" خلبانان شهید "

تب‌های اولیه

27 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
" خلبانان شهید "

[=georgia][=georgia,times new roman,times,serif]

[=arial,helvetica,sans-serif]امیر سرلشگر خلبان شهید منصور ستاری[/]

[/][/][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][=georgia,times new roman,times,serif][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]
[=georgia,times new roman,times,serif]امیر سرلشگر خلبان شهید منصور ستاری[/]

[/]

[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][=georgia,times new roman,times,serif]سال 1327 بود. روستای ولی آباد ورامین میزبان نوزادی شد که او را منصور نامیدند. پدر کودک تازه از راه رسیده، شاعری فاضل بود که نه سال بعد دیده از جهان فروبست و خانواده را با تنگدستی تنها گذارد.[/][/]

[/]
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][=georgia,times new roman,times,serif]«ماتمکده عشاق» دیوان شعری بود که [=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به میراث از او[/] بر جای ماند و مایه دلگرمی فرزندان در تحصیل و کسب معرفت شد. منصور دوران ابتدایی را در مدرسه ولی آباد ورامین و دوران تحصیلات متوسطه را در روستای «یونیک» باقرآباد به پایان رسانید. او با وجود سختیهای بسیار و طاقت فرسایی که در راه تحصیل اش وجود داشت با پشتکار و جدیت فراوان به کسب علم می پرداخت. در سال 1346 با پایان یافتن تحصیلات متوسطه وارد دانشکده افسری شد و پس از پایان دوران آموزش به درجه ستوان دومی نائل گشت. سال 1350 بود که برای گذراندن دوره عملی کنترل رادار، راهی کشور امریکا شدو پس از یک سال به ایران بازگشت و به عنوان افسر شکاری نیروی هوایی مشغول به کار شد. سه سال بعد یعنی در سال 1354 در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته برق و الکترونیک پذیرفته شد اما با شروع جنگ تحمیلی در حالی که بیش از چند واحد به پایان تحصیلات دانشگاهی اش باقی نمانده بود، دفاع از میهن را ترجیح داده و تحصیل را رها کرد. وی افسری مؤمن، شجاع و تیزهوش بود. طرح ها و ابتکارات زیادی در تجهیز سیستم های راداری و پدافندی به اجرا گذارد که سدی محکم در برابر تجاوزات دشمن بود. در سال 1363 به دلیل کارایی و لیاقتی که از خود نشان داده بود به سمت معاونت عملیات پدافند نیروی هوایی منصوب گشت. سال 1364 زمان ارتقاء او به سمت معاونت طرح و برنامه نیروی هوایی بود. سرانجام این نیروی متعهد و کارآمد در بهمن ماه 1365 به فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب گردید و تاهنگام شهادت عهده دار این امر خطیر بود و سرانجام این انسان خلاق و مشتاق پس از گذراندن 46 بهار پربار در سال 1373 به دیدار یار شتافت. یادش همیشه در دلها جاودان باد.[/][/]

[/]
[=georgia,times new roman,times,serif][=georgia,times new roman,times,serif]آن سالهای سخت[/][/]

[/]
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][=georgia,times new roman,times,serif]سالهایی که به مدرسه می رفتم سالهای سخت و پررنجی بود . آن سرمای طاقت فرسا را که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد هرگز از یاد نمی برم. کرخی و سنگینی دستها و پاهایم را که در بوران برف به سیاهی می گرائید و لبهای ترک خورد از سرما را که همیشه دردناک و متورم بود. هیچگاه فراموش نخواهم کرد. یادم هست که یک روز که به قصد مدرسه از خانه خارج شدم کولاک شدیدی از برف منطقه را فرا گرفته بود. پدر من از دنیا رفته بود و وضعیت مالی خوبی نداشتیم. هیچوقت نمی توانستیم آنقدر پول خرج کنیم که کفش بخریم. همیشه کتانی پارچه ای به پا می کردیم حتی در روزهای سرد زمستان کتانی در برف خیس می شد و به پاهای ما می چسبید و سرما تا عمق جانمان نفوذ می کرد اما چاره ای جز تحمل آن نداشتیم. آن روز را خوب به خاطر دارم در راه مدرسه باید از یک تنگه که به دره ای عمیق مشرف بود رد می شدم. با احتیاط بسیار در حالی که چشمانم به خوبی نمی دید از کناره دیوار به جلو رفتم که ناگهان باد شدیدی در تنگه پیچید و مرا چون تکه کاغذی بلند کرد و به قعر دره پرتاب نمود. در برفها فرو رفته بودم و تمام بدنم سنگین و بی حس بود، ناگهان احساس کردم که دارم از هوش می روم، خطری بزرگ تهدیدم می کرد با تمام توان سعی کردم از جایم بلند شوم و به سختی بسیار، پس از چند بار سقوط، از دره بیرون آمدم. با مشقت زیاد از تنگه بیرون رفتم و خودم را به خانه ای رساندم. با آخرین قوایی که برایم باقی مانده بود به در کوبیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. به هوش که آمدم در اتاقی گرم بودم، آنها مرا نجات داده بودند. ناخنهای پاهایم سیاه شد و افتاد اما خداوند زندگی دوباره ای به من بخشیده بود. تصمیم گرفتم از این فرصت دوباره بهترین استفاده را ببرم.[/][/]

[=georgia,times new roman,times,serif]دلهای ما با شماست[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]سال 1357 بود و منصور با درجه سروانی در تهران مشغول به خدمت بودو دل بزرگ او همیشه به آینده می اندیشید. آن روزها تهران و اکثر شهرهای ایران صحنه زد و خورد مردم و نیروهای نظامی بود. از قم به تهران آمدم تا او را ببینم. چهره ای در هم و متفکر داشت. ایشان را از جریانات و اتفاقاتی که در قم می گذشت مطلع کردم. غمی عمیق در چهره اش نشست و اندیشه ای بزرگ ذهنش را به تلاطم واداشت. او هم مرا از آنچه در نیروی هوایی می گذشت مطلع کرد. وقت خداحافظی که رسید با حالت عجیبی گفت: «تعدادی از پرسنل پدافند نیروی هوایی که فعالیتهای انقلابی دارند می خواهند بدانند در این موقعیت حساس تکلیفشان چیست؟ در ارتش بمانند یا آن را ترک کنند و به صف مردم بپیوندند.» او از من خواست تا این موضوع را از نماینده امام سؤال کنم. به قم که رسیدم نزد نماینده امام (آیت الله محمد یزدی) رفتم و مسأله را طرح کردم. ایشان فرمودند: «در ارتش بمانند ولی برای انقلاب کار کنند، ما نمی خواهیم به ترکیب ارتش دست بخورد.» گفتم: «من نمی توانم مطلب را شفاهی بگویم لطفاً مکتوب بفرمایید.» ایشان هم نامه ای نوشتند و آن را داخل پاکتی قرار دادند و گفتند: « از قول من به این افسران شجاع سلام برسانید.» منصور که نامه را خواند چهره اش از هم گشوده شد. آن اندوه قبل دیگر در او موج نمی زد. رو به من کرد و گفت: «سلام ما را به حاج آقا برسانید و بگویید اکثر پرسنل نیروی هوایی دلهایشان با شماست و اگر موقعیتی به دست آورند برای پیروزی انقلاب با طاغوت خواهند جنگید.» یک ماه بعد در 21 بهمن ماه 1357 این وعده به حقیقت پیوست و نیروی هوایی به صف انقلاب مردم ملحق شد.[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]آن چهره خاک آلود[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]شهید ستاری را همواره علاوه بر یک فرمانده شجاع به عنوان نیروی بسیجی می شناختم. عملیات والفجر 8 بود، ما از اصل غافلگیری دشمن استفاده کرده و تمام تجهیزاتمان را در استتار کامل نخل ها پنهان کرده بودیم. شهید ستاری مسئول پدافند هوایی بود و طبق نقشه گام به گام با عملیات هماهنگ بود اما در همان اولین روز شروع کار، سیستم سایت موشکی هاگ توسط دشمن شناسایی شد. عراق هم بلافاصله از سیستم موشکهای لیزری و ضد رادار خود استفاده کرد و رادارهای هاگ ما را از کار انداخت. بعد از اینکه سایت موشکی و پدافندی از کار افتاد، حجم بمباران دشمن به شدت افزایش یافت. در واقع ما از نظر پدافند خلع سلاح شده بودیم. عراق اقدام به بمباران شیمیایی کرد. صحنه های آزار دهنده و عجیبی به وجود آمده بود، به شدت ناراحت و مضطرب بودم. سراغ جناب ستاری را گرفتم اما در آن شرایط حساس کسی از او خبری نداشت. گفتم: «هر طور شده ایشان را پیدا کنید.» بعد از مدتی شهید ستاری با چهره ای خاک آلود وارد اتاق شد. با لحن اعتراض آمیزی گفتم: «شما کجائید؟ اینها دارند بچه ها را دسته دسته به شهادت می رسانند، یک فکری کنید.» چهره ستاری آرامش خاصی داشت. گفت: «در منطقه عملیاتی بودم، سایت هاگ را راه اندازی کردیم و حالا در حال حفاظت از آسمان منطقه است. آرامش عمیقی وجودم را فرا گرفت. جلوی بمبارانهای دشمن گرفته شوده بود.[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]بالاترین نشان[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]برای شرکت در مراسم سالروز استقلال پاکستان، همراه شهید ستاری به آن کشور سفر کردیم، در کنار این مراسم، برنامه هایی را برای هیئت ایرانی تدارک دیدند، تا از مراکز نظامی کشور بازدید کنند. یکی از مراکز که برای بازدید در نظر گرفته شده بود، مرکز سیستم ارتباطات راداری بود، این سیستم به وسیله مهندسین امریکایی تهیه شده بود، و طرز کار آن اینگونه به نظر می رسید که در یک اتاق اصلی، اطلاعات همه رادارهای موجود در کشور دریافت می شد. فرمانده نیروی هوایی پاکستان، (ژنرال حکیم) مشغول ارائه اطلاعاتی کلی درباره روش کار آن سیستم بود، که تیمسار سؤالاتی را پیرامون نحوه عملکرد سیستم و مسایل فنی هواپیما پرسید سؤالات کاملاً تخصصی بود. پس از پایان بازدید ژنرال حکیم به خانم بی نظیربوتو گفت: «فرماندهان نیروی هوایی زیادی را ملاقات کرده ام، ولی تا این لحظه فرماندهی را به دانایی، دانشمندی و با هوشی تیمسار ستاری که در مسایل غیر از تخصص سیستمهای رادار خود تبحر داشته باشد، ندیده ام. روز بعد «غلام اسحاق خان» رئیس جمهورپاکستان مراسمی را جهت تجلیل از تیمسار ستاری تدارک دید. در آن مراسم بود که بالاترین نشان نظامی پاکستان توسط رئیس جمهوری آن کشور به تیمسار اعطا شد. [/]

[=georgia,times new roman,times,serif]جانباز بی ریا[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]سال 1370 برای تیمسار ستاری کسالتی پیش آمد، که در بیمارستان بستری شد، با شنیدن این خبر برای دیدارشان به بیمارستان رفتم، پرستار برای تزریق آمپول به اتاق آمد و گفت: «انشاالله تیمسار خوب خواهند شد و از این تزریق های پی در پی و بوی الکل راحت می شوند. تیمسار خندید و گفت: «نگران نباش! شامه من سالهاست که از استشمام هر بویی معذور است». من با وجودی که ارتباط بسیاری با او داشتم، از موضوع بی خبر بودم با تعجب پرسیدم: «تیسمار! تا آنجا که من به یاد دارم، حس بویایی شما خوب کار می کرد؟ تیمسار پاسخ داد: «بله، تا عملیات خیبر». تازه به خاطر آوردم که ستاری جانشین فرمانده قرارگاه رعد بود، و بر اثر شیمیایی شدن در عملیات خیبر، حس بویایی خود را از دست داده است.[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]شهادت[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]قرار بود تعدادی از هواپیماها در پایگاه اصفهان تعمیر و مجدداً راه اندازی شوند. پس از چند جلسه و قرار کاری هواپیمای تیمسار ستاری و همراهانش به مقصد اصفهان حرکت کرد. ساعتی بعد تیمسار میر عشق الله فرمانده پایگاه هوایی اصفهان در فرودگاه به استقبال فرماندهان بلند پایه این نیرو آمد. بعد از استراحت کوتاهی برنامه بازدید از انبار قطعات آغاز شد. دقایق به سرعت می گذشت، میزبانان در پایگاه اصفهان خود را برای پذیرایی گرمی از فرمانده نیرو آماده می کردند. غروب بود. خورشید چون طشتی از خون در پس شاخه های استخوانی درختان به بستر می رفت، تیمسار ستاری با نگاهی عجیب به خورشید چشم دوخته بود. این آخرین نگاه از منظر چشمان او بود اما کسی این واقعیت بزرگ را نمی دانست. لرزشی عجیب بر وجودش چنگ انداخت، زیپ کاپشنش را بالا کشید، گویی با خورشید از مشقتهای دوران کودکی اش می گفت، از رنجهای سالهای تحصیلش و از تلاش خستگی ناپذیرش برای اعتلای میهن اسلامی. صدای دلنشین اذان او را به خود آورد. همراهان که از دیدن این حالت عجیب شگفت زده بودند با صدای تیمسار به خود آمدند. همگی در گوشه یکی از انبارها به نماز ایستادند و پس از بازدید از آخرین انبار با تعجب از فرمانده خود شنیدند که باید به سرعت به طرف تهران حرکت کنند. اصرار تیمسار میر عشق الله و چند نفر از همراهان بی نتیجه بود. علیرغم همه تدارکهایی که دیده شده بود فرمانده، خرسند از دیدن نتایج تلاشها برای تعمیر هواپیماها اصرار بازگشت داشت، به ناچار همگی راهی باند فرودگاه شدند. هنگامی که دستهای میر عشق الله در میان دستهای فرمانده اش قرار گرفت حالت عجیبی بر دلش چنگ انداخت. در آن هوای سرد تبی مرموز دستهای ستاری را گرم کرده بود و بویی خوشایند و غریب به مشام می رسید. خداحافظی به سرعت انجام شد و هواپیما اوج گرفت. شوری مؤذیانه دل میر عشق الله را می آشفت. از باند به ترمینال آمد. دژبان در ورودی احترام نظامی گذاشت و با نگرانی گفت: «تیمسار هواپیمای جناب ستاری سانحه دیده.» میر عشق الله در شگفت از آنچه می شنید به رمپ پروازی بازگشت و سراسیمه خود را به برج مراقبت رساند. آتشی بزرگ از دور هویدا بود و کادر برج مراقبت همه مضطرب و غمگین در انتظار خبرهای دقیقتری بودند. میر عشق الله با عجله خود را به محل سانحه رساند. گروهی از دور در اطراف آتش راه می رفتند. امیدی در دلش جوانه زد با خود گفت: «ظاهراً سرنشینان هواپیما زنده اند اما با رسیدن به محل سانحه دریافت که نیروهای گروه ضربت در اطراف هواپیما به فعالیت مشغول بوده اند. از تصور آن که پیکر پاک دوستانش در محاصره آن آتش عظیم است بر خود لرزید، با شتاب به سمت شعله ها دوید اما معاونش دست او را به عقب کشید. میر عشق الله دیگر خوددار نبود، دستش را با فشار رها کرد و فریاد زد:«چرا باور نمی کنید، این آتش سوزنده نیست، جایی که ستاری باشد تکه ای از بهشت است.» صدای او که به سوی آتش می دوید در سفیر شعله ها محو شد. هر کسی به گوشه ای می دوید.[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]سخن شهید[/]

