وضو خونه می گفت روزی جوونی حرفی زد خیلی خنده ام گرفت.
توی پارک یه جوونی به سمت من اومد. موقع اذان مغرب بود گفت حاج آقا ببخشید وضوخونه کجاست؟:please: من ساختمانی را به او نشان دادم که تابلوی توالت روش زده بود.( منظور این بود که همون جا میشه وضو هم گرفت.):khoshAamad: با خنده گفت: ببخشید شرمنده من می خواستم جایی بروم که وضو بگیرم نه که وضویم را باطل کنم توالت وضو را باطل می کنه:aatash:
5- به نظر شما این درست است که همه مردان هوسران دنبال ازدواج مدت دارند؟
6- به نظر شما این درسته که در این ازدواج خانم ها ابزار شهوت مردان هستند؟
چون این ازدواج در کشور قاچاقی شده است. طبیعی است سوء استفاده ها هم چه از سوی مردان و چه از سوی زنان زیاد است که توضیح خواهم داد که داستان چیه. البته قانونی نشد این ازدواج بیشتر برای زن استرس داره یعنی زن از فرزند و جامعه و نوع نگرش وحشت دارد؟ از بچه دار شدن وحشت دارد؟ و....این نوع ترس ها برای مرد یا نیست یا کم است.
احساس بی ارزشی و هوسرانی
مسلما برخی از مردان بالهوس در پی شهوتشان هستند و تنوع طلب هستند که هم اسلام و هر انسان سلیم العقلی با آن مخالف است. در کل دنیا برای فردی که بر هوسش کنترل دارد احترام قائل می شوند و هوسران منفور است البته هوسران در کل احساس ارزشمندی بالایی ندارد و همین اضطراب برایش ایجاد می کند که برای رفع همین استرس به اشتباه از استمنا یا زنا یا چشم چرانی و یا ازدواج های شرعی استفاده می کند. درست مانند فرد چاقی که برای چاقی اش نگران است و با خوردن زیادتر ناخودآگاه به جنگ چاقیش می رود در احادیثی داریم :کسی که که شهوتش را نمی تواند کنترل کند کرامت ندارد کسی که احساس ارزشمندی ندارد از شرش ایمن نباشید.
آیت الله مکارم یک جمله دارند که یک کتاب ارزش دارد: ازدواج موقت فلسفه روشنی دارد و برای هوسرانی نیست.
اما متأسفانه افراد هوس ران نه به خود رحم می کنند و نه به آبروی دیگری و نه به دین. اگر فرد مذهبی ای هوسرانی کند و سبب تضعیف جایگاه این حکم شرعی شود و مردم را از دین زده کند فردای قیامت باید جوابگو باشد.
یک اشتباه
نمی دانم کی تو مخ ما کرده که شهوت جنسی یک خیابان یک طرفه برای مرد است نه روایات ما صریحا می گوید حقیقت این که است که خیابان دو طرفه است. یعنی زن هم در ارتباط جنسی با شوهرش باید ارضا شود و اگر غیر از این باشد مرد به وظیفه اش عمل نکرده است من خواننده را به کتاب احادیث پزشکی آقای ری شهری ارجاع می دهم.
بله زن و مرد تأکید می کنم زن و مرد همان گونه که نیاز به غذا و آب دارند نیاز جنسی دارند. اگر بگوییم زن نیاز جنسی ندارد یعنی در واقع گفته ایم زن انسان نیست. اتفاقا ما داریم زنانی را که به دلیل ناتوانی جنسی شوهر یک عمر از روی حیا( حالا کار ندارم مذموم یا ممدوح) می سازند و می سوزند. و برخی هم جدا می شوند. و برخی هم متأسفانه اهل خیانت می شوند خیانت به خود به خدا به همسرشون به خانمی دیگر و....
در کل به نظر من ترویج ازدواج موقت رسالت فعلی ما نیست. با مشکلات، شایعات و سوء تفاهم ها رسالت جدی ما بیان چارچوب ها و تفکیک باورهای غلط و درست و رد شایعات و آسیب ها است و که این مصاحبه در نوع خود همین کار را می کند و من از این جهت از شما که بانی این کار شده اید تشکر می کنم.
زن نگیری ها:Esteghfar:
می گفت: با جوانی که از من درباره ازدواج راهنمایی می خواست مشغول صحبت بودم بابای پیرش هم از دور استراق سمع می کرد.
وقتی به جوان گفتم که مراقب باش گولت نزنند و زن بهت ندهند باباش شیرجه زد بین ما ها و گفت: حاج آقا از شما انتظار نداشتم اگر می دونستم این حرف را بهش می زنید نمی ذاشتم با شما مشورت کنه.:pir: من هم با تعجب گفتم: خودت را در این شرایط جایی او بگذارید خداییش خودتون جای ایشون بودید با همین امکانات که او داره زن می گرفتید زود جواب نده کمی فکر کن و بگو.:soal: هنوز حرفم تموم نشده بود که داد زد یعنی چه بله حتماً زن می گرفتم.
گفتم: د نشد، اومدی نسازی ها.
خودت رو گول نزن جای او بودی زن می گرفتی یا دختر.:birthday::Doaa: جمله من تموم نشده بود که پیرمرد از خنده شروع کرد معلق زدن و بالاخره مُرد( کنایه از شدت کاره).:chakeretim:
میشه بی هیچ تشریفات و بیار و ببر و رسم و رسومات عریض و طویل و توقعات بیجا به سادگی ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگی؟ قضیه یه روز دو روز نیست از یه ماه دو ماه هم رد میکنه،
تازه توقعات و منتی که روی سر این جوون بیچاره که بخاطر حلال خدا هم میزارن بمونه،
بابا میخواد زن بگیره میخواد با یکی زندگیشو با یکی دیگه شریک شه نمیخواد که زندگی اونو به کل بخره یا زندگی خودشو بفروشه که
کاری میکنند که آدم حالش از خودشم بهم میخوره، از اینکه مجبوره از اینکه نیاز داره ازدواج کنه
اونوقت چجوری میخواد این زندگی شیرین باشه استوار باشه وقتی از همون اول تلخش میکنند؟
وقتی ازدواج دائم رو خود ما طوری کردیم که شده عین طناب دار که خودمون هم سفتش میکنیم نکنه یه وقت کسی هوس کنه دورش بپلکه چه توقعی میشه داشت؟
نمیخوام از ازدواج موقت دفاع کنم، ازدواج موقت هر بدی هم داشته باشه اینهمه بیا برو و توقع و بار منت رو دوشش نداره
بماند خیلی از مردهایی ام که ازدواج موقت میکنند مرد نیستن تهش میبینی نامردن چون اگه بتونن واسه خوشی خودشون جایی ام از زندگی اون بنده خدای طرف مقابل میزنند
آهای تویی که خودت ازدواج کردی حالا خودت شدی یه مخل سد راه ازدواج میدونم راحت واسه خودت میگردی اصلا واست مهم هم نیست ولی بدون، فردا جواب گناه خیلی از این ازدواج نکرده ها با توه، حالا هرکی هستی میخوای باش
حرف آخر، بیاید فرهنگ درست ازدواج رو جا بندازیم نه اینکه همش دنبال یه راه فرار واسه خودمون باشیم
میشه بی هیچ تشریفات و بیار و ببر و رسم و رسومات عریض و طویل و توقعات بیجا به سادگی ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگی؟ قضیه یه روز دو روز نیست از یه ماه دو ماه هم رد میکنه،
تازه توقعات و منتی که روی سر این جوون بیچاره که بخاطر حلال خدا هم میزارن بمونه،
بابا میخواد زن بگیره میخواد با یکی زندگیشو با یکی دیگه شریک شه نمیخواد که زندگی اونو به کل بخره یا زندگی خودشو بفروشه که
کاری میکنند که آدم حالش از خودشم بهم میخوره، از اینکه مجبوره از اینکه نیاز داره ازدواج کنه
اونوقت چجوری میخواد این زندگی شیرین باشه استوار باشه وقتی از همون اول تلخش میکنند؟
وقتی ازدواج دائم رو خود ما طوری کردیم که شده عین طناب دار که خودمون هم سفتش میکنیم نکنه یه وقت کسی هوس کنه دورش بپلکه چه توقعی میشه داشت؟
نمیخوام از ازدواج موقت دفاع کنم، ازدواج موقت هر بدی هم داشته باشه اینهمه بیا برو و توقع و بار منت رو دوشش نداره
بماند خیلی از مردهایی ام که ازدواج موقت میکنند مرد نیستن تهش میبینی نامردن چون اگه بتونن واسه خوشی خودشون جایی ام از زندگی اون بنده خدای طرف مقابل میزنند
آهای تویی که خودت ازدواج کردی حالا خودت شدی یه مخل سد راه ازدواج میدونم راحت واسه خودت میگردی اصلا واست مهم هم نیست ولی بدون، فردا جواب گناه خیلی از این ازدواج نکرده ها با توه، حالا هرکی هستی میخوای باش
حرف آخر، بیاید فرهنگ درست ازدواج رو جا بندازیم نه اینکه همش دنبال یه راه فرار واسه خودمون باشیم
در پناه حق موفق و موید باشید
سلام مطمئن هستم اگر كسايي باشند كه بخواهند با ديدگاه شما ازدواج كنند احتمال زياد خانواده هاشون مانع ميشن كه متاسفانه تعدادشون در خانواده هاي مذهبي هم كم نيست،شايد به خاطر نگراني از آينده و مشكلات اقتصادي است و... اما كسايي كه مشكل ازدواج دارن به خاطر مسائل اقتصادي كم نيستند. ان شاءالله خود حضرت صاحب امر عليه السلام مشكلات و حل كنند. بعد از امر مقدس ظهور....فقط ميشه به اين جوانها كه متاسفانه در آشنايان ما هم تعدادشون كم نيست،گفت كه تقواي الهي پيشه كنيد كه مهربانترين مهربانها هواي دل هاشونو داره... يا علي( عليه السلام) و التماس دعا
يه چيزي باب شده كه انگار غلط باب شده كه پسره ايمان داره اما كار نداره پس بهش زن بدين،اما اين پسره اگه ايمانش واقعآ ايمان بود مي دونست كه كار و كسب روزي حلال عين ايمانه...پس هيچ وقت بي كار نبود... بگذريم ،اين جور كه من برداشت كردم ديدگاه شما :با توكل ازدواج كردن و ساده گرفتن امر مقدس ازدواج، كه ديدگاه خوبي،البته من به عنوان يه فرد كاملآ بي تجربه و كم دانش ميگم ديدگاه خوبيه.
سو تفاهم نشه
کار نداشتن با کار نکردن فرق میکنه
یکی امکان کار کردن یا کاری که بتونه خرج یه زندگی رو بچرخه نداره یکی تنبله عرضه کار کردن نداره
این دومی اصلا قابلیت تشکیل زندگی رو نداره تشکیل هم بده قدرت ادارشو نداره چون اصلا رشد نکرده و هنوز معنی زندگی رو نمیدونه پس این طیف افراد رو نمیتونید وارد حیطه کنیم وارد هم شدن باید بندازیمشون بیرون! اون اول باید بره زندگی رو واسه خودش معنی کنه
الان حتی با ماهی 400 500 هزار تومن هم نمیشه ازدواج کرد! وقتی طرف خودش تنهایی با این حد درآمد ماهی 100 تومن هم ته حسابش نمیمونه چجوری میتونه ازدواج کنه؟ اقلکمش نباید 200 300 تومن باید اجاره خونه بده، از کجا؟
خودتون رو بزارید جای مرد! اصلا کاری به تفاوت های جنسی و فشارهایی که روشه ندارم، کدوم یکی از دخترا میتونه این سطح از توقعات و خواسته هارو برآورده کنه؟ اصلا هیچ نظری که از کجا باید این هزینه ها تامین بشه وجود داره؟
از هر راه، روش، پیشنهاد که یه جوون 18 ساله که نه درسش تموم شده نه سربازی رفته و نه کاری با درآمد آنچنانی داره بتونه ازدواج کنه استقبال میشه
سو تفاهم نشه
کار نداشتن با کار نکردن فرق میکنه
یکی امکان کار کردن یا کاری که بتونه خرج یه زندگی رو بچرخه نداره یکی تنبله عرضه کار کردن نداره
این دومی اصلا قابلیت تشکیل زندگی رو نداره تشکیل هم بده قدرت ادارشو نداره چون اصلا رشد نکرده و هنوز معنی زندگی رو نمیدونه پس این طیف افراد رو نمیتونید وارد حیطه کنیم وارد هم شدن باید بندازیمشون بیرون!
الان حتی با ماهی 400 500 هزار تومن هم نمیشه ازدواج کرد! وقتی طرف خودش تنهایی با این حد درآمد ماهی 100 تومن هم ته حسابش نمیمونه چجوری میتونه ازدواج کنه؟ اقلکمش نباید 200 300 تومن باید اجاره خونه بده، از کجا؟
خودتون رو بزارید جای مرد! اصلا کاری به تفاوت های جنسی و فشارهایی که روشه ندارم، کدوم یکی از دخترا میتونه این سطح از توقعات و خواسته هارو برآورده کنه؟
از هر راه، روش، پیشنهاد که یه جوون 18 ساله که نه درسش تموم شده نه سربازی رفته و نه کار با درآمد آنچنانی داره بتونه ازدواج کنه استقبال میشه
سوء تفاهمي فكر نكنم شده باشه. با در آمد كم ميشه زندگي كرد. به قول يكي از علما:زندگي را بسط ندهيد، با قناعت ميشه زندگي كرد،چون پر بركت ميشه و نا تموم،البته ان شاءالله.
با سلام
باتمام ارادتی که به شما و بحث های تان دارم:Gol: باید بگویم که تاپیک مستقل درباره ازدواج موقت وجود دارد . موضوع اصلی این تاپیک چیز دیگری است الان هم با سرعت نور داریم از بحث خارج می شویم. بنابراین
دعوت می کنم از شما بحث و مناظره های تان مربوط به ازدواج موقت را به آن جا منتقل فرمایید.
.
.
.
.
