شوخ طبعی‌ها و حکایات طلبگی: آخوند فقط حاج فتح الله لا غير (فردا همه مهمون من)

تب‌های اولیه

10177 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

اینم یه شعر تقدیم به طلاب از زبان طلاب!

ما حوزویان...

ما حوزویان طلایه داریم
از وضع جهان گلایه داریم

یک دست رسائل و مکاسب
در دست دگر کفایه داریم

در این قفسه کتاب لمعه
در آن قفسه هدایه داریم

در حوزه به جای واحد و ترم
ما رتبه و سطح و پایه داریم

درس علما شفاء و اسفار
ما مبتدیان بدایه داریم

چون آخر علم و عقل هستیم
در سال نهم نهایه داریم

هم مثل چراغ می درخشیم
هم بر سر خلق سایه داریم

ما را نتوان شناخت هرگز
ما سیصد و شصت لایه داریم

محمد عابدینی

شعار علما: العلما باقون، البقیه درب و داغون!!

[SPOILER]من پستم را اینجا گذاشتم حالا جناب حامی میتونید امشب با خیال راحت تاپیک را به خواب شبانه بفرستید![/SPOILER]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]خيلي جالب بود[/]

عيالات متحده

آقاي خوش‌خيال مي‌گفت: يعني ميشه من چهار تا زن بگيرم، يكي از يكي بهتر و زيباتر و مهربون‌تر باشن و همگي با من مهربون باشن، دوسم داشته باشن و خودشونم اجماعا با هم رابطه مسالمت‌آميز و خوبي داشته باشن، منم بهشون بگم عيالات متحده!
گفتم: الأبل في الخواب بيند الپنبة الدانةگهي لُپ لُپ خورَد گهي سُك سُك.[1]

[1]. مهندس پيري به نام «خداپناهي» منشي جوانش را زن دوم خود كرد. دوستانش زان پس صداش مي‌زدند «پناه برخدا».

منبع: محمدحسين قديري شوخ طبعي هاي طلبگي، ص81

هاله نور;625636 نوشت:
ولی استاد فوق العاده ای بودند (به نظرم ازم خیلی ناراحت باشه که این همه زحمتی که برای من کشید رو به نتیجه نرسوندم ... ای کاش از فرصت استفاده میکردم)

جناب؛ هنوز که زنده اید! از قدیم گفته اند: ماهی را هر وقت از آب بگیرید می میره! در ضمن گفتن همه دردها چاره دارن بجز مرگ! شما که زنده اید و هنوز شکار نشده اید! بجای حسرت خوردن سعی کنید عوطه بخورید و با یه شنای زیبا یه شیرجه عمیق برید توی دریای قرآن!
استاد حامی هم که هستند و هدایتتان می کنند! شاید شدید عارفی چیزی؛ ما هم هی میگیم: این عارف، زمانی هم سایتی ما بود!!!

آقا شما هم مثل من هستید یا من فقط اینجوریم؟ وقتی یکی زیر پستم دکمه صلواتو می زنه. میرم پستای بالا و پایین پستمو نگاه می کنم ببینم کلا از همه تشکر کرده یا فقط از پست من خوشش اومده؟ :hamdel:
.
.
.
خیلی حساسم Smile

عزیزم;624984 نوشت:

بخدا بعضی وختا احساس ترحم میکنم نسبت به عرب ها
بنده خدا ها برا حرف زدنشون باید معادله چند مجهولی حل کنن

ولی بنده برای بعضی های دیگه احساس ترحم میکنم :
دیروز داشتم معنی لغات را ازیک کتاب درسی چک میکردم دیدم امورش و پرورش معنی کلمه فارسی گدا را کلمه عربی سائل نوشته!!!!!
یکبار هم دیدم کلمه انگلیسی ایمیل را به کلمات انگلیسی پست الکترونیک ترجمه فرمودند!!!
یکجا دیگری موبایل را به تلفن همراه ترجمه کردند که تلفن یک کلمه خارجی و همراه یک کلمه صددرصد فارسی است!!!!!!