[=georgia,times new roman,times,serif]... ما باید این واقعیت را بپذیریم که در یک مرحله ای قرار گرفته ایم که دیگر امریکایی و انگلیسی نمی آید برای ما کاری کند. پس به امید چه کسی نشسته ایم؟ ما خود باید با تلاش پیگیر، کارهای خود را انجام دهیم و نتیجه کارهایمان را هم به آیندگانی که بعد از ما می آیند منعکس کنیم تا راه را اشتباه نروند... [/]

[=georgia,times new roman,times,serif]شما باید ثابت کنید که در این مملکت چه کاره اید و در عین حال از این نکته هم غافل نباشید که اگر باز هم جنگی پیش آمد، دنیا به ما چیزی نخواهد داد. کسی ما را پشتیبانی نخواهد کرد، بنابراین باید به فکر برنامه ریزی های اساسی خود باشیم، و از درون خود را بسازیم، برای اینکه اگر بنشینیم به این امید که دیگران به ما کمک خواهند کرد این یک خیال واهی بیش نیست، و با چنین تفکری هیچ کاری از پیش نخواهیم برد...[/]

[/]

شهید عباس بابایی


[=arial,helvetica,sans-serif]شهید عباس بابایی، بزرگ مردی كه در مكتب شهادت پرورش یافت

[=georgia,times new roman,times,serif]
[=georgia,times new roman,times,serif]
[=georgia,times new roman,times,serif]شهید عباس بابایی، بزرگ مردی كه در مكتب شهادت پرورش یافت

[=georgia,times new roman,times,serif] مجاهدی كه زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای كه سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و كرامت بود، رزمنده ای كه دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان كه خود را شناخت كوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باك.
[=georgia,times new roman,times,serif]شهید بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تكمیل دوره به آمریكا اعزام شد.
[=georgia,times new roman,times,serif]شهید بابایی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریكا رفت. طبق مقررات دانشكده می بایست به مدت دو ماه با یكی از دانشجویان آمریكایی هم اتاق می شد. آمریكایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می كردند، اما واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریكا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی كه از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود كه بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید كه نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است.
[=georgia,times new roman,times,serif]همچنین اشاره كرده كه او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است.
[=georgia,times new roman,times,serif]خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشكده خلبانی آمریكا را چنین تعریف كرده است:
[=georgia,times new roman,times,serif]«دوره خلبانی ما در آمریكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی كه در پرونده خدمتم درج شده بود، تكلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این كه روزی به دفتر مسئول دانشكده، كه یك ژنرال آمریكایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود كه می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می كرد.
[=georgia,times new roman,times,serif]او پرسش هایی كرد كه من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد كه نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می كردم كه رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی كه برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یك لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای كار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم كه هیچ كار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را كه همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشكنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالی كه بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداری به من كرد و گفت: چه می كردی؟
[=georgia,times new roman,times,serif]گفتم: عبادت می كردم.
[=georgia,times new roman,times,serif]گفت: بیشتر توضیح بده.
[=georgia,times new roman,times,serif]گفتم: در دین ما دستور بر این است كه در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و این واجب دینی را انجام دادم.
[=georgia,times new roman,times,serif]ژنرال با توضیحات من سری تكان داد و گفت:
[=georgia,times new roman,times,serif]همه این مطالبی كه در پرونده تو آمده مثل این كه راجع به همین كارهاست . این طور نیست؟
[=georgia,times new roman,times,serif]پاسخ دادم: آری همین طور است.
[=georgia,times new roman,times,serif]او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود كه از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریكا خوشش آمده است. با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز كرد و گفت: به شما تبریك می گویم. شما قبول شدید . برای شما آرزوی موفقیت دارم.
[=georgia,times new roman,times,serif]من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی كه رسیدم به پاس این نعمت بزرگی كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.»
[=georgia,times new roman,times,serif]با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، شهید بابایی كه جزء خلبان های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شكاری اف – 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همكاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
[=georgia,times new roman,times,serif]با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یكی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشكوه انقلاب اسلامی پرداخت. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید كه شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/5/1360، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده ی او گذاشته شد.
[=georgia,times new roman,times,serif]به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی كردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد. بابایی، با كفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی كه در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 9/9/1362 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید.
[=georgia,times new roman,times,serif]او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری كه در طول سال ها، در جبهه های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب كشور سپری كرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی را با موفقیت كامل به انجام رسانید. شهید برای پیشرفت سریع عملیات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اكتفا نمی كرد، بلكه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشكلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود كه شركت می كرد.
[=georgia,times new roman,times,serif]سرلشكر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی كه در دفاع از نظام، سركوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 8/2/1366، به درجه سرتیپی مفتخر گردید.
[=georgia,times new roman,times,serif]تیمسار بابایی معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به هنگام بازگشت از یك مأموریت برون مرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عید قربان همراه یكی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه كار اجرای عملیات، با یك فروند هواپیمای آموزشی اف–5 از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. تیمسار بابایی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.
[=georgia,times new roman,times,serif]یكی از راویان مركز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است:«به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی و اختلالی كه در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام كرد كه یك فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط كرد برای كمك به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریعتر اقدام نمایید. مدت كوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود كه فرد مذكور مجدداً تماس گرفت و در حالی كه گریه امانش نمی داد گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست، ولی یك از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل كابین به شهادت رسیده است.» راوی در مورد بازتاب شهادت تیمسار بابایی در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخی از فرماندهان ارشد سپاه در جلسه ای مشغول بررسی عملیات بودند كه تلفنی خبر شهادت تیمسار بابایی به اطلاع برادر رحیم رسید . با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشك در چشمان حاضرین به خصوص آنان كه آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند ، حلقه زد.»
[=georgia,times new roman,times,serif]نقل شده كه وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود:
[=georgia,times new roman,times,serif]«تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.»
[=georgia,times new roman,times,serif]بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه ای بود كه از كودكی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاری و ایثار زندگی كرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آروزی بزرگ خود كه مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد.

بلند آسمان جایگاه من است
(دل پاک حق جان پناه من است)
سحر تا غروب در خروشم مگر
(اذان غروب صبحگاه من است)
هراسی ندارم زطوفان نوح
(علی مرد حق چون که شاه من است)
نگردد کسوفی در این آسمان
که سوی خدا نور ماه من است
تو آسوده باش و نترس از عدو
عدو در هراس از نگاه من است
در این آسمان مرغ شوم فریب
اگر دیده شد از گناه من است
نبینی تو هرگز گناهی زمن
که تاریخ ایران گواه من است
تو آزرده از مکر دشمن نشو
(که دشمن کشی رسم و راه من است)
در این ره شهادت مرا آرزوست
(شفای دل رو سیاه من است)



زندگی نامه

شهر قهرمان پرور اردبیل یکی از روزهای سرد خود را سپری می کرد ولی خانواده جدی منتظر هدیه ای خداوندی بودند. مظفر پدر خانواده از افراد سرشناس اردبیل و فردی مومن و زحمتکش بود که بدلیل ارادت خاصی که به امام حسین (ع) داشت و یکی از بانیان عزاداری ایشان بود، در میان مردم محله خیرآباد فردی شناخته شده بود . انتطار پدر و مادر به سر آمد و در سال 1324 فرزند سوم خانواده به دنیا آمد. نام او را غفور نهادند پسری که سال ها پای در رکاب نبرد نهاد و جانانه بر دشمن بعثی تاخت .

دوران کودکی و تحصیل غفور در اردبیل به پایان رسید و او تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به تهران سفر کند. آمدن به تهران همانا و سر درآوردن غفور از دانشکده نیروی هوایی همانا . به این شکل غفور جدی در سال 1346 برای طی دوره مقدماتی خلبانی وارد نیروی هوایی شد .

آموزش های مقدماتی خیلی سریع آغاز شد و غفور که از هوش بالایی برخوردار بود به سرعت شروع به یادگیری فنون و زبان انگلیسی نمود دوره مقدماتی پرواز غفور در تهران دوسال به طول انجامید که در این مدت او در فرودگاه قلعه مرغی پرواز با هواپیماهای تک موتور را تجربه نمود و سرانجام در سال 1348 به همراه دومین گروه دانشجویان اعزامی به خارج به کشور آمریکا سفر نمود تا دوره تکمیلی خلبانی خود را در این کشور سپری نماید .
با ورود غفور به آمریکا فصلی نو در زندگی او آغاز گردید به شکلی که بعد از حدود 2 سال و در اوایل سال 1350 که آموزش های او در حال اتمام بود همگان را حیرت زده کرده بود. پروازهای غفور با مهارت مثال زدنی انجام می پذیرفت به شکلی که بارها توانست از استادان خود پیشی بگیرد و توانمندی خود را در هدایت هواپیما به رخ استادان آمریکایی بکشد و در نهایت در همین زمان موفق به اخذ گواهینامه خلبانی از ایالات متحده آمریکا گردید.

غفور را می خواهیم

ولی این پایان کار غفور در آمریکا نبود . نیروی هوایی آمریکا نمی خواست خلبان ماهری مثل غفور را از دست بدهد به همین دلیل دست به کار شد و طی مکاتباتی با نیروی هوایی ایران موافقت آنها را برای جذب و بکارگیری غفور جدی در نیروی هوایی آمریکا را جلب نمود فقط مانده موافقت خانواده غفور!

در همین راستا نماینده نیروی هوایی آمریکا طی تماسی با خانواده غفور از پدر بزرگوار وی - که اکنون به رحمت خدا رفته است – سوال کرد که وی در پاسخ آمریکایی ها می گوید :
" من فرزندم را برای میهنم پرورش داده ام "

به این ترتیب غفور که به درجه ستوان دومی نیز مفتخر شده و در آمریکا نیز شاگرد اول شده است به ایران باز می گردد و خود را به فرماندهی پایگاه یکم شکاری تهران معرفی می نماید. چون او با نمره ممتاز گواهینامه خلبانی را اخذ کرده بود مختار بود که هر هواپیمایی که می خواهد با آن پرواز نماید خود انتخاب کند که غفور هواپیمای اف 4 را انتخاب می کند . در آن زمان این جنگنده فقط در تهران و شیراز خدمت می کرد که بر این اساس غفور به شیراز منتقل می شود و پرواز با هواپیمای اف 4 را در گردان 72 تاکتیکی شیراز که مسئولیت آن بر عهده سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری بود، آغاز می نماید . غفور با ورود به شیراز پروازهای آموزشی ، آزمایشی و تاکتیکی خود را همچون دیگر خلبانان پی گیری می نماید ولی دیگر زمان آن رسیده بود که او شایستگی خود را به فرماندهان فعلی خود نیز نشان دهد .

یک درجه ترفیع برای شجاعت و شهامت
بیست سوم اردیبهشت ماه سال 1352 عقربه های ساعت حدود 2 بعدازظهر را نشان می دهند که ستوانیکم غفور جدی خود را برای یک پرواز آزمایشی آماده می کند .
هوابسیار گرم بود و دسته فانتوم ها برروی قرار گرفتند و ثانیه هایی بعد همگی در دل آسمان جای گرفتند . غفور به محض این که چرخ ها را می بندد متوجه تکان های خفیفی در هواپیما می شود که تصور می کند این تکان بخاطر گردابه های به جای مانده از جنگنده های جلویی باشد روی همین اصل به آن توجهی نمی کند ولی به محض خارج کردن هواپیما از حالت پس سوز نه تنها لرزش ها کم نمی شود بلکه بر شدت آن نیز افزوده می شود . در کمتر از یک دقیقه همه چراغ های قرمز رنگ کابین خلبان شروع به چشمک زدن می کند که همه آنها نشان از نقص فنی در هواپیما را می داد ولی غفور نمی دانست هواپیما چه ایرادی پیدا کرده است و کدام سامانه دچار مشکل شده است .

در همین اثنا هواپیما تکان شدیدی می خورد و با زاویه زیاد شروع به اوج گیری می نماید . ستوان جدی سعی می کند به هر شکل ممکن هواپیما را از این حالت خارج نماید چون اگر این وضعیت ادامه پیدا می کرد احتمال استل موتور (خفگی کمپرسور) زیاد بود غفور هرچقدر تلاش می کند اهرم هدایت هواپیما را به جلو فشار دهد موفق نمی شود در همین کش و قوس وضع بدتر هم می شود. موتور جنگنده دچار واماندگی می شود و هواپیما به شدت شروع به کم کردن ارتفاع می نماید. ستوان جدی بی درنگ با هماهنگی خلبان کابین عقب اهرم خروج اضطراری را فعال می کند و خلبان کابین عقب موفق به خروج اضطراری از هواپیما می شود و با کمک چتر نجات سالم به زمین می رسد ولی قهرمان اردبیلی قصد خروج از هواپیما را ندارد غفور مصمم است به هرشکل ممکن هواپیما را نجات بدهد . تلاش او نتیجه می دهد و سرانجام موفق می شود جنگنده سرکش را در اختیار بگیرد درنگ جایز نبود بلافاصله به سمت پایگاه گردش کرد که ناگهان هواپیما دوباره شروع به تکان خوردن می کند ولی این بار هم ستوان موفق می شود جنگنده را در اختیار بگیرد و آن را بر روی باند پروازی به زمین بنشاند .