در غیر این صورت قیچی اصلاحاتم را مجبور به کار گیرم:ok:
در کل به نظر من ترویج ازدواج موقت رسالت فعلی ما نیست. با مشکلات، شایعات و سوء تفاهم ها رسالت جدی ما بیان چارچوب ها و تفکیک باورهای غلط و درست و رد شایعات و آسیب ها است و که این مصاحبه در نوع خود همین کار را می کند و من از این جهت از شما که بانی این کار شده اید تشکر می کنم.
ادامه مصاحبه 7 - ببخشید من در کار و کلام شما تناقض می بینم از یک سو فرموید رسالت فعلی ما تبلیغ ازدواج موقت و ترویج آن نیست از سویی می بینیم که شما رسما در دفترتان برای ازدواج موقت عقد می کنید افراد را؟
ببیند من ترویج نکردم افرادی در جامعه هستند چه زن و چه مرد که به هرحال دنبال روابط نامشروع نیستند و می خواهند کارشان شرعی باشد برخی صیغه عقد خودشان بلدند برخی فکر می کنند بلدند و برخی به رساله های مراجع رجوع می کنند و نزد ما نمی آیند و برخی بلد نیستند و از ما کمک می گیرند. این جا من چه کنم؟ بگویم کارتان غیر شرعی است بروید خجالت بکشید؟
به نظر شما با رد من آنها چه می کند سراغ دیگری می روند. و بالاخره یا از کس دیگری می پرسند و یا خدای ناکرده مثل برخی می گویند خودمون فارسی می خونیم و فوقش اگر مشکلی داشت توبه می کنیم.
8- بله ولی فکر می کنم باز هم جواب من را ندادید؟
من در دانشگاه و متن جامعه حضور دارم. با این همه محرکات درونی و بیرونی که ایجاد شد با این وضع طلاق هایی که هست با این اختلاط نابسامانی که زن و مرد در روابط خانوادگی و دانشگاه و سازمان های دولتی دارند بعید می دانم کسی نداند روابط نامشروع چقدر است؟ من کمتر می بینم کسی برای اینها چاره اندیشی کند اما متأسفانه وقتی خانم های محترمی به من گزارش می دهد که با مردی عقد موقت خواندم به دلیل مشکلات اقتصادی بعد هم نه این که کمک مالی به من نکرد و مهرم را نداد بلکه پولی از من قرض گرفت و دیگه آفتابی نشد چه کنم. که البته نمونه اش کم نیستند. ادامه دارد....
سلام. من جدیدا سه تا کتاب از خاطرات افرادی که رفتن جبهه( و عموما جوان بودن) خوندم. خاطرات رو با ذکر منبع اینجا می ذارم. اگر خواستید برای خوندن بقیه خاطرات به کتاب مراجعه کنید.
پ.ن: جناب حامی، ما چند هفته پیش در "خاطراتی که اسیرمان می کنند " منتظرتان بودیم. از شما دعوت ویژه کرده بودیم. هنوز هم منتظر حضورتان هستم.
این خاطرات از کتاب جاسم رمبو نوشته داوود امیریان هست:
دیوانه جبهه نگاهي به علي كردم و با افسوس گفتم:«بازم خوش به حال تو، من كه اگر حرف از جبهه بزنم، يا ننهام غش ميكند يا آقاجان. رودرواسي را ميگذارد كنار و با كمربند ميافتد به جانم. به جان علي، عشق جبهه دارد ديوانهام ميكند.» علي كه از دو ساعت پيش كلافه و بيحوصله پاي حرفهايم نشسته بود، مثل اسپندي كه روي آتش انداخته باشند، جست زد و با خوشحالي گفت:«آفرين، خودش است!» با حيرت پرسيدم:«چي؟» ـ ديوانگي! ترش كردم و گفتم:«مرد حسابي! دو ساعت است دارم درد دل ميكنم كه ننه و بابام نميگذارند بروم جبهه و ماندهام معطل اگر تو بروي جبهه، ديگر كي سنگ صبورم میشود! حالا پرت و پلا ميگويي؟» علي چفيهاش را دور گردن انداخت. عجب لباس نظامي خوشرنگي هم داشت. از آن لباس پلنگيها كه كماندوها به تن ميكنند. نيش علي تا بناگوش باز شد و گفت:«مگر دنبال راهي براي جيم شدن و آمدن به جبهه نيستي پسر عموجان؟» با خوشحالي گفتم:«هستم! اما چطور؟» ـ دندان روي جگر بگذار عزيزجان! ببينم، پول چقدر داري؟ ـ پول ميخواهي چهكار؟ اگر به فكر اين هستي كه با رشوه و پول مسئول ثبت نام را نرم كني، اشتباه ميكني. يك آدم سمج و بياحساسي است كه آن ورش ناپيدا! ماندهام معطل كدام دختر بيچارهاي قرار است زنش بشود! علي چشم دراند و جيغ زد:«اين قدر حرف نزن! پرسيدم چقدر پول داري! رد كن بيايد!» هر چه پول داشتم درآوردم. شد 35 تومان! علي پوزخندزنان گفت:«چهل پنجاه سال پيش، اين پول بس بود، اما حالا نه. مجبورم بهت قرض بدهم.» ـ آخه پول برای چي؟ ـ صبر داشته باش. نقشهاي كشيدهام كه رد خور ندارد. فقط بايد مثل بچة آدم به حرفهايم گوش بدهي و سوتي ندهي! يك موقع هم نخندي!
مادرم جيغ زد. ـ واي بسمالله، بچه چهكار ميكني؟ براي آنكه چشمم به حياط نيفتد و سرم گيج نرود، سرم را رو به آسمان بلند كردم. دستانم را از دو طرف باز كردم و خوشخوشانه خنديدم و فرياد زدم:«من يك هواپيماي جنگنده هستم. ميخواهم بروم بغداد را روي سر صدام خراب كنم!» مادرم يك جيغ بنفش ديگر كشيد. پايم لغزيد. خدايي شد كه با كله به كف حياط شوت نشد. كشيدم كنار و دور هرة پشت بام، شروع كردم به چرخيدن و جيغ زدن. بعد صداي شليك مسلسل درآوردم و مثلاً شروع به بمباران بغداد كردم. از پايين، سروصداي مادرم و همسايهها ميآمد. از پلهها رفتم پايين. زنهاي همسايه كه هميشه دنبال همچين سوژهاي بودند، ريخته بودند تو حياط و داشتند گلوگردن مادرم را ميماليدند و با چشمان حيرتزده نگاهم ميكردند. مادرم ناله كرد:«اي خدا، بچهام از دست رفت، ديوانه شده!» صغرا دماغو، دختر همسايه ديوار به ديوارمان، به بازوي مادرش چسبيد و الكي گفت:«مامان، من ميترسم!» خواستم در همان عالم ديوانگي، يك اردنگي مَشتي حوالهاش كنم، اما فكر بهتري به سرم زد. همان طور كه در فيلمهاي خارجي ديده بودم، جلوش زانو زدم و با لحن سوزناكي گفتم:«اي دختر شاه پريان، آيا همسر اين شوالية دلير ميشوي؟» نيش صغرا دماغو تا بناگوش باز شد. مادرش دستپاچه شد و صغرا را پشت خودش پناه داد و رو به مادرم گفت:«اِوا... عزيز خانم، پسرت راست راستكي خُل شده!» زنهاي همسايه پقي زدند زير خنده. درجا با همان لباس، شيرجه زدم تو حوض وسط حياط. آب پاشيد رو سر و بدن جماعت. از سرما داشتم يخ ميزدم. از حوض پريدم بيرون و نعره زدم:«من يك زيردريايي هستم. ميخواهم كشتيهاي عراق را غرق كنم!» اما توي دل، داشتم به خودم بد و بيراه ميگفتم كه چرا در آن سياهي زمستان كه تف ميكني تكه يخ روي زمين ميافتد، تو حوض شيرجه زدم! دويدم تو اتاقها و شروع كردم به لگدزدن و پنجول انداختن به در و ديوار و لحاف و تشك. با لگد، قابلمة پر از آبگوشت را پرت كردم تو حياط. متكا را گذاشتم روي سرم و با كله رفتم تو سينة ديوار. در همين لحظه، آقاجان و عمو اصغر از راه رسيدند. دست و پايم را گرفتند تا آرام شوم. جيغ ميزدم و خودم را تكان ميدادم تا از دستان پُر زورشان نجات پيدا كنم. عمو اصغر گفت:«بايد ببريمش پيش دعانويس، جني شده!» مادرم گريهكنان گفت:«طفل معصوم، از بس جبهه جبهه كرد، مغزش تكان خورد و خُل شد. يا ضامن آهو، دستم به دامنت. بچهام را شفا بده.» آقاجان گفت:«حالا چهكار كنيم؟» و صدای نجاتدهنده از پشت سر آقاجان آمد كه:«بايد ببريمش پيش دكتر اعتماد. شايد بفهمد دردش چيه.» علي با نگراني ساختگي جلوتر آمد و با دلسوزي نگاهم كرد و يك چشمك ريز زد و گفت:«بله، تنها راه اين است كه ببريمش دكتر، همين سر كوچه خودمان است.» لحظهاي بعد، در حالي كه دست و پايم را با طناب، درست و حسابي بسته بودند و روي شانة عمو بودم، روانة مطب دكتر اعتماد شديم. علي از پشت سر ميآمد و هرهر ميخنديد و من خدا خدا ميكردم كه نقشهمان بگيرد و دكتر اعتماد آبروريزي نكند. مادرم آلوچه آلوچه اشك ميريخت و در حالي كه يكبند دعا و صلوات ميفرستاد و به من فوت ميكرد، پشت سرمان ميآمد. مطب دكتر اعتماد شلوغ بود. آقاجان و عمو اصغر، بيتوجه به جماعت، در را باز كردند و مرا مثل گوشت قرباني انداختند روي تخت كنار ديوار. دكتر اعتماد كه يك پيرمرد لاغر چروكيده با عينك شيشه كلفت بود، با صداي نازكش جيغ زد:«اينجا چه خبره؟» مادرم آب دماغش را با پر چادر گرفت و گفت:«آقاي دكتر، دستم به دامنت، بچهام ديوانه شده. يك كاري بكنيد!» ـ من كه روانشناس نيستم. ببريدش جاي ديگر. علي رفت جلو و گفت:«سلام جناب دكتر. حال شما خوبه؟» دكتر اعتماد با ديدن علي تُرش كرد و گفت:«باشد، باشد. بگذاريد ببينم چهكار ميتونم بكنم. دورش را خلوت كنيد!» عمو اصغر گفت:«مراقب باشيد، آقا دكتر. مشت و لگد سنگيني دارد!» دكتر اعتنايي نكرد و بالاي سرم آمد. چشمم به قيافهاش كه افتاد، كم مانده بود پقي بزنم زير خنده. دكتر به بهانة اينكه ميخواهد نبضم را بگيرد، با انگشتان لاغر و استخوانياش مچ دستم را فشار داد و آهسته گفت:«امان از دست شما بچههاي سرتق و پررو!» بعد سربلند كرد و گفت:«اين جوان دچار جنون آني شده.» آقا جان با نگراني پرسيد:«يعني چي، آقاي دكتر؟» دكتر اعتماد با بداخلاقي گفت:«يعني اين كه عاشق شده و آدم عاشق دچار همچين جنوني ميشود. ببينيد دردش چيه!» آقاجان با حيرت به مادرم نگاه كرد و گفت:«عاشق كي شده؟» مادرم كه گريه و دعا يادش رفته بود، گفت:«واي خاك عالم، بچهام تو حياط به دختر كبرا خانم يك چيزهايي گفت ها!» ديدم كار دارد خراب ميشود. شروع كردم به داد و هوار كردن:«كربلا كربلا، ما داريم ميآييم... اي صدام نامرد، صبر كن تا بيايم و به خاك سياه بمالمت! جنگ جنگ تا پيروزي!» علي سريع گفت:«نه بابا، عاشق جبهه شده، نه عاشق آن صغرا دماغوي بدتركيب!» دكتر گفت:«اگر ميخواهيد حالش خوب شود، بايد اجازه بدهيد كه برود جبهه.» آقاجان گفت:«اگر با جبهه رفتن حالش خوب ميشود، من حرفي ندارم. فقط حالش خوب شود.» مادرم گفت:«حرف دل مرا زدي، حشمتخان!» كمكم دست و پايم شل شد. دكتر اعتماد لبخندزنان گفت:«مثل اين كه مريضتان دارد خوب ميشود. برويد به سلامت.» سه روز بعد، من و علي، پسرعموي نازنينم، روانة پادگان آموزشي شديم تا بعد به جبهه برويم. بله، من به كمك علي و صد البته با همكاري دكتر اعتماد كه در قبال دريافت صد تومان ناقابل، قبول كرده بود ديوانگي مرا تأييد كند، رزمنده شدم!
