داستان های تربیتی دینی
تبهای اولیه
در ايام تحصيل در نجف اشرف شيخ و استادي داشتم كه براي طلاب با تقوا، مرجع بود. از او
سوال كردم چه عملي را شما تجربه كرده ايد كه مي تواند در حال سالك مؤثر باشد؟ فرمود: در
هر شبانه روز يك سجده طولاني بجاي آورد و در حال سجده بگويد«لا اله الّا انت. سبحانك انّي
كنت من الظالمين» در حال ذكر اين چنين توجه كند كه پروردگارم منزه از اين است كه بر من
ظلمي روا داشته باشد، بلكه خود من هستم كه بر نفسم ستم كردم و او را در اين مهالك قرار
دادم.
استاد من علاقه مندانش را به اين سجده سفارش مي كرد و هر كس كه انجام مي داد تأثيرش را
مشاهده مي كرد، مخصوصاً كسانيكه اين سجده را بيشتر طول مي دادند. بعض آنها هزار مرتبه
ذكر مذكور را در سجده تكرار مي كردند و بعضي كمتر و بعضي بيشتر و شنيدم كه بعضي آنها
اين ذكر را سه هزار مرتبه در سجده تكرار مي كردند.[1]
[1]. المراقبات/ ص 122.
بنام خدا
حکایت طفل خداشناس
يكى از حكماى بزرگ به ديدن يكى از دوستان خود رفت. آنشخص پسر كوچكى داشت كه با وجود كوچكى سن، خيلى هوشيار بود. حكيم به آن طفل فرمود: «اگر به من بگويى خدا كجاست، يكعدد پرتقال به تو خواهم داد.»
پسر با كمال ادب جواب داد: «من به شما دودانه پرتقال مىدهم اگر به من بگوييد خدا كجا نيست.»
حكيم از اين پاسخ و حاضر جوابى متعجب گرديد و او را مورد لطف خود قرار داد.
بيان: گرايش به خدا، در نهاد همه انسانها به وديعه گذاشته شدهاست. كما اين كه خداوند مىفرمايد: «همه افراد بر فطرت خداشناسى آفريده مىشوند.»
اين فطرت پاك و الهى بايد دور از محيطهاى آلوده حفظ شود، وگرنه در محيط آلوده، فطرت نيز از مسير الهى خود منحرف خواهدشد.
منبع: بنقل ازدانستنيهاى تاریخی، ص 398
التماس دعا
اصولا انسان نباید خود را با دیگران مقایسه کند چون اولین کسی که خود را با دیگری مقایسه کرد شیطان بود.
قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَاْ خَيْرٌ مِّنْهُ خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ ﴿۱۲﴾
فرمود چون تو را به سجده امر كردم چه چيز تو را باز داشت از اينكه سجده كنى گفت من از او بهترم مرا از آتشى آفريدى و او را از گل آفريدى (۱۲)
امام علی( علیه السلام ): « هر كس عیب خود را ببیند از پرداختن به عیب دیگران باز ایستد ».
[/COLOR]
یسع بن حمزه می گوید: در مجلس حضرت رضا (ع) بودم و جمعیت بسیاری در مجلس حضور داشتند، و از آنحضرت سؤال می كردند و از احكام حلال و حرام می پرسیدند و امام رضا(ع) پاسخ آنها را می داد، در این میان ، ناگهان مردی بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد وسلام كرد و به امام هشتم (ع) عرض نمود: من از دوستان شما و پدر و اجداد پاك شما هستم در سفر حج ، پولم تمام شده و خرجی راه ندارم تا به وطنم برسم ، اگر امكان دارد، خرجی راه را به من بده تا به وطنم برسم ، خداوند مرا از نعمتهایش برخوردار نموده است ، وقتی به وطن رسیدم ، آنچه به من داده ای معادل آن ، از جانب شما صدقه می دهم ، چون خودم مستحق صدقه نیستم . امام رضا به او فرمود: بنشین ، خدا به تو لطف كند،سپس امام رو به مردم كرد، و به پاسخ سؤالهای آنها پرداخت . سپس مردم همه رفتند، و تنها آن مرد مسافر، و من و سلیمان جعفری و خثیمه در خدمت امام ماندیم . امام (ع) به ما فرمود: اجازه می دهید به خانه اندرون بروم ؟ سلیمان عرض كرد: خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است . حضرت برخاست و وارد حجره ای شد و پس از چند دقیقه باز گشت ، و او پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراسانی كجاست ؟ خراسانی بر خاست و گفت :اینجا هستم .