مرخصی تشویقی و یادگیری پرواز با 747

شهامت و رشادت مثال زدنی که ستوان جدی در این پرواز برای نجات یک هواپیمای چند میلیون دلاری به خرج می دهد او را مفتخر به دریافت یک درجه ترفیع می نماید . غفور در مراسم تشویق خود عامل موفقیتش را یاد خدا ، حفظ خون سردی و اجرای دقیق دستورالعمل های پروازی عنوان می کند . نیروی هوایی به پاس این شجاعت، خلبان خود او را به مرخصی سه ماهه تشویقی به آمریکا می فرستد. با رسیدن غفور به امریکا او از تفریح و گردش منصرف می شود و تصمیم می گیرد در مدتی که در آمریکا اقامت دارد گواهینامه خلبانی با هواپیمای مسافربری را نیز اخذ نماید که در این مهم نیز موفق است و گواهینامه پرواز با هواپیمای مسافربری بویینگ 747 را در آمریکا اخذ می نماید .
پس از بازگشت از آمریکا هواپیمای اف 4 به پایگاه شکاری همدان نیز گسترش یافته بود که بر همین اساس ستوان غفور جدی به پایگاه همدان منتقل می شود و تا شهریور ماه سال 1355 به خدمت خود در این پایگاه ادامه می دهد تا این که در این ماه نیروی هوایی نام او را برای طی دوره امنیت پرواز در لیست اعزامی به آمریکا قرار می دهد و ستوان جدی در آذر ماه سال 1355 برای بار سوم به آمریکا می رود. غفور این دوره را نیز با موفقیت کامل پشت سر می گذارد و در مرداد ماه سال 1356 به ایران باز می گردد .
پس از بازگشت ستوان جدی از آمریکا او به پایگاه شکاری بوشهر منتقل می شود که این آخرین پایگاهی بود که این شهید بزرگوار در آن خدمت می کرد .

دستان توطئه گر، غفور را از نیروی هوایی دور کرد

انقلاب به پیروزی رسید غفور در این زمان به عنوان استاد خلبان و معلم هواپیمای اف 4 در پایگاه بوشهر مشغول به خدمت بود همه چیز طبق روال عادی پیش می رفت و غفور که یک افسر منظبط و سخت گیر بود بعنوان فرمانده بازرسی و امنیت پرواز پایگاه بود تا این که سال 1359 آغاز شد . دست های دسیسه گر کمر به بدنامی غفور بسته بودند و بدلیل اوضاعی که در آن زمان بدلیل وقوع انقلاب بر نیروی هوایی حاکم بود و عناصری فرصت طلب به دنبال تسویه حساب های شخصی خود بودند و این باعث شد اوضاع برای غفور به خوبی به پیش نرود و نام او ناخواسته در لیست خلبانانی قرار گیرد که باید از نیروی هوایی تسویه حساب کنند . غفور با دلی رنجور شروع به تسویه از نیروی هوایی نمود و در مراحل نهایی تسویه او عراق از زمین هوا به ایران حمله ور شد .
می خواهم بجنگم نمی توانم دوستانم را تنها گذارم
با شروع جنگ غفور تصمیم گرفت به صورت داوطلبانه به نیروی هوایی بازگردد ولی تعدادی از خائنین او را تشویق به ترک ایران نمودند که غفور در جواب آنها می گوید : این همه هزینه در زمان صلح برای تفریح ما خرج نشده ، ما برای چنین روزهایی آموزش دیده ایم .
ستوان جدی به دفتر فرماندهی وقت پایگاه مرحوم سرتیپ خلبان "مهدی دادپی" می رود و می گوید :

- اکنون زمان آن رسیده که جواب گوی خرجی باشم که برای من شده است. می خواهم بجنگم برایم مهم نیست چه اتفاقی افتاده و یا قرار است بیافتد. دینی به مملکتم دارم که باید آن را ادا نمایم. درجه هایم را هم نمی خواهم فقط می خواهم بجنگم نمی توانم دوستانم را تنها بگذارم .

مرحوم دادپی خواهش غفور را می پذیرد و با فرماندهی وقت نیرو شهید سرتیپ خلبان جواد فکوری تماس می گیرد و ایشان ضمن موافقت با درخواست غفور دستور می دهند درجه های او نیز بازگردانده شود .

غفور شادمان از دستور فرماندهی و خشمگین از دشمن بعثی، پای در رکاب نبرد می گذارد و در مدت 45 روز ابتدایی جنگ 80 پرواز عملیاتی انجام می دهد . سرهنگ غفور جدی در تمام این مدت 45 روز برای هر پرواز از خانواده حلالیت می طلبد گویا او خود را برای شهادت آماده کرده بود .

حلالم کنید

آبان ماه به نیمه رسیده و مادر از دوری فرزند بی تاب است ولی غفور در آن شرایط حساس نمی توانست پایگاه را برای مدت طولانی ترک نماید و بالاخره قرار می شود مادر از اردبیل به تهران بیاید و غفور نیز به تهران سفر کند تا دیدارها تازه شود. برگه مرخصی غفور برای روز هفدهم آبان ماه سال 1359 صادر می شود و غفور شادمان و بی تاب برای دیدار مادر، شب هنگام وسایل سفر را مهیا می کند . صبح روز هفدهم نام سرهنگ در برد پروازی قرار دارد. غفور دو پرواز عملیاتی را انجام می دهد و سپس از دوستان به قصد سفر به تهران خداحافظی می کند ولی در همین هنگام یک ماموریت مهم برون مرزی به او ابلاغ می شود. حصر آبادان در حال تکمیل شدن است و هر آن احتمال دارد آبادان نیز سقوط کند. نیروهای دشمن در نزدیکی بصره مستقر هستند و از همان محور قصد عبور از مرزهای ایران را دارند. قلب سرهنگ فشرده می شود. بر سر آبادان چه خواهد آمد؟ الان وقت سفر نیست بهتر است بعد از این پرواز به تهران بروم .

پرسنل فنی بی درنگ دو فروند فانتوم مسلح را آماده پرواز می کنند. غفور به سمت آشیانه می رود و پا در پلکان هواپیما می گذارد ولی انگار چیزی را فراموش کرده است. برمی گردد و به طرف سربازی می رود که از جلوی آشیانه ایستاده است. او را در آغوش می کشد و از او حلالیت می طلبد و ساعت و گردنبند الله خود را که هیچ گاه از خود جدا نمی کرد به سرباز هدیه می کند . صورتش رنگ دیگری است. چشم هایش اگر زبان داشتند می خواستند احساس او را بیان کنند .

آیا می داسنت که این پرواز آخرش است و این ماموریتی بی بازگشت است ؟ آیا می دانست بال های آهنین پرنده اش به بال های او تبدیل می شوند تا او را تا عرش همراهی نمایند ؟ گویی به او الهام شده بود که دیگر باز نمی گردد با چشم هایش همه را دنبال می کند و به نوعی با همه خداحافظی می کند و از پلکان بالا می رود. آری غفور دیگر باز نمی گردد .

پروازی دیگر در راه است

سومین پرواز جنگی سرهنگ در این روز در پیش است. دو فروند فانتوم مسلح یکی به خلبانی سرهنگ "اصغر سفیدموی آذر" و کمک ستوان "اعظمی" و دیگری به خلبانی سرهنگ غفور جدی و کمک ستوان "خلجی" بر روی باند قرار می گیرند.
ثانیه هایی بعد صدای غرش سهمگین فانتوم ها که نشان از خشم ملت ایران و هراسی در دل بعثیون است فضای پایگاه را پر می کند و دو پرنده در دل آسمان جای می گیرند .

جنگنده ها با کم کردن ارتفاع از جنوب خرمشهر و سمت چپ فاو وارد خاک عراق می شوند و سمت بصره را در پیش می گیرند ولی در طول مسیر هیچ نیروی مشاهده نمی شود .
جنگنده ها با رسیدن به بصره با گردش به سمت راست به سمت مرزهای ایران گردش می کنند. در همین اثنا غفور متوجه یک نخلستان در نزدیکی بصره می شود که تعدادی پدافند در میان آن استتار شده است.
با دقت بیشتر خلبانان متوجه حدود 40 فروند تانک می شوند که کاملا استتار شده و لوله های آن طوری استتار شده که به نظر دودکش خانه روستایی به نظر می رسد. هواپیمای شماره یک جناب سفیدمو روی رادیو اعلام می کند که شما از من فاصله بگیرد اول من بمباران می کنم سپس شما حمله ور شوید . شماره یک بمب های خود را روی هدف رها می کند .
اینک نوبت غفور است که تیرهای خشم ملت ایران را بر سر دشمن فرود آرد. سرهنگ با شیرجه برروی هدف با دقت فراوان بمب هایش را رها می کند. دود غلیظ ناشی از سوختن تانک ها دشمن فضا را پر کرده بود . ناگهان هواپیما تکان شدیدی می خورد و ثانیه هایی بعد با یک تکان شدید دیگر به بالا پرتاب می شود. خلبان کابین عقب متوجه نشان دهنده دور موتور سمت راست می شود که عقربه آن به صفر می رسد و موتور سمت راست از کار می افتد .

چراغ های قرمز چشمک زن همراه با بوق های ممتد نشان از وضعیت وخیم جنگنده می داد. غفور همچنان ساکت و مصمم به سمت مرز پرواز می کرد. او مصمم بود به هر شکل ممکن از مرز عبور نماید. بعد از گذشتن جنگنده از بهمنشیر وارد مرزهای ایران می شوند که غفور روی رادیو اعلام می کند که هواپیمایش مورد اصابت موشک قرار گرفته و یکی از موتورها از کار افتاده ، هیدرولیک هواپیما هم دیگر جواب نمی دهد ، با این شرایط به پایگاه نمی رسیم و باید هواپیما را ترک کنیم .

سرهنگ از هواپیما بیرون پرید ولی چترش ...
سرعت هواپیما زیاد و ارتفاع آن کم بود. در این شرایط امکان اجکت وجود نداشت. سرهنگ جدی با خلبان کابین عقب صحبت می کند که آماده باش ارتفاع می گیریم و سپس بیرون می پریم . غفور هواپیما را به ارتفاع 3000 پایی می رساند اکنون 50 کیلومتر از مرز فاصله دارند . ناگهان هواپیما از کنترل غفور خارج می شود و شروع به کم کردن ارتفاع می نماید . سرهنگ به خلبان کابین عقب می گوید آماده اجکت باش و سپس ضامن را می کشد و هر دو خلبان در حدود کیلومتر 7 جاده ماهشهر – آبادان از هواپیما خارج می شوند .

ستوان خلجی به سلامت به زمین می رسد ولی از ناحیه گردن و دست زخمی می شود و به دنبال غفور می گردد.
از دور دودی را مشاهده می کند که نمایانگر محل سقوط هواپیماست. کمی که جلوتر می رود چتر سرهنگ غفور جدی را می بیند . بدن ستوان یخ می زند. چند متر آن طرف تر غفور را می بیند . وای خدای من صندلیش جدا نشده است و کمربندهایش هنوز بسته است .

غفور پر کشیده است

در نگاه اول خلجی فکر می کنم غفور بی هوش شده . صدایش می زند غفور غفور ! همزمان با دست به صورت غفور می زند. نبضش را می گیرد ولی قلب غفور از تپیدن ایستاده است. غفور نفس نمی کشد . ستوان ناگهان متوجه سینه غفور می شود که بالا آمده مچ پایش هم در اثر برخورد با زمین شکسته است . بی اختیار به زمین می افتد غفور بال کشیده بود و پرواز دیگری را آغاز نموده بود . منطقه خیلی ناامن بود و ستوان باید منطقه را ترک می کرد ولی با پیکر غفور باید چه کار می کرد. نمی توانست او را همان جا رها کند . در همین افکار بود که متوجه دو ماشین جیپ شده که به طرف آنها می آمدند پیش خود تصور نمود که شاید عراقی باشند کلت کمری را برداشت تا با آنها مبارزه کند ولی هیچ پناه گاهی وجود نداشت او داخل یک بیابان مسطح سقوط کرده بود .

ماشین ها در 500 متری خلجی ایستادند و نفراتی از آن پیاده شدند و اسلحه های شان را به طرف او گرفتند . کمی جلوتر رفت که یکی از آنها به فارسی گفت جلو نیا ! خوشحال از این که آنها ایرانی هستند فریاد زد من هم ایرانی هستم و به طرف آنها دوید که ناگهان یکی از آنها تیر هوایی شلیک کرد و گفت : بخواب روی زمین . ستوان کارت خود را از جیبش بیرون آورد و گفت من خلبان ایرانی هستم دوستم هم شهید شده است نفرات جلو آمدند و او را در آغوش کشیدند و همگی کنار غفور نشستند و فاتحه ای برای او تلاوت کردند . پیکر غفور را به پایگاه ششم منتقل شد و آنجا بود که وصیت آن شهید بزرگوار خوانده شد که در قسمتی از آن نوشته شده بود :

" دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد "

انتقال پیکر شهید به زادگاهش

پیکر پاک شهید سرهنگ خلبان غفور جدی از بوشهر به تهران منتقل و از آنجا با یک فروند هواپیمای سی 130 به تبریز منتقل شد . مردم انقلابی و شهید پرور اردبیل با شنیدن خبر شهادت غفور پای پیاده عازم تبریز شده بودند و نیمی از جاده 150 کیلومتری را پیاده طی کرده بودند تا این که جنازه شهید به وسیله آمبولانس به آنها رسید . پیکر شهید به اردبیل رسید و خانواده خواستند آخرین وداع را با او انجام دهند. شدت ضربه باعث شکستگی دنده ها ، پارگی اعضای بدن و خون ریزی داخلی شده بود ولی بجز خون مردگی پهلو و خون لخته شده ای که از کنار لب غفور جاری شده بود هیچ چیز دیگر مشاهده نمی شد. انگار که غفور خواب بود بدنش کاملا سالم و تبسمی بر لب داشت . گویی اگر صدایش می زدی از خواب بیدار می شد .
امام جمعه اردبیل با آن که می دانست از نظر شرعی نیاز به غسل شهید نیست شخصا این شهید بزرگوار را غسل نمود و بر پیکرش نماز خواند . حال نوبت مردم اردبیل بود تا فرزند برومندشان را تا آرامگاه ابدی اش همراهی نمایند . غفور از مریدان امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بود شاید بخاطر همین مراسم تشییع پیکر ایشان مقارن شده بود با عزاداری سالار شهیدان امام حسین (ع) .
پدر بزرگوار در مراسم تشییع فرزندش با روحیه ای خوب شرکت کرد و در میان مردم لب سخن گوشود و گفت :

- امانتی بود دست ما که خداوند آن را پس گرفت .

تجلیل حضرا امام خمینی (ره)از مقام شهید غفور جدی
مراسم تشییع با حضور مردم اردبیل با شکوه خاصی برگزار شد و آنها از فرزندشان به این شکل قدردانی نمودند. به همین مناسبت هم در شهر یک هفته عزای عمومی اعلام شد و یکی از خیابان های اصلی شهر به نام این شهید بزرگوار نامگذاری گردید .
پس از شهادت غفور، از سوی فرمانده وقت نیروی هوایی شهید سرتیپ خلبان جواد فکوری از خانواده ایشان دعوت گردید تا در مراسمی که برای بزرگداشت این شهید عزیز در تهران برگزار شد شرکت نمایند .

چندی بعد حضرت امام خمینی (ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی و شهید بزرگوار سرتیپ ستاد ولی الله فلاحی جانشین وقت ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران، به خط خود و در لوح های جداگانه ای شهادت این شهید بزرگوار را به خانواده اش تسلیت گفتند .

