تعلق روح به کدام عضو بدن بیشتر است؟

تب‌های اولیه

58 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

فکر کنم در مرگ مغزی هنوز برای روح توفی رخ نداده (فوت نشده یا به قول شما روح قبض نشده)، فقط به دلیل از بین رفتن شرایط لازم و کافی برای ظهور روح در جسم، به نوعی تجرد برای روح به وجود می آید ولی هنوز رابطه میان روح و جسم به طور کامل قطع نشده و مرگ واقعی و قبض روح توسط ملک الموت وقتی صورت می پذیرد که جسم به طور کامل حیاط خود را از دست بدهد

سلام علیکم،
حقیر هم دوست دارم اینطور فکر کنم چون سالها فکر می‌کردم همینطور باشد و باورش ساده نیست برایم که اینطور نباشد، ولی اگر فرض شما درست باشد و ارتباط بدن با روح هنوز وصل باشد و مثلاً روح فقط ارتباط خودش با اعضاء را از دست داده باشد (مثلاً روح با هیپوتالاموس در ارتباط است و چون آن صدمه دیده است ارتباط روح با اعضای بدن قطع شده است ولی هنوز ارتباط روح با خود هیپوتالاموس برقرار است) آنوقت چرا انسان مانند یک انسان فلج مغزی شده نیست که سالها بتواند به حیات خودش ادامه دهد؟ چرا به تدریج خاموش شده و بدنش هم می‌میرد؟ حتی کما هم ممکن است سالها طول بکشد و بعد از آن شخص به زندگی معمولی بازگردد بی‌انکه حتی عضوی از اعضایش فلج شده باشد (بر خلاف سکته‌ی مغزی) اما در مرگ مغزی فکر نمی‌کنم مرگ بدن هم زیاد به تأخیر بیفتد، دلیل برای آن دارید؟