کلا نبوغ دارن بعضی ها در حد لالیگا ...

yaHosseinDS;625667 نوشت:
آقا شما هم مثل من هستید یا من فقط اینجوریم؟ وقتی یکی زیر پستم دکمه صلواتو می زنه. میرم پستای بالا و پایین پستمو نگاه می کنم ببینم کلا از همه تشکر کرده یا فقط از پست من خوشش اومده؟ :hamdel:
.
.
.
خیلی حساسم :)

حالا شما که خوبید! یک سایتی بود آقایانش خیلی اعتماد به سقف بودند. اگر پستشان را لایک میکردی یا نقل قول میکردی فکر میکردند عاشقشان شدی!!
اگر درخواست اد میدادند و تایید میکردی با تفاخر میگفتند چی شد تایید کردید!!!

خدا نکند برای کسی اد میدادی می گفتند: کاری از دستم برایتان ساخته است که اد فرستادید؟؟

افق هم ظرفیتش تکمیل شده بود بس که دخترها محو شده بودند در آن :khaneh::Khandidan!:

روز پنجشنبه به مناسبت میلاد پیامبر اکرم برنامه ای تحت عنوان «جشن خاتم» روی آنتن شبکه تهران رفت که حضور یک روحانی با لباس متفاوت از نقاط قابل توجه آن بود. این روحانی با لباس زرد و عبا و عمامه مشکی در برنامه حاضر شده بود. این روحانی ضمن هماهنگ بودن جوراب و کفشش با لباس هایش، ساعت مچی زرد هم به دست بسته بود.



روحانيون در محيط كار و صنعت
برخي مي گويند مي خواهيم بياييم حوزه چون محيطش معنوي است بله در حوزه زمينه مساعدي براي رشد اخلاقي و خودسازي وجود دارد. ولي نبايد فراموش كنيم كه يك روحاني بعد از تحصيلات وارد حوزه هاي مختلف در جامعه اسلامي مانند آموزش و پرورش، مساجد، نيروي انتظامي، دستگاه قضايي، نويسندگي و نشر كتاب، بيمارستان ها و صنايع و معادن و....مي شود.
تصوير زير جمعي از روحانيون هستند كه برخي از آنها حدود بيست است كه روحاني كارخانه هاي بزرگ هستند جالب است بدانيد اين كارخانه با درآمد بسيار بالايي دارد ولي اين روحانيون محترم با دريافتي زير چهار صد هزار تومان آنجا تبليغ ديني مي كنند. (درآمد يك نيروي رسمي كه با سيكل وارد اين كارخانه شده است با مزايا حدود 2ميليون تومان است)
اغلب اين بزرگوران براي رسيدن به محيط كار مسافت حدود 70-90 كيلومتر را طي مي كنند.

گفتني است كارخانه هاي بزرگ با مجموعه خانواده آنها حدود 20 هزار نفر است بنابراين جا دارد اين كارخانه ها اين روحانيون را به صورت رسمي مي پذيرفت و از آنها براي موارد ذيل كمك مي گرفت:
- نماز جماعت
- سخنراني
- مشاوره هاي ديني (تربيتي، اخلاقي، احكام و....) به صورت حضوري، تلفني، پيامكي، وبلاگ نويسي، هفته نامه، مكاتبه اي و....
- حمايت از قشر كارگري كه در اطراف همين صنايع بزرگ به كار گرفته مي شود و حقوق اغلب آنها داده نمي شود(
شركت ها نيروي كاري را جذب مي كنند حقشان را نمي دهند اگر شكايتي بكنند سريع از كار بي كار مي شوند. بيشتر اين شركت ها با تأخير در پرداخت حقوق نيروهاي كاريشان با پول آنها به عنوان سرمايه كار مي كنند)
نكته: جالب اين كه الان افرادي فكر مي كنند اين روحانيون در اين كارخانه ها همه كاره هستند و از مدير كل هم بالاتر هستند و درخواست كمك و استخدام دارند

در فيلم پرده نشين حاج آقاي شهيد به پسرش محمدحسين حرفي زد كه در روايات ما هم هست
گفت پسرم اگر كسي بتواند طلب مردم را بدهند و ندهد هر شبي كه بگذرد كاري او را به عنوان دزدي ثبت مي كنند.

[="Tahoma"][="DarkGreen"]


[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

مراسم شهيد داريم
تشريف بياوريد با ذكر يك صلوات علي (عليه السلام پسند)
http://www.askdin.com/thread35366.html#post625964
[/]

مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد در

راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد به منزل برگشت و پس از تعویض

لباس دوباره روانه مسجد شد .