روحش شاد و یادش گرامی باد

سلام خدمت دوستان :Gol:

نمیدونم چی بگم ، ما الان در ایران به جرعت میگم دیگه مثل خلبانان زمان جنگ نخواهیم داشت ، اونها بی نظیر بودند

بی نظیر

دلیل این حرفمون از بقیه اوناست که هستن و به عنوان استاد خلبان و اینسترکتور های ما پرواز میکنند میگم ، کسایی مثل اونها ندیدم

کپتن غفور فوق العاده بودن ، من خیلی ازشون شنیده بودم ، ایشون واقعا در اون زمان نابغه پرواز بودند

و خدا رو گواه میگم الان از شدت ناراحتی دوست دارم سرم رو به دیوار بکوبم که چرا به شخصه خوده من از داشتن همچین استاد خلبانی باید محروم باشم

کاش ایشون بودند کاش ...

یه قسمت رو که متن اشاره کرده و ایشون رشادتی بی نظیر رو انجام دادند لازم میدونم یه توضیح کوچولو بدم

(اگر کسی دوست داشت بدونه استال کمپرسور چیه یا همون خفگی کمپرسور چیه و یا چطور اتفاق میفته بگه براش توضیح بدم)

نقل قول:
احتمال استل موتور (خفگی کمپرسور) زیاد بود غفور هرچقدر تلاش می کند
در ابتدا باید بگم STALL یا همون وا موندگی به این صورت معنی میشه (معنی رو طوری میگم که راحت بشه این اتفاق رو درک کرد )

((
In fluid dynamics, a stall is a reduction in the lift coefficient generated by a foil as angle of attack increases. This occurs when the critical angle of attack of the foil is exceeded. The critical angle of attack is typically about 15 degrees, but it may vary significantly depending on the fluid, foil, and Reynolds number.
Stalls in fixed-wing flight are often experienced as a sudden reduction in lift as the pilot increases angle of attack and exceeds the critical angle of attack (which may be due to slowing down below stall speed in level flight). A stall does not mean that the engine(s) have stopped working, or that the aircraft has stopped moving — the effect is the same even in an unpowered glider aircraft. Vectored thrust in manned and unmanned aircraft is used to surpass the stall limit, thereby giving rise to post-stall technology.[1][2]
Because stalls are most commonly discussed in connection with aviation, this article discusses stalls as they relate mainly to aircraft, in particular fixed-wing aircraft. The principles of stall discussed here translate to foils in other fluids as well.))

وقتی دماغه هواپیما به سمت بالا میره و سرعت هواپیما به شدت در حال کم شدن باشه (دوره موتور صفر ) هواپیما دچار استال یا واماندگی میشه و به صورت عامیانه می افته (مثل چیزی که از جایی بیفته) و حالت استال موتور یکم پیچیده تر از اینه

و این شرایط شرایط مرگ هست برای یک خلبان

و مهم تر از اون کاری که اوشون انجام دادند ، ریکاوری این حادثه

واقعا در عجب موندم (ریکاوری استال اف 4 خیلی مشکله )

و اینکه شنیدم ایشون در 3 ماه در امریکا تونستن تایپ 747 رو بگیرن دهنم وا موند بخدا

من خودم قراره 8 ماه دیگه به مدت 6 ماه برم فرانسه واسه ایرباس از الان غضم گرفته

اما ایشون ...

بخدا ماکجا اونا کجا

درباره شهادتشون خیلی حرص خوردم بخدا

لعنت به این چترا ، لعنت به صندلی های اجکت

امیدوارم روحشون شاد باشه

یا علی

سرلشکر علیرضا یاسینی


درجه : سرلشکر
نام : علیرضا
نشان : یاسینی
عنوان سازمانی : معاون هماهنگ کننده نهاجا
عنوان تخصصی :خلبان جنگنده بمب افکن (هنرآموز خلبان )
تاریخ تولد : 1330/1/15
تاریخ شهادت : 1373/10/15
محل شهادت : منطقه هوایی شهید بابایی اصفهان
وضعیت تأهل : متأهل
تعداد فرزندان : سه پسر و یک دختر
محل دفن : تهران (بهشت زهرا)

55

معرفی اجمالی


شهید یاسینی در فروردین ماه سال 1330 در شهرستان آبادان دیده به جهان گشود. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش گذرانید، و در سال 1348 به دانشکده خلبانی نیروی هوایی روی آورد.
آموزش های نظامی و آکادمی هوانوردی و پروازهای مقدماتی را درایران و دوره تکمیلی را در ایالات متحده آمریکا با پرواز بر روی هواپیمای جت دو موتوره «t-37» و جت مافوق صوت «t-38»به پایان رسانید و با دریافت نشان خلبانی و درجه ستواندومی برای پرواز با هواپیمای فانتوم برگزیده شد.

56


در سال 1352 پس از طی دوره تاکتیکی کابین عقب این هواپیما به پایگاه هفتم شکاری شیراز منتقل و عملاً به جمع خلبانان تاکتیکی نهاجا پیوست. سرلشکر شهید یاسینی از معدود خلبانانی بود که در همان آغاز جنگ به سرعت در جمع رکورد داران پروازهای بمباران هوایی قرار گرفت و مراحل ترقی را به سرعت پیمود. بطوری که پنج سال ارشدیت در درجات مختلف از تشویقات دوران خدمت او محسوب می گردد که کمتر افسرانی درنیروی هوایی به چنین موفقیتی دست یافته اند.
سرلشکر شهید یاسینی به علت شجاعت و فداکاری کم نظیر در جنگ موفق به دریافت نشان فتح گردید و با این افتخارات جنگ 8 ساله را پشت سر نهاد و سرانجام
57


در تاریخ 1373/10/15 در یک سانحه هوایی به اتفاق تنی چند از فرماندهان نهاجا به درجه رفیع شهادت نایل گردید
دوره های آموزشی


دانشکده ی خلبانی در ایران 1348 (تهران دوشان تپه )
ادامه ی تحصیلات در ایالات متحده 1349 (تگزاس)
طی دوره کابین عقب «اف-4» 1351 تهران (مهرآباد )
طی دوره کابین جلوی «اف-4) 1353 تهران (مهرآباد)
طی دوره فرماندهی و ستاد 1368 تهران (دوشان تپه)

58

مسئولیت ها و مشاغل


افسر خلبان تاکتیکی کابین عقب هواپیمای «اف-4» گردان 12 پایگاه یکم شکاری مهرآباد 1351
افسر خلبان تاکتیکی کابین عقب هواپیمای «اف-4» گردان 71 پایگاه هفتم شکاری شیراز 1352
افسر خلبان آمورشی کابین جلوی هواپیمای «اف-4» گردان 12 پایگاه یکم شکاری تهران مهرآباد 1353
افسر خلبان تاکتیکی کابین جلوی هواپیمای «اف-4» گردان 33 پایگاه سوم شکاری همدان 1354
معلم خلبان هواپیمای «اف-4» گردان 61 پایگاه ششم شکاری بوشهر 1355
فرمانده گردان 61 شکاری پایگاه ششم شکاری بوشهر 1360
معاون عملیات در پایگاه ششم شکاری بوشهر 1360
فرمانده اسکادران 31 شکاری در پایگاه سوم شکاری همدان 1361
معاون عملیات برای فرماندهی پایگاه سوم شکاری 1361
جانشین فرماندهی پایگاه سوم شکاری در همدان 1362
فرمانده پایگاه سوم شکاری در همدان 1363
سرپرستی دانشجویان خلبانی در کشور پاکستان 1363
فرمانده پایگاه دهم شکاری چابهار 1364
فرمانده پایگاه ششم شکاری بوشهر 1367
مدیر جنگ الکترونیک در معاونت عملیات نهاجا 1370
فرمانده منطقه هوایی شیراز 1371
معاون هماهنگ کننده ستاد فرماندهی نهاجا
ویژگی های فردی


شجاعت، بی باکی، اعتماد به نفس در اجرای مأموریت های پروازی، وظیفه شناسی، رازداری و متانت از ویژگی های فردی سرلشکر خلبان شهید علیرضا یاسینی بود. او در جنگ تحمیلی بارها تا مرز شهادت پیش رفت. حتی در یک مأموریت مراقبت مسلحانه ی هوایی با تعداد 6 فروند هواپیمای دشمن درگیر شد و سرانجام دشمن

59


هواپیمای او را آماج موشک های خود قرار داد و مجبور شد هواپیما را اضطراراً ترک نماید و با چتر نجات فرود آید، اما بلافاصله بعد از نجات برای پروازهای بعدی آماده شد.
سرلشکر خلبان شهید علیرضا یاسینی در تاریخ 73/10/15 در سانحه هوایی به اتفاق سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی معاون عملیاتی فرمانده ی نیروی هوایی و سرلشکر منصور ستاری خواص فرمانده نیروی هوایی و تعدادی دیگر از مسئولین نهاجا به شهادت رسید. او در لحظه شهادت در درجه سرتیپی قرار داشت که برابر قوانین ارتش جمهوری اسلامی ایران، قبل از شهادت به یک درجه بالاتر یعنی درجه سرلشکری ارتقاء یافت.
60


نظر او در مورد یک فرمانده ی موفق این بود که یک فرمانده باید از تخصص بالایی برخوردار باشد، در جنگ شرکت داشته باشد، متعهد باشد، تبعیض قایل نشود، سفارش نپذیرد، مستمع خوبی برای سخنان زیر دستانش باشد، گفته های منطقی را پذیرفته و حرف های غیر منطقی را نیز پاسخ گو باشد.
مقام معظم رهبری در مورد سرلشکر خلبان شهید علیرضا یاسینی چنین فرموده اند :
من به ایشان (سرتیپ خلبان حبیب بقایی فرمانده نهاجا ) می گفتم خیلی امید داشتم به این جوان برای آینده، خوب حالا خدای متعال این جوری مقدر کرده بود. چاره ای نیست، باید تحمل کرد تقدیرات الهی را.

سلام

خلبان ذوالفقاری ، خلبانی بودند که به شخصه خیلی به ایشون علاقه زیادی دارم و الان یکی از الگوهای بنده هستند در خلبانی

روح همه شهدا شاد ...سرتیپپ فریدون ذوالفقاری

درجه : سرتیپ
نام : فریدون
نشان : ذوالفقاری
عنوان سازمانی : معاون عملیاتی منطقه هوایی مهرآباد
عنوان تخصصی : خلبان شکاری
تاریخ تولد : 1324/1/21 تهران
تاریخ شهادت : 1365/3/10
وضعیت تاهل : متاهل
تعداد فرزندان : دو دختر
محل دفن : بهشت زهرا در تهران معرفی اجمالی

سرتیپ خلبان شهید فریدون ذوالفقاری در سال 1324 در تهران دیده به جهان گشود و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان رسانید و برای ادامه ی تحصیل راهی انگلستان شد. در بازگشت به وطن در سال 1346 به استخدام نیروی


61


هوایی در دانشکده خلبانی درآمد و دوره آموزش های مقدماتی آکادمی و پروازی را با هواپیماهای «t-41» و «t-6» در تهران طی کرده سپس برای ادامه تحصیل به ایالات متحده آمریکا اعزام شد.
در آمریکا دوره تکمیل آکادمی و پرواز با هواپیماهای جت آموزشی «t-37» و جت مافوق صوت «t-38» را با 220 ساعت پرواز طی نموده و در پایان به درجه ستواندومی مفتخر و به ایران مراجعت نمود.
در سال 1348 برای طی دوره پرواز شکاری تاکتیکی هواپیمای «اف-5» در پایگاه یکم شکاری در مهرآباد تهران برگزیده شد و بلافاصله برای ادامه دوره به پایگاه هوایی دزفول منتقل گردید. پس از طی دوره به عنوان خلبان شکاری تاکتیکی «اف-5» به اسکادران 42 شکاری بمب افکن در دزفول منتقل و چندی بعد برای پرواز با هواپیماهای «آراف-5» که یک نوع شکاری شناسایی تاکتیکی مافوق صوت بود به پایگاه یکم شکاری
62


در مهرآباد تهران اعزام گردید چیزی نگذشته بود که برای طی دوره آموزشی شکاری تاکتیکی فانتوم برگزیده شد و بالاخره در آغاز جنگ عراق علیه ایران به عنوان فرمانده ی اسکادران شکاری شناسایی فانتوم در مهرآباد وارد جنگ گردید. بخش اعظم عکس های تاکتیکی از فعالیت های نیروهای دشمن در خوزستان توسط این خلبان شهید گرفته شده است.
از شاهکارهای عملیات جنگی او علیه اهداف استراتژیک در خاک عراق، گرفتن عکس «از مجلس الوطنی » عراق و کاخ ریاست جمهوری در بغداد است. او در تاریخ 65/3/20 در حالی که دشمن به شدت از آسمان منطقه ی نبردهای زمینی توسط موشک های «سام -2» و هواپیماهای «میراژ-f-1» دفاع می کرد، در یک عملیات ترکیبی با دشمن درگیر و در این درگیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید ذوالفقاری در طی جنگ به علت خدمات فوق العاده ی جنگی مدت بیست و سه ماه ارشدیت گرفت و در لحظه ی شهادت بر اساس قوانین و مقررات ارتش جمهوری اسلامی ایران به درجه سرتیپی و دریافت نشان فتح مفتخر گردید.
63

دوره های آموزشی


آموزش دوره خلبانی مقدماتی در ایران 1346
آموزش دوره خلبانی جت در آمریکا 1348
آموزش دوره خلبانی جنگنده بمب افکن «اف-5 آ» 1348 در دزفول
آموزش دوره خلبانی شکاری شناسایی (آراف-5آ)در مهرآباد
آموزش دوره خلبانی شکاری بمب افکن «اف-4» 1351 در مهرآباد تهران
آموزش دوره خلبانی شکاری شناسایی «آراف-4» فانتوم در سال 1353 در مهرآباد تهران
دوره هنرآموزگاری هواپیمای شکاری شناسایی «آراف-4» 1354 در تهران
آموزش دوره فرماندهی و ستاد در تهران 1364
ویژگی های فردی و نظامی


سرتیپ خلبان شهید فریدون ذوالفقاری افسر برجسته ای بود که در دوران خدمتش در نیروی هوایی همواره مأموریت های دشوار پروازی بویژه پرواز بر فراز جبهه های زمینی و گرفتن عکس های مهم قبل از آغاز عملیات را بر عهده ی او قرار می دادند. او به علت شجاعت ذاتی که داشت همواره داوطلبانه این مأموریت ها را می پذیرفت.
آن شهید والامقام، در تغییر تاکتیک نهاجا در بمباران های ارتفاع پست به ارتفاع بالا در اولین عملیات مهم ارتش ثامن الائمه و گروه پروازی که قرار بود این مأموریت پروازی را انجام دهند با کمال شجاعت و اعتماد به نفس هدایت اولین گروه را بر روی هدف بر عهده گرفت و با هواپیمای فانتوم شناسایی خود در جلوی گروه پروازی در ارتفاع پنجاه هزار پایی به پرواز درآمد و قبل از بمباران، فداکارانه اولین عکس هوایی را گرفت و بلافاصله پس از عملیات بمباران، عکس «BDA» یا «BOMB DAMAGE ASSESMENT» را که به ارزیابی انهدام هدف موسوم است، نیز تصویربرداری نمود. این عکس، به مهرآباد گردان "RTS'' (گردان فنی شناسایی ) منتقل شده و بلافاصله چاپ و تکثیر و به همه ی یگان های ذیربط ارسال گردید.
64

فریدون ذوالفقاری یک خلبان شکاری شناسایی و کاملاً حرفه ای بود که خلبانان زیادی را آموزش داد. در اغلب پروازهایی که برای گرفتن عکس هایی از پایگاه های هوایی دشمن، پالایشگاه ها، نیروگاه ها، و پل های مهم بعنوان اهداف استراتژیک، بویژه عکس هایی در اتخاذ تصمیم به شروع یک عملیات زمینی لازم بود، حضوری فعال داشت. او فرمانده ای بود که در زمان بحران اطلاعات عملیاتی در قرارگاه های کربلا و خاتم (ص) گردان شکاری شناسایی مهرآباد را به گونه ای اداره و هدایت نمود که حتی یک مأموریت ناتمام نیز باقی نماند. بدیهی است که خلبانان آن گردان با توجه به چنین فرمانده دانا و شجاعی همواره برای جانفشانی آماده بودند.