-- اگر کسی اطلاعاتی پیرامون مرگ مغزی، کما، و فلج مغزی داره ممنون میشوم بیان کند که بفهمیم در هر یک از موارد چه بخشی از مغز درست عمل نمی‌کند. (وقت کنم خودم هم یک جستجویی می‌کنم)
-- همینطور درباره‌ی خواب که کدام قسمت مغر غیرفعال می‌شود ولی هنوز ارتباط روح با بدن کامل قطع نشده است
-- همینطور درباره‌ی هیپنوتیزم
-- همینطور هم درباره‌ی موت اختیاری و خلع بدن، ظاهراً اگرچه موت هست ولی هنوز ارتباطش کامل با بدن قطع نمی‌شود و عالمی به شاگردانش که از او خواسته بودند خلع بدن کند فرموده بود که وقتی مُردم (علائم حیاتی‌ام قطع شد، قلبم نزد و نفس نکشیدم و ...) کاری به جسمم نداشته باشید و مزاحمم نشوید، بعد که فوت کرد شاگردان او که نگرانش شدند شمع یا خلاصه آتش کوچکی زیر پایش گذاشتند و وقتی او به بدنش عودت پیدا کرد آنها را مؤاخذه کرد که مگر نگفتم با بدنم کاری نداشته باشید. شاگردان پرسیدند که مگر شما متوجه شدید؟ ایشان پاسخ دادند که داشتم قدم می‌زدم که زیر پایم احساس حرارتی کردم که آزارم می‌داد. البته این مختص موت اختیاری نیست و حتی بعد از موت هر انسان دیگری هم تعلق خاطر روح به بدن مطرح شده است، مثل اینکه گناهکار وقتی روی بدنش اب می‌ریزند که او را بشوید او حمیم و آب سوزانی احساس می‌کند که دارد او را می‌سوزاند. در مورد موت اختیاری جالب این است که در تمام مدتی که علائم حیاتی نداشته بدن سالم مانده است! این در مورد شهدا و اولیاء اللهی که بدنهایشان بعد از قرون زیاد همچنان سالم و تازه می‌ماند هم درست است، اینکه با برداشتن پارچه‌ی روی زخم شهید بعد از سالها دوباره خون تازه از آن جاری شد نشان می‌دهد که انگار در تمام مدت که حتی بدن شهید دفن شده بوده است هم بدن او زندگی نباتی را داشته است و این زندگی هم توسط دستگاه حفظ نمی‌شده است، همانطور که بدن عالمی که خلع بدن کرده بود زندگی نباتی‌اش را داشته و اعضای بدن ایشان نمرده است. در مورد شهید اتفاقاً خداوند می‌فرماید که او نمرده است و فقط نزد پروردگارش در حال ارتزاق است و این نمردن واقعی هم هست چون در حدیث هست که اینکه در قرآن آمده همه خواهند مرد اثبات این است تمامی شهداء به زمین رجعت خواهند کرد، حتی آنهایی که بدن‌هایشان سوخته یا خوراک کوسه شده یا ...
-- این بحث آخر کمی قضیه را پیچیده می‌کند، ولی بحث وقتی کامل خواهد بود که بتوان به تمامی این موارد هم دقت کرد و اضافه بر آن سؤالات زیر را هم جواب داد:
الف) جنیان که می‌توانند به صورت انسان ظهور پیدا کنند آیا برای این کار ارتباط روح با جسم لطیف خود را قطع می‌کنند و بعد با جسم جدید ارتباط برقرار می‌کنند (می‌میرند و زنده می‌شوند) یا نه آن بخشی از بدنشان که روح با آن در ارتباط است کار خود را در حین این تبدیل شدن انجام می‌دهد؟ اگر بله آیا آن بخش حیاتی در انسان و جن یکی هستند یا متفاوت هستند و جن فقط باقی اعضایش شبیه انسان است؟
ب) انسان کامل می‌تواند همزمان برای خود جسم‌های متعددی را خلق کند، تا ۴۰ جسم هم نقل شده، و فلاسفه آن را اینطور توجیه می‌کنند که بدن از روح تبعیت می‌کند و روح با ولایتی که می‌تواند بر عالم تکوین داشته باشد قادر به چنین خلقی هست. در این صورت ارتباط روح با هر یک از بدن‌ها از طریق همان مثلاً هیپوتالاموس است یا اصلاً بحث اشراف بر بدن و ... مطرح است؟
ج) عصای حضرت موسی علیه‌السلام حداقل دوبار تبدیل به مار شد و به حالت اول بازگشت، یکی در آغاز نبوت ایشان که خود حضرت هم از دیدن آن ترسیدند و یکی هم در مبارزه‌ی با ساحران که مار ایشان عصا و آلات سحر ساحران را بلعید. آیا هربار که آن مار می‌خواست دوباره تبدیل به عصا شود در واقع عدم می‌شد یا می‌مرده است و انقطاع از جسم پیدا می‌کرده است؟ صورت اول که بعید است ولی در صورت دوم ماری که مرده و زنده می‌شود با جسدی که هیچ‌یک از اعضای داخلی بدن مار را ندارد چطور ارتباط پیدا می‌کند؟ ابتدا شکل مار خلق می‌شده و بعد زنده می‌شده است (مثل کبوتر حضرت عیسی علیه‌السلام؟) یا مثل شتر حضرت صالح علیه‌السلام که زنده کوه جدا شد زنده از دل عصا بیرون می‌آید؟ قاعدتاً فکر کنم فقط بخشی از مغز که حیات داشته باشد باقی موقع خلق شدن و متصل شدن به آن مغز از طریق اعصاب زندگی می‌یابند.
د) اینکه روح گاهی درباره‌ی عضو قطع شده‌اش هم احساس دارد و مثلاً احساس خارش در دستی می‌کند که قطع شده است این احساس قابل اعتنا و قابل نسبت دادن به روح است یا چیزی شبیه تجربه بر اساس عادت و خطای چشم و ... است که از محدودیت‌های مغزی می‌باشد؟ اگر این درک به روح قابل انتساب باشد را می‌توان به طبیعی بودن داشتن دست برای روح انسانی نسبت داد و اگر به روح قابل انتساب نباشد می‌توان ان را به خطای مغز نسبت داد. (طبیعی بودن داشتن دست برای روح یک بحث حکمتی است که خداوند اگر بدن انسان را اینطور خلق کرده است پس روح مطابق با طبیعت داده شده به آن به چنین بدنی نیاز داشته است و بود و نبود دست در بدن مانع از درک روح از خودش نیست ... که البته مطمئن نیستم اصلاً حرف درستی باشد)

سلام

...

حالا اگه بخوایم تعلق روح به "قلب" و "مغز" رو با هم بسنجیم، بازهم از نظر شما تعلق روح به مغز بیشتره؟ وقتی مغز از کار بیفته،یا مرگ مغزی اتفاق بیفته، بازهم تعلق روح به بدن وجود داره،و حداقل تا چند روز قلب و کبد و ... ، با کمک دستگاهها زنده میمونند و به فعالیت ادامه میدن، ولی اگه قلب از کار بیفته چی؟!! مرگ کامل! انگار تعلق به قلب بیشتره!
...

