►►► داستان های کوتاه ◄◄◄

تب‌های اولیه

278 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

نماز خالصانه


برای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:
آیا در میان شما کسی هست دو رکعت نماز بخواند که در آن هیچ گونه فکر دنیا به خود راه ندهد، تا یکی از این دو شتر را به او بدهم.
این فرمایش را چند بار تکرار فرمود، کسی از اصحاب پاسخ نداد. امیرالمؤمنین علیه‏السلام به پا خواست و عرض کرد:
یا رسول‏الله! من می‏توانم آن دو رکعت نماز را بخوانم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
بسیار خوب به جای آور!
امیرالمؤمنین علیه‏السلام مشغول نماز شد، هنگامی که سلام نماز را داد جبرئیل نازل شد، عرض کرد:
خداوند می‏فرماید یکی از شترها را به علی بده!
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
شرط من این بود که هنگام نماز اندیشه‏ای از امور دنیا را به خود راه ندهد. علی در تشهد نشسته بود فکر کرد کدام یک از شترها را بگیرد.
جبرئیل گفت:
خداوند می‏فرماید:
هدف علی این بود که کدام شتر چاقتر است او را بگیرد، بکشد و به فقرا بدهد، اندیشه‏اش برای خدا بود، نه برای خودش بود و نه برای دنیا.
آنگاه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به خاطر تشکر از علی علیه‏السلام‏هر دو شتر را به او داد.
خداوند نیز در ضمن آیه‏ای از آن حضرت قدردانی نموده، فرمود:
«ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع وهو شهید»
سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
هر کس دو رکعت نماز بخواند و در آن اندیشه‏ای از امور دنیا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را می‏آمرزد.

سفره افطار

ام‏کلثوم دختر امیرالمؤمنین علیه‏السلام می‏گوید:
در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، یک کاسه شیر و مقداری نمک در یک ظرف برای افطار خدمت پدرم آوردم. وقتی نمازش را به اتمام رساند، برای افطار آماده شد.
هنگامی که نگاهش به غذا افتاد به فکر فرو رفت. آنگاه سرش را تکان داد و با صدای بلند گریست و فرمود:
عزیزم! برای افطار پدرت دو نوع خورش (شیر و نمک)، آن هم در یک ظرف آماده ساخته‏ای؟
تو با این عمل می‏خواهی فردای قیامت برای حساب در محضر خداوند بیشتر بایستم؟من تصمیم دارم همیشه دنباله رو برادر و پسر عمویم رسول خدا صلی الله علیه و آله باشم.
هرگز برای آن حضرت دو نوع خورش در یک ظرف آورده نشد تا آنکه چشم از جهان فرو بست.
دخترم عزیزم! هر کس در دنیا خوردنیها، نوشیدنیها و لباسهایش از راه حلال و پاک تهیه گردد، روز قیامت در دادگاه الهی بیشتر خواهد ایستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بیشتر ایستادن عذاب هم خواهد داشت زیرا که در حلال این دنیا حساب و در حرام آن عذاب است.

علی و یتیمان‏

روزی حضرت علی علیه‏السلام مشاهده نمود زنی مشک آبی به دوش گرفته و می‏رود.مشک آب را از او گرفته و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمودم زن گفت:علی بن ابی‏طالب همسرم را به مأموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگی آنان را ندارم. احتیاج وادارم کرده که برای مردم خدمتکاری کنم. علی علیه‏السلام برگشت و آن شب را ناراحتی گذراند. صبح زنبیل طعامی با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه،کسانی از علی علیه‏السلام درخواست می‏کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم.حضرت می‏فرمود:
روز قیامت اعمال مرا چه کسی به دوش می‏گیرد؟
به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید:
کیست؟
حضرت جواب دادند:
کسی که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، برای کودکانت طعامی آورده، در را باز کن!
خداوند از تو راضی شود و بین من و علی بن ابیطالب خودش حکم کند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
نان می‏پزی یا از کودکانت نگهداری می‏کنی؟
زن گفت:
من در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار!
زن آرد را خمیر نمود. علی علیه‏السلام گوشتی را که همراه آورده بود کباب می‏کرد و با خرما به دهان بچه‏ها می‏گذاشت.
با مهر و محبت پدرانه‏ای لقمه بر دهان کودکان می‏گذاشت و هر بار می‏فرمود:فرزندم! علی را حلال کن! اگر در کار شما کوتاهی کرده است.
خمیر که حاضر شد، علی علیه‏السلام تنور را روشن کرد. در این حال، صورت خویش را به آتش تنور نزدیک می‏کرد و می‏فرمود:
ای علی! بچش طعم آتش را! این جزای آن کسی است که از وضع یتیمها و بیوه زنان بی‏خبر باشد.
اتفاقا زنی که علی علیه‏السلام را می‏شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اینکه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت:وای بر تو! این پیشوای مسلمین و زمامدار کشور، علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام است.
زن که از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگی گفت:
یا امیرالمؤمنین! از شما خجالت می‏کشم، مرا ببخش!
حضرت فرمود:
از اینکه در کار تو و کودکانت کوتاهی شده است، من از تو شرمنده‏ام!

علی دست مهمانش را می‏شوید

روزی دو نفر مهمان که با هم پدر و فرزند بودند، وارد خانه علی علیه‏السلام شدند، مولای متقیان شخصا از آن پذیرایی کرد، و با هم غذا خوردند، سپس قنبر غلام امیرالمؤمنین علیه‏السلام آب و لگن آوردند، تا میهمانان دستهای خویش را بشویند.
علی آب و لگن را از قنبر گرفت، و خواست دستهای مهمان بزرگسالش را خود شخصا بشوید!! او فوق العاده احساس شرمندگی نمود و گفت: یا امیرالمؤمنین! شما با این همه عظمت و شخصیت می‏خواهید دست مرا بشویید، خدا مرا می‏بیند چگونه من این اسائه ادب را انجام دهم؟ حضرت فرمودند:
آرام باش و دستهایت را بشوی، من هم با شما تفاوتی ندارم! و برادر شما هستم، بنابراین باید تو را خدمت کنم! و در عوض در بهشت برین به پاداش آن نائل گردم.
علی مهمان را به حق ولایت خود سوگندش داد که آرام باشد بطوری که برای قنبر آرام می‏شد، سپس علی آب ریخت و مهمان دستهایش را شست!! آنگاه آب و ابریق را به پسرش محمد حنفیه داد و فرمود: پسرم محمد! تو نیز آب بریز تا این پسر عزیز مهمان، دستهایش را بشوید، این را بدان که اگر او بدون همراهی پدرش به منزل ما می‏آمد، من خود به دستهای وی آب می‏ریختم، ولی خداوند دوست ندارد در کنار پدر فرزندش نیز همانند او تکریم گردد.
محمد حنفیه به دستور پدر آب ریخت، و پسر مهمان دستهایش را شست... " 24 ".
آیا کسی جز خود امیرالمؤمنین را می‏توانید پیدا کنید که در آن مقام و جایگاه سیاسی و مذهبی و مردمی باشد، و این اندازه نسبت به مهمانش متواضع و مهربان باشد؟ و چنانکه کسی به این نوع دستورات اسلام عمل کند آیا جاذبه آن قابل انکار است؟

صلی الله علیک یا امیرالمومنین:Gol::Gol::Gol:

یکی از علمای تهران نقل می کند: نزد استادی درس می خواندم. من و یکی از دوستانم شاگردان خاص ایشان بودیم وعلاقه ویژه ای به ما داشت. رابطه ما با ایشان تا حدی صمیمانه بود که تقریباً حالت خانه زادی و پدر و پسری داشتیم و درس را در منزل ایشان برگزار می کردیم. ایشان درب خانه اش اکثر مواقع باز بود تا اگر مردم سوال یا درخواستی از این عالم دارند به راحتی با ایشان ملاقات کنند. گاهی که داخل منزل می شدم می دیدم ایشان در حال استراحت هستند. برای ما جالب بود که ایشان هر هنگام استراحت می کند با قبا می خوابد و عمامه اش را جایی نزدیک خودش می گذارد. این نکته برای ما سوال بود که چرا ایشان این گونه استراحت می کند و با قبا می خوابد؟ اینکه این مطلب را از ایشان بپرسیم برای ما سخت بود.
در یکی از مناسبتها ایشان در مسجدشان منبر رفته بود و پیرامون شرایط منتظر و چگونگی انتظار مباحثی را مطرح کرد. من و هم مباحثه ام هم در این جلسه بودیم. در اثنای سخن ایشان هنگامی که از وظایف منتظران بیاناتی را ایراد نمود، گفت امام زمان(عج) که تشریف می آورد باید آماده و پا در رکاب باشی و مدام انتظار ظهور را داشته باشی. فرض کنید در ساعتی که امام زمان(عج) دست به پرده خانه کعبه زدند و بانگ «انا بقیه الله» را سر دادند و امر فرج محقق شد آیا تو تازه می خواهی دنبال لباست بگردی؟ تازه می خواهی خودت را آماده کنی؟ این رسم عاشقی نیست چرا که حداقلش این است که دیرتر به صف سربازان حضرت ملحق می شوی. باید آماده و مهیا باشی تا بانگ ظهور زده شد، بتوانی جزو سابقون سربازان حضرت حجت باشی و این افتخار نصیبت شود که جزو اولین کسانی هستی که به یاری فرزند فاطمه شتافتی.