باکهای سوراخ

خاطره ای از سرتیپ خلبان سیروس باهری

یکی از مهمترین راه های فلج کردن اقتصاد عراق در جنگ زدن پالایشگاه های دشمن بود راه جنوب برای صادرات نفت عملا با حضور پررنگ نیروی دریایی و هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران مسدود شده بود و عراق می بایست از راه ترکیه و یا سوریه نفت خود را صادر می نمود به همین دلیل زدن پالایشگاه های دشمن امری حیاتی و احتناب ناپذیر بود
در این زمان یکی از وظایف اصلی نیروی هوایی بمباران پالایشگاه ها و نیروگاه های دشمن بود به خاطر دارم که اوایل مرداد ما سال 1360 بود که به واسطه نزدیکی پایگاه سوم شکاری به مرز و همچنین عمقی بودن هدف برنامه حمله به یکی از پالایشگاه های دشمن به پایگاه ما محول شد .

هدف پالایشگاه الدوره
هدف مشخص بود ما باید پالایشگاه الدوره بغداد را بمباران می کردیم ولی نام من در برنامه پروازی قرار نداشت خدمت معاون عملیات وقت پایگاه رفتم و اصرار کردم که من نیز در دسته پروازی قرار بگیریم چون کمتر از یکسال قبل در یک تجربه موفق آنجا را بمباران کرده بودم ایشان نیز چون اصرار من را دید قبول کرد و قرار شد من نیز در دسته پروازی قرار بگیرم طراحان سخت مشغول بررسی نقشه ها و انتخاب مسری امن و ایمن برای رسیدن به پالایشگاه بودند یکی از مهمترین خطراتی که در این ماموریت ما راه تهدید می کرد وجود پایگاه هوایی الرشید در نزدیکی پالایشگاه بود همچنین طبق اطلاعاتی که بدست آمده بود می دانستیم که در اطراف پالایشگاه پدافند قدرتمندی وجود دارد و عبور از آن باید با برنامه ریزی قبلی انجام می گرفت
بعد از طراحی تصمیم بر این شد که این پالایشگاه با هجوم چهار فروند هواپیمای فانتوم بمباران شود البته هواپیمای چهارم به صورت رزرو با لب مرز می آمد و اگر مشکلی برای یکی از فانتومها به وجود می آمد او جایگزین می شد خلبانان انتخاب شدند و من نیز بعنوان خلبان هواپیمای شماره 3 انتخاب شدم زمان عملیات نیز فردا صبح یعنی 11 مرداد ماه انتخاب شد .

به سوی تانکر پرواز کردیم
همگی خلبانان قبل از اذان صبح در پست فرماندهی پایگاه حاضر شوند کار توجیهات قبل از پرواز انجام پذیرفت و لیدر دسته بخوبی خلبانان را توجیه نمود ایشان عنوان نمود که با هواپیمای سوخت رسان نیز هماهنگی لازم انجام شده است و هیچ مشکلی از این حیث نیز وجود ندارد با پایان بریفینگ نماز صبح را خواندیم هوا هنوز گرگ و میش بود که چهار فروند فانتوم مسلح در ابتدای باند قرار گرفتیم و با افزایش قدرت موتور در ساعت ابتدایی روز یازدهم مرداد ماه سال 1360 در دل آسمان جای گرفتیم . بلافاصله بعد از پرواز با افزایش ارتفاع و عبور مناطق کوهستانی به جنوب ایلام که نقطه ملاقات ما با تانکر سوخت رسان بود رسیدیم هواپیمای اسکورت نیز در منطقه حضور داشت هر چهار فورند سوخت گیری نمودیم و با کاهش ارتفاع به سمت مرز حرکت کردیم هواپیماتی چهارم با نزدیک شدن به مرز از ما جدا شد و سه فروند دیگر با حداقل ارتفاع وارد خاک دشمن شدیم مقرر بود که تانکر سوخت رسان نیز تا زمان بازگشت ما در محل حضور داشته باشد .
گلوله از هر طرف می آمد
با ورود به خاک عراق بدون هیچ مشکلی به مسیر ادامه می دادیم ولی می دانستم که باید از جنوب پایگاه الرشید عبور نمائیم و احتمالا از همین نقطه مشکلات ما نیز شروع می شد حدسم درست بود با عبور از جنوب پایگاه و نزدیک شدن به رینگ پدافندی پلایشگاه آنها شروع به آتش نمودند . شماره یک مقداری گردش خارج از برنامه انجام داد که به ایشان گفتم از مسیر خارج شده ای که ایشان پاسخ داد می دانم به واسطه شلیک بی امان پدافند شماره 2 نیز مقداری عقب افتاده بود و من در جایگاه او قرار گرفته بودم . از قبل مطالعه زیادی روی عکسهای هوایی منطقه انجام داده بودیم و به خوبی به منطقه آشنا بودم و می دانستم کدام ناحیه آسیب پذیرتر است برای زدن هدف مجبور بودیم با ارتفاعی کم از روی پدافند عبور نمائیم شماره یک بمبهای خود را روی هدف خالی نمود و با گردشی سریع خود را از مهلکه دور نمود

هواپیمایم هدف قرار گفت
نوبت من بود با شیرجه ای مناسب هدف را به شدت بمباران نمودم ولی اتفاقی که احتمالش را می دادم رخ داد با گردش روی هدف پدافند دشمن موفق شد هواپیمای مرا هدف قرار دهد برای یک لحظه هواپیما تکان شدیدی خورد و رادار هواپیما از کا افتاد تکانهای شدیدی در هواپیما ایجاد شده بود متوجه شدم تمامی باکهای داخلی هواپیما سوراخ شده است چاره نداشتم سریع به طرف مرز خودمان گردش کردم به هیچ عنوان قصد اجکت نداشتم مقداری ارتفاع گرفتم و سرعت هواپیما را نیز کم کردم چون این تنها راهی بود که من احتمال داشت به مرز برسم در همین حین هواپیمای شماره 2 که از من عقب تر بود با سرعت از کنارم گذشت و از کندی من تعجب نمود سوال کرد که در پاسخ علت را توضیح دادم .
بنزین هواپیما رفته رفته کم می شد شدت ریزش بنزین به صورتی بود که به چشم ریختن بنزین از بالهای هواپیما را می دیدم . این درحالی بود که هنوز در عمق خاک دشمن قرار داشتم . امیدوارانه ادامه می دادم و زیر لب دعا می کردم که به مرز برسم نکته جالب در این پرواز این بود که خلبان کابین عقب تازه آموزشهای خود را به پایان رسانده بود و این اولین ماموریت جنگی ایشان بود به همین دلیل خیلی سعی می کردم که متوجه شرایط بد هواپیما نشود .

بالاخره از مرز عبور کردم
شرایط بسیار بحرانی بود هر آن احتمال داشت که مورد تعقیب گشتی ها دشمن قرار بگیریم که در این صورت با توجه به ارتفاع زیاد و سرعت کمی که داشتم به راحتی هدف قرار می گرفتم . نمی دانم چه شد بدون شک لطف خداوند شامل حال ما شده بود که بدون هیچ مشکلی از مرز عبور کردم صدها بار خداوند را شکر نمودم ولی هنوز با خودم درگیر بودم سوخت هواپیما به حداقل خود رسیده بود و هرآن احتمال داشت موتور هواپیما خاموش شود در همین افکار بود که صدایی مرا به خود آورد: هواپیمای جنگنده من سوخت رسان هستم کمی بالاتر را نگاه کن مرا می بینی . تا سرم را بلند کردم تانکر را دیدم نگاهی به درجه بنزین انداختم فکر نمی کردم که این مقدار سوخت حتی کفاف آنرا بدهد که با تانکر برسیم ولی به لطف خداوند به تانکر رسیدم و شرع به سوختگیری نمودم .

هواپیما مثل آبکش شده بود
در همین هنگام هواپیمای شماره یک و دو نیز به محل رسیدند با پر شدن باکها هواپیمای شماره یک گفت از چهار طراف هواپیمایت بنزین بیرون می ریزد مثل آبکش شده است . بهتر است در نزدیکترین پایگاه به زمین بنشینی چون احتمال دارد تا به همدان برسی با مشکل برخورد نمایی . از تانکر جدا شدم که دو فروند دیگر سوخت گیری کردند سپس مجددا به تانکر چسبدیم تا به نزدیکترین پایگاه رسیدیم با اعلام من در پایگاه اعلام وضعیت اضطراری شد و در نهایت با هر زحمتی که بود فرود آمدم اتفاقا در همان روز فرمانده وقت نیروی هوایی در آنجا حضور داشت ایشان شخصا به پای هواپیما آمدند و من همانجا قول زیارت حضرت امام (ره) را از ایشان گرفتم . یک هفته بعد نیز به دیدار ایشان رفتم و با آن رهبر پرشکوه و با ابهت دیدار نمودم .

از تمامی دوستان خواهش مندم تا اخر این مطلب رو بخونید

ایشون خلبانی بودند که این حقیر علاقه ای بسیار شدید به ایشون دارم

و نه تنها در پرواز و خلبانی بهترین الگو بنده بودند و خواهند بود بلکه در زندگی هم بهترین الگوی من هستند





سرلشگر خلبان حسین خلعتبری مکرم


قهرمان جنگهای دریایی

حسین ماوریک شکارچی ناوهای اوزا

درسال 1328 در روستای "بصل کوه" شهرستان رامسر، در خانواده "خلعتبری مکرم" پسری به دنیا آمد که نام او را حسین گذاشتند و به راستی این نام برازنده او بود. کسی که بعدها در بین بعثیون به "حسین ماوریک" شکارچی ناوهای اوزای عراقی معروف شده بود و برای خود او یا پیکرش، جایزه تعیین کرده بودند. شخصی که مهارت او در خلبانی و شلیک موشک ماوریک (نوعی موشک هوا به سطح) در نیروی هوایی شهره بود.
حسین دوران کودکی و جوانی را در رامسر سپری نمود و بعد از گذراندن دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان، در سال 1349 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد.
پس از گذراندن دوران سربازی، در سال 1351 به دلیل علاقه وافری که به فن خلبانی داشت وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و بعد از گذراندن دوره مقدماتی، پرواز جهت طی نمودن دوره پیشرفته به کشور آمریکا اعزام شد.
قبل از سفر به آمریکا، حسین خلعتبری به دیدار خانواده می شتابد و به مادرش وکالت می دهد که:
"مادر تمام حقوق ماهیانه‌ام را براى رفع مشکلات نیازمندان هزینه کن"
در کشور آمریکا حسین ابتدا دوره خود را در دانشگاه شپارد آغاز کرد و سپس به دانشگاه تگزاس منتقل شد.
استعداد خیره کننده او در یاد گیری و درپی آن هدایت هواپیما، باعث شده بود به عنوان دانشجوی ممتاز شناخته شود و نام او را تمامی اساتید به عنوان یک دانشجوی برجسته بر زبان آورند.
در همین حین حسین به خاطر مهارت خاصی که درخلبانی داشت، دوره شلیک موشک ماوریک که یک موشک هوا به سطح است و به وسیله آن می توان انواع شناورها را هدف قرار داد، را با موفقیت طی کند.
سرانجام دوره خلبانی حسین پایان می یابد و او با دریافت گواهینامه خلبانی در هواپیمای اف 4 به ایران باز می گردد و در پایگاه ششم شکاری بوشهر با درجه ستواندومی مشغول به خدمت می شود

با شروع جنگ، ببر مازنداران به دشمن می تازد

در 31 شهریور ماه سال 1359 کشور بعثی عراق با تهاجمی همه جانبه به ایران حمله می کند. نیروی هوایی عراق در اولین ساعات بعدازظهر همین روز 10 مرکز مهم نظامی از جمله پایگاه های هوایی ایران را به شدت بمباران می کند و در خیال خود این گونه می پندارد که نیروی هوایی ایران را به طور کامل از بین برده است.

البرز، ضرب شست حسین و یارانش در کم تر از دو ساعت

بلافاصله بعد از حمله عراقی ها، نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران دست به کار شده و ترتیب انجام دو عملیات را در همان روز می دهد که بر اساس آن یکی از عملیات ها با رمز البرز به پایگاه هوایی بوشهر می رسد.
تعدادی از بهترین ها انتخاب می شوند که حسین یکی از آنهاست. 4 فروند فانتوم مسلح به خلبانی تعدادی از بهترین های نیروی هوایی از جمله شهیدان:
شهید سرلشکر خلبان حسین خلعتبری، شهید سرلشکر خلبان سیدعلیرضا یاسینی، شهید سرلشکر خلبان داوود اکردای، شهید سرگرد خلبان حسن طالب مهر و تعدادی دیگر از تیزپروزان نیروی هوایی به پرواز در می آیند.
هدف پایگاه شعیبیه در استان بصره بود. با رسیدن به هدف، حسین با مهارت خاصی که در شیرجه زدن با هواپیما دارا بود تمامی اهداف از پیش تعیین شده را بمباران می کند و سالم بازمی گردد.