در جستجوی قهرمان آقا جان با خندهاي كه ترجمة نوعي از گريه بود، گفت:«همينمان مانده بود كه تو بروي جبهه! مطمئن باش پايت به آنجا برسد، صدام دودستي تو سرش ميزند و جنگ تمام ميشود!» كم نياوردم و گفتم:«من بايد به جبهه بروم، همين.» آقا جان ترش كرد و گفت:«روی حرف من حرف نباشد! بچه هم بچههاي قديم. ميبيني، حاج خانم؟» مادرم كه از سر صبح در حال اشك ريختن و آبغورهگيري بود، يك فين جانانه در دستمال كاغذي كرد و با صداي دورگه گفت:«من كه حريف اين نيموجبي نميشوم. رفته اسم نوشته و قرار است يك هفتة ديگر اعزام بشود. يك كاري بكن، حاج آقا!» آقا جان گفت:«ببين پسرم، تو بعد از هفت هشت تا بچة مرده، براي ما زنده ماندي. حالا ميخواهي دستي دستي خودت را به كشتن بدهي. فكر دل من و مادر پيرت را نميكني؟» چشمانش خيس شد. دلم لرزيد. هميشه آقا جان با اين حرفش بادم را ميگرفت و پنچرم ميكرد. اما اين بار تصميم گرفته بودم قلبم از سنگ باشد و گول نخورم. ـ من ميروم. شانزده ساله هستم و رضايت هم نميخواهم. هر كس ميتواند اسلحه دست بگيرد، بايد به جبهه برود. من هم ميروم. آقا جان كفري شد و فرياد زد:«باشد. پس بگرد تا بگرديم. ببينم تو پيروز ميشوي يا من!» قرار بود روز بعد، يك نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه بيايد و در محل دربارهام تحقيق كند. شهرمان كوچك بود و همه از جيكوپيك هم خبر داشتند. نميدانم اين تحقيق و سؤال و جواب ديگر چي بود كه آتش آن دامن من را هم بايد میگرفت. با هزار مكافات و سختي توانستم ثبتنام كنم. بعد نوبت مراسم جوابگويي به سوالات شرعي و سياسي شد. از نماز وحشت تا انواع وضو و غسل و شكيّات پرسيدند و منِ بدبخت كه رساله را سه بار كلمهبهكلمه خوانده بودم، با مصيبت جواب دادم. حالا مانده بود بيايند توي محل پرسوجو كنند كه آدم درست و حسابي هستم يا نه. از يكي از بچههاي آشنا شنيدم كه قرار است آن روز براي تحقيق بيايند. حتي طرف را هم شناسايي كردم. صبح اول وقت، از دم در ستاد اعزام به جبهه، با حفظ فاصله او را تعقيب كردم. پيشبيني همه چيز را كرده، يك كلاه كشي سر كردم و عينك دودي هم زدم كه كسي نشناسدم. اسم تحقيقكننده كريم بود. كريم، اوّلِ بسمالله وارد دكان مشتقي ماستبند شد. پشت سرش وارد ماستبندي شدم. كريم از مشتقي پرسيد:«حاج آقا، شما حسين ايراننژاد را ميشناسيد؟» مشتقي خيلي خوب مرا ميشناخت. هميشه احترامش را نگه داشته و در مسجد كفشهايش را جفت كرده بودم. ميدانستم كه قبولم دارد و هميشه دعاي خيرم ميكرد. مشتقي اول لب گزيد. بعد با صورت سرخ شده گفت:« اي دل غافل، باز كفتربازي كرده؟» نفسم بند آمد. كم مانده بود غش كنم. كريم با تعجب پرسيد:«مگر كفترباز است؟» مشتقي سر تكان داد و گفت:« اي برادر، اهل محل از دستش ذلّه شدهاند. هميشه رو پشتبام كفتربازي ميكند. نميدانيد پدر و مادرش را چقدر اذيت ميكند.» كريم تند تند روي برگهاش چيزهايي نوشت. بعد خداحافظي كرد و رفت. عينكم را برداشتم و صاف تو چشمان مشتقي نگاه كردم. بندة خدا، با ديدنم رنگ از صورتش پريد. سرخ شد و منّومنّكنان گفت:«حلالم كن، پسر جان. ديشب پدرت التماس كرد، براي اينكه تو را به جبهه نفرستند، دربارهات چاخان كنم. حلالم كن!» از مغازه بيرون دويدم. واي كه تو كوچهمان چه خبر بود. هر چه لاتولوت و آدم عوضي بود دور كريم حلقه زده بودند. داشتند پرتوپلا ميگفتند و كريم تند تند مينوشت. ـ آقا، نميدانيد چه جانوري است، سه بار به من چاقو زده! ـ آقا، دو تا كفتر خوشگل مرا گرفته و پس نميدهد. ـ به من دويست تومان بدهكار است و پررو ميگويد كه نميخواهد طلبم را بدهد. ـ آقا، روزي دو پاكت سيگار ميكشد. خديجه خانم با آه سوزناكي گفت:«همهاش مزاحم دختر من ميشود. حيا هم ندارد.» مانده بودم معطل. خديجه خانم اصلاً دختر نداشت كه من بخواهم مزاحمش شوم. نگاهم به آقا جان افتاد كه به ديوار تكيه داده بود و پيروزمندانه لبخند ميزد. داشتم ديوانه ميشدم. كريم خداحافظي كرد و رفت. جماعت آسوپاس و چاخانگو، رفتند و هر كدام از آقاجان پولي گرفتند و پي كارشان رفتند. مادرم داشت از خديجه خانم تشكر ميكرد. داغ كردم. عينك دودي را برداشتم و شروع كردم به هوار كشيدن:«آهاي ملّت، به دادم برسيد! اين دو نفر، وقتي بچه بودم، مرا از حرم امامرضا دزديدند و اينجا آوردند. اينها پدر و مادر واقعي من نيستند. من يك بچه يتيم بيكسوكار هستم. كمكم كنيد! هر شب كتكم ميزنند و به من غذا نميدهند. هميشه تو زيرزمين زندانيام ميكنند و شكنجهام ميدهند.» شروع كردم به الكي گريه كردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسايهها با تعجب و حيرت پچپچ ميكردند و چپ چپ به آن دو نگاه ميكردند. آقا جان گفت:«بچه، اين پرتوپلاها چيه؟ كِي تو را از حرم امام رضا دزديديم، كِي تو رو كتك زديم؟» گريهكنان گفتم:«مگر من كفترباز و سيگاري و چاقوكشم كه آبرويم را برديد؟ من شما را حلال نميكنم. همين امروز از خانهتان ميروم تا پدر و مادر واقعيام را پيدا كنم. اصلاً همين الان ميروم كلانتري، از دستتان شكايت ميكنم تا داد مرا از شما بگيرند. اي همسايهها، شما شاهد حرفهايم باشيد!» مادرم گريهكنان خواست بغلم كند كه فرار كردم. آقا جان دنبالم دويد و صدايم كرد. پشت سرم را هم نگاه نكردم. تا شب تو كوچهها گشتم. خيلي گريه كردم. دلم بدجور شكسته بود. آخر شب، رفتم خانه تا خرتوپرتهايم را جمع كنم كه آقا جان دستم را گرفت. چه اشكي ميريخت. صورتم را بوسيد و گفت:«حسين جان، قهر نكن! خودم فردا اوّلِ سحر ميآيم آنجا و رضايت ميدهم. فقط تو را به خدا از ما قهر نكن!» آن شب، هر سه كلي گريه كرديم. بعد هم خنديديم. آقا جان كه از شدت خنده، اشك از چشمانش راه افتاده بود، گفت:«ديدي هنوز دود از كُنده بلند ميشود، بچه جان! من اگر بخواهم كاري بكنم، ميكنم.» خندهكنان پرسيدم:«راستي آقا جان، آن آدمهاي دربوداغان را از كجا پيدا كرديد؟» آقا جان خنديد و گفت:«هزار تومان خرجش بود.» ـ اما خودمانيم، خيلي ترسيدم. راستي مشتقي را بگو. وقتي داشت ازم بد ميگفت، چه حالي داشت. روز بعد، آقا جان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پيش كريم رفتيم و آقا جان به او گفت كه همة آن حرفها دروغ بود و اصل ماجرا را تعریف کرد. كريم كلي خنديد و بعد برگة تحقيق را نشانمان داد و گفت:«من متوجه شدم كه كلكي تو كار است. مگر ميشود يك آدم كفترباز و لات بخواهد جبهه برود. حتي اگر اين طور هم باشد، پايش كه به جبهه برسد، خودبهخود درست ميشود.» من هفتة بعد رفتم جبهه!
جاسم رمبو من تا حالا آدمي به اين باحالي و اینقدر مؤمن نديدهام. نمازش اصلاً ترك نميشود. بيست و چهار ساعت در حال عبادت و صلوات فرستادن و كمك به اينوآن است. عراقيها كه هيچ، ما هم ازش راضي هستيم. عجب جوان خوب و باصفاييه. تميز و مرتب و سر به زير. به كوچك و بزرگ، چه عراقي و چه ايراني، زودتر از طرف، سلام ميكند و احترام نظامي به جا ميآورد. سمبل يك اسير خوب و بيدردسر است؛ چكيدة منشور ژنو دربارة اسرا! نه اين كه دلم برايش تنگ نشود ها، نه! خيلي هم دوست دارم پيشمان بماند. اما ترسم از اين است كه پيش اين بعثيهاي بيپدرومادر بماند و اخلاقش فاسد بشود. هر چه نباشد، ما امانتداريم و دوست داريم وقتي صحيح و سلامت پيش خانوادهاش برگشت، يك ذره هم از تربيت درستش كم نشده باشد. دوست ندارم فحش و پاسور و قمار ياد بگيرد. تو كه نميداني، اين بعثيهاي هيچي ندار، حتي سر شپشهاي سرشان با هم قمار ميكنند! هر چه بهشان سخت ميگيريم كه بابا قمار خوبيت ندارد، از قديم گفتهاند قمارباز، نه قماربر، اما مگر تو مُخشان ميرود؟ چي؟ ميشناسياش؟ اصلاً تو اردوگاه خودت بوده؟ همين جاسم رمبو؟ خب مرد مؤمن، زودتر ميگفتي ما اينقدر دروغ نميگفتيم و خودمان را پيش تو ضايع نميكرديم! ببين سرهنگ، به خدا حاضرم اين جاسم رمبوي دربوداغان را با صد تا بعثي اخلاقسگي تاخت بزنم، نه؟ خب، با دويست تا، نه سيصد تا. به خدا از دستش جانبهسر شدهام. كم مانده رواني بشوم. چي؟ با مكافات از دستش خلاص شدي؟ پس بگو اين آشي است كه تو برايم پختي و نيم متر روغن روي آن ماسيده! اي برادر، از كجا بگويم! روز اول كه به اردوگاه آوردنش، فكر كردم از آن سربازان شيرينعقلِ كمحواس است كه به زور كتك و لگد و پس گردني به سربازي رفته و بعد به خط مقدم فرستادندش و او در يك فرصت مناسب، به ما پناهنده شده. همين كه وارد اردوگاه شد، ديدم اسراي ديگر همان يككم رنگي را كه به صورتهاي سياه سوختهشان بود، باختند و يك عزاداري پرمايه به راه انداختند كه اي واي بدبخت و بيچاره شديم و باز سروكلة جاسم رمبو پيدا شد. اولش خيال كردي بهش ميگويند رمبو. اما بعدش كه شروع به شيرينكاري كرد، فهميدم حضرت آقا كپي برابر اصل آن بازيگر آمريكايي بيپدرومادر است. نخند كه بگويم خدا چهكارت نكند! اي كاش در همان خط مقدم وقتي داشتند اسيرش ميكردند، يك خمپاره تو فرق سرش ميخورد و ما به اين عذاب اليم دچار نميشديم. آن طور كه از حرفهاي اسراي همشهري يا همگردانياش فهميدم، در عراق كه بوده، سروتهاش را كه ميزدند، يا در سينماهاي بدبو و فكسني بغداد بوده يا پاي ويديو و تلويزيون، فيلمهاي بزن بكش را چهارچشمي نگاه ميكرده. ميگويند با اين هيكل زواردررفته، آنقدر در باشگاههاي كاراته و كونگفو كتك خورده كه استادان واقعي چين و بروسلي اينقدر كتك نخوردهاند. با شروع جنگ داوطلبانه ثبتنام كرده و اصرار ميكند كه همان اولِ بسمالله، بفرستندش خط مقدم. تو خط مقدم هم، زرتوزرت مهمات هدر ميداده و بيست و چهار ساعت روي خاكريز به طرف نيروهاي ايراني شليك ميكرده و داد و هوار راه ميانداخته كه بايد حمله كنند و ايرانيها را تارومار كنند. هر چه فرمانده خط، كه يك بعثي ترسوي گردن كلفت خاله باجي بوده، بهش توپوتشر میآید و التماس ميكند كه جان جدت، از خر شيطان بيا پايين و بگذار اين چند صباح زندگي سگي را با خيال راحت به گور برسانيم، تو آن مُخ درِ پيتش نميرفته! بعد هم اسير ميشود؛ آن هم با چه مكافاتي! اگر بچههاي لشكر عاشورا، كه همه ترك هستند، با مشتولگد و تهديد آرامش نكرده بودند، معلوم نيست چهكار ميكرده. روز اول كه جمالِ مهوشِ جهانسوزش در اردوگاه آفتابي شد، ساعت اول خواسته قاطي آشغالهاي بدبوي پشت كاميون شهرداري فرار كند كه موفق نميشود. از آن به بعد، مكافات شروع شد. مردك رواني، يك بار با يك قاشق، چهل متر تونل زده بود؛ آن هم دور از چشم نگهبانها و عراقيهاي ديگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از كجا درآورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالتها! سه روز تو حمام زير دوش بود تا بوي گند از بدنش دور شد. بدمصب، چهل تا صابون خوش بو حرام كرد! دفعة بعد ميخواست با يك چوب بلند، مثل ورزشكاراني كه از مانع ميپرند، از روي سيمخاردار بپرد كه چوبش شكست و افتاد روي سيم خاردارها كه برق سه فاز داشت! تمام موهاي بدنش سيخ شده بود و تا يك هفته چشمانش مثل لامپ دويست وات برق ميزد. از دستش چه مكافاتها كه كشيديم و ميكشيم! جان مادرت، تو را به هر كي دوست داري، بيا و مردانگي کن و اين كلهخراب را ببر و جان ما را نجات بده! چي، نميتواني ببريش، براي چي؟ كشت؟ يعني همين طور الكي الكي؟ فرماندهاش مجروح شد و درد ميكشيد و از دهنش ميپرد كه جاسم مرا بكش و راحتم كن و اين جاسم هم مثل فيلمهاي آمريكايي بهش تير خلاص ميزند؟ زكي! پس بگو چرا اين قدر فرماندهان بعثي ازش ميترسند! ببين سرهنگ، ميگويم يك كاري بكنيم! من حاضرم با مسئوليت خودم ببرمش لب مرز و با يك پَسگردني جانانه، بفرستمش وردست ننه و باباش. به جان سرهنگ، شوخي نميكنم، راست ميگويم. حالا از شوخي گذشته، اين جاسم رمبو را در برابر چند تا اسير بعثي تاخت بزنيم؟ چي، نميخواهي؟ جهنم! چهارصد تا اسير ميگيرم، جاسم را ميدهم. باشد. جهنم و ضرر. پانصد تا ميگيرم و جاسم را ميدهم، باشد، ششصد تا اسير ميگيرم و ...