دوباره همانجا سر خورد و به گودال افتاد. مرد به سوی خانه برگشت

برای بار سوم لباس پوشید و روانه خانه خدا گردید

وقتی به گودال آب رسید دید مردی فانوس به دست منتظر او ایستاده ...

مرد فانوس به دست گفت من منتظر تو هستم تا تو را به سلامت به مسجد رسانم

عابد قصه ما از او تشکر کرد و با هم روانه مسجد شدند

وقتی به مقصد رسیدند مرد عابد قصه ما از مرد فانوس به دست پرسید

تو که هستی و برای چه به من کمک کردی .. مرد فانوس به دست جواب داد ....

من شیطانم .. بار اول که به زمین خوردی دوست میداشتم که ازبرگشتن منصرف

شدی ولی تو با برگشت خود موجب شدی خداوند تمام گناهان خویشاوندانت را

عفو نمایدو در مرتبه دوم که به زمین خوردی لباس پوشیدی و برگشتی

خداوند گناهان تمام مردم دهکده ات را بخشید

ترسیدم اگر بار دیگر به زمین بخوری خداوند به خاطر تو از سرتقصیرات تمام

مردم زمین بگذرد بنابراین چاره را در آن دیدم که شما را به سلامت به مقصد رسانم

فرشته از شیطان پرسید:
قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟
شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
شیطان پرسید:
قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».

«ملا فتح‏اللَّه كاشانى» در تفسير منهج الصادقين، و «آيت اللَّه كلباسى» در
كتاب انيس الليل نقل كرده ‏اند:

در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت.

مردم به خاطر آلودگى او جنازه‏اش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و

محلّ پر از زباله‏اى انداختند و رفتند.

شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار
و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از

گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟

جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:

يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.

اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.

مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و

كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» .

شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت: گوش کن!

می خواهم چیزی برایت تعریف کنم.
دوستی به تازگی در مورد تو می گفت....
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی،
بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یانه؟
کدام سه صافی؟
اول از میان صافی واقعیت. آیامطمئنی چیزی که تعریف می کنی
واقعیت دارد؟-نه
من فقط آن را شنیده ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.

سری تکان داد و گفت:
پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای.
مسلما چیزی که می خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد،
باعث خوشحالی ام می شود.
- دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی کند،
حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است.
آیا چیزی که می خواهی تعریف کنی،
برایم مفید است و به دردم می خورد؟
نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت:
پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید،
آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی

علاقه به مستحبات
سال دوم طلبگي يك هم حجره اي داشتيم كه اصلا مسئوليتي قبول نمي كرد بعد از نماز آن قدر دير مي آمد حجره كه ناهار آماده شده باشد البته نسبت به من سنش كمتر بود چيزي در حدود 18 سال داشت.
روزهايي گذشت و من گفتم درست ميشه چيزي نگفتم
اون روزها بخش سمعي بصري با من و هم بحثم بود بعد نماز يك ساعتي هم آنجا مي رفتم بعد سريع مي رفتم نون بخرم و فكر ناهار باشم.
تا اين بالاخره روزي به شوخي به ايشان گفتم
درويش كه نيستي؟
با تعجب گفت : نه، چطور مگه؟!!
گفتم: آخه يه درويشي با كارواني همراه شد. هرجا پياده مي شدند كه غذايي بخورند و استراحتي كنند او در تهيه غذا كمك نمي كرد. مي گفتند شما آب بياور مي گفت به مولا حال نيست
مي گفتند برو هيزم جمع كن
مي گفت به مولا حال نيست
مي گفتند به اسب ها علوفه و جو بده
مي گفت: به مولا حال نيست
خلاصه درويش رفت استراحت كند و آنها به اتفاق مقدمات پختن كباب را فراهم كردند سفره پهن شد. رئيس كاروان دلش به رحم آمد گفت يكي برود او را صدا كند.
آنها گفتند اصلا و ابدا او مسئوليتي قبول نكرد.
رئيس كاروان گفت: تعارف كنيد مي دانيد كه او خواهد گفت به مولا حال نيست.
با استدلال قانع كننده رئيس سكوت حكم فرماشد يكي ياعلي اي گفت. بلند شد و رفت به درويش گفت: درويش جان: خسته نباشيد سفره پهن است بفرماييد ناهار!
درويش كلاهش را از روي صورتش برداشت با چشمكي پرسيد چي؟
مرد سرش را خارانيد و تأملي كرد كمي به چپ و راست نگاه كرد
درويش يك چشمك ديگر با اون يكي چشمش زد و به ايما گفت موضوع چيه؟
مرد دوباره با آن درستش سرش را خارانيد و كمي به راست و چپ نگاه كرد و گفت: ميگم درويش جان ....
هنوز مرد سخنش تمام نشده بودم كه درويش خواست با چشم سومش چشمك بزند ولي چون نداشت باز با همان چشم اولش چشمك زد و گفت بابا اين را كه گفته بودي
.
.
شوخي كردم درويش همان اول با شنيدن كلمه ناهار سريع مانند ژيمناستيك كارها از حالت خوابيده جستي زد و كاهش را برسرش گذاشت و گفت: يا مولا و رفت سر سفره نشست.

