جملات قشنگ و به یاد ماندنی (بخون...فكر كن...اراده كن...عمل كن)

تب‌های اولیه

18626 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

اکثر مردم گوش میدهند
نه برای فهمیدن ٬ بلکه گوش میدهند برای جواب دادن . . .

گدای عشق نباشید
بخشنده عشق باشید
انسانهای زیبا همیشه خوب نیستند
انسان های خوب همیشه زیبایند . . .

این را به خاطر داشته باشید
برای اینکه کسی را دوست داشته باشید و به او احترام بگذارید
نیازی نیست با او هم عقیده باشید . . .

وقتتان را صرف کسانی کنید که شما را در همه حال دوست دارند
آنرا بیهوده تلف افرادی که
فقط هرگاه منفعتشان میطلبد دوستتان دارند ٬ نکنید . . .
.

غرور گفت “غیر ممکن است”
تجربه گفت “خطرناک است”
عقل گفت “بیهوده است”
دل زمزمه کرد ” امتحانش کن”

نگران آنچه که دیگران پشت سر شما میگویند نباشید
آنها کسانی هستند که به جای یافتن کاستی های زندگی خودشان
مشغول یافتن کاستی های شما هستند . . .

عجب زمانه ای شده است

خانه ها زندان آجری و پر گل مصنوعی

شهر ها معماری بی روح
کوچه ها از دود ماشینها تاریک
قلبها همه ازآهن...
جوی آب کوچه شد منجلاب

کاش بوی کاهگل در خانه بود

کاش کرسی آرامش برگردد

کاش به جای شبکه های...... لالا یی مادر بزرگ بود

کاش.....

من از این روزگار بی عاطفه خسته شدم...

[="Tahoma"][="Navy"]خانه ات زيباست

نقش هايت همه سحرانگيز است

پرده هايت همه از جنس حرير

خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست

جاي ماندن هم نيست

بايد از كوچه گذشت

به خيابان پيوست

و تكاپوي كنان

عشق را بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد

عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاب

از گـریـه هـای هـرشبـه ام روی رختـخواب

ده سال مـی شود کـه بـرایـم غـریبـه ای

ده سال مـی شود کـه خـرابـم...فقـط خـراب

شایـد تـو هـم شبیـه دلـم درد می کشی

شاید تـو هـم همیشـه خـودت را زدی بـه خـواب

از مـن چـه دیـده ای کـه رهـایـم نمی کنـی؟

جـز بیقـراری و غـم و انـدوه و اعتصـاب؟

جــز فکـرهـای منفـی و تصمیـم هـای بـد

جـز قـرصهـای صـورتـی ضـد اضطـراب؟

اصـلا تـو بـهترین بشـری!!مـن بـدم بـدم!

بگـذار تـا فرو بـروم تــــوی منــجلاب

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

باید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم

یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم

بردار شعر های مرا مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم

بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم

من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم
با یادگاری از تبر، از سمت جنگ آمدی گفتم
چه آمد بر سرت؟ گفتی که مَحرم نیستم
مجذوب پروازم ولی، دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بی‌گناهم! نیستم
با یک تلنگر می‌شود، از هم فروپاشی مرا
نگذار سر بر شانه‌ام، آن‌قدر محکم نیستم
خواندی غزل‌های مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما نمی‌دانم خودم، هم عاشقم هم نیستم
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟

باز تکرار به بار آمده، می بینی که؟

سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟

آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده

چشم آهو به شکار آمده، می بینی که؟

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد

گل سرخی به مزار آمده، می بینی که؟

غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

اما تو بگو «دوستي» ما به چه قيمت؟
امروز به اين قيمت، فردا به چه قيمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قيمت
يك عمر جدايي به هواي نفسي وصل
گيرم كه جوان گشت زليخا به چه قيمت
از مضحكه دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را مي‌دهم اما به چه قيمت
مقصود اگر از ديدن دنيا فقط اين بود
ديديم، ولي ديدن دنيا به چه قيمت
[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار

با تار و پود این شب باید غزل ببافم

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز

بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست

غمدیده ترین عابر این خاک منم من

جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست

در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا

مانند کویری که در آن قافله ای نیست

می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس

در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد

هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

[/]

[="Green"][="SeaGreen"]

:Gol: آنچه هستی هدیه خــــداوند به توست...

و آنچه خواهی شد هدیه تـــــوست به خــــداوند...