8- بله ولی فکر می کنم باز هم جواب من را ندادید؟ من در دانشگاه و متن جامعه حضور دارم. با این همه محرکات درونی و بیرونی که ایجاد شد با این وضع طلاق هایی که هست با این اختلاط نابسامانی که زن و مرد در روابط خانوادگی و دانشگاه و سازمان های دولتی دارند بعید می دانم کسی نداند روابط نامشروع چقدر است؟ من کمتر می بینم کسی برای اینها چاره اندیشی کند اما متأسفانه وقتی خانم های محترمی به من گزارش می دهد که با مردی عقد موقت خواندم به دلیل مشکلات اقتصادی بعد هم نه این که کمک مالی به من نکرد و مهرم را نداد بلکه پولی از من قرض گرفت و دیگه آفتابی نشد چه کنم. که البته نمونه اش کم نیستند. ادامه دارد....
ادامه مصاحبه 9- یعنی خانم ها فریب می خورند؟ البته نمی خواهم بگویم اصلا موردی نداشتیم که مرد فریب بخورد چرا مواردی هم بوده که زن از مرد سوء استقاده های کلان کرده است. 10- نقش شما این جا چیه؟ بله سئوال خوبی است. به دلیل کارم و به دلیل نوع مسئولیت های اجتماعیم. افراد زیادی با من ارتباط دارند مخفی بودن ازدواج موقت به نفع نه مرد است نه زن. در نمونه های بالا که گفتم موارد زیادی فریب بوده که هیچ مدرک قانونی دست افراد نبوده است. یعنی فرد نمی تواند شکایت کند یا اگر احیانا فرزند در کار باشد ثابت کند؟ یعنی اصلا مدتی بعد یا از این عقد و یا قبل از جدایی همون ضرب المثل حاجی حاحی مکه پیش میاد. وقتی من ثبت می کنم افراد متعهد تر می شوند و زنی که برای مسأله مالی رفته این عقد را کرده است فریب نمی خورد. تمثیل مخفی بود و بد دانستن عرفی ازدواج مدت دار از جهتی مانند فروش مواد تقلبی است تصور کنید فردی پول زیادی بدهد ولی به او تریاک تقلبی بدهند او نمی تواند برود و شکایت کند می ترسد خودش دستگیر شود. مرد و به ویژه خانم بیوه ای که به دور از فرزندان تن به این ازدواج می دهند اگر هم فریب بخورند برای این که مفسده ای پیش نیاید می ترسند پیگیری قانونی کنند.
11- خب اگه می ترسند چرا این ازدواج را انجام می دهند؟ ببینید این ازدواج به هرحال اتفاق می افتد با دیکته من و حتی مسئولان هم جلوی آن گرفته نمی شود و در موارد زيادي هم شرعاً ما نمی توانیم اعتراضی کنیم چون حق شرعی آنها است بنابراین باید جلوی سوء استفاده ها گرفته شود. این که گفتم الان رسالت ما تبلیغی و ترویجی نیست درسته ولی به معنی این نیست که دست روی دست بگذاریم تا سو استفاده بشود. خانمی با مردی ازدواج مدت دار طولانی مدت کرده بود و آن مرد او را بعد از چند روز رها کرده بود و به خارج از کشور رفته بود و نمی دانست که چگونه باید طلاق بگیرد و آزاد شود. خب اگر به او مشاوره مذهبی ندهم ممکن است در حین این ازدواج برود مرتکب زناشود.یا زنی ممکن است نداند باید عده نگه دارد و با مرد دیگری ازدواج کند.
كندر 60 چه قدر خوبه ما انتظاراتمان را با امكاناتمان تنظيم كنيم. ما بايد ميكانيک ماشين روانمان باشيم. انتظارت زياد داشتن و قانع نبودن منشا بسياري از اختلالات روان - تني است. ماشين حاج آقا يه پيكان نسبتاً داغون مدل 1360 است. اين ماشين روي احساس ارزشمندي او اثر نگذاشته است و حس شوخ طبعي شون را سست نكرده مي گفت يه نفر روي شوخي به من گفت حاج آقا اسم ماشين تون چيه؟ با لبخند گفتم نمي دوني؟ كندر 60
حیات وحش
خیلی ذوق داشتم جوون بودم میل به شهرت و تأیید اجتماعی نیاز ذاتی ام بود. مصاحبه تلویزیونی داشتم قرار بود اون شب پخش بشه خانم و فرزندم با ترغیب من نشستند تا مصاحبه ی من رو از تلویزیون سراسری ببینند. نوبت برنامه مورد نظر شد، قسمت های مختلف آن برنامه یکی یکی اجرا می شد و من می گفتم بعد از این نوبت منه. خب این نبود بعدی نوبت منه. تا این که با شوق گفتم کسی بلند نش حتما برنامه بعدی من را نشون میده که برنامه بعدی برای استراحت اختصاص به حیات وحش بود.
همه خندیدند و من از همه بیشتر.
آك بودن مغز
استاد فلسفه اي داشتيم خيلي ناراحت مي شد كه مردم اهل تفكر نيستند مي گفتند در بين دانشجويان و طلاب رشته فلسفه و كلام كه تفكر منطقي دارند به اعتقاد من مشاجرات خانوادگي هم كمتر است و روابط شان با هستي (خود و ديگران و خدا )قشنگتر است.
بعد از روي تأسف مي گفتند مغز اغلب مردم محترم تر از آن است كه آك بودنش را باز كنند.
استاد فلسفه اي داشتيم خيلي ناراحت مي شد كه مردم اهل تفكر نيستند مي گفتند در بين دانشجويان و طلاب رشته فلسفه و كلام كه تفكر منطقي دارند به اعتقاد من مشاجرات خانوادگي هم كمتر است و روابط شان با هستي (خود و ديگران و خدا )قشنگتر است.
در بين دانشجويان و طلاب رشته فلسفه و كلام كه تفكر منطقي دارند به اعتقاد من مشاجرات خانوادگي هم كمتر است و روابط شان با هستي (خود و ديگران و خدا )قشنگتر است.
خیلی به موقع فرمودید.
بنده تازه کارشناسی ارشد فلسفه و کلام قبول شده ام.
خیلی به موقع فرمودید. بنده تازه کارشناسی ارشد فلسفه و کلام قبول شده ام.
سلام
هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون
:reading:
پخش هر گونه شیرینی خشک و تر خلاف مقررات سایت است :offlow:
البته به جز برای انجمن مشاوره:chakeretim:
تبریک بنده و دوستان را پذیرا باشید
- خب اگه می ترسند چرا این ازدواج را انجام می دهند؟ ببینید این ازدواج به هرحال اتفاق می افتد با دیکته من و حتی مسئولان هم جلوی آن گرفته نمی شود و در موارد زيادي هم شرعاً ما نمی توانیم اعتراضی کنیم چون حق شرعی آنها است بنابراین باید جلوی سوء استفاده ها گرفته شود. این که گفتم الان رسالت ما تبلیغی و ترویجی نیست درسته ولی به معنی این نیست که دست روی دست بگذاریم تا سو استفاده بشود. خانمی با مردی ازدواج مدت دار طولانی مدت کرده بود و آن مرد او را بعد از چند روز رها کرده بود و به خارج از کشور رفته بود و نمی دانست که چگونه باید طلاق بگیرد و آزاد شود. خب اگر به او مشاوره مذهبی ندهم ممکن است در حین این ازدواج برود مرتکب زناشود.یا زنی ممکن است نداند باید عده نگه دارد و با مرد دیگری ازدواج کند. ادامه دارد........ خواهید خواند: -علت ازدواج مدت دار زنان و مردان یکیه؟
مصاحبه با یک عاقد : موقت و دائم ادامه 12- ممنونم به نظر شما علت ازدواج مدت دار در زنان و مردان يكي؟ نه در برخي موارد اشتراك دارند مانند نياز عاطفي و جنسي. كه البته در مردان جنسي و در زنان عاطفي از اين جهت مقدم است. جاهايي هم بوده كه زن و شوهري كه بچه دار نمي شدند توافقي قبول كردند كه مرد ازدواج موقتي صورت بگيرد تا از آن زن بچه دار شوند و براي خود نگهش دارند در برخي از جاها اختصاصي است: مثلا با توجه به دايره كارم مي بينم كه اقتصاد براي زناني كه اين ازدواج را قبول مي كنند بسيار مهم است.
13- يعني واقعاً خانم ها براي مسائل اقتصادي اين ازدواج را ميپذيرند؟ نه اشتباه نشه من گفتم در حيطه كاري و من اغلب خانم هايي كه مراجعه مي كنند نياز اقتصاديشون مي چربه بر نيازهاي ديگه. البته مي توان به شكل آماري و علمي نه سليقه اي نيازهاي عاطفي جنسي، اقتصادي، امنيت و....را كشف كرد و اولويت سنجي كرد.
13- حرف تون به افراد نیازمند ازدواج مدت دار؛ مرد یا زن؟ اين ازدواج مثل زهر و عسل است خيلي ها بودند كه به دليل هوسراني زندگي خانوادگي يشان تباه شد و فرزندان شان دچار مشكلات اخلاقي شدند. كسي كه تنوع طلب شد معلوم است كه برايش سخت است به يكي دل ببيند و احيانا در برابر برخوردهاي تلخ همسر صبر و حوصله داشته باشد. در واقع اين ارتباطها بلاي زندگي او مي شود و مسئوليت پذيري او از بين مي رود. از سويي هم اين ازدواج به دلائلي قاچاقي صورت مي گيرد و سوء استفاده هاي زيادي ميشود. گاهي از اعتماد يكديگر سوء استفاده مي كنند و باج گيري، فريب و اغفال صورت ميگيرد. به عنوان نمونه خانمي كه بيشتر به دليل مشكلات اقتصادي تن به اين ازدواج داده ممكن است وضع اقتصاديش تغييري نكند و اصلاً كمكي يا مهري دريافت نكند و او هم نمي تواند پيگير باشد چون از آبروي خودش هم مي ترسد. از سويي ديگر برخي از افراد با شرايط آن آشنا نيستند مثلا زني كه 20 ساله به عقد در آمده اصلا نمي دانسته او نفقه ندارد يا زني كه شب ها مي ترسد و احساس امنيت ندارد و مي خواهد سايه اي بالا سرش باشد و تكيه گاهي داشته باشد نمي دانسته كه حق همخوابگي ندارد. بنابراين قبل از اين ازدواج لازم است -شرايط را خوب بدانندو فرقش را با ازدواج دائم بفهمند. - براي جلوگيري از سوء استفاده ها از محضر رسمي كمك بگيرند. - متناسب با نياز زن يا مرد شرط ضمن عقد قرار دهد.
14- ضررش زیاده یا نفعش؟ میشه برای دفع مفاسد این ازدواج در کل تعطیلش کنیم؟ چون خداوند اين حكم را وضع كرده است مسلماً به نفع جامعه بشري بوده است پس ضررها متوجه سوء استفاده هاي بشر از اين حكم الهي است. كه اين ها بايد مهار شود. خداوند به ما توصيه كرده كه به همديگر قرض الحسنه بدهيم. حال اگر من سود ربوي بگيريم يا فرد مقابل به تعهد خود عمل نكند و پول را ندهد يا اذيت كند نمي توانيم اينجا بگوييم حكم خدا مشكل داشته است. بايد براي رفع سوء استفاده ها تدابيري انديشيد.
«خنده امام»
از مرحوم فلسفی بشنویم:
دو سه روز بعد از ورود امام، در مدرسه علوی در حضور صدها نفر از علما و روحانیون تهران منبر رفتم در بین سخنرانی که در مورد اختناق رژیم گذشته صحبت میکردم. گفتم: یک کتابفروش چندین سال قبل به من میگفت: در زمان رضاشاه، اداره اطلاعات شهربانی هر کتابی که میخواست چاپ شود باید نگاه میکرد و روی هر صفحه، مهر «روا» میزد تا چاپ خانه آن را چاپ کند. او میگفت: من دیوان حافظ را که چندین بار چاپ شده بود به شهربانی بردم تا مجوز چاپ بگیرم. فرد مسئول گفت: یک ماه دیگر بیائید. هر چه اصرار کردم تا زودتر مجوز دهد، قبول نکرد.
بعد از یک ماه که رفتم، دیدم همه صفحات به جز یک صفحه، مهر خورده است. گفت، باید این یک بیت شعر را تغییر دهی!
«رضا به داده بده وز جبین گره بگشا که بر من و تو در اختیار نگشا دست
گفتم، این شعر حافظ است. چه طور آن را عوض کنم. بر فرض عوض کنم، ولی به جای آن چه قرار دهم.
گفت: چون کلمه «رضا» اسم رضاشاه کبیر است، آن را بردار و کلمه دیگری جای آن قرار بده! مثلاً «حسن به داده بده»، «تقی به داده بده»، «نقی به داده بده»!!! با گفتن این مطلب، مجلس غرق در خنده شد. امام نیز چنان میخندید که دوشهایشان تکان میخورد. بعد از منبر، امام فرمودند: «اعلام کنید که منبر آقای فلسفی فتح شده است».
«آشیخی کردن، یعنی این»
در سفری که به مشهد مقدس میرفتیم، شخصی به نام کاشانسکی، تاجری از اصفهان با ما همسفر بود که میخواست کار تجارت خود را به مشهد منتقل کند، لذا دفاتر، اسناد و دو جعبه بزرگ از پرتقال را در ماشین قرار داده بود.
او بعد از صحبت کردن با بعضی مسافران داخل ماشین،رو به من کرد و گفت: اسم و شغل شما چیست؟ گفتم: اسمم محمدتقی فلسفی و شغلم «آشیخی» است!
گفت: آشیخی چیست؟
گفتم: به مردم تعالیم دینی میدهیم. از خدا و پیغمبر و ائمه، عبادات و معاملات و حلال و حرام سخن میگوییم.
