ز مثل...زندگی (داستان هایی الهام بخش برای یک زندگی شادو موفق)

تب‌های اولیه

85 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

بربساط نکته دانان خود فروشی شرط اینست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

"مشتری دست خالی نرود"

یک مغازه دار بخشی از حرف های یکی از فروشندگانش را خطاب به یک مشتری شنید که می گفت:
-"نه,خانم!چند هفته ای است که نداشته ایم و به نظر نمی رسد که به این زودی داشته باشیم."
مغازه دار از شنیدن این حرف ها وحشت کرد و شتابان به دنبال مشتری که در حال خروج از مغازه بود دوید و گفت:"خانم!حرف فروشنده صحت ندارد.مطمئن باشید که ما بزودی مقداری خواهیم داشت.در واقع ما یکی دو هفته پیش آن را سفارش داده ایم!"و بعد از آن فروشنده را به کناری کشید و با عصبانیت به او گفت:
"هرگز!هرگز هرگز!این یادت باشد که ما هرگز به یک مشتری نمی گوییم که چیزی نداریم.حتی اگر آن را نداشته باشیم راهش این است که بگویی:ما آن را سفارش داده ایم.راستی بگو ببینم او چه چیزی می خواست؟"
فروشنده شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"باران!"
نکته:تصور نکنیم هر آنچه را که دیگران می خواهند درباره ی آن حرف بزنند ما میدانیم.

اگر درست نیست انجام ندهید اگر
حقیقت ندارد نگوئید.
"مارکوس اولیوس"

"حقیقت"

مردی نزد سقراط رفت و گفت:"از آنجا که با شما دوست هستم لازم است چیزی را بگویم".
سقراط گفت:"صبر کن آیا سه آزمون را گذرانده ای؟نخست آزمون را انجام داده ای؟آیا می دانی آنچه به من می گویی حقیقت دارد؟"
-"خب مطمئن نیستم,اما شنیده ام که می گویند..."
حکیم گفت:"پس آیا آزمون دوم را انجام داده ای؟آزمون "خوبی"را!آیا گفته تو برای من خوب است؟"
-"نه کاملا برعکس...."
"اگر آزمون حقیقت و خوبی را انجام نداده ای پس حتما آزمون "فایده" را انجام داده ای؟آیا آنچه می خواهی برایم بگویی مفید است؟"
-مرد گفت:"مفید؟خوب مفید نیست."
فیلسوف با لبخند نتیجه گرفت:"اگر موضوع نه حقیقت دارد نه خوب است و نه مفید است,بهتر است خود را نگرانش نکنی."

تنها یک چیز در دنیا از همسر
بهتر است و آن مادر است.
"فرهنگ نامه افکار مثبت"

"تقدیم به مادران"

در آن هنگام که به این جهان چشم گشودی تو را در آغوش کشید.تو با ناله ها و شیون هایت مانند فلوت از او قدردانی کردی.
هنگامی که یک سال بیشتر نداشتی به تو غذا می داد و تو را به حمام می برد.از او با گریه های شبانه ات قدردانی کردی.زمانی که دو ساله بودی او به تو راه رفتن می آموخت و تو با فرار کردن هنگامی که از نگرانی,تو را صدا می کرد از او قدردانی کردی.سه ساله بودی و او تمام وعده های غذایی تو را با عشق آماده می کرد و تو با پرت کردن ظرف غذایت بر روی زمین از او قدردانی کردی.وقتی چهار سال داشتی تعدادی مداد رنگی برای نقاشی به تو داد و تو با رنگ کردن میز نهارخوری از او تشکر کردی.در پنج سالگی تو را برای تعطیلات آماده کرد و لباس پوشانید و تو با افتادن در چاله ای از گِل از او قدردانی کردی.
شش ساله بودی که تو را برای رفتن به مدرسه آماده می کرد و تو با فریاد"من به مدرسه نمی روم"از او تشکر کردی.در هفت سالگی برایت یک توپ والیبال خرید و تو با پرت کردن آن به طرف پنجره همسایه از او تشکر کردی.هنگامی که هشت ساله بودی به تو یک بستنی داد و تو با ریختن آن بر روی لباسهایت از او تشکر کردی.
در نه سالگی شهریه کلاس موسیقی ات را پرداخت و تو با زحمت تمرین ندادن به خود از او سپاسگزاری کردی.هنگامی که ده ساله بودی در تمام طول روز رانندگی می کرد و تو را با ماشینش از کلاس فوتبال به ژیمناستیک و پس از آن به تولد دوستت می برد و تو هنگام پیاده شدن از ماشین,بیرون می پریدی و هرگز به پشت سرت نگاه نمی کردی.هنگامی که یازده سال بیش نداشتی,تو و دوستانت را به سینما می برد و تو با درخواست اینکه "لطفا در یک صندلی دیگر جدا بنشینید" از او سپاسگزاری کردی.در نوجوانی هنگامی که سیزده ساله بودی مدل مویی را پیشنهاد کرد و تو با گفتن اینکه تو سلیقه نداری از او تشکر کردی.
در پانزده سالگی از سرکار به خانه آمد و منتظر در آغوش گرفتن تو بود,با قفل کردن درب اطاق خوابت از او قدردانی کردی.در هفده سالگی انتظار تلفن را می کشید و تو با مشغول کردن تلفن در تمام طول شب از او تشکر کردی.در هیجده سالگی برای فارغ التحصیل شدن از دبیرستانت گریست و تو با بیرون ماندن از خانه و رفتن به میهمانی های شبانه از او قدردانی کردی.در بیست سالگی از تو پرسید آیا کسی را برای زندگی آینده ات انتخاب کرده ای؟و تو با گفتن:"این کار به تو مربوط نیست" از او سپاسگزاری کردی.وقتی بیست و چهار ساله بودی با نامزدت ملاقات کرد و در مورد برنامه های آینده تان از او سوالاتی کرد و تو با غرغر های زشت و زننده و درخواست این که "بس کنید" از او قدردانی نمودی.
در بیست و پنج سالگی در تامین مخارج ازدواجت کمکت کرد و پس از گریستن فراوان بیان کرد که عمیقا به تو عشق می ورزد و تو با رفتن به مرکز شهر و زندگی در آنجا از او قدردانی کردی.در سی سالگی به به شما توصیه کرد بچه دار شوید و تو با گفتن "امروز همه چیز تغییر کرده است" از او قدردانی کردی.در چهل سالگی برای یادآوری سالروز تولد یکی از بستگانت تماس گرفت و تو با گفتن این که: "سرم خیلی شلوغ است" از او تشکر کردی.در پنجاه سالگی...سپس روزی در سکوت از دنیا رفت و آنچه تو تصور آمدنش را نداشتی مانند یک تند باد همه چیز را در هم شکست......
بیائید تنها لحظه ای از وقتمان را برای ستایش و قدردانی از آن که "مادر" صدایش می کنیم بگذاریم.هیچ جانشینی برایش وجود ندارد.