سخنم كه به اينجا رسيد هم حجره ايم گفت: بله حق داريد ولي من بعد از نماز بايد مستحبات و تعقيبات داشته باشم
گفتم عزيز دل برادر من و دوستان ديگر هم تعقيبات را دوست داريم از شما چه پنهان كه تعقيبات هم ما را خيلي بيشتر دوست دارد ولي اين درست نيست كه بار زندگي ات را روي دوش ديگران بيندازيد. تا حالا فكر كرديد چرا وقتي مي خواهي هم حجره انتخاب كني افراد از تو فراري هستند و بچه هاي مدرسه قبلي شما حاضر نشدند با شما هم حجره شوند و تك و تنها مانده بودي و ما خودمان گفتيم بيا حجره ما؟
همه مي گويند ايشان مسؤليت نمي پذيرد و اين بد است. بيشتر خودت ضربه مي خوري!

[="Tahoma"][="DarkGreen"]آ سيد مهدي ( آخوند لات ها)
قسمت اول
[FLV]http://hn8.asset.aparat.com/aparat-video/8cc31458544b06eff835c48abc260e2c1961703__55851.mp4[/FLV]
[/]

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد. سقراط به مرد جوان گفت كه همراه او به كنار رودخانه بيايد. وقتي به رودخانه رسيدند هر دو وارد آب شدند به حدي كه آب تا زير گردنشان رسيد. در اين لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زير آب برد. مرد تلاش مي كرد تا خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج كرد و اولين كاري كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود.
سقراط از او پرسيد: «در زير آب تنها چيزي كه مي خواستي چه بود؟»
مرد جواب داد: «هوا.»
سقراط گفت: «اين رمز موفقيت است! اگر همانطور كه هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد»

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

هر روز صبح در دشتی از دشت های آفریقا غزالی چشم از خواب می گشاید.
غزال می داند در روزی که پیش رو دارد اگر می خواهد زنده بماند باید از سریع ترین شیر جنگل سریع تر بدود.
و هر روز صبح در همان دشت، شیری چشم از خواب می گشاید او هم می داند
برای این که زنده بماند باید از کندترین غزال دشت، سریع تر بدود.
مهم نیست شما غزال باشید یا شیر
وقتی خورشید طلوع کرد باید بهترین دونده باشید.

مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .
او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.
با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل...
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن...
حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه...

*

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند...

*

حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم...
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه...
سید انگار فکرش جای دیگری است...
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله...
سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!...
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش...
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است...
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!...
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور...
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد...

*

چندسال بعد...نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،
نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت...
آقا سید! من دیگر... خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است...

سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،
به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت...

