تشرفات به محضر امام زمان(عج)-----حضرت آیه الله العظمی بهاءالدینی

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تشرفات به محضر امام زمان(عج)-----حضرت آیه الله العظمی بهاءالدینی

با سلام

شايد دوستان اين تايپك را

http://www.askdin.com/showthread.php?t=3017&p=13631

كه با عنوان--- شما مدعيان دروغين--- كه در مورد ادعاي زيارت و نيابت و......افراد با امام زمان است را مشاهده كرده باشند

در طول اين تايپك مي خواهيم از كساني بنويسيم كه واقعا به زيارت حضرت مشرف شده اند

به نظر با مقايسه حرف ها و كفته هاي بزرگان با مدعيان دروغين حقيقت روشن خواهد شد.

دوستان هم اگر از حكايت و روايتي در اين زمينه داشتند .........بسم الله

براي ورود به بحث:

حضرت ايت الله بهجت مي فرمودند:

[=&quot]«كجا رفتند كسانی كه با صاحب الزمان ارتباط داشتند؟
ما خود را بیچاره كرده[=&quot]‎ایم كه قطع ارتباط نموده‎ایم و گویا هیچ نداریم.
آیا آن ها از ما فقیرتر بودند؟
اگر بفرمائید به آن حضرت دسترسی نداریم؟
جواب شما این است كه چرا به انجام واجبات و ترك محرّمات ملتزم نیستید، و او به همین از ما راضی است
زیرا «أورع النّاس مَن تورَّعَ عن المحرّمات»پرهیزگارترین مردم كسی است كه از كارهای حرام بپرهیزد.
ترك واجبات و ارتكاب محرّمات، حجاب و نقاب دیدار ما از آن حضرت است[=&quot].» (1)

پي نوشت:

[=&quot]1-[=&quot]در محضر آیت الله العظمی بهجت ـ ص361 ، محمد حسین رخشاد

[=&quot]مرا در بغل گرفت
[=&quot]

علّامه سید مهدی بحرالعلوم(ره):

این بزرگوار یكی از مشتاقان و ارادتمندان حقیقی حضرت ولی عصر(ع) بوده[=&quot]‎اند، كه پیوسته متوسّل به آن حضرت می شدند.

ایشان در زمان تحصیل با میرزای قمی (ره) همدرس بودند و مرحوم میرزا می گوید: چون استعدادش زیاد نبود من غالباً درسهارا برای ایشان تقریر می كردم.

بعد از اینكه من به ایران آمدم و چندسالی گذشت بار دیگر به زیارت عتبات عالیات موفّق شدم.
در این زمان سید بحرالعلوم اشتهار علمی زیادی پیدا كرده بود و وقتی با ایشان ملاقات كردم، ایشان را دریای موّاجی از علم دیدم.
وقتی سّر قضیه را از ایشان جویا شدم، در خلوت اینگونه برایم تعریف كردند:

«شبی به مسجد كوفه رفته بودم،دیدم آقایم حضرت ولی عصر (ع[=&quot]) [=&quot]مشغول عبادت است ایستادم و سلام كردم.
جوابم را مرحمت فرمودند و دستور دادند پیش بروم.
من كمی جلو رفتم ولی ادب كردم و جلو تر نرفتم.
فرمودند[=&quot]: [=&quot]جلوتر بیا، پس چند قدمی جلوتر رفتم باز هم فرمودند: جلوتر بیا.

ومن نزدیك شدم تا آنكه او آغوش مهر گشود و مرا در بغل گرفت و به سینه مباركش چسبانید.
در آن هنگام آنچه را خداوند متعال می خواست كه به قلب و سینه من سرازیر شود، سرازیر شد
[=&quot].»(1)

[=&quot]پي نوشت:
[=&quot]10-نجم الثاقب ـ ص473 ، میرزا حسین نوری (ره)

مقايسه خوبي است

اين طوري مي توانيم مدعيان درو غين را مصداقا هم بشناسيم

زايران امام زمان هم چكونه به ديدار حضرت امام زمان(عج) رفته اند و چگونه مشخص شده و مدعيان كه چطور شيادانه مردم را گمراه مي كنند

من به دعای حضرت مهدی (ع) متولد شده‎ام

شیخ طوسی و دیگران روایت كرده‎اند كه:

علی بن بابویه (ره) كه پدر شیخ صدوق (ره) و از علماء بود، عریضه ای خدمت حضرت ولی عصر (عج) نوشت و در آن از حضرت خواهش كرده بود كه دعا كنند خداوند فرزندی به ایشان عطا نماید.
و این عریضه را توسط حسین بن روح (ره) ـ نائب خاص حضرت ـ خدمت آن وجود مقدس فرستاد.
جواب آن را حضرت اینگونه مرقوم فرمودند: «برای تو دعا كردیم و خداوند به زودی دو فرزند نیكو كرامت فرماید».
خداوند دو فرزند به نامهای «محمّد و حسین» به ایشان عنایت كرد كه«محمّد» معروف به شیخ صدوق و صاحب كتابهای بسیاری از جمله «من لا یحضره الفقیه» است.

و «حسین» نیز بسیاری از فضلاء و محدثین از نسل ایشان بوجود آمده‎اند.

