دفاع مقدس
~• اردوگاه مفقودین (خاطره دردناک از آزادگان) •~
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در یکشنبه, ۱۳۹۱/۰۵/۰۸ - ۱۲:۵۸بسم الله الرحمن الرحیم
اردوگاه مفقودین
در عملیات رمضان اسیر شدیم.آنجا در مقابل چشمان بهت زده ما چند نفر از اسرا را به رگبار بستند.بعد هم با تانکهای تی 72 از روی آنها عبور کردند!
ما را به پشت جبهه آوردند. برای خوشایند فرماندهانشان دست و پای چند نفر از بسیجیان مظلوم را بستند و داخل یک گودال انداختند!
ما با چشمان حیرت زده نگاه می کردیم.بعد روی آنها بنزین ریختند و زنده زنده آنها را سوزاندند!!
بعضی ها را هم به تانک یا نفربر می بستند و روی زمین می کشیدند تا شهید شوند.
آنها انتقام شکستهایشان را اینگونه می گرفتند!
به اردوگاه مفقودین منتقل شدیم.آنجا هر بلایی می خواستند به سر ما می آوردند.از جبهه تا اسارتگاه چند نفری از رفقای ما شهید شدند.
همان روزهای اول عده ای از رزمندگان مفقود، از شدت جراحات به شهادت رسیدند.عراقی ها بالای سر آنها از خوشحالی هلهله می کردند.
آن روز را فراموش نمی کنم.وقتی برای نماز بیدار شدم دیدم آن بسیجی که پایش از شدت جراحات عفونت کرده و کسی به دادش نمی رسید آرام و مظلوم به شهادت رسیده بود.
چه اتفاقی افتاده بود.آن بدنی که تا ساعاتی پیش به خاطر عفونت بدبو و متعفن شده بود و همه از او فاصله می گرفتند حالا پس از شهادت خوش بو و معطر شده! چندین سرباز عراقی جمع شده بودند و با تعجب نگاه می کردند.
پیکر او را بردند.او هم غریبانه و گمنام به خاک سپرده شد.
حالا نوبت رضا رضایی شده بود.او در منطقه عملیاتی تیر خورده بود اما حالش بهتر از بقیه بود.
دائم به مجروحان می رسید. او را به اتاق بازجویی بردند.شکنجه اش کردند و...
اما چیزی نگفت.آنقدر با کابل بر بدن او زدند که جای جای پوست بدنش شکافته شد! بعد روی زخمهایش نمک ریختند. باز رضا چیزی نگفت.
این بار او را روی خرده شیشه ها غلطاندند!به او برق متصل کردند و...
دیگر از جسم رضا چه می ماند.آری رضا اینگونه شهید شد.بعد هم غریبانه در بیابانهای اطراف اردوگاه دفن شد.
بعد از آن با محمد حسین آشنا شدم.با هم درددل می کردیم.از زندگی خودش می گفت: اینکه روز تولد امام حسین(ع) به دنیا آمده بود.سال 57ساواک او را دستگیر کرد ولی بلافاصله آزاد شده بود.
همان روز مجسمه شاه را در میدان اصلی نهاوند پایین کشیده بود.دوباره دستگیرش کردند.اما از زندان فرار کرده بود.
جنگ که شروع شد به جبهه غرب آمد.مدتی بعد به جنوب رفت و دو سال آنجا بود.
بعد برگشت و به حوزه علمیه قم رفت و مشغول تحصیل علوم حوزوی شد. تابستان 64 دوباره به جبهه آمد.
در روز عاشورا در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد.
محمد حسین ترابی دو سال اسیر بود و مفقود.بعد هم به خاطر شدت شکنجه به شهادت رسید.او را کجا و چگونه دفن کردند نمی دانم.
اما در وصیت نامه اش نوشته بود:... به مادرم بگویید در مرگ من اشک نریزد.حتی اگر جسد من به دست شما نرسید ناراحت نباشید... .
