گفتم: بار دارم، می خواهم تهران ببرم!گفت: حاجی! علی اکبر از عملیات برنگشته! یک لحظه یک حال دیگری به من دست داد، یک حال مکاشفه، علی اکبر پانزده ساله، سومین فرزندم، مقطع راهنمائی درس میخواند، عزت الله، متولد 1340 تازه دانشگاه قبول شده بود که دشمن نفرین شده به خاک ایران تجاوز کرد.
اول عزت الله رفت جبهه، بعدش من رفتم. پشت سر من علی اکبر رفت کردستان، چند ماهی گذشت، من از جبهه بر گشتم. علی اکبر هم آمد خانه، دو پسر دیگرم، علی اصغر و محمدرضا جبهه رفتند.
پنج مرد خانه ما، چهارنفرشان همیشه جبهه بودند.
علی اکبر از عملیات فتح المبین برگشت و چند روزی ماندگار شد، ما رفتیم قم، آنجا توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، یک حالت خاصی به من دست داد، برای علی اکبر، وقتی برگشتم علی اکبر داشت میرفت جبهه، به مادرش؛ "حاجیه فاطمه» گفتم: علی اکبر را خوب نگاهش کند سیر بشو، بغض گلویم را گرفته بود. مادرش گفت: چرا حاجی!
گفتم: خداحافظی هم بکن!علی اکبر دیگر نمیآید. علی اکبر رفت، بقیه برادراش همه جبهه بودند. فقط من مانده بودم. این رسم خانه ما بود، یک مرد باشد....
دو برادر در آغوش هم
تا اینکه عملیات بیت المقدس شد. از شب اول عملیات یک بغض ناخواندهای آمد سراغ من، به همین خاطر ماشین را بار زدم که برم سفر تا سرگرم باشم. از ماشین پیاده شدم، وقتی برنگشته، یعنی یا اسیر شده، یا مفقود. آماده شدم بروم اهواز، دنبال علی اکبر، شهید سید حسین هم اعلام آمادگی کرد با من بیاید، رفتیم اهواز، اول ما را هدایت کردند به سمت بیمارستان جندی شاهپور؛ آنجا چند تا کانتینر شهید گمنام بود، تک تک شهدا را نگاه کردم، دویست و هشتاد شهید را دیدم.علی اکبر نبود.آن موقع هنوز معراج شهدا نبود، رفتم تعاون و گفتند، اسم پسرتان توی آمار هست. علی اکبر درست شب اول عملیات بیت المقدس شهید میشود.
دهم اردیبهشت شصت و یک.گفت: فرستادنش گرگان. گفتم: من کامیون دارم، بدردتان میخوره، گفتند: مگر پسرت شهید نشده!؟ گفتم: بله، گفت خوب باید بری. گفتم کاری ندارید؛ مکث کرد و گفت: پس بیا این کوله پشتی های شهدای شمال کشور را بار بزن ببر چالوس. گفتم چشم، برگه را نوشت، رفتم برم که صدا زدند، بیا راستی، کوله پشتی شهدای قم هم هست. گفتم: باشه می برم. گفت: شهدای تهران. گفتم: هر کجا هست میبرم تهران، از آنجا تقسیم کنند.
یک کامیون کوله پشتی شهدای عملیات بیت المقدس را بار کامیون کردم و بردم تهران، سهم شمال را بردم چالوس، یک راست رفتم گرگان رسیدم توی سپاه، دیدم تابوت علی اکبر را پیچیدهاند توی پرچم جمهوری اسلامی؛ پرچم را بوکردم، بوی بهشت میداد، بوسیدمش، بعد بازش کردند، علی اکبر آرام خوابیده بود.
ادامه در پست بعد ...