شهید جلال شعبانی

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید جلال شعبانی


جلال در سال ۱۳۵۱ هجری شمسی در روستای «آق تپه نشر» از توابع شهرستان همدان چشم به جهان گشود. دوران کودکی را در روستا سپری کرد و در سن شش سالگی به شهر همدان مهاجرت نمود. پانزده سال بیشتر نداشت که برای گذراندن آموزش‌های نظامی به پادگان قهرمان شهر رفت ولی پس از اتمام دوره مسئولان به علت کمی سن از اعزام او به جبهه جلوگیری کردند. جلال پس از اخذ مدرک دیپلم و انجام خدمت سربازی در امتحانات ورودی دانشگاه شرکت نمود. سپس از طرف نمایندگی جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح به قرارگاه غرب مستقر در ایلام و از آن‌جا منطقه سومار اعزام شد. شعبانی بار دیگر برای شرکت در مرحله دوم امتحانات ورودی دانشگاه به همدان بازگشت. (۱) وی مدتی بعد مجدداً در جبهه حاضر شد. او مدت‌ها در نیمه شب میهمان مزار شهدا در باغ بهشت [گلزار شهدای همدان] بود. با آنان صحبت می‌کرد و می‌خواست واسطه اجابت دعایش شوند. سرانجام موعد وصال فرا رسید و جلال شعبانی، بسیجی و سرباز آیت الله خامنه‌ای در ظهر روز پنج شنبه مورخ۳۰/۶/۱۳۷۴بر اثر انفجار مین در منطقه «قلاویزان» به عرشیان پیوست.
پیکر خونین و پاره پاره جلال در حالی که فقط دست راستش سالم بود، بدون سر، با سینه‌ای سوراخ و دست و پایی قطع شده در گلزار شهدای همدان (باغ بهشت) به خاک سپرده شد تا همه بدانند درهای آسمان هنوز باز است.

۱-وی در رشته حسابداری دانشگاه پذیرفته شد.

[="#FF0000"]لحظه شهادت[/]

[="#0000CD"]به نقل از برادر: مهدی نوری[/]

پنج‌شنبه مورخ ۳۰/۶/۱۳۷۴ پس از اقامه نماز صبح، نشسته بودیم و بچه‌ها هر کدام در افکار خود غرق بودند. در همین حال رو به بچه‌ها کرده و گفتم:‌ از هر مقری در منطقه‌های غرب و جنوب،‌ خبر شهادت یا مجروحیت یکی از اعضاء تفحص به گوش می‌رسد. اما امروز دیگر نوبت ماست. صحبت روی همین موضوع ادامه داشت. پس از صرف صبحانه، عازم پای کار شده و با بیل مکانیکی کار دیروز را ادامه دادیم. بایستی کانال‌ها و سنگرها را بیل می‌زدیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که پیکر مطهر شهیدی از تبار عاشورائیان، نمایان شد...
صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. این شهید بزرگوار که متعلق به لشکر ۱۴ ثارالله کرمان بود، آن روز را برای ما متبرک گردانید. در حال جمع آوری بقایای پیکر شهید، متوجه جلال شدم که شانه‌‌هایش تکان می‌خورد و همراه با اشک‌هایش،‌ شکر خدا را بر زبان جاری می‌ساخت. کار همچنان ادامه داشت. نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید. خود را سریعاً‌ به محل انفجار رساندم. پیکری غرق به خون روی زمین افتاده بود. جلال را دیدم که پیش پایش فرشی از نور گسترده شده بود تا به عرش خدا. او رقص در برابر مرگ را عملی می‌ساخت. در حالی‌که اشک از چشمانم جاری بود،‌ دیدم دست راست جلال، که تنها عضو سالم از جسم پاره‌پاره‌اش بود،‌ به حالت احترام و با آرامش خاصی بر روی سینه‌اش افتاد و روح مطهرش،‌ به سوی حضرت دوست شتافت.
جلال همانند مولایش حسین(ع) بدون سر، با سینه‌ای سوراخ و دست و پایی قطع شده بسان پرنده‌ای عاشق و خونین به سوی معشوق پر کشید و ما زمینیان را در حسرت وانهاد.

قسمتی از وصیتنامه شهید

راه شهادت هیچ گاه بسته نیست، بلکه ما هنوز لایق آن نشده ایم و در صورت رسیدن به این مقام عظیم «پرواز» به آسانی میسر خواهد شد.

سخن شهید

مبادا مسایل پیش پا افتاده و زودگذر دنیوی شما را مشغول خود سازد. آن چه ماندنی است، ایمان، تقوی، ایثار و کمک کردن به دیگران است. سعی کنید مردم از شما نرنجند، حتی در مقابل [بدی] دیگری خوبی کنید تا او به اشتباهاتش پی ببرد