سلام علیکم
حاجی حامی و عزیزان دیگر
به نظرم آمپر شماها بالا زده و کنترل خود را از دست داده اید !!!!
خیلی خوش تشریف دارید
شما رو به خدا و به این شوخی هایه . . . (!!!!؟؟؟؟؟؟َ) میسپارم
غیبت هم نکردم...رک و پوست کنده گفتم
درد جامعه ی ما چیه و شما کجاها هستید...
یا علی

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد… این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

[="Tahoma"][="DarkGreen"][h=1]آ سید مهدی قوام ( بخش سوم )[/h]

[/]

مقداد-عمار;626010 نوشت:
سلام علیکم
حاجی حامی و عزیزان دیگر
به نظرم آمپر شماها بالا زده و کنترل خود را از دست داده اید !!!!
خیلی خوش تشریف دارید
شما رو به خدا و به این شوخی هایه . . . (!!!!؟؟؟؟؟؟َ) میسپارم
غیبت هم نکردم...رک و پوست کنده گفتم
درد جامعه ی ما چیه و شما کجاها هستید...
یا علی

اما من هم مشکل دارم. خدا منو تافته جدا بافته نیافریده؟!
.
.
.
پدر فردا سخنرانی داشت و دنبال موضوع خوب می گشت و بچه تمرکز حواسی برای او نمی گذاشت. پدر تصمیم گرفت با تکه تکه کردن نقشه ای و با دادن فرصت به کودک برای تکمیل آن چند ساعتی از دستش خلاص شود. اما چند دقیقه بعد کودک آمد و نقشه را کامل تحویل داد! پدر پرسید چگونه انجام دادی؟ کودک گفت با کمک عکس آدمی که پشت نقشه بود. بله پدر موضوع سخنرانی فردا را پیدا کرد. "ما درست شویم تا دنیا ساخته شود"

حامی;626014 نوشت:
آ سید مهدی قوام ( بخش سوم )



آقا سید مهدی که من داستانشو بالا نوشتم؟ همونه؟

yaHosseinDS;626020 نوشت:
پدر فردا سخنرانی داشت و دنبال موضوع خوب می گشت و بچه تمرکز حواسی برای او نمی گذاشت. پدر تصمیم گرفت با تکه تکه کردن نقشه ای و با دادن فرصت به کودک برای تکمیل آن چند ساعتی از دستش خلاص شود. اما چند دقیقه بعد کودک آمد و نقشه را کامل تحویل داد! پدر پرسید چگونه انجام دادی؟ کودک گفت با کمک عکس آدمی که پشت نقشه بود. بله پدر موضوع سخنرانی فردا را پیدا کرد. "ما درست شویم تا دنیا ساخته شود"

یعنی تا حالا اینجوری قانع نشده بودما . . .

مقداد-عمار;626010 نوشت:
سلام علیکم
حاجی حامی و عزیزان دیگر
به نظرم آمپر شماها بالا زده و کنترل خود را از دست داده اید !!!!
خیلی خوش تشریف دارید
شما رو به خدا و به این شوخی هایه . . . (!!!!؟؟؟؟؟؟َ) میسپارم
غیبت هم نکردم...رک و پوست کنده گفتم
درد جامعه ی ما چیه و شما کجاها هستید...
یا علی

سلام
يعني ما كارم شبانه روز شوخي است. 5 ساعت است در سايت كار مي كنم آيا فقط شوخي كردم؟
بحث روحانيون، حق كشي كارگران و...در چند سطر بالا
بحث تعقيبات نماز را هم كه مطرح كردم اشاره به مسئوليت پذيري بود و...
شوخي سبك بوده؟
بفرماييد اصلاح كنم

[="Tahoma"][="DarkGreen"]دوستان از موضوع بحث خارج مشويد :
حكايات و شوخ طبعي هاي طلبگي
[/]

حامی;626030 نوشت:
سلام
يعني ما كارم شبانه روز شوخي است. 5 ساعت است در سايت كار مي كنم فقط شوخي كردم
بحث روحانيون حق كشي كارگران در چند سطر بالا
بحث تعقيبات نماز را هم كه مطرح كردم اشاره به مسئوليت پذيري بود
شوخي سبك بوده بفرماييد اصلاح كنم

علیکم السلام
من به اشتباه خود پی برده و از جامعه ی روحانیت و دوستان پوزش میطلبم...شما خیلی زحمت میکشید ...حرفم کلی بود
به امید درست شدن مشکلات جوانان و جامعه به این سایت میایم و حقیقتا مشکلات ما حل شده است و اکنون میایم 4 تا پند و نصیحت و لطیفه بخوانیم و لذت ببریم...
به امید دیدار

حامی;625987 نوشت:
بخش سمعي بصري با من و هم بحثم بود

حامی جان! دیگه انتظار نداشتم از تو هم غلط املایی بگیرم!
خدایا! تو را به نمره 20 های املای درگاهت قسم!
مشکل املای کارشناسان اسک دین را برطرف بفرما...
آمیــــــــــن...
نه! این صدای آمین این جمعیت نبود!
یه بار دیگه!
خدایا! تو را به تمام املاهایی که تا به حال تصحیح کردی قسمت میدم!
املای کارشناسان اسک دین را تصحیح بفرما...
الهی آمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
آمین گوی بلند لال ممیران...
بالنبیّ و آله...

