۩ ۩ می گویم یا بابَ الحوائج! ۩ ۩ (قطعات ادبی )

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
۩ ۩ می گویم یا بابَ الحوائج! ۩ ۩ (قطعات ادبی )

یا باب الحوائج

می گویم یا بابَ الحوائج!

و تنها نگاه می ماند و قطره قطره اشک های بی صدا!
تنها نگاه می ماند و قطعه قطعه سخنی بر گلو خشکیده:
السَّلامُ عَلَی الْمُعذَّبِ فی قَعر السُّجُون...

... و یک باره، آتشفشان دل می آشوبد و گریه، سراسر گونه هایم را به مرثیه می خواند:
و ظُلَمِ الْمَطَامیرِ ذِی السَّاقِ الْمَرضُوضِ بِحَلَقِ الْقُیُودِ...
آه! چه تلخ است، نگاه آزادی را زندانی کردن!
چه زشت است آسمان را به زندانبان سپردن!

آه، که ناگوار است؛ اهریمن بر سریر و سلیمان در تاریکنای تنهایی ها!
چه جانگداز است، غروبی که سعی کند خورشید را به لحظه های فراموشی بسپارد!

نه! نمی توانست زندانی باشد؛ آخر، «حقیقت» که زندانی نمی شود!
آخر، پرتو نور الهی را نمی شود خاموش کرد!

جمال «موسوی»اش که پرتوای از جمال الهی بود، گویی از زندان بغداد تجلّی کرده است! تمام کاینات، هر شب بهره مند از «شعشعه پرتو ذاتش» بودند و حجّت خدا، دل های پر از باور مؤمنان را به سیر معنوی کلامش می سپرد!

مولا جان! ای دریای رحمت و ای شفاعت جاری! چهارده سال به عبادت های زیبایت، آسمان و زمین درود فرستادند و تبلور «قَد اَفَلح المؤمنون» را در جمال آسمانی ات به تماشا ایستادند. چهارده سال تو در باورها بودی و دشمنانت، گمانه های خویش را به بند کشیده بودند!

چهارده سال صداقت نگاهت، آسمان و زمین را به تماشا فرا خواند و تنها سیاه جامگانِ سیاه دل عباسی، خود را محروم از زیارتت کردند!

امّا چگونه می توانم نادیده بگیرم، تمام غریبانه های دلم را:

گوشه ای، یا خلوتی، کو، تا بنالم همچو نی
بر تمام ناله هایم، من ببالم همچو نی

سینه ام را بی مهابا، تا زداغت پر کنم
از غروب روزهای بی چراغت، پر کنم

بر تمام غربتی که سال ها اندوختی
عاشقانه، در جوار عشق جانان، سوختی!

کاش می شد، اشک ریزان، بی قرارت همچو شمع
شعله گیرم من بسوزم در جوارت همچو شمع!...

می گویم: یا باب الحوائج!

و قنوت دست هایم، پر از یاد تنهایی ات می شود، تنهایی!
تنهایی در خلوتی به وسعت عرش و فرصتی به طول تاریخ!

تنهایی!
تنهاییِ عارفانه ای که اعتکاف از صداقتت درس می گیرد و عبادت، مقابل پیشانی ات به خاک می افتد.

می گویم: یا بابَ الحوائج! و حاجتم بر آورده می شود ـ آخر کدامین حاجت بالاتر از توّجه و عنایت حضرتت!؟

می گویم: یا بابَ الحوایج!

و در قنوتم، کهکشانی از نیاز، نقش می بندد؛ انگار تمام دردهای بشری، با دعای تو قابل درمانند!

آرزوهای بسیاری از دلم می گذرد، امّا تمام آرزوهایم معطوف به زیارتت می شود، تا بیایم و از نزدیک درد دل کنم و بنالم؛ بنالم از داغ و غصه هایی که دارم!
بنالم از تنهایی و مثل نی، از جدایی ها شکایت کنم.