و شیخ صدوق پیوسته افتخار می كرد كه من به دعای حضرت مهدی (ع) متولد شده‎ام.(1)
پی وشت:
1- عنایات حضرت مهدی (ع) به علماء و طلاب ، ص263 ، محمد رضا باقی اصفهانی

[="red"]دیدن امام عصر(عج) در حرم امام حسین علیه السلام
[/]

جناب حجة الاسلام سید محمد آل طه از مرحوم حاج میرزا على محدث زاده و او نیز به نقل از مرحوم حاج محقق چنین بیان فرمود كه:
روزى در ایام سفر به كربلا، به هنگام تشرف به حرم، ملتمسانه از آن حضرت فقط تقاضاى دیدار امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشریف) را نمودم. در همان لحظه، ناگهان متوجه شدم كه به محازات قبر حضرت على اكبر(علیه السلام) مردى بلند قامت، در حالى كه چفیه اى عربى بر سر دارد، نشسته است، در حالى كه مردى دیگر با فاصله اى به اندازه نیم قدم به احترام در كنارش حضور دارد.
در اولین نگاه بر چهره زیبا و پر هیبت آن مرد، متوجه شدم كه او كسى جز وجود مبارك امام زمان (علیه السلام) نیست، از این جهت براى بوسیدن و در آغوش انداختن خود، قصد كردم كه كه به جلو حركت نمایم، ولى در كمال تعجب دیدم كه قدرت كوچكترین حركتى را ندارم. پس به ناچار دقایقى چند به دیدار حضرتش ایستادم .
در همان لحظه به دلیل رد شدن بسیارى از زائران حرم امام حسین(علیه السلام) از كنار آن حضرت، به ذهنم خطور كرد كه آیا تنها من توفیق دیدن مهدى (عجل الله تعالى فرجه شریف) را دارم یا آن كه دیگران نیز آن حضرت را دیده، ولى نمى شناسند؟ از این جهت از فردى كه كنارم ایستاده بودم، پرسیدم: آیا شما چنین آقایى را با این مشخصات در حرم مى بینید؟
با نگاه متعجبانه و منفى آن مرد! دریافتم كه این تنها منم كه توفیق دیدارش را یافته ام، پس با عشق فراوان بر او حریصانه مى نگریستم، تا شاید غم سال ها دورى را با لحظاتى شیرین جبران نمایم .
پس از مدتى آن حضرت به همراهى یارشان از جاى برخاسته و از حرم خارج شدند، در همان لحظه قدرت حركت خویش را بازیافتم، پس ‍ به دنبالشان دویدم، ولى اثرى از آنان نیافتم!

مرحوم محدث زاده اضافه مى فرمود:

از آن روز به بعد مرحوم محقق حالات معنوى عجیبى داشت كه ما به حالات وى سخت غبطه مى خوردیم.

[="blue"]منبع: تشرف یافتگان، از مجموعه شمیم عرش، پژوهشكده تزكیه اخلاقى امام على علیه السلام[/]

نه وصلت دیده بودم كاشكى اى گل نه هجرانت
كه جانم در جوانى سوخت اى جانم به قربانت
تـحمـل گـفتى و مـن هم كـه كـردم سـال ها، اما
چـقـدر آخــر تـحـمـل، بـلكه یـادت رفت پیمانت

تشرف حاج علي بغدادي به محضر امام عصر(عج)

مرحوم حاج ميرزا حسين نوري(ره) در معرفي حاج علي بغدادي(ره) مي‏نويسد:

حاج علي مذكور، پسر حاج قاسم كرادي بغدادي است و او از تجّار و فردي عامي است. از هر كس از علما و سادات عظام كاظمين و بغداد كه از حال او جويا شدم، او را به خير و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح كردند.

مرحوم علامه نوري كه خود حاج علي بغدادي را از نزديك ديده و حكايت او را از زبانش شنيده، چنين مي‏نويسد:

در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تأليف كتاب «جنة‏المأوي» بودم عازم نجف اشرف شدم براي زيارت مبعث، سپس به كاظمين مشرف شدم و پس از تشرف و زيارت به خدمت جناب آقا سيد حسين كاظميني(ره) كه در بغداد ساكن بود رفتم و از ايشان تقاضا كردم جناب حاج علي بغدادي را دعوت كند تا ملاقاتش با حضرت بقية‏ الله‏ (ارواحنا فداه) را نقل كند، ايشان قبول نمود. و حاج علي بغدادي را دعوت نمود كه با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سيمايش به قدري هويدا بود كه تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتي كه در امور ديني و دنيوي داشتند، يقين و قطع به صحت واقعه پيدا كردند.

و مرحوم حاج شيخ عباس قمي(ره) در كتاب مفاتيح الجنان مي‏نويسد:

از چيزهايي كه مناسب است نقل شود حكايت سعيد صالح متقي حاج علي بغدادي(ره) است كه شيخ ما در جنة‏المأوي و نجم الثاقب نقل فرموده: «كه اگر نبود در اين كتاب شريف مگر اين حكايت متقنه صحيحه، كه در آن فوايد بسيار است و در اين نزديكي‏ها واقع شده، هر آينه كافي بود.»(1)

حاج علي بغدادي نقل كرده است كه:

هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بيست تومان از آن پول را به جناب «شيخ مرتضي» دادم و بيست تومان ديگر را به جناب «شيخ محمدحسن مجتهد كاظميني» و بيست تومان به جناب «شيخ محمدحسن شروقي» دادم و تنها بيست تومان ديگر به گردنم باقي بود، كه قصد داشتم وقتي به بغداد برگشتم به «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» بدهم و مايل بودم كه وقتي به بغداد رسيدم، در اداي آن عجله كنم.