پس بی نظیـــــر باش...چرا که بی نظیــــر خلق شده ای:):Gol:

[/][/]

[="Tahoma"][="Navy"]امشب سرآن دارم . تا با تو سخن گویم راه تو بپویم من . اسرار تو راجویم

امشب به درت خواهم . تاصبح همی کوبم تا خود به درآئی زان . عطرت به صفا بویم

امشب زغمم تاصبح . حرف دل خود گویم پیمانه به پیش آری . تا باز کنی رویم

امشب زمیت نوشم . تا مست کند آن می، من را که گنه کردم . بسیار مدد جویم

امشب به سرم می زن . بی خود ز خودم گردان زیرا که ز رویت من . بسیار شرم رویم

امشب به درت کوبم . تا بازکنی در را می کوبم و می خواهم . دست از گنهم شویم

امشب در لطفت را . بگشا زبرم جانا مردانه تو را گویم . راهت به لقا پویم

امشب زمیت ساقی . مستم توچنان گردان تا بازشوم عبدت . کفران نشودخویم

امشب که نهم برسر. قرآن تو را تا صبح، خواهم که به درگاهت . آشفته کنم مویم

امشب ز تو می خواهم . تاعفوکنی من را زین رو به درت تا صبح . خاک ازتوبه می سویم

امشب بپوشم جوشن . با خواندن نامت من یارب زبلاهایت . ایمن بنما کویم![/]

[="Tahoma"][="Navy"]

جانا نمی دانم چه شد رسوا شدم در دو جهان

از حال من با خبرند حتی زمین و آسمان

گریه کنم هر دم از این بخت بد و اقبال زشت

هردم برایم ناله کرد از این زمان و سرنوشت

گویی که راست است نه دروغ اما چه سود

هرچه برایم گفته بود چیزی نبودش جز دروغ

زین پس منم غوغا کنم کینه ز دل برپا کنم

هر دم شنیدم از عشق مانند او حاشا کنم

بس هرچه عشق عاشقی پایان راه است بی روا

دیگر نیایم سمت تو پس تو مگو بازم بیا

[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم

[/]

[="Green"][="SeaGreen"]

:Gol:الهـــی در دل های ما جز تخم محبـــت مکار...

و بر جان های ما جز باران رحمـــت مبـــــار...:):Gol:

[/][/]

کل ارض کربلا
هیچ خاکی از عشق خالی نیست..

کربلا اگر نبود
زمین
آیا
باز هم جاذبه داشت؟

کربلا خانه ماست؛
و الحق
هیچ کجا خانه آدم نمی شود..

هراس ما در کربلا نه از مرگ است؛
بیمناک آنیم ادب نگاه نداریم..

شاید برای آمدنت دیر کرده‌ای
وقتی نگاه آینه را پیر کرده‌ای
دیری است آسمان مرا شب گرفته است
خورشید من، برای چه تأخیر کرده‌ای؟


وقتی آدم همه چیزش رو توی زندگی از دست میده

توی بهترین شرایط قرار داره ، چون از اون به بعد فقط میتونه پیشرفت کنه . . .

[=&quot]مطمئن باش ، حرفهایت هرچند تکراری باشد ، یکی هست که به آنها گوش میدهد[/][=&quot]

[/][=&quot]آن کسی نیست جز خدا...[/][=&quot] [/]

[=&quot]امروز ما آدم ها به جای اینکه دنبال خواب راحت باشیم دنبال تخت خواب راحت هستیم[/][=&quot]

[/][=&quot]زندگی قشنگ شده اما خوشمزه نیست[/]

[=&quot]عمق نگرانی های ما؛[/][=&quot][/]

[=&quot]فاصله ی ما را از خدا نشان می دهد ...[/][=&quot][/]

[=&quot]خواب ناز بودم شبی….
[/]
[=&quot]دیدم کسی در میزند….
[/]
[=&quot]در را گشودم روی او …[/]
[=&quot]دیدم غم است در می زند…
[/]
[=&quot]ای دوستان بی وفا…[/]
[=&quot]از غم بیاموزید وفا..[/].
[=&quot]غم با آن همه بیگانگی[/][=&quot]….. [/][=&quot]
[/]
[=&quot]هر شب به من سر می زند[/]

آنچه ويرانمان مي كند روزگار نيست
حوصله هاي كوچك
و
آرزوهاي بزرگ است

لباس ياس برتن كرد زهرا
كنار دست او بنشست مولا
محمد خطبه خواند زهرا "بلي" گفت
غلط گفتم بلي نه "ياعلي" گفت
سالرزو ازدواج حضرت زهرا(س) و حضرت علي(ع) مباركباد.

