►►► داستان های کوتاه ◄◄◄

تب‌های اولیه

278 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

شیوانا کیست

شیوانا درراه مدرسه ازکناردرختی می گذشت. مرد جوانی را دید که تنها به درخت تکیه داده وبه خورشید درحال غروب می نگرد. شیوانا کنارمرد نشست ومسیرنگاهش راتعقیب کردوآهسته زیرلب زمزمه می کرد: الان همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگی داشتند و می توانستند دمی به افق این آسمان زیبا خیره شوند. ای خوشبخت تر از فرشته ها این جا چه می کنی؟مرد جوان لبخند تلخی زد وپاسخ داد: شکست سختی را در زندگی تجربه کرده ام . تقریبا همه چیزم را از دست دادم و بعد ازایام شادی آسایش سخت ترین لحظات را تجربه کردم. باخودم فکر می کنم آیا دوباره روشنایی به زندگی من بر می گرد؟
شیوانا با انگشتانش به دور دست ترین نفطه آسمان جایی که خورشید غروب می کرد اشاره کرد و گفت :آن جا آن دورها جایی است که الان خیلی ازآدم های نا موفق و شکست خورده هم زمان دارند به آن نقطه آسمان نگاه می کنند.بعضی از آنها دیگرامیدی به طلوع خورشید ندارند.این ها همان هایی هستند که فردا نا امید تر و مایوس تر از امروزند.اما عده ای دیگر هستند که می دانند برای دیدن خورشید کافی است کمی صبر و تحمل داشته باشند و در کنار شکیبایی باید جهت نگاهشان را هم عوض کرده و به سمت مخالف غروب چشم بدوزند ،یعنی به سمت شرق که خورشید طلوع میکند خیره شوند و منتظر طلوع فجر در سپیده دم باشند.
اگر تو می خواهی همین جا بنشینی و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنایی باشی باید به تو بگویم که این امر محقق نخواهد شد و اگر خیلی خوش شانس باشی فردا همین موقع دوباره شاهد غروب خورشید خواهی بود.
اما اگر رویت را به سمت مقابل غروب یعنی به سمت طلوع آفتاب بر گردانی و کمی صبر و امید داشته باشی خواهی دید که به زودی خورشید با زیباترین جلوه هایش،آسمان را پر خواهد کرد.اگر می خواهی روشنایی را ببینی چشمانت را از این سمت غم افزا بر گردان و به سمت افق دیگری خیره شوو صد البته کمی هم صبر داشته باش!

منفی یا مثبت؟!

روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد. یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد، نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد.

دو شاگرد به شدت روی نظریه ي خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند. ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است. همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند. شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند، اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند. جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند. شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند. وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت:" استاد! آیا حق با من نبود!؟ الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد. پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم. اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه ي مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!"

شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد. شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد. بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود. چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد.

صبح که طوفان و سیل خوابید. شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت:" آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت!؟ یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد!؟"

شیوانا سری تکان داد و گفت:" مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند. شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد. امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم. مثبت و منفی وجود ندارند. هرچه هست فقط نشانه است و علامت!"

**[=Courier New]*´`* مشکلات زندگى *´`***


[=Arial Narrow]استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند : پنجاه گرم , صد گرم و ...استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقاً وزنش چقدر است.

اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی‌افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می‌افتد؟
یکى از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد می‌گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟!
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می‌شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی‌ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می‌آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!


منفی یا مثبت؟!

روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد. یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد، نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد.
دو شاگرد به شدت روی نظریه ي خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند. ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است. همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند. شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند، اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند. جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند. شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند. وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت:" استاد! آیا حق با من نبود!؟ الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد. پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم. اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه ي مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!"
شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد. شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد. بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود. چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد.
صبح که طوفان و سیل خوابید. شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت:" آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت!؟ یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند. شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد. امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم. مثبت و منفی وجود ندارند. هرچه هست فقط نشانه است و علامت!"

๑๑๑ حرص و آرزوهای دراز ๑๑๑

گويند روزی هارون الرشيد به خاصان و نديمان خود گفت من دوست دارم شخصی که خدمت رسول اکرم (ص) مشرف شده و از آن حضرت حديثی شنيده است، زيارت کنم تا بلا واسطه از آن حضرت آن حديث را برای من نقل کند.
چون خلافت هارون در سنه يکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با اين مدت طولانی يا کسی از زمان پيغمبر باقی نمانده، يا اگر باقی مانده باشد، در نهايت ندرت خواهد شد، ملازمان هارون در صدد پيدا کردن چنين شخصی بر آمدند و در اطراف و اکناف تفحص نمودند هيچکس را نيافتند بجز پيرمرد عجوزی که قوای طبيعی خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف کانون و بنياد هستی او را در هم شکسته بود و جز نفس و يک مشت استخوانی باقی نمانده بود.

او را در زنبيلی گذارده و با نهايت درجه مراقبت و احتياط به دربار هارون وارد کردند و يکسره بنزد او بردند؛ هارون بسيار مسرور و شاد گشت که به منظور خود رسيده و کسی که رسول خدا را زيارت کرده است و از او سخن شنيده، ديده است.

گفت: ای پيرمرد خودت پيغمبر اکرم را ديده ای؟ عرض کرد: بلی.

هارون گفت: کی ديده ای؟ عرض کرد: در سن طفوليت بودم روزی پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول الله آورد. و من ديگر خدمت آن حضرت نرسيدم تا از دنيا رحلت فرمود.

هارون گفت: بگو ببينم در آنروز از رسول الله سخنی شنيدی يا نه؟ عرض کرد: بلی
آنروز از رسول خدا اين سخن را شنيدم که ميفرمود: « يَشِيْبُ ابنُ آدَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خِصْلَتانِ: الحِرْصُ و طُولُ الاَمَلِ » فرزند آدم پير می شود و هرچه بسوی پيری می رود به موازات آن دو صفت در او جوان می گردد: " يکی حرص و ديگری آرزوی دراز "

هارون بسيار شادمان و خوشحال شد که روايتی را فقط با يک واسطه از زبان رسول خدا شنيده است، دستور داد يک کيسه زر به عنوان عطا و جايزه به پير عجوز دادند و او را بيرون بردند.