امام از بالای در دستش را به سوی مسافر دراز كرد و فرمود: این مقدار دینار را بگیر و خرجی راه خود را با آن تاءمین كن ، و این مبلغ مال خودت باشد دیگر لازم نیست از ناحیه من ، معادل آن صدقه بدهی ، برو كه نه تو مرا ببینی و نه من تو را ببینم . مسافر خراسانی پول را گرفت و رفت .
سلیمان به امام رضا عرض كرد: فدایت گردم كه عطا كردی و مهربانی فرمودی ولی چرا هنگام پول دادن ، به مسافر، خود را نشان ندادی و پشت در خود را مستور نمودی ؟! امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: مخافه ان اری ذل السّؤال فی وجهه لقضائی حاجته : از آن ترسیدم كه شرمندگی سؤال را در چهره او بنگرم از این رو كه حاجتش را بر می آورم . و آیا سخن رسول خدا (ص) را نشنیده ای كه فرمود: المستتر بالحسنه تعدل سبعین حجه ، والمذیع بالسّیئه مخذول ، والمستتر بها مغفور له .: پاداش آنكس كه كار نیكش را می پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است ، و آنكس كه آشكار گناه می كند، مورد طرد خدا است ، و آنكس كه گناهش را می پوشاند، (درصورت توبه) مورد آمرزش خدا قرار می گیرد.
http://www.andisheqom.com/Files/dastan.php?idVeiw=3124&&level=4&subid=3124
مردي از اهل بلخ:
«در سفر امام رضا ـ عليه السلام ـ به خراسان همراه وي بودم. روزي سفره غذايي طلبيد و همه خدمت کاران و غلامان را (از سياهان و ديگران) سر سفره جمع کرد. گفتم: جانم به فدايت، کاش براي اينان سفرهاي جدا قرار ميدادي!
فرمود: دست بردار! (مَه) خدا يکي است، پدر و مادر همه يکي است، پاداش (در قيامت) به اعمال است.»
ابراهيم بن عبّاس در حديثي مفصل از اخلاقيات آن حضرت ميگويد:
«... و هرگاه که تنها ميشد و سفرهاي گسترده ميگشت، تمام بردگان و غلامانش و حتّي دربان و کارپردازخانه (سائس) را هم بر سر سفره مينشاند.»
روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدی؟
معلم با گچ سفید روی تخته سیاه نوشت: «محال.» و برگشت و به چشم بچهها خیره شد و گفت: «محال یعنی غیر ممکن. حالا هر کس میتونه چند تا جمله محال بگه.»
به سرعت دست چند نفر بالا رفت. معلم به طرف نیمکت سوم اشاره کرد. حسن بلند شد و گفت: «آقا میشه ابر نباشه، اما بارون بباره؟»
بچهها گفتند: «نه، محاله.»
معلم لبخند تحسین آمیزی زد و به علی اشاره کرد.
علی بلند شد و گفت: «آقا میشه آفتاب باشه، درخت هم باشه، اما درخت سایه نداشته باشه؟»
بچهها گفتند: «نه، محاله.»
بچه ها گفتند: «نه، محاله.»
احمد گفت: «میشه شب باشه، اما اصلاً تاریک نباشه؟»
رضا گفت: «آقا میشه زمستون و سرما کولاک کنه، اما درختها سبز باشن و میوه بِدن؟»
معلم گفت: «آفرین بچه ها. همه اینها که شما گفتید محال بود، اما بچهها، یک چیزهایی هست که محاله اما اتفاق افتاده.»
بچهها گفتند: «مثلاً چی آقا؟»
معلم گفت: «بچه ها کسی دیده کنار آب، کنار یک رودخونه بزرگ و پر آب، عدهای از تشنگی بمیرن؟»
سر و صدای بچهها خوابید. معلم نفس عمیقی کشید و گفت: «تا حالا کسی دیده ماهیها آب بخورن، گلها، درختها،
پرندهها همه آب بخورن، اما یه عده آدم خوب و نازنین از تشنگی جون بِدَن؟ تا حالا کسی دیده مرد خوب و پاک و امینی به جُرمِ خوب بودن کشته بشه؟»
نفس بچه ها حبس شده بود. معلم آرام به بچه ها نزدیک شد و گفت: «تا حالا کسی دیده مرد تشنهای، اون هم پسر پیغمبر رو آب نَدن و تشنه بُکُشن؟»
بچه ها چشم به دهان معلم دوخته بودند: «بچهها تا حالا کسی دیده به بچه شش ماهه و تشنه، به جای آب دادن، تیر بزنن؟»
معلم بغض گلویش را فرو داد و گفت: «تا حالا کسی دیده گوشواره از گوش دختر سه ساله بِکشن و به بدنش تازیانه بزنن؟»
بچه ها سرشان را پایین انداختند.