فرق است بین با خدا و ناخدا !
اولی همیشه دل آرومه و دومی همیشه دل آشوب …

عمری گشتیم به دنبال دست خدا برای گرفتن …
غافل ار آنکه دست خدا ، دست همان بنده اش بود ؛ بنده ای که نیاز به دستگیری داشت !


گاهی فکر میکنیم خدا فراموشمون کرده ، صدامون رو نمیشنوه … دیگه دوستمون نداره !
غافل از اینکه همین نفسی که همین لحظه میکشیم بزرگترین و محکمترین سند دنیاست برای اثبات اینکه خدا هنوزم دوستمون داره !!!


خدایا منو ببخش اگر همیشه به فکر رضای همه ی هیچ ها هستم ؛ ولی به فکر رضای تو که همه هستی ، نیستم …

سرمایه ای نیست داشتن آدمهایی که حالت را بپرسند ؛ از آن بهتر داشتنِ آدمهایی است که بتوانی در جواب احوالپرسی هایشان بگویی خوب نیستم !!!

شاید آرام تر میشدم
فقط و فقط ……..
اگر میفهمیدی…..
حرفهایم به همین راحتی که می خوانی
نــــوشته نشده اند!!

می ترسم که بمانم!
آهای ای خورشید من! دیگر از ماه و ستاره خسته ام! دیگر شعرم نمی آید! می خواهم که بتابی تا دستی بر کنده زانو بزنم، قامتی راست کنم، پایم را در اثبات آنچه زیبا گفتم، پیش برم!
آهای ای مهتاب من! جوانیم را پر از رؤیا کردی! دستانم را به عشقی که در دلم انداختی، لرزاندی! دیگر بس است! آمد آن برف سفید، فصل رفتن، سنگ گور بر جوانی نهادن! دیگر بس است! شعر بر من حرام است!
آهای ای ستاره! ستاره! با هر چشمکی که زدی، اشکانم غلطید و غلطید و واژه شد! واژه های خیس! ولی دیگر بس است! باید این واژه ها را کتابی کرد و نانی درآورد.
آهای ای آسمان! ای شکوفه! ای قناری! ای شبهای بیخوابی! ای روی تو! ای قلب من! ای دست تو! از ناز من! ای همه آنچه که مستند! ای نگاه! ای نگار! ای رقص باران بر صاف شیشه! دیگر بس است پیری رسید، باری نبستیم می ترسم که بمانم!