حمله 140 عقاب به عراق

در روز یکم مهر ماه سال 1359 عملیات گسترده ای از سوی نیروی هوایی با نام کمان -99 آغاز می شود که طی آن 200 فروند هواپیما به پرواز در می آیند و 140 فروند از مرز عبور کرده و به عراق حمله می کنند.
در این عملیات باز هم حسین نقش عمده ای دارد. او از پایگاه ششم شکاری به پرواز درآمده و به عنوان فرمانده یک دسته 8 فروند به بغداد حمله می کند. مانورهای عالی از میان ساختمان ها و پرواز با ارتفاع بسیار پایین او و تعدادی دیگر از خلبانان در شهر بغداد، باعث می شود خبرگزاری ها لب به تحسین از مهارت خلبانان ایرانی باز کنند.
2 روز بعد از این عملیات از سوی روزنامه کیهان با حسین مصاحبه شد و او این گونه گفت:
"خلبانان نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران عملا ثابت کردند که از هیچ صدامی واهمه ندارند و روحیه شان بسیار عالی است. ایشان در مورد نبرد با عراق گفتند: از چندی پیش هواپیماهای عراقی به خاک ما تجاوز می کردند و ما تنها به تعقیب آنها می پرداختیم ولی بعد از آن به ما ماموریت هایی داده شد که پایگاه های نظامی عراق را بمباران کنیم و این پایگاه ها درست در قلب عراق قرار داشتند و ما ماموریت خود را با نهایت موفقیت بدون این که کوچک ترین ضربه ای به ما وارد شود، در خاک عراق انجام دادیم. ایشان همچنان یادآور شدند در حمله روز یکم مهر ماه (کمان99) مواضع حساس و مهم عراق در چند منطقه از جمله بغداد، بصره، ام القصر و... منهدم شد و این ضربه محکمی بود که بر ارتش عراق وارد کردیم ."

حسین خود درباره این عملیات چنین می گوید:
اولین ماموریت برون مرزی من به عنوان خلبان، اول مهرماه سال 59 بود. (شهید خلعتبری در عملیات روز 31 شهریور به عنوان کمک یا همان افسر ناوبری شرکت کردند )، پس از بمباران مهرآباد توسط عراق، به ما دستور داده شد بلافاصله با هشت فروند هواپیما به بغداد حمله کنیم. در طول مسیر در هر پنج مایل ما را هدف قرار می دادند و به طرف ما موشک می زدند ولی ما همچنان در دل آسمان پیش می رفتیم تا سرانجام به هدف رسیدیم و پایگاه « الرشید» و « المثنی» را در قلب بغداد درهم کوبیدیم. خاطره جالب من در این ماموریت دیدن یک گنبد طلائی در بخش جنوبی بغداد بود. از طریق رادیو به هواپیماهای همراه گفتم من یک گنبد طلائی می بینم. جناب سرهنگ "محققی" در جوابم گفتند: زیارتتان قبول، آن جا مقبره امام موسی کاظم (ع ) است.

ماموریت، پایگاه شعیبه

ماموریتی برای انهدام تاسیسات پایگاه شعیبه به پایگاه ششم شکاری محول شد. خلعتبری برای این ماموریت انتخاب می شود. ماموریت را با موفقیت انجام می دهد و خسارات جبران ناپذیری به پیکره بعثیون وارد می کند. در راه بازگشت خلبان کمک می گوید:
- حسین، مثل این که نوک مگسک این موشک ها کج است.
شهید خلعتبری می گوید:
- چطور؟
و کمک جواب می دهد: تا حالا 28 موشک برای ما شلیک کرده اند ولی هیچ کدام به ما اصابت نکرده است. واقعا معجزاتی بوده که ما شاهدش بوده ایم.

حماسه هفت آذر 59 ( مروارید)

در روزهای ابتدایی آذر ماه سال 1359 طبق هماهنگی های به عمل آمده از سوی نیروهای هوایی و دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، قرار می شود در روز هفتم آذر ماه، نیروی دریای و هوایی به دو اسکله البکر و الامیه حمله کنند.
روز عملیات فرا می رسد و حسین این دلاور مازنی، سواربر اسب آهنین خود می شود و به همراه تعدادی دیگر از خلبانان شجاع نیروی هوایی همچون شهید سرلشکر خلبان عباس دوران و شهید سرلشکر خلبان سیدعلیرضا یاسینی در دل آسمان جای می گیرند.
این جاست که حسین کاری می کند که تا مدت ها حتی بعد از شهادتش افسران نیروی هوایی و دریایی عراق از شنیدن نام او لرزه به اندام شان می افتاد.
پرواز آغاز شده و حسین با مانورهای دیدنی، خود را در بهترین موقعیت ها قرار می دهد و یکی پس از دیگری ناوچه های عراقی را غرق می کند.

شهید سرلشگر خلبان یاسینی در این خصوص این گونه نقل می کند:
در قسمتی از این عملیات چند فروند از ناوچه های اوزای عراقی از ترس شکارنشدن توسط خلبانان شجاع نیروی هوایی در کنار کشتی های تجاری پنهان شده بودند که خلبانان ما متوجه آنها می شوند. با هماهنگی انجام شده توسط خلبانان قرار شد یک سری از طرف خاک کویت و یک سری هم از دهانه فاو و خور جلوی ناوچه های اوزا را بگیرند. درحالی که مشغول بررسی موضوع بودیم، خلبان کابین عقب من را متوجه ناوچه اوزای عراق کرد که به آرامی از بغل یک کشتی تجاری جدا شده و به سمت دهانه خور درحال حرکت بود. به طرفش شیرجه می رفتم که ناوچه اوزا متوجه حضور من شد و بلافاصله خود را به کشتی بازرگانی رساند. در همین حین شهید خلتعبری فریاد زد:
- رضا ناوچه را در رادار دارم و آماده شلیک موشک به آن هستم.
که در جوابش گفتم:
- دقت کن طوری بزنی که آسیبی به کشتی تجاری وارد نشود. زیرا ممکن است بهانه دست سایر کشورها بیفتد و بگویند که ایران کشتی های تجاری را در خلیج فارس هدف قرار می دهد.
شهید خلعتبری اطمینان داد که ناوچه را طوری بزند که هیچ آسیبی به کشتی تجاری نرسد و سپس با یک فروند موشک ماوریک، چنان دماغه ناوچه را زد که چندین متر آن را از کشتی تجاری جدا کرد و آن را به قعر آب های خلیج فارس فرستاد. که به شوخی به او گفتم:
- حسین لقمه آماده مرا گرفتی. آماده باش تا برای هدف بعدی بریم.
همین طور ادامه دادیم. هدف بعدی ایستگاه راه آهن ام القصر بود که به همراه شهید خلتعبری آن جا را به تلی از آتش تبدیل نمودیم.
شهید خلتعبری به همراه دیگر خلبانان شرکت کننده در این عملیات توانستند ناوهای اوزا، ناوهای مین جمع کن، ناو نیروبر و چندین اژدر افکن به ارزش کلی 240 میلیون دلار را هدف قرار دهند و نیروی دریایی عراق را منهدم کنند. بعد از این عملیات بود که به شهید خلعتبری لقب "حسین ماوریک" شکارچی ناوهای اوزا را دادند.
لازم به ذکر است که در این عملیات شهید خلتعبری به همراه شهیدان یاسینی و دوران، در مجموع بیش از 25 سورتی پرواز عملیاتی داشتند که این تعداد پرواز فقط از عهده خلبانان ماهری همچون این شهیدان بزرگ بر می آمد.
بر اساس گفته کارشناسان، شهید حسین خلعتبری در استفاده از هواپیماى اف 4،‌ انجام مانورها و عملیات‌ جنگی،‌ انهدام هدف و شلیک موشک ماوریک همتا نداشت. به قدری مهارت داشت که در هر شیرجه به چندین هدف می توانست حمله کند.
بعد از پایان این عملیات، با توجه تخصصی که حسین در شلیک موشک ماوریک از خود نشان داد، مدتى را در هوانیروز جهت آ‌موزش خلبانان بالگرد جنگنده‌ کبرى براى شلیک و کاربرد موشک ماوریک سپرى کرد.

حسین خود درباره این عملیات این چنین می گوید:
شهید یاسینی به اتفاق ناخدا بزرگی به سراغم آمدند. شهید یاسینی گفت:
- خلعتبری، می خواهم بروی زیر آب !!
بلند شدم و به طرف اسکله «البکر» و «الامیه» پرواز کردم. در همین زمان جناب همتی فرمانده شهید ناوچه «پیکان» فریاد می زد:
- ای هابیلیان آسمان، در 12 مایلی ما چهار فروند ناوچه عراقی مشاهده می شود نابودشان کنید.
به محض شنیدن صدا، به طرف آن سمت گرفتیم. دیدم سه فروند ناوچه اوزا و یک فروند اژدر افکن عراقی به حالت تدافعی موضع گرفته اند تا از خودشان دفاع کنند. هواپیماهای عراقی نیز در همه جا پخش بودند ولی جرات نزدیک شدن به ما را نداشتند. به محض این که روی ناوچه های عراقی شیرجه رفتم، یکی از ناوچه ها یک موشک به طرف ناوچه ایرانی هدف گیری کرد. به ناوچه خودی گفتم:
- مواظب خودتان باشید.
و بلافاصله دو فروند موشک به طرف ناوچه های عراقی رها کردم. تصمیم گرفتم دو فروند دیگر موشک رها کنم ولی آنها درحال غرق شدن بودند. موشک ها را بر روی دو فروند دیگر فرستادم و سریع برگشتم و با رادیو پیام دادم که هواپیماهای گشت ضدسطحی فورا به منطقه بیایند و گفتم یک ناوچه مانده بروید و کارش را تمام کنید.
سروان ساجدی بود که با وجود درد شدید کمر و گردن، علاوه بر آن ناوچه، سه فروند دیگر از ناوچه های عراقی را منهدم کرد.
افتخار می کنم که مردانه جنگیدیم. در آشیانه می خوابیدیم تا لحظه ای که نیاز باشد آماده باشیم.

در این عملیات هواپیمای خود را تعویض و دوباره پرواز می کرد
امیرسرتیپ خلبان "عباس جلالی یار" درباره این شهید و عملیات مروارید می گوید:
از ویژگی های این شهید بزرگوار این بود که به ایشان می گفتند: «قاتل اوزا» حالا نمی دانم چقدر شما از ناوچه های اوزا عراق اطلاعات دارید. از آن قایق های موشک اندازی بود که به علت برد بلند موشک و قابلیت مانورش، به راحتی ناوهای ما را در خلیج فارس مورد هدف قرار می داد.
این شهید بزرگوار آن زمان که در بوشهر خدمت می کرد و زمان عملیات از هواپیمای خودش پیاده می شد و سوار هواپیمای دیگر می شد و با موشک های "ماوریک تلویزیونی" این ناوها را مورد هدف قرار می داد و به همین سبب بنام قاتل اوزا معروف شد.

حمله به اچ 3 بی نظیر ترین حمله هوایی و حضور پر رنگ حسین

در اواخر سال 1359 با توجه به این که عراق تمامی هواپیماهای ذخیره خود را به دلیل سالم ماندن از حملات تیزپروازان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، به مجموعه پایگاه های الولید در نزدیکی مرز اردن انتقال داده بود، نیروی هوایی تصمیم می گیرد که این پایگاه ها را به هر طریق ممکن هدف قرار دهد. طرح اولیه آماده می شود و تعدادی از برجسته ترین خلبانان نیروی هوایی برای این عملیات انتخاب می شوند و دلیل آن این بود که اگر فرمانده دسته پروازی مورد هدف قرار گرفت، خلبانان حاضر مهارت این را داشته باشند که خود هدف را پیدا و آن را منهدم کنند.
پس جمعی از بهترین ها انتخاب شدند که در بین آنها نام حسین خلعتبری نیز به چشم می خورد.
سرانجام روز پانزدهم فروردین ماه سال 1360 تعداد 8 فروند هواپیمای فانتوم از پایگاه هوایی همدان به پرواز در آمدند و با چهار بار سوخت گیری هوایی و طی مسافتی بالغ بر 1000 کیلومتر، پایگاه های الولید را بمباران کردند و همگی سالم برگشتند.
نقش حسین در این عملیات هم خیره کننده بود. در هنگام رسیدن به یکی از پایگاه ها، حسین خلعتبری ارتفاع را زیاد می کند و با شیرجه ای زیبا و مانورهای پی در پی تمامی بمب های خود را بر روی اهداف فرو می ریزد و افتخار دیگری برای خود و میهن عزیزمان خلق می کند.

ماموریت، زدن پل العماره

از سوی فرماندهی به پایگاه ششم شکاری ماموریت داده می شود تا پل العماره را بزنند. خلعتبری و چند تن از خلبانان شجاع این پایگاه انتخاب می شوند. پل درست وسط شهر بود. خلعتبری وقتی روی پل می رسد، حملات ضدهوائی دشمن به اوج خود رسیده بود. اتومبیل های مختلف که مشخص بود شخصی است، روی پل درحال حرکت بودند. او با قبول خطر دور می زنند و پس از عبور آنها، پل را منهدم می کنند. وقتی از او سوال کردند که چرا چنین کردی؟ گفت:
- فرزندی یک ساله ای دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است توی ماشین بچه ای مثل «آرش» من باشد. چطور قبول کنم که پدری بچه سوخته اش را در آغوش بگیرد؟

بچه سوخته دزفولی

یادم نمی رود در دزفول بودم. زن لری بچه سوخته اش را گذاشت بغل من و گفت:
- بی غیرت تو خلبان مائی؟ بگیر!!
خواستم به او بگویم مادر! ما بی غیرت نیستیم ولی اسلام به ما اجازه چنین کارهائی را نمی دهد لکن دیدم زن خیلی عصبانی است.
هنگامی که خبر سقوط خرمشهر را شنیدم و مطلع شدم که به پیرها و بچه ها رحم نکرده و به زن ها هم تجاوز کرده اند، به خدای لایزال و به شرفم قسم خوردم که این بار اگر وارد خاک عراق شدم شهرک «صفوان» را درهم بکوبم ولی وقتی وارد خاک عراق شدم، ابتدای شهر یک مدرسه بود. با چشم خود دیدم مادری بچه اش را در زیر شکم گرفت و روی بچه خوابید در همان لحظه به خود آمدم و بمب هایم را رها نکردم. وقتی رد شدم از شدت خشم چند فشنگ هوائی خالی کردم و به سمت گمرک صفوان پرواز کردم و کامیون های حامل مهمات را منهدم نمودم.
با این که بیش از هفتاد مرتبه به خاک عراق حمله کرده ام، ولی قانع نیستم. من باید بجنگم و مرگ برای من افتخار است. در وصیت نامه ام هم ذکر کرده ام که در ولایت خودمان «شیرود» کوهی است که می گویند «میرزا کوچک خان» در آن جا علیه روسیه می جنگیده است. اگر افتخار شهادت پیدا کردم، آن چه از من باقی ماند حتی اگر ذره ای از گوشت بدنم باشد، را در کنار قله آن کوه دفن کنید تا روح من هم پاسدار این مرزوبوم باشد.