آری عجب حکایتی داشت اردوگاه مفقودین
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات آزادگان
یادم تو را فراموش ... قصه دو تا بسیجی (صوتی)
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در سهشنبه, ۱۳۹۱/۰۴/۲۷ - ۱۰:۳۲بسم الله الرحمن الرحیم قصه ی دو تا بسیجی یه روزی روزگاری تو فاو یا شلمچه تو اون گلوله باران با هم قرار گذاشتند با هم قرار گذاشتن پرید و از قفس رفت سالها گذشت و امّا یه روز یکی از اون دو روز دیگه اون یکی گل رو گرفت و گفتش : عکسهای یادگاری این می داد به اون یکی هی روزها و هفته ها یکی نعره می کشید : در صندوقو گشود همسنگر قدیمی ولی اون، اینجوری گفت ! زد زیر گریه و گفت : اون یکی با گریه گفت : وقتی می خواست بپّره آهای آهای برادر عکسهای یادگاری زنده ياد «ابوالفضل سپهر»
دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود
تو فکه یا دوعیجی
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه حاجیان
کنار هم نشستند
دستا توی پشت هم
با هم جناق شکستند
قدر هم و بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن
که توی زندگیشون
رفیق باشن و لیکن
اگه یه روز یکی شون
اون یکی کم نیاره
به پای این قرارداد
زندگیشو بذاره
بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش
یه مُهر به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی
مُهرو گرفت و گفت « یاد»
رفت و شقایقی چید
بُرد داد به رفیقش
صورت اونو بوسید
بسیجی دست مریزاد
قربون دستت داداش
گل روگرفت و گفت: « یاد »
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه
اون یکی به این می داد
ولی هر که می گرفت
می خند ید و می گفت « یاد »
از پی هم می گذشت
تا که یک روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت
« عراقیها اومدند »
ماسکها تون و بذارین
که شیمیایی زدن
ماسک خودش بود ولی
ماسک رفیقش نبود
دستشو برد تو صندوق
ماسک گازشو برداشت
پرید روی صورت
دوست قدیمی گذاشت
دست اونو گرفتش
هُل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش :
« چرا می خوای ماسکِ تو
رو صورتم بذاری
بذار که من بپّرم
تو دوتا دختر داری »
« تو رو به جان امام
حرف منو قبول کن
نگو ماسکو نمی خوام »
اسم امام و نبر
ماسکو ، رو صورت بذار
آبرو ما رو بخر
زد زیر گوشش و گفت :
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست ؟
اسم امام رو بردم
فقط برای امام !
ولی بدون ، بعد تو
زندگی رو نمی خوام
ماسکو رفیقش گرفت
گازی توی ستگر اومد
رفیقشو بغل زد
لحظه های آخرین
وقتی می رفتش ازهوش
خند ید وگفت : برادر
« یادم تو را فراموش »
گوش بده با تو هستم
یادت میاد یه روزی
باهات جناق شکستم ؟
تویی که روزی مرّگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال
هیچی یادت نمونده
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه
هر چی رو بهت میدم
روی زمین میندازی
میگی همش دروغ بود
« یاد » نمیگی می بازی !