این سخن ایشان گویا پاسخی بود برای سوالی که ما جرات نداشتیم از ایشان بپرسیم و راز و رمز آن رفتارشان برای ما روشن شد که این استاد بزرگوار آنچنان ظهور را نزدیک و واقعی می داند که برای ملحق شدن به امام زمان(عج) حتی به اندازه وقت یک قبا پوشیدن هم را نمی خواهد از دست دهد.
این یک منتظر است و وای به حال کسی که ادعای دوست داشتن حضرت حجت را دارد و به ریا بانگ العجل العجل را سرمی دهد ولی هنگام ظهور در حال گناه و معصیت باشد!!! چنین کسی چقدر عقب است! لذا انتظار واقعی یعنی مستمر آماده ظهور باشیم و چنین کسی نزدیک معصیت نمی گردد چرا که بیم آن دارد تا گرد معصیت رفت مولایش ظهور کند و او شرمنده شود. این است آن انتظاری که فرمودند افضل اعمال انتظار فرج است. «اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

شاید بعضی ازشما دیده باشیدبرخی ائمه جماعات دررکوع آخر نمازشان این ذکر رامیگویند: «اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ تَرَّحَّم عَلی عَجزِنا وَ اَغِثنا بِحَقِّهِم». این دستورالعملی است که خود آقا امام عصر (عج الله) دردیدار باآیت الله مرعشی نجفی به ایشان فرمودندکه دررکوع‌های نماز بویژه رکوع اخر تاکید کردند بخوانید.


ترجمه آن ذکر این است: بارال‌ها درودبرمحمدوآلش بفرست و بر عجز وناتوانی مارحم کن وبه حق محمد وآل او به داد ما برس.
دیدار یار غائب - ملاقات حضرت آیة الله العظمی مرعشی نجفی، قدس سره

در ایام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت، علیهم السلام، در نجف اشرف، شوق زیادی جهت دیدارجمال مولایمان بقیة الله الاعظم، عجل الله تعالی فرجه، داشتم با خود عهد کردم چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم، به این نیت که جمال آقا صاحب الامر، علیه السلام، را زیارت کنم و به این فوز بزرگ نایل شوم.

تا

۳۵ یا ۳۶ شب چهارشنبه ادامه دادم تصادفا در این شب رفتنم از نجف به تاخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود نزدیک شب وحشت و ترس وجود مرا فرا گرفت مخصوصا از زیادی قطاع الطریق و دزد‌ها، ناگهان صدای پایی را از پشت سر شنیدم که بیشتر موجب ترس و وحشتم گردید. برگشتم به عقب، سید عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت:‌ای سید! سلام علیکم.

ترس و وحشت بکلی از وجودم رفت و اطمینان وسکون نفس پیدا کردم و تعجب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجه سیادت من شد و در آن حال من از این مطلب غافل بودم. به هر حال سخن می‌گفتیم و می‌رفتیم از من سؤال کرد:
کجا قصد داری؟
گفتم: مسجد سهله.
فرمود: به چه جهت؟
گفتم: به قصد تشرف و زیارت ولی عصر، علیه السلام.
مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان که مسجدکوچکی است نزدیک مسجد سهله رسیدیم داخل مسجدشده و نماز خواندیم و بعد از دعایی که سید خواند که، مثل آن بود که دیوار و سنگ‌ها با او آن دعا را می‌خواندند;احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم.

بعد از دعا سید فرمود: سید تو گرسنه‌ای، چه خوب است شام بخوری.

پس سفره‌ای را که زیر عبا داشت بیرون آورد و درآن سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود. مثل اینکه تازه از باغ چیده و آن وقت چله زمستان و سرمای زننده‌ای بود و من منتقل به این معنا نشدم که این آقا این خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده؟ طبق دستور آقا شام خوردم.

سپس فرمود: بلند شو تا به مسجد سهله برویم.

داخل مسجد شدیم آقا مشغول اعمال وارده درمقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می‌کردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشا را به آقا اقتداکردم و متوجه نبودم که این آقا کیست؟

بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود:
ای سید آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می‌روی یا در همین جا می‌مانی؟

گفتم: می‌مانم و سپس در وسط مسجد در مقام امام صادق، علیه السلام، نشستیم.
به سید گفتم: آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟
در جواب کلام جامعی را فرمود: این امور از فضول زندگی است و ما از این فضولات دوریم.
این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می‌آید ارکان وجودم می‌لرزد به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید و در این مدت مطالبی رد و بدل شد که به بعضی از آن‌ها اشاره می‌کنم؟

۱. در رابطه با استخاره سخن به میان آمد. سید عرب فرمود:
ای سید با تسبیح به چه نحو استخاره می‌کنی؟
گفتم: سه مرتبه صلوات می‌فرستم و سه مرتبه می‌گویم: «استخیر الله برحمته خیرة فی عافیة» پس قبضه‌ای از تسبیح را گرفته می‌شمارم، اگر دو تا بماند بداست و اگر یکی ماند خوب است.
فرمود: برای این استخاره، باقی مانده‌ای است که به شما نرسیده و آن این است که هرگاه یکی باقی ماند فوراحکم به خوبی استخاره نکنید بلکه توقف کنید و دوباره بر ترک عمل استخاره کنید اگر زوج آمد کشف می‌شوداستخاره اول خوب است اما اگر یکی آمد کشف می‌شودکه استخاره اول میانه است.
به حسب قواعد علمیه می‌بایست دلیل بخواهیم و آقاجواب دهد به جای دقیق و باریکی رسیدیم پس به مجرداین قول تسلیم و منقاد شدم و در عین حال متوجه نیستم که این آقا کیست.

۲. از جمله مطالب در این جلسه تاکید سید عرب بر تلاوت و قرائت این سوره‌ها بعد از نمازهای واجب بود. بعد ازنماز صبح سوره یاسین و بعد از نماز ظهر سوره عم بعداز نماز عصر سوره نوح و بعد از مغرب سوره واقعه وبعد از نماز عشاء سوره ملک.

۳. دیگر اینکه تاکید فرمودند: بر دو رکعت نماز بین مغرب و عشا که در رکعت اول بعد از حمد هر سوره‌ای خواستی می‌خوانی و در رکعت دوم بعد از حمد سوره واقعه را می‌خوانی و فرمود: کفایت می‌کند این از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب، چنانکه گذشت.

۴. تاکید فرمود که: بعد از نمازهای پنجگانه این دعا رابخوان:
«اللهم سرحنی عن الهموم و الغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشیطان برحمتک یا ارحم الراحمین».

۵. و دیگر تاکید بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع درنمازهای یومیه خصوصا رکعت آخر:

«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ تَرَّحَّم عَلی عَجزِنا وَ اَغِثنا بِحَقِّهِم».

۶. در تعریف و تمجید از شرایع الاسلام مرحوم محقق حلی فرمود:
تمام آن مطابق با واقع است مگر کمی از مسایل آن.

۷. تاکید بر خواندن قرآن و هدیه کردن ثواب آن، برای شیعیانی که وارثی ندارند یا دارند و لکن یاد از آنهانمی کنند.

۸. تحت الحنک را از زیر حنک دور دادن و سر آن را درعمامه قرار دادن چنانکه علمای عرب به همین نحو عمل می‌کنند و فرمود: در شرع اینچنین رسیده است.

۹. تاکید بر زیارت سید الشهدا، علیه السلام.

۱۰. دعا در حق من و فرمود: قرار دهد خدا تو را ازخدمتگزارن شرع.

۱۱. پرسیدم: نمی‌دانم آیا عاقبت کارم خیر است و آیا من نزد صاحب شرع مقدس رو سفیدم؟

فرمود: عاقبت تو خیر و سعیت مشکور و روسفیدی.
گفتم: نمی‌دانم آیا پدر و مادر و اساتید و ذوی الحقوق از من راضی هستند یا نه؟
فرمود: تمام آن‌ها از تو راضی‌اند و درباره‌ات دعامی کنند.
استدعای دعا کردم برای خودم که موفق باشم برای تالیف و تصنیف.
دعا فرمودند.

در اینجا مطلب دیگری است که مجال تفصیل و بیان آن نیست پس خواستم از مسجد بیرون روم به خاطرحاجتی، آمدم نزد حوض که در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد به ذهنم رسید چه شبی بود واین سید عرب کیست که اینهمه با فضیلت است؟ شایده‌مان مقصود و معشوقم باشد تا به ذهنم این معنی خطور کرد، مضطرب برگشتم و آن آقا را ندیدم و کسی هم در مسجد نبود. یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم و غافل بودم، مشغول گریه شدم و همچون دیوانه اطراف مسجد گریه می‌کردم تا صبح شد، چون عاشقی که بعد ازوصال مبتلا به هجران شود.

این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب یادم می‌آید بهت زده می‌شوم.

هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.

زندگی سایه وار من به همین شکل میگذشت تا اینکه لنی (Lenny )به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگی ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگی ام کسی مرا میدید، لنی!

متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه میماند و با هم حرف میزدیم. از اینکه به حرفهایم گوش میداد تعجب میکردم و لذت میبردم و زمانی که کیف چرمی اش را بر میداشت و میگفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر میرسید از بودن با من خوشش میآید. حتا یک بار مرا به خانه اش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان میخواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!

لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که میتوانم یک نویسنده شوم. گفت نوشته هایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت میبرد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بی ارزشی میدانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ میگوید. اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من میتوانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران میرفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف میزند.

همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور میخواست. اما متاسفانه اغلب میان آنچه که میخواهید و آنچه که واقعا انجام میدهید سالها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز میگذشت.

در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب میخوردم و هم مواد مخدر استعمال میکردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی میدیدم تا اینکه خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه میشدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه میگفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما میخواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه که تصور میکردم با اینکه لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری میداد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.

از خانه اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا میرسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.

بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمیدیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی به طور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسیهای قدیمی ام را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی میکردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم تا اینکه نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچهها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسندهی بزرگی خواهم شد. نویسنده ای که همکلاسی هایم به آشنایی با او افتخار میکنند. برای اینکه نگاه تمسخر آمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کردهام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.

قبل از اینکه بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار میکردم: «روزی نویسنده بزرگی خواهم شد.

زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتی ام گفتم: «هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده میتواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، میتواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه که میگویید باشید!»

داستان زندگی کاترین رایان Catherine Ryan نویسنده ی داستانهای کوتاه و برندهی جایزه ی بزرگ ادبی انگلستان

می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود. همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه‌ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.

شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید.
«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست

ازمرحوم نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام.

چند خط زیر را که از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کرده ام به نظرم یکی از بهترینِ نوشته های اوست.


روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.

حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.

با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوستدوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟

آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند

اگر صبح امروز موقع خروج از منزل به فقیری کمک کردی، اتومبیلی را که در سرما خاموش کرده بود هل دادی، به کودکی که زمین خورده بود با مهربانی کمک کردی که بایستد و یا حتی لبخندی را به صورت نگران انسان افسرده‌ای هدیه کردی و بعد تا غروب هزاران اتفاق خوب و فرصت‌های دوست‌داشتنی برایت رخ داد، شک نکن که این اتفاقات خوب با آن کارهای خوبی که صبح انجام دادی و به تو احساس خوبی دادند، ارتباط دارند.
برعکس اگر صبح که از خواب برخاستی حوصله نداشتی و به خشم و ناراحتی اجازه دادی ساعاتی از صبح تو را خراب کند و در نتیجه اوقات بقیه را هم تلخ کند و بعد تا غروب بدشانسی و بدبیاری پی‌درپی نصیبت شد، شک نکن که این اتفاقات نامطلوب با آن اخلاق ناخوش و رفتارهای ناپسندی که صبح انجام دادی و در وجود تو و اطرافیان احساس بد ایجاد کردند، مرتبط هستند.
لازم نیست حتما در آزمایشگاه‌های مدرن و در مقالات علمی ثابت شود که بین احساس خوب وجود یک انسان و خوش‌شانسی او در طول زندگی رابطه‌ای وجود دارد. همه ما به صورت غریزی از این ارتباط آگاهیم و چیزی در عمق وجود ما شک ندارد که اگر اتفاقات بدی پشت سر هم در طول روز برای ما رخ می‌دهد حتما مرتبط است با احساس و خلق و خوی ناخوشایندی که اول صبح داشته‌ایم. هر اتفاق بد احساس بد جدیدی خلق می‌کند و با ظهور احساس بدتر اتفاقات بدتر هم رخ‌نمایی می‌کنند.
آیا تا به حال متوجه شده‌اید که وقایع نامطلوب در زندگی با هم رخ می‌دهند؟ آیا تا به حال به ارتباط ظریف بین احساسات بد و وقایع نامطلوب فکر کرده‌اید؟ برعکس آیا تاکنون دقت کرده‌اید که آدم‌های خوش‌باطن و باصفا چقدر کارهایشان بی‌دردسر انجام می‌شود و دست‌اندازهای زندگی آنها کم و ناپیداست؟ همه اینها به خوبی نشانگر ارتباط ظریف اما کاملا روشن بین احساسات عمق وجود ما با وقایع زندگی ماست.
نتیجه این‌که اگر می‌خواهیم امور زندگی ما راحت‌تر انجام شوند شاید کافی است به جای بدخلق بودن و پروراندن احساسات بد در وجودمان، سعی کنیم تا می‌توانیم احساسات خوب و دوست‌داشتنی و به طور کلی احساساتی که روحیه ما را بهتر می‌سازند در وجودمان زنده کنیم. اگر می‌بینیم شانه کردن موها و یا انجام چند حرکت ورزشی صبحگاهی باعث سرزندگی ما مي‌شود بدانیم که نه به خاطر فقط این احساس خوب بلکه به خاطر تاثیری که در کل وقایع روزانه ما دارد باید بلافاصله این حرکات را انجام دهیم. از سوی دیگر اگر می‌بینیم صحبت با افراد خاصی یا بحث در موضوعات خاصی احساس بدی در وجود ما زنده می‌کند و یا گوش کردن به سخنان بعضی آدم‌ها احساس ناخوشایندی را برایمان به ارمغان مي‌آورد، به هیچ‌وجه نباید تحمل کنیم و اجازه دهیم آن احساس بد در وجودمان ریشه زند و گسترده شود. باید بدانیم که تاثیر این احساس نامطلوب در وقایع بعد از این زندگی ما حتمی است و باید به خاطر خودمان و اطرافیانمان هم که شده از نشستن پای صحبت این افراد و یا صحبت کردن در مورد این موضوعات فرار کنیم.
در واقع اگر انسان‌ها بدانند احساسات خوبی که در وجودشان جریان پیدا می‌کند چه معجزه‌ای را در وقایع زندگی آنها و اطرافیانشان باعث می‌شود، مسلم بدانید که حتی یک لحظه سراغ چیزهایی که به آنها حس بد و ناخوش می‌دهند، نخواهند رفت. شما هم از این به بعد اگر بعضی آدم‌ها را خیلی خوش‌شانس می‌بینید و معتقدید که فرصت‌های طلایی از زمین و آسمان بر روی ایشان می‌بارد، کافی است کمی عمیق‌تر به رفتار و تفکر این آدم‌ها هم دقت کنید. خواهید دید که آنها در طول شبانه‌روز در دریایی از احساسات خوب و رضایت‌بخش شناورند. خیلی‌ها می‌گویند که به خاطر اتفاقات دائما خوب زندگیشان است که این افراد به طور دائم حس خوبی از دنیا و زندگی دارند. اما حقیقت دقیقا برعکس است. آنها چون حس خوبی از زندگی دارند و به طور جدی این احساس خوب را در وجودشان حفظ می‌کنند، وقایع و اتفاقات خوب هم به سراغشان می‌آید و سراسر لحظات زندگی آنها مملو از فرصت‌های شادی‌بخش است. آنها فقط چون شادند خوش‌شانس هستند نه این‌که خوش‌شانسی باعث حس خوب آنها شده است. در مورد آدم‌های بدشانس هم دقیقا قضیه همین‌طور است. آدم‌های بدشانس دائم بد می‌آورند چون همیشه حس بد و روحیه ناخوش را با خود حمل می‌کنند. بدشانسی باعث احساسات بد آنها نمی‌شود. این احساسات ناخوشایند است که بداقبالی را برایشان به همراه آورده است.
خلاصه این‌که به ارتباط احساس خوب داشتن و رخ دادن وقایع خوب در زندگیتان شک نکنید. حال این شما هستيد که وقتي صبح از خواب بیدار می‌شوید باید انتخاب کنید آیا امروز دنبال اتفاقات خوب و طلایی می‌گردید و یا انتظار حوادث تلخ و زشت و ناخوشایند را می‌کشید. هر نوع اتفاقی که منتظرش هستید از همان صبح احساس متناظر با آن را در وجودتان فعال سازید. شک نکنید که اتفاق دلخواهتان به همان شکلی که سفارش دادید برایتان رخ می‌دهد.

امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود. سوال این بود:

"شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟"

تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد !
چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ی کلاس را گرفته بود !!
او در جواب نوشته بود:

"کدام صندلی؟"

پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین !!

در زمانهای نچندان دور خونواده ای زندگی میکردند مادر خانواده-پدر خانواده-بچه های خانواده و پدربزرگ خانواده
پدر بزرگ بدلیل مسن بودن لرزش دست داشت و وقت بهمین دلیل نمیتوانس بخوبی غذا بخورد
پدر و مادر خانواده تصمیم گرفتن تا برای پدربزرگ خانواده یه کاسه چوبی درست کنن-و چون مادر خانواده دیگر از دستش خسته شده بود پیرمرد را در گوشه ای مینداخت و در ظرف چوبی که ساخته بود مقداری غذا میریخت
در حالی که پیرمرد نمی توانست غذایی بخورد روز ب روز ضعیفتر میشد
روزی بچه های خانواده به جنگل رفتن و باخود مقداری چوب اوردند و مشغول درست کردن کاسه شدند
وقتی پدر و مادر خانواده بچه ها را دیدند متعجب پرسیدند:چکار میکنید؟
بچه ها گفتند آنها را میسازیم تا وقتی پیر شدید در انها به شما غذا دهیم............