با تو از نیایش های انتظار بگویم؛ انتظاری که قرن هاست، تمام آرزوهایمان را به خود معطوف کرده است؛ آرزوی ظهور موعود!

آرزوی حضور آن صداقتِ محض بر سریر عدالت!
آرزوی سپیده ای بدون فلق و آسمانی بدون ابر!

مولا جان، بابَ الحوائج! دردمندانیم، جویای درمان؛
اینک این تو و کَرَمت!

سید علی اصغر موسوی


خورشید در زنجیر





میدان، میدان عرضِ اندام باطل است که چشم ها را هراسان کرده و به دل ها اضطراب می پاشد.

شهرآشوب از راه می رسد: رسالتی بر دوش دارد و برای مقام امامت، برازنده ترین است. میانه میدان، قد علم می کند.

هراس، قلب هارون را در مشت می گیرد و ترس در جان هارون
می افتد.

هارون را چه تدبیری کارساز است؛ جز آنکه گمان می کند می تواند خورشید را به زنجیر کشد؟!

غافل از آنکه نور این ولایت راستین الهی، از پشت هر حصاری به انجماد ارواح غفلت زده بتابد، گرمای امید را بر دل شیعیان خود خواهد پاشید.




معصومه زارع

کاظم الغیظ



هارون، تمام قدرت خود را به کار گرفت. می خواست زلال حضور امام کاظم علیه السلام را از تشنگان هدایت دریغ کند، غافل از آنکه، نه می توان دریا را زندانی کرد و نه می شود کهکشان را در تنگنا گذاشت.

همه آن افکار، توهمی بیش نبود، مگر می توان خشم کسی را برانگیخت که صبور و بزرگوار از کنار حماقت و جهل او می گذرد و لبخند سرد حکیمانه اش، تن شقاوت او را می لرزاند؟!

هارون، وقتی اینها را می فهمد که خشم، ذره ذره وجودش را فرا می گیرد و در آتش افروخته آن، تمام مکر و زیرکی خود را از دست می دهد؛

آخر امام، حقیقت محضی است که آگاهی اش بر همه خلایق سیطره افکنده و حتی با شهادت خود، فرو ریختن قدرت های پوشالی را رقم می زند.



شکوه یک زندانی

تلخیِ غربتِ زندان و کامِ شیرین آفتاب؟!
دریا و دیوارهای تنگ؟! کوه و غل و زنجیر؟!

چه شگفتی ها که این عالم تزاحم، به خود نمی بیند! وقتی که شب، در این میان خانه به خانه نفوذ کند و تمام پنجره ها را ببندد؛

هرچه فریاد را خاموش کند و هرچه تولد را به مرگ نزدیک سازد، جز شما، کیست که مشعل به دست بگیرد و راهی بگشاید در میان این شب آلودگی مسموم؟!

چه شگفت آور است که آسمان سِیری، تلخی غربت زندان را به کام شیرین
خود بخرد؛

برای فریاد آزادی و دیوارهای تنگ را برای درهم شکستن بایدهای بی منطق و غل و زنجیر را برای به تصویر کشیدن شکوه یک زندانی!

محمد علی کعبی

از صبرت به ما بیاموز!






ای عبدصالح!
کمی از نیروی به افسار کشیدن اسب
چموش خشمت را به ما ببخش!

شعاع نوری از فانوس دریایی دوراندیشت را به ما ارزانی دار. دست خالی، زانو زده ایم در شب وصالی دیگر، مقابل درهای خانه اجابت باب الحوایج.

دو راهی های احساس و عقل، توانمان را بریده اند. شمایید که زندان را برای مصلحت ما و خرمای زهرآلود را برای آموختن دل دادگی، به جان می خرید.


از آن مردی که تا شما را می دید، به شما و پدرانتان ناسزا می گفت، درمی گذرید؛ تازه، به مزرعه او رفته و با او مزاح می کنید و سی صد دینار به او کمک مالی می کنید.