سلام علیکم،
حقیر هم اگرچه مطمئن بودم که ارتباط روح باید از طریق مغز باشد ولی این یک دلیل شما نمی‌گذاشت اطمینانم کامل باشد، قلب که از کار بیفتد مرگ آنی اتفاق می‌افتد ولی با مرگ مغزی طول می‌کشد تا بدن کامل بمیرد. به همین دلیل با پزشکی مشورت کردم که چرا وقتی قلب که یک تلمبه بیشتر نیست از کار می‌افتد انسان سریع می‌میرد، مگر مثلاً اگر خون‌رسانی (غذارسانی و اکسیژن رسانی) به بافتهای بدن مختل شود آن بافتها سریع می‌میرند؟ مثلاً من ممکن است یک دقیقه نفس نتوانم بکشم ولی نمیرم، یا مدتها گرسته باشم و نمیرم. ابتدا ایشان ابراز کردند که چون با توقف کار قلب بافتهای اساسی بدن (که در مغز هستند، مثل اعصابی که تنفس و سایر اعمال حیاتی را کنترل می‌کنند) می‌میرند با مرگ قلبی بدن سریع و آنی می‌میرد ولی سریعاً دوباره این بحث پیش آمد که مگر با یک لحظه خون رسانی نشدن بافتی کامل می‌میرد؟ خود آن پزشک گفت که نه و احتمالاً تا ۴ دقیقه باید بتواند زنده بماند. خلاصه اینکه بحث شد و آخر کار اینطور نتیجه گرفتیم که با مرگ قلب هم مرگ بدن اتفاق نمی‌افتد بلکه فقط علائم حیاتی بیمار متوقف می‌شود. یعنی وقتی مثلاً قلب سوراخ شده (تیر به قلب بخورد) یا آئورت پاره شود یا ... خوب طبیعی است که شخص دیگر نبض نداشته باشد و نوار قلبی‌اش هم خط صاف شود، همینطور به علت مخدوش شدن کار اعصاب حامم بر تنفس تنفس شخص هم متوقف می‌شود و نفس نمی‌کشد، در این حالت به لحاظ بالینی اعلام فوت می‌شود چون بازگشت شخص به زندگی محال است و زمان فوت هم اعلام می‌شود، در حالیکه هنوز بدن ممکن است خلع روح نشده باشد و تنها علائم حیاتی آن قطع شده باشد. به عبارت ساده‌تر، باز هم مرگ قلب به این دلیل که مرگ مغز را در پی دارد به مرگ منجر می‌شود منتها روش‌های بالینی برای تشخیص بیماری‌ها و مرگ از روی علائمی است که آن علائم با از کار افتادن قلب از کار می‌افتند و ما گمان می‌کنیم که پس طرف مرده است.
در مورد موارد دیگر مثل مرگ مغزی و کما و PVS هم از ایشان پرسیدم ولی ظاهراً پزشکان بیشتر به علائم بالینی و عکس‌العمل‌ها کار دارند و مشابه اینها تا اینکه دقیقاً چه قسمتی از مغز چه کار می‌کند و ... که به فیزیولوژی و نورولوژی و Cognitive Science و ... برمیگردد. فعلاً یک کتاب گرفته‌ام که بخوانم اگر چیزی از اصطلاحاتش را فهمیدم و برای بحث مفید بود اینجا قرار می‌دهم. دوستان هم اگر اطلاعاتی دارند قرار دهند. فعلاً فقط فهمیدم که هیپوتالاموس کارش چیز دیگری‌ است و بصل‌النخاع و پل مغزی احتمالاً گزینه‌های مناسب‌تری برای بررسی باشند، البته درست نمی‌دانم ولی باید به دنبال جایی در مغز بود که هوشیاری و شعور از آنجاها وارد سایر بخش‌های مغز شود. راستی حافظه هم ظاهراً در قشری درونی زیر سطح مغز است و در کل مغز پخش است، به قول آن پزشک.
یا علی

سلام و عرض ادب.

به عبارت ساده‌تر، باز هم مرگ قلب به این دلیل که مرگ مغز را در پی دارد به مرگ منجر می‌شود منتها روش‌های بالینی برای تشخیص بیماری‌ها و مرگ از روی علائمی است که آن علائم با از کار افتادن قلب از کار می‌افتند و ما گمان می‌کنیم که پس طرف مرده است.

با تشکر از مطالب مفیدتان.
حق با شماست. تنها مرگ قطعی و غیر قابل بازگشت، مرگ مغزیست.
تا زمانیکه سلولهای مغزی نمیرند، ارتباط روح و جسم قطع نمیگردد.

باید به دنبال جایی در مغز بود که هوشیاری و شعور از آنجاها وارد سایر بخش‌های مغز شود.