همينکه خواستند او را از صحن دربار به بيرون ببرند، پيرمرد ناله ضعيف خود را بلند کرد که مرا به نزد هارون برگردانيد که با او سخنی دارم. گفتند: نمی شود. گفت: چاره ای نيست بايد سوالی از هارون بنمايم و سپس خارج شوم.

زنبيل حامل پيرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پيرمرد عرض کرد: سوالی دارم. هارون گفت: بگو.

پيرمرد گفت: حضرت سلطان بفرمائيد اين عطائی که امروز به من عنايت کرديد فقط عطای امسال است يا هر ساله عنايت خواهيد فرمود؟

هارون الرشيد صدای خنده اش بلند شد و از روی تعجب گفت: «صَدَقَ رَسولُ الله (ص) يَشِيْبُ ابنُ آدَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خِصْلَتانِ الحِرْصُ و طُولُ الاَمَلَ» راست فرمود رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پيری و فرسودگی رود دو صفت حرص و آرزوی دراز در او جوان می گردد.

اين پيرمرد رمق ندارد و من گمان نمی بردم که شايد تا در دربار زنده بماند، حال می گويد: آيا اين عطا اختصاص به اين سال دارد يا هر ساله خواهد بود. حرص ازدياد اموال و آرزوی طويل او را بدين سرحد آورده که باز هم برای خود عمری پيش بينی می کند و در صدد اخذ عطای ديگری است.

*´`* لطف و رحمت خداوند و دلسوزی حضرت عزراییل *´`*

روزی رسول خدا صل الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

2- هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.


در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید:

به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.

ıllıllı [=Courier New]دیوارهای شیشه ای ıllıllı



[=Arial Narrow]روزی دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.

ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.

او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئی كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…

پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!

در پايان، دانشمند شيشه ی وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!
می دانيد چـــــرا ؟

ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدوديت ! باوری به وجود ديواری بلند و غير قابل عبور ! باوری از ناتوانی خويش ...


[=Arial Narrow]
اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.

[=Courier New]شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام●●●

پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است. پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم.»

به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می‌رسیم. او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد." شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. " این که من اتاق را دوست داشته باشم یانداشته باشم به مبلمان و دکور و ... بستگی ندارد بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم می‌گیرم. من دو کار می‌توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی‌کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می‌کنند شکرگزار باشم.

هر روز، هدیه‌ای است که به من داده می‌شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد. سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید. بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی. از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می‌دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟ ... راهنمایی‌های ساده زیر را برای شاد بودن به خاطر بسپارید.

1. قلبتان را از نفرت و کینه خالی کنید. 2. ذهنتان را از نگرانی‌ها آزاد کنید. 3. ساده زندگی کنید. 4. بیشتر بخشنده باشید. 5. کمتر انتظار داشته باشید...


► ► ► لباس های کثــیف ! ◄ ◄ ◄

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«لباسهاچندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالاً باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد».
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:

«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیزکردم

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم واز خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟!

عکس یادگاری
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت:
ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و
بگوئید:
این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

بنام خدا

سلام دوستان خوبم

داستان كوتاه زير نوشته يكي از بهترين دوستانم به نام م . ج هست.

ميخوام بخونيد و نظرتون را در موردش برام بگيد.

( از مديران سايت ، علمي ، اجرايي ، فرهنگي و .. خواهشمندم به بهانه تكراري بودن ، بي ربط بودن و يا هر دليل ديگه اي اين بحث را منتقل ، حذف و يا ... نكنند. )

ممنونم از همه شما

من یه شکلات گذاشتم تو دستش اونم یه شکلات گذاشت تو دست من. من بچه بود اونم بچه بود.سرم رو بالا کردم سرش رو بالا کرد دید که منو میشناسه
خندیدم گفت:دوستیم گفتم:دوست دوست گفت:تا کجا..؟؟!!!
گفتم دوستی که تا نداره.!! گفت:تا مرگ!!!؟؟
خندیدمو گفتم:من که گفتم تا نداره گفت:باشه تا پس از مرگ؟؟؟
گفتم :نه نه نه..تااااااااااااااااااااا ااا نداره گفت:قبول تا اونجایی که همه دوباره زنده می شن یعنی زندگی پس از مرگ..باز هم با هم دوستیم تا بهشت٬تا جهنم
هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم
خندیدم و گفتم:تو براش تا هر جا که دلت می خواد یه تا بزار٬اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا اما من اصلا براش تا نمی زارم نگام کرد٬نگاش کردم٬ باور نمی کرد...می دونستم که اون می خواد حتما دوستی ما یه تا داشته باشه٬دوستی بدون تا رو نمی فهمید گفت: بیا برای دوستیمون یه نشونه بزاریم
گفتم: باشه تو بزاره گفت:شکلات.هر بار که همدیگه رو می بینیم یه شکلات ماله تو یکی مال من٬باشه؟؟ گفتم:باشه هر بار یه شکلات می ذا شتم تو دستش اونم یه شکلات تو دست من باز همدیگه رو نگاه می کردیم٬یعنی که دوستیم٬دوست



ادامه داره ها ...

شکلات دو:
دوست.. من تندی شکلاتمو باز می کردم می ذاشتم تو دهنم و تند تند می مکیدم.
می گفت:تو دوست شکموی منی و شکلاتشو می ذاشت تویه صندوقچه کوچولوی قشنگ .
می گفتم:بخورش می گفت:نه تموم می شه ٬می خوام تموم نشه٬برام همیشه بمونه صندوقش پراز شکلات شده بود٬هیچکدومشو٬نمی خورد
من همشو خورده بودم گفتم:اگه یه روز شکلاتاتو مورچه بخوره یا کرما٬اونوقت چه کار می کنی؟؟ می گفت:مواظبشون هستم
می گفت می خوام نگهشون دارم تا موقع ای که دوستیم.
ومن شکلاتم رو می ذاشتم تو دهنم و می گفتم:نه نه نه تا نداره٬دوستی که تا نداره
۱ سال٬ ۲ سال٬ ۴ سال٬ ۷ سال٬ ۱۲ سال٬ ۱۹
ساله که شده
اون بزرگ شده٬منم بزرگ شدم من همه ی شکلاتام رو خوردم. اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته. اون امده امشب تا خداحافظی کنه٬می خواد بره ٬بره اون دور دورا می گه:می رم اما زود بر می گردم من می دونم که می ره و بر نمی گرده...... یادش رفت که شکلات به من بده!!!!! من که یادم نرفته٬یه شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم:این برای خوردنه٬یه شکلاتم گذاشتم اون دستش٬اینم اخرین شکلات برای صندق کوچیکت. یادش رفته بود که صندقی داره واسه شکلاتاش هر دوتا رو خورد خندیدم
می دونستم دوستی من تا نداره ٬می دونستم دوستی اون تا داره٬مثل همیشه
خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم اما اون هیچ کدومشو نخورد
حالا با یه صندوق پره از شکلاتای نخورده٬چیکار می کنه؟؟؟؟

جالب بود :Gol:

ولی تموم شد ؟ :Gig:

··▪: حلقه خورشید :▪··




پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد. پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما…

اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت: تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.
پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند.


