صحبت با یک شهید

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
صحبت با یک شهید



در حرم عسکریین صلوات الله علیهما بودیم بعد از زیارت چند نفری دور هم نشسته بودیم و صحبتمون به بچه های جبهه و جنگ و ایثارگری های رزمندگان کشیده شد برادر جانبازی هم در جمع ما بود که از بچه های تهران بود و اثرات جنگ روی صورتش مشخص بود.
ایشان هم شروع کرد از خاطراتی که داشت برای ما گفت و از شهدا برای ما تعریف کرد، صحبت به اینجا که رسید با لحنی جدی که آمیخته به شوخی هم بود گفتم شما چرا خودت شهید نشدی؟
او پاسخ عجیبی به من داد:
گفت: من شهید شدم!
بعد اشک از چشمانش جاری شد و اشاره به ضریح کرد و گفت به این امام قسم من شهید شدم!
گفتم: چطور؟
گفت مگه نمیبینی؟ و بعد اثر زخم زیر گلوش رو نشون داد و گفت من پشت خاکریز سرم رو بلند کردم ناگهان تیر زیر فکّم خورد دردی شدیدی احساس کردم و بیهوش شدم، تیر از پشت چشمم رد شده بود و به بالای ابرو رسیده بود که بعدا اون تیر رو از طریق دهانم بیرون آورده بودن.
بعد از اینکه من به شدت زخمی شده بودم و تیر به سرم اصابت کرده بود و بیهوش شده بودم، منو به داخل آمبولانس گذاشته بودند.
ناگهان دیدم داخل آمبولانس بالای سر جنازه خودم نشسته ام و برادرا مشغول تنفس دادن به من بودند و تلاش میکردن من رو احیا کنند و من می خندیدم.
در این حالت ناگهان دیدم سقف آمبولانس باز شد و تونلی از نور سفید ایجاد شد و من داخل اون تونل شدم و با سرعت نور داخل اون حرکت کردم تا اینکه به جایی رسیدم که تصور کردم آنجا آسمان اول است و سپس چند سؤال از من پرسیدند و من از آن قسمت عبور کردم و به نظر خودم وارد آسمان دوم شدم همین اتفاق افتاد و سپس آسمان سوم اونجا هم سؤالاتی کردند و تموم شد بعد گفتن آرزویی نداری گفتم نه آرزویی ندارم ، فقط یه دختر کوچولو دارم نگرانش هستم، تکلیف او چی میشه؟
همین که این حرف رو زدم دستش رو به نشانه برگشت حرکت داد و به من گفت برگرد.
ناگهان دیدم دوباره داخل آمبولانس هستم و همه اون دردها دوباره به سراغم اومده!!!

راوی:محمد مهدی مهدی یار