سایه
آمدن و رفتن که اینقدر صدا ندارد آهای بشر؟! خورشید هم می آید و می رود ولی سکوت و سکوت؛ مگر کسی از او حرفی می شنود؟! شاید اگر آن رهگذر پا بر برگهای پاییزْ گرفته نمی گذاشت، تو صدایی هم از مردنشان نمی شنیدی. آرام که آمده بودند، آرام می رفتند!
گریه گریه و بعد خنده خنده و بعد اشک و افسرده و بعد خنده ای لبخندی و بعد نم نمِ اشکی و پوزخندی و نیشْ خندی! تأسف و سری که مدام به راست و چپت می خزد! و این رودِ نرم و پر صدا، می رود و می رود و در آخر این دیگرانند که باز گریه و گریه و تو معلوم نیست می خندی و یا می گریی! تنها نگاهت دوخته به سقف خانه و یا آسمان و دوخته به بستر و یا هر جایی دیگر و دستی که چشمانت را می بندند!
آخر چرا اینقدر آمدنت و رفتنت باید همه را خبر کند؟! آرام بیا! مثل شمع که هم می رقصد و هم می گرید و وقتی می رود، تمام می شود و دودی که از رشته جانش بالا می زند، باز می رقصد و دستْ به فضا می دهد و تمام! کجایند سوگواران که بر این همه شمع خاموش بگریند! اینها لااقل بر شب تاری نور شدند و کجا این انسانی که بر آن گریستید شبی را روز و بسته ای را باز و دستی را گرفته بود؟!
آهای ای منِ من! خسته شدم از این همه های و هویت! از وز وز بادت! از خش خش پایت! آهای ای منِ من بمیر! و خلاصم کن! که از دیرباز باید می مردی و نمردی و فقط جان می کنی! به دیگران رحمی بکن! آنها به انتظارند! تو بروی، آنها بیایند. تو را خاک کنند، درختی بروید و قبر کنی مزدی بگیرد و خرما فروش، خرمایی بفروشد! تو بروی، شاید نوری به دلی باز گردد، آهای ابر سیاه، بگذار خورشید نفسی بکشد! و من خواهم رفت!
ای تو که می خوانی! من خواهم رفت، زودتر از شبنمی، نسیمی، گلی! من اصلا رفته ام و این دستان استخوانی از قبری بی سایه و سبزه بیرون آمدند تا حسرتی را، سیاهه کنند همین!
کی بوده ام که حال انتظار رفتنم را می کشند؟! کجا، جایی را گرفته ام که باید آن به دیگری واگذارم؟! هر چه بود سایه بود که می خواست قد به دیوار بکشد! تو چرا باورش کردی؟! می خواستی شمعی بیشتر بیافروزی تا همان سایه هم دیگر نباشد!
کدامین دیوار، سنگینی ام را شکوه داشت؟! کدامین؟! می توانی از آن دیوار خاکی در آن ویرانه دور بپرسی! گاهی فقط ساری بر آن می نشست وفضله ای می انداخت و می رفت! آوازش را بر سفیدالهای آن دورها می خواند! و من بودم و آن ویرانه که هی بخود می رفتم و بخود می آمدم و این چنین روز و شبم را می شمردم! و سر آخر دیگر بخود نیامدم و همانجا خاک شدم!
این دستان استخوانی هم، دیگر باید به گور برگردد، بادی که همینک می رسد، این سیاهه را با خود خواهد برد! و در رودی خواهد انداخت و به شاخکی، خمیده بر رود، دست خواهد داد و رهگذری آن را خواهد گرفت و خواهد خواند و بعد رهایش خواهد کرد و باز بادی و رودی و شاخکی و شاید دیگر هیچ رهگذری. و در آخر این سیاهه، نشسته پای بن خاری در همان گورستان دور و دستی استخوانی که آرام آن را به زیر می کشد. می توانی صدای آخرین خرد شدن خاک بسته را که شکلی به گور داده بودند، بشنوی. دستان استخوانی به خاک می رفت.
بعدها که گورستان را شخمی زده بودند نوشته ای از آن بیرون زده بود! و این من بودم که آمده بودم! این بار، سایه ای بر کاغذی! بجای دیوار، بر کتابها می خزم!

بوی فرات
چه کسی می خواهد از حسین بگوید؟!
کدامین شمع، سرِ همراهی خورشید دارد؟!
چشم کدام آهو خود را به حور مانند کرده است؟!
از دیدگان هستی بی نهایت اشک باید جاری شود! تا از آن، رودها بر سینه های داغ بریزد! تا شاید زلال آب، از شرم لبهای خشک کمتر بی تاب باشد! آخر رسمش نبود، بوسه هستی، تنها بوی فرات را ببوید.
بیا باهم بیابان برویم، بی هیچ مشکی! بیا این سو و آن سو بدویم بی هیچ مکثی! بیا خون شویم تا چون نافه آهو، پایانمان مشک شود.

ای شهید!
تو رفتي همه مي روند.
تو نماندي! چه كسي مي ماند؟!
تو مردي! جز او همه مي ميرند.
تو را خاك برسرت ريختند، و اين چنين همه را خاك برسر كردي.
اينجايش ديگر مثل همه نبودي.
تو مي خواستي براي خودت هيچ نخواهي و اين گونه از همه سر شدي.
تو مي خواستي كالبدي باشي براي خدا و خدا در تو دميد.
تو مي خواستي انسانها عزت انساني و مسلمانان عزت مسلماني و شيعيان عزت عاشورائي خود را به چيزي نفروشند و خود نفروختي و خيليها ياد گرفتن و بعضي هم نفروختند.

[="blue"]

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد!
[/]

قدر شب قدر
شب قدر را قدر نداستيم كه اين قدر بيقدر شديم و قدرمان ناشناخته ماند و از چشم قادر متعال افتاديم!
حالا هر قدر مي خواهي آه بكش حسرتي از پشت حسرت و به تو بارها خواهند گفت كه:
«مگر ما بارها به تو نگفتيم؟! آيا تو قدر آنچه گفتيم دانستي؟ يا فقط شنيدي و فقط به ديگران گفتي؟! و نه ديگران آنچه گفتي و گفتيم به گوش گرفتند و نه تو به گوش سپردي! حالا انتظار داري تو را به دنيا برگردانيم كه باز تكرارها تكرار شود؟! همان مقدار كه عمر كردي و ما را و همه آفرينش را معطل خودت كردي بس است! لب فرو بند كه به زياده ياوه گفتي!
اي انسان بي قدر و مقدار چه خوب مي توانستي به مقدار زياد، قدر و ارزش بيابي كه نيافتي و خوردي و خنديدي، خوابيدي و دهن دره كردي و باز خنديدي، براي متاع دون، اندوه خوردي و هيچ غم اينجا را نداشتي!»
لب فرو بند و قلم بشكن و هيچ ننويس و هيچ نگو و انگشتانت ديگر كه بايد خشك باد!