پیام سردار باقرزاده

بسمه تعالی

زنده نگاه داشتن یاد و خاطره شهدا به عنوان بزرگ حماسه‌سازان عرصه‌های انقلاب اسلامی و الگوهای عملی در پیروی از خط نورانی انبیاء و اولیاء ‌خدا همواره از وظایف اساسی ره‌پویان طریقت عشق و هدایت است.
چراکه نظاره بر خطوط نورانی زندگانی سراسر حماسه و ایثار آن عزیزان همانند نظر کردن بر ستارگان نورانی در دل شب ظلمانی است که ره‌جویان را به سر منزل مقصود هدایت می‌کند.
یاد و خاطره شهیدان، آن لنگرهای با ثبات کشتی انقلاب، آن معامله‌گران بازار عشق، آن رودهای خروشان خرامیده بر پهن‌دشت صفا، همان‌هایی که به دریای کرامت و رضوان الهی واصل شدند. آن رادمردانی که در عهد با خدای خویش صادق و چون کوه،‌ عزمی استوار داشتند. آن‌هایی که حیات جاودانه را در فناء فی‌الله می‌دیدند.
همان‌هایی که در نزدشان یک‌دم با خدا بودن به تمامی دنیا و مافیها می‌ارزید و در راه کسب رضای او از هر آن‌چه خودی و خودخواهی‌ها بود بریده بودند. همان‌هایی که دریچه ورود به آسمان قرب را خوب شناختند و به سوی آن پرواز کردند و اوج گرفتند و ما زمینیان را رها کردند و رفتند. همواره به عنوان یک وظیفه اساسی برای همه کسانی که از قافله شهدا بازمانده‌اند تجلی می‌یابد. فلذا بر ماست تا در بزرگداشت یکی از آن جلوه‌های نورانی حق، یعنی شهید عزیز تفحص "جلال شعبانی" یاد و ذکری داشته باشیم.
جلال شعبانی از جمله بسیجیان مخلص وگمنامی بود که هیچ‌گاه بر او این تصور که چون اکنون جنگ تمام شد، پس باید به سوی غنائم شتافت حاکم نشد. او که با وجود قبولی در دانشگاه، ستاره اقبالش در طی مدارج علمی طلوع کرده بود؛ خورشید حیات ابدی خویش را در میدان جنگ جستجو کرد و دل و جان خویش را به راه دیگری هدیه برد تا به رمز جاودانگی لاله‌ها پی ببرد. از این رو، او ماه‌ها در میادین مین سومار و مهران، ترس را مغلوب خود کرد تا راه و رسم جوانمردی و فتوت آشکار شود.
او که در پی پروانه‌‌های عاشق نور تا به قلاویزان هجرت کرده بود، بی‌آن که پروای سوختن داشته باشد، در طلب نور، چون دیگر پروانه‌‌ها سوخت وجسم و جان خویش را در راه جستجوی جویندگان حق فدا کرد؛ تا این پیام برای همیشه تاریخ بماند که: حیات معنوی و انسانی هر ملتی به میزان و محتوای حماسه های آن‌هاد بستگی دارد و در این طریق نباید از فداکردن حیات دنیوی خویش هراسی به خود راه داد.
یادش به خیر و راهش پر رهرو باد.


سرتیپ۲ پاسدار میرفیصل باقرزاده
مسئول کمیته جستجوی مفقودین
ستادکل نیروهای مسلح

۱۷/۹/۷۶

[="#FF0000"]عاشق شهادت[/]

جلال، در مورد انجام فرایض دینی، با منطق و عطوفت برخورد می‌کرد. هر گاه من اصرار داشتم بچه‌ها در جلسات قرآن شرکت کنند، او می‌گفت: «اصرار باعث می‌شود تا بچه‌ها از قرآن جدا شوند، آن‌ها باید خودشان با تمایل خویش به این جلسات بیایند. هر شب به گلزار شهدا می‌رفت و در آن‌جا با خدا راز و نیاز می‌کرد. وقتی در دانشگاه پذیرفته شد، از او خواستیم دیگر به منطقه نرود، اما جلال مثل همیشه اصرار کرد و در نهایت گفت: «می‌خواهم بروم تسویه کنم.»
این تسویه، برگ ورود به بهشت بود، و بخشش خداوند که ما از آن بی‌خبر بودیم. هر گاه یکی از دوستانش [فرماندهان و گروه تفحص] به شهادت می‌رسید، از خدا می‌خواست تا او هم به جمع آنان بپیوندد.
[="#0000CD"]راوی:پدر شهید[/]

[="#FF0000"]روزه[/]

ماه رمضان بود. آن روز جلال را با خود به محل کارم بردم تا از نزدیک با سختی‌های زندگی آشنا شود. نزدیک ظهر مهندس ناظر پروژه ساختمان نزد من آمد و گفت: «ببینم! تو هم روزه هستی؟» کلامش با طعنه همراه بود. به همین دلیل برای این که پاسخ قاطعی به او داده باشم، گفتم: «نه تنها من! بلکه پسرم نیز روزه است.» مهندس نگاهی به قامت کوچک جلال که کیسه گچ را در دست داشت، انداخت و گفت: «پسرجان! این قدر خودت را اذیت نکن. برو روزه‌ات را بخور، گناهش گردن من.» جلال که بیش از سیزده سال از عمرش نمی‌گذشت، تعصب خاصی به فرامین شرع اسلام داشت، کیسه گچ را به زمین گذاشت و گفت: «آقای مهندس! فکر می‌کنم شما در تحمل گناهان خویش به زحمت بیفتید، حال آن که قصد دارید گناهان مرا هم به گردن بگیرید.» مرد که از پاسخ او تعجب کرده بود، آرام از آن جا دور شد.
[="#0000CD"]راوی:پدر شهید[/]

[="#FF0000"]کنکور آخرت[/]

جلال مثل همیشه کتاب شهید بی‌سری را در دست داشت. او می‌گفت: «خوشا به سعادتش. خداوند چi قدر باید بنده‌اش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را بی‌سر به درگاهش بپذیرد. اما روزی فرا می‌رسد که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!» آن روز پنج شنبه بود. هر کدام در گوشه‌ای در افکار خود غرق بودیم. برای این که حال بچه‌ها عوض شود، گفتم:«از هر مقری در منطقه‌های غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروح شدن یکی از اعضای تفحص به گوش می‌رسد. اما امروز نوبت ماست.» ساعت ۱۱ صبح پیکر شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد. صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. زمانی که بقایای شهید را جمع می‌کردیم، متوجه شدم جلال گریه می‌کند و بر زبانش نام خدا جاری است. نیم ساعت بعد ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید. خود را سریعاً به محل رساندیم. پیکری غرق در خون بر زمین افتاده بود. جلال همانند مولایش حسین (ع) بدون سر با سینه‌ای سوراخ و دست و پایی قطع شده، بسان پرنده‌ای عاشق و خونین به سوی معشوق خویش پرکشید و ما زمینیان را در حسرت وانهاد. جلال که تازه گویی قبولی‌اش در دانشگاه را شنیده بود، این بار همان گونه که آرزو داشت، در کنکور آخرت نیز پذیرفته شد.
[="#0000CD"]راوی:مهدی نوری[/]