اما پرنده‌ شکار نبود.
پرنده‌ پیام‌ بود.
پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت:
کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی، که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ ‌ریزه. حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید.
و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است
و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛
و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌ نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!

و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای‌ اگر سنگ ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری، ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد.
زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی.
پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد.
و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد . . .

[=Century Gothic] پيله كرم ابريشم ، تلاش، ضرورتی برای پرواز
[=Century Gothic]
[=Century Gothic]

[=Century Gothic]مردی يك پيله كرم ابريشم پيدا كرد و با خود به خانه برد. يك روز پيله كمی باز شد. مرد ساعتها نشست و پروانه را تماشا كرد. پروانه خيلی تلاش می كرد تا بدن خود را از شكاف ايجاد شده، خارج كند. بعد از مدتی پروانه دست از تلاش كشيد و حركتی نكرد. به نظر می رسيد كه او تمام سعی خود را كرده است و ديگر قادر به ادامه ی كار نيست.

[=Century Gothic]مرد تصميم گرفت به پروانه كمك كند. او با يك قيچی پيله را باز كرد و پروانه راحت از آن بيرون آمد. اما بدن پروانه متورم بود و بالهايش كوچك و چروكيده بودند. مرد مدتی به پروانه نگاه كرد و انتظار داشت، هر لحظه بالهايش بزرگ شوند و او پرواز كند، اما هيچ يك از اين اتفاقها نيفتادند.

در واقع پروانه تا آخر عمرش همان طور روی شكم خود می خزيد و بدن متورم و بالهای چروكيده اش را به اين طرف و آن طرف می كشيد.

مرد با نيت خير اين كار را انجام داده بود و نمی دانست چرا عاقبت آن چنين شد؟!

پيله ی كرم ابريشم محكم بود و سعی و تلاش پروانه برای خروج از آن شكاف باريك، قانون طبيعت بود. برای آنكه آب اضافی از بدن پروانه خارج شود و او موفق به رهايی از پيله گردد.

[=Arial Black]گاهی تلاش كردن برای زندگی لازم و مفيد است. اگرقرار بود بدون هيچ مانع و مشكلی زندگی را سپری كنيم، ناتوان می شديم و هرگز قادر به پرواز نبودیم.


[=Garamond]شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع را نگاه کن که در جاده راه می
[=Garamond]رود.در این فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم...رفیقش گفت:
[=Garamond]

[=Garamond]به حرفت گوش نمی کند تنها به چیز های مقدس می اندیشد..اما شیطان دیگر بدون
[=Garamond]توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل در اورد و در برابر مرد
[=Garamond]ظاهر شد.
[=Garamond]گفت: آمده ام به تو کمک کنم.مرد مقدس گفت:باید من را با شخص دیگری
[=Garamond]اشتباه گرفته باشی من در زندگیم کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم
[=Garamond]و به راه خود ادامه داد .

[=Garamond]بی انکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است.

[=Garamond]

روزی خواهد رسید که شیطان فریاد می زند آدمی پیدا کنید، سجده خواهم کرد!!!

[=Franklin Gothic Medium]۝ يك نفر وجود دارد كه مى‌تواند مانع رشد شما شود ۝

[=Franklin Gothic Medium][=B Homa]يك روز وقتى كارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را[=B Homa]در تابلوى اعلانات ديدند كه روى آن نوشته شده بود:
[=Franklin Gothic Medium][=B Homa]ديروز[=B Homa]فردى كه مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شركت در مراسم تشييع [=B Homa]جنازه كه ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت [=B Homa]مى‌كنيم.
[=Franklin Gothic Medium][=B Homa]در[=B Homa]ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يكى از همكارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى،[=B Homa]كنجكاو مى‌شدند كه بدانند كسى كه مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده كه بوده[=B Homa]است.
[=Franklin Gothic Medium][=B Homa]اين كنجكاوى، تقريباً تمام كارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات [=B Homa]كشاند. رفته رفته كه جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فكر[=B Homa]مى‌كردند: اين فرد چه كسى بود كه مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد كه [=B Homa]مرد![=Franklin Gothic Medium]
[=B Homa]كارمندان در صفى قرار گرفتند و يكى يكى نزديك تابوت مى‌رفتند و وقتى به [=B Homa]درون تابوت نگاه مى‌كردند ناگهان خشكشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
[=B Homa]آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر كس به [=B Homa]درون تابوت نگاه مى‌كرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در كنار[=B Homa]آينه بود:

[=B Homa][=Garamond]" تنها يك نفر وجود دارد كه مى‌تواند مانع [=B Homa]رشد شما شود و او هم كسى نيست جزخود شما. [=Garamond]"

[=B Homa]شما تنها كسى هستيد كه مى‌توانيد[=B Homa]زندگى‌تان را متحوّل كنيد. شما تنها كسى هستيد كه مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات [=B Homa]و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد.. شما تنها كسى هستيد كه مى‌توانيد به خودتان كمك [=B Homa]كنيد.

[=B Homa]زندگى شما وقتى كه رئيستان، دوستانتان،[=B Homa]والدين‌تان، شريك زندگى‌تان يا محل كارتان تغيير مى‌كند، دستخوش تغيير نمى‌شود. [=B Homa]زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌كند كه شما تغيير كنيد، باورهاى محدود كننده خود[=B Homa]را كنار بگذاريد و باور كنيد كه شما تنها كسى هستيد كه مسئول زندگى خودتان [=B Homa]مى‌باشيد[=Franklin Gothic Medium].