در روز پنجشنبه‏اي بود كه به كاظمين به زيارت حضرت موسي بن جعفر و حضرت امام محمدتقي عليهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» رسيدم و مقداري از آن بيست تومان را دادم و بقيه را وعده كردم كه بعد از فروش اجناس به تدريج هنگامي كه به من حواله كردند، بدهم.

و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حركت كردم، ولي جناب شيخ خواهش كرد كه بمانم، عذر خواستم و گفتم: بايد مزد كارگران كارخانه شَعربافي را بدهم، چون رسم چنين بود كه مزد تمام هفته را در شب جمعه مي‏دادم.

لذا به طرف بغداد حركت كردم، وقتي يك سوم راه را رفتم سيد بزرگواري را ديدم، كه از طرف بغداد رو به من مي‏آيد چون نزديك شد، سلام كرد و دست‏هاي خود را براي مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم.

بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگي بود.

ايستاد و فرمود: «حاج علي! به كجا مي‏روي؟»

گفتم: كاظمين(عليهما‌السلام) را زيارت كردم و به بغداد برمي‏گردم.

فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»

گفتم: يا سيدي! متمكن نيستم.

فرمود: «هستي! برگرد تا شهادت دهم براي تو كه از مواليان (دوستان) جد من اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) و از مواليان مايي و شيخ شهادت دهد، زيرا كه خداي تعالي امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.»

اين مطلب اشاره‏اي بود، به آنچه من در دل نيت كرده بودم، كه وقتي جناب شيخ را ديدم، از او تقاضا كنم كه چيزي بنويسد و در آن شهادت دهد كه من از دوستان و مواليان اهل بيتم و آن را در كفن خود بگذارم.

گفتم: تو چه مي‏داني و چگونه شهادت مي‏دهي؟!

فرمود: «كسي كه حق او را به او مي‏رسانند، چگونه آن رساننده را نمي‏شناسد؟»

گفتم: چه حقي؟ فرمود: «آنچه به وكلاي من رساندي!»

گفتم: وكلاي شما كيست؟ فرمود: «شيخ محمدحسن!»

گفتم: او وكيل شما است؟! فرمود: «وكيل من است.»

اينجا در خاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل كه مرا به اسم صدا زد با آن كه مرا نمي‏شناخت كيست؟

به خودم جواب دادم، شايد او مرا مي‏شناسد و من او را فراموش كرده‏ام!

باز با خودم گفتم: حتماً اين سيد از سهم سادات از من چيزي مي‏خواهد و خوش داشتم از سهم امام(عليه‌السلام) به او چيزي بدهم.

لذا به او گفتم: از حق شما پولي نزد من بود كه به آقاي شيخ محمدحسن مراجعه كردم و بايد با اجازه او چيزي به ديگران بدهم.

او به روي من تبسمي كرد و فرمود: «بله بعضي از حقوق ما را به وكلاي ما در نجف رساندي.»

گفتم: آنچه را داده‏ام قبول است؟ فرمود: «بله»

من با خودم گفتم: اين سيد كيست كه علماء اعلام را وكيل خود مي‏داند و تعجب كردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وكيل هستند.

سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زيارت كن.»

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف كاظمين مي‏رفتيم. چون به راه افتاديم ديدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفيدي جاري است و درختان مركبات ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ميوه، آن هم در وقتي كه موسم آنها نبود بر سر ما سايه انداخته‏اند.

گفتم: اين نهر و اين درخت‏ها چيست؟

فرمود: «هر كس از دوستان كه جد ما را زيارت كند و زيارت كند ما را، اينها با او هست.»

گفتم: سؤالي دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: مرحوم شيخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزي نزد او رفتم شنيدم مي‏گفت: كسي كه در تمام عمر خود روزها روزه بگيرد و شب‌ها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از دوستان حضرت اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) نباشد! براي او فائده‏اي ندارد!

فرمود: «آري والله‏ براي او چيزي نيست.»

سپس از احوال يكي از خويشاوندان خود سؤال كردم و گفتم: آيا او از دوستان حضرت علي (عليه‌السلام) هست؟

فرمود: «آري! او و هر كه متعلق است به تو.»

گفتم: اي آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: روضه خوان‏هاي امام حسين(عليه‌السلام) مي‏خوانند: كه سليمان اعمش از شخصي سؤال كرد، كه زيارت سيدالشهدا(عليه‌السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب ديد، كه هودجي(مركبي) در ميان زمين و آسمان است، سؤال كرد كه در ميان اين هودج كيست؟

گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خديجه كبري(عليهما‌السلام) هستند.

گفت: كجا مي‏روند؟ گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زيارت امام حسين(عليه‌السلام) مي‏روند و ديد رقعه‌هايي را از هودج مي‏ريزند كه در آنها نوشته شده:

«امان من النار لزوار الحسين(عليه‌السلام) في ليلة الجمعة امان من النار يوم القيامة»؛ (امان‌نامه‏اي است از آتش براي زوار سيدالشهدا (عليه‌السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قيامت). آيا اين حديث صحيح است؟

فرمود: «بله راست است.»

گفتم: اي آقاي من صحيح است كه مي‏گويند: كسي كه امام حسين(عليه‌السلام) را در شب جمعه زيارت كند، براي او امان است؟

فرمود: «آري والله‏». و اشك از چشمان مباركش جاري شد و گريه كرد.