سخنم را قطع کرد و با فریاد گفت: از این حرفها، دست بردارید. مردم را معطل کردهاید و عمر همه را هدر میدهید. همچنین بار دیگر نیز این بیادبی را تکرار کرد. بعد از طی مسافتی به یک روخانه رسیدیم و اتومبیل باید از کف آن عبور میکرد.رودخانه نیز نسبتاً پرآب بود. وقتی اتومبیل وارد آب شد به خاطر فشار زیاد آب اتومبیل خاموش شد. راننده گفت:
درهای ماشین را باز کنید تا آب از کف ماشین عبور کند. کاشانسکی نگران بود که آب، اسناد و دفاترش را خراب کند و از پاکتهای پرتغال غافل بود. آب داخل ماشین، باعث خیس شدن و پارهشدن پاکتها گردید و پرتغالها به وسیله آب، وارد رودخانه شد. زائران دیگری که به مشهد می رفتند با دیدن پرتغالها داخل آب رفته و پرتغالها را گرفتند. کاشانسکی گفت:
به مردم بگو، پرتغالها را بگیرند و جمع کنند، ولی آنها را نخورند. به مردم گفتم: زائران، مبادا این پرتغالها را بخورید! شما به زیارت میروید. پرتغالها مال این آقا است. آنها را بگیرید و تحویل صاحبش دهید.مردم هم پرتغالها را جمع کردند و تحویل دادند. کاشانسکی از من تشکر کرد. به او گفتم:
«حالا فهمیدی آشیخی یعنی چه؟».
يك دست زدن مي خواستم وام بگيرم اما به كي بايد رو مي زدم و درخواست مي كردم ضامنم بشه. تو فكرم دنبال يه ضامن مي گشتم. شماره يكي از بچه هايي كه همكارم در روزهاي زوج در يك مركز تحقيقاتي بود را گرفتم و يك دستي زدم. سلام كجايي؟ تو اتاقم هستم. اي بابا شما كه هنوز اون جايي . پس مي خواستي كجا باشم. دستت درد نكنه بابا. تو من رو كاشتي تو بانك مثل اين كه يادت نيست كه قراره ضامن من بشي؟ من كي گفتم من ضامن تو ميشم. الان وقت اين حرف ها نيست سريع بيا همه چيز رو برات توضيح مي دم. بعد از ضمانت به او گفتم: راستش اصلا من نمي دونستم تو دسته چك هم داري همين طوري حدس زدم و بعد هم يك دست زدم كه خوب افتادي تو تورم. او هم بعد از كلي خنديدن گفت بين خودمون باشه مي ترسم ضامن بشم چون ضامن چندتا شده ام خوش حساب نبودند.
قرعه كشي
برخورد راحت او با همه سبب شده بود كه ديگران هم با او احساس خودموني داشته باشند. مي گفت نبايد با تشريفات الكي براي مهمان سخت گرفت بايد كاري كرد تا او در حجره احساس راحتي داشته باشد به همين دليل گاهي قبل از اين كه غذا پخته شود كاري سبك به مهمان مي داد كه هم او احساس سربار بودن نداشته باشد.
.................
اه كي تو خماري بمونيد تا برگردم:Nishkhand:
نامه سرگشاده حامي به مدير سايت از حامي به:مدير محترم سايت [FONT=Calibri]Sdfl[FONT=Calibri]jfl’j[FONT=Calibri]jdsjk[FONT=Calibri]fsl’a’ll[FONT=Calibri];lffjffa[FONT=Calibri]’fj[FONT=Calibri]fjhifh[FONT=Calibri]qofiefq[FONT=Calibri]hoiu[FONT=Calibri]er[FONT=Calibri]he[FONT=Calibri]r;qjfqj’jchq’;c[FONT=Calibri]h;kh[FONT=Calibri]k;c[FONT=Calibri]nk;fh;[FONT=Calibri]fewf;oe[FONT=Calibri]wio’[FONT=Calibri]e
[FONT=Calibri]P;ll;lll ترجمه: صكث خبنب ثننلقثتض لتثتض ثقتضثلث ضقتاضقثاتض ثقاتض ثالقثهضل ضهقث ضگ نثضص تب ضص ثتببلاب للثص صث بهثعهبه كعب ضابضبا [FONT=Calibri]Ifijewq’je[FONT=Calibri]roqij[FONT=Calibri]hq[FONT=Calibri]e’ohq[FONT=Calibri]hfh’foie[FONT=Calibri]qhf’qfq’3ep[FONT=Calibri]Shhhfbb[FONT=Calibri]bbee[FONT=Calibri]fhjhfhh[FONT=Calibri]hfh[FONT=Calibri]f[FONT=Calibri]hhfewql ترجمه: نثتبص بتخگگك من بنبتضبثابضگب تضبباثاضث عگكضب ضتا گخاثضاض خمضنضبب تتضمك ممم ممننضببد ددزووظو ودزدسيببثص [FONT=Calibri]Kljkd[FONT=Calibri]lfirei’’s;lfll[FONT=Calibri]fks[FONT=Calibri]kfoerr[FONT=Calibri]e[FONT=Calibri]jjv[FONT=Calibri]ere[FONT=Calibri]iopq’[‘[qjkp[[FONT=Calibri][;;ds;ff[FONT=Calibri]sdlfllfl[FONT=Calibri]kfljsaaf[FONT=Calibri]nnxc[FONT=Calibri],m,z,,,vzkkjf[FONT=Calibri]aama[FONT=Calibri]majjkik[FONT=Calibri]keewkkfs[FONT=Calibri]kfjs[FONT=Calibri]jkaflll[FONT=Calibri]vm ترجمه: مكشنمت نمنمنمش مننشننشرن نننشن نممشنمشن نمنمننمش نمنننننشه نمنشنمنم نننننننن خهنمننمنم نمننمشگم خحخخهت خشخخمنر خ شخبححرنتن خوب دلم پر بود بايد اين حرف ها را مي زدم
:Gig::Moteajeb!::Ghamgin::Cheshmak::Narahat az:
با سلام و عرض ادب خدمت حامی عزیز
من همه حرفا و فرمایشات گهر بار شما را قبول دارم و درک میکنم و با شما همدردی میکنم
زندگی همین صد سال اولش مقداری سختی دارد بقیش آسایش و آرامشه
با تشکر
مُخلصيم از بچه هاي كم حرفه بايد بتكونيش تا يه نكته اي بگه و بعدش هم كم ميگه ولي دُر از دهنش مي ريزه. علت خنده اش برام مفهومي نداشت چون اخلاقش را مي دونستم كه كارش رو اصل و ريشه است پرسيدم، چرا خنديديد؟ با لبخند گفت: صداي يه نفر به گوشم از بيرون رسيد كه به يه نفر ديگه گفت: سلام خوبي ؟مُخلصم. با تعجب به او نگاه كردم و گفتم همين؟! خنديد و گفت: همين با يه توضيح كوچكو؛ لص(less) در زبان انگليسي، كلمات را منفي مي كند؛ وقتي مي گوييم واير لص( wireless )يعني بي سيم وقتي مي گويم هوم لص ( homeless )يعني بي خانمان وقتي مي گويم تيوب لص ( tubeless )يعني بي تيوب وقتي يه نفر ميگه مُخلصم ناخودآگاه به ذهنم منفي آن مي رسه يعني ميگه:بي مُخم. بعد با تبسم گفت: البته هر منفي هم بد نيست برخي از منفي ها معني مثبت دارند وقتي مي گويم خدا بي نياز است و صمد مگه بده. وقتي كسي به دوستش ميگه مخلصم يعني دوستي به تو و عشق به تو ديگه مخ و فكري برام باقي نذاشته عاشق مرامتم:khandeh!:
حس شوخي نداريم اين روزها حس شوخي برامون باقي نمونده طلبه هاي و روحانيوني كه زندگي سختي داريد و مثل مردم زندگي مي كنيد و گاهي از برخي مردم بد مي شنويد دوستان مؤمن سايت مصيبت وارده بر پيكره كشور در زمان هفته دفاع مقدس جگر هر انسان را اتش مي زند با اين پول ها چه ازدواج هايي كه صورت مي گرفت چه جهيزيه هايي كه جور مي شد چه زنداني هايي كه آزاد مي شدند چه بي خانه هايي كه خانه دار مي شدند چه جوان هايي كه از شر غول اعتياد رها مي شدند چه بيماراني كه جرات رفتن به بيمارستان براي درمان را داشتند چه كتاب هاي مفيدي كه چاپ مي شدند از همين جا از مسئولان دلسوز مي خواهيم كه مصلحت انديشي را فداي عدالت كنيد اگر علي عليه السلام اين قدر مصلحت انديش بودند عمرشان زوالي نمي داشت ننگ بر خائناني به ملت ديدار رهبر با قطع نخاعي ها را ديديد؟ رهبري كه خود ساده زيست است و مردمي به خدا از بوسه هاي مكرر رهبر بدانيم كه علي تنهاست اگر من اينجا اين حرفها را ننويسم اگر استاد دانشگاه در كلاس از اين مصيبت و قتنه ننالد اگر روحاني بر فراز منبر از مسئولان نخواهند كه مدارا را كنار بگذارند و سرعت در كار داشته باشند پس چه مي شود شعار پيامبر(ص) : كسي كه صبح كند و به امور مسلمانان اهتمام نورزد از من نيست. تنهايي مراجع مراجع ما هم تنها هستند وقتي مي نالند از سود بانكي غير شرعي ما كجاييم وقتي از مسئولان مي خواهند كه با اشرار و مفسدان برخورد سريع و قاطع شود كجاييم واي بر ما كه حامي اين نائبان نيستم و آنها براي دفاع از مسلمانان آبروي خود را خرج مي كنند آيت الله مكارم شيرازي از قوه قضائيه خواستند كه در كارشان سرعت عمل داشته باشند تا مردم اثر حدود و حكم الهي را ببينند اما كو گوش شنوا؟ سكوت هر مسلمان خيانت است به قرآن
البته منظورم تایید کار مردم نبود. من خودم به هیچ وجه از سود پول استفاده نمی کنم.
متاسفانه خیلی ها فکر می کنن اگر توی ایران به عنوان یه کشور اسلامی اجازه کاری داده می شه، پس اون کار کاملا مطابق قوانین اسلامه.
متاسفانه
منظورتون اختلاس سه هزار میلیاردی از بانک صادراته؟
توی مجله چلچراغ نوشته بود کسی که اختلاس کرده مالک یه باشگاه لیگ برتریه + تعداد زیادی فروشگاه بزرگ و ..
و متاسفانه با یکی از مقامات اجرایی کشور ارتباط داره.
اگه منظورتون این نیست پستمو حذف کنید لطفا.
سه هزار میلیارد.. فکر کنم اگر تا آخر عمرش هم از بستنی های گرد طلادار برج میلاد بخوره پولاش تموم نشه.
سه هزار ميليارد و ما ادراك سه هزار ميليارد آيا اين فتنه كمتر از فتنه .....است راستي از قديم گفته اند خونه قاضي گردو بسياره ولي با حساب و كتابه اين ولنگ و بازي اين بي در و پيكري ... راستي فيلم قطعي نخاعي ها را باز مرور كنيم به خدا اين قدر كه رهبر به همين مردم به همين دانشجويان كه براي يك وام ازدواج پدرشون را در ميارن و...دلبسته است به بسياري از مسئولان دل نبسته است (دانشجويي مؤمن از فاميل را امسال سال 5 است در عقد است و نمي تواند زندگي مشتركش را شروع كند به خدا شرمم ميشه تو روي اين افراد نگاه كنم آبرو دار و عاشق نظام و....) راستي حساب مديران كرباسچي و.....سريال بود يا سياست
سه هزار ميليارد و ما ادراك سه هزار ميليارد آيا اين فتنه كمتر از فتنه .....است
اينها جفايي است كه ما در حق خود كرده ايم اين هم تاوانش وقتي پشت مراجع خالي شود ديگران هم بكنند هر چه كه هيتلر مي كرد راستي اگر بانك داري اسلامي بدون نظر و نظارت اسلام شناسان باشد چه خواهد شد سود انديشي ها سكولاريستي و امانيستي و دم خروس و قسم حضرت عباس راستي حجكم مقبول با وام هاي عمره به هر بهانه اي از مردم پول مي كشند وقتي به هر بهونه اي از مردم به عنوان كارمزد پول بگيرند سود بانكي تاريخ انقضا براي كارت اخد 500 تومان براي انتقال پول از كارت به كارت ديگر كم كردن 100 تومان براي رويت حساب خود گرفتن مزد براي راه انداختن كار مشتري و... اون وقته كه بانك ها مثل قارچ تو هر خيابون يكي يكي سبز ميشن و چه شعار مسخره اي بود در قاب بانكي:
وضو خونه
می گفت روزی جوونی حرفی زد خیلی خنده ام گرفت.
توی پارک یه جوونی به سمت من اومد. موقع اذان مغرب بود گفت حاج آقا ببخشید وضوخونه کجاست؟:please:
من ساختمانی را به او نشان دادم که تابلوی توالت روش زده بود.( منظور این بود که همون جا میشه وضو هم گرفت.):khoshAamad:
با خنده گفت: ببخشید شرمنده من می خواستم جایی بروم که وضو بگیرم نه که وضویم را باطل کنم توالت وضو را باطل می کنه:aatash:
ادامه مصاحبه با یک عاقد: (موقت و دائم)
6- به نظر شما این درسته که در این ازدواج خانم ها ابزار شهوت مردان هستند؟
چون این ازدواج در کشور قاچاقی شده است. طبیعی است سوء استفاده ها هم چه از سوی مردان و چه از سوی زنان زیاد است که توضیح خواهم داد که داستان چیه. البته قانونی نشد این ازدواج بیشتر برای زن استرس داره یعنی زن از فرزند و جامعه و نوع نگرش وحشت دارد؟ از بچه دار شدن وحشت دارد؟ و....این نوع ترس ها برای مرد یا نیست یا کم است.