[="#FF0000"]«فردا نوبت من است» [/]

[="#0000CD"]خاطره‌ای از برادر قاسم خدمتی[/]

سلام بر شهیدانی که حسین‌وار جهت بارور کردن درخت اسلام، از جان خود مایه گذاشتند و با خون خویش از دشت‌های خوزستان گرفته تا قله‌های سر به فلک کشیده غرب را سیراب نمودند.
شهید جلال شعبانی به بیت‌المال حساسیت بسیار زیادی از خود نشان می‌داد. روزی به اتفاق هم از قرارگاه ایلام به سمت مقر مهران در حرکت بودیم. ماشین با سرعت زیادی به پیش می‌تاخت. جلال رو به من کرد و گفت:‌ قاسم! آهسته بران که ماشین بیت‌المال است، بایستی در استفاده از آن دقت کنیم.
یکی از روزها که توفیق یافته بودیم به دیدار مقام معظم رهبری برویم، ‌راهی بیت بودیم که در میان راه، جلال از من خواست تا روزنامه‌ای تهیه کنیم. جلال آن سال در کنکور شرکت کرده بود و منتظر نتایج بود. روزنامه را تهیه کردیم. اسم جلال جزو قبول شدگان کنکور درج شده بود. به او گفتم: "خوش به حالت که قبول شدی!" آهی کشید و گفت: "امیدوارم که در کنکور آخرت هم قبول شوم."
بعد از دیدار مقام معظم رهبری، به سمت منطقه حرکت کردیم.
چندروز قبل از شهادت ایشان،‌ خبر مجروح شدن یکی از بچه‌های گروه تفحص را به ما دادند. کنار هم نشسته بودیم که جلال برگشت و گفت:
منطقه سومار یک مجروح از ما گرفت، منطقه میمک نیز همین‌طور و فردا نوبت منطقه ماست. هرکدام از بچه‌ها،‌ این پیش‌بینی جلال را حواله به خود می‌کردند که این شهید بزرگوار برگشت و گفت: "‌بی‌خود به دلتان وعده ندهید! فردا نوبت خودم است."
صبح با احتیاط کامل وارد عمل شدیم تا اتفاقی نیفتد. عازم مقتل شهدا بودیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که جلال از تشنگی خود سخن گفت و به سوی کلمن آب رفت. همین لحظه پیکر مطهر شهیدی را از زیر خاک بیرون آوردیم. همه توجهات جلب شهید و جمع‌آوری پیکر او شده بود که ناگهان، صدای انفجاری به گوشمان رسید. جای جلال در جمع‌مان خالی بود. به سمت انفجار دویدیم. با رسیدن به محل جلال را غرق به خون روی زمین دیدیم. حرف‌های دیشب جلال یک‌آن در ذهنم تکرار شد: "فردا نوبت من است"، "فردا نوبت من است." در محل انفجار پیکر خونین و پاره‌پاره جلال در منطقه نقش زمین بود. دست راست جلال تنهاترین عضو سالم از پیکر، بر سینه‌اش بود و جلال آسمانی شده و قبولی در کنکور شهادت را دریافت کرده بود.

[="#FF0000"]"جبهه نرفته شهید شده بود"[/]

[="#0000CD"]خاطره‌ای از برادر علی قره‌باغی[/]

در پایگاه مقاومت بسیج دبیرستان شهید صدر بود که با چهره‌ای نورانی و مصمم آشنا شدم. در همان برخورد اول، با رفتار گرم و صمیمی‌اش مرا شیفته خود کرد. پایگاه مقاومت بسیج محفلی بود برای بچه‌هایی که دلشان بر مدار تقوی،‌ صداقت و عشق و ایمان می‌چرخید. بر همین مدار بود که دوستی من با جلال روز به روز تنگ‌تر و صمیمی‌تر می‌شد. انگار که سالیان درازی است که همدیگر را می‌شناسیم و در یک کوی و برزن بزرگ شده‌ایم.
دل مشغولی همه اعضای پایگاه و به خصوص جلال،‌ جنگ و شهادت بود. این شهید بزرگوار،‌ بارها برای ثبت نام و اعزام به جبهه، به بسیج مراجعه کرده بود و هر بار به بهانه کوچکی از اعزام او جلوگیری به عمل آمده بود. منتهی عزم راسخ جلال، مانع از آن بود تا در برابر چنین موانعی قد خم کند.
اوایل سال ۶۷ بودکه با اصرار و تأکید فراوان، موفق به دریافت کارت به جبهه گردید. بنده هم در آن اعزام حضور داشتم. قرار شد شب را در یکی از روستاهای همدان استراحت و سپیده‌دمان، به صورت یکپارچه و رسمی،‌ از داخل شهر عازم شویم. یادم هست آن شب، جلال از فرط شادی و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. خون در رگ‌های صورتش دویده و حالت خاصی به او داده بود. نمی‌توانست باور کند فردی که لباس بسیجی پوشیده و پیشانی‌بند بسته، کسی نیست جز خودش!‌ در خلسه مستانه‌ای فرو رفته بود و در آسمان ها پر می‌زد. انگار که جبهه نرفته،‌ شهید شده بود. از همه تعلقات دنیا همین یک جسم را داشت که آن را نیز می‌برد که قربانی کند. اما حیف که این شادی و شعف جلال به خاطر اعزام به جبهه دیری نپایید. بستگان جلال سر رسیدند و او را هر طوری بود برگرداندند. جلال را می‌دیدم که اشک‌ریزان، با سوز و گداز تمام، اصرار فراوانی به ماندن داشت. دیدن این‌که بستگان جلال او را به خانه می‌برند، برایم سخت بود. من که به عشق و علاقه جلال برای حضور در جبهه واقف بودم، نمی‌توانستم باور کنم که سعی و تلاش فراوان وی برای اعزام به جبهه، به این چنین سرنوشتی دچار گردد.
شادابی، شجاعت، توان و روحیه خستگی ناپذیر جلال، برای همه ثابت شده بود.
پادگان "شهید قهرمان" همدان از پذیرایی بسیجیان جان بر کف برای طی دوره آموزشی ۴۵ روزه به خود می‌بالید. من و آقا جلال جزء‌ یک گروه آموزشی بودیم. برادران مربی با همت تمام، اصول لازم تاکتیک و دیگر کلاس‌های آموزش نظامی را ردیف به ردیف اجرا کردند سعی بر این بود که در طی دوره، بچه‌ها را از لحاظ بدنی و رزمی به حد بالایی برسانند.
یادم هست که یکی از روزها، پس از اقامه نماز صبح، ما را به صف کردند و تا عصر، بی‌وقفه آموزش‌های رزمی و تمرین‌های بدنی بسیار سختی را به اجرا گذاشتند و خورشید که سپیده دمان ناظر این صحنه‌ها بود، آرام آرام داشت غروب می‌کرد. هر یک از بچه‌ها با تن رنجور و خسته از یک روز آموزش سخت و طاقت‌فرسا، دراز کشیده بودند تا استراحتی کرده باشند. در این اثنا که حتی نای حرف زدن نیز از بچه‌ها بریده بود، جلال سرحال و با شادابی خاصی بلند شده و به شوخی گفت: "این مربی‌ها اصلاً نمی‌توانند آدم را خسته کنند! من که تازه داشتم گرم می‌شدم."
شنیدن این سخنان از کسی که به لحاظ سن و قد و قامت، کوچک‌ترین عضو خانواده آموزشی بود، همچون نسیم خنکی خستگی مفرط را از بچه‌ها زدود و شادابی خاصی به جمع ما بخشید.