[=Franklin Gothic Medium]

[=Franklin Gothic Medium][=B Homa]مهم‌ترين رابطه‌اى كه در زندگی [=B Homa]مى‌توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
[=Franklin Gothic Medium][=B Homa]خودتان را امتحان كنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشكلات، غيرممكن‌ها و[=B Homa]چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت‌هاى زندگى خودتان را بسازيد. [=Franklin Gothic Medium]
[=B Homa]دنيا مثل آينه است. انعكاس افكارى كه فرد قوياً به [=B Homa]آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه كردن به زندگی م[=B Homa]است.

مردی که عادت داشت تا هر روز صبح نمازش را در مسجد بخواند ؛ آنروز هم مطابق معمول لباسش را پوشید و به قصد مسجد ؛ از خانه بیرون رفت.
نزدیک مسجد ؛ ناگاه پایش به سنگی گیر کرد و به زمین خورد و لباسش گل آلود شدمرد بلند شد و تصمیم گرفت که بخانه برگردد و لباسش را عوض کرده ؛ دوباره به مسجد برود.
بخانه رفت و پس از تعویض لباس براه افتاد.
نزدیک مسجد و در همان محل قبلی ؛ دوباره پایش بسنگی گیر کرد و دوباره بزمین خورد
برخاست و باز تصمیم گرفت بخانه برگردد و بعد از تعویض لباس بمسجد بیاید.
همینکار را انجام داد ؛ و بمحض خروج از خانه ؛ مردی را دید که چراغی بدست دارد
و در انتظار او ایستاده است ؛ که با دیدن مرد داستان ما ؛ جلو آمد و گفت.
من دیدم که شما دوبار بزمین خوردید ؛ لذا چراغی آوردم تا راه را برایت روشن کنم تا دوباره بزمین نخورید.
مرد مسلمان از او تشکر کرد و هردو بسمت مسجد ؛ حرکت کردند.
وقتی بمسجد رسیدند ؛ مرد چراغ بدست از رفتن بمسجد امتناع کرد
وقتی مرد مسلمان از اوعلت را پرسید ؛ مرد چراغ بدست پاسخ داد.

من شیطانم و نمیتوانم داخل مسجد شوم ؛ مرد پرسید ؛ اگر شیطانی پس چرا با چراغ
راه را برای من روشن کردی و مرا از خطر افتادن نجات دادی ؟
شیطان گفت : آندو بار هم من تورا بزمین زدم تا از رفتن بمسجد ؛ تو را باز دارم
اما ؛ بار اول که برگشتی بخانه و بعد از تعویض لباس ؛ دوباره عزم مسجد کردی.
خداوند ؛ تمام گناهان ؛ تو را بخشید.
بار دوم که برای تعویض لباس برگشتی و دوباره عزم مسجد کردی.
خداوند ؛ تمام گناهان خانواده تو را هم بخشید.
ترسیدم اگریکبار دیگر ؛ تو را بزمین بزنم و برگردی ؛ خداود گناهان همه اجداد توراهم ببخشد.
بنابراین ؛ با چراغ آمدم که مبادا ؛ اینبار خودت زمین بخوری و باز عزم تعویض لباس کنی
و خواستم که ؛ سالم به مسجد برسی

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است...!

یه روز بهم گفت :میخوام با هات دوست بشم . آخه من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... یه روز دیگه بهم گفت: میخوام تا ابد باهات بمونم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.. بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... یه روز دیگه بهم گفت: میخوام برم یه جای دور٬جایی که هیچ مزاحمی نباشه. وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا.آخه میدونی من اونجا خیلی تنهام... بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم آخه میدونی من اینجاخیلی تنهام... براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... یه روز تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام... براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... حالا اون دیگه تنها نیست و از این بابت خوشحالم.چیزی که بیشتر از این خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه من تنهای تنهام.....

[=Book Antiqua]*** بـرداشت نـادرست ***

[=Garamond]هرگاه آيه‏اى تازه بر پيغمبر اسلام (ص) نازل مى‏شد، همه ياران آن حضرت، سراپا گوش مى‏شدند و شادمان بودند كه بار ديگر گوش دل را با سخن خداوند نوازش مى‏دهند. اين بار نيز همگى دور پيامبر خدا حلقه زده بودند تا بدانند فرشته وحى چه گوهرى برايشان به ارمغان آورده است. ثابت نيز چون هميشه حاضر بود و با آن كه گوشش سنگين بود، با دقت به لب‏هاى مبارك رسول خدا چشم دوخته بود:

[=Impact][=Garamond]«ولا تُصَعّر خدّك للنّاسِ ولا تَمش فى الارض مَرحاً اِن اللّه لا يحبّ كلّ مُختالٍ فَخُور»

[=Garamond][=Impact]از مردم، (به نخوت) روى بر مگردان و در زمين خرامان خرامان راه نرو كه خدا، خود پسند لافزن را دوست نمى‏دارد.
[=Garamond]
[=Garamond]با شيندن اين آيه، موى بر بدن ثابت راست شد و در خود فرو رفت، او با خود چنين مى‏انديشيد كه از گروه خود پسندان است و از همان كسانى است كه خداوند دوستشان ندارد و اين انديشه چنان او را در گرفت كه به خانه رفت، در را به روى خود بست، زانوى غم در آغوش كشيد و گريه و زارى آغاز كرد. او حتى براى نماز جماعت نيز از خانه بيرون نمى‏آمد.

[=Garamond]رسول اكرم (ص) هميشه جوياى احوال ياران خود مى‏شد و از سختى‏ها و گرفتارى‏هاشان آگاه بود. چند روزى بود كه ثابت به مسجد نمى‏آمد و در جمع مسلمانان ديده نمى‏شد. پيامبر سراغ او را از اصحاب گرفت:

[=Garamond]- چه كسى از ثابت خبرى دارد تا ما را نيز آگاه سازد؟

[=Garamond]يكى از اصحاب برخاست و گفت:

[=Garamond]- من براى شما خبر خواهم آورد.

[=Garamond]سپس به سوى خانه ثابت رفت. وقتى ثابت را ديد شگفت‏زده شد، چرا كه او را با سر و رويى آشفته، چشمى گريان و حالى پريشان مى‏ديد. نمى‏دانست چرا. از او پرسيد:

[=Garamond]- در چه حالى؟

[=Garamond]ثابت گفت كه حال خوشى ندارد، آن مرد گفت:

[=Garamond]- رسول خدا (ص) سراغ تو را مى‏گيرد.