احساس بی ارزشی و هوسرانی
مسلما برخی از مردان بالهوس در پی شهوتشان هستند و تنوع طلب هستند که هم اسلام و هر انسان سلیم العقلی با آن مخالف است. در کل دنیا برای فردی که بر هوسش کنترل دارد احترام قائل می شوند و هوسران منفور است البته هوسران در کل احساس ارزشمندی بالایی ندارد و همین اضطراب برایش ایجاد می کند که برای رفع همین استرس به اشتباه از استمنا یا زنا یا چشم چرانی و یا ازدواج های شرعی استفاده می کند. درست مانند فرد چاقی که برای چاقی اش نگران است و با خوردن زیادتر ناخودآگاه به جنگ چاقیش می رود در احادیثی داریم :کسی که که شهوتش را نمی تواند کنترل کند کرامت ندارد کسی که احساس ارزشمندی ندارد از شرش ایمن نباشید.
آیت الله مکارم یک جمله دارند که یک کتاب ارزش دارد: ازدواج موقت فلسفه روشنی دارد و برای هوسرانی نیست.
اما متأسفانه افراد هوس ران نه به خود رحم می کنند و نه به آبروی دیگری و نه به دین. اگر فرد مذهبی ای هوسرانی کند و سبب تضعیف جایگاه این حکم شرعی شود و مردم را از دین زده کند فردای قیامت باید جوابگو باشد.
یک اشتباه
نمی دانم کی تو مخ ما کرده که شهوت جنسی یک خیابان یک طرفه برای مرد است نه روایات ما صریحا می گوید حقیقت این که است که خیابان دو طرفه است. یعنی زن هم در ارتباط جنسی با شوهرش باید ارضا شود و اگر غیر از این باشد مرد به وظیفه اش عمل نکرده است من خواننده را به کتاب احادیث پزشکی آقای ری شهری ارجاع می دهم.
بله زن و مرد تأکید می کنم زن و مرد همان گونه که نیاز به غذا و آب دارند نیاز جنسی دارند. اگر بگوییم زن نیاز جنسی ندارد یعنی در واقع گفته ایم زن انسان نیست. اتفاقا ما داریم زنانی را که به دلیل ناتوانی جنسی شوهر یک عمر از روی حیا( حالا کار ندارم مذموم یا ممدوح) می سازند و می سوزند. و برخی هم جدا می شوند. و برخی هم متأسفانه اهل خیانت می شوند خیانت به خود به خدا به همسرشون به خانمی دیگر و....
در کل به نظر من ترویج ازدواج موقت رسالت فعلی ما نیست. با مشکلات، شایعات و سوء تفاهم ها رسالت جدی ما بیان چارچوب ها و تفکیک باورهای غلط و درست و رد شایعات و آسیب ها است و که این مصاحبه در نوع خود همین کار را می کند و من از این جهت از شما که بانی این کار شده اید تشکر می کنم.
زن نگیری ها:Esteghfar:
می گفت: با جوانی که از من درباره ازدواج راهنمایی می خواست مشغول صحبت بودم بابای پیرش هم از دور استراق سمع می کرد.
وقتی به جوان گفتم که مراقب باش گولت نزنند و زن بهت ندهند باباش شیرجه زد بین ما ها و گفت: حاج آقا از شما انتظار نداشتم اگر می دونستم این حرف را بهش می زنید نمی ذاشتم با شما مشورت کنه.:pir:
من هم با تعجب گفتم: خودت را در این شرایط جایی او بگذارید خداییش خودتون جای ایشون بودید با همین امکانات که او داره زن می گرفتید زود جواب نده کمی فکر کن و بگو.:soal:
هنوز حرفم تموم نشده بود که داد زد یعنی چه بله حتماً زن می گرفتم.
گفتم: د نشد، اومدی نسازی ها.
خودت رو گول نزن جای او بودی زن می گرفتی یا دختر.:birthday::Doaa:
جمله من تموم نشده بود که پیرمرد از خنده شروع کرد معلق زدن و بالاخره مُرد( کنایه از شدت کاره).:chakeretim:
واقعا فرمایشات متین است
و من این را در مشاوره ها دیده ام که نمی تواند
یعنی این دقیقا در اثر بد مانند دوستی های دختر و پسر است
به نام خدا
با سلام
خودتون قضاوت کنید،
میشه بی هیچ تشریفات و بیار و ببر و رسم و رسومات عریض و طویل و توقعات بیجا به سادگی ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگی؟ قضیه یه روز دو روز نیست از یه ماه دو ماه هم رد میکنه،
تازه توقعات و منتی که روی سر این جوون بیچاره که بخاطر حلال خدا هم میزارن بمونه،
بابا میخواد زن بگیره میخواد با یکی زندگیشو با یکی دیگه شریک شه نمیخواد که زندگی اونو به کل بخره یا زندگی خودشو بفروشه که
کاری میکنند که آدم حالش از خودشم بهم میخوره، از اینکه مجبوره از اینکه نیاز داره ازدواج کنه
اونوقت چجوری میخواد این زندگی شیرین باشه استوار باشه وقتی از همون اول تلخش میکنند؟
وقتی ازدواج دائم رو خود ما طوری کردیم که شده عین طناب دار که خودمون هم سفتش میکنیم نکنه یه وقت کسی هوس کنه دورش بپلکه چه توقعی میشه داشت؟
نمیخوام از ازدواج موقت دفاع کنم، ازدواج موقت هر بدی هم داشته باشه اینهمه بیا برو و توقع و بار منت رو دوشش نداره
بماند خیلی از مردهایی ام که ازدواج موقت میکنند مرد نیستن تهش میبینی نامردن چون اگه بتونن واسه خوشی خودشون جایی ام از زندگی اون بنده خدای طرف مقابل میزنند
آهای تویی که خودت ازدواج کردی حالا خودت شدی یه مخل سد راه ازدواج میدونم راحت واسه خودت میگردی اصلا واست مهم هم نیست ولی بدون، فردا جواب گناه خیلی از این ازدواج نکرده ها با توه، حالا هرکی هستی میخوای باش
حرف آخر، بیاید فرهنگ درست ازدواج رو جا بندازیم نه اینکه همش دنبال یه راه فرار واسه خودمون باشیم
در پناه حق موفق و موید باشید
سلام
مطمئن هستم اگر كسايي باشند كه بخواهند با ديدگاه شما ازدواج كنند احتمال زياد خانواده هاشون مانع ميشن كه متاسفانه تعدادشون در خانواده هاي مذهبي هم كم نيست،شايد به خاطر نگراني از آينده و مشكلات اقتصادي است و...
اما كسايي كه مشكل ازدواج دارن به خاطر مسائل اقتصادي كم نيستند. ان شاءالله خود حضرت صاحب امر عليه السلام مشكلات و حل كنند. بعد از امر مقدس ظهور....فقط ميشه به اين جوانها كه متاسفانه در آشنايان ما هم تعدادشون كم نيست،گفت كه تقواي الهي پيشه كنيد كه مهربانترين مهربانها هواي دل هاشونو داره...
يا علي( عليه السلام)
و التماس دعا
يه چيزي باب شده كه انگار غلط باب شده كه پسره ايمان داره اما كار نداره پس بهش زن بدين،اما اين پسره اگه ايمانش واقعآ ايمان بود مي دونست كه كار و كسب روزي حلال عين ايمانه...پس هيچ وقت بي كار نبود...
بگذريم ،اين جور كه من برداشت كردم ديدگاه شما :با توكل ازدواج كردن و ساده گرفتن امر مقدس ازدواج، كه ديدگاه خوبي،البته من به عنوان يه فرد كاملآ بي تجربه و كم دانش ميگم ديدگاه خوبيه.
سو تفاهم نشه
کار نداشتن با کار نکردن فرق میکنه
یکی امکان کار کردن یا کاری که بتونه خرج یه زندگی رو بچرخه نداره یکی تنبله عرضه کار کردن نداره
این دومی اصلا قابلیت تشکیل زندگی رو نداره تشکیل هم بده قدرت ادارشو نداره چون اصلا رشد نکرده و هنوز معنی زندگی رو نمیدونه پس این طیف افراد رو نمیتونید وارد حیطه کنیم وارد هم شدن باید بندازیمشون بیرون! اون اول باید بره زندگی رو واسه خودش معنی کنه
الان حتی با ماهی 400 500 هزار تومن هم نمیشه ازدواج کرد! وقتی طرف خودش تنهایی با این حد درآمد ماهی 100 تومن هم ته حسابش نمیمونه چجوری میتونه ازدواج کنه؟ اقلکمش نباید 200 300 تومن باید اجاره خونه بده، از کجا؟
خودتون رو بزارید جای مرد! اصلا کاری به تفاوت های جنسی و فشارهایی که روشه ندارم، کدوم یکی از دخترا میتونه این سطح از توقعات و خواسته هارو برآورده کنه؟ اصلا هیچ نظری که از کجا باید این هزینه ها تامین بشه وجود داره؟
از هر راه، روش، پیشنهاد که یه جوون 18 ساله که نه درسش تموم شده نه سربازی رفته و نه کاری با درآمد آنچنانی داره بتونه ازدواج کنه استقبال میشه
سوء تفاهمي فكر نكنم شده باشه.
با در آمد كم ميشه زندگي كرد. به قول يكي از علما:زندگي را بسط ندهيد، با قناعت ميشه زندگي كرد،چون پر بركت ميشه و نا تموم،البته ان شاءالله.
با سلام
باتمام ارادتی که به شما و بحث های تان دارم:Gol: باید بگویم که تاپیک مستقل درباره ازدواج موقت وجود دارد . موضوع اصلی این تاپیک چیز دیگری است الان هم با سرعت نور داریم از بحث خارج می شویم. بنابراین
دعوت می کنم از شما بحث و مناظره های تان مربوط به ازدواج موقت را به آن جا منتقل فرمایید.
.
.
.
.
در غیر این صورت قیچی اصلاحاتم را مجبور به کار گیرم:ok:
ادامه مصاحبه
7 - ببخشید من در کار و کلام شما تناقض می بینم از یک سو فرموید رسالت فعلی ما تبلیغ ازدواج موقت و ترویج آن نیست از سویی می بینیم که شما رسما در دفترتان برای ازدواج موقت عقد می کنید افراد را؟
ببیند من ترویج نکردم افرادی در جامعه هستند چه زن و چه مرد که به هرحال دنبال روابط نامشروع نیستند و می خواهند کارشان شرعی باشد برخی صیغه عقد خودشان بلدند برخی فکر می کنند بلدند و برخی به رساله های مراجع رجوع می کنند و نزد ما نمی آیند و برخی بلد نیستند و از ما کمک می گیرند. این جا من چه کنم؟ بگویم کارتان غیر شرعی است بروید خجالت بکشید؟
به نظر شما با رد من آنها چه می کند سراغ دیگری می روند. و بالاخره یا از کس دیگری می پرسند و یا خدای ناکرده مثل برخی می گویند خودمون فارسی می خونیم و فوقش اگر مشکلی داشت توبه می کنیم.
8- بله ولی فکر می کنم باز هم جواب من را ندادید؟
من در دانشگاه و متن جامعه حضور دارم. با این همه محرکات درونی و بیرونی که ایجاد شد با این وضع طلاق هایی که هست با این اختلاط نابسامانی که زن و مرد در روابط خانوادگی و دانشگاه و سازمان های دولتی دارند بعید می دانم کسی نداند روابط نامشروع چقدر است؟ من کمتر می بینم کسی برای اینها چاره اندیشی کند اما متأسفانه وقتی خانم های محترمی به من گزارش می دهد که با مردی عقد موقت خواندم به دلیل مشکلات اقتصادی بعد هم نه این که کمک مالی به من نکرد و مهرم را نداد بلکه پولی از من قرض گرفت و دیگه آفتابی نشد چه کنم. که البته نمونه اش کم نیستند.
ادامه دارد....
سلام. من جدیدا سه تا کتاب از خاطرات افرادی که رفتن جبهه( و عموما جوان بودن) خوندم. خاطرات رو با ذکر منبع اینجا می ذارم. اگر خواستید برای خوندن بقیه خاطرات به کتاب مراجعه کنید.
پ.ن: جناب حامی، ما چند هفته پیش در "خاطراتی که اسیرمان می کنند " منتظرتان بودیم. از شما دعوت ویژه کرده بودیم. هنوز هم منتظر حضورتان هستم.
این خاطرات از کتاب جاسم رمبو نوشته داوود امیریان هست:
دیوانه جبهه
نگاهي به علي كردم و با افسوس گفتم:«بازم خوش به حال تو، من كه اگر حرف از جبهه بزنم، يا ننهام غش ميكند يا آقاجان. رودرواسي را ميگذارد كنار و با كمربند ميافتد به جانم. به جان علي، عشق جبهه دارد ديوانهام ميكند.»
علي كه از دو ساعت پيش كلافه و بيحوصله پاي حرفهايم نشسته بود، مثل اسپندي كه روي آتش انداخته باشند، جست زد و با خوشحالي گفت:«آفرين، خودش است!»
با حيرت پرسيدم:«چي؟»
ـ ديوانگي!
ترش كردم و گفتم:«مرد حسابي! دو ساعت است دارم درد دل ميكنم كه ننه و بابام نميگذارند بروم جبهه و ماندهام معطل اگر تو بروي جبهه، ديگر كي سنگ صبورم میشود! حالا پرت و پلا ميگويي؟»
علي چفيهاش را دور گردن انداخت. عجب لباس نظامي خوشرنگي هم داشت. از آن لباس پلنگيها كه كماندوها به تن ميكنند. نيش علي تا بناگوش باز شد و گفت:«مگر دنبال راهي براي جيم شدن و آمدن به جبهه نيستي پسر عموجان؟»
با خوشحالي گفتم:«هستم! اما چطور؟»
ـ دندان روي جگر بگذار عزيزجان! ببينم، پول چقدر داري؟
ـ پول ميخواهي چهكار؟ اگر به فكر اين هستي كه با رشوه و پول مسئول ثبت نام را نرم كني، اشتباه ميكني. يك آدم سمج و بياحساسي است كه آن ورش ناپيدا! ماندهام معطل كدام دختر بيچارهاي قرار است زنش بشود!
علي چشم دراند و جيغ زد:«اين قدر حرف نزن! پرسيدم چقدر پول داري! رد كن بيايد!»