-بچه ها تا حالا کسی دیده دختری برای سر بریده پدرش، توی دامنش لالایی بخونه و خوابش ببره؟
صدای هق هق بچه ها در کلاس پیچید. معلم گفت: «آره. آره بچه ها یه روز همه این محالها اتفاق افتاده.»
دیگر هیچکس صدای معلم را نمیشنید.
[right]معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. [/right]
سلام بسیار زیبا بود.
به نظر من مردم بیشتر با تشبیهات و تمثیلات ارتباط برقرار می کنند در واقع این کار باعث ملوس شدن در ذهن ماندن می شود.
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خواب دید که در کنار ساحل با خدا قدم میزند.
در آسمان تصویری از زندگیش جلوی چشمانش آشکار شد و در هر صحنه روی شنها دو جای پا دید.یکی متعلق به خودش و دیگری متعلق به خدا.
وقتی که آخرین صحنه زندگیش از جلوی چشمانش گذشت بر گشت و به جای پای روی شنها نگاه کرد.
متوجه شد لحظاتی در زندگیش بوده که تنها یک جای پا روی شنها وجود دارد.همچنین متوجه شد که آنها در سخت ترین و دشوارترین لحظات زندگیش اتفاق افتاده.
این واقعا ناراحتش میکرد.پس برای رفع ابهام از خدا سوال کرد:خدایا تو فرمودی اگر همراه تو باشم و راهت را دنبال کنم در تمام طول راه با من خواهی بود ولی متوجه شدم که در سخت ترین لحظات زندگیم فقط یک جای پا وجود دارد.
نمیدانم چرا زمانی که بیشترین نیاز را به تو داشتم تنهایم گذاشتی؟!
خدا فرمود:فرزند عزیزم!...
تو را دوست دارم و هرگز تنهایت نمیگذارم.اگر در لحظات سخت و طاقت فرسای زندگی فقط یک رد پا میبینی بدان که من در آن لحظات تو را به دوش کشیدم.
ممنون از زحمات گل نرگس
امیدوارم گل نرگس(امام زمان) دعا گویتان باشد و گل مریم (عیسی -ع-)مؤید تان.
بنده نیز به نوبه خودم از زحمات ایشان و حامی عزیز
درجهت مشاوره سایت کمال تقدیر و تشکر دارم
انشاء الله به زودی کتابهایی در جهت مشاوره ایشان و سایر بزرگواران
در کتابخونه انجمن آزاد آپ می گردد.
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند ، می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند و این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان است ...
سلام
واقعا دستتون درد نکنه داستان های تربیتی داره به مجموعه ارزنده از نکات ناب تربیتی در میاد
ممنون از زحمات شما
حامی
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .
یه مارگیری نشسته بود دم لونه یه مار خوش خط وخالی.می خواست بگیردش.یکی از اولیای خدا که منطق حیوانات رو هم ادراک می کرد از اونجا می گذشت.ماره رو کرد به این عبد صالح خدا و گفت: این می خواد منو بگیره.خیال کرده می تونه منو بگیره.رفت و بعد از چند دقیقه که برگشت دید که اون شخص ماره رو گرفته و گذاشته تو کیسه داره می بره.به ماره گفت تو که گفتی نمی تونه منو بگیره.پس چی شد؟ماره گفت:من عاشق یکی از اسماء خداوند هستم.این منو قسم داد به اون اسمی که عاشقشم. گفت خستم کردی دیگه بیا بیرون.اسم محبوب منو آورد منم به خاطر عشق به محبوبم اومدم بیرون.گفتم ولش کن اسم حبیبم رو برده بذار برم تو دامش.
اما من در راه محبوبم چه کردم؟ کاری کردم که بگم خدا این کارو فقط و فقط برای تو انجام دادم؟
[CENTER]
آن مرد در آن حال مى گفت : خدايا تو را سپاس كه آنچه مى خواستى از من گرفتى و آنچه مى خواستى براى من باقى گذاشتى و اميد به خودت را در من زنده نگاه داشتى
[/CENTER]
قدرت دعا
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
جان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :...