[=Garamond]ثابت گفت:

[=Garamond]- من زيبايى را بسيار دوست مى‏دارم تا جايى كه حتى خوش دارم جاى كفش‏هايم نيز هنگام راه رفتن زيبا باشد. دوست دارم در ميان خويشانم، بزرگ و سرور باشم (و از اين روى خود را از كسانى مى‏بينم كه خداوند دوستشان ندارد).

[=Garamond]آن مرد نزد پيامبر خدا (ص) بازگشت و آنچه ديده بود و شنيده بود، بازگو كرد. رسول خدا (ص) با شنيدن اين خبر، به ثابت پيغام داد:

[=Garamond]

[=Garamond]«كبر آن نيست كه راه رفتن خود را و يا جاى پاى خود را نيكو گردانى، بلكه كبر در كسى است كه حق را نشناسد و مردم را كوچك بشمارد.»

[=Georgia]☼☼☼ عـصبـانـیـت ☼☼☼

[=Franklin Gothic Medium]پسر بچه ای بسیار زود عصبانی می شد. پدرش جعبه میخی به او داد و گفت:
[=Garamond]هر بار [=Garamond]عصبانی شدی ، [=Franklin Gothic Medium]میخی بر دیوار بکوب.
[=Franklin Gothic Medium]روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. چند هفته گذشت تا اینکه پسرک به تدریج آموخت که چگونه عصبانیتش را کنترل نماید.
[=Franklin Gothic Medium]کم کم از تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کم شد و پسرک فهمید که کنترل عصبانیتش ساده تر از کوبیدن میخ به دیوار است.
[=Franklin Gothic Medium]ماجرا را با به پدر در میان گذاشت. پدرش گفت: از این به بعد هر روز که توانست عصبانیتش را کنترل کند،[=Franklin Gothic Medium] میخی را از دیوار بیرون بکشد.
[=Franklin Gothic Medium]روزها گذشت و بالاخره زمانی رسید که پسرک همه ی میخها را از دیوار بیرون کشیده بود. پدر دست پسر را گرفت و کنار دیوار برد و گفت:
[=Franklin Gothic Medium]پسرم! کارت را بسیار خوب انجام دادی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن. این دیوار هرگز به حالت سابق خود بر نمی گردد. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی میزنی، آن حرفها ،چنین اثری بر جای می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل دیگری فرو کنی و بیرون آوری. اما هزاران بار عذر خواهی تو فایده ای ندارد.

[=Franklin Gothic Medium]آری، جای زخم نشسته بر آن دل، همواره باقی است. و بدان که زخم زبان به همان اندازه ی زخم چاقو دردناک است.

[=Garamond]╗╔╗╔╗╔تو همان هستی، که می انديشی ╗╔╗╔╗╔

[=Garamond]کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
[=Garamond]روزی زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکی از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
[=Garamond]بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
[=Garamond]مرغ و خروس ها می دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيری داوطلب شد تا روی آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.
[=Garamond]يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
[=Garamond]جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولی نکشيد که آن جوجه باور کرد که چيزی جز يک جوجه خروس نيست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چيزی از درون او فرياد می زد که تو بيش از اين هستی.
[=Garamond]تا اين که روزی که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشيد و گفت:
[=Garamond]ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم...
[=Garamond]مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسی و يک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
[=Garamond]اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خيره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
[=Garamond]اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن می گفت به او می گفتند که رويای تو به حقيقت نمی پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
[=Garamond]بعد از مدتی، او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنيا رفت.


[=Garamond]تو همانی که، می انديشی، هرگاه به اين انديشيدی که تو يک عقابی به دنبال رويا هايت برو و به ياوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن...

[="Red"]داستان عبرت آموز[/]

[="DarkGreen"]تو یکی از وبلاگها یه داستان جالب و عبرت آموز دیدم که پس از خوندن اون، به این نتیجه رسیدم که برای شما هم نقل کنم و داستان اینه:

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را بداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.
[="Blue"]
While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.[/]

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
[="#0000ff"]
In anger, the man took the child’s hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.[/]

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد “پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد” !
[="#0000ff"]
When the child saw his father with painful eyes he asked, ‘Dad when will my fingers grow back?’[/]

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد
[="#0000ff"]
The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.[/]

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود ” دوستت دارم پدر”
[="#0000ff"]
Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written ‘LOVE YOU DAD[/]

روز بعد آن مرد خودكشي كرد
[="#0000ff"]
The next day that man committed suicide. . .[/]

مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند

[="#0000ff"]Watch your thoughts; they become words.[/]

مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود

[="#0000ff"]Watch your words; they become actions.[/]

مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود

[="#0000ff"]Watch your actions; they become habits.[/]

مراقب عادات خود باشيدشخصيت شما مي شود

[="#0000ff"]Watch your habits; they become character;
[/]
مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود
[="#0000ff"]
Watch your character; it becomes your destiny.[/]

اميدوارم كه روز خوبي داشته و هر مشكلي كه با آن روبرو هستيد

[="#0000ff"]I hope you have a good day no matter what problems you may face.[/]

آخرين روز آن باشد و تمام شود

[="#0000ff"]It’s the only day you’ll have before it’s over[/][/]

داستان کوتاه “قیمت تجربه”
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت
او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد
دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های
چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند
آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند
و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند
که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.
مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد
و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد
و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد.
مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند
و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار !

گردآوری : پایگاه اینترنتی تکناز

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف آنها میدود و با سگ درگیر میشود. سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه ای را نجات می دهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می اید و می گوید:"تو یک قهرمانی"
فردا در روزنامه ها می نویسند:
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد.
اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم
پس روزنامه های صبح می نویسند:
امریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد.
آن مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی؟!؟
"من ایرانی هستم "
فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند:
یک تند روی مسلمان، سگ بی گناه امریکایی را کشت!

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش

بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار

گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم.

فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد

وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه

ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود

دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می

اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.!!!!!!!!!

سلام زیبا بود

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند.. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله". بعدپروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.
"در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :

این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: خدا، خانواده تان،

فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان.

ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین.

با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: "پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟" پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست

داستان عشق حقیقی یک مرد روستایی

روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم.
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.

اخلاق

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند ...