هر چه پول داشتم درآوردم. شد 35 تومان! علي پوزخندزنان گفت:«چهل پنجاه سال پيش، اين پول بس بود، اما حالا نه. مجبورم بهت قرض بدهم.»
ـ آخه پول برای چي؟
ـ صبر داشته باش. نقشهاي كشيدهام كه رد خور ندارد. فقط بايد مثل بچة آدم به حرفهايم گوش بدهي و سوتي ندهي! يك موقع هم نخندي!
مادرم جيغ زد.
ـ واي بسمالله، بچه چهكار ميكني؟
براي آنكه چشمم به حياط نيفتد و سرم گيج نرود، سرم را رو به آسمان بلند كردم. دستانم را از دو طرف باز كردم و خوشخوشانه خنديدم و فرياد زدم:«من يك هواپيماي جنگنده هستم. ميخواهم بروم بغداد را روي سر صدام خراب كنم!»
مادرم يك جيغ بنفش ديگر كشيد. پايم لغزيد. خدايي شد كه با كله به كف حياط شوت نشد. كشيدم كنار و دور هرة پشت بام، شروع كردم به چرخيدن و جيغ زدن. بعد صداي شليك مسلسل درآوردم و مثلاً شروع به بمباران بغداد كردم. از پايين، سروصداي مادرم و همسايهها ميآمد.
از پلهها رفتم پايين. زنهاي همسايه كه هميشه دنبال همچين سوژهاي بودند، ريخته بودند تو حياط و داشتند گلوگردن مادرم را ميماليدند و با چشمان حيرتزده نگاهم ميكردند. مادرم ناله كرد:«اي خدا، بچهام از دست رفت، ديوانه شده!»
صغرا دماغو، دختر همسايه ديوار به ديوارمان، به بازوي مادرش چسبيد و الكي گفت:«مامان، من ميترسم!»
خواستم در همان عالم ديوانگي، يك اردنگي مَشتي حوالهاش كنم، اما فكر بهتري به سرم زد. همان طور كه در فيلمهاي خارجي ديده بودم، جلوش زانو زدم و با لحن سوزناكي گفتم:«اي دختر شاه پريان، آيا همسر اين شوالية دلير ميشوي؟»
نيش صغرا دماغو تا بناگوش باز شد. مادرش دستپاچه شد و صغرا را پشت خودش پناه داد و رو به مادرم گفت:«اِوا... عزيز خانم، پسرت راست راستكي خُل شده!»
زنهاي همسايه پقي زدند زير خنده. درجا با همان لباس، شيرجه زدم تو حوض وسط حياط. آب پاشيد رو سر و بدن جماعت. از سرما داشتم يخ ميزدم. از حوض پريدم بيرون و نعره زدم:«من يك زيردريايي هستم. ميخواهم كشتيهاي عراق را غرق كنم!»
اما توي دل، داشتم به خودم بد و بيراه ميگفتم كه چرا در آن سياهي زمستان كه تف ميكني تكه يخ روي زمين ميافتد، تو حوض شيرجه زدم!
دويدم تو اتاقها و شروع كردم به لگدزدن و پنجول انداختن به در و ديوار و لحاف و تشك. با لگد، قابلمة پر از آبگوشت را پرت كردم تو حياط. متكا را گذاشتم روي سرم و با كله رفتم تو سينة ديوار. در همين لحظه، آقاجان و عمو اصغر از راه رسيدند. دست و پايم را گرفتند تا آرام شوم. جيغ ميزدم و خودم را تكان ميدادم تا از دستان پُر زورشان نجات پيدا كنم. عمو اصغر گفت:«بايد ببريمش پيش دعانويس، جني شده!»
مادرم گريهكنان گفت:«طفل معصوم، از بس جبهه جبهه كرد، مغزش تكان خورد و خُل شد. يا ضامن آهو، دستم به دامنت. بچهام را شفا بده.»
آقاجان گفت:«حالا چهكار كنيم؟»
و صدای نجاتدهنده از پشت سر آقاجان آمد كه:«بايد ببريمش پيش دكتر اعتماد. شايد بفهمد دردش چيه.»
علي با نگراني ساختگي جلوتر آمد و با دلسوزي نگاهم كرد و يك چشمك ريز زد و گفت:«بله، تنها راه اين است كه ببريمش دكتر، همين سر كوچه خودمان است.»
لحظهاي بعد، در حالي كه دست و پايم را با طناب، درست و حسابي بسته بودند و روي شانة عمو بودم، روانة مطب دكتر اعتماد شديم. علي از پشت سر ميآمد و هرهر ميخنديد و من خدا خدا ميكردم كه نقشهمان بگيرد و دكتر اعتماد آبروريزي نكند.
مادرم آلوچه آلوچه اشك ميريخت و در حالي كه يكبند دعا و صلوات ميفرستاد و به من فوت ميكرد، پشت سرمان ميآمد. مطب دكتر اعتماد شلوغ بود. آقاجان و عمو اصغر، بيتوجه به جماعت، در را باز كردند و مرا مثل گوشت قرباني انداختند روي تخت كنار ديوار. دكتر اعتماد كه يك پيرمرد لاغر چروكيده با عينك شيشه كلفت بود، با صداي نازكش جيغ زد:«اينجا چه خبره؟»
مادرم آب دماغش را با پر چادر گرفت و گفت:«آقاي دكتر، دستم به دامنت، بچهام ديوانه شده. يك كاري بكنيد!»
ـ من كه روانشناس نيستم. ببريدش جاي ديگر.
علي رفت جلو و گفت:«سلام جناب دكتر. حال شما خوبه؟»
دكتر اعتماد با ديدن علي تُرش كرد و گفت:«باشد، باشد. بگذاريد ببينم چهكار ميتونم بكنم. دورش را خلوت كنيد!»
عمو اصغر گفت:«مراقب باشيد، آقا دكتر. مشت و لگد سنگيني دارد!»
دكتر اعتنايي نكرد و بالاي سرم آمد. چشمم به قيافهاش كه افتاد، كم مانده بود پقي بزنم زير خنده. دكتر به بهانة اينكه ميخواهد نبضم را بگيرد، با انگشتان لاغر و استخوانياش مچ دستم را فشار داد و آهسته گفت:«امان از دست شما بچههاي سرتق و پررو!»
بعد سربلند كرد و گفت:«اين جوان دچار جنون آني شده.»
آقا جان با نگراني پرسيد:«يعني چي، آقاي دكتر؟»
دكتر اعتماد با بداخلاقي گفت:«يعني اين كه عاشق شده و آدم عاشق دچار همچين جنوني ميشود. ببينيد دردش چيه!»
آقاجان با حيرت به مادرم نگاه كرد و گفت:«عاشق كي شده؟»
مادرم كه گريه و دعا يادش رفته بود، گفت:«واي خاك عالم، بچهام تو حياط به دختر كبرا خانم يك چيزهايي گفت ها!»
ديدم كار دارد خراب ميشود. شروع كردم به داد و هوار كردن:«كربلا كربلا، ما داريم ميآييم... اي صدام نامرد، صبر كن تا بيايم و به خاك سياه بمالمت! جنگ جنگ تا پيروزي!»
علي سريع گفت:«نه بابا، عاشق جبهه شده، نه عاشق آن صغرا دماغوي بدتركيب!»
دكتر گفت:«اگر ميخواهيد حالش خوب شود، بايد اجازه بدهيد كه برود جبهه.»
آقاجان گفت:«اگر با جبهه رفتن حالش خوب ميشود، من حرفي ندارم. فقط حالش خوب شود.»
مادرم گفت:«حرف دل مرا زدي، حشمتخان!»
كمكم دست و پايم شل شد. دكتر اعتماد لبخندزنان گفت:«مثل اين كه مريضتان دارد خوب ميشود. برويد به سلامت.»
سه روز بعد، من و علي، پسرعموي نازنينم، روانة پادگان آموزشي شديم تا بعد به جبهه برويم. بله، من به كمك علي و صد البته با همكاري دكتر اعتماد كه در قبال دريافت صد تومان ناقابل، قبول كرده بود ديوانگي مرا تأييد كند، رزمنده شدم!
در جستجوی قهرمان
آقا جان با خندهاي كه ترجمة نوعي از گريه بود، گفت:«همينمان مانده بود كه تو بروي جبهه! مطمئن باش پايت به آنجا برسد، صدام دودستي تو سرش ميزند و جنگ تمام ميشود!»
كم نياوردم و گفتم:«من بايد به جبهه بروم، همين.»
آقا جان ترش كرد و گفت:«روی حرف من حرف نباشد! بچه هم بچههاي قديم. ميبيني، حاج خانم؟»
مادرم كه از سر صبح در حال اشك ريختن و آبغورهگيري بود، يك فين جانانه در دستمال كاغذي كرد و با صداي دورگه گفت:«من كه حريف اين نيموجبي نميشوم. رفته اسم نوشته و قرار است يك هفتة ديگر اعزام بشود. يك كاري بكن، حاج آقا!»
آقا جان گفت:«ببين پسرم، تو بعد از هفت هشت تا بچة مرده، براي ما زنده ماندي. حالا ميخواهي دستي دستي خودت را به كشتن بدهي. فكر دل من و مادر پيرت را نميكني؟»
چشمانش خيس شد. دلم لرزيد. هميشه آقا جان با اين حرفش بادم را ميگرفت و پنچرم ميكرد. اما اين بار تصميم گرفته بودم قلبم از سنگ باشد و گول نخورم.
ـ من ميروم. شانزده ساله هستم و رضايت هم نميخواهم. هر كس ميتواند اسلحه دست بگيرد، بايد به جبهه برود. من هم ميروم.
آقا جان كفري شد و فرياد زد:«باشد. پس بگرد تا بگرديم. ببينم تو پيروز ميشوي يا من!»
قرار بود روز بعد، يك نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه بيايد و در محل دربارهام تحقيق كند. شهرمان كوچك بود و همه از جيكوپيك هم خبر داشتند. نميدانم اين تحقيق و سؤال و جواب ديگر چي بود كه آتش آن دامن من را هم بايد میگرفت.
با هزار مكافات و سختي توانستم ثبتنام كنم. بعد نوبت مراسم جوابگويي به سوالات شرعي و سياسي شد. از نماز وحشت تا انواع وضو و غسل و شكيّات پرسيدند و منِ بدبخت كه رساله را سه بار كلمهبهكلمه خوانده بودم، با مصيبت جواب دادم. حالا مانده بود بيايند توي محل پرسوجو كنند كه آدم درست و حسابي هستم يا نه. از يكي از بچههاي آشنا شنيدم كه قرار است آن روز براي تحقيق بيايند. حتي طرف را هم شناسايي كردم.
صبح اول وقت، از دم در ستاد اعزام به جبهه، با حفظ فاصله او را تعقيب كردم. پيشبيني همه چيز را كرده، يك كلاه كشي سر كردم و عينك دودي هم زدم كه كسي نشناسدم. اسم تحقيقكننده كريم بود. كريم، اوّلِ بسمالله وارد دكان مشتقي ماستبند شد. پشت سرش وارد ماستبندي شدم. كريم از مشتقي پرسيد:«حاج آقا، شما حسين ايراننژاد را ميشناسيد؟»
مشتقي خيلي خوب مرا ميشناخت. هميشه احترامش را نگه داشته و در مسجد كفشهايش را جفت كرده بودم. ميدانستم كه قبولم دارد و هميشه دعاي خيرم ميكرد.
مشتقي اول لب گزيد. بعد با صورت سرخ شده گفت:« اي دل غافل، باز كفتربازي كرده؟»
نفسم بند آمد. كم مانده بود غش كنم. كريم با تعجب پرسيد:«مگر كفترباز است؟»
مشتقي سر تكان داد و گفت:« اي برادر، اهل محل از دستش ذلّه شدهاند. هميشه رو پشتبام كفتربازي ميكند. نميدانيد پدر و مادرش را چقدر اذيت ميكند.»
كريم تند تند روي برگهاش چيزهايي نوشت. بعد خداحافظي كرد و رفت.
عينكم را برداشتم و صاف تو چشمان مشتقي نگاه كردم. بندة خدا، با ديدنم رنگ از صورتش پريد. سرخ شد و منّومنّكنان گفت:«حلالم كن، پسر جان. ديشب پدرت التماس كرد، براي اينكه تو را به جبهه نفرستند، دربارهات چاخان كنم. حلالم كن!»
از مغازه بيرون دويدم. واي كه تو كوچهمان چه خبر بود. هر چه لاتولوت و آدم عوضي بود دور كريم حلقه زده بودند. داشتند پرتوپلا ميگفتند و كريم تند تند مينوشت.
ـ آقا، نميدانيد چه جانوري است، سه بار به من چاقو زده!
ـ آقا، دو تا كفتر خوشگل مرا گرفته و پس نميدهد.
ـ به من دويست تومان بدهكار است و پررو ميگويد كه نميخواهد طلبم را بدهد.
ـ آقا، روزي دو پاكت سيگار ميكشد.
خديجه خانم با آه سوزناكي گفت:«همهاش مزاحم دختر من ميشود. حيا هم ندارد.»
مانده بودم معطل. خديجه خانم اصلاً دختر نداشت كه من بخواهم مزاحمش شوم.
نگاهم به آقا جان افتاد كه به ديوار تكيه داده بود و پيروزمندانه لبخند ميزد. داشتم ديوانه ميشدم. كريم خداحافظي كرد و رفت. جماعت آسوپاس و چاخانگو، رفتند و هر كدام از آقاجان پولي گرفتند و پي كارشان رفتند. مادرم داشت از خديجه خانم تشكر ميكرد.
داغ كردم. عينك دودي را برداشتم و شروع كردم به هوار كشيدن:«آهاي ملّت، به دادم برسيد! اين دو نفر، وقتي بچه بودم، مرا از حرم امامرضا دزديدند و اينجا آوردند. اينها پدر و مادر واقعي من نيستند. من يك بچه يتيم بيكسوكار هستم. كمكم كنيد! هر شب كتكم ميزنند و به من غذا نميدهند. هميشه تو زيرزمين زندانيام ميكنند و شكنجهام ميدهند.»