گفتم: اي آقاي من سؤال دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: در سال 1269 به زيارت حضرت علي بن موسي الرضا(عليه‌السلام) رفتم در قريه درود (نيشابور) عربي از عرب‏هاي شروقيه، كه از باديه‌نشينان طرف شرقي نجف اشرف‌اند را ملاقات كردم و او را مهمان نمودم از او پرسيدم: ولايت حضرت علي بن موسي الرضا(عليه‌السلام) چگونه است؟

گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است كه من از مال مولايم حضرت علي بن موسي الرضا(عليه‌السلام) مي‏خورم نكير و منكر چه حق دارند در قبر نزد من بيايند و حال آن كه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئيده شده. آيا صحيح است؟ آيا علي بن موسي الرضا(عليه‌السلام) مي‏آيد و او را از دست منكر و نكير نجات مي‏دهد؟

فرمود: «آري والله‏! جد من ضامن است.»

گفتم: آقاي من سؤال كوچكي دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: زيارت من از حضرت رضا(عليه‌السلام) قبول است؟ فرمود: «ان شاءالله‏ قبول است.»

گفتم: آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: زيارت حاج احمد بزازباشي قبول است يا نه؟ (او با من در راه مشهد رفيق و شريك در مخارج بود)

فرمود: «زيارت عبد صالح قبول است.» گفتم: آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»

گفتم: فلان كس اهل بغداد كه همسفر ما بود زيارتش قبول است؟ جوابي نداد.

گفتم: آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»

گفتم: آقاي من اين كلمه را شنيديد؟ يا نه! زيارتش قبول است؟

باز هم جوابي ندادند. (اين شخص با چند نفر ديگر از پولدارهاي بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم كشته بود).

در اين موقع به جايي رسيديم، كه جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر كاظمين در مقابل قرار گرفته بود و قسمتي از آن جاده متعلق به بعضي از ايتام سادات بود، كه حكومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوا كه از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمي‏كردند ولي ديدم آن آقا از روي آن قسمت از زمين عبور مي‏كند!

گفتم: اي آقاي من! اين زمين مالي بعضي از ايتام سادات است تصرف در آن جايز نيست!

فرمود: «اين مكان مال جد ما، اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) و ذريه او و اولاد ماست. براي ما تصرف در آن حلال است.»

در نزديكي همين محل باغي بود كه متعلق به حاج ميرزا هادي است او از ثروتمندان معروف ايران بود كه در بغداد ساكن بود.

گفتم: آقاي من مي‏گويند: زمين باغ حاجي ميرزا هادي مال حضرت موسي بن جعفر(عليهما‌السلام) است، اين راست است يا نه؟

فرمود: «چه كار داري به اين!» و از جواب اعراض نمود.

در اين وقت رسيديم به جوي آبي، كه از شط دجله براي مزارع كشيده‏اند و از ميان جاده مي‏گذرد و بعد از آن دو راهي مي‏شود، كه هر دو راه به كاظمين مي‏رود، يكي از اين دو راه اسمش راه سلطاني است و راه ديگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب ميل كرد به راه سادات.

پس گفتم: بيا از اين راه، يعني راه سلطاني برويم.

فرمود: «نه! از همين راه خود مي‏رويم.»

پس آمديم و چند قديم نرفتيم كه خود را در صحن مقدس كاظمين كنار كفشداري ديديم، هيچ كوچه و بازاري را نديديم. پس داخل ايوان شديم از طرف «باب المراد» كه سمت شرقي حرم و طرف پايين پاي مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ايستاد. پس فرمود: «زيارت كن!» گفتم: من سواد ندارم. فرمود: «براي تو بخوانم؟» گفتم: بلي!

فرمود: «أدخل يا الله‏ السلام عليك يا رسول الله‏ السلام عليك يا اميرالمؤمنين...» و بالاخره بر يك يك از ائمه سلام كرد تا رسيد به حضرت عسكري(عليه‌السلام) و فرمود:
«السلام عليك يا ابا محمدالحسن العسكري.»

بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را مي‏شناسي؟»

گفتم: چطور نمي‏شناسم. فرمود: «به او سلام كن.»

گفتم: «السلام عليك يا حجة‏الله‏ يا صاحب الزمان يابن الحسن.»

آقا تبسمي كرد و فرمود: «عليك السلام و رحمة‏الله‏ و بركاته.»

پس داخل حرم شديم و خود را به ضريح مقدس چسبانديم و ضريح را بوسيديم به من فرمود: «زيارت بخوان.»

گفتم: سواد ندارم. فرمود: «من براي تو زيارت بخوانم؟» گفتم: بله.

فرمود: «كدام زيارت را مي‏خواهي؟» گفتم: هر زيارتي كه افضل است.

فرمود: «زيارت امين الله‏ افضل است»، سپس مشغول زيارت امين الله‏ شد و آن زيارت را به اين صورت خواند:

«السلام عليكما يا اميني الله‏ في ارضه و حجتيه علي عباده اشهد انكما جاهدتما في الله‏ حق جهاده، و عملتما بكتابه و اتبعتما سنن نبيه(عليه‌السلام) حتي دعا كما الله‏ الي جواره فقبضكما اليه باختياره والزم اعدائكما الحجة مع ما لكما من الحجج البالغة علي جميع خلقه...» تا آخر زيارت.