مقداد-عمار;626040 نوشت:
علیکم السلام
من به اشتباه خود پی برده و از جامعه ی روحانیت و دوستان پوزش میطلبم...شما خیلی زحمت میکشید ...حرفم کلی بود
به امید درست شدن مشکلات جوانان و جامعه به این سایت میایم و حقیقتا مشکلات ما حل شده است و اکنون میایم 4 تا پند و نصیحت و لطیفه بخوانیم و لذت ببریم...
به امید دیدار

خوب خدا رو شکر :Nishkhand:

بچه محله امام رضا;626041 نوشت:

حامی جان! دیگه انتظار نداشتم از تو هم غلط املایی بگیرم!
خدایا! تو را به نمره 20 های املای درگاهت قسم!
مشکل املای کارشناسان اسک دین را برطرف بفرما...
آمیــــــــــن...
نه! این صدای آمین این جمعیت نبود!
یه بار دیگه!
خدایا! تو را به تمام املاهایی که تا به حال تصحیح کردی قسمت میدم!
املای کارشناسان اسک دین را تصحیح بفرما...
الهی آمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
آمین گوی بلند لال ممیران...
بالنبیّ و آله...

حالا که زیر پست هیچکس صلوات نمیذاری منم زیر پستت صلوات نمی ذارم :Nishkhand:

[="Arial"]

yaHosseinDS;626051 نوشت:
حالا که زیر پست هیچکس صلوات نمیذاری منم زیر پستت صلوات نمی ذارم

به جهنــــــــم:Nishkhand:

سنت پیامبر اسلام -صلی الله علیه و آله- این است که ایشان، همواره هدیه را می پذیرفتند و اگر آن هدیه خوردنی بود از آن می خوردند و به یارانشان هم تعارف می کردند(در یکی از همان هدیه ها بود که مسموم شدند و سالها بعد در اثر همان سم به شهادت رسیدند.)
روزی شخصی برای پیامبر، ظرفی انگور، هدیه آورد.
پیامبر مشغول خوردن شدند...یاران پیامبر منتظر بودند که به آنها هم تعارف شود....اما پیامبر تا دانه ی آخرش را خودشان خوردند و همواره به به و چه چه می کردند و آب دهان یاران به راه افتاده بود!
آن شخص هدیه دهنده هم از خوشحالی پیامبر بسیار مسرور شده بود.

پس از اینکه آن شخص رفت، از پیامبر پرسیدند که چرا این دفعه برخلاف همیشه، یارانش را در خوردن هدیه شریک نکرد!
ایشان گفتند:
"این انگور از زهرمار هم تلخ تر بود! اما من عمداً به به و چه چه می کردم تا یک وقت ناراحت نشود و نخواستم این خوشحالی اش را از بین ببرم. اما اگر به شما تعارف می کردم شما با رفتار خود تلخ بودن انگور را ابراز می کردبد و او می رنجید"

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

[=arial]محضر بزرگی رسیدند و از کرامات حامی پرسیدند.
بزرگ در جواب آنها سکوت عمیقی کرد.
عمق سکوتش چندان بود که گویند پس از سالیان دراز هنوز موفق به خروج از آن نشده و هر از گاهی فریاد کمک خواهیش از ته سکوتش شنیده می شود.....
حکایات بچه محله امام رضا، جلد اول، چند صفحه مونده به اخر

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

بچه محله امام رضا;626041 نوشت:
حامی جان! دیگه انتظار نداشتم از تو هم غلط املایی بگیرم!
خدایا! تو را به نمره 20 های املای درگاهت قسم!
مشکل املای کارشناسان اسک دین را برطرف بفرما...
آمیــــــــــن...
نه! این صدای آمین این جمعیت نبود!
یه بار دیگه!
خدایا! تو را به تمام املاهایی که تا به حال تصحیح کردی قسمت میدم!
املای کارشناسان اسک دین را تصحیح بفرما...
الهی آمیــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــن
آمین گوی بلند لال ممیران...
بالنبیّ و آله...