شروع كردم به الكي گريه كردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسايهها با تعجب و حيرت پچپچ ميكردند و چپ چپ به آن دو نگاه ميكردند. آقا جان گفت:«بچه، اين پرتوپلاها چيه؟ كِي تو را از حرم امام رضا دزديديم، كِي تو رو كتك زديم؟»
گريهكنان گفتم:«مگر من كفترباز و سيگاري و چاقوكشم كه آبرويم را برديد؟ من شما را حلال نميكنم. همين امروز از خانهتان ميروم تا پدر و مادر واقعيام را پيدا كنم. اصلاً همين الان ميروم كلانتري، از دستتان شكايت ميكنم تا داد مرا از شما بگيرند. اي همسايهها، شما شاهد حرفهايم باشيد!»
مادرم گريهكنان خواست بغلم كند كه فرار كردم. آقا جان دنبالم دويد و صدايم كرد. پشت سرم را هم نگاه نكردم.
تا شب تو كوچهها گشتم. خيلي گريه كردم. دلم بدجور شكسته بود. آخر شب، رفتم خانه تا خرتوپرتهايم را جمع كنم كه آقا جان دستم را گرفت. چه اشكي ميريخت. صورتم را بوسيد و گفت:«حسين جان، قهر نكن! خودم فردا اوّلِ سحر ميآيم آنجا و رضايت ميدهم. فقط تو را به خدا از ما قهر نكن!»
آن شب، هر سه كلي گريه كرديم. بعد هم خنديديم. آقا جان كه از شدت خنده، اشك از چشمانش راه افتاده بود، گفت:«ديدي هنوز دود از كُنده بلند ميشود، بچه جان! من اگر بخواهم كاري بكنم، ميكنم.»
خندهكنان پرسيدم:«راستي آقا جان، آن آدمهاي دربوداغان را از كجا پيدا كرديد؟»
آقا جان خنديد و گفت:«هزار تومان خرجش بود.»
ـ اما خودمانيم، خيلي ترسيدم. راستي مشتقي را بگو. وقتي داشت ازم بد ميگفت، چه حالي داشت.
روز بعد، آقا جان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پيش كريم رفتيم و آقا جان به او گفت كه همة آن حرفها دروغ بود و اصل ماجرا را تعریف کرد. كريم كلي خنديد و بعد برگة تحقيق را نشانمان داد و گفت:«من متوجه شدم كه كلكي تو كار است. مگر ميشود يك آدم كفترباز و لات بخواهد جبهه برود. حتي اگر اين طور هم باشد، پايش كه به جبهه برسد، خودبهخود درست ميشود.»
من هفتة بعد رفتم جبهه!
جاسم رمبو
من تا حالا آدمي به اين باحالي و اینقدر مؤمن نديدهام. نمازش اصلاً ترك نميشود. بيست و چهار ساعت در حال عبادت و صلوات فرستادن و كمك به اينوآن است. عراقيها كه هيچ، ما هم ازش راضي هستيم. عجب جوان خوب و باصفاييه. تميز و مرتب و سر به زير. به كوچك و بزرگ، چه عراقي و چه ايراني، زودتر از طرف، سلام ميكند و احترام نظامي به جا ميآورد. سمبل يك اسير خوب و بيدردسر است؛ چكيدة منشور ژنو دربارة اسرا! نه اين كه دلم برايش تنگ نشود ها، نه! خيلي هم دوست دارم پيشمان بماند. اما ترسم از اين است كه پيش اين بعثيهاي بيپدرومادر بماند و اخلاقش فاسد بشود. هر چه نباشد، ما امانتداريم و دوست داريم وقتي صحيح و سلامت پيش خانوادهاش برگشت، يك ذره هم از تربيت درستش كم نشده باشد. دوست ندارم فحش و پاسور و قمار ياد بگيرد. تو كه نميداني، اين بعثيهاي هيچي ندار، حتي سر شپشهاي سرشان با هم قمار ميكنند! هر چه بهشان سخت ميگيريم كه بابا قمار خوبيت ندارد، از قديم گفتهاند قمارباز، نه قماربر، اما مگر تو مُخشان ميرود؟
چي؟ ميشناسياش؟ اصلاً تو اردوگاه خودت بوده؟ همين جاسم رمبو؟ خب مرد مؤمن، زودتر ميگفتي ما اينقدر دروغ نميگفتيم و خودمان را پيش تو ضايع نميكرديم! ببين سرهنگ، به خدا حاضرم اين جاسم رمبوي دربوداغان را با صد تا بعثي اخلاقسگي تاخت بزنم، نه؟ خب، با دويست تا، نه سيصد تا. به خدا از دستش جانبهسر شدهام. كم مانده رواني بشوم. چي؟ با مكافات از دستش خلاص شدي؟ پس بگو اين آشي است كه تو برايم پختي و نيم متر روغن روي آن ماسيده!
اي برادر، از كجا بگويم! روز اول كه به اردوگاه آوردنش، فكر كردم از آن سربازان شيرينعقلِ كمحواس است كه به زور كتك و لگد و پس گردني به سربازي رفته و بعد به خط مقدم فرستادندش و او در يك فرصت مناسب، به ما پناهنده شده. همين كه وارد اردوگاه شد، ديدم اسراي ديگر همان يككم رنگي را كه به صورتهاي سياه سوختهشان بود، باختند و يك عزاداري پرمايه به راه انداختند كه اي واي بدبخت و بيچاره شديم و باز سروكلة جاسم رمبو پيدا شد. اولش خيال كردي بهش ميگويند رمبو. اما بعدش كه شروع به شيرينكاري كرد، فهميدم حضرت آقا كپي برابر اصل آن بازيگر آمريكايي بيپدرومادر است. نخند كه بگويم خدا چهكارت نكند!
اي كاش در همان خط مقدم وقتي داشتند اسيرش ميكردند، يك خمپاره تو فرق سرش ميخورد و ما به اين عذاب اليم دچار نميشديم. آن طور كه از حرفهاي اسراي همشهري يا همگردانياش فهميدم، در عراق كه بوده، سروتهاش را كه ميزدند، يا در سينماهاي بدبو و فكسني بغداد بوده يا پاي ويديو و تلويزيون، فيلمهاي بزن بكش را چهارچشمي نگاه ميكرده. ميگويند با اين هيكل زواردررفته، آنقدر در باشگاههاي كاراته و كونگفو كتك خورده كه استادان واقعي چين و بروسلي اينقدر كتك نخوردهاند.
با شروع جنگ داوطلبانه ثبتنام كرده و اصرار ميكند كه همان اولِ بسمالله، بفرستندش خط مقدم. تو خط مقدم هم، زرتوزرت مهمات هدر ميداده و بيست و چهار ساعت روي خاكريز به طرف نيروهاي ايراني شليك ميكرده و داد و هوار راه ميانداخته كه بايد حمله كنند و ايرانيها را تارومار كنند. هر چه فرمانده خط، كه يك بعثي ترسوي گردن كلفت خاله باجي بوده، بهش توپوتشر میآید و التماس ميكند كه جان جدت، از خر شيطان بيا پايين و بگذار اين چند صباح زندگي سگي را با خيال راحت به گور برسانيم، تو آن مُخ درِ پيتش نميرفته!
بعد هم اسير ميشود؛ آن هم با چه مكافاتي! اگر بچههاي لشكر عاشورا، كه همه ترك هستند، با مشتولگد و تهديد آرامش نكرده بودند، معلوم نيست چهكار ميكرده. روز اول كه جمالِ مهوشِ جهانسوزش در اردوگاه آفتابي شد، ساعت اول خواسته قاطي آشغالهاي بدبوي پشت كاميون شهرداري فرار كند كه موفق نميشود. از آن به بعد، مكافات شروع شد. مردك رواني، يك بار با يك قاشق، چهل متر تونل زده بود؛ آن هم دور از چشم نگهبانها و عراقيهاي ديگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از كجا درآورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالتها!
سه روز تو حمام زير دوش بود تا بوي گند از بدنش دور شد. بدمصب، چهل تا صابون خوش بو حرام كرد! دفعة بعد ميخواست با يك چوب بلند، مثل ورزشكاراني كه از مانع ميپرند، از روي سيمخاردار بپرد كه چوبش شكست و افتاد روي سيم خاردارها كه برق سه فاز داشت! تمام موهاي بدنش سيخ شده بود و تا يك هفته چشمانش مثل لامپ دويست وات برق ميزد. از دستش چه مكافاتها كه كشيديم و ميكشيم!
جان مادرت، تو را به هر كي دوست داري، بيا و مردانگي کن و اين كلهخراب را ببر و جان ما را نجات بده! چي، نميتواني ببريش، براي چي؟
كشت؟ يعني همين طور الكي الكي؟ فرماندهاش مجروح شد و درد ميكشيد و از دهنش ميپرد كه جاسم مرا بكش و راحتم كن و اين جاسم هم مثل فيلمهاي آمريكايي بهش تير خلاص ميزند؟ زكي! پس بگو چرا اين قدر فرماندهان بعثي ازش ميترسند!
ببين سرهنگ، ميگويم يك كاري بكنيم! من حاضرم با مسئوليت خودم ببرمش لب مرز و با يك پَسگردني جانانه، بفرستمش وردست ننه و باباش. به جان سرهنگ، شوخي نميكنم، راست ميگويم. حالا از شوخي گذشته، اين جاسم رمبو را در برابر چند تا اسير بعثي تاخت بزنيم؟ چي، نميخواهي؟ جهنم! چهارصد تا اسير ميگيرم، جاسم را ميدهم. باشد. جهنم و ضرر. پانصد تا ميگيرم و جاسم را ميدهم، باشد، ششصد تا اسير ميگيرم و ...
ادامه مصاحبه
9- یعنی خانم ها فریب می خورند؟
البته نمی خواهم بگویم اصلا موردی نداشتیم که مرد فریب بخورد چرا مواردی هم بوده که زن از مرد سوء استقاده های کلان کرده است.
10- نقش شما این جا چیه؟
بله سئوال خوبی است. به دلیل کارم و به دلیل نوع مسئولیت های اجتماعیم. افراد زیادی با من ارتباط دارند مخفی بودن ازدواج موقت به نفع نه مرد است نه زن.
در نمونه های بالا که گفتم موارد زیادی فریب بوده که هیچ مدرک قانونی دست افراد نبوده است. یعنی فرد نمی تواند شکایت کند یا اگر احیانا فرزند در کار باشد ثابت کند؟ یعنی اصلا مدتی بعد یا از این عقد و یا قبل از جدایی همون ضرب المثل حاجی حاحی مکه پیش میاد.
وقتی من ثبت می کنم افراد متعهد تر می شوند و زنی که برای مسأله مالی رفته این عقد را کرده است فریب نمی خورد.
تمثیل
مخفی بود و بد دانستن عرفی ازدواج مدت دار از جهتی مانند فروش مواد تقلبی است تصور کنید فردی پول زیادی بدهد ولی به او تریاک تقلبی بدهند او نمی تواند برود و شکایت کند می ترسد خودش دستگیر شود. مرد و به ویژه خانم بیوه ای که به دور از فرزندان تن به این ازدواج می دهند اگر هم فریب بخورند برای این که مفسده ای پیش نیاید می ترسند پیگیری قانونی کنند.
11- خب اگه می ترسند چرا این ازدواج را انجام می دهند؟
ببینید این ازدواج به هرحال اتفاق می افتد با دیکته من و حتی مسئولان هم جلوی آن گرفته نمی شود و در موارد زيادي هم شرعاً ما نمی توانیم اعتراضی کنیم چون حق شرعی آنها است بنابراین باید جلوی سوء استفاده ها گرفته شود. این که گفتم الان رسالت ما تبلیغی و ترویجی نیست درسته ولی به معنی این نیست که دست روی دست بگذاریم تا سو استفاده بشود.
خانمی با مردی ازدواج مدت دار طولانی مدت کرده بود و آن مرد او را بعد از چند روز رها کرده بود و به خارج از کشور رفته بود و نمی دانست که چگونه باید طلاق بگیرد و آزاد شود. خب اگر به او مشاوره مذهبی ندهم ممکن است در حین این ازدواج برود مرتکب زناشود.یا زنی ممکن است نداند باید عده نگه دارد و با مرد دیگری ازدواج کند.
ادامه دارد........
كندر 60
چه قدر خوبه ما انتظاراتمان را با امكاناتمان تنظيم كنيم. ما بايد ميكانيک ماشين روانمان باشيم. انتظارت زياد داشتن و قانع نبودن منشا بسياري از اختلالات روان - تني است.
ماشين حاج آقا يه پيكان نسبتاً داغون مدل 1360 است. اين ماشين روي احساس ارزشمندي او اثر نگذاشته است و حس شوخ طبعي شون را سست نكرده مي گفت يه نفر روي شوخي به من گفت حاج آقا اسم ماشين تون چيه؟
با لبخند گفتم نمي دوني؟ كندر 60
حیات وحش
خیلی ذوق داشتم جوون بودم میل به شهرت و تأیید اجتماعی نیاز ذاتی ام بود. مصاحبه تلویزیونی داشتم قرار بود اون شب پخش بشه خانم و فرزندم با ترغیب من نشستند تا مصاحبه ی من رو از تلویزیون سراسری ببینند. نوبت برنامه مورد نظر شد، قسمت های مختلف آن برنامه یکی یکی اجرا می شد و من می گفتم بعد از این نوبت منه. خب این نبود بعدی نوبت منه. تا این که با شوق گفتم کسی بلند نش حتما برنامه بعدی من را نشون میده که برنامه بعدی برای استراحت اختصاص به حیات وحش بود.
همه خندیدند و من از همه بیشتر.
جراحی بینی
گفت حاج آقا ببخشید جراحی بینی اشکال شرعی داره؟
گفت: رشته من فلسفه و کلام است از کارشناسان احکام بپرسید اما یه چیزی هم از من بشنوید:
ما بیش از آن که نیاز به جراحی بینی داشته باشیم نیازمند جراحی جهان بینی هستیم
جهان بینی یعنی آگاهی از
آك بودن مغز
استاد فلسفه اي داشتيم خيلي ناراحت مي شد كه مردم اهل تفكر نيستند مي گفتند در بين دانشجويان