در اين هنگام شمع‏هاي حرم را روشن كردند، ولي ديدم حرم روشني ديگري هم دارد، نوري مانند نور آفتاب در حرم مي‏درخشند و شمع‏ها مثل چراغي بودند كه در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود كه به هيچ وجه ملتفت اين همه از آيات و نشانه‏ها نمي‏شدم.

وقتي زيارتمان تمام شد، از طرف پايين پا به طرف پشت سر يعني به طرف شرقي حرم مطهر آمديم، آقا به من فرمودند: آيا مايلي جدم حسين بن علي(عليهما‌السلام) را هم زيارت كني؟»

گفتم: بله شب جمعه است زيارت مي‏كنم.

آقا برايم زيارت وارث را خواندند، در اين وقت مؤذن‏ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.»

ما با هم به مسجدي كه پشت سر قبر مقدس است رفتيم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ايشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ايستادم و نماز خواندم، وقتي نمازم تمام شد، نگاه كردم ديدم او نيست با عجله از مسجد بيرون آمدم و در ميان حرم گشتم، او را نديدم، البته قصد داشتم او را پيدا كنم و چند قِراني به او بدهم و شب او را مهمان كنم و از او نگهداري نمايم.

ناگهان از خواب غفلت بيدار شدم، با خودم گفتم: اين سيد كه بود؟ اين همه معجزات و كرامات! كه در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت كردم! از ميان راه برگشتم! و حال آن كه به هيچ قيمتي برنمي‏گشتم! و اسم مرا مي‏دانست! با آن كه او را نديده بودم! و جريان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و ديدن درخت‌ها! و آب جاري در غير فصل! و جواب سلام من وقتي به امام زمان(عليه‌السلام) سلام عرض كردم! و غيره...!!

بالاخره به كفشداري آمدم و پرسيدم: آقايي كه با من مشرف شد كجا رفت؟

گفتند: بيرون رفت، ضمناً كفشداري پرسيد اين سيد رفيق تو بود؟

گفتم: بله. خلاصه او را پيدا نكردم، به منزل ميزبانم رفتم و شب را صبح كردم و صبح زود خدمت آقاي شيخ محمدحسن رفتم و جريان را نقل كردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به اين وسيله فهماند، كه اين قصه را به كسي اظهار نكنم و فرمود: خدا تو را موفق فرمايد.

حاج علي بغدادي(ره) مي‏گويد:

من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقية‏الله‏ (عج الله‏ تعالي فرجه الشريف) را به كسي نمي‏گفتم. تا آن كه يك ماه از اين جريان گذشت، يك روز در حرم مطهر كاظمين سيد جليلي را ديدم، نزد من آمد و پرسيد: چه ديده‏اي؟

گفتم: چيزي نديدم، او باز اعاده كرد، من هم باز گفتم: چيزي نديده‏ام و به شدت آن را انكار كردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و ديگر او را نديدم.(2)

(ظاهراً همين برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علي بغدادي(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، براي مردم نقل كند).

پي‏نوشت‌ها:

1- مفاتيح الجنان 484.
2- نجم الثاقب، ص 484، حكايت 31/ بحارالانوار، ج 53، ص 317.

مقدس اردبیلی


سید میر علّام تفرشی از شاگردان مرحوم مقدس اردبیلی می گوید:

شبی در تاریكی استادم را دیدم كه به سمت حرم امیرمؤمنان (ع) آمدند در به روی ایشان باز شد، داخل رفتند و صدای مكالمه‎ای را می شنیدم.

بعد دوباره در باز شد بیرون آمدند و به سمت مسجد كوفه رفتند. من نیز ایشان را دنبال كردم.
در آنجا نیز وارد محراب امیرالمومنین(ع) شدند و من صدای مكالمه مبهمی را شنیدم. در برگشت به سمت نجف ایشان متوجه من شدند.

من ایشان را به امیرمؤمنان(ع) قسم دادم كه قضیه امشب چه بود. ایشان بعد از اینكه از من قول گرفت: این قضیه را تا آخر عمرشان برای كسی نگویم،

فرمودند: بعضی مسائل مشكل برایم پیش آمده بود كه در حّل آنها متحیّر بودم. از این رو متوسّل به امیر مؤمنان شدم، ایشان مرا به فرزندشان حضرت مهدی (ع) كه امام زمان ماست ارجاع دادند

و فرمودند: ایشان در مسجد كوفه‎اند. به آنجا آمدم سؤالهارا جواب گرفتم و اكنون به نجف بر می گردم[=Calibri].(1)

پی نوشت:
1-نجم الثاقب (همان) ص454

الیوم استعمال توتون و تنباكو....

در زمانی كه استعمار انگلیس امتیاز انحصاری كشت و فروش توتون و تنباكو را در ایران بدست گرفت و قصد نفوذ و استعمار كشور را داشت، علماء در صدد مقابله بر آمدند.
آیه الله سید محمد فشاركی نزد استادشان میرزای شیرازی بزرگ آمده و طی صحبت صریحی از ایشان می خواهند، بر علیه استعمار انگلیس قیام كرده و موضع شدیدی اتّخاذ نماید.
حضرت آیه الله العظمی میرزای شیرازی نظری به ایشان افكنده می فرماید: «مدّتهاست كه در فكر آن بودم ودر این مدّت، جهات مختلف این فتوی را بررسی كردم تا اینكه دیروز به نتیجه نهائی رسیدم

و امروز به سرداب مقدّس رفتم تا از مولایم امام زمان (ع) اجازه حكم بگیرم و آقا نیز اجازه فرمودند و قبل از آمدن شما حكم را نوشتم».