::✿:: آخرین مداحی یک شهید ::✿:: هجرتی خونین سوی خدا کنم ... (+صوتی)
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در چهارشنبه, ۱۳۹۱/۰۴/۲۱ - ۲۳:۰۴بسم الله الرحمن الرحیم آخرین مداحی یک شهید؛ خبرگزاری فارس: 2 شب مانده به عملیات کربلای5 رزمندهها هیئتی به نام «سیدالشهدا» برپا کردند و با نوای «مهرداد زمانی» و شعری که 2 روز قبل سروده بود، شور گرفتند: «هجرتی خونین سوی خدا کنم/ فتح کربلا با خون امضا کنم» اما عهدنامه مهرداد زودتر از بقیه امضا شد. این شعر توسط شهید زمانی در 15 سالگیاش سروده شده است؛ وی در مراسم سینهزنی و در جمع رزمندگان اسلام 2 روز قبل از شهادتش و حین آمادگی برای اجرای عملیات «کربلای 5» در فرمانداری خرمشهر توسط این شهید خوانده شد. بر عهدی که با خمینی بستهام هجرتی خونین سوی خدا کنم در راه شرف و عزت دینم هجرتی خونین سوی خدا کنم از خانه سوی سنگر رهسپارم در راهش از جان دریغی ندارم راه عشق و عاشقی بلا دارد هجرتی خونین سوی خدا کنم من همان سرباز در گهوارهام سربازانم در کوچه و در بازیاند هجرتی خونین سوی خدا کنم خاک پای رهبر آزادهام جان ناقابل به کف بنهادهام سوی کربلا روان با یارانم هجرتی خونین سوی خدا کنم جنگ، جنگ تا پیروزی شعار من دست حق لطف خدایی یار من گمشدهای دارم اندر کوی دوست هجرتی خونین سوی خدا کنم چه غمی دارم خریدارم خداست دلبر و محبوب و دلدارم خداست سنگرم از مناجات، اشک و دعاست هجرتی خونین سوی خدا کنم بر عهدی که با خمینی بستهام
هجرتی خونین سوی خدا کنم
فتح کربلا با خون امضا کنم
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، شهید «مهرداد زمانی» در سال 1363 در حالی که حدود 13 ساله بود، به جبهه اعزام شد؛ وی در عملیاتهای متعدد جنوب حضور داشت تا اینکه ساعت 4:07 دقیقه بامداد 21 دی ماه 1365 در عملیات «کربلای 5» در منطقه بوارین در آغوش برادرش به شهادت رسید و به اصحاب عاشورایی سیدالشهدا (ع) پیوست.
هجرتی خونین سوی خدا کنم
فتح کربلا با خون امضا کنم
میروم جبهه که تا وفا کنم
فتح کربلا با خون امضا کنم
جان بیمقدار خود فدا کنم
فتح کربلا با خون امضا کنم
سر به فرمان خمینی گذارم
که مرد جنگ و جهاد و پیکارم
من استقبال از رنج و بلا کنم
فتح کربلا با خون امضا کنم
فرموده رهبر چنین دربارهام
فردا همه در صف جانبازیاند
فتح کربلا با خون امضا کنم
عاشق کوی حسین دلدادهام
در ره قربان شدن آمادهام
میروم تا با خدا سودا کنم
فتح کربلا با خون امضا کنم
شهادت همواره افتخار من
مهدی فرمانده و علمدار من
میروم آن نازنین پیدا کنم
فتح کربلا با خون امضا کنم
مشتری جنس بازارم خداست
حافظ و معین، نگهدارم خداست
مهبط ملائک خدا کنم
فتح کربلا با خون امضا کنم
میروم جبهه که تا وفا کنم
≈✤ عاشق نام حسینم (ع) ، کربلایم آرزوست ... ✤≈ روایت شهدا (صوتی)
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در دوشنبه, ۱۳۹۱/۰۴/۱۹ - ۱۹:۵۳روایتی از دو برادر شهید / از این ناراحتم که بدنم سالمتر از اباعبدالله باشد
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در چهارشنبه, ۱۳۹۱/۰۴/۰۷ - ۰۰:۰۷بسم الله الرحمن الرحیم
روایتی از دو برادر که با یک سال فاصله در یک روز شهید شدند بابا از این ناراحتم که بدنم سالمتر از اباعبدالله علیهالسلام باشد