نماینده ایران در دادگاه لاهه

مدتی از جنگ گذشته بود که خلتعبری برای دفاع از حقوق ایران که درگیر جنگی ناخواسته شده بود، به عنوان نماینده ویژه ایران در دادگاه بین المللی لاهه حضور می یابد تا در برابر دولتمردان غربى و عربى، از حقوق کشور عزیزمان دفاع کند و در این امر خطیر با ابتکار عملى که در آن جا بروز داد، حقانیت ایران را در جنگ ثابت کرد.
با وجود این که مدت ماموریت او در دادگاه لاهه 2 ماه بود، به همه وعده‌ها و وسوسه‌هاى سران کشورهاى آمریکا و انگلیس پشت پا زد و ادامه امور را به کاردار ایران در سوئیس سپرد و پس از 15 روز به کشور بازگشت و در پاسخ به این سوال که چرا تا پایان ماموریت در آن جا نمانده است، می گوید:
- نمی توانم شب‌ها و روزها را در سوئیس با آرامش طى کنم درحالی که جنگنده‌هاى دشمن آرامش را از هموطنانم گرفته‌اند.

دولتمردان عراق با بودن او آرامش ندارند

حسین بلافاصله بعد از بازگشت به ایران پروازهای جنگی خود را از سر می گیرد.
با توجه به مهارت او در اکثر عملیات به عنوان فرمانده دسته پروازی به دفاع از میهن می پردازد.
تاسیسات نفتی، یگان‌هاى دریایی،‌ پل الاماره و پالایشگاه کرکوک بارها توسط او مورد حمله و تخریب قرار گرفت که تنها قسمتی از دلاوری های این مرد بزرگ است.

ماموریت حیاتی

از سوی فرماندهی نیروی هوایی ماموریتی به پایگاه ابلاغ می شود و خلعتبری برای انجام این ماموریت انتخاب می شود. ماموریت بدین شکل بود که:
هدفی پشت سر نیروهای پشتیبانی عراق بمباران شدید شود. ماموریت حیاتی بود. جنگنده ها می بایست 460 مایل از وسط پدافند قوی عراق در ارتفاع بالا پرواز کنند. در حین ماموریت لحظه به لحظه به سمت اف 4 های نیروی هوایی موشک می زدند. فانتوم ها درست روی هدف رسیده بودند که ناگهان یک موشک سام ـ 6 از بالای کاناپی خلعتبری رد شد. هواپیما لرزید. در وسط نیروهای عراقی تعدادی از خانه های متحرک دیده می شود. خلعتبری متوجه این خانه ها می شود و گویا به او الهام شده بود که این خانه ها را بزند. هدف بمباران تانک های دشمن بود ولی خلعتبری ارتفاع هواپیما را زیاد می کند و در یک آن به سمت خانه ها شیرجه می رود. با توجه به مهارتی که او در این کار داشت، خانه ها را هدف گرفته و دقیقا با یک شیرجه تمام آنها را منهدم می کند. در این هنگام ساعت شش و نیم صبح را نشان می دهد. خلعتبری بلافاصله بعد از ماموریت با سرعت به پایگاه برمی گردد و در گزارش پس از پرواز خود این گونه می نویسد که تعدادی از خانه های متحرک را دیدم و بجای اهداف از پیش تعیین شده آنها را مورد هدف قرار دادم. روز بعد از اطاق ویژه اطلاع دادند که:
- به خلعتبری بگوئید دیدت عالی بود. زمانی که آن جا را زدی 48 افسر عالی رتبه و دو ژنرال عراقی داخل این خانه ها بودند که به درک واصل شدند.

پزشکان: نباید پرواز کنی

هید خلعتبری در طول حضورش در دوران جنگ تحمیلى بیش از 70 پرواز برون ‌مرزى برفراز خاک دشمن انجام می دهد. البته این فقط پروازهای عمقی به خاک عراق می باشد و پروازهایی که او بر روی خلیج فارس از جمله در عملیات مروارید انجام می داد، بسیار بیشتر از این تعداد می باشد .
با این که پزشکان او را به خاطر پروازهاى متعدد و پى ‌در پى و فشارهایى که بر جسم او وارد شده بود از ادامه پرواز منع کرده بودند، اما خلعتبرى کسى نبود که جسمش را بر خاک و مردم کشورش ترجیح دهد و از این رو توصیه پزشکان و فرماندهان جنگى‌اش را براى توقف پروازهاى جنگى نپذیرفت.

خلعتبری در یکی از مصاحبه‌هاى خبرى این گونه می گوید:
- اینها را مى‌گویم که تاریخ بنویسد و آیندگان بدانند که ما در اوج مظلومیت جنگیدیم و هیچ باکى نیست اگر یک میلیون نفر از ما شهید شوند. اگر خود و فرزندان مان هم کشته شویم بازهم تسلیم نمى‌شویم تا دنیا بفهمد ایرانى با غیرت هرگز در مقابل تجاوز سکوت نمى‌کند و تا نابودى متجاوز دست از دفاع نمى‌کشد.

مردم قطب اصلی جنگ هستند

مردم قطب اصلی جنگ هستند. یادم هست که در بوشهر به گردان تلفن زدند که یک پیرزن آمده و اصرار دارد خلبان ها را ببیند. وقتی به گردان آمد، چهار عدد تخم مرغ که کل موجودی او بود به همراه داشت و با لهجه بوشهری می گفت:
- اینها را آورده ام که خلبان ها بخورند و چاق شوند و خوب بجنگند.
پیرمرد روستایی دیگری تنها گوساله اش را آورده بود و در جلوی هواپیما سر برید. به قول یکی از نویسندگان، ملت ها را باید همیشه در جنگ شناخت و من در این جنگ واقعا ملت خودم را شناختم که چقدر فداکار و ایثارگرند.
اگر ارزشمندتر از جانم هدیه ای داشتم، حتما به این مردم خوب تقدیم می کردم.

خنده از روی لب هایش محو نمی شد

سرتیپ "قاسم محمد امینی" درباره او می گویند:
- خنده هیچ وقت از روی لب های شهید خلعتبری محو نمی شد. در بدترین شرایط به همه روحیه می داد. هر وقت که به مازندارن سفر می کرد، در هنگام بازگشت صندوق ماشینش را پر از میوه های فصل مثل پرتقال و نارنگی می کرد و به پایگاه می آورد. سهم همه را می داد. از نگهبانی شروع می کرد و میوه می داد ودر آخر کمی برای خودش می ماند. وقتی در پایگاه همدان بودیم، به رودخانه های اطراف پایگاه می رفت و ماهی صید می کرد. ماهی های بزرگ تر را بین فقرا تقسیم می کرد. ماهی های کوچک تر را به خانه می برد و یا به پایگاه می آورد.

قهرمان جنگ های دریایی برای همیشه خاموش می شود

تعطیلات نوروز سال 1364 در پیش است، ولی گویا حسین هوس سفری دیگر را در سر دارد. او در پایگاه می ماند و به زادگاهش نمی رود. در جواب دوستانش هم که می گویند چرا به دیدن خانواده نمی روی؟ می گوید:
- در این شرایط بحرانی مردم هر لحظه به کمک ما نیاز دارند. وجدانم اجازه نمی دهد که این مردم را تنها بگذارم.
روز یکم فروردین ماه سال 1364، خلعتبری و ستوان محمد زاده به عنوان شیفت آلرت پایگاه سوم شکاری همدان هستند. ناگهان صدای آژیر بلند می شود و در پایگاه اعلام اسکرامبل (حالت آماده باش) می شود.
حسین خلعتبری مکرم به همراه کمک خود ستوان "عیسی محمدزاده عروس محله" یا یک فروند هواپیمای فانتوم دی با نام رمز سلیمان 31 برای مقابله با هواپیماهای دشمن به پرواز در می آید. در کردستان در منطقه سقز با دو فروند میگ 23 عراقی و یک فروند میگ 25 عراقی درگیر می شود. سریعا به سمت یکی از هواپیما گردش کرده و به پرواز ادامه می دهد و در ارتفاع 35000 پایی یکی از میگ های 23 را مورد هدف قرار می دهد که پس از برخورد موشک، میگ منهدم می شود. در همین حین از ایستگاه های رادر زمینی مرزی به اطلاع خلعتبری می رسانند که یک فروند میگ 25 پی دی، در تعقیب آنها می باشد. در این نبرد که حتی تعقیب و گریز آن نابرابر می باشد، میگ 25 اقدام به شلیک یک تیر موشک r-40 می کند موشک با فانتوم برخورد می کند. ستوان محمد زاده موفق می شود اجکت کند و به سختی از ناحیه دست راست آسیب می بیند و توسط نیروهای امداد و نجات نیروی هوایی نجات پیدا می کند. ولی سرلشکر خلبان حسین خلعتبری فرصت اجکت پیدا نمی کند و بدین شکل قهرمان جنگ های دریایی برای همیشه خاموش می شود و به معراج ابدی می رود.
بدن قطعه قطعه شده اش را همچون رهبر و مولایش حضرت حسین بن علی (ع) به عنوان سند افتخاری به این امت همیشه بیدار تقدیم می کند و پیکر مطهرش در میان اندوه انبوه کثیری از مردم منطقه که می گفتند تاکنون در منطقه سابقه نداشته تشییع شد و طبق وصیت خودش در قله میرزا کوچک خان (گلزار چهل شهیدان رامسر) به خاک سپرده می شود تا آن گونه که خود می خواست، روحش نیز پاسدار مرز و بوم وطن اسلامی مان باشد.
از این شهید بزرگوار دو فرزند به یادگار مانده است.
تلویزیون عراق با اعلام این خبر با آب و تاب اعلام کرد که موفق شده یکی از بهترین خلبانان ایرانی را از بین ببرد (شهید کند). ولی آنها نمی دانستند که با شهید شدن خلعتبری و خلعتبری ها، هزاران خلعتبری دیگر از بین مردم سلحشور ایران به پا می خیزد و سلاح بدست می گیرد و علیه آنها دلاورانه می جنگند که این چنین هم بود.

نام او هنوز بر سر زبان هاست

در هنگام حیات و تا مدتی بعد از شهادت در مجله‌هاى جنگى آمریکا بارها از شهید خلعتبرى به عنوان یک نابغه جنگى و خلبان توانمند درهدایت هواپیماى اف 4، در پروازها و مانورهاى حساس نظامى و عملیاتى نام برده شد.
همچنین نام او به عنوان یکى از شاگردان موفق وممتاز دانشگاه شپارد و تگزاس در فراگیرى علوم خلبانى اف 4 طى دوران آموزشش در مصاحبه‌ها و گفتگوهاى اساتید این دانشگاه برده شد است.
در سال 2006 یکى از مجلات جنگى آمریکا ویژه‌نامه‌اى در مورد مهارت‌هاى پروازى و ابتکار عمل‌ها و خلاقیت‌هاى شهید خلعتبرى منتشر کرد.

و اما جاودانه ...

بعد از شهادت او وقتی که وصیت نامه او قرائت شد، غیرت و دلاوری اش برهمگان دوباره اثبات شد. در این هنگام تمامی حاضرین متوجه این موضوع شدند که ایران یکی از فرزندان غیورش را از دست داده. در قسمتی از وصیت نامه این شهید بزرگوار مطلبی آمده که همه وجود و مرام و مردانگی خلعتبری در آن پیداست:
- اگر ذره ای از خاک وطنم به پوتین سرباز دشمن چسبیده باشد، آن را با خونم در خاک وطن می شویم و مرگ در این راه را افتخار می دانم و اگر ارزشمندتر از جانم هدیه ای داشتم، حتما به این مردم خوب تقدیم می کردم.

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

زندگینامه

سال 1329 بود، که عباس پا به عرصه هستی نهاد. مادر با شوق فراوان به تربیت او همت گماشت و عباس در شهر زیبای شیراز دوران شیرین کودکی را پشت سر نهاد. سال 1351 بعد از اتمام تحصیلات به دانشگاه خلبانی نیروی هوایی ارتش رفت، با اتمام دوره مقدماتی جهت ادامه تحصیل به امریکا اعزام شد و با اخذ نشان و گواهی نامه خلبانی به ایران بازگشت.تا از خاک پاک کشور خود محافظت نماید.با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.
دوران در تاریخ 7/9/1359 اسلکه «الامیه» و «البکر» را غرق کرد و در عملیات فتح المبین حماسه آفرید.در تاریخ 20/4/1361درعملیات رمضان، عاشقانه برای انجام مأموریت حاضر شد. هدف موردنظر او بغداد بود .او قصد داشت، با ناامن کردن شهر از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد در این شهر جلوگیری نماید و مانع رسیدن صدام به اهداف شومش شود .به همین علت صاعقه وار از سد دفاع هوایی پایتخت عراق گذشت و شهر را بمباران نمود. اما اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران شجاعانه به طرف پالایشگاه الدوره پرواز نمود .تمام بمب ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش می سوخت. کاظمیان با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالک غیرمتعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.
سردار دلاور 32 ساله ایران اسلامی در روز سی ام تیر ماه سال 1361 ابراهیم وار در آتش عشق حق سوخت.بعد از این واقعه فضای شهر بغداد در هاله ای از دود فرو رفت، و تبلیغات صدام در مورد امنیت بغداد نقش بر آب شد .بدین ترتیب اجلاس سران غیرمتعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نگردید.
بعد از بیست سال تنها قطعه ای از استخوان پا به همراه تکه ای از پوتین عباس دوران به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.


تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
[/]

به نام خدا...