رفتارها مسری هستند.....
آیا رفتار شما ارزش سرایت دارد؟

"دسته گلی برای مادر"

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.وقتی از گل فروشی خارج شد.دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد.مرد نزدیک رفت و از او پرسید:"دختر خوب,چرا گریه می کنی؟"
دختر در حالی که گریه می کرد گفت:"می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم,در حالی که گل رز 2 دلار می شود.مرد لبخندی زد و گفت:"با من بیا,من برای تو یک یک شاخه گل رز قشنگ می خرم."
وقتی از گل فروشی خارج شدند,مرد به دختر گفت:"مادرت کجاست؟می خواهی تو را برسانم؟"دختر دست مرد را گرفت و گفت:"آنجا" و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.مرد دلش گرفت,طاقت نیاورد,به گل فروشی برگشت,دسته گل را گرفت و 200مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

"کودکان کِی بزرگ می شوند؟"

وقتی کودکان یاد می گیرند که خوشحالی در انچه شخص دارد یافت نمی شود,بلکه در خود اوست,وقتی یاد می گیرند که بخشیدن و بخشایش بیش از گرفتن و انتقام نتیجه بخش است.
وقتی انان یاد می گیرند که با برتر دانستن دوستی بر خودخواهی و نیز سازش بر غرور و گوش فرادادن به جای توصیه کردن,ارتباط ها غنی تر می شوند.
وقتی یاد می گیرند که در دستگیری از دیگران لذت نهفته است نه در قدرت دروغین و سرکوب آنها.
وقتی یاد می گیرند که ارزش زندگی به سال هایی نیست که صرف اندوختن ثروت می شود,بلکه به لحظاتی است که شخص خود را وقف خردورزی,امیدهای الهام بخش,زدودن اشک ها و لمس قلب های دیگران می کند,وقتی یاد می گیرند که زیبایی انسان نه با چشم ها,بلکه با قلب ها رویت می شوند.
وقتی آنان یاد می گیرند در برابر قضاوت دیگران تامل کنند و بدانند که هر کس دارای صفات نیک و بد است.
وقتی آنان یاد می گیرند که به هر شخص موهبت بی نظیر موجودی استثنایی بودن داده شده است و مقصد از زندگی سهیم کردن جهان به بهترین وجه در آن موهبت است.
وقتی بچه ها با این آرمان ها آشنا می شوند و به هنر استفاده از آنها در زندگی به خوبی واقف می شوند,آنان دیگر بچه نیستند,آنان موهبت هایی به شمار می آیند برای کسانی که آنان را می شناسند و نماد های با ارزشی هستند برای تمام جهان.
"ال وِ در فورد"

شخصیت یک معلم مهم تر از چیزیست که تدریس میکند."کارمیننگر"

"خانم تامپسون"

داستانی درباره ی یک معلم ابتدایی وجود دارد که متعلق به سالها پیش است.اسمش خانوم(تامپسون)بود.او رو به روی بچه های کلاس می ایستاد و میگفت انهارا به یک اندازه دوست دارد.اما چنین چیزی غیرممکن بود.برای اینکه در صف جلو پسر کوچکی به نام(تدی استئارد)بود که در صندلیش قوز کرده است.خانم تامپسون سال قبل هم تدی را دیده بود و متوجه بود که زیاد با دیگر بچه ها کنار نمی اید و مدام لباس های کثیف میپوشد و نیاز به استحمام کردن دارد.او پسر ناخوشایندی بود در مدرسه ای که خانمتامپسون درس میداد,مجبور بود سوابق گذشته ی هریک از بچه ها را مرور کند و او این کار را برای تدی تا اخرین نفر به تاخیر انداخت و زمانی که نوبت به بررسی پرونده ی تدی رسید بسار غافلگیر شد.
معلم سال اول تدی نوشته بود: ((تدی شاگرد زرنگ و خیلی خوش خنده ای است.کارهای خودش را با سلیقه انجام میدهد و رفتار بسیار خوبی دارد.وجود او در هرجائی مسرت بخش است.))
معلم سال دوم نوشته بود: ((تدی شاگردی عالی است از طرف هم کلاسی هایش خوب درک میشود ولی او از بیماری مادرش رنج میبرد و درون خانه باید نابسامان باشد.))
معلم سال سوم نوشته بود: ((مرگ مادرش به شدت به روحیه ی او اسیب رسانده است.او تمام سعی اش را میکند,اما پدرش علاقه ی چندانی نشان نمیدهد و اگر کاری صورت نگیرد به زودی زندگی در خانواده اش اثر منفی بر وی خواهد گذاشت.))
معلم سال چهارم نوشته بود: ((تدی بسیار کم رو و انزواطلب شده است و علاقه ی زیادی به درس و مدرسه نشان نمیدهد و دوست چندانی در مدرسه ندارد و بیشتر وقت ها سرکلاس خواب است.))
از این لحظه به بعد بود که خانم تامپسون مشکل را فهمید و از خودش خجالت کشید و حتی زمانی که تمام شاگردانش به جیز تدی روز کریسمس برای او کادوهای زیبا و پیچیده شده در کاغذهای پر زرق و برق اوردند,بیشتر از خودش بدش امد.کادوی تدی بسیار سنگین و بسیار ناشیانه پیچیده شده بود,برروی کاغذ قهوه ای رنگی که از یک خواربار فروشی گرفته بود.خانم تامپسون با دقت زیاد کادو را در میان دیگر کادوها باز کرد.بعضی از بچه ها بنا به خندیدن کردند,زمانی که خانم تامپسون یک النگوی بدلی که تعدادی از سنگهایش هم گم شده بود و یک شیشه عطر نیمه را از آن بیرون اورد.او خنده بچه ها را فرونشاند و زمانی که تعجب خودرا از زیبایی النگو نشان داد,آن را به دست کرد و بعد مچ دستش را با مقداری عطر از شیشه تر کرد.
تدی استوارد ان روز را بعد از کلاس در مدرسه ماند که فقط بگوید:امروز شما درست مثل مادرم لبخند زدید,خانم تامپسون.
بعد از اینکه بچه ها مدرسه را ترک گفتند و او دست کم یک ساعتی را گریه کرد.خانم تامپسون درست در همان روز از درس دادن,خواندن و نوشتن ریاضی دست برداشت و شروع به تعلیم و تربیت کودکان کرد.او توجه خاصی به تدی نشان میداد و به نظر میرسید که روح و روان تدی زنده می شود.هرچه بیشتر اورا تشویق میکرد سریعتر پاسخ میداد در پایان سال تحصیلی تدی یکی از زرنگترین دانش آموزان کلاس شد و علی رغم دروغش,که گفته بود همه بچه هارا یکسان دوست دارم,حالا دیگر تدی شاگرد خاص او شده بود.
یک سال بعد او یادداشتی در زیر در پیدا کرد,از طرف تدی بود.گفته بود که هنوز اود بهترین معلمی میداند که در سراسر زندگیش داشته.
شش سال بعد یادداشت دیگری به دستش رسید,تدی نوشته بود که دبیرستان را هم تمام کرده است.و در کلاسش شاگرد دوم شده است و هنوزم در نزد او بهترین معلم است.چهار سال بعد نامه ی دیگری از طرف تدی به دستش رسید و میگفت که با اینکه روزهای سختی را سپری میکنم,سفت و سخت به درس مدرسه چسبیده است و به زودی از دانشگاه با افتخار بسیار فارق التحصیل میشود.
او به خانم تامپسون اطمینان داده بود که هنوز هم محبوب ترین و بهترین معلمی است که در طول عمر خود داشته است.چهار سال بعدهم سپری شد و نامه ی دیگری رسید.این بار او توضیح داده بود که بعداز اینکه او مدرک لیسانسش را گرفت,تصمیم گرفته است که بیشتر پیشرفت کند.
نامه این بار با اسم طولانی تر امضا شده بود: ((نئودوراف استوارد_دکتر طب))
داستان هنوز تمام نشده است.
نامه ی دیگری بهار همان سال رسید.تدی گفته بود که دختر رویاهایش را بالاخره ملاقات کرده و به زودی قرار است با یکدیگر ازدواج کنند.او گفته بود که پدرش چندسال پیش درگذشه است و اگر خانم تامپسون موافق است در مراسم ازدواج در محلی بنشیند که کعمولا برای مادر داماد رزرو میشود و صدالبته خانم تامپسون قبول کرد.او همان النگوئی که بسیاری از سنگهای مصنوعی اش گم شده بود را بدست کرد و همان عطریرا به خود زد که برای تد یادآور مادرش در اخرین روز کریسمسشان بود.
آنها همدیگر را در اغوش گرفتند و دکتر استوارد در گوش خانم تامپسون نجوا کرد: ((متشکرم خانم تامپسون که به من اعتماد داشتید.متشکرم که در من این احساس را به وجود اوردید که مهم هستم.))
خانم تامپسون در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود.به او جواب داد: ((تدی تو کاملا در اشتباه هستی تو بودی که به من اموختی چطور میتوانم متفاوت باشم.من نمیدانستم که چطور درس بدهم تا اینکه تورا دیدم.))