گروه فرهنگی ـ غلامعلی نسائی: پدر شهیدان علی اکبر و عزت الله کیخواه میگوید: کامیون داشتم و در شهرهای دور دست بار می بردم، یک روز صبح که سوار کامیون شدم، شهید سید حسین حسینی همسایهام، آمد گفت: شما جایی می خوای بری؟
گفتم: بار دارم، می خواهم تهران ببرم!گفت: حاجی! علی اکبر از عملیات برنگشته! یک لحظه یک حال دیگری به من دست داد، یک حال مکاشفه، علی اکبر پانزده ساله، سومین فرزندم، مقطع راهنمائی درس میخواند، عزت الله، متولد 1340 تازه دانشگاه قبول شده بود که دشمن نفرین شده به خاک ایران تجاوز کرد. اول عزت الله رفت جبهه، بعدش من رفتم. پشت سر من علی اکبر رفت کردستان، چند ماهی گذشت، من از جبهه بر گشتم. علی اکبر هم آمد خانه، دو پسر دیگرم، علی اصغر و محمدرضا جبهه رفتند. پنج مرد خانه ما، چهارنفرشان همیشه جبهه بودند. علی اکبر از عملیات فتح المبین برگشت و چند روزی ماندگار شد، ما رفتیم قم، آنجا توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، یک حالت خاصی به من دست داد، برای علی اکبر، وقتی برگشتم علی اکبر داشت میرفت جبهه، به مادرش؛ "حاجیه فاطمه» گفتم: علی اکبر را خوب نگاهش کند سیر بشو، بغض گلویم را گرفته بود. مادرش گفت: چرا حاجی! گفتم: خداحافظی هم بکن!علی اکبر دیگر نمیآید. علی اکبر رفت، بقیه برادراش همه جبهه بودند. فقط من مانده بودم. این رسم خانه ما بود، یک مرد باشد.... تا اینکه عملیات بیت المقدس شد. از شب اول عملیات یک بغض ناخواندهای آمد سراغ من، به همین خاطر ماشین را بار زدم که برم سفر تا سرگرم باشم. از ماشین پیاده شدم، وقتی برنگشته، یعنی یا اسیر شده، یا مفقود. آماده شدم بروم اهواز، دنبال علی اکبر، شهید سید حسین هم اعلام آمادگی کرد با من بیاید، رفتیم اهواز، اول ما را هدایت کردند به سمت بیمارستان جندی شاهپور؛ آنجا چند تا کانتینر شهید گمنام بود، تک تک شهدا را نگاه کردم، دویست و هشتاد شهید را دیدم.علی اکبر نبود.آن موقع هنوز معراج شهدا نبود، رفتم تعاون و گفتند، اسم پسرتان توی آمار هست. علی اکبر درست شب اول عملیات بیت المقدس شهید میشود. یک کامیون کوله پشتی شهدای عملیات بیت المقدس را بار کامیون کردم و بردم تهران، سهم شمال را بردم چالوس، یک راست رفتم گرگان رسیدم توی سپاه، دیدم تابوت علی اکبر را پیچیدهاند توی پرچم جمهوری اسلامی؛ پرچم را بوکردم، بوی بهشت میداد، بوسیدمش، بعد بازش کردند، علی اکبر آرام خوابیده بود. ادامه در پست بعد ...
دهم اردیبهشت شصت و یک.گفت: فرستادنش گرگان. گفتم: من کامیون دارم، بدردتان میخوره، گفتند: مگر پسرت شهید نشده!؟ گفتم: بله، گفت خوب باید بری. گفتم کاری ندارید؛ مکث کرد و گفت: پس بیا این کوله پشتی های شهدای شمال کشور را بار بزن ببر چالوس. گفتم چشم، برگه را نوشت، رفتم برم که صدا زدند، بیا راستی، کوله پشتی شهدای قم هم هست. گفتم: باشه می برم. گفت: شهدای تهران. گفتم: هر کجا هست میبرم تهران، از آنجا تقسیم کنند.
•▪•● جانبازان را فراموش نکنیم ●•▪• صـوتــی
ارسال شده توسط آدینه در جمعه, ۱۳۹۱/۰۴/۰۲ - ۱۵:۱۶ما توی زندان سکوتیم...!
ستاره های آسمون، درجات ایثار و شجاعتش بودند اما آسمون سردوشیش یه ستاره هم نداشت.
با نگاه اول و آخر، یه ساده دل بی ادعا بود، اسمو نشونیش هرچی بود دلش می خواست به اسم کوچیک صداش کنن، بسیجی نام خانوادگیش نبود، اسمش بود.
این زندان سکوتو قبول کردیم بخاطر خدا، هیچ بحثی هم نداریم، شاکریم به درگاه خدا.
اینو یه جانباز 70 درصدی می گفت وقتی که بغض گلوشو می فشرد.