[="#FF0000"]اشک وصال[/]

[="#0000CD"]خاطره از برادر حاج دهقان[/]

نماز جماعت تمام شده بود. عده‌ای از افراد نوافل را به جا می‌آوردند. بعضی نیز میزگرد دوستانه‌ای تشکیل داده و به صحبت مشغول بودند. فردی با چهره بشاش و خندان پیش آمد و در حالی که دست می‌داد،‌ گفت: «تقبل‌الله». این دعا چاشنی آشنایی من با جلال شد. روزها می‌گذشت و هرچه برخوردهایمان زیادتر می‌شد، بیشتر به عمق وجود او واقف می‌شدم و حسنات وجودی‌اش باعث می‌شد تا علاقه ام به او بیشتر شود. البته بر خلاف میل باطنی‌ام پیش می‌رفتم. دل،‌هنوز داغ‌دار فراق بسیاری از دوستان بود که پس از سال‌ها انس و الفت،‌ به آسمان‌ها پر کشیده بودند. تصمیم گرفته بودم که دیگر با کسی صمیمی نشوم. ولی خواست خدا باعث شد هر چه برخوردهایمان زیادتر می‌شد، بیشتر به او علاقه‌مند می‌شدم. معمولاً شب‌ها ساعاتی را در هوای پاک مهران به قدم زدن و صحبت کردن می‌پرداختیم.
حرف‌های او بوی صفا می‌داد.
همیشه محور صحبت‌هایش شهیدان بود. وقتی خبر قبول شدنش در دانشگاه را شنیدم،‌ خیلی دلم گرفت! از این که دوستی صمیمی را از دست می‌دادم، خیلی ناراحت بودم. برای ثبت نام در دانشگاه به مرخصی رفت. چندروزی نگذشته بود که دوباره بازگشت. خیلی خوشحال بود، می‌گفت: خدا را شکر که تحصیلاتم از بهمن ماه شروع می‌شود و می‌توانم یکی دو ماه دیگر در منطقه بمانم.
... طبق معمول همه شب بعد از صرف شام به قدم‌زنی در منطقه پرداختیم. هوای مهران در شب‌های تابستان بسیار باصفا بود. جلال در آن شب به یاد ماندنی، خیلی شوخ‌‌طبع و با نشاط بود و زیاد سر به سرم می‌گذاشت. به او گفتم: جلال تو با این شلوغی و شوخ‌طبعی‌هایت شهید بشو نیستی. با شنیدن این سخن، لحظاتی سکوتی عمیق بین ما حکم‌فرما شد.
آهسته سرش را بالا آورد و با چشمانی که اشک وصال در آن حلقه زده بود خیلی آرام ولی قاطع و مطمئن جواب داد: «نه حاجی! این حرف‌ها نیست. من هم شهید می‌شوم.» با خودم گفتم ای کاش زبانم لال می‌شد و این جمله از زبانم جاری نمی‌شد.
حدود دو هفته از این قضیه سپری می‌شد، یک شب در حیاط ستاد موکتی پهن شده بود و بچه‌ها مشغول خودن چایی بودند. جلال آن شب حالت عجیبی داشت و با شب‌های دیگر فرق می‌کرد. ناخودآگاه به دلم افتاد نکند روزی شهید شود و من از حرف‌هایی که زده‌ام دلگیر شوم.می‌خواستم حلالیت بطلبم. جلال که گویی منظورم را فهمیده بود، با لبخند پرمعنایی دل آشفته‌ام را آرام کرد. جلال آن شب صحبت‌های عارفانه‌ای داشت. احساس می‌کردم که جلال، جلال همیشگی نیست. چهره‌اش نورانی‌تر شده و حرف‌های تازه‌ای برای گفتن داشت.
حرف‌هایی که تا به حال نشنیده بودم. هنوز به اذان صبح مانده بود که خداحافظی کرد و برای رازو‌نیاز شبانه با معبودش،‌ مرا در فضای بهت‌آور اعمالش رها کرد و رفت. دیگر او را ندیدم تا اینکه روزی مصطفی تماس گرفت و گفت: جلال هم به ملکوت اعلی پیوست. باورم نشد،‌ فی‌الفور خودم را به ایلام رسانده و به ستاد رفتم. مهدی را یافته و از او به این امید که آن‌چه شنیده‌ام دروغ باشد ما وقع را پرسیدم.
از بس گریه کرده بود، چشمانش باد کره و قرمز شده بود. مشاهده حالات مهدی همه چیز را برایم روشن ساخت:‌ جلال سرش را بر بال ملائک گذاشته و از این دنیا پر کشیده و رفت. من ماندم و سوز جدایی و بار مسئولیت و.......