یک چاه و پاسگاهی کنار چاه . تختخوابی کنار دهانه ی چاه گذاشته اند . مقداری طناب حلقه شده به میخ آویزان است . کنار تخت خواب یک دلو آب ، مقداری سنگ و یک در پوش برای در چاه، مقدار زیادی چوب و خرت و پرت. از ته چاه ناله ی یکنواخت مردی بلند است . مرد پاسدار روی تخت نشسته ، در حال بستن قابلمه ی غذا و وسایلش ، لقمه ای را که در دهان دارد با آرامش می جود. ناله های ته چاه یکدفعه قطع می شود . مرد پاسدار از جویدن باز می ماند و بر می گردد و چاه را نگاه می کند. یک دفعه فریاد بلندی از ته چاه به گوش می رسد. مرد آرام آرام لقمه را می جود و گوش می دهد. نعره بلند تر می شود . مرد لقمه را می بلعد. فریاد ته چاه گوش خراش تر می شود . مرد پاسدار بلند شده ، خشمگین سر چاه می آید و خم می شود ، نعره قطع می شود. صدا التماس آمیز به گوش می رسد : «آقا ، آقا ، آقا!» مرد پاسدار یک مشت سنگ و کلوخ از کنار چاه بر می دارد و به ته چاه می کوبد. ناله ی ته چاه تهدید آمیز می شود:« های های های آها ! » مرد پاسدار بلند می شود ، به ساعت نگاه می کند و خود را آماده می سازد ، به دور و بر سرکی می کشد، منتظر پاسدار دوم است . صدای ته چاه دوباره تبدیل به ناله می شود ، ناله قطع و باز نعره شروع می شود . مرد بر می گردد ، نعره بلند تر می شود . مرد نزدیک می رود و چاه را نگاه می کند. صدای ته چاه التماس آمیز است:«آقا آقا آقا!» . مرد پاسدار خم می شود و فریاد می زند: «خفه !» و خشمگین در پوش چاه را روی حلقه ی چاه بر می گرداند. صدای ته چاه تهدید آمیز می شود:« آهای های های !» چند لحظه چیزی از ته چاه به در پوش می خورد و به دنبال ضجه بلندی از ته چاه ، مرد سنگی روی در پوش می گذارد و صدای ناله از ته چاه اوج می گیرد.

پاسدار دوم وارد می شود. پاسدار اول کوله پشتی را برداشته با عجله خارج می شود . پاسدار دوم کوله پشت اش را روی تخت می گذارد و کلاهش را بر می دارد ، آماده می شود. صدای ناله آنچنان بلند است که مرد پاسدار را متوجه چاه می کند . نزدیک می رود. سنگ روی در پوش را بر می دارد و در پوش را کنار می زند صدای ناله قطع می شود و صدا ، التماس آمیز:«آقا، آقا، آقــا !» مرد خم می شود و داد می زند :«های» صدا التماس آمیز :«آقــا آقا!» مرد بلند می شود و می آید و کوله پشتی را باز می کند و تکه ای نان می برد و پایین می اندازد، منتظر می شود ، صدا می برد . مرد بر می گردد و روی تخت خواب می نشیند و آماده می شود که غذا بخورد . صدا ، التماس آمیز :« آقا ! ، آقا ! » مرد بر می گردد و از زیر تخت قمقمه ای در می آورد و از آب توی دلو پر می کند و درش را می بندد و می رود لب چاه و داد می زند :« هی!» و قمقمه را می اندازد توی چاه . صدا قطع می شود . مرد بر میگردد و سر بساط غذا می نشیند. صدای ناله دوباره از ته چاه . مرد پاسدار لب چاه می آید . صدا ، التماس آمیز : « آقا، آقا! » مرد داد می زند : « هی! » صدا از ته چاه : «آقا آقا ، آقا! » مرد بلند می شود و فکر می کند، بر می گردد و حلقه ی طناب را نگاه می کند ، دوباره خم می شود و توی چاه داد می زند :« هی! هی! هی!» صدا ، التماس آمیز :« آقا ،آقا ،آقا! »مرد می رود و با تردید طناب را از روی میخ بر می دارد و می آورد . فکر می کند ، دور و برش را نگاه می کند ، طناب را به چاه آویزان می کند . صدای چاه آرام آرام عوض می شود ، خوشحال و امیدوار و ممنون است :«آقا آقا ،آقا!» مرد پاسدار شروع می کند به جمع کردن طناب. با زحمت طناب را بالا می کشد . صدای چاه آرام آرام تغییر می کند، خوشحال ، امیدوار ، کینه توزانه و تهدید آمیز می شود:«آقا ، آقا ،آقا ،آقا» یک جفت دست بسیار بزرگ ، به لب چاه بند می شود . مرد پاسدار دستپاچه و وحشت زده ، به چاه نگاه می کند . یکدفعه طناب را رها می کند و در فکر چاره است . غولی به زور خود را از حلقه ی چاه بالا می کشد . مرد پاسدار دست و پا گم کرده ، فرار می کند . غول خم می شود و چوبی از زمین بر می دارد و با قهقهه ، مرد پاسدار را دنبال می کند.

سال 1350

نویسنده : غلامحسین ساعدی

كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...


نتیجه اخلاقی :
مشكلات، در زندگی همه انسان ها ، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند
دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

یا علی:Gol:

[=&quot]


[=&quot]حقیقت زندگی[=&quot]


[=&quot]


[=&quot]
[=&quot]جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره[=&quot].


[=&quot]
[=&quot]مادرش گفت : خب[=&quot]! [=&quot]این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه[=&quot]."


[=&quot]
[=&quot]جنی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه[=&quot].


[=&quot]
[=&quot]وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه[=&quot]!


[=&quot]
[=&quot]جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت[=&quot] :


[=&quot]- [=&quot]جینی ! تو منو دوست داری؟ [=&quot]


[=&quot]
-
[=&quot]اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم[=&quot].


[=&quot]
-
[=&quot]پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده[=&quot]!


[=&quot]
-
[=&quot]نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟ [=&quot]


[=&quot]
-
[=&quot]نه عزیزم، اشکالی نداره[=&quot].


[=&quot]
[=&quot]پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من[=&quot]."


[=&quot]
[=&quot]هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید[=&quot]:
-
[=&quot]جینی! تو منو دوست داری؟[=&quot]


[=&quot]
-
[=&quot]اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم[=&quot].


[=&quot]
-
[=&quot]پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده[=&quot]!


[=&quot]
-
[=&quot]نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟ [=&quot]


[=&quot]
-
[=&quot]نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره[=&quot]!


[=&quot]
[=&quot]و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی[=&quot]."


[=&quot]
[=&quot]چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه[=&quot].


[=&quot]
[=&quot]جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو به دست پدرش داد[=&quot].


[=&quot]
[=&quot]پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود[=&quot]. [=&quot]پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود[=&quot].


[=&quot]
[=&quot]او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده[=&quot]!


[=&quot]
[=&quot]خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده[=&quot].


[=&quot]
[=&quot]به نظرت خدا مهربون نیست ؟[=&quot]! [=&quot]


[=&quot]
[=&quot]این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم[=&quot].


[=&quot]
[=&quot]باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد:Kaf:[=&quot].


[=&quot]


[=&quot] ([=&quot]بر گرفته از کتاب تو ، تویی ؟[=&quot]!)


کتاب جالب تو تویی نوشته آقای دکتر امیررضا آرمیون
این کتابو بخونید و به دوستانتون هم معرفی کنید
باتشکر





بگذار و بگذر

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.


بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند : 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است.


اما سوال من این است:

اگر من این لیوان را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد.

- حق با توست. حالا یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگر با جسارت گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرد و فلج می شوند و مطمئنا" کارتان به بیمارستان

خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه

- پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من باید چه کنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آن ها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است.


اگر آن ها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالی ندارد.

اگر مدت طولانی تری به آن ها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.


فکر کردن به مشکلات زندگی و آزردگی از دیگران مهم است.

اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آن ها را زمین بگذارید.


به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و

قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، بر آیید.

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری


زندگی همین است !

منبع: زندگی آرام



كسي كه هزار سال زيست ...
" كسي كه هزار سال زيست!"
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز،
تنها دو روز خط نخورده باقي بود.

پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت.
خدا سكوت كرد
. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت.
خدا سكوت كرد.
آسمان و زمين را به هم ريخت.
خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته‌و انسان پيچيد خدا سكوت كرد.
كفر گفت و سجاده دور انداخت.
خدا سكوت كرد.
دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد.
خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ...
خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است
و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد. آنگاه سهم يك
روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد.
اما مي‌ترسيد حركت كند. مي‌ترسيد راه برود. مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد.
قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟
بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد.
زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود،
مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد،
كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد

و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند
از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد.
لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند:
امروز او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود!

به نام خدا

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ….

توجه او را جلب
کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:”تو شیطان هستی!”

ابلیس حیرت زده پرسید:”از کجا فهمیدی؟!”
” از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !

به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !”
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:”خوبه! تازه، شاخ هم که داری!”