بازرگان

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟
او با لبخندی بر لب و نوری بر دیدگان سر به سور آسمان بلند کرد و گفت : ” خدایا! می خواهی اکنون چه کنم؟”
مرد تاجر پس از نابودی کسب پررونق خود ؛ تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود:
مغازه ام سوخت!
اما ایمانم نسوخته است!

فردا شروع به کار خواهم کرد!

داستانهای تکاندهنده

یک معلم بزرگ تو را به دانش خود رهنمون
نمی کند بلکه او تو را تا بالاترین حد توانایی
فکرت هدایت می کند.
"جبران خلیل جبران"

"اسم و قید"


چند سال پیش مدرسه ای,خانم معلمی را به کار می گیرد و از او می خواهد به ملاقات دانش آموزانی برود که در بیمارستان های بزرگ شهر بستری هستند.وظیفه این خانم معلم کمک به دانش آموزان بستری بود تا در صورت بازگشت به مدرسه از درس و مشق خود عقب نمانند.
روزی طی تماس تلفنی از این معلم می خواهند به ملاقات دانش اموزی که تحت شرایط ویژه ای در بیمارستان بستری بود,برود.معلم این پسر نام بیمارستان و شماره اتاق او را می گیرد.معلم اصلی دانش اموز هم پشت تلفن متذکر می شود که:"ما در کلاس در حال خواندن مبحث "اسم و قید"هستیم,اگر بتوانید طوری به درس و مشق این دانش آموز برسید که از بقیه هم کلاسی های خود عقب نماند بسیار ممنون و سپاسگذار می شویم."
خانم معلم از شرایط ویژه این بیمار هیچ اطلاعی نداشت و تا دم در اتاق دانش آموز هم نمی دانست که او در بخش سوختگی بستری است.قبل از ورود به اتاق بیمار از او خواستند که بیمار یا تخت او را لمس نکند.تنها کاری که معلم مجاز به انجام آن بود این بود که کنار بیمار بایستد و از پشت ماسکی که مجبور به زدن ان به صورتش بود,صحبت کند.سرانجام خانم معلم پس از اتمام تمامی شستشو های مقدماتی و پوشیدن پوشش های تجویز شده نفس عمیقی می کشد و وارد اتاق بیمار می شود.از سوختگی های وحشتناک پسرک بینوا کاملا مشهود بود که در رنج و عذاب به سر می شود.خانم معلم با دیدن او دست و پای خود را گم می کند و مردد می ماند که چه کند و بگوید.سرانجام با لکنت زبان می گوید:"من معلم آموزش های استثنایی هستم.معلم شما مرا فرستاده تا به درسهایت که الان اسم و قید است برسم."صبح روز بعد که موقعی که خانم معلم دوباره به بیمارستان مراجعه می کند یکی از پرستاران بخش سوختگی از او می پرسد:"ببینم با این بچه چه کرده اید؟ما نگران حال او بودیم اما از دیروز که پیشش رفته اید,برخورد او به کلی فرق کرده او به معالجات ما پاسخ می دهد و در مقابل بیماری مقاومت می کند.به نظر می رسد که تصمیم گرفته زنده بماند."
پسرک بیمار بعدها توضیح می دهد که امید زنده ماندن را به کلی از دست داده بود و احساس می کرد که به زودی خواهد مرد,اما با دیدن معلم آموزش استثنایی,بارقه ای از امید در ذهنش پدیدار شده بود که زمینه تغییرات بعدی را فراهم آورده بود.پسرک نوجوان,پسرکی که سوختگی وحشتناک سبب از بین رفتن امید او به زنده ماندن شده بود با چشمانی لبریز از اشک شادی این موضوع را چنین توضیح می داد:"آن ها هرگز یک معلم آموزش های استثنایی را برای تمرین اسم و قید به بالین یک بیمار در حال مرگ نمی فرستد.مگر نه؟..."

باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
"حافظ"

"ایستگاه خدا"



قطاری که به مقصد خدا می رفت لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت:"مقصد ما خداست کیست که با ما سفر کند؟
کیست که رنج و عشق توامان بخواهد؟
کیست که باور کند که دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن؟"
قرن ها گذشت.اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند.از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد.قطار می گذشت و سبک می شد,زیرا سبکی قانون راه خداست.قطاری که به مقصد خدا می رفت,به ایستگاه بهشت رسید.پیامبر گفت اینجا بهشت است.مسافران بهشتی پیاده شوند,اما اینجا ایستگاه آخر نیست,مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند.اما اندکی باز هم ماندند,قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:درور بر شما راز من همین بود.انکه مرا می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد و ان هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری.
"عرفان نظر آهاری"

دلبستگی است ما در هر ماتمی که هست
می زاید از تعلق ما هر غمی که هست
"صائب تبریزی"

"شاهزاده و شاهدخت"


سال ها پیش در کشور یونان شاهدختی زیبا زندگی می کرد.او نه تنها بسیار زیبا بود,بلکه در تیراندازی و شکار مهارت زیادی داشت,همچنین سریع می دوید.در کشورش به او لقب شاهدخت بادپا داده بودند.به خاطر این ویژ گی ها شاهزادگان فراوانی از تمام دنیا خواستار شاهدخت زیبا بودند,اما شاهدخت برای ازدواج شرطی را معین کرده بود.این شرط در حقیقت کلید ازدواج با او بود.
شاهدخت گفته بود هر کسی بتواند او را در مسابقه دو شکست دهد,همسر آینده اش خواهد بود.صدها جنگاور شجاع و صدها شاهزاده برای مسابقه به یونان آمده بودند ولی هیچکس نتوانسته بود شاهدخت را در مسابقه دو ببرد و همه می باختند.شاهزاده ای عاشق شاهدخت بود,ولی نمی دانست که چگونه که باید او را در مسابقه شکست دهد.او شنیده بود در شهر حکیمی جهاندیده زندگی میکند که بسیار داناست.او را به قصر دعوت کرد و مشکلش را به حکیم گفت و اضافه کرد:"جنگاوران زیادی برای مسابقه به یونان رفته اند,ولی هر یک دست از پا درازتر بازگشته اند.من چطور می توانم او را شکست دهم؟تو که حکیمی جهاندیده هستی راه حلی برای این مشکل داری؟"
مرد حکیم گفت:"نگران نباش داخل جیبت چند قطعه گوهر درخشان و گرانقیمت بگذار,وقتی مسابقه شروع شد در مسیر او دانه دانه بر روی زمین بینداز,حتما موفق خواهی شد. "
شاهزاده از این سخن تعجب کرد,ولی هیچ نگفت و راهی یونان شد.روز مسابقه فرارسید.شاهزاده تعداد زیادی گوهر در جیب خود گذاشته بود.مسابقه شروع شد.شاهزاده طبق دستور مرد حکیم در فاصله های مختلف یکی ازآنها را بر روی زمین می گذاشت و شاهدخت بی اختیار می ایستاد تا آن را از روی زمین بردارد و همین باعث شد که از رقیبش عقب بماند.
شاهدخت مسابقه را باخت,فقط به این دلیل که عاشق طلا و گوهر بود.شاهزاده با شاهدخت ازدواج کرد و به همراه او به کشورش بازگشت.او مرد حکیم را دوباره به قصر فراخواند و از او تشکر کرد.حکیم گفت:
"عشق به دنیای مادی همیشه انسان را ضعیف می کند و مانع از رسیدن به اهداف واقعی زندگی می شود.شاهزاده اگر می خواهی همیشه در زندگی موفق باشی باید تمام وابستگی های خود را از بین ببری و خود را برای خدمت به خداوند آماده کنی. "
"داستان های بهارات"

دانش دشوار نیست بلکه عمل کردن دشوار است.
"شوکینگ"

"ده فرمان"


یکی از افراد متمول به مارک تُواین,نویسنده ی مشهور آمریکایی می گوید:
"قبل از مُردن دوست دارم که به عنوان یک زائر به کوه سینا صعود کنم و ده فرمان حضرت موسی(ع) را از نزدیک بخوانم."مارک تواین پاسخ می دهد:"چرا در خانه نمی نشینی و به آن ده فرمان عمل نمی کنی؟"

"پرسش و پاسخ"


از او پرسید:"تو کیستی؟"
گفت:"جوینده"
گفتم:"جویای چه کسی هستی؟"
گفت:"خدا"
به خود گفتم:"نباید خدا را بجویم فقط باید او را ببینم
او در ستارگان دور دست نیست.
هر جا که هستیم,خدا همان جا حضور دارد.
خدا اینجا,آنجا و همه جا حاضر است.
فقط باید چشم درونمان را بگشاییم. "

"گوهر خرد,جی پی واسوانی"

” هرگاه در برخورد با دیگران ؛ آشکارا و بدون قید و شرط آنان را مورد توجه قرار داده و عشق و محبت خود را نثارشان کنید ، به ثمرات شگفت انگیزی در زندگی خود دست خواهد یافت.”

وین دایر

مادر بزرگ

رابی مادر شش فرزند است و مادر بزرگ سیزده نوه ….. روز کریسمس مانند هر سال همه ی نوه ها و فرزندان رابی در خانه ی او جمع شده بودند.
رابی درست یک ماه قبل ؛ بعد از بیست و پنج سال زندگی با فرش های کهنه ، توانست یک فرش نو بخرد . او از ظاهر جدیدی که فرش به خانه داده بود بسیار خوشحال بود.
ارنی ؛ برادر شوهر رابی عسل خانگی را که از کندو های خودش آورده بود به بچه ها هدیه می داد ، بچه ها خوشحال بودند. در این میان ناگهان ظرف عسل شینای هشت ساله اتفاقی بر روی فرش نوی مادر بزرگ ریخت و همه جا را کثیف کرد.
شینا گریه کنان به طرف مادر بزرگ دوید و گفت :
” مادربزرگ ؛ من عسلم را روی فرش نو شما ریختم.”
مادر بزرگ، شینا را بر روی زانو هایش نشاند و با مهربانی نگاهی به چشمان پر از اشک او انداخت و گفت :
” نگران نباش عزیزم ، با ارنی می گویم باز هم برایت عسل بیاورد.”