ـ تمام اعمال و رفتار جلال، از دوران کودکی‌اش در چارچوب قوانین اسلامی بود و تقیّد به مسائل اسلامی و قرآنی از بدو تولد در وجودش نهفته بود. موردی را سراغ ندارم که در خصوص رعایت وقت نماز و یا دیگر کارهایش به او تذکری داده باشم. چه‌بسا که او با صغر سنی‌اش نسبت به مسائل اسلامی پایبندتر از ما بود.
در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان که در یک پروژه ساختمانی کار می‌کردیم مهندس ناظر پروژه که دست‌هایش در جیبش بود قدم‌زنان به طرفم آمد و گفت: «ببینم! توهم روزه‌ای؟» چون منظور او را فهمیده بودم به جلال که در حال آوردن کیسه گچ بود اشاره کرده و گفتم: «نه تنها من بلکه پسرم نیز روزه است.»
مهندس نیشخندی زد و در حالی‌که دستش را به پشت جلال می‌کوبید با حالتی تمسخرآمیز گفت: «پسرجان! اینقدر خودت را اذیت نکن، برو روزه‌ات را بخور گناهش کردن من.»
جلال که آن‌وقت ۱۳ سال بیشتر نداشت بلافاصله برگشت و گفت: «آقای مهندس! گمانم شما در تحمل گناهان خویش به زحمت بیفتید، حال آن که قصد دارید گناهان مرا هم به گردن بگیرید.»
مهندس که انتظار چنین جوابی را نداشت سرصحبت را عوض کرد و از آن‌جا دور شد.
ـ ظرافت خاصی بر اعمال و رفتار او جاری بود. همیشه سعی داشت با منطق و عطوفت با مسائل برخورد کند. وقتی به بچه‌ها اصرار می‌کردم تا در جلسات قرآن شرکت کنند مانع‌ام می‌شد و می‌گفت: اصرار باعث می‌شود تا بچه‌ها از قرآن جری شوند، باید خودشان با تمایل خویش در این جلسات شرکت نمایند.
و یا وقتی موقع کار روی پروژه‌های ساختمانی، همسایه‌ها وسایلی را از ما می‌خواستند و ما از دادن آن امتناع می‌ورزیدیم، مذمت می‌کرد که چرا فلان چیز را ندادید در حالی‌که او الان مستأصل است و این اخلاق او نشان از بی‌تفاوتی‌اش نسبت به امور دنیوی بود. و هر ازگاهی توصیه می‌کرد: "مبادا این چندروز دنیا را محکم بچسبید، تا می‌توانید به نیازمندان کمک کنید و از آزار و اذیت دیگران بپرهیزید."
ـ خصوصیات اخلاقی خیلی بارزی داشت. هیچ‌وقت در خواسته‌هایم از او جواب سربالا نشنیدم،‌ و اگر کاری می‌خواستم که از عهده‌اش خارج بود، سرش را پایین می‌انداخت و به تمام گفته‌هایم گوش می‌کرد، سپس با دلیل و برهان علت عدم امکان کار را به مادرش توضیح می‌داد.
ـ زمانی که در پادگان امام حسین‌(ع) مشغول خدمت سربازی بود، با این که می‌توانست به راحتی شب‌ها در آن‌جا بخوابد اما این کار را نمی‌کرد و هر شب به خانه می‌آمد و صبح زود می‌رفت. وقتی سرزنشش می‌کردم می‌گفت: در پادگان دلم می‌گیرد و آرزو می‌کنم که در جبهه باشم. اصرار او به مسئولین به حدی رسید که او را به منطقه سرپل ذهاب در گیلان غرب منتقل کردند.
ـ مشکل می‌توانستی شبی را پیدا کنی که صدای گریه‌های او در نماز شبش در فضا نپیچد. وقتی علت این همه گریه را می‌پرسیدم می‌گفت:
سخن گفتن با خدای خویش را با اشک دیده دوست دارم.
در شب‌های سرد زمستان جهت شرکت در نماز جماعت مسجد میرزاتقی، مسافت زیادی را می‌پیمود، در حالی‌ که در نزدیکی منزل ما هم مسجد بود اما می‌گفت: اقامه نماز در آن‌جا برایم دلچسب‌تر است و نیز موعظه‌های امام جماعت مسجد. مراسم دعای کمیل، دعای ندبه و زیارت عاشورا از جمله مراسم‌های مورد علاقه و دائمی او بودند.
ـ‌ تازه از دانشگاه در رشته حسابداری قبول شده بود و این بهانه‌ای بود تا او را به ماندن و ادامه تحصیل وادار کند اما حریف‌اش نبودم، می‌گفت: باید بروم منطقه، تسویه کنم و بعد بیایم. اما آن زمان ما نتوانستیم این «تسویه» او را تفسیر کنیم.
گفتم:‌ باش تا یک گوسفند قربانی کنیم بعد برو. گفت: مگر می‌خواهید گوشت آن ‌را بدون حضور من میل فرمایید. خلاصه هر بهانه‌ای تراشیدم، جواب‌های او کارسازتر بود.
ـ دو ماهی می‌شد که در گروه تفحص فعالیت می‌کرد اما ما بی‌خبر بودیم. فکر می‌کردم که در کارخانه پلاستیک سازی پدر دوستش کار می‌کند اما بعد فهمیدیم که در منطقه مهران با گروه تفحص مشغول تجسس پیکر مطهر شهداء است.
اعمال و رفتار او نشانی از ماندن نداشت و جذبه‌های دنیا هم نتوانستند راه آسمانی را بر او تنگ کنند.
ـ در مراسم سوگواری تمام شهدای مطهر حضور می‌یافت و عکس یا اعلامیه آن‌ها را به منزل می‌آورد و در دیوار اتاقش نصب می‌کرد.
شب‌ها با دوستانش به باغ بهشت (گلزار شهداء) می‌رفت و در قطعه شهداء در قبرهای خالی می‌خوابید و از دوستانش خواهش می‌کرد تا سنگ‌ها را روی قبر بگذارند، آن‌گاه با خدای خویش به راز و نیاز می‌پرداخت و با این‌کارزش حضور در پیشگاه الهی را تجربه می‌کرد.
جلال از حیث مادی هیچ کمبودی نداشت تا محرک او در رفتن به جبهه باشد. و تنها کمبود جلال "وصال" بود که آن را هم با شهادتش تکمیل کرد. وقتی شهید شد، تنها تکه کاغذی از خود برجای گذاشت که: راه شهادت هیچ‌گاه بسته نیست بلکه ما هنوز لایق آن نشده‌ایم و در صورت رسیدن به این مقام عظیم "پرواز" به آسانی میسر خواهدشد.