صورتحساب

شبی پسر کوچکی یک برگه کاغذ به مادرش داد.مادر که در حال آشپزی بود
دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند .او با
خط بچگانه اش نوشته بود :
صورتحساب:
مسواک زدن:2هزار تومان
مرتب کردن اتاق خوابم: 2هزارتومان
بیرون بردن سطل زباله :هزارتومان
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم:5هزار تومان
جمع بدهی شما به من:یازده هزار تومان
مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهی کرد چند لحظه خاطراتش را مرور کرد .قلم
را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت :
بابت سختی نه ماه بارداری که در وجودم رشد کردی ؛هیچ
بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و برای سلامتی ات دعا کردم؛ هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی؛ هیچ
بابت غذا نظافت تو و فراهم کردن سرگرمی هایت ؛هیچ
و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است
وقتی پسر انچه مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد و در حالی مه
به مادرش نگاه میکرد گفت
مامان دوست دارم
انگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت :
قبلا به طور مامل پرداخت شده است:Gol:

بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم به همه پدرومادرانی که درگوشه تنهای خانه های سالمندان چشم انتظارفقط یک لبخنداند!!:ok:
[=&quot]

[=&quot]آن روزخیلی هواگرم بود.بچه هاهم به اندازه کافی شلوغ کرده بودندومرتب صدایشان توی سرم مانورمیداد.کیفم رابرداشتم وبادوستان خداحافظی کردم وسریع آمدم بیرون وچندقدمی راپیاده به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم.نزدیک سوپرمارکتی که شدم رفتم داخل وتایه بسته دستمال کاغذی جیبی بخرم وعرقم راپاک کنم.چندلحظه ای منتظرمغازه دارشدم تابیاد،رمقی نداشتم روی چارپایه نشستم.رفته بودطبقه بالاصداش زدم:مش قربان نمیای؟

[=&quot]گفت هرچی میخوای بردارپولش روبذارروی میز.دستمال روبرداشتم وپولش روگذاشتم روی میزورفتم بیرون.همین طورکه داشتم آروم میرفتم یه صدایی روچندمرتبه ازپشت سرم شنیدم که مرتب میگفت:هادی پسرم وایسا!

[=&quot]نگاهی به پشت سرم کردم دیدم یه پیرمردعصابه دست داره بادستش به من اشاره میکنه،عابری که داشت ازاونجاعبورمیکردبهم گفت :عجب ادمی هستی!پدرت خیلی وقته صدات میکنه ودنبالت میاد!

[=&quot]باخودم گفتم :پدرم؟؟!!

[=&quot]صبرکردم تاپیرمردبه من رسیدوگفتم:جانم حاج آقابابنده امری داشتید؟

[=&quot]پیرمردگفت:به به چشمم روشن!قبلنابهم بابامیگفتی الان شدم حاج آقا!

[=&quot]ازتعجب چشمام گردشده بود،واقعابه خودم شک کردم من کی هستم!

[=&quot]پیرمردگفت:وااای نفسم گرفت بریم تواین مغازه یه آبی چیزی بده من بخورم.باهم رفتیم داخل مغازه.مش قربان گفت:چی شدچرابرگشتی؟؟گفتم:یه آب معدنی،نه،یه آبمیوه خنک بده حاجی بخوره.

[=&quot]پیرمردبازم ناراحت شدوگفت:ای بابا!من باباتم پسر!

[=&quot]مش قربان باتعجب فراوان رسید:چی؟؟بابات؟مگه بابات اینجازندگی میکنه؟؟

[=&quot]ادامه دارد..

[=&quot]کمی رفتم عقبتروبااشاره به مش قربان فهماندم که نه یعنی باچشمام گفتم نه[/]
[=&quot]بعدخوردن ابمیوه باپیرمردرفتیم بیرون وقدم زنان ونزدیک ایستگاه اتوبوس که شدیم گفتم:خب حاج آقابااجازه! من دیگه بایدبرم منزل.پیرمردگفت:پس من چی؟منونمیبری؟؟میخوام عروسم روببینم![/]
[=&quot]بدجوری جاخوردم.[/]
[=&quot]دیگه یقین پیداکردم که بنده خداآلزایمرداره.[/]
[=&quot]گفتم:خب باباجون فعلابریم پارک یه کم باهم بگردیم!باشه؟[/]
[=&quot]پیرمردازخوشحالی گفت:آره آره خیلی دلم گرفته بریم.اماهادی جون خیلی گرسنمه!میشه اول بریم یه کله پاچه ای چیزی بخوریم؟[/]
[=&quot]منم که زیادپول همرام نبودگفتم باشه بریم.باهم رفتیم کله پزی وپیرمرددلی ازعزادرآرود.اومدیم بیرون وباهم قدم زنان رفتیم روبه پارک .خیلی هواداخل پارک خنک بود.این نعمت زیبای الهی جناب بادرومیگم بدجوری داشت درختاروقلقلک میداد.رفتیم روی نیمکت نشستیم.چنددقیقه ای پیرمردبه من خیره شده بود.مرتب به من نگاه میکرد.سرم روانداختم پایین.پیرمرددستشوآرودزیرچونم وسرم روآرودبالاوگفت:چیه هادی جان؟؟چراخجالت میکشی به من نگاه کنی؟؟[/]
[=&quot]مثل اینکه منم باورم شده بودپسرش هستم.گفتم:چیزی نشدباباکمی خسته هستم.پیرمرددست کردتوی جیبشوویه شکلات درآوردودادبه من.یه لحظه احساس کردم شدم پسرکوچولوی شلوغ کاردوران بچگیم.ازش گرفتم وسریع بازش کردم وخوردمش.دیدم بازم پیرمردنگام میکنه.منم که همیشه سرشوخی روباهمه باز میکردم ،گفتم:چیه باباجون؟نبایدمیخوردم؟[/]
[=&quot]پیرمردگفت:نه پسرم!آخه عین بچگیات مظلوم شدی[/]
[=&quot]بدجوری توی دلم اشوب بود.هم نگران بودم وهم خوشحال.[/]
[=&quot]اخه خیلی وقت بودپدرخودم روندیده بودم.[/]
[=&quot]گفتم:بابایی!بچه که بودم خیلی شیطون بودم؟[/]
[=&quot]یه دفعه پیرمردیه خنده ای ازته دلش کردودستش روگذاشت روی شونه من که اره پسرم!اونم چه شیطونی؟![/]
[=&quot]گفتم:مثلاچیکارامیکردم؟[/]
[=&quot]پیرمردگفت:خب!حالاکه میخوای برات تعریف کنم پاشو برویه لیوان سرپربرامن چایی بگیربیارکه کله پاچش خیلی چرب بوداذیتم میکنه.[/]
[=&quot]رفتم روبه مغازه ای که توی پارک بودویه لیوان چایی خریدم وآوردم دادم بهش .پیشش نشستم.[/]
[=&quot]پیرمرددست کردتوی جیب جادوییش ویه مشت مویزبهم دادومنم مثل بچه هاخوردمش واونم ازخاطرات مثلادوران بچگی من تعریف کردواون قدرتعریف کردکه خودشم خسته شد.[/]
[=&quot]ادامه دارد...[/]