چشـ ـمـ ـک های تـ-ـصـ-ـادفی

"نیایش"



خدایا راهی نمی بینم و آینده پنهان است.
اما مهم نیست,همین کافی است.
که تو همه چیز را می بینی و من تو را,
خدایا در این دنیا پیوسته در معرض نابودی,هلاک و مرگ هستم.
در دل می گویم:
خدایا به خاطر بندگانت معجزات بی شماری می کنی
پس به نجات من هم بیا,مرا آن موهبت بخش که در تو زندگی کنم.
پیش بروم و نفس گسیخته را بکشم
مبادا که از یاد ببرم
تو پناه و آسایش من هستی
با دستی دامن تو را می گیرم
با دست دیگر به تهیدستان و دردمندان یاری می رسانم
مرا در اوقات تنهایی و نیازمندی تنها مگذار,
ای رحیم و بخشنده
مرا دریاب.

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
"حافظ"

"قدیس و راهزن"

زمانی در دوران جوانی قدیسی را در خلوتش بر فراز تپه ها ملاقات کردم و هنگامی که ما درباره ی ماهیت پرهیزکاری با هم گفتگو می کردیم,راهزنی لنگ لنگان و خسته و درمانده به نزدیکی ما آمد وقتی به بیشه رسید در برابر قدیس زانو زد و گفت:"ای قدیس!من باید تسلی یابم.گناهانم بر دوشم سنگینی می کنند."و قدیس پاسخ داد:"گناهان من هم بر دوشم سنگینی می کنند." و راهزن گفت:"اما من دزد و غارتگرم."و قدیس پاسخ داد:"من هم دزد و غارتگرم."
و راهزن گفت:"اما من قاتلم و خون بسیاری از مردمان را تا بحال ریخته ام."و قدیس پاسخ داد:"من هم قاتلم و خون بسیاری از مردمان را ریخته ام."
و راهزن گفت:"من جنایت های بیشماری مرتکب شده ام."و قدیس پاسخ داد:"من هم جنایت های بیشماری مرتکب شده ام."سپس راهزن برخاست و به قدیس نگاه کرد و در چشم هایش نگاه عجیبی بود و وقتی ما را ترک کرد جست و خیز کنان از تپه پایین رفت و من به قدیس رو کردم و گفتم:"برای چه خود را به جنایت های مرتکب نشده متهم کردی؟مگر نمی بینی که این مرد دیگر به تو ایمان ندارد؟ "و قدیس پاسخ داد:"درست است که او دیگر به من ایمان ندارد."اما او با تسلی خاطر بسیار اینجا را ترک کرد".
در ان لحظه ما صدای راهزن را می شنیدیم که در دور دست آواز می خواند و پژواک ترانه اش دشت را با شادمانی سرشار می کرد.
"جبران خلیل جبران"

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای مطلب خود کامران شدم
"حافظ"

"با خدا همه چیز ممکن است"

با خودم فکر می کردم,تحقق رویاهایم غیر ممکن است اما خدا گفت:"هر چیزی ممکن است."گم شده و گیج بودم .فکر می کردم هیچوقت جوابی پیدا نخواهم کرد.اما خدا گفت:"من هدایتت خواهم کرد."خود را باختم و فکر می کردم نمی توانم,از عهده اش بر نمی ایم,اما خدا گفت:"تو از عهده هر کاری بر می آیی."
غمگین بودم .احساس کردم زیر کوهی از ناامیدی گیر افتادم,اما خدا گفت:"غم هایت را روی شانه های من بریز."فکر نمی کردم من آنقدر باهوش باشم اما خدا گفت:"من به تو خرد لازم را می دهم."
بار گناهانم رنجم می داد,برای کارهای بدی که کرده بودم از خودم عصبانی بودم,اما خدا گفت:"من تو را بخشیدم."
از خودم بدم می آمد,فکر می کردم هیچ کسی مرا دوست ندارد,اما خدا گفت:"من به تو عشق می ورزم."گریه می کردم,زیرا تنها بودم,اما خدا گفت:"من همیشه با تو هستم."

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جان هیچ اکراه نیست
"حافظ"

"با ارزش تر از نیایش"

کارگری هر روز بعد اتمام کار در کارخانه برای انجام مراسم نیایش عصر به معبد می رفت.یک روز به دلیلی در کارخانه گرفتار شد و نتوانست به آغاز مراسم برسد.وقتی که آنجا رسید دید که کاهن معبد در حال خارج شدن است.
کارگر پرسید:"آیا مراسم دعا تمام شده است؟"کاهن گفت:"بله مراسم تمام شده است."مرد کارگر آهی کشید حاکی از اندوه,کاهن با مشاهده اندوه او گفت:"آیا حاضری آه و اندوهت را با ثواب به جا آوردن مراسم نیایش عصر با من عوض کنی؟"
کارگر با تعجب به او نگریست و کاهن ادامه داد:"همان آه صمیمانه و ساده تو ارزشمندتر از تمام نیایش هایی است که من در کل عمر به جا آورده ام."

بر شاخ عمر ما گل فرصت شکفت و رفت
صد آفرین به همت آن کس که چید و رفت

"فرصت را دریاب"

نوجوانی بود که هر روز صبح زود به دیدن استاد می امد و با اشتیاق و اخلاص از محضر او استفاده می کرد.یک روز استاد به نوجوان گفت:"چه چیز هر روز صبح زود تو را به اینجا می آورد.در حالی که دیگران در بستر خود خوابیده اند؟تو بسیار نوجوان هستی چرا خواب را بر خود حرام می کنی؟"
نوجوان در پاسخ گفت:"قربان یک روز مادرم از من خواست که در اتش هیزم بریزم.وقتی این کار را کردم متوجه شدم که ترکه های کوچک تر و نازک تر زودتر از هیزم های کلفت و پیر می سوزند.انگاه به خود گفتم:"درست است که من نوجوانی بیش نیستم,اما چه کسی می داند که مرگ زودتر به سراغ من که کوچکتر از دیگران هستم نیاید."پس نباید عمرم را در خواب بگذرانم و باید حتی در نوجوانی بیدار باشم,قربان این افکار مرا هر روز صبح زود به دیدار شما می آورد."

