دختر، اعتیاد،آرامش،درامد

پیشرفت یک دختر در زندگی

انجمن: 

سلام. مدتی هست که به عنوان خوانند خاموش مطالب سایتتون رو میخونم. با توجه به اینکه دیدم بخش مشاوره خیلی خوب به سوالات جواب میدن و راهنمایی های خوبی میکنن، تصمیم گرفتم سوالم رو بپرسم.

من خیلی خلاصه میگم . من متولد شهریور 67 هستم و 4 ماه دیگه 31 سالم تموم میشه. فوق لیسانس دارم. از زمان بچگی در دعوای بین والدین بودم. از نظر روحی به جای اینکه شخصیت قدرتمند و با اعتماد به نفسی تربیت بشم، شخصیت غصه خور و بیش از حد از خود گذشته و فروتن بار اومدم. پدرم اعتیاد داره و به شدت دروغ گو و رفیق باز و خسیس هست. مادرم هم ناراحتی روحی و عصبی و وسواس داره. چند سال هست روماتیسم داره و الان جدیدا به لوپوس هم دچار شده. برادرم هم اعتیاد به شیشه داره و مشروب خور و رفیق بازه و از من سه سال بزرگتره. پدر و برادرم تقیدات دینی ندارن.

متاسفانه به دلیل جو بد خانوادگی از همان دوران راهنمایی ، به خودکشی مدام فکر میکردم. متاسفانه نتونستم هیچ برنامه و هدف مشخصی رو در زندگی برای خودم تعیین کنم. استعدادهای زیادی داشتم که نتونستم هیچ کدومشون رو شکوفا کنم. بخاطر مشکلات روحی و روانی که داشتم متاسفانه دو ساله که به بیماری افتادگی دریچه قلبی دچار شدم اما به کسی نگفتم. از این زندگی خسته شدم. حس میکنم درون یک حلقه گرفتار شدم و نمیتونم از ش خارج بشم.

امکان اشتغال قبلا داشتم اما به این تصور اشتباه که بهتره به جای من یک پسر سر کار بره و زندگیش رو بچرخونه ، نرفتم. الان دیگه امکان اشتغال ندارم مگر در شغلهایی مثل فروشندگی و ... که مناسب روحیات من نیستند.

امکان ازدواج به وفور داشتم اما پدر و برادرم خرابشون میکردند.

خسته شده ام. صبح ها که از خواب بیدار میشم با توجه به بیماری مادر، میشورم و میپزم و میخرم و میارم اما ذره ایی به زندگی امید ندارم. کتاسفانه با وجود زحمتی که میکشم برادرم میگه وظیفته باید مثل خر کار کنی تا جونت دربیاد. اگر هم نخوام کار کنم مادرم به زحمت میافته و بیماریش شدید میشه.

دوست هم دارم اما نه میتونم درد دل کنم نه اینکه زیاد ببینمشون چون متاهل اند و بچه دارند و خودشون مشکلات زیاد دارند. مدتهاست ، که با هیچ کس صمیمانه و دوستانه نتونستم بشینم و حرف بزنم. به شکل وجشتناکی حدود 5 ساله که ساکت شده ام.

رانندگی کردن رو خیلی دوست داشتم و یکی از نقاط قوت من بود و تبحر خاصی داشتم که 2 سال هست برادرم ماشین رو از من گرفته و نمیگذاره من دست بهش بزنم و همین باعث شده خیلی ترسو بشم.

2 سال هم رفتم پیش روانپزشک و دارو صرف کردم و همزمان پیش روانشناس اما متاسفانه هردو شون گفتن که باید شرایط اطرافیانت تغییر کنه تا بتونی تغییر کنی و کاری دیگه از دست ما بر نمیاد.
از نظر مالی هم در تنگنا هستم و خیلی قناعت میکنم و گاهی ماه رو با 5 هزار تومن میگذرونم. دنبال کار خیلی رفتم اما متاسفانه شرایطشون مناسب نیست. حتی ماهها کارهای با حقوق کم انجام دادم به امید پیشرفت و یا مفید بودن که بیشتر احساس شکست و سرخوردگی کردم.

نمیدونم باید چکار کنم. هر روز که از خواب پا میشم ، متاسف هستم که هنوز داخل این زندگی ام.