[=&quot]سرشوگذاشت روی شونم واروم اشک ریخت وازاینکه من بانذرکردن برای امام غریبان به دنیااومده بودم گفت.گفت که چندتابچه ازدست داده بودن تاخدامنویعنی آقاهادی روبه اوناداده بود.دیگه داشت ساعت2میشد.گفتم:بابامیشه من یه لحظه برم ازباجه به کسی زنگ بزنم؟[/]
[=&quot]گفت:بروپسرم!فقط زودبرگرددیگه دوست ندارم تنهابمونم.دلم بدجوری لرزیدوتوی دلم هرچی خواستم نثاربچه هاش کردم.رفتم ازباجه به همسرم زنگ زدم وگفتم که کاری پیش اومده شایددیربرگردم.اون طرف باجه داشتن ذرت میپختن،رفتم یه پاکت براپیرمردبخرم.چندقدمی که دورشدم دیدم بازپیرمردصدام کرد:کجامیری هادی؟گفتم:الان میام میخوام براتون ذرت بخرم.[/]
[=&quot]رفتم که ازذرت فروش یه پاکت ذرت بخرم دیدم که روزنامه ای افتاده پیش پای فروشنده ذرت[/]
[=&quot]که یه عکسی زده بودن بیش ازاندازه شبیه اون پیرمردبودبرش داشتم ونگاه کردم دیدم نوشته این پیرمرددرفلان تاریخ ازآسایشگاه سالمندان خارج شده وتاکنون ازاو خبری نشده درضمن حافظشم ازدست داده وچیزی یادش نیست.[/]
[=&quot]یه احسنتی به خودم توی دلم گفتم که کاراگاه خوبی هستم که ازاول حدس زدم پیرمردآلزایمرداره اما خیلی دلم گرفت.آدرس روحفظ کردم وباذرت رفتم پیش پیرمرد.شروع کردیم به خوردن .اون روزخیلی خوش گذتشت.پیرمردمرتب روی لباش خنده بودوگرچه میدونم ته دلش غباری ازغم داشت.خلاصه نزدیک غروب شدیم.گفتم:پدرجان برم یه جایی؟؟[/]
[=&quot]پیرمردگفت:کجاپسرم؟خونه خودتون؟[/]
[=&quot]گفتم:بریم ببینیم کجامیشه.[/]
[=&quot]رفتیم سرخیابون ویه تاکسی دربست گرفتم وجلوی درآسایشگاه پیاده شدیم.پیرمرداصلاازخودش واکنشی نشون نمیداد.رفتیم داخل پیش مدیرآسایشگاه وجریان روبراش تعریف کردم وازم تشکرکرد.بعدبرای چندلحظه ای که مدیررفت بیرون اتاق باپیرمردتنهاموندم .خیلی حس بدی داشتمدوست داشتم زمین دهان بازکنه برم توش.روم نمیشدبه پیرمردنگاه کنم.سرم روانداخته بودم پایین ونگاهم رودوخته بودم به گلهای موزاییک.که یه لحظه دست گرم پیرمردروروی شونه هام حس کردم.برگشتم به پیرمردنگاه کردم.یه لبخندزیبایی روی لباش بود.بهم گفت:خب پسر!اسم قشنگت چی بود؟؟[/]
[=&quot]گفتم:باباجون هادی هستم دیگه![/]
[=&quot]گفت:نه اسم واقعی خودت؟[/]
[=&quot]اونجابودکه انگاریه سماورآب جوش ریخته باشن روسرم،بدجورحالم گرفته شد.اون قدرگرمم شده بودکه دلم میخواست همه قالبای یخ دنیابیان سراغم.[/]
[=&quot]سرم روانداختم پایین وآروم گفتم:علی هستم.[/]
[=&quot]پیرمردگفت:نه سرتوبیاربالاکسی که اسمش علی هست وعلی گونه دل یه پیرمردروشادمیکنه نبایدشرمنده باشه.خوش به حال پدرت که همچنین پسری داره.توی دلم گفتم:نه بابااون بنده خدابه خاطرداشتن همچنین پسری شرمنده هست.[/]
[=&quot]اره پیرمرداصلاآلزایمرنداشتواون عمدااین کاراروکرده بودکه کمی دلش بازبشه.[/]
[=&quot]باپیرمردخداحافظی کردم وازآسایشگاه اومدم بیرون ورفتم خونه.خیلی ناراحت بودم.بعدنمازیه تماسی باپدرم گرفتم ودل سیرگریه کردمومرتب پدرم میگفت:چیه؟؟بازچت شده؟؟نکنه زده به سرت؟؟گفتم:نه بابایی!من قربونت برم خیلی دوستت دارم...[/]
[=&quot]چندروزازاین قضیه گذشت ویه روزبه اتفاق همسرم رفتیم اسایشگاه ویه دسته گل خریدیم تابریم پیرمردروببینیم.داخل که رفتیم اقای مدیرازدیدن من وهمسرم جاخورد.گفت:برای چه امری اومدیداینجا؟[/]
[=&quot]گفتم:اومدم پیرمردروببینم.اقای مدیربهم گفت:فعلاشماتنهابامن بیا.باهاش رفتم تابه اتاق پیرمردرسیدم.[/]
[=&quot]اِنالِلَه واِنَااِلَیهِ رَاجِعُون[/]
[=&quot]پیرمرددارمرحوم شده بود.پارچه سفیدوردادم کناردیدم عکس یادگاری که باهم توی پارک انداخته بودیم روگذاشته روی سینش.برش داشتم دیدم خیس اشکاش بود.بدجوری بغض گلوم رومیفشرد.[/]
[=&quot]دوباره پارچه روکشیدم روی صورتش ورفتم بیرون.[/]
[=&quot]آقای مدیرگفت:هرچه قدرباپسرش تماس میگیرم منشیش میگه فرصت نداره ومبلغی روفرستاده تاخودمون مراسمش روبرگزارکنیم....[/]
[=&quot]آخ که چه قدردردآوره که ماپدرومادرامون رواین طوررهاکنیم.به خودمون نبالیم ماخیلی بچه های خوبی نیستیمویادمون بیادوقتی بهمون کاری میگن اوف میگیم که هیچ یه نگاه غضب الودم بهشون میندازیم...[/]
[=&quot]خدایاماراازافرای قراربده که والدینمون همیشه ازماخوشنودباشن![/]

درویشی مداح روی به بارگاه علی ع نهاد چون به در رواق رسید عرضکرد یا امیر المومنین این قندیلهای طلا ونقره که برای تو اویخته اند ترا که حاجتی به انها نیست یکی را به من عطا کن تا بقیه عمر از پرتو عطیه تو به رفاهت بگذرانم .پس قندیلی جدا شد وافتاد درویش خواست که ان را بر دارد خدام مانع شدند وقندیل را بر داشته وبه همان موضع اویختند پس روز دوم وسوم همان واقع شد و در دفعه اخر خدام واقعه را به عرض سید مرتضی رسانیدند که ایا قندیل را به درویش بدهند یا نه ان بزرگوار فرمود قندیل را به درویش ندهید بلکه در همان مقام بیاویزید پس درویش را محروم ساختند .چون شب شد حضرت فاطمه به خواب سید امد وفرمود هر فرقه ای دیوانه ای دارد و این درویش دیوانه ال محمدص است قندیلی که علی ع به او بخشیده به او واگذار وخود هم از او استرضا حاصل کن تا ما از تو راضی شویم .از ان پس حضرت به خواب درویش امد که سید مرتضی اکنون به نزد تو می اید وقندیل را به تو می دهد هر چه می خواهی از او بستان.پس از ان از او راضی شو.سید از خواب بیدار شد ودرویش را پیدا کرد وقندیل را به او داد واز درویش استرضا حاصل نمود درویش گفت انکه به خواب تو درامد به خواب من هم امد تا فلان مبلغ ندهی از تو راضی نخواهم شد پس مبلغی گزاف از سید گرفت واز او راضی شد.

عارفی گوید:
وقتی دزدان قافله مارا غارت کردند پس نشستند ومشغول خوردن طعام شدند.یکی از انها را دیدم که چیزی نمی خورد به او گفتم چرا با انها در غذا خوردن شریک نمی شوی گفت من امروز روزه ام گفتم دزدی وروزه گرفتن عجب است.
گفت ایمرد راه صلح است که با خدای خود باز گذاشته ام شاید روزی سبب شود وبا او اشنا شدم.
ان عارف می گوید سال دیگر او را در مسجدالحرام دیدم که طواف می کند واثار توبه از وی مشاهده کردم رو به من کرد وگفت دیدی که ان روز ه چگونه مرا با خدا اشنا کرد.

حضرت سجاد:
مردم دوران شش طبقه اند:
1شیر پادشاهانند هر کدام می خواهند بر دیگران غلبه کنند ومغلوب نشوند.
2گرگ بازرگانانندکه هنگام فروش تعریف کنند وهنگام خرید مذمت نمایند.
3.روباه متظاهرانی هستند که برای استفاده و فریب مردم اظهار مسلمانی کنند ودر باطن ایمان ندارند.
4.خوک زن صفتان وسایر شهوت رانانند که به هر کار زشتی تن دهند.
5.سگ افراد بد زبانی هستند که مردم از ترس زبانشان احترامشان می گنند.
6.گوسفند مردم مومن وضعیف هستند که پشمشان را می چینند وگوشتشان را می خورند واستخوانشان را در هم می شکنندوگوسفند بیچاره میان یک مشت شیر وگرگ وروباه وسگ وخوک چه کند.

رسولخدا ص:
پسر ادم روزیت هر روز می رسد وغمگینی اما هر روز از عمرت کسر می شود وخرسندی به مقدار کفایت می رسد باز به دنبال فزونی می رویکه مایع طغیان است.نه به کم قانعی ونه به زیاد سیر می شوی.

مردی خدمت رسول ا....ص امد وعرض کرد من روزه نمی دارم مگر ماه مبارک رمضان وزیاد نمی کنم بر ان چیزی.
ونماز نمی کنم مگر نمازهای پنج گانه وزیاد نمی کنم بر ان چیزی.
ونیست مر خداوند تعالی رانزد من صدقه ونه حجی ونه عملی از اعمال مستحبه یعنی علاوه بر واجبات هیچ عملی از اعمال مستحبه رابه جا نمی اورم ایا بعد ازمردن حال من چگونه است؟
حضرت فرمود تو با من هستی در بهشت اگر نگه داری زبان خودرا از دوچیز یکی دروغ ودیگری غیبت ونگاه داری دل خود را از دو چیز یکی کینه ودیگری حسد واز دو چیز چشم بپوشی یکی از حرام ودیگری از انکه اذیت نرسانی مسلمانی را .

از ابراهیم ادهم پرسیدند که چرا با مردم امیزش نمی نمایی ؟
فرمود: اگر با بزرگ تراز خود مجالست نمایم به چشم حقارت بر من نظر می کند.
واگر با کوچکتر از خود مصا حبت کنم از را ه جهالت ونادانی ازارم می دهد.
واگر با مثل خود اختلاط کنم بر من حسد می برد.
پس صواب ان است که با کسی مشغول گردم که اصلا در صحبت او ملال ووبال نباشد ودر مواصلت او انقطاع واختلال ودر موانست او وحشت ونفرت راه نیابد .