سلام بر شما
متوجه منظورتان نمي شوم:Nishkhand:[/]

حامی;626161 نوشت:

سلام بر شما
متوجه منظورتان نمي شوم:Nishkhand:

علیکم السلام
پس که اینطور؟!!!!!!
حیف که مسدود میشم و الا یه جوری متوجهت می‌کردم که نگو و نپرس:Nishkhand:

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

لبیک یا علی النقی;626088 نوشت:
سنت پیامبر اسلام -صلی الله علیه و آله- این است که ایشان، همواره هدیه را می پذیرفتند و اگر آن هدیه خوردنی بود از آن می خوردند و به یارانشان هم تعارف می کردند(در یکی از همان هدیه ها بود که مسموم شدند و سالها بعد در اثر همان سم به شهادت رسیدند.)
روزی شخصی برای پیامبر، ظرفی انگور، هدیه آورد.
پیامبر مشغول خوردن شدند...یاران پیامبر منتظر بودند که به آنها هم تعارف شود....اما پیامبر تا دانه ی آخرش را خودشان خوردند و همواره به به و چه چه می کردند و آب دهان یاران به راه افتاده بود!
آن شخص هدیه دهنده هم از خوشحالی پیامبر بسیار مسرور شده بود.

پس از اینکه آن شخص رفت، از پیامبر پرسیدند که چرا این دفعه برخلاف همیشه، یارانش را در خوردن هدیه شریک نکرد!
ایشان گفتند:
"این انگور از زهرمار هم تلخ تر بود! اما من عمداً به به و چه چه می کردم تا یک وقت ناراحت نشود و نخواستم این خوشحالی اش را از بین ببرم. اما اگر به شما تعارف می کردم شما با رفتار خود تلخ بودن انگور را ابراز می کردبد و او می رنجید"

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

برعكس هم هست
بنده خدايي انار خوشمزه ..( همه بگيد به ...بلندتر بـــــــــــــه) مي خورد. دوستانش با حسرت نگاه مي كردند و كه ديد اگر تقسيم شود چيزي به او نمي رسد گفت حيف كه نمي تونم از اين انار حتي يك دانه اش را هم به شما بدهم. ميگويند در بين اين دانه ها يك دانه بهشتي دارد و نيت دارم يك دانه بهشتي بخورم[/]

[="Arial"]

بچه محله امام رضا;626096 نوشت:
محضر بزرگی رسیدند و از کرامات حامی پرسیدند.
بزرگ در جواب آنها سکوت عمیقی کرد.
عمق سکوتش چندان بود که گویند پس از سالیان دراز هنوز موفق به خروج از آن نشده و هر از گاهی فریاد کمک خواهیش از ته سکوتش شنیده می شود.....
حکایات بچه محله امام رضا، جلد اول، چند صفحه مونده به اخر

حیف این همه تعریف و تمجید که از حامی کردم!
اونوقت از پشت خنجر زد!:Shekastan Del: :hey: :crying:

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]خانواده مسلمانان
[/]

[="Arial"]

حامی;626540 نوشت:
شناخت سه سوته دنیای زنان

چون تاپیک در مورد شوخ طبعی و حکایات طلبگی است خواهشمند است پست های غیر مرتبط با این تاپیک را در تاپیک مربوطه قرار دهید
:Nishkhand::Nishkhand::Nishkhand:

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

بچه محله امام رضا;626552 نوشت:
چون تاپیک در مورد شوخ طبعی و حکایات طلبگی است خواهشمند است پست های غیر مرتبط با این تاپیک را در تاپیک مربوطه قرار دهید

استاد مي گفت: گاهي شاگرد از استادش هم بيشتر رشد مي كنم باورم نمي شد
تا اين كه بعينه ديدم شما را ..ماشاالله:Nishkhand: نه اين كم بود اين يكي شايد خوب باشه:khandeh!:[/]

موضوع قفل شده است