او جواب داد :
اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10
اگر (ثروت) هم داشته باشند صفر دیگری را در جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =100
اگر دارای (علم) هم باشند پس باز هم صفر دیگری را در جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =1000
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس همچنان صفر دیگری را در جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =10000
.
.
.
ولی اگر زمانی عدد یک (اخلاق) از بین رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ است !
پس انسان بدون (اخلاق) هیچ ارزشی نخواهد داشت.

نتیجه اخلاقی : اگر اخلاق نباشد انسان خدای زیبایی و ثروت و علم و اصل و نسب هم که باشد هیچ نیست !

آدمخواران

پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟!
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید

.

ثروت کوروش

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟
کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.
وقتی که مال های گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود!
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد و بخششی که پاداشش اعتماد است بزرگترین گنج هاست.

یک شب در فرودگاه ، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود .
زن برای اینکه یک جوری این وقت را پر کند به کتابفروشی فرودگاه رفت و کتابی گرفت ، سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست .
زن غرف مطالعه بود ، که ناگاه متوجه پسری شد که در کنار او نشسته بود و بدون هیچ شرم و حیایی ، یکی دو تا از کلوچه های او را برداشت و شروع به خوردن کرد .
زن برای اینکه مشکل و ناراحتی ای پیش نیاید چیزی نگفت و اصلا به روی خود نیاورد و همچنان که به مطالعه ادامه میداد ، هر از چند گاهی ... کلوچه ای را هم برمیداشت و میخورد .
زن به ساعتش نگاهی انداخت و متوجه شد که : " دزد " بی چشم و رو پاکت کلوچه اش را تقریبا خالی کرده است ... هرچه میگذشت زن خشمگین تر میشد . با خود اندیشید که اگر من آدم بخشنده و خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی تا بحال چشمش را کبود کرده بودم .
با هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمیداشت ، مرد نیز برمیداشت .
وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن ماند که چه کند ... که ناگهان متوجه شد آن پسر در حالیکه لبخندی بر چهره اش نقش بسته ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت ، آنرا نصف کرد و در حالیکه نصف کلوچه را بطرف زن دراز میکرد ، نصف دیگر را توی دهانش گذاشت و خورد .
زن با عصبانیت نصف کلوچه را از دست پسر قاپید و پیش خود گفت : " اوه ، عجب آدم نفهمی !!! ... مردک خجالت نمیکشه ، دزدی که میکنه ... هیچ ... حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد. "
این زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد ، به همین دلیل ، وقتی پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید و وسایلش را جمع کرد و بدون آنکه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .
زن سوار هواپیما شد و در صندلی اش آرام گرفت .
سپس دنبال کتابش گشت ، تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند .
دستش را که توی کیفش برد ، متوجه شد که چیز دیگری در کیفش ، غیر از کتاب هم هست .
آنرا بیرون آورد .
آنچه که او در جلوی چشمانش دید ، پاکت کلوچه سربسته ای بود که یکی دو ساعت پیش خریده بود .

سلام به همه ي عزيزان اسك دين:Gol:
اين داستانو بخونيد جالبه


مرد بيكاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايكروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه‌ش كرد و تميز كردن زمين‌ش رو -به عنوان نمونه كار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل‌تون رو بدين تا فرم‌هاي مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر كنين و همين‌طور تاريخي كه بايد كار رو شروع كنين..» مرد جواب داد: «اما من كامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و كسي كه وجود خارجي نداره، شغل هم نمي‌تونه داشته باشه.»مرد در كمال نوميدي اونجا رو ترك كرد. نمي‌دونست با تنها 10 دلاري كه در جيب‌ش داشت چه كار كنه. تصميم گرفت به سوپرماركتي بره و يك صندوق 10 كيلويي گوجه‌فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگي‌ها رو فروخت. در كمتر از دو ساعت، تونست سرمايه‌ش رو دو برابر كنه. اين عمل رو سه بار تكرار كرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي‌تونه به اين طريق زندگي‌ش رو بگذرونه، و شروع كرد به اين كه هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول‌ش هر روز دو يا سه برابر مي‌شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه كاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت...پنج سال بعد، مرد ديگه يكي از بزرگترين خرده‌فروشان امريكاست. شروع كرد تا براي آينده‌ي خانواده‌ش برنامه‌ربزي كنه، و تصميم گرفت بيمه‌ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب كرد. وقتي صحبت‌شون به نتيجه رسيد، نماينده‌ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.» نماينده‌ي بيمه با كنجكاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يك امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي‌تونين فكر كنين به كجاها مي‌رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فكر كرد و گفت: آره! احتمالاً مي‌شدم يه آبدارچي در شركت مايكروسافت. نتيجه‌هاي اخلاقي:
اينترنت چاره‌ساز زندگي نيست.
. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت كار كني، ميليونر ميشي.
اگه اين نوشته رو خوندي، تو هم نزديكي به اين كه بخواي آبدارچي بشي، به جاي ميليونر...!!

البته خيلي هم نترسيد حالا شايدم آبدارچي نشديد.:Nishkhand:

چشم درد و راهب

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

پدر و پسر

پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن .

پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟

پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه !

*** تـشـویق و تـلاش ***


چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقی افتادند.
بقيه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايی نيست .شما به زودی خواهيد مرد ...
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه های ديگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمی توانيد از گودال خارج شويد
به زودی خواهيد مرد . بالاخره يکی از قورباغه ها تسليم گفته های ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش برای بيرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد می زدند که دست از تلاش بردار
اما او با توان بيشتری برای بيرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهای ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که ديگران او را تشويق می کنند .