ـ در خاتمه به تمام عزیزان به خصوص مسئولین عرض می‌کنم مواظب باشند که خون شهدا پایمال نشود و بدانید که اگر خداوند یاری نکند و اگر شهدا مدد نکنند ما در لجن‌زار دنیا غوطه‌ور می‌شویم.

ـ همین‌طور نگران و منتظر نشسته بودم و با خود فکر می‌کردم که مبادا پدرش دیر برسد و جلال رفته باشد. ناگهان صدایی خیالاتم را درهم ریخت. درب را گشودم. جلال همراه پدرش بود اما خیلی پریشان و عصبانی به نظر می‌رسید. سرش را پایین انداخت و با چهره‌ای گرفته یک‌راست به اتاقش رفت و سه روز تمام خودش را در آن‌جا حبس کرد. این چندمین بار بود که او را از رفتن به منطقه بازمی‌دشتیم.
روز سوم از اتاقش بیرون آمد و با من به صحبت نشست. در سخنانش آن‌چنان علاقه و شور وافری به جبهه از خود نشان داد که یقین کردم دیگر نمی‌توانم دفعه بعد مانع رفتنش شوم.
... در دانشگاه امام محمد باقر (ع) قبول شده بود اما چیزی به ما نمی‌گفت، جز این که می‌روم به تهران تا به عنوان سرباز معلم عازم شوم. چهارماهی گذشت تازه متوجه شدم از او تعهد گرفته‌اند که بعد از اتمام تحصیلاتش، چهارماه در کردستان خدمت کند و این همان چیزی بود که او سال‌ها دنبالش می‌گشت. اما من نمی‌توانستم این مدت، دوری او را تحمل کنم و اگر قطرات اشکم با من همراه نمی‌شدند امکان نداشت که بتوانم حریفش باشم.
... از آن روز دو سالی می‌گذشت و جلال خدمت سربازی‌اش را تمام کرده بود. روزی آمد و گفت: مادر! می‌‌خواهم برای کار در کارخانه پلاستیک‌سازی پدر دوستم، به تهران بروم. گفتم: نیازی نیست اگر به پول نیاز داری من چند قطعه طلا دارم که آن‌ها را می‌فروشم.
گفت: نه! مشکل فقط پول نیست، من نمی‌توانم بی‌کار بمانم و باید بروم. یک آدرس الکی هم داد تا من مطمئن باشم که او برای کار می‌رود.
... بیست‌و‌نه روز گذشت. اما روزی که او به خانه آمد پوست سیاه و رنگ‌ و رو رفته‌اش جای هیچ توجیهی باقی نگذاشت که او در کارخانه کار می‌کرده است. خیلی ناراحت شده و گفتم: جلال! تو چرا با من رو راست نیستی؟ چون حالت عصبانی‌ام را دید گفت: آری مادر! من در منطقه بودم. و برای این که از نگرانی و حساسیتم بکاهد گفت: وظیفه من تنها کار کردن روی بیل مکانیکی است. و در این مدت گواهینامه رانندگی هم گرفته‌ام. اصلاً می‌‌دانی مادر! کاری که برای خدا و شهداست نبایستی که همه بدانند.
با چنان شور و شوقی به توصیف منطقه پرداخت که تصوراتم را نسبت به منطقه جنگی عوض کرد. اما هر طوری بود او را یک ‌ماهی از رفتن به منطقه منصرف کردم تا اینکه مرحله اول کنکور سراسری قبول شد. این بهانه‌ای بود تا او را به درس‌خواندن تشویق کنیم. او هم با جدیت تمام شروع کردبه آماده شدن برای مرحله دوم کنکور.
... مرحله دوم هم تمام شد ولی احساس می‌کردم که جلال در فضای دیگری سیر می‌کند... آن‌ شب به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم . همه آماده می‌شدند تا سر وقت به مجلس برسند.
گفتم: جلال آماده‌ای؟
گفت: آری.
وقتی از منزل خارج می‌شدیم، از لباس پوشیدن جلال یکّه خوردم. لباس‌های بسیجی‌اش را پوشیده و ساکش را هم برداشته بود.
گفتم: جلال!‌ کجا؟
گفت: مادر! حال عروسی رفتن ندارم و باید زودتر به منطقه بروم.
سخنان او خیلی غیرمنتظره بود اما گریزی نبود و اصرار من سودی نبخشید.
... هر روز از منطقه، تلفنی تماس می‌گرفت و برای اینکه دلگیر نشوم خیلی شوخی می‌کرد. در لابلای شوخی‌هایش آنقدر از شهید و شهادت می‌گفت که دیگر برایم عادی شده بود، اما اصلاً متوجه نبودم که او با این رفتارش، برای پرواز خود زمینه‌چینی می‌کند.
یادم می‌آید روزی کتابی را با خود آورد که مربوط به شهیدی بود که سرش را دموکرات‌ها بریده بودند. همواره این کتاب را با خود داشت و وقتی آن را مطالعه می‌کرد احساس عجیبی پیدا می‌کرد. می‌گفت: خوشا به سعادتت! خداوند چقدر باید این بنده‌اش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را "بی‌سر" به درگاهش بپذیرد، آیا روزی فرامی‌رسد که چنین سعدتی نصیب من هم شود؟
به یاد د‌ارم وقتی صحبت از عروسی او شد، گفت: مادر!‌ هر وقت هوس کردی دامادی پسرت را ببینی بیا به باغ بهشت. (گلزار شهدا)
بار آخر که از منطقه زنگ زد گفت: مادر ما را به دیدار آیت‌الله خامنه‌ای می‌برند. گفتم: خدا را شکر، در تهران که کارت تمام شد حتماً بیا منزل، گفت:‌مادر!‌ معلوم نیست.
از تهران زنگ زد و گفت: مادر! اسمم در روزنامه نیست و نتوانسته‌ام در مرحله دوم قبول شوم، گفتم: مسئله‌ای نیست جانت سلامت باشد. سپس گفت:‌مادر! شوخی می‌کنم رشته حسابداری دانشگاه همدان قبول شده‌ام.