عا خداوند را تغییر نمی دهد اما انکه
را دعا می کند دگرگون می سازد.
"سوزان کی یر کیگارد "

"رسیدن به خدا"


مریدی از مرشدش پرسید:"برای رسیدن به خدا چه می توانم بکنم؟"مرشد با پرسیدن این سوال به او پاسخ می دهد:"برای طلوع و بالا آمدن خورشید چه می توانی بکنی؟"
مرید آزرده خاطر می گوید:"پس این همه دعا و نیایش چیست که به ما می آموزی؟"مرشد جواب می دهد:"برای حصول اطمینان از این که به هنگام طلوع و بالا آمدن خورشید بیدار هستی."

نگرانی و اضطراب های ما ناشی از
غفلت و بی توجهی ما نسبت به آن
قدرت بیکران است.

"چون کودک"

زنی حدود نود ساله را می شناختم که هرگز از چیزی ناراحت نمی شد.او هیچگاه عصبی نبود.پیوسته آرام و پر نشاط,مانند آب های زلال برکه ها.همیشه در آرامش خدایی به سر می برد.با همه کس و همه چیز و حتی خودش در آرامش بود.از او پرسیدند چگونه می تواند تحت همه شرایط آسوده خاطر باشد.زن پاسخ داد:من هر شب کودکی می شوم و قبل از خواب به گوشه ای ساکت و خاموش می روم.در سکوت به خدا فکر می کنم.همه نگرانی ها,تشویش ها و مسائل روز را یک یک بر دامان خدا می گذارم.اگر از کاری که کرده ام یا حرفی که زده ام احساس گناه کنم,اگر کسی را رنجانده باشم,این ها را در سکوت به خدا می گویم و از "او" طلب بخشایش می کنم و بخشایش او را می پذیرم.اگر نگران چیزی باشم آن را به خدا می سپارم و رهایش می کنم.اگر احساس تنهایی کنم یا تصور کنم که کسی مرا دوست ندارد همه را به خدا می گویم و آنگاه خدا مرا در اغوش پر مهرش می گیرد.همیشه وقتی که به این ترتیب همه چیز را رها می کنم و به خدا می سپارم,ارامش عظیمی می یابم و همه فشارها,تشویش ها و عصبیت ها ناپدید می شوند.
"جی پی واسوانی"

گرچه بد نامیست نزد عاقلان
ما نمی خواهیم ننگ و نام را
"حافظ"

"جلب رضایت خدا"



شاگردی از استادش درباره بهترین راه جلب رضایت خداوند پرسید.استاد گفت:
"به گورستان برو به مرده ها توهین کن."شاگرد دستور استادش را اجرا کرد و نزد او بر گشت.استاد گفت:"جواب دادند؟"
شاگرد:"نه"
"پس برو آنها را ستایش کن".
طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر,نزد استاد بازگشت.استاد دیگر بار ار او پرسید که "آیا مرده ها جواب دادند؟"
گفت:"نه"
استاد گفت:"برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن.نه به ستایش های مردم توجه کن و نه تحقیر ها و تمسخرهایشان.بدین صورت است که می توانی راه خودت را در پیش گیری".

آیا شما شکر گذارید؟
"80_انبیاء"

"خدایا شکر"


روزی مردی خواب عجیبی دید.دید که رفت پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند.هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید:"شما دارید چکار می کنید؟"
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد,گفت:"اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم."
مرد کمی جلوتر رفت.باز دسته ی بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می کنند و انها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:"شماها چکار می کنید؟"
یکی از فرشتگان با عجله گفت:"اینجا بخش ارسال است.ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم."
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.مرد با تعجب از فرشته پرسید:"شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید؟" فرشته جواب داد:"اینجا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند."
مرد از فرشته پرسید:"مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟"
فرشته پاسخ داد:"بسیار ساده,فقط بگویند:"خدایا شکر."

وزان باش ای باد سرد زمستانی چرا
که تو از ناسپاسی انسان نامهربان تر نیستی
"ویلیام شکسپیر"

"شکر گذاری"


امروز خدا را شکر می گویم که:

می توانم ببینم
-رنگین کمان را
-بارش برف را
-خورشید طلائی را
-غروب آفتاب را
می توانم ببویم
-ماهی تازه را
-لیموی تازه را
-علف تازه چیده را
-گلی زیبا را
می توانم بشنوم
-صدای عبور تریلی را
-صدای زنگ تلفن را
-موسیقی شاد و غمبار را
-پچ پچ نوه ام را
می توانم بچشم
-تندی غذا را
-سیب زمینی برشته را و ماست نرم را
-طعم پرتقال تازه برش خورده را
-چای معطر دم کشیده را

امروز من شکر گذارم برای داشتن,چشم,گوش,بینی,قدرت لمس و زبان,راه های شناخت خوبیهای جهان و الطاف خداوند.
امروز من شکر گذارم برای داشتن خانواده و دوستانم,سرنوشت و میهنم.امروز من برای همه چیز شکر گذارم.
"نیل گالاگر"

ترا غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
"مولوی"


"کلید طلایی"

عابدی از یک نقاش خواست که تصویری از مزگ برایش بکشد تا ان را بر دیوار خانه اش بیاویزد.نقاش تصویری را برایش آورد که در آن مرگ مانند همیشه داس بزرگی در دست داشت.

عابد از نقاش پرسید: "چرا مرگ را در حالی که داس بزرگی در دست دارد نقاشی کرده ای؟؟"
نقاش گفت: "برای اینکه مرگ زنده هارا میکشد.مرگ یعنی انهدام زندگی!"
عابد گفت: "بلی درست است که مرگ جسم مادی مارا نابود میکند,اما ایا درست نیست که مرگ درهای آسمانی را در برابر روح ما میگشاید؟"
"مرگ دری هست به سوی حیاتی غنی تر,پربارتر,شریف تر و زیباتر و درخشانتر.داس را پاک کن و به جای آن کلیدی طلایی نقاشی کن!من مرگ را اینگونه میبینم!"