ارتباط با امام زمان(عج) اینگونه بود كه ایشان حكم الهی خود را به این مضمون صادر كردند.
«الیوم استعمال توتون و تنباكو بأیّ نحوكان، در حكم محاربه با امام زمان ـ سلام الله علیه ـ است.»
وطومار استعمار را در كشور ایران با عنایت حضرت ولی عصر (عج) در آن زمان در هم پیچیدند.(1)

پی نوشت:
1- عنایت حضرت مهدی (ع) به علماء و طلاب ـ ص48


آیه الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی(ره)

آیه الله بهجت فرمودند: «آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) برای یكی از علماء سنّی مجلس فاتحه اقامه كرد.

شخصی به ایشان اعتراض می‎كند كه چرا از سهم امام (ع) اینگونه مجالس را برگذار می كنید.
ایشان به شخص معترض ورقه سبزی را نشان داده بود كه بنابر نقل، به خطّ و امضای حضرت غایب ( عج) بود و ایشان هم یقین كرده بود كه ورقه از جانب حضرت است

كه به مرحوم سید اجازه داده بود كه: «سهم امام را در آنچه موجب اعتلای مذهب حق است صرف نماید(1)

پی نوشت:
1-در محضر آیه الله العظمی بهجت ـ ص281

حضرت آیه الله العظمی مرعشی نجفی (ره)

بنابر آنچه در زندگینامه معظّم‎له ذكر شده، ایشان سه مرتبه موفق به تشرّف به خدمت حضرت شدند:

«در ایّام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت (ع) در نجف اشرف شوق زیاد جهت دیدار جمال مولایمان بقیه‎الله الاعظم (عج) داشتم.

با خود عهد كردم كه چهل شب چهار‎شنبه پیاده به مسجد سهله بروم؛ به این نیّت كه جمال آقا صاحب الامر (عج) را زیارت و به این فوز بزرگ نائل شوم.

تا 35 یا 36 شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً این شب، رفتنم از نجف به تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود[=Calibri].

[=Calibri] نزدیك مسجد سهله خندقی بود. هنگامی كه به آنجا رسیدم بر اثر تاریكی شب وحشت و ترس وجودِ مرا فرا گرفت... ناگهان صدای پائی از دنبال سر شنیدم كه بیشتر ترسیدم.
برگشتم به عقب، سیّد عربی را با لباس اهل بادیه دیدم. نزدیك آمد و با صدای فصیح گفت: «ای سید، سلام علیكم» ترس و وحشت به كلی از وجودم رفت و تعجب آور بود كه در این تاریكی ایشان چگونه متوجّه سیادت من شد.

به هر حال سخن گفته و می رفتیم. از من سؤال كرد: قصد كجا داری؟گفتم مسجد سهله. گفت: به چه جهت؟

گفتم: به قصد تشّرف زیارت ولی عصر (ع) مقداری كه رفتیم به مسجد زیدبن صوحان رسیدیم، داخل شده و نماز خواندیم و بعد از دعائی كه سیّد خواند كه كأن دیوار و سنگها با او دعا می خواندند انقلاب عجیبی در خودم احساس كردم كه از وصف آن عاجزم.

بعد سیّد فرمود: تو گرسنه‎ای و سه قرص نان و سه خیار سبز تازه در سفره داشت كه باهم خوردیم و من به این معنی منتقل نشدم كه در وسط زمستان خیار تازه از كجا آمده سپس داخل مسجد سهله شده ایشان اعمال مقامات را انجام دادند ومن هم تبعیت كردم و نماز مغرب و عشاء را هم به ایشان اقتدا نمودم...

بعد به ایشان گفتم: چای و قهوه و یا دخانیات میل دارید؟ فرمودند: اینها از فضول زندگی است و ما از این فضولات دوریم»...

بعد صحبتهائی بین آن بزرگوار و آقای مرعشی رّد و بدل می شود و آقا سفارشاتی به ایشان می كنند از جمله تأكید بر خواندن زیارت عاشوراء و قرائت قرآن.

سپس آقای مرعشی به جهت حاجتی از مسجد بیرون رفته و به ذهنشان خطور میكند كه این بزرگوار كیستند؟ برمی گردد و دیگر آقارا نمی بیند و یقین می كند كه حجت ابن‎الحسن المهدی (ع) بوده‎اند[=Calibri](1)[=Calibri]

یكی دیگر از تشرفات ایشان در سامرّاء[=Calibri](2)در سرداب مقدّس بعد از اینكه چند شب در آنجا بیتوته كرده و به حضرت متوسل می شوند، رخ می دهد و تشرف دیگر در مسیر رفتن به امامزاده سید محمد (ع[=Calibri]) حاصل می گردد[=Calibri].(3)

[=Calibri]
پی نوشت:
[=Calibri][=Calibri]1- شیفتگان حضرت مهدی (عج) ـ ج 1 ـ ص 130، احمد قاضی زاهدی گلپایگانی،
[=Calibri][=Calibri]2- همان / ص139
[=Calibri]3-همان /ص135

حضرت آیه الله قاضی(ره)

آقا سیّد هاشم حدّاد فرموده اند: «حضرت آقا [=Calibri](آیه الله قاضی) خیلی در گفتارشان و در قیام و قعودشان و به طور كلی در مواقع تغییر از حالتی به حالت دیگر خصوص كلمه «یا صاحب الزمان» را بر زبان جاری می‎كردند.