از این حرف او بسیار خوشحال شدم و اشتیاقم برای دیدن او بیشتر شد؛ و آن شب به انتظار دیدن جلال سر به بالین گذاشتم. جلال همان شب به همدان رسیده بود ولی برای اینکه ما را بیدار نکند شب را در پشت بام خوابیده بود، البته این بار اولش نبود قبلاً هم وقتی از مجلس عزاداری یا سخنرانی دیر به منزل می‌آمد همین کار را می‌کرد.
صبح که برای نماز بیدار شدم به نظرم آمد که سایه‌ای از دیوار رد شد. همین که بلند شدم جلال را دیدم که وارد خانه شد، وضو گرفت و نمازش را خواند و طبق برنامه به زمزمه دعای ندبه و زیارت عاشورا پرداخت. تشکی را که برایش آورده بودم جمع کرد و زیر سرش گذاشت و نوار نوحه‌ای که مربوط به حضرت علی (ع) و یتیمان کوفه بود در کاست ضبط قرار داد،‌ لحاف را رویش کشید و خوابید. همان کاری که بیشتر اوقات می‌کرد. خصوصاً در روزهای آخر عمر شریفش هرچه عکس دوستان شهیدش بود در دیوار اتاق نصب می‌کرد. اصلاً در اعمالش تغییر خاصی مشهود بود حتی روزی به من گفت: چرا لباس‌های رنگارنگ می‌پوشید.
آیا فکر بچه‌های فلانی را کرده‌اید که قادر نیستند لباس ساده‌ای بپوشند؟
جلال اجازه نمی‌داد به کسی بگوییم در کمیته جستجوی مفقودین کار می کند، به خود ما هم چیز زیادی نمی‌گفت و فقط از دوستانش مطلع می‌شدیم. تنها در آخرین رفتنش بود که خودش به فعالیت در تفحص شهدا اعتراف کرد، توأم با خاطره‌ای که هر دو ما را محزون ساخت.
می‌گفت:
"مادر! وقتی مشغول تفحص بودیم دو پیکر مطهر را یافتیم که دست و پا بسته آن‌ها را داخل بشکه کرده و زنده به گور کرده بودند."
قیافه آن روز جلال، هرگز از صفحه ذهنم پاک نخواهدشد، وقتی خاطره را تعریف می‌کرد، چهره‌اش کاملاً‌ سرخ شده بود...
سه روز به همین منوال گذشت. باز ساک و وسایلش را برداشت و عزم رفتن کرد. گفتم: جلال! مگر تو چند روز دیگر به دانشگاه نمی‌روی؟
گفت: مادر! طاقت ماندن ندارم و باید بروم.
هرچه التماس می‌کردم به خیالش نمی‌رفت، من حرف می‌زدم و او قدم برمی‌داشت. عصبانی شدم، گفتم: جلال!‌ مگر با تو نیستم، چرا فکرت به حرف‌های من نیست و هی حرف‌های خودت را تکرار می‌کنی؟
چون حالت من را دید، نشست و کمی با من حرف زد، اصلاً طوری حرف زد که عصبانیتم را فراموش کرده و راضی به رفتنش شوم. حالا او روبرویم ایستاده بود و می‌خواست آخرین خداحافظی را بکند. نگاه او در نگاه نگرانم گره خورده بود، حالتش خاطره‌ای را در دلم زنده می‌کرد: "در زمان جنگ چند ماهی از میهمانی‌ای که به فرماندهان آموزش خود در خانه داده بود می‌گذشت. روزی آمد و گفت: مادر! یکی از فرماندهانی که آن‌شب در خانه ما مهمان بودند شهید شد. چند ماه بعد دوباره با حالتی پریشان آمد و گفت:‌ مادر دومی هم شهید شد. تا این را گفت شتابان خود را به آشپزخانه رساند، پوکه‌ای را که در دست داشت روی شعله گاز گذاشت تا پوکه سرخ شد،‌ آن‌ را با انبر دست برداشت و بازوانش را داغ کرد. "او نمی‌خواست که «شهادت» را لحظه‌ای از یاد ببرد. جلال با آرزوی شهادت زندگی می‌کرد."
خداحافظی سختی بود. خداحافظی مادر با فرزندی که به دلش برات شده بود فرزندش چند روز بعد یقیناً به دیدار خدا خواهد شتافت.
... صبح پنج‌شنبه که در خانه مشغول کار بودم،‌ یک دفعه طوفانی خشن پنجره‌‌ها را به هم کوبید و گرد و خاک در اتاق پیچید. یکه خوردم و یک‌باره دلم ریخت. شب هم که به مجلسی دعوت داشتیم، بیش از چند دقیقه نتوانستم تحمل کنم، به خانه برگشته و به خواهرش گفتم: اعظم!‌ حالم خیلی خراب است، اما دیدم اعظم بد‌حال‌تر از من است.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، یک‌دفعه به یادم آمد که جلال امروز زنگ نزده است. بلافاصله گوشی را برداشته و به شماره‌ای که داده بود زنگ زدم. اما گفتند جلال به مهران رفته است. سفارش کردم که به محض آمدن با منزل تماس بگیرد. خیلی منتظر شدم تا صدای جلال را بشنوم، اما انتظارم بی‌خود بود.
صبح روز بعد برای دیدار به منزل یکی از اقوام رفتم، اما در راه هر که مرا می‌دید صورتش را از من می‌پوشاند و می‌گریست.
وقتی به خانه برگشتم، دیدن همه اقوام در خانه، به نگرانیم افزود. با بغضی گرفته پرسیدم: چه خبر است؟ هر کسی چیزی می‌گفت، اما هیچ‌کدام واقعیت نداشت؛ مگر این‌که به نگرانیم می‌افزود. هیچ‌کس نمی‌توانست خبر شهادت جلال را بدهد. بعد از اصرار زیاد من گفتند که پای جلال قطع شده است. اما دیگر واقعیت کاملاً برایم روشن شده بود، گفتم: جلال پسر من است و می‌دانم که او کسی نیست که دیگر پا به این شهر بگذارد. جلال شهید شده و به آرزوی خود رسیده است.
آن لحظه خداوند صبر عجیبی را بر من عطا فرمود. بر خلا‌ف انتظار اقوام، آن‌ها را من دلداری می‌دادم که شهید گریه ندارد، صلوات بفرستید،‌ اللّهم صلّ علی...
جلال!‌ من همیشه سر نمازم از خدا توفیق شهادت می‌طلبم، آن هم شهادتی مثل شهادت تو. فرزند دلاورم! اگرچه داغ فرزند بسیار سنگین است،‌ اما آفرین بر تو که شهادت را برگزیدی. شهادتت مبارک.