پستچی در خونه اش رو زد ….
دختر : کیه؟
پستچی : سلام خانم , پستچی ام یک نامه دارین لطفا بیایین پایین بگیرید.
دختر : الان میام.
در طول مسیر که دختر به سمت در حرکت می کرد پیش خودش می گفت : آخه تو عصر ارتباطات و اینترنت و sms و هزارتا چیز دیگه کی دیگه نامه می ده ؟
همین طور که زمزمه می کرد به در رسید و در را باز کرد.
دختر : سلام خسته نباشید.
پستچی : سلام بفرمایید اینجا رو امضا کنید.
دختر امضا کرد و نامه را گرفت و بعد به سمت اتاقش حرکت کرد … همین طور با کنجکاوی روی پاکت را نگاه می کرد.
وارد اتاق شد و نشت … روی نامه نوشته بود ( از دانشگاه آزاد اسلامی واحد چالوس) نامه از طرف دانشگاه دختر بود …. نامه را باز کرد و بعد از خواندن نامه ناخودآگاه گریه کرد . هق هق می زد….
متن نامه نوشته شده این بود :
با سلام
احتراما به اطلاع شما دانشجوی عزیز خانم (س.ب) می رسانیم که شما به اردوی تفریحی و گردشی ماسوله دعوت شده اید. خواهشمندیم تا تاریخ ۱۳۸۷/۰۵/۲۵ با مراجعه به دفتر دانشگاه فرم خود را دریافت کنید.
بسیج دانشجویی دانشگاه ازاد اسلامی واحد چالوس
دختر همچنان گریه می کرد…
تاریخی که در نامه نوشته شده بود همان تاریخ بود … سه ماه پیش را نشان می داد . دختر سه ماه پیش به این اردو دعوت شده بود ولی نامه الان به دستش رسیده بود. گریه می کرد به حال تمام دوستانش . آن اتوبوس همان روز به پرتگاه پرت شده بود و همه دختر ها مرده بودند ….
دختر همچنان که گریه می کرد سرش را بالا گرفت و گفت :
” خدایا تو همه بنده هایت را دوست داری و به همه لبخند می زنی . این یک شروع تازه است که تو به من عطا کردی هیچ وقت این هدیه ارزشمند را که به من دادی فراموش نمی کنم.”

چشـ ـمـ ـک های تـ-ـصـ-ـادفی

فصل چهارم

موفقیت و پیروزی

گروهی همواره رویای موفقیت را در خواب می بینند,
اما گروهی بیدارند و برای رسیدن به موفقیت تلاش می کنند

اگر میخواهی پس از رفتن به سرعت فراموش نشوی,یا چیزی را که ارزش خواندن داشته باشد بنویس,یا کاری که ارزش نگاشتن دارد,انجام بده.
"بنجامین فرانکلین"

"آغاز یک پایان"

هنگام عبور از صحرای موجاره,اغلب به شهرهای خیال انگیز مشهوری بر میخوریم.شهرهایی که در گذشته,نزدیک معادن طلا سخته شده اند.اما پس از استخراج تمام ذخیره هایشان از زیرزمین,متروک شده اند.این شهرها وظیفه اشان را انجام داده اند و ادامه فعالیتشان دیگذ معنایی نداشته.همچنین در هنگام عبور از جنگل,درختان را میبینیم که پس از انجام وظیفه,به پایان راه رسیده اند و برروی زمین افتاده اند.
اما متفاوت با آن شهرهای خیالی,پس چه شد؟درخت با سقوط خود برروی زمین,فضای مناسبی برای عبور نور خورشید ایجاد میکند و زمین زیرتابش نور,بارور میشود و تنه ی ساقط شده ی درخت هم از گیاهان تازه پوشیده میشود.دوران کهنسالی ما نیز به روش زندگیمان بستگی دارد.
ماهم میتوانیم مانند شهری متروک به پایان راه برسیم و یا همانند درختی سخاوتمند که پس از سقوط نیز همچنان مفید و موثر باقی میماند,سرچشمه نیکی باشیم.
"پائولوکوئیلو"

پرنده در آسمان همچون انسان بر روی زمین
اما پرنده پرواز کند و انسان بلند پروازی.

"پرواز"

در یکی از کتابهای دبستان در قدیم قصه ای بنام "پرواز" آمده است که بسیار آموزنده است.یک روز علی و خواهرش آزاده با دقت به آسمان نگاه می کردند.آنها دسته ای از کبوتران در حال پرواز را دیدند,علی گفت:"هیچ فکر کرده ای که هر چه که می پرد بال دارد؟"
آزاده گفت:"بله برای همین است که بال های پرندگان از پاهایشان قوی تر است.من شنیده ام که پرندگانی مانند قوش و قرقی هنگام پرواز پایین را نگاه می کنند همین که جوجه و یا پرنده کوچکی را دیدند فوری آنرا شکار می کنند.راستی تو سنجاقک را دیده ای که بال های نازک و ظریفی دارد.هیچ دیده ای که بال های ظریف با چه سرعتی می پرد؟"
علی گفت:"درست است!بال سنجاقک خیلی ظریف است.پریدن سنجاقک روی نهر آب هم تماشایی است.اما به نظر من بال هیچ پرنده ای به زیبایی بال پروانه نیست هم رنگارنگ است و هم لطیف."آزاده گفت:"کاش خدا به من هم بال و پر داده بود تا بتوانم در آسمان پرواز کنم."
علی گفت:"خدا به ما بال و پر داده است!بال و پر ما فکر ماست!دیگران هم که مثل تو آرزوی پرواز داشتند,فکر کردند و هواپیما را اختراع کردند."

بیماری و سلامت,بدبختی و سعادت,فقر و غنا ساخته ذهن ماست.
"اِدموند اسپنسر"

"معجزه قدرت فکر"


در یک تجربه پزشکی مهم,گروهی از بیماران مبتلا به زخم معده,توام با خونریزی شرکت داشتند.ابتدا بیماران را به دو دسته تقسیم کردند.به دسته اول دارویی را تجویز کردند و به آنها گفتند این دارو کشف تازه ایست که علاج قطعی بیماری زخم معده می باشد,به دسته دوم گفته شد که این داروی تازه ایست که اثرات آن کاملا مورد مطالعه قرار نگرفته است.
در 70درصد از بیماران دسته اول و 25درصد از بیماران دسته دوم اثرات درمانی قابل ملاحظه ای مشاهده گردید.جالب اینکه به هر دو دسته از بیماران دارویی داده شده بود که به کلی فاقد هر نوع اثر درمانی بود.اثر درمانی فقط به اعتقاد و باور بیماران مربوط می شد.
ایمان چیزی جز یک حالت روحی نیست.نوعی تصور درونی است که رفتار های انسان را اداره می کند.ایمان ممکن است نیرو بخش باشد,مثلا ایمان به اینکه حتما موفق می شویم و به خواسته های خود می رسیم.همچنین ممکن است سست کننده باشد,مثل اعتقاد به اینکه کاری که می کنیم فاقد نتیجه است,یا عدم توانایی ما محرز است,یا کار فوق العاده مشکلی است و امثال ان.
اگر به موفقیت عقیده داشته باشید نیروی لازم برای رسیدن به آن در شما ایجاد می شود و اگر به شکست معتقد باشید, آن پیامد های ذهنی شما را به شکست می کشاند.
"آنتونی رابینز"

آنها می توانند,چون باور دارند می توانند.