یك روز یك نفر از ایشان پرسید: آیا شما خدمت حضرت ولیّ عصر ارواحنافداه مشرّف شده‎اید؟ فرمودند: كور است هر چشمی كه صبح از خواب بیدار شود ودر اوّلین نظر نگاهش به امام زمان (عج)نیفتد[=Calibri](1)

دأب و عادت ایشان در تربیت شاگردان بر این بوده كه در ابتدا احادیث مربوط به غیبت و ظهور ولی عصر (عج) را برای آنها تدریس می‎فرمودند[=Calibri].(2)
[=Calibri]
مرحوم علامه طباطبائی نقل كرده‎اند كه: «مرحوم قاضی می‎فرمود، در روایت است وقتی حضرت قائم ظهور می‎كند و یاران ایشان گِرد او جمع می شوند

حضرت به آنها مطلبی می گوید كه همه گرد عالم متفرّق می شوند و چون دارای طّی‎الارض هستند همه جا را تفحص كرده، درمی یابند كه غیر از ایشان كسی دارای ولایت مطلقه الهیه نیست، به مكه بر می گردند و با ایشان بیعت میكنند.

آنگاه ایشان فرمودند: آن كلمه ای راكه حضرت به یاران خویش می گوید و متفرق می شوند من می‎دانم كه چیست.»
و این سخن بلندی است كه مرحوم قاضی [=Calibri](ره) فرمودند[=Calibri](3)

[=Calibri]پی نوشت:
[=Calibri][=Calibri]1- اسوه عارفان:(گفته ها و ناگفته ها درباره مرحوم قاضی(ره)) ص109 ـ صادق حسن زاده، محمودطیار مراغی
[=Calibri][=Calibri]2- همان ص172
[=Calibri]3- مهر تابان ـ ص226 ـ علامه سید حسین حسینی طهرانی

حضرت آیه الله العظمی بهاءالدینی

حجت الاسلام حیدری كاشانی در كتاب سیری در آفاق اینگونه نقل كرده‎اند:

«آنچه خود از دو لب مبارك حضرت آیه الله بهاءالدینی(ره) شنیدم، این بود كه فرمودند:
‌مدّت شصت سال بود كه ما آرزوی زیارت حضرت را داشتیم یك روز در حال نقاهت و كسالت در این اطاق خوابیده بودم یك مرتبه آقا از در اطاق دیگر وارد شد.

سلام محكمی به من كرد آن‎چنان سلامی كه در مدت شصت سال كسی چنین سلامی به ما نكرده بود .
و آن قدر گیج شدیم كه نفهمیدیم جواب سلام را دادیم یا نه. آقا تبسّمی كرد و احوالپرسی و از آن در خارج شد[=Calibri](1)[=Calibri]

یكی دیگر از شاگردان ایشان می گوید: «‌مدّتی بود آقا در قنوت نماز‎ها تغییر رویه داده و به جای دعاهای مرسوم، دعای فرج حضرت ولی عصر (عج[=Calibri]) «اللّهم كن لولیّك الحجه بن الحسن(ع)...» را می خواندند .
وقتی در فرصت مناسبی علت را از ایشان جویا شدیم، فرمودند: «‌حضرت پیغام دادند در قنوت به‎من دعا كنید[=Calibri].»(2)

[=Calibri]پی نوشت:
[=Calibri][=Calibri]1- سیری در آفاق ـ(زندگینامه حضرت آیه الله العظمی بهاالدینی (ره)) ـ ص375ـ حسین حیدری كاشانی
[=Calibri]
[=Calibri][=Calibri]2- حاج آقا رضا بهاء الدینی، آیت بصیرت / ص107

[h=1][/h]
شاید برای تو هم اتفاق افتاده باشد که شیفته و مشتاق چیزی بوده باشی و مدت ها در آرزوی وصال آن بسوزی و به ناچار بسازی.
تا پیش از رسیدن به مراد دلت، تمام فکر و ذکرت وصال است و وصال. ولی کافی است فقط یک مرتبه گرچه برای مدت بسیار اندک مرادت حاصل شود، آن وقت است که تمام وجودت لبریز می شود از حسرت و بی تابی.
به قول معروف: تا ندیده ای و نرسیده ای فقط یک درد داری، ولی پس از وصول، هزار و یک درد داری ...
شدت این اشتیاق به ارزش مرادت نیز وابسته است که هر اندازه اهمیت بیشتری داشته باشد شیدایی بعدی بیشتر خواهد بود.
این حکایت، شرح حال تشرف یکی از اولیاء مخلص خداوند به محضر ولی الله الاعظم حضرت مهدی صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که از قول یکی از شاگردان ایشان نقل شده است.
نام اصلی او «سید ذبیح الله قوامی» است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شده تر است. پس از وفاتش، «آیت الله سید محمدرضا بهاء الدینی» فرمود: « آقا فخر "سلمان زمان" بود.»
بنابر آنچه در شرح حال او نقل شده است، در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. در اوائل جوانی از هوش و استعداد ویژه ای برخوردار بود. با جدیت درس می خواند و هدفش دریافت بورسیه برای تکمیل تحصیلات خود در خارج از کشور بود. در آن زمان، عده ی کمی می‌توانستند بورسیه تحصیلی بگیرند و به کشورهای اروپایی اعزام شوند.
بالاخره تلاش این جوان خوش سیما به بار نشست و قرعه به نام وی افتاد. ولی می‌گویند روز اعزام، به عللی که فقط خدا می‌داند، کمی دیر به فرودگاه رسید. هواپیما پرواز کرد و این جوان جویای نام، از پرواز جا ماند...
راه دیگری نداشت. به ناچار ناراحت و غمگین، از فرودگاه برگشت. آن همه تلاش و کوشش و تکاپو به هدر رفته بود. یأس و ناامیدی وجودش را پر کرد و شعله‌های آرزو، در دلش به خاموشی ‌گرایید.