«ببین این خانم چه میخواهد؟خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟
زن گفت : اینجاست .
- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمیشد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟
http://www.dastanak.com/1389/02/02/post-258/
باغ انار
زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست
داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم
به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً
فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون
ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای
که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای
من در زندگیم!.....
تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع
کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران
بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول
بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان
زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا
میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم
شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در
دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع
به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو
با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا
انار دزدی، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا
نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ
کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم
اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در
حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا
من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه
نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف
من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون
اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به
علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد،
۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق،
دیگم بیرون نیومدم!
کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی
کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی،
علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در
و همسایه، از کار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی
اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده
به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه
ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود……
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟ [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] عبور كرد.فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] جهنم پرت شد. [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد...!
روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند، در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود ! و این یعنی ایمان.
[color=#000000]غرض ورزی مردی در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزد , ناگهان دید سگی به دختر بچه ای حمله کرده است. مرد به طرف آنها دوید و با سگ درگیرشد . سرانجام سگ را کشت و زندگی دختربچه را نجات داد. فردا در روزنامه ها می نویسند : یک نیویورکی شجاع ، جان دختر بچه ای را نجات داد آن مرد میگوید : اما من نیویورکی نیستم پس روزنامه های صبح مینویسند : آمریکایی ِشجاع !!جان دختر بچه ای را نجات داد آن مرد دوباره میگوید : اما من آمریکایی نیستم خوب ؟!... پس تو اهل کجا هستی من ایرانی هستم فردای آنروز روزنامه ها اینگونه می نویسند : یک تندروی مسلمان ، سگ بی گناه را کشت
پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها آمده و می گوید: تویک قهرمانی
[/color]
راز خوشبختی
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت:...
"خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنا بر خواست و ارادهی خداوند است."
جوان دیندار
جوان دین دار
مردی بود در «مرو» كه او را «نوح بن مریم» می گفتند و قاضی و رییس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با كمال وجمال، كه بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری كردند وپدر، در كار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به كه دهد. اگر دختر را به یكی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرومانده بود. قاضی، خدمتكاری جوان ِبسیار پارسا و دینداری داشت، نامش « مبارك » بود و باغی داشت بسیار آباد و پر میوه . روزی به او گفت: امسال به تاكستان (باغ انگور) برو و از آن ها نگهداری كن. خدمتكار برفت و دو ماه در آن باغ به كار پرداخت. روزی قاضی به باغ آمد و به مبارك گفت: ای مبارك! خوشه ای انگور بیاور. جوان، انگوری بیاورد، ترش بود. قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟ مبارك گفت: من نمی دانم كدام انگور شیرین است وكدام ترش! قاضی گفت: سبحان الله! تو اكنون دو ماه است كه انگور می خوری و هنوز نمی دانی شیرین كدام است؟
گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند كه من هنوز از این انگور نخورده ام ومزه اش را ندانم كه ترش است یا شیرین! پرسید: چرا نخوردی؟ گفت: تو به من گفتی كه انگور نگه دار، نگفتی كه انگور بخور و من چگونه می توانستم خیانت كنم!
قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست كه این جوان بسیار عاقل و دیندار است گفت: ای مبارك! مرا در تو رغبت افتاده ، آنچه می گویم باید انجام بدهی!
قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، كه بسیاری از بزرگان او را خواستگاری كرده اند، نمی دانم به كه دهم، تو چه صلاح می دانی؟
مبارك گفت: كافران در جاهلیت در پی نسب بودند و یهودیان و مسیحیان، روی زیبا ودر زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می كنند، تو هر كدام را خواهی انتخاب كن!
قاضی گفت: من دین را انتخاب می كنم و دخترم را به تو خواهم داد كه دیندار و با امانتی. قاضی جریان را با همسرش مطرح كرد، سپس مادر بیامد و پیغام پدر را به او رسانید. دختر گفت: چون این جوان دیندار و امین است، می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، همان كنم و از حكم خدا وشما بیرون نیایم و نافرمانی نكنم! قاضی، دخترش را به مبارك داد با ثروتی بسیار زیاد. پس از چندی، خدای تعالی به آن پسری داد كه نامش را « عبد الله بن مبارك » گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او كنند به زهد وعلم و پارسایی!1
گروه دین و اندیشه - مهدی سیف جمالی
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!! ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!! ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ... ؟
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد ...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است،
به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن
آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!