جانبازان شیمیایی مظلومند، اونا رو فراموش نکنیم.
head بشنویم... بیاندیشیم
:parandeh: دانلود با کیفیت عالی با حجم 2.37 مگابایت :parandeh:
:parandeh: دانلود با کیفیت عادی با حجم 622 کیلوبایت :parandeh:
✿ جدا از لاله ها ✿ ◥تقدیم به جانبازان عزیز◣ برایش چه تیتری میگذاری؟
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در جمعه, ۱۳۸۹/۰۴/۲۵ - ۱۶:۲۶ای کم نظیر عشق(به مناسبت روز جانباز)
اي تبسم شقایق رنگ بر گونهي عشق! اي پرچمدار باران در وسعت تفتیده کویر. اي حدیث سرخ شکفتن در برگ برگ تاریخ بردباری! به راستي بر شانه هاي عریان دریایيات، بوسه هاي آسماني کدام سپیده را داري که این چنین کوثر زلال آفتاب در افق ناب چشمانت جاریست؟ و کدام رود است که در سرودن دست هاي بي ریاي تو گنگ نماند و کدام سرود است که مجموعهي خوبی ها و زلالی هاي تو را در سینه داشته باشد؟ حنجرهي ناتوان قلم در ستایش تو روزهي سکوت مي گیرد و دل با یاد تلاطم دریایي تو دریایي مي شود، چرا که هیچ آبی، آرامش دروني تو را ندارد و هیچ موجي به خشم امواج اقیانوس دلت شبیه نیست! روح آسماني تو با کدام افق روشن بهشت تلاقي یافته و ستارگان گریبانت از کدامین کوچه باغ کهکشان عبور کردهاند که بوي کهکشان گرفتهاند؟
دل، در حضور تو یاراي نکته گفتن ندارد و هر چه بگوید و بسراید، هنوز هزاران هزار قصه ناگفته باقي است! سر، در حضور تو سرفراز نیست! و چشم، در مقابل چشمان تو اندوهگینترین ساحل خاموشي است، چشمي که در مقابل آیینهها شرم زیستن و میل گریستن دارد! دست در مقابل دستاني که فرشتگان با خود به بهشت بردهاند، احساس ناتواني مي کند... و خلاصه ماندهایم که خروش تو را چسان بنویسیم و بلنداي روحت را چگونه در اندازه هاي زمیني تعریف کنیم! ما به استغاثه هاي عاشقانهات در نیمه شب هاي خاطره و خون غبطه مي خوریم! ما به عکس هاي یادگاريات، به لبخندت و به شانه هاي دردمندت که بوسه گاه پروانه هاست رشک مي ورزیم! نفس هاي عاشورایي ات ما را بارها به خیمهي کوچک سقاي کودکان کربلا برده است و نگاهت در قوس و قزح نیایش، حماسه باراني زخم را تفسیر کرده است. از این پس، ما بوریاي توایم اي بي ریاترین رهگذر این حوالي ... از این پس، ما درختاني خشکیدهایم در مسیر تواي پرشکوفه ترین بهار! اي سبز متبسم... طلوع تو زیباترین اتفاقي است که در من افتاده است، تماشا کن! من پر از شعشعه زمزمههاي توام! جانباز!
تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿
ارسال شده توسط yaali در چهارشنبه, ۱۳۸۹/۰۲/۰۱ - ۱۲:۰۵:Gol:آیا درس گرفتن از زندگی شهداء حداقل وظیفه ما نیست؟:Gol:
پس از آنها بگوئید تا بدانیم وعمل کنیم...
**********هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله*******
**********هرکه دارد به سرش شور نواء بسم الله*****
❋≈~ معلمان درس ایثار و شهادت ~≈❋ به یاد شهدای معلم
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در دوشنبه, ۱۳۹۱/۰۲/۱۱ - ۱۷:۰۰بسم الله الرحمن الرحیم معلمان درس ایثار و شهادت به یاد شهدای معلم
به راستی چگونه می شود از مجاورت تخته سیاه به ملکوت گل سرخ پر کشی ...
[b]content[/b]