باغ سرسبز و زیبایی بود. شاخه‌ها را کنار زدم. حضرت امام خمینی (ره) را دیدم که در وسط باغ نشسته بودند. تا چشمشان به من افتاد، فرمودند: دخترم! جلوتر بیا.
نزدیک‌تر رفتم. گوشواره‌ای را از داخل جعبه‌ای که در کنارشان بود بیرون آورد و به طرف من گرفته و فرمودند: دخترم!‌ این برای تو است.
گفتم: مال من؟! فرمودند:‌ آری دخترم.
سپس ایشان شروع به گریه کردند. گفتم: اماما! چرا گریه می‌کنید؟
فرمودند: مگر نمی‌دانی امروز پنج‌شنبه است و باید یاد شهیدان کرد؟
از خواب پریدم. اما از خوابی که دیده بودم،‌ چیز زیادی نفهمیدم....
آخرین باری که عازم منطقه بود، برگشت و با حالت خاصی گفت: شما هم به زودی جزء خانواده شهدا خواهید شد.
از این حرف غیرمنتظره جلال تنم لرزید و بی‌اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد، اما او نتوانست در آخرین رفتنش هم، ناراحتی مرا تحمل کند و با طبع شوخی که داشت مرا وادار به خنده کرد:
ـ خواهر!‌ شوخی کردم ما کجا شهادت کجا! من که لیاقت شهادت ندارم.
اما من می‌دانستم که او لایق شهادت است، چرا که اعمال و رفتارش چنین گواهی می‌داد.
تا فرصت را مناسب می‌دید مرا به رعایت حجاب و استواربودن در مصائب زندگی سفارش می‌کرد و می‌گفت:
مبادا مسائل پیش پا افتاده و زود‌گذر زندگی تو را مشغول خود سازد. آن‌چه ماندنی است، ایمان، تقوی،‌ ایثار و کمک کردن به دیگران است. سعی کن از تو نرنجند،‌ حتی در مقابل دیگران خوبی کن تا آن‌ها به اشتباهشان پی ببرند...
شبی که برای جلال شب آخر بود، در خواب دیدم که سوار بر تویوتا بر افق می‌تازد. هر چه دنبالش دویدم به گردش هم نرسیدم. ایستادم،‌ چشمم به دسته‌گل زیبایی افتاد که کنارم بود. تا خواستم ببویمش،‌ پرپر شد و به زمین ریخت. صبح پنج‌شنبه که در دبیرستان خبر شهادت جلال را به من دادند،‌ تمام خواب‌ها برایم تفسیر شد. حال بر خود می‌بالم که خواهر چنین شهید بزرگواری هستم و به پدر و مادرم تبریک می‌گویم که چنین فرزند دلاوری را تربیت و تحویل جامعه داده‌اند. به تمام خواهران توصیه می‌کنم که جهت حراست از خون شهدا، به رعایت حجاب توجه وافری داشته باشند.