در نزد شاطر عباس که یکی از شعرای معروف است پنج نفر از روی مزاح به او گفتند ما هر یک یک کلمه می گوییم انهارابرای ما به نظم اور شاطر قبول کرد.
یکی گفت :ترنج

دیگری گفت :نردبان
سومی گفت: چراغ

وچهارمی گفت: باد
وبعدی غربال
شاطر فوری این شعر راسرود
ترنج وصل تو چیدن به نردبان خیال/چراغ بر لب باد است واب درغربال

اورده اند که پیرزنی دو پسر داشت یکی فاسق وفاجر ویکی صالح وزاهد پسر زاهدش را فرمان رسید وفات یافت پیرزن صبر کرد وجزع وزاری نکرد .چون وفات پسر فاسق نزدیک شد ودر شرف مرگ بود پیرزن فریاد وزاری بنا نهادو بسیار جزع وگریه می کردپسر گفت ای مادر برادر من که خیلی خوب ادمی بود برای او گریه نکردی چرا برای من که بد ادمی بودم گریه می کنی ؟
گفت :دلم می سوزد که بنا هست ترا به عذاب معذب نمایند وبه اتش جهنم ترا بسوزانند.
گفت :ای مادر غم مخور ودانسته باش که من هم از اهل بهشت می باشم گفت چطور گفت نسبت من وتو که مادر منی فقط به این است که نه ماه در شکمت بودم ودوسال شیرم دادی ایقدر دلت بر حال من می سوزد پس خداوندی که مرا خلق کرده راضی می شود مرا به اتش جهنم بسوزاند معاذال... قسم به وحدانیتش که او هزار مرتبه از تو به من مهربانتر است پس خداوند اورا بخشید وتفضل وبرتری داد اوراهفتاد مرتبه بر برادرش واز تقصیراتش در گذشت.

مردی امد نزد اباذر غفاری عرض کرد :
یا اباذر علت چیست که ما مرگ را دشمن می داریم واز او اکراه داریم؟
فرمود برای اینکه شما دنیارا اباد کردید واخرت را خراب و ادم عاقل هیچوقت حاضر نمی شود که از جای اباد به جایی که خرابه هست برود.
عرض کرد: یا اباذر حال ما وقت مرگ چگونه است؟
فرمود :ادم نیکو کار وقت مرگ مانند مسافری است که از سفر به نزد خویشان وبستگان بر می گردد در حال شادی ولی ادم گنه کار مانند غلامی است که از اقای خود فرار کرده وبخواهد به طرف اقای خود بر گردد در حال خجالت وشرمندگی وترس وارد می شود.
عرض کرد :یا اباذر چطور می بینی حال مرادر پیشگاه خداوند روز قیامت وما چه داریم انوقت؟
فرمود نشان بدهید عمل وکردار خودتان را به قران مجید که می فرماید نیکو کاران در بهشت متنعم هستند وبد کاران در جهنم معذب هستند.
عرض کرد پس رحمت خدا کجاست ؟
فرمود: رحمت خدا مشمول نیکو کاران می شود.

روزی فرعون خوشه انگوری بدست داشت و می خورد ناگاه شیطان به صورت مردی داخل مجلس شد.
فرعون گفت: که ایا کسی هست که این خوشه انگور را مروارید کند؟
شیطان گفت :بلی من پس اسمی از اسما الله را خواند و ان خوشه انگور مروارید شد. فرعون تعجب کرد وگفت عجب استادی بوده ای .
ابلیس گفت از این عجب تر انکه با کمال واستادی که من دارم مردم مرا به بندگی قبول ندارند ولی تو را با این حماقت و بی کمالی به خداوندی قبول دارند این را بگفت وغیب شد.

بررسی احوال سالمندان رسیدگی به امور انها ونیز بازدید از سرای سالمندان عبرتهای فراوانی را فراروی هر انسانی قرار می دهد ونوعی معرفت درونی وقلبی برای همگان به ارمغان می اورد وقتی می بینیم یک پیرمرد یا پیر زن 80 ساله در اوج ناتوانی است وجلوه ظاهری خود را از دست داده وبا موهای ریخته وچهره رنگ باخته وصورت پر ازنگ واپسین روزهای زندگی خود رامی گذراند نوعی ندای باطنی به ما نیز هشدار میدهد که جوانی جاودانه نیست وفرصتی است محدود وگذرا.پس چه بهتر که از این لحظه های زود گذر به بهترین شکل برای تکامل معنوی وخدا گونه شدن توشه وبهره بگیریم با نگاه به برخی از پیران از خود بپرسیم ایا پری رویان گذشته همین افراد هستند که این چنین پیر و در ماندنده شده اند؟
گلرخان ودلبرانی که در روزهای جوانی از طراوت وشادابی بهره داشتند چگونه در انتهای جاده زندگی چنین بی برگ وبارویارویاور شده ودر تنهایی وسکوت مرگبار حسرت روززهای جوانی خود را می خورند بنا بر این باید فراموش نکرد که روزهای شادجوانی وزیبایی وسلامت فرصتی بسیار مناسب برای بالا بردن سطح علمی واخلاقی انسانها به شمار می اید

جوانی نکو دار کاین مرغ زیبا /نماند در این خانه استخوانی

روزی عزراییل نزد موسی امد موسی پرسید برای زیارتم امده ای یا برای قبض روحم ؟
عزراییل گفت: برای قبض روحت امده ام موسی گفت ساعتی به من مهلت بده تا فرزندانم راوداع کنم .
مهلتی در کار نیست.
موسی به سجده افتاد واز خدا خواست تا به او مهلت دهد تابا فرزندانش وداع کند خداوند به عزراییل فرمود به موسی مهلت بده او هم مهلت داد موسی نزد مادرش امد وگفت سفری در پیش دارم مادر گفت چه سفری موسی فرمود سفر اخرت مادر گریه کرد .
موسی نزد همسرش امد کودکش رادر دامن همسرش دید با همسر وداع کرد کودک دست به دامن موسی ع زد وگریه کرد دل ح موسی ع از گریه کودکش سوخت وگریه کرد خداوند به موسی وحی کرد ای موسی تو به درگاه ما می ایی این گریه وزاریت چیست عرض کرد دلم به حال کودکانم می سوزد خداوند فرمود ای موسی دل از انها بکن من از انها نگه داری می کنم وانها را در اغوش محبتم می پرورانم دل موسی ع ارام گرفت.
به عزراییل گفت :جانم را از کدام عضو می گیری؟
گفت: از دهانت

موسی ع :ایا از دهانی که بی واسطه با خدا سخن گفته است جانم می گیری .
گفت: از دستت.
موسی ع گفت: ایا از دستی که الواح تورات را گرفته است؟
گفت از پایت
موسی ع /ایا از پایی که من با ان به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام عزراییل نارنجی خوشبو به موسی ع داد موسی ع ان را بویید وجان سپرد فرشتگان به موسی ع گفتند ای کسی که در میان پیامبران از همه راحت تر مردی مرگ را چگونه یافتی موسی ع گفت مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند یافتم.


در جنگ بدر پس از فتح مسلمین وکشته شدن گروهی از سران قریش وانداختن انها در یک چاه در حوالی بدر سر به درون چاه کرد وگفت ما انچه را خداوند به ما وعده داده بود محقق یافتیم ایا شما نیز وعده های راست خداوند را به درستی در یافتید بعضی از اصحاب گفتند یا رسول الله شما با کشته ها حرف می زنید مگر این ها سخن شما را درک می کنند حضرت فرمودند انها هم اکنون از شما شنواترند.

ناله کنان به مادرش گفت از بس توی خانه نشسته ام خسته شده ام مادرش گفت به دیدن پدر بزرگت میرویم نظر تو چیست تا حیاط وسیع خانه پدر بزرگش را تصور کردپیشنهاد مادرش را پذیرفت ولی مادر به او گفت باید قول بدهی که تا چشمت به پدر بزرگت افتاد دستش را ببوسی زیر لب کلام نا مفهومی گفت مادر گفت اگر مثل همیشه از بوسیدن پدر بزرگ طفره بری تورا با خود نمی برم کمی به فکر فرو رفت وهمان طور که سرش را پایین انداخته بود گفت خوب دستش را می بوسم با مادر به خانه پدر بزرگ رفت تا چشمش به او افتاد قلبش از محبتش لبریز شد ولی خشک سر جایش ایستاد مادر اهسته ملامتش کرد پس به من دروغ گفتی پدر بزرگت را دوست نداری دوستش دارم ولی دستش را نمی بوسم بر لبان مادر لبخند تلخی نشست ویادش امد روزهایی که خودش هم دختر کوچکی بودهمین حرفها را می زد اما حالا که بزرگ شده سر فرود می اورد وبر دستها بوسه می زند دلش می خواست بنشیند واورا در اغوش بکشد وبگوید مبادا بر دست کسی بوسه بزنی ولی مادر همچنان ایستاد وبه خشم به او نگاه می کرد که به حیاط دوید وصدای قطار رااز خود دراورد .قطاری که در هیچ ایستگاهی قصد توقف نداشت.

پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت :خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی گفت:
خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟
خدا جواب داد :بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی نااميدي در بسته باز کردن

"شیخ بهایی"

خیلی ها فکر میکنند " امید " یعنی داشتن انتظار برای تغییر...