نادوست
زمانی دوستی داشتم که اگر هیچ نداشتم باز همه چیز داشتم . و وقتی این دوست دشمنم شد در اوج داشتن همه چیز احساس کردم نداشتن هیچ چیز ملایم ترین توصیفی است که می شود از حالم نمود .
نفسم آنقدر به سختی می آمد که هر بار می بایست آهی بلند بکشم مثل این بود که در آن زمینی که مردگی ام را می گذراندم هیچ هوایی برای نفس کشیدن نبود .
درباره یکی از آنها که هیچ دوستشان نمی داشتم در همان روزهای وانفسا متوجه شدم که اشتباه می اندیشیدم که او چقدر نازنین بود و می توانست عزیز باشد . دست دوستی ام را رد کرد . لبخندی زد که نفهمیدم لبخندی بود از سر کینه از سر تحقیر یا آغازی بود برای یک رفاقت.
تکرار همیشه زندگی من، دوستی که دیگر دوست نبود. و آن که دوست نبود می خواستم که دوست باشد تکرار تکرار تکرار.
راستی حال شما چطور است ؟ با من دوست می شوید؟ درباره تان قبلا بد فکر می کردم ... و او لبخندی زد و رفت .

پروفسور!
كافي است يك نفر پيدا شود و بگويد: «نه اين چينين نيست» تا من حرفم را پس بگيرم.
همه با من در اين رابطه هم عقيده هستند. زنها و مردها، مذهبي ها و لامذهبها، جوانها و پيرها.
حتي اگر بشود از نوزاد و ديوانه حرفي را بيرون كشيد، آنها هم با من هم عقيده هستند.
خلاصه همه و همه، من را تأييد مي كنند.
حتي مي خواهم بالاتر از اين را ادعا كنم: در ميان ملائك آسمان هم مي شود كساني را يافت كه با من هم نظر هستند. اين حرف را در رابطه با حيوانات هم مي توان زد، خصوصا آنهائي كه از رشد بيشتري در زنجيره خلقت برخوردار هستند، آري آنها هم، حرف من را مي زنند. اصلا كيست كه غير اين را بگويد؟!
از انسان گرفته تا فرشته و تا حيوان.
از كجا معلوم عقيده گياهان و سنگها اين نباشد؟!! بايد اين قضيه را بررسي نمود! بله بله! خوب فكري است! من قطع دارم نظر آنها نيز همين است؛ اصلا چه دليل دارد با اين حرف مخالفت كنند؟! اگر مقدار كمي انصاف داشته باشند - كه حتما دارند - ابن مطلب را قبوال مي كنند.
اين قدر مطلب، صاف و ساده و فهمش راحت است كه هنوز نگفته اي همه خواهند گفت: «بله بله درست است» و كله هاشان را مدام تكان خواهند داد.
هيچ كس بخاطر دانستن آن احساس دانشمندي نمي كند و حتي اگر خجالت نكشند، مسخره هم مي كنند و مي گويند اين هم حرف شد كه زدي؟!
خب راست مي گويند؛ اين هم حرف شد كه زدم؟! آدم با مردم حرفهائي را مي زند كه لااقل بعضي از آنها آن را ندانند يا اصلا بعضي آن را قبول نداشته باشند، نه مطلبي به اين سادگي را كه فقط مانده خاجوي شيراز آن را نداند كه آنهم اگر زنده مي بود و مي شنيد، از اينهمه سادگي اين سخن چندشش مي شد و به صحت آن اقرار مي كرد.
و البته اين اختصاص به خواجوي شيراز ندارد، همه مرده ها اين طوري هستند. تازه مرده ها با توجه به تجربه سفر آخرتي كه دارند، بايد خيلي بيشتر از زنده ها حرف حاليشان بشود؛ و نه اين مطلب كه اصلا پيچي ندارد، بلكه سخنان خيلي سخت و مشكل را هم مي فهمند و البته هيچ ادعائي هم ندارند، خب فصل ادعايشان ديگر گذشته است.