«آنتونی رابینز» در کتاب «یادداشت‌های یک دوست» می‌نویسد:
دوست من «دابلیو میچل» در یک حادثه وحشتناک موتورسیکلت دو سوم بدنش سوخت. هنگامی که در بیمارستان بستری بود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، راهی برای کمک به اطرافیان خود پیدا کند، صورت او چنان سوخته بود که شناخته نمی‌شد. میچل اعتقاد داشت که لبخندش می‌تواند دنیای دیگران را روشن کند و چنین شد. او معتقد بود که می‌تواند موجب شادمانی دیگران شود، به درد‌ دل مردم گوش کند و به آنان آرامش ببخشد و چنین کرد. چند سال بعد حادثه دیگری برایش اتفاق افتاد. در یک سانحه‌ی هوایی از کمر به پایین فلج شد.
آیا امید خود را از دست داد؟ خیر… بلکه توجه او به پرستار زیبایی که در بیمارستان خدمت می‌کرد جلب شد. از خود پرسید: “چگونه می‌توانم دل او را به دست آورم؟”
دوستانش او را ابله خواندند. شاید در دل خود حرف آنها را تصدیق می‌کرد، با وجود این هرگز از رؤیاهای خود دست برنداشت. دابلیو میچل آینده خود را در کنار این زن بسیار تابناک می‌دید. بنابراین از فنون جلب توجه و هوش و شوخ‌طبعی، روح آزاده، و شخصیت پویای خود برای جلب توجه او کمک گرفت و سرانجام با وی ازدواج کرد.
بیشتر مردم اگر در شرایط او باشند برای رسیدن به چنین هدفی کمترین تلاشی هم نمی‌کنند، اما او بخت خود را آزمود و زندگیش برای همیشه تغییر کرد.
پس تعلل نکنیم و بدانیم که ما بهترین افراد برای داشتن یک زندگی عالی هستیم. بنابراین نباید خود را محدود کنیم. با خودتان دوست شوید، بابت اتفاق‌هایی که در گذشته رخ داده خود را مجازات نکنید بلکه خود را از مشکلات برگیرید و به راه‌حل‌ها فکر کنید. اهداف و آرزوهای خود را در برگه سفیدی بنویسید و برای آن‌ها زمان معین کنید. باور کنید اگر روزی دوبار در جای آرامی بنشینید و چند دقیقه‌ای به هدفتان فکر کنید حتماً به آنها دست می‌یابید. لذت، غرور، هیجان ناشی از رسیدن به آرزوها را احساس کنید و در صفحه ذهن خود جزئیات شگفت‌انگیز آن موفقیت را به چشم ببینید و به گوش بشنوید. لازم نیست تنها به خودتان فکر کنید بلکه کسان دیگری را هم که در زندگیتان نقشی دارند در نظر بگیرید. اگر دلیل کافی برای نیل به هدف‌های خود داشته باشید واقعاً می‌توانید هر کاری را در این جهان انجام دهید.
پس به امید آرزوهای شاد برای همه شما

چشـ ـمـ ـک های تـ-ـصـ-ـادفی

بهترین داستانهای دنیا

ما ان چیزی هستیم که می اندیشیم.
"بودا"

"تجسم خلاق"


روزی شاهزاده یی گوژپشت که نمی توانست صاف بایستد از ماهرترین پیکر تراش مملکتش خواست که پیکره اش را بسازد.پیکره ای مو به مو عینا خودش,با این تفاوت که پیکره,پشتی صاف داشته باشد.آنگاه شاهزاده به پیکر تراش گفت:"می خواهم خود را به شکلی ببینم که می خواهم صاحب آن باشم!"
روزها و هفته ها و ماه ها و سالها گذشتند.آنگاه ناگهان شایعه عجیب در سراسر سرزمین پیچید:"پشت شاهزاده دیگر خمیده نیست.اکنون شاهزاده ما به سیمای جوانی سرافراز است.لحظه ای که این شایعه به گوش شاهزاده رسید,با لبخندی شگفت بر لب به باغ و نقطه یی رفت که تندیس در انجا نصب شده بود.شگفتا که حقیقت داشت!پشتش به صافی تندیس و سرش به سرافرازی سر پیکر بود.اکنون همان سیمای سالمی را داشت که سالها مجسم کرده بود."
تخیل نیرویی است که اندیشه ها را به ترتیبی تازه و متفاوت گرد هم می اورد و چنان محکم به این تصاویر ذهنی تازه می چسبد که انها عملا در جسم متجلی می شوند.به گفته یکی از دوستانم:"اگر بتوانی تصویر ذهنی یا آرمانی را در ذهن نگاه داری,می توانی ان را به کف آوری."
وقتی تخیل به طور سنجیده آرمان های مشخص و معین را مجسم کند,این آرمان ها می توانند به صورت ثمرات دقیق و قطعی در ذهن و امور ادمی تشکیل و گسترش یابند,و انسان بی وقفه مطابق با شدت تخیل,ثمراتش را تجربه می کند.
"کاترین پاندر"

انسان تجلی باورهای خویش است.

"تصویر ذهنی از خود"

مقدار خلاقیتی که به کار می بریم به خود پنداری ما و طرز تلقی ما از خودمان به عنوان شخصی خلاق ,بستگی خیلی نزدیک دارد.
هر کودکی به هنگام تولد از مقدار قابل ملاحظه ای خلاقیت برخوردار است.در مطالعاتی که در این زمینه انجام شده است معلوم گردیده که 95 درصد کودکان بین سنین 2 تا 4 سال از خلاقیت زیادی بهره مند هستند.بدین معنی که دارای قدرت تخیل,ابتکار و کنجکاوی زیادی هستند و قابلیت فراوانی برای استدلال انتزاعی و خلق صور ذهنی و تخیلی دارند.در بررسی که در مورد همان کودکان در سن 7 سالگی به عمل امده معلوم شده است,خلاقیت انها به چهار درصد کاهش یافته است.زیرا به طور دائم خلاقیت کودکان مذکور,سرکوب شده و از این که قوه ی تخیل خود را به کار گیرند منع شده اند.مرتبا به آنها گفته شده:
"احمق بیشعور!دست نزن!این کار رو نکن!" و بدین ترتیب کودکان در ذهن نیمه هوشیار خود فهمیده اند که نباید پا را از گلیم خود بیرون بگذارند.نباید به چیزهایی که مامان و بابا دوست ندارند,نگاه کنند,دست بزنند,انها را لمس کنند یا بچشند.

سکه

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد

گنجشک و آتش
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

موضوع قفل شده است