کشف ارتعاشات کوانتومی میکروتوبولهای سلول‌های مغز، مؤید دیگری بر نظریه Orch-OR بود.
طبق این نظریه، هوشیاری و شعور در میکروتوبولهای سلولهای مغزی متبلور میشوند.

سلام و عرض ادب.

کشف ارتعاشات کوانتومی میکروتوبولهای سلول‌های مغز، مؤید دیگری بر نظریه Orch-OR بود.
طبق این نظریه، هوشیاری و شعور در میکروتوبولهای سلولهای مغزی متبلور میشوند.

سلام علیکم،
یعنی بروز شعور در تمام مغز پخش هست؟ مثل خاطره که زیر هر بخش مغز هست و به همین دلیل خاطره‌ی چشایی و خاطره‌ی بویایی و خاطره‌ی شنیداری و خاطره‌ی دیداری و ... داریم و همگی به من بودن (نفس) و نه به جسم بدن دلالت دارند؟ اگر اینطور باشد لازم نیست دنبال جای خاصی در مغز گشت و از کار افتادن هر بخش از مغز قطع شدن ارتباط بخشی از بدن با روح را به دنبال خواهد داشت!؟ اما در این صورت در مرگ مغزی انسان هنوز زنده است یا فوت کرده است؟ یعنی حیات انسانی دارد یا نباتی؟ از آنجا که باید زندگی نباتی داشته باشد که متوقف کردن آن قتل نفس به حساب نیاید احتمالاً باید تنها بخشی از مغز که کارکرد‌های غیرارادی اعضاء (مثل تپش قلب، یا تنفس و ...) را کنترل می‌کند را از دایره‌ی ارتباط مستقیم با روح خارج کنیم و آن را معرف بخش زندگی غیرارادی بدن بدانیم که واضح است اگر تحت کنترل روح می‌بود باید میشد اراده‌‌ی خود را هم به کارکرد آن دخالت داد؟ در این صورت آنهایی که موت اختیاری دارند یا به هر دلیل ضربان قلبشان را می‌توانند با اراده‌ی خودشان کم و زیاد کنند چه می‌شود؟ مصداقی است از قوت روح و یافتن ولایت تکوینی انسان بر بخش جبری بدنش، یا چیز دیگر؟
با تشکر از خبرتان،
یا علی

طبق این نظریه، هوشیاری و شعور در میکروتوبولهای سلولهای مغزی متبلور میشوند.

با سلام خدمت دوست انیشمند و دانشمند جناب استوار.
سوالی را قبلا از شما پرسیدم و دوباره اینجا می پرسم :
اصولا هوشیاری و شعور مگر یک چیز مادی است که بشود با ابزارهای مادی آن را مانیتور کرد؟ چه اتفاقی دقیقا در مغز می افتد که دانشمندان با ابزارها توانستند آن را مانیتور کنند و بگویند این همان آگاهی و شعور است؟ تعریف آگاهی و شعور چیست؟ چرا اسم آن اتفاقی را که در مغز می افتد آگاهی و شعور گذاشتند؟ اینها چه ربطی به هم دارند؟
ببخشید که این همه سوال کردم. ولی ظاهرا همه سوالات یکی است.
و من الله توفیق

سلام و عرض ادب.

یعنی بروز شعور در تمام مغز پخش هست؟ مثل خاطره که زیر هر بخش مغز هست و به همین دلیل خاطره‌ی چشایی و خاطره‌ی بویایی و خاطره‌ی شنیداری و خاطره‌ی دیداری و ... داریم و همگی به من بودن (نفس) و نه به جسم بدن دلالت دارند؟ اگر اینطور باشد لازم نیست دنبال جای خاصی در مغز گشت و از کار افتادن هر بخش از مغز قطع شدن ارتباط بخشی از بدن با روح را به دنبال خواهد داشت!؟

مطابق نظریه Orch-OR ، کل مغز یک شیء منفرد کوانتومی است.
این موضوع ناشی از تراکم بالای سلولها و نیز وجود شبکه اتصالات (سیم کشی) بین سلولهای مغزیست.