در خانه ما يكي طوطي است كه خيلي سخت چيزي ياد مي گيرد، ولي همين طوطي بخاطر كند ذهني اش بعضي وقتها حسابي حوصله همه را سر مي برد، يك روز كه من اين مطلب را با صداي بلند براي خودم مي گفتم، با كمال تعجم ديدم او هم تكرار كرد و وقتي قضيه را به ديگر اعضاء خانه گفتم، همه من را به خاطر اين همه ذوق زدگيِ بي مورد، سرزنش كردند كه: آخر آدمِ مثلا فيلسوف! خيال كردي كمي پشم به چانه ات چسبانده اي ديگر خيلي سرت مي شود؟!! توقع داشتي اين طوطي حتي اين را نيز نفهمد؟! و من درست است كه اولش از برخوردشان ناراحت شدم و تصميم گرفتم ريش پرفسوريم را عريض كنم تا تيپ قبلي ام را نداشته باشم، ولي وقتي از عصبانيتم كم شد و درست فكر كردم ديدم حق با آنها است اين طوطي درست است شش ماه وقت صرف كرده است تا يك جمله كوتاه مثل: «سلام»، «چطوري» را ياد گرفته است ولي ديگر اين قدر خِنگ نيست كه مطلب به اين سادگي را با يك بار شنيدن و در كمتر از چند ثانيه نتواند آن را تكرار كند و حالا در خانه ما هر وقت بياييد مي بينيد طوطي وقتي بخواهد سربه سر اعضاء خانه بگذارد همين مطلب را هي تكرار مي كند و ديگران هرچه سرش داد مي كشند او بيشتر نيرو مي گيرد و باز همين مطلب ساده را مي گويد؛ آنها حاضرند روزي صد بار بلكه بيشتر جمله سلام حالت چطوره را بشنوند و لبخند بزنند و حتي جلوي ديگران پز بدهند كه عجب طوطي باهوشي دارند! ولي اگر خدائي نكرده طوطي بيچاره تنها يك بار اشاره كند به مطلبي كه از من شنيده است از مهمان گرفته تا صاحب خانه همه سرش داد مي كشند كه چرا حرفي به اين سادگي و تكراري را بر زبان جاري مي كني و حتي مهمانها مي گويند: «يعني مطلبي از اين ساده تر ديگر نمي شد ياد اين جيوان بيچاره بدهيد؟! تا اينقدر احساس بيخودي و علاف بودن نكند!» مثل احساسي كه خواننده اين اثر دارد؟!
ديگه حالا بهتره بگم مطلب چي بود؛ مطلب اين بود كه، .... اين بود كه، نوك زبونمه، ...الان مي گم ... تا چند لحظه قبل يادم بود ها! ... ديدي چه موقع بدي يادم رفت؟!! ضايع شدم نه؟! ... با اين حافظه خوب بود اسمم را مي گذاشتن حافظ! خب اشكالي نداره مطلبش آنقدر ساده بود كه وقتي شما هم مي شنيديد، احساسي بدتر از آنچه الان داريد مي داشتيد!.

پرده اول
زندگي خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبي و ساده و رقص و صبح و چشم و كام و حال و رود و جوي و گل و رنگ و مست و اشك و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطيف و دل آويز و طراوت و زيبا و لبخند و hآدر آخر زندگي زندگي است.

پرده دوم
اگر زندگي خدا نيست پس چرا فقط خدا هست؟!
اگر زندگي شعر نيست پس چرا هوهوي بادش ياهوي رند خرابات است؟!
اگر زندگي مهر نيست پس چرا كبوتر با كبوتر باز با باز كند پرواز؟!
اگر زندگي عشق نيست پس چرا ستاره ها باز چشمك مي زنند؟!
اگر زندگي بوسه نيست پس چرا زاغان مرغان عشق نشدند؟!
اگر زندگي آغوش نيست پس چرا نسيم در تن برگ اين گونه مي پيچد؟!
اگر زندگي آهنگ نيست پس چرا صداي جغد و كلاغش نواي پائيز و خرابه دارد؟!
اگر زندگي شور نيست پس چرا شبهايش اينقدر پر درد و حال است؟!
اگر زندگي سوز نيست پس چرا شمع بايد بسوز و بسازد و بگريد و بخندد؟!
اگر زندگي ناز نيست پس چرا مَهْوشاني كه هَوي مهتابند اينقدر كرشمه دارند؟!
اگر زندگي ساز نيست پس چرا همه آهنگ ماندن را خوب مي نوازند؟!