آخرین لحظات

روز سی ام تیر ماه بود ،سه هواپیمای اف4 آماده پرواز شدند. این اولین پرواز دوران بر فراز شهر بغداد محسوب می شد، قصد داشتیم عراق را ناامن کنیم.از بدو ورود به خاک دشمن با یک دیواره از آتش مواجه شدیم، نزدیک صبح پدافند هوایی بغداد ما را ره گیری کرد. این بار از بین دو پدافند زمین به هوا مورد هجوم قرار گرفتیم، بعد از بمباران پالایشگاه الدوره من جلو افتادم و دوران پشت سر من قرار گرفت .پدافند سبک عراق 57 میلیمتری هواپیمای ما را مورد هدف قرار داد و یک گلوله در کابین خلبان منفجر شد، من و اسکندری مجروح شدیم، اما همچنان به راه خود ادامه دادیم، در همین لحظه دوران اعلام کرد:«هواپیمای ما را زدند» اسکندری به آنها گفت:«ایرادی ندارد ما را هم زده اند پشت سر ما بیایید» دوارن پاسخ داد:«موتور شماره دو آتش گرفته و ما نمی توانیم بیائیم» اسکندری دوباره گفت:«اگر می توانید بیائید و گرنه بپرید بیرون» دیگر جوابی نیامد، همه ما می دانستیم انجام این عملیات 85% خطر برای خلبانانش دارد و همگی داوطلبانه این خطر را به جان خریده بودیم ،اما عباس با کوبیدن هواپیما به ساختمان هتل محل استقرار سران کشورهای غیر متعهد و پرواز عاشقانه اش به عرش، نام خود را در تاریخ ایران اسلامی و قلب امت برای همیشه ثبت کرد.
راوی: آقای باقری

تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

احمد کشوری در تیرماه سال 1332 در استان مازندران چشم به جهان گشود. دوران پرنشاط کودکی را در کنار امواج خروشان دریای خزر سپری کرد. در سن هفت سالگی برای آموختن علم به مدرسه رفت و سال ها بعد مدرک دیپلم خود را با معدل عالی از وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) دریافت نمود. وی ضمن تحصیل به ورزش کشتی پرداخت، و موفقیت های بسیاری به دست آورد. کسب مقام اول در رشته طراحی باعث محبوبیت او در میان مردم زادگاهش شد. احمد در دوارن نوجوانی فعالیت های خود را علیه رژیم با کشیدن طرح ها و نقاشی های سیاسی آغاز کرد و خود با مطالعه کتب مذهبی و سیاسی در این زمینه اطلاعاتی به دست آورد. کشوری علاقه زیادی به تحصیل داشت اما به جهت مشکلات مالی از ورود به دانشگاه منصرف شد و درسال 1351 به استخدام ارتش جمهوری اسلامی درآمد، او خیل زود دوره خلبانی هلیکوپترهای «کبرا» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند. وی همکارانش را با کتب مذهبی و سیاسی آشنا نمود و همراه آنان در شهر باختران مخفیانه صندوق خیریه ای را تأسیس کرد. همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی احمد به جمع خروشان ملت مبارز پیوست و به پخش و تکثیر اعلامیه پرداخت و در تظاهرات ها شرکت نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای سرکوبی غائله کردستان به غرب کشور رفت، تا اینکه با پیکری زخمی و هلیکوپتری آسیب دیده به مقصد بازگشت. زمانیکه جنگ تحمیلی آغاز شد کشوری باسینه ای مجروح به جبهه های حق علیه باطل شتافت و عاشقانه از میهن اسلامی اش محافظت کرد. سرانجام کبوترخسته دل آسمان ایران پاداش اخلاصش را از خداوند دریافت نمود. احمد کشوری در روز پانزدهم آذرماه سال 1359 پس از انجام یک مأموریت سخت در دره میناب از آسمان ایلام به عرش پرگشود.[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]به نام خدا...

کلاس دوم راهنمایی بود یک روز صبح، زودتر از همیشه از خواب برخاست گیج بود و مضطرب. نزدیکتر رفتم و علت را جویا شدم. با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت:«خواب دیدم تنها در سرزمینی ایستاده ام و در اطراف تا چشم کار می کند بیابان است. از دور شعله آتشی به سمت من آمد و به دورم حلقه زد و مرا به سوی آسمان برد. فریاد زدم خدایا به دادم برس، در همین لحظه اسب سپیدی از آسمان پروازکنان به سمت من آمد و در کنارم ایستاد. من هم که قصد فرار از میان شعله ها را داشتم سوار بر اسب شدم و او مرا به آسمان برد. «احمد ساکت شد احساس کردم چیزی در قلبم فرو ریخت پیشانی اش در تاریکی اطاق شبیه به آسمان بود و قطرات عرق چون ستاره ای بر روی آن می درخشید. آن آسمان نمناک را بوسیدم و فرزندم را به خدا سپردم. سال ها بعد او سوار بر مرکب آسمانیش به دیار موعود پر کشید.

راوی: راوی: مادرشهید- خانم فاطمه سیلاخوری[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]به نام خدا...

روح الله (ره) نام آشنای عاشقان خمینی بود. هرگاه نام حماسه ساز ایران آورده می شد، لبخندی زیبا بر لبان احمد می نشست، شادیش شادی امام(ره) بود و غمش اندوه خمینی کبیر (ره) بود. هرگاه دلش می گرفت قاب عکس امام خمینی (ره) را مقابل خود قرار می داد و رازش را به او می گفت. اما توان این را نداشت که صورت زیبای امام (ره) را خسته و رنجور ببیند. یکبار در سفر بود که خبر بیماری ایشان را شنید. ناگهان اشک پهنای صورتش را پوشاند. ماشین را کنار زد. دست ها را به آسمان بلند کرد: «خدایا عمری طولانی و باعزت نصیب رهبرمان کن، پرودرگارا! از عمر ما بکاه و به عمر رهبرمان بیفزا» به تهران که رسید سریع خود را به بیمارستان رساند: «آمده ام قلبم را به رهبرم هدیه کنم». گاهی با خود می اندیشم معنای عشق را باید از سربازان خمینی پرسید، عشق یعنی انتظار سرخ زمانیکه جان بر کفان به دستور رهبر خویش در میان باران گلوله های سربی عاشقانه می جنگند و یا هنگامیکه برای سلامتی امام (ره) خود در پشت درب بیمارستان برای اهدا قلب می ایستند. مفهوم عشق را باید از سربازان خمینی پرسید.

منبع همه مطالب:تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
برگرفته از
کتاب سی مرغ،[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

سال 1361 باید پسرم به خدمت اعزام می شد، من شوهرخاله عباس بودم، و امید داشتم به واسطه ی آشنایی با عباس، پسرم به جبهه اعزام نشود. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم عصبانی شد سه مرتبه خواسته ام را تکرار کردم اما او هربار گفت:«بیاید آموزشی را در اصفهان باشد ولی بعد باید برود جبهه».
یخ کردم و گفتم:«عباس جان این همه راه را آمدم تا پسرخاله ات رو جبهه نبرن .... حرفم را قطع کرد و با حالتی که نشان از خشم و تأسف داشت. گفت:«من نمی توانم چنین کاری بکنم از من ساخته نیست که چون فرمانده پایگاهم، بچه های مردم را بفرستم جبهه و فامیل های خودم را پیشم نگه دارم.[/]

[="Purple"]


صدام حسين براي تحقير کردن خلبانان ايرانی در تلوزيون عراق گفت:

به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ايرانی که بتواند به 50 مايلی نيروگاه بصره

نزديک شود حقوق يک سال نيروی هوايی عراق را جايزه خواهم داد.

تنها 150 دقيقه پس از اين مصاحبه صدام، عباس دوران و حيدريان و

عليرضا ياسينی نيروگاه بصره را بمباران کردند.



شادی روح شهدای اسلام صلوات
[/]



صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت: به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد.

تنها 150 دقیقه پس از این مصاحبه صدام ، عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی به فرماندهی عباس دوران ، نیروگاه بصره را بمباران کردند.

♥♥ روحشان شاد ♥♥

شهیدی که صدام دستور داد بدنش را دو تکه کنند

سرلشکر خلبان، «سیدعلی اقبالی دوگاهه» قهرمان شهیدی بود که افسران نیروی هوایی ارتش ایران نام او را بعنوان جوان‌ترین استاد خلبانی ارتش می‌شناسند؛ همان مردی که پس از دستگیری به دستور صدام بدنش دو نیمه شد و نیمی از پیکرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد.
این جنگجوی شجاع و دلیر، بیشتر تلمبه خانه ها و نیروگاه های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح های عملیاتی او باعث شده بود که صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد؛ بخاطر همین هم بود که صدام به خون این شهید تشنه بود . از این رو به دستور صدام پس از دستگیری بدنش به دو نیمه شد و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد.

علی اقبالی دوگاهه پس از بمباران پادگان «العقره» در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلکی که نیروی هوایی ارتش ایران در نخستین ماه جنگ بر پیکر ماشین جنگی عراق وارد نموده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت بین سایر خلبانان کشورمان، برخلاف تمامی موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجیع ترین و بیرحمانه ترین وضع به شهادت رسید به طوری که نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد.

درود بر شرافت و غیرت این شهید بزرگوار. یادش گرامی و روحش شاد

saeed20;485834 نوشت:


صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت: به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد.

تنها 150 دقیقه پس از این مصاحبه صدام ، عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی به فرماندهی عباس دوران ، نیروگاه بصره را بمباران کردند.

♥♥ روحشان شاد ♥♥

سلام

بجز بمباران ، از كاخ صدام هم عكس برداري كردن با ارتفاع بسيار پايين

saeed20;486351 نوشت:
شهیدی که صدام دستور داد بدنش را دو تکه کنند

سرلشکر خلبان، «سیدعلی اقبالی دوگاهه» قهرمان شهیدی بود که افسران نیروی هوایی ارتش ایران نام او را بعنوان جوان‌ترین استاد خلبانی ارتش می‌شناسند؛ همان مردی که پس از دستگیری به دستور صدام بدنش دو نیمه شد و نیمی از پیکرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد.
این جنگجوی شجاع و دلیر، بیشتر تلمبه خانه ها و نیروگاه های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح های عملیاتی او باعث شده بود که صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد؛ بخاطر همین هم بود که صدام به خون این شهید تشنه بود . از این رو به دستور صدام پس از دستگیری بدنش به دو نیمه شد و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد.

علی اقبالی دوگاهه پس از بمباران پادگان «العقره» در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلکی که نیروی هوایی ارتش ایران در نخستین ماه جنگ بر پیکر ماشین جنگی عراق وارد نموده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت بین سایر خلبانان کشورمان، برخلاف تمامی موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجیع ترین و بیرحمانه ترین وضع به شهادت رسید به طوری که نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد.

درود بر شرافت و غیرت این شهید بزرگوار. یادش گرامی و روحش شاد

به همين دليل بود كه خيلي هاشون ميگفتن به هيچ وجه حاظر به ايجكت نيستن

داوطلب شده ام

« ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. می دانم ماموریت خطرناکی است حتی... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته ام که این ماموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر از این جنگ دوسال تمام می گذرد. من دوست های زیادی را در این مدت از دست داده ام.
چه آن ها که شهید شدند یا اسیر و یا آن هایی که جسدشان پیدا نشد. کابین عقب من امروز منصور کاظمیانه. دوست داشتم این ماموریت رو تنها می رفتم. چون خودم داوطلب شده ام، دلم نمی خواد جون کس دیگه ای رو به خطر بیندازم. »


آخرین دست نوشته ی
شهید عباس دوران 1361/4/31
منبع: کتاب دوران

همه محبت دارند

صبح روز اول آذر ماه1359 در اقدامی بی سابقه برای تقدیر و تشکر از شجاعت ها و شهامت های او در بیش از 50 ماموریت جنگی خطرناک ،بلوار منتهی به منطقه هوایی شیراز را به نام او کرده و حواله ی یک قطعه زمین را به او دادند. او درباره ی این مراسم نوشت « غرور و شادی را در چشم های همسرم دیدم، خانواده ام نیز خوشحال بودند، حواله ی زمین را که دادند دستم، فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم، ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله را پاره کردم و ریختم زمین. یعنی فکر می کنند ما پرواز می کنیم و می جنگیم تا شجاعت های ما را ببینند و به ما حواله ی خانه و زمین بدهند؟

خاطره ای از زندگی شهید عباس دوران
منبع: کتاب دوران

نبرد درخشان هوایی

به عنوان لیدر دسته ی دو فروند f-4 برای مقابله با تجاوز هوایی 9 فروند هواپیمای دشمن از زمین بلند شدند. دقایقی بعد در حالی که کنترل زمینی به آنها هشدار می داد که مراقب باشند تا مورد اصابت قرار نگیرند در آسمان خوزستان به سوی جنگنده های مهاجم حمله ور شد و با سرنگون کردن دو فروند میگ 23 عراقی بقیه را مجبور به فرار کرد. این نبرد درخشان هوایی در جدول آمارها و رکورد درگیری های هوا به هوای جهان با نام A-DOWRAN بسیار پر آوازه و برای هر ایرانی غرور آفرین است.


خاطره ای از زندگی
شهید عباس دوران
منبع: کتاب دوران

انتقال به تهران یعنی مرگ

وقتی قرار شد به پاس کاردانی ها و جانفشانی های مکرر از پایگاه هوایی بوشهر به تهران انتقال یافته و در ستاد عملیات نیروی هوایی خدمت کند، همسرش فوق العاده خوشحال شد و او را تشویق کرد تا هر چه زودتر برای این انتقال اقدام کند. اما او در دفتر یادداشتش نوشت: « باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران یعنی مرگ من، چون پشت میز نشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است. »

خاطره ای از زندگی شهید عباس دوران
منبع: کتاب دوران

با نام خدا

از زبان همرزم شهید خلبان غلامرضا چاغروند:غلامرضا ارتفاع را پایین آورد که یکباره
مارا به رگبار بستندومانند یک ماشین دوخت ،هلیکوپتررو بهم دوختند.همه آشفته بودیم.
امکان بال کشیدن هلیکوپتر نبود .نشستیم و فهمیدیم اسیر شده ایم.سربازان بعثی که
کلاه قرمز به سر داشتند ،ما را با ضرب و شتم پایین کشیدند.هرلحظه اشهد ،بجا می آوردیم.
همه مارو بردند و غلامرضا را که خلبان بود نگه داشتندو ما از دور دیدیم که غلامرضا را شهید کردند.

دیگر دهلران آزاد شده بود و مردم موسیان که در زادگاه خود دراسارت عراقیها بودند.شاهد عینی
بوده اند و گفته بوده اند که :عراقیها از خلبان خواستند که به امام (ره) توهین کند اما او مقاومت کرد و
به صدام فحش داد.یکی از صدامیان با کارد تیزی به پای اوزد،خلبان مقاومت کرد ، بعد به کتفش زدند.
بازهم به صدام فحش داد . درجه دار بعثی با کارد سر خلبان را از سرش جدا کرد.



مثل اذان؛ مثل جویبارها

داخل محوطه گردان شد؛ اذان ظهر نزدیک بود، با ورود او در همین موقع شخصی در محوطه با صدای رسا به گفتن اذان مشغول شد.
برای کاری آمدی بود تا خلبان اردستانی را ببیند. البته تا آن روز او را از نزدیک ندیده بود. از یکی از پرسنل سراغش را گرفت و شنید که؛ «جناب اردستانی داخل محوطه است.» به محوطه نگاهی انداخت اما کسی را جز موذن ندید! دوباره رو به پرسنل گفت: «این جا که کسی نیست»
او هم جواب داد: «مگر جناب اردستانی را نمی شناسی؟! همان شخصی که اذان می گوید، جناب اردستانی است دیگر!
کمی متعجب شده بود؛ در هر صورت انتظار دیدن یک خلبان را داشت نه یک موذن را و شاید هم؛ نه یک خلبان موذن را!

خاطره ای از زندگی شهید مصطفی اردستانی
نوشته ف.اباذر
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 605

سرگرد خلبان شهید ناصر اقبال افسری

سرگرد خلبان شهید ابراهیم دلال خوش

سرگرد خلبان شهید محمود خوب بخت

سرهنگ خلبان شهید محمد صلح جو

سرگرد خلبان شهید غلامرضا اصل داوطلب

شهید سرهنگ خلبان شهید علی محمدی شلمانی

سروان خلبان شهید علی اقبالی مقدم