مردی که فقط می خواست بگوید: " سیب"
تبهای اولیه
[/]
[=arial,helvetica,sans-serif]آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود.[/]
[=arial,helvetica,sans-serif] یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرددلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید "سیب"[/]
من منتظر شنیدن نظرات شما دوستان خوبم هستم.
با نظرات و حرفهای قشنگتون به من انگیزه بدین تا بهترین داستانهای دنیا را براتون گلچین کنم.
ممنون از همه شما :Gol:
هر کدام تلنگری هستند برای همه ما
بسیار ممنونم و منتظر داستانهای بعدی هم هستیم
خدا خیرتون بده
:goleroz::roz::goleroz:
به نظر من باید از ذره ذره فرصتهای زندگی بهترین استفاده رو ببریم ....
«الفرصة تمرّ مرّ السّحاب»
فرصت ها میگذرند، همانند گذشتن ابرها..
حضرت على عليه السلام
تصویری هم من به مناسبت این مطلب اینجا گذاشتم ببینید
http://www.askdin.com/showthread.php?p=12876#post12876
یکی دوستانم می گفت:
هر وقت از بازی زمونه خسته و ناامید میشم و احساس می کنم افسرده ام ؛ قبل از اینکه زبان به گله و شکایت از روزگار و بی وفایی ها باز کنم ؛ می ایستم و یه نگاه به زمین می اندازم و با خودم میگم: چه بسیار انسانهایی که در خاک آرام گرفته اند و آرزو داشتند که ای کاش جای من بودند و زندگی می کردند.
قدر لحظه لحظه های عمرمون را بدونیم.
یکی دوستانم می گفت: هر وقت از بازی زمونه خسته و ناامید میشم و احساس می کنم افسرده ام ؛ قبل از اینکه زبان به گله و شکایت از روزگار و بی وفایی ها باز کنم ؛ می ایستم و یه نگاه به زمین می اندازم و با خودم میگم: چه بسیار انسانهایی که در خاک آرام گرفته اند و آرزو داشتند که ای کاش جای من بودند و زندگی می کردند. قدر لحظه لحظه های عمرمون را بدونیم.
با سلام
اين را ميشه بهترين امضاء هم انتخاب كرد
قدر لحظه لحظه هاي عمرمان را بدونيم