اما در این صورت در مرگ مغزی انسان هنوز زنده است یا فوت کرده است؟ یعنی حیات انسانی دارد یا نباتی؟ از آنجا که باید زندگی نباتی داشته باشد که متوقف کردن آن قتل نفس به حساب نیاید احتمالاً باید تنها بخشی از مغز که کارکرد‌های غیرارادی اعضاء (مثل تپش قلب، یا تنفس و ...) را کنترل می‌کند را از دایره‌ی ارتباط مستقیم با روح خارج کنیم و آن را معرف بخش زندگی غیرارادی بدن بدانیم که واضح است اگر تحت کنترل روح می‌بود باید میشد اراده‌‌ی خود را هم به کارکرد آن دخالت داد؟ در این صورت آنهایی که موت اختیاری دارند یا به هر دلیل ضربان قلبشان را می‌توانند با اراده‌ی خودشان کم و زیاد کنند چه می‌شود؟ مصداقی است از قوت روح و یافتن ولایت تکوینی انسان بر بخش جبری بدنش، یا چیز دیگر؟

مرگ مغزی یعنی فوت قطعی.
حیاتی که اعضای بدن (آنهم با استعانت از دستگاه‌ها) بعد از مرگ مغزی دارند، اولاً حیات نباتیست و ثانیاً کوتاه است. (فکر میکنم حدود 3-4 شبانه روز)

پروسه‌های الگوریتمیک بدن یا همان امور غیر ارادی میتوانند از قدرت روح متأثر گردند.
به عبارت دیگر میتوان قسمتهائی از مغر را از طریقی بجز طریق حواس پنجگانه یا مصرف مواد شیمیائی و ... تحریک کرد و خروجی دلخواه را از آنها دریافت نمود.

یعنی روح لاجرم باید در زمینه امواج الکترومغناطیس، با عالم ماده سنخیتی داشته باشد تا هم بتواند منشاء فرآیندهای غیر الگوریتمیک (همانند خودآگاهی، تفکر، اراده و ...) گردد و هم بتواند سایر فرآیندهای الگوریتمیک (مانند واکنش بافتهای بدن در مقابل سرما و گرما و ضربه و ... ، تغییر میزان تپش قلب و ...) را دستخوش تغییر و تحول نماید.

به نظر حقیر، همانطور که شما در قسمت انتهائی مطلبتان اشاره کردید، این به معنای ولایت تکوینی انسان بر فرآیندهای الگوریتمیک و جبری بدنش است.

سلام و عرض ادب.


با سلام خدمت دوست انیشمند و دانشمند جناب استوار.
سوالی را قبلا از شما پرسیدم و دوباره اینجا می پرسم :
اصولا هوشیاری و شعور مگر یک چیز مادی است که بشود با ابزارهای مادی آن را مانیتور کرد؟ چه اتفاقی دقیقا در مغز می افتد که دانشمندان با ابزارها توانستند آن را مانیتور کنند و بگویند این همان آگاهی و شعور است؟ تعریف آگاهی و شعور چیست؟ چرا اسم آن اتفاقی را که در مغز می افتد آگاهی و شعور گذاشتند؟ اینها چه ربطی به هم دارند؟
ببخشید که این همه سوال کردم. ولی ظاهرا همه سوالات یکی است.
و من الله توفیق

[SPOILER]در مورد خط اول مطلبتان باید عرض کنم در مورد صفاتی که به حقیر نسبت دادید، مبالغه فرمودید. به قول جماعت محترم روحانیون، بنده طلبه‌ای بیش نیستم![/SPOILER]

هوشیاری و شعور فرآیندهائی هستند که میتوان خروجی آنها را که مؤثر در عالم ماده است، مانیتور نمود و بررسی کرد.

پیشنهاد میکنم این لینک از سایت ویکیپدیای فارسی را مطالعه کنید. (که البته صفحه انگلیسی آن به مراتب کاملتر و مفصل‌تر است)
متن زیر قسمتی از آن مطالب است:

یکی از تعابیر مسئلهٔ سنجش در مکانیک کوانتمی اذعان می‌دارد که فروریزش تابع موج و تولید وقایع و ذرات کوانتمی مستلزم وجود خودآگاهیست. بدین معنی، نه تنها خودآگاهی معلول طبیعت نیست، بلکه علت آن است، و حتی دلیل ایجاد فرایندهای درون مغزی در مقیاس بسیار کوچک می‌باشد.[۷]
از مدافعان مشهور این دیدگاه استوارت همروف، هنری ستپ، و فیزیکدان بزرگ راجر پنرز است[۸] که معتقد است اندرکنش‌های کوانتیکی در ناحیه‌ای از سلول‌های مغزی بنام میکروتوبول‌ها به وقوع می‌پیوندد. وی بر این مبنا همانند کورت گودل معتقد است که مغز انسان یک سیستم فرا-الگوریتمی است.[۹]
برخی حتی این نظریات را پیشتر برده و معتقدند که خودآگاهی با فضا و زمان پیوندهای بنیادی دارد.[۱۰]

موضوع قفل شده است