[=times new roman, times, serif]از شيوانا عارف بزرگ پرسيدند وفادارترين مردي که ديدي که بود؟ او گفت:" جواني که هنوز ازدواج نکرده بود و هنوز نمي دانست همسرش کيست و چه شکل و قيافه اي خواهد داشت اما با اين وجود هرگاه با دختري جوان برخورد مي کرد شرم و حيا پيشه مي کرد و خود را کنار مي کشيد. او وفادار ترين مردي بود که در تمام عمرم ديده بودم!"[/]

برگرفته شده از وبلاگ حدیث زندگی

ابو محمد وابشی گوید :خدمت امام صادق ع بودم و عرض کردم من صبحانه و شامی نخوردم مگر با دو سه تن یا بیشتر و یا کمتر.
امام فرمود:فضیلت انها بر تو بیشتر است.
عرض کردم یابن رسول الله چگونه انها بر من فضیلت بیشتری دارند؟در صورتی که خوراک خودم را به انها می دهم و از مالم به انها انفاق می کنم و عیالم را خدمتگذار انها قرار می دهم.
امام فرمود :چونمهمانان وارد شوند ،همراه با انان روزی بسیاری از جانب خداوند عز وجل به تو می رسد و چون خارج گردند امرزش را برای تو به جای می گذارندو
در اصول کافی قید شده امام صادق می فرمایددر دبهشت مقامی است که هیچ بنده ای به ان نرسد جز ان کسانی که در دنیا بلایی به بدنش رسیده.
بار پروردگارا!ما را به راهی هدایت کن که تو خشنود باشی و ما رستگار ،هم مهمان نواز باشیم و هم در مقابل مشکلات ؛صبور،تا تو از ما راض1ی شوی.امین یا رب العلمین.

امام صادقع می فرمود:کسی که یک مومن را خوراک دهد از خوراک دادن انبوهی از افق مردم ،نزد من بهتر است.ابو بصیر گوید :عرض کردم یابن رسول الله افق چقدر است؟
فرمود:
صد هزار کس یا بیشتر.
خداوندا توفیق این همه نعمت رت به ما بفرما.

حضرت صادق فرمود:
مردی خدمت رسول خدا ص امد .عرض کرد ای پیغمبر خدا قرض و وسوسه در دل من بر من غالب شده است .
دستوری برای رفع هر دو به من بدهید .
فرمود:
ای مرد بگو:توکلت علی الحی لا یموت و الحمدلله الذی لم یتخذ صاحبه ولا ولدا ولم یکن له شریک فی الملک و لم یکن له ولی من الذل و کبره تکبیرا.
حضرت صادق فرمود:
مدتی از این جریان گذشتفپس روزی ان پیرمرد بر پیغمبر وارد شد .ان حضرت فرمود چه کردی؟او عرض کرد یا رسول الله انچه به من فرمودی به ان ادامه دادم و خداوند دین مرا ادا کرد و وسوسه خاطرم را از بین برد.
پروردگارا !انی و لحظه ای ما را به خودمان وامگذار.امین یا رب العالمین.

[=Arial Black]بیان داستان هایی که حاکی از تنش های مختلف زندگی بشر است... از آن جهت مفید است که خواه نا خواه انسان را به یاد لحظات زندگی خود می اندازد.
لحظاتی که یا با انتخاب و فکری درست به سلامت سپری کرده ؛ و یا برعکس...
ولی داستان به ما در این انتخاب ها کمک می کند.


آقا سيد رضا موسوى قندهارى كه سيدى فاضل و متقى بود، فرمود سلطان محمد دائى ايشان شغلش خياطى و تهيدست و پريشان حال بود. روزى او را بشاش و خندان يافتم و پرسيدم چطور است امروز شما را شاد مى بينم ؟

فرمود آرام باش كه مى خواهم از شادى بميرم . ديشب از جهت برهنگى بچه هايم و نزديكى ايام عيد و پريشانى و فلاكت خودم گريه زيادى كردم و به مولا اميرالمؤ منين عليه السّلام خطاب كردم آقا! تو شاه مردانى و سخى روزگارى ، گرفتاريهاى مرا مى بينى ، چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم ، باغى بزرگ ديدم كه قلعه اش از طلا و نقره بود، درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند نزديك آنها رفتم پرسيدم اين باغ كيست ؟ گفتند از حضرت اميرالمؤ منين است . التماس كردم كه بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم . گفتند فعلاً رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تشريف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا مى رسم و از ايشان سفارشى مى گيرم . چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم .

فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن عليه السّلام برو، عرض كردم حواله اى مرحمت فرماييد. حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن عليه السّلام رسيدم فرمود سلطان محمد كجا بودى ؟ گفتم از پريشانى روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندى فرمود و بازويم را به فشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد. اشاره فرمود شكافته شد، دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناك شدم .

اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد، پس درى نمايان شد و بوى گندى به مشامم رسيد به شدت به من فرمود داخل شو و هر چه مى خواهى بردار، داخل شدم ديدم خرابه اى است پر از لاشه مردار. حضرت به تندى فرمود زود بردار (لاشه خورهاى زيادى آنجا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى به دستم آمد، برداشتم . فرمود برداشتى ؟ عرض كردم بلى . فرمود بيا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چيزى كه به دست دارى در آب بزن و بيرون آور، چون آن را در آب زدم ديدم طلا شده است .

حضرت به من نگريست لكن خشمش اندك بود، فرمود سلطان محمد! براى تو صلاح نيست محبت مرا مى خواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم ، بوى خوشى به مشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذيرفتم .

آقا سيد رضا فرمود پس از اين واقعه ، اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گرديد.

از اين داستان حقايقى دانسته مى شود كه در اينجا به پاره اى از آنها به طور اختصار اشاره مى شود و تفصيل آنها براى محل ديگر. بر صاحب بصيرت آشكار است كه ثروتمندى و فراوانى نعمتهاى دنيوى و كاميابى به تنهايى نزد عقل صحيح براى انسان متصف به خوبى يا بدى نيست هرچند تمام نعمتهاى دنيويه بالذات خوب است لكن بالنسبه به انسان دو جور است :

اگر شخص ثروتمند علاقه قلبيش عالم آخرت و ايستگاه ابدى و جوار محمد و آل محمد عليهم السّلام باشد وهرچه در دنيا دارد در دلش نباشد يعنى آنها را بالذات دوست ندارد بلكه آنها را وسيله تاءمين حيات ابدى خود شناسد البته چنين ثروتى براى او نعمت حقيقى و مقدمه سعادت ابدى است ونشانه چنين شخصى آن است كه سعى در ازدياد ثروت مى كند ولى نه با حرص و علاقه قلبى به آن و سعى در نگاهدارى آن مى كند ولى نه با بخل در راه حق ، يعنى در راه باطل ازصرف يك درهم خوددارى مى كند ولى در راه خدا از بذل تمام دارائى هم مضايقه ندارد و نيز چنين شخصى هيچگاه به ثروت خود نمى نازد و تكبر نمى نمايد و خود را با تهيدست يكسان مى بيند ونيز هرگاه تمام ثروت وساير علاقه هاى مادى او از بين رود، اضطراب درونى و حزن قلبى ندارد. و اگر شخص علاقه قلبى او تنها حيات مادى و شهوات دنيوى باشد و ثروتمندى را با لذات دوستدار و آن را وسيله رسيدن به آرزوهاى نفسانى شناخت و حيات پس از مرگ و قرب به پروردگار و جوار آل محمد صلّى اللّه عليه و آله حكايتى پنداشت و آنها را تنها بر زبان داشت گاهى كه مى گفت قيامت حق است ، ميزان و صراط و بهشت و جهنم همه حق است ، امورى بود كه بر زبان مى گفت ولى علاقه قلبى او تنها دنيا بود.