عشق به لقاء پروردگار و جذبه ی اتصال با ولی الله زمان (علیه السلام) شور عشقی درون حاج آقا فخر به وجود آورده بود و روز به روز عطش وصال محبوب در وی شدت می گرفت. و سرانجام کار به آنجا رسید که در امام زمانش ذوب شد و به قول معروف؛ "ره صد ساله را یک شبه طی کرد" و متصل به دریای بی کران معرفت الله گردید

روزی از روزها با عارف واصل؛ شیخ مرتضی زاهد (رحمة الله علیه) برخورد کرد. کسی نمی داند در آن لحظات بین آن دو چه حرف هایی رد و بدل شد؟ ولی هرچه بود نفس قدسی شیخ مرتضی مسیر و سرنوشت جوان تهرانی را متحول کرد و از آن روز به بعد گویی انسان جدیدی متولد شد. حتی ظاهرش هم عوض شد. تمام لباس های به روز خود را کنار گذاشت و عبایی به دوش انداخت.
عشق به لقاء پروردگار و جذبه ی اتصال با ولی الله زمان (علیه السلام) شور عشقی درون حاج آقا فخر به وجود آورده بود و روز به روز عطش وصال محبوب در وی شدت می گرفت. و سرانجام کار به آنجا رسید که در امام زمانش ذوب شد و به قول معروف؛ "ره صد ساله را یک شبه طی کرد" و متصل به دریای بی کران معرفت الله گردید.
جناب حجة الاسلام محمد علی شاه آبادی نقل کرد:
پس از درگذشت عابد مجاهد و عارف ربانی، مرحوم حاج آقا فخر تهرانی، مرحوم حجة الاسلام حاج شیخ حسن معزی فرمود:
عادت مرحوم حاج آقا فخر تهرانی این بود که وقتی به مجلس علماء وارد می شد، در کنار در ورودی نشسته و با احترام خاصی از هر گونه اظهار فضلی دوری می نمود!
روزی در اواخر عمر وی، در محفلی که حضرات علماء و از جمله آیة الله حسن زاده نیز شرکت داشتند، ناگاه مرحوم حاج آقا فخر تهرانی با لباسی نامرتب و عبایی که معلوم بود روی زمین کشیده شده، وارد مجلس شد و بر خلاف همیشه، در گوشه ای با حالتی بسیار مضطربانه نشست؛ پس از پایان یافتن مجلس و رفتن حضار و حضرات آقایان، وقتی از حالت اضطراب و ناراحتی اش پرسیدم، او رو به من کرد و با افسوس فراوان گفت: یک عمر آرزوی دیدار حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم، حال که نصیبم شد، اکنون از دوری وصالش آرامش ندارم!

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

سيد بحرالعلوم (ره ) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد.
در بين راه راجع به اين مساله , كه گريه بـر امـام حسين (ع ) گناهان را مى آمرزد, فكر مى كرد.
همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـيد و سلام كرد.
بعدپرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفته اى ؟ و در چه انديشه اى ؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد من هم اهل باشم ؟
سـيـد بـحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداى تعالى اين همه ثواب به زائريـن و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداء (ع ) مى دهد, مثلا در هرقدمى كه در راه زيارت بـرمـى دارد, ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى يك قطره اشك تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود؟
آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن ! من براى شما مثالى مى آورم تا مشكل حل شود.
سـلـطـانـى بـه همراه درباريان خود به شكار مى رفت .
در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد.
خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد.
در آن سياه چـادر, پيرزنى را با پسرش ديد.
آنان در گوشه خيمه عنيزه اى داشتند (بز شيرده ) و از راه مصرف شير اين بز, زندگى خود را مى گرداندند.
وقـتى سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولى به خاطر پذيرايى از مهمان , آن بز را سربريده و كباب كردند, زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد, از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد.
در نـهـايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش راداده باشم ,چه عملى بايد انجام بدهم ؟
يكى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهيد.
ديگرى كه از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد.
يكى ديگر گفت : فلان مزرعه را به ايشان بدهيد.
سـلطان گفت : هر چه بدهم كم است , زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام .
چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند.
من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سيدالشهداء (ع ) هرچه از مال و منال و اهـل و عـيـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرين و گريه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد, نبايد تعجب نمود, چون خدا كه خـدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء (ع )بدهد, پس هر كارى كه مى تواند, انجام مى دهد, يعنى با
صـرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و گريه كنندگان آن حضرت , درجاتى عنايت مى كند.
در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى داند.
چون شخص عرب اين مطالب را فرمود, از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد

موضوع قفل شده است