شمایید که او را به زانو درمی آورید و به مسجد مدینه می کشانید که پشیمان و آزرده، زیر لب تکرار کند: «أَللهُ أعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَه» پس فرمودید: کدام کار بهتر بود، مقابله با او یا آنچه من کردم؟

آقا! ما نیز سخت نیازمندِ وسعتِ صبرتان هستیم.



امروز شاید بیشتر از دیروز، عرصه تزاحم خشم و رحم است. در این دنیایی که سخت دیوارهایش به هم نزدیک می شوند و شهرها و مرزها و کشورهایش همدیگر را در می نوردند و آرزوها و آمال ساکنانش برهم سبقت می گیرند و تصمیم ها، نقش آفرینان زندگانی های آباد و خرابند، بیشتر از همیشه نیازمندیم که ذره ای از وسعت صبرتان را به ما ببخشایید و عمل کنیم.

به آموزه هاتان. بر ما بتابید؛ بر این شب آلودگی مسموم!



پشت دروازه روشن





میله ها بیش از این طاقتِ شرمندگی ندارند. روزگاری است که زندانِ هارون، سرریزِ نور شده است؛ آن چنان که بیش از این نمی توانند خورشید را در خویش بگنجانند.

و خورشید، همچنان صبور و استوار، بردوپای ایستاده است و نورافشانی می کند. و مگر می شود که نور را زندانی کرد؟

حضورِ مولا، شعله شعله نور می پراکند و شب سرد و سهمگین شهر را روشن نگاه می دارد که بی خورشید، زمین منجمد خواهد شد؛ و این، رازِ پایداریِ خورشید است.

گاه آزادی فرا رسیده است مولا: خورشید باید به افق باز گردد. رسالتِ بزرگ را اینک باید به دیگری سپرد. کار تو این جا، در تاریکزار زمینیان به پایان رسیده است.

چه شبی است امشب! دیوارهای زندان، سرشارِ شرم و وداع، در پیش پایت فرو نشسته اند و حلالیّت می طلبند و تو چونان همیشه، مطمئن و سرشار، سر به سجده راز و نیاز فرو برده ای.

میله های آهنی، به احترامت خم شده اند و زندانبان، امشب مهربان تر است. لحظه ای سر از سجده بر می دارد و از پنجره میله میله کوچک، به آسمان نگاهی می کنی. چهره ماه را می بینی که روشن تر از همیشه، در چارچوب پنجره نشسته است و به تو لبخند می زند؛

گویی ماه، دروازه ای شده است امشب، به لایتناهی رؤیاهایت.
امشب، ماه، دروازه ای است و تو را به خویش می خواند. پُشتِ دروازه روشن، آن چه را می بینی که تا به حال ندیده بودی؛

پدرانت را می بینی که به انتظار ایستاده اند و از دور، خوش آمد می گویند؛ و فرشتگانی که در مسیرِ ماه و پنجره کوچک زندان، هر لحظه در رفت و آمدند و فرش سپیدی گسترانده اند که گام هایت را وسوسه می کند.

دوباره سر به سجده فرو می بری و تبسّمی آکنده از یقین، لبانت را می گشاید.

لحظه موعود فرا رسیده است.

صدای خشن درهای آهنیِ زندان را می شنوی و گام های تاریکی که هر لحظه، لرزان و بیمناک، نزدیک تر می شوند. خرمای زهرآگین، دانه دانه اینک در مقابلت چیده شده است.

خرمای زهرآگین، آری! همان کلید رهایی که جواز آزادی را برای تو به ارمغان خواهد آورد. پس تناول می کنی و...

تنها سه روز کافی است. تنها سه روزِ دیگر، از آن پس دیگر هیچ میله ای و زندانی، تو را در خویش نگاه نخواهند داشت.

آری! سه روز دیگر، خورشید به آسمان باز خواهد گشت.




مهدی میچانی فراهانی