البته زيادتى ثروت و كاميابيهاى دنيوى براى چنين شخصى بلاى حقيقى و موجب شقاوت ابدى است و مثل او در عالم حقيقت مثل كسى است كه برايش سلطنت پيش بينى شده و بايد حركت كند و به قصر سلطنتى وارد شود و بر تخت سلطنتى نشيند و از انواع نعمتها بهره برد، پس در اثناء راه به خرابه اى كه پر از لاشه مردار و لاش خورهاست برسد پس در آن خرابه منزل كند و در برابر قصر سلطنتى و به مردارخورى قناعت نمايد؛ چنانچه در داستان مزبور به اين حقيقت اشاره شده است و از آنجايى كه ثروتمندى و كاميابى غالبا براى بشر دام مى شود و او را صيد مى كند، يعنى محبت آنها در دلش جاى گرفته و از عالم اعلا غافل مى گردد و علاقه قلبيه اش از جهان پس از مرگ بريده مى گردد، پروردگار حكيم بعضى از بندگان خود را از خوشيهاى اين عالم محروم مى كند و به وسيله تيرهاى بلاى فقر و مرض و مصيبت و ظلم اشرار آنها را از دنيا دل آزرده مى نمايد تا دل به آن نبندند و از حيات جاودانى غافل نشوند. و به عبارت ديگر: انسان يك دل بيشتر ندارد اگر در آن محبت به دنيا و شهوات نفسانى جاى گرفت به همان اندازه از جاى گرفتن محبت خدا و اولياى او و سراى آخرت كم مى شود و گاه مى شود كه حب دنيا و شهوات تمام دل را احاطه مى كند تا جايى كه براى خدا و اولياى او جايى باقى نمى ماند.

و از آنچه گفته شد دانسته گرديد سرّ فرمايش اميرالمؤ منين عليه السّلام كه فرمود:((مال دنيا مى خواهى يا محبت مرا))

این بیشتر به طنز اجتماعی می خ ورد تا داستان
ولی جالب بود!

بله
دوستان در جک و فکاهی رو هم باز کردند.
خوبه اگه بشه یم نکته ایی که به درد زندگی روزمره مون بخوره توش پیدا کرد.

[=Lotus][=Times New Roman]اکرام سادات
[=Lotus][=Times New Roman]جناب مولوى مزبور نقل كردند كه روزى نظام حيدرآباد دكن در عمارى مى نشيند و عده اى هنود بت پرست آن عمارى را به دوش حمل مى كنند (طبق مرسوم تشريفات سلطنتى آن زمان ) پس در آن حالت چرت و بى خودى عارضش ‍[=Lotus][=Times New Roman]مى شود و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را مى بيند به او مى فرمايد: نظام ! حيا نمى كنى كه به دوش سادات عمارى خود را قرار دادى ؟ چشم باز مى كند و منقلب مى شود مى گويد عمارى را بر زمين گذاريد. مى پرسند مگر از ما تقصيرى واقع شده ؟ مى گويد نه لكن بايد عده ديگرى بيايند و عمارى را بلند كنند، پس جمعى ديگر را مى آورند و عمارى را به دوش مى كشند تا نظام به مقصد خود رفته و برمى گردد به منزلش .
[=Lotus][=Times New Roman]پس آن عده را كه در مرتبه اول ، عمارى بر دوش آنهابود، در خلوت مى طلبد و دست به گردن آنها كرده و با ايشان معانقه نموده و رويشان را مى بوسد و مى گويد شما از كجاييد؟ جواب مى دهند اهل فلان قريه . مى پرسد آيا از سابق اينجا بوديد؟ مى گويند همينقدر مى دانيم اجداد ما از عربستان اينجا آمده اند و توطن نموده اند. مى گويد بايد فحص كنيد، نوشته جاتى كه از اجدادتان داريد جمع كنيد و نزد من آوريد پس اطاعت كردند و هرچه داشتند آوردند. سلطان در بين آن نوشته شجرنامه و نسب نامه اجدادشان را مى بيند كه نسب آنها به حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام مى رسد و از سادات رضوى هستند، نظام به گريه مى افتد و مى گويد شما چطور هنود شده ايد در حالى كه مسلمان زاده بلكه آقاى مسلمانانيد؟! همه آنها منقلب شده و مسلمان و شيعه اثنى عشرى مى شوند، نظام هم املاك زيادى به آنها عطا مى كند.
[=Lotus][=Times New Roman]لزوم اكرام و احترام از سلسله جليله سادات و ذريّه هاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از مسلميات مذهب ماست و در جلد اول گناهان كبيره در بحث صله رحم به آن اشاره شده است و تفصيل مطلب با ذكر ادله آن در كتاب فضائل السادات است و در كتاب ((كلمه طيبه )) مرحوم نورى چهل روايت و داستان اشخاصى كه به بركت اكرام به ذرّيه طاهره آثار عظيمه مشاهده نمودند نقل كرده است و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود:((اَكْرمُوا اَوْلادِىَ الصّالِحُونَ للّهِ وَالطّالِحُونَ لى
[=Lotus][=Times New Roman]يعنى :((ساداتى كه اهل صلاح و تقوا هستند براى خدا آنها را گرامى داريد و ساداتى كه چنين نيستند براى خاطر من و انتسابشان به من گرامى داريد)).

امیر احمدی;85446 نوشت:
توکلت علی الحی لا یموت و الحمدلله الذی لم یتخذ صاحبه ولا ولدا ولم یکن له شریک فی الملک و لم یکن له ولی من الذل و کبره تکبیرا.

این خیلی ذکر عظیمیه نه تنها برای این مورد بلکه برای سرعت در سلوک معجزه می کنه

سلام بر آقاي امير احمدي اين جه ربطي به اكرام سادات داشت؟