خیلی های دیگر فکر می کنند " امید " یک جور تلقین الهی است! که خدا آن را تجویز کرده برای بنده هایی که روحشان حسابی بیمار است و کارشان از دوا و درمان گذشته...
فکر میکنند خدا خواسته سر بنده هایش را با این "عروسک" گرم کند...تا مبادا کم بیاورند و مدام پشت سر هم سکته کنند و پس بیفتند روی دست های آفرینش!

بعضی های دیگر فکر میکنند " امید" یک جور ظلم است به انسان! چون باعث می شود واقعیت های امروز را نپذیرد...فقط به خاطر چشمی که به فردا دارد...
اینها فکر میکنند " امید" یک جور شراب است که می شود با آن حسابی مستی کرد و چشم بست روی تمام چیزهایی که " وجود " دارند با این " بودن" شان دارند میجوند پس مانده های زندگی را...

و من مثل یکی از این " خیلی " ها فکر می کردم...

تا اینکه استادم گفت:
" یعنی فکر میکنی می شود بدون (( امید )) هم زندگی کرد؟!...امکان ندارد!اشتباه وقتی است که تو زهر می خوری به " امید" پادزهر...پادزهری که شاید دیر برسد! شاید هرگز نرسد...و این یعنی یک کار احمقانه"
استادم راست می گفت...
" امید" محکم ترین ستونی است که بدون هیچ استدلالی و بدون هیچ صدای قابل شنیدنی میخواهد بگوید همیشه "خدایی" هست که به قول آن پیامک داشتنش جبران تمام نداشتن هاست ...
میگوید " امید" یعنی "انرژی بالقوه ای برای کمال "...برای تغییر...برای تحولی در درون...برا ی اینکه انسان یادش بیاید بیشتر از این هاست ...برای اینکه باور کند هر چیزی هر چقدر هم سخت بود ولی دلیل قانع کننده ای برای " رکود " نیست!
همیشه " فردائی " هست...
ولی نه از آن فرداهائی که باعث می شود امروز ها فراموش شود...
از آن فردا هائی که به انسان میگوید " امروز هر جور گذشت...گذشت! من در راهم"

**استادم راست می گفت**

در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48
امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه "و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر كس عمل زشتى انجام دهد یا بر خویشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .
بعضى دیگر گفتند آیه "قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من كه دراثر گناه، بر خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در حقیقت ‏خدا همه گناهان را مى‏آمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآیه53
امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نیست ! بعضى دیگر گفتند آیه "و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله" (پرهیزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند یا به خود ستم مى كنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان خویش آمرزش مى طلبند و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135
باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست . در این هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟ عرض كردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه سراغ نداریم . امام فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم كه فرمود:
امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است
"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلك ذكرى للذاكرین"
سوره هود آیه 114
و فرمود: اى على! آن خدایى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشیر و نذیرم قرار داده یكى از شما كه برمى‏خیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مى‏ریزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مى‏شود از نمازش كنار نمى‏رود مگر آنكه از گناهانش چیزى نمى‏ماند، و مانند روزى كه متولد شده پاك مى‏شود، و اگر بین هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش می‏كند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد
بعد فرمود: یا على جز این نیست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر جارى را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همین حكم را دارد.


چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران / یدالله بهتاش

بسمه تعالي



درنگي برآموزش اخلاق اسلامي دركودكان درقالب داستان هاي كوتاه
معلم يك كودكستان به بچه هاي كلاس گفت كه ميخواهديك بازي انجام دهند.اوبه آنهاگفت كه فرداهركدام يك كيسه پلاستيكي بردارندودرون آن به تعدادآدم هايي كه ازآنهابدشان مي آيد سيب زميني بريزند وباخودبياورند.
فردابچه هاباكيسه هاي پلاستيكي به كودكستان آمدند.دركيسه بعضي هادو،بعضي هاسه،وبعضي هاپنج سيب زميني بود.
معلم به بچه هاگفت تايك هفته هركجا ميروندكيسه پلاستيكي راباخودببرند.
روزهابه همين منوال گذشت وكم كم بچه هاشروع كردند به شكايت ازبوي سيب زميني هاي گنديده...به علاوه آنهايي كه سيب زميني بيشتري داشتند ازجمل آن بارسنگين خسته شده بودند.
پس ازگذشت يك هفته ،باالاخره بازي تمام شد وبچه هاراحت شدند.آنگاه معلم منظور اصلي خودرااين چنين توضيح داد:اين درست شبيه وضعيتي است كه شماكينه آدم هايي راكه دوستشان نداريدرادردل خودنگه داريد وهمه جاباخودببريد.بوي بدكينه ونفرت،قلب شمارافاسدميكند وشماآن راهمه جاهمراه خودحمل مي كنيد.

به دنبال طلا نباش , طلایی شو


روزی دوبرادر در کنار جاده قدم می زدند و وقتی تکه های طلا را کنار رود ” هان ” دیدند تصمیم گرفتند آن را میان خود قسمت کنند.
آنها از میان رودخانه عبور کردند و وقتی در میانه ی راه بودند برادر کوچکتر (یی اوکنیون) ناگهان طلای خود را به داخل آب انداخت . برادر بزرگتر که شوکه شده بود پرسید : ” چرا آن را انداختی؟”
او جواب داد :” با وجود آنکه می دانستم طلای با ارزشی است اما می دانم که مهربانی با ارزشتر است . راستش را بخواهی بعد از اینکه طلا را پیدا کردیم به فکرم رسید اگر تو آنجا نبودی همه طلاها به من می رسید . از این فکر شرمسار شدم. نگران شدم حسادت , مهربانی ما را تهدید کند , بنابراین طلای خود را به آب انداختم”.
اوکنیون با شنیدن سخنان برادرش با او موافق شد وطلای خودش را به داخل رودخانه انداخت.
از آن پس شاخه ای از رودخانه هان به نام ” توکوم ” نامیده شد , یعنی جویباری که طلا به آن انداخته شد.
[=courier new]به دنبال طلائیم چون از طلای وجود خویش بی خبریم. و هنگامی که به کشف وجود ناب خویش دست یازیم , به بازی جستجوی بیرونی پایان می دهیم.

[=courier new]دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

[=courier new] تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

حافظ

بازی های پنهان


پستچی در خونه اش رو زد ….
دختر : کیه؟
پستچی : سلام خانم , پستچی ام یک نامه دارین لطفا بیایین پایین بگیرید.
دختر : الان میام.
در طول مسیر که دختر به سمت در حرکت می کرد پیش خودش می گفت : آخه تو عصر ارتباطات و اینترنت و sms و هزارتا چیز دیگه کی دیگه نامه می ده ؟
همین طور که زمزمه می کرد به در رسید و در را باز کرد.
دختر : سلام خسته نباشید.
پستچی : سلام بفرمایید اینجا رو امضا کنید.
دختر امضا کرد و نامه را گرفت و بعد به سمت اتاقش حرکت کرد … همین طور با کنجکاوی روی پاکت را نگاه می کرد.
وارد اتاق شد و نشت … روی نامه نوشته بود ( از دانشگاه آزاد اسلامی واحد چالوس) نامه از طرف دانشگاه دختر بود …. نامه را باز کرد و بعد از خواندن نامه ناخودآگاه گریه کرد . هق هق می زد….
متن نامه نوشته شده این بود :
با سلام
احتراما به اطلاع شما دانشجوی عزیز خانم (س.ب) می رسانیم که شما به اردوی تفریحی و گردشی ماسوله دعوت شده اید. خواهشمندیم تا تاریخ ۱۳۸۷/۰۵/۲۵ با مراجعه به دفتر دانشگاه فرم خود را دریافت کنید.
بسیج دانشجویی دانشگاه ازاد اسلامی واحد چالوس
دختر همچنان گریه می کرد…
تاریخی که در نامه نوشته شده بود همان تاریخ بود … سه ماه پیش را نشان می داد . دختر سه ماه پیش به این اردو دعوت شده بود ولی نامه الان به دستش رسیده بود. گریه می کرد به حال تمام دوستانش . آن اتوبوس همان روز به پرتگاه پرت شده بود و همه دختر ها مرده بودند ….
دختر همچنان که گریه می کرد سرش را بالا گرفت و گفت :
” خدایا تو همه بنده هایت را دوست داری و به همه لبخند می زنی . این یک شروع تازه است که تو به من عطا کردی هیچ وقت این هدیه ارزشمند را که به من دادی فراموش نمی کنم.”

:Gol:بهترین داستانهای تکان دهنده
چشمک های خداوند

آیا كلبه شماهم در حال سوختن است؟

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد

سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»

صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست،

حتی در ميان درد و رنج.

دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...

دوستی نسیه
هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟
گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.
گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟
گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.

مسجد بهلول
مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم؛ گفت: برای چه، پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول می خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدندو دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
چه بسا کارهای بزرگی که از نظر ما بزرگ است ولی در نزد خدا ذره ای نمی ارزد. شاید بسیاری از بناهای عظیم از مساجد و زیارتگاهها، بیمارستانها، مدارس و... چنین سرنوشتی داشته باشد، حسابش با خداست.(1)

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟

انسانیت، ساده یا پیچیده!
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...
بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.