل بوده دیگه...
همون موقعیم که نمی دونستن و هیچ شناختیم از اون نداشتن فقط بخاطر اینکه من دوسش داشتم، تو حرفاشون دائم بهم می گفتن اینجور پسرا لات و لوتن، اینا دنبال ازدواج نیستن قصدشون چیز دیگه ایه و ... من خیلی می سوختم ولی نمی تونستم چیزی بگم نمی تونستم ازش دفاع کنم، چون دفاع اینجا فقط مساوی بود با نابودی آبرو من و اون

من می دونستم پدرم امکان نداره راضی بشه، برا همین دیگه نمی خواستم همین یه ذره آبرویی که اون و خانوادش پیش بابای من دارن از بین بره

به همین خاطر همه تلاشمو کردم که راضیش کنم دیگه دست برداره 1 ماه و نیم کشید تا راضی که نه ولی بخاطر من قبول کرد که دیگه اصراری نکنه

اگه اصرار می کردم مطمئن بودم آبروریزی میشه، همون موقعم بابای من می خواست بره دانشگاه چون رئیس دانشگاه دوستش بود، می خواست ایشون رو پیدا کنه و آبروشو ببره و کاری کنه نذارن دیگه بیاد دانشگاه (هرچند اون اصلا تو دانشگاه ما نبود و ما از طریق یک سایتی باهم آشنا شده بودیم ولی من مجبور بودم بگم همکلاسیمه)

پدر من بخاطر حالی که من داشتم تا مرز سکته رفت

جرات نداشتم دیگه از خونه برم بیرون، می گفت خودم می برمت خودمم میارمت

وقتی می رسوندم با ماشین پشت سرم میومد تا دم در اون مکان تا مطمئن بشه با کسی قرار ندارم

من خیلی از این رفتارا بهم برمی خورد، من دختری نبودم که کسی بخواد همچین فکری حتی دربارم از ذهنش عبور کنه. همیشه سعی کردم خودم رو حفظ کنم حجابم کامل بود




ادامه دارد ...