کرامات و عنایات امام زمان (عج) در جبهه ها
تبهای اولیه
رزمندهای که شفا گرفت
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمیدید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. میگفت: «میتوانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا میزد: «یابنالحسن (عج)، مهدی جان کجا میروی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و ۲۰ متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلسمان عنایت نمودند.».
نویسنده: زینب سیفی
منبع
[=Microsoft Sans Serif]توسل به آقا
[=Microsoft Sans Serif]در منطقهی دربندی خان مجروح شدم. سه ماه و نیم نمیتوانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان (عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پر میزد. صبح زود همین که از خواب برخاستم، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن. پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک میریختم و گریه میکردم.
مگر نمیبینی که ظلم سراسر گیتی را فرا گرفته و مهدی فاطمه (عج) سرباز میطلبد؟
(شهید محمد کمالیان)
[=Microsoft Sans Serif]نویسنده: زینب سیفی
[=Microsoft Sans Serif]منبع
[=Microsoft Sans Serif]شهید اندرزگو و امداد امام زمان علیهالسلام
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]این خاطره را شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو برای آزاده و شهید حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی نقل کردهاند:
یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه رودخان? وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم. آب موج میزد بر سر ما و من دیدم با زن و بچه نمیتوانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمیدانم چه طور توسل پیدا کردیم. گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند، آقا! اگر من مقصرم اینها تقصیری ندارند.».
در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه میکنید؟ گفتم میخواهیم از آب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینهی خودش گرفت. من پشت سر او، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب؛ در حالی که اسب شنا میکرد راه نمیرفت. آن طرف آب ما را گذاشتند زمین و تشریف بردند.
من سجدهی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر [است] از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست و رفته است. در همین حال به خودم گفتم لباسهایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباسهایمان یک قطره آب هم نپاشیده [است]! به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجدهی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.
«تهران- موزهی شهدا- خ آیت الله طالقانی».
[=Microsoft Sans Serif]نویسنده: زینب سیفی
[=Microsoft Sans Serif]منبع
[=Microsoft Sans Serif]عملیاتی که با عنایت حضرت آغاز شد
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]جلسهای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، میخواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر میکردیم و میخواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفتوگو هنوز به نتیجهای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص میشد، و الّا فرصت از دست میرفت و شاید تا مدتها نمیتوانستیم عملیات کنیم.
چند روزی میشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا میکرد. خستگی داشت مرا از پای در میآورد. احساس سنگینی میکردم، پلکهایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن میگشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشهای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (ع) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد.
گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچهها را خبر نمیکرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.
بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمیشود.
بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (ع) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد
همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث میکردیم، ولی به نتیجه نمیرسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسهای گذاشته بودیم و ساعتها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی میکردیم، همه میگفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد.
رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشهای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهرهاش خسته نشان میداد، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابیهای این مدت خستهاش کرده بود. با اینکه چشمهایش از بیخوابی قرمز شده بودند ولی انگار میدرخشیدند و شادمانی میکردند. پهلوی او نشستم، دلم میخواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الآن چند روز است که هرچه جلسه میگذاریم و بحث میکنیم به جایی نمیرسیم. در حالی که لبخند میزد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار مینگریست ادامه داد:
شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (ع) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمیآید و فکرمان به جایی قد نمیدهد، خودت کمکمان کن.
بعد پلکهایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (ع) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم.
تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمیآورم. ولی انگار مدتها بود که او را میشناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.
آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان میداد را به خاطر سپردم.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
یکی از هم رزمان شهید بروجردی به نقل از کتاب امام زمان (ع) و شهدا.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد
[=Microsoft Sans Serif]نویسنده: زینب سیفی
[=Microsoft Sans Serif]منبع
سلااام ولايت امام عززززززززيزمون مبارك
علیکم سلام
بر شما هم مبارک باشه:roz:
تقدیم به شما و همه اسک دینی های بزرگوار
[=Microsoft Sans Serif] چو بوی خوش یاس و ریحان شوی
چویاران مهدی شمارش کنند
دعا می کنم جزء یاران شوی
[=microsoft sans serif]
تنها شش نفرتوانستند خود را به بالای ارتفاع 1050(بازی دراز)برسانند.
برادر (علی موحد دانش)و برادر(محسن وزوایی)که فرمانده محور چپ عملیات بود از وجمله افراد فتح کننده ارتفاع 1050بودند.
(محسن وزوایی)که از دانشویان پیرو خط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا بود و در مقطعی نیز سمت سخن گویی دانشجویان فاتح لانه جاسوسی را داشت ،اینک به عنوان بنیان گذار لشکر 10سید الشهدا (علیه السلام)عملیاتی حساس را فرماندهی می کرد.چرا که بچه های سپاه درمحدودیت های پیش آمده از طرف بنی صدر در این گونه عملیات علاوه بر دشمن مهاجم،دشمنان نفوذی دو چهره که با پز خردمندی زمام امور را در دست گرفته بودند را نیز در پشت سر داشتند.
به هر ترتیب در فتح این ارتفاع حاج محسن با اندک یاران باقی مانده اش حدود 350تن از نیروهای گردان کماندویی ارتش بعپ را به اسارت گرفتند لیکن در حین تخلیه اسرا به پشت جبهه یکی از افسران دشمن مصرانه تقاضای ملاقات با فرمانده نیروهای ایرانی را داشت.دوستان (محسن) به خاطر رعایت مسائل امنیتی ،شخص غیر از او را به آن افسر بعثی به عنوان فرمانده خود معرفی کردند اما...
بعثی اسیر،ناباورانه و با قاطعیت گفت:(نه!فرمانده شما این نیست.)
از وی سوال شد مگر تو فرمانده ما را دیده ای که این گونه قاطعانه سخن می گویی؟
او گفت:(
آری!او در هنگام یورش شما به ما،سوار بر اسب سفید بود و ما هرچه به طرفش تیر اندازی و شلیک کردیم به او کارگر نمی شد.لذا من او را می خواهم ببینم.)(محسن وزوایی)که در آن جمع بود به ناگاه زانوهایش سست شد و به زمین نشست و... .
این واقعه نخستین جلوه امدادی بود که بدو جنگ این گونه تجلی نموده بود لذا در مصاحبه ای (تلویزیونی)به این واقعه به عنوان عنایت ائمه هدی (علیه السلام )به رزمندگان اسلام اشاره کرد ودر مقابل بلافاصله سلف خرد گرایان و (رئیس جمهور قدرت طلب)بنی صدرخائن عاجزانه دست به قلم شد و در ستون (کارنامه رئیس جمهور )روزنامه ضد انقلابیش (روزنامه انقلاب اسلامی)ضمن استهزا عنایات غیبی ،رذیلانه نوشت:
(این پاسدارها برای تضعیف موقعیت من این حرفها را می زنند ...اگر اسب سفید در کار است ،چرا به جنوب نیامده و فقط به غرب رفته است؟)
غافل از اینکه دوزخیان از درک این عنایات عاجزند و بهشتیان را به این حریم راه است لذا شهید مظلوم حضرت آیت الله بهشتی (ره) در همان اول فرمودند:(خانقاه عرفان ما بازی دراز است )
برگرفته از خاطرات سردار حسین بهزاد
[=microsoft sans serif]
[=microsoft sans serif]
[=microsoft sans serif]
[=microsoft sans serif]در شهر شيراز رسم بود علماي برجسته براي شهدا تلقين بخوانند. آن شب قبل از خواب احساس عجيبي داشتم.
روز بعد وقتي وارد قبر شدم، در چهرهي شهيد (1) حالت تبسمي احساس كردم.
زمانيكه نام مبارك صاحب الزمان (عج) را آوردم، انگار جاني تازه به بدن شهيد مراجعت كرد، چون به احترام نام امام زمان (عج) سرش را خم كرد، به نحوي كه سر او تا روي سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت.
حالم منقلب شد.
اشك از چشمانم جاري گشت.
انگار امام زمان (عج) در زمان تدفين او حضور داشت.
با مشاهدهي اين حالت مردم مرا از قبر بيرون آوردند، و علت گريهام را پرسيدند؛ فقط توانستم بگويم:
اگر صحنههايي را كه من ديدم، شما هم ميديد.
مثل من نميتوانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد. كسي ديگر تلقين شهيد را بخواند.
1_ شهيد احمد خادمالحسيني
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 5
راوي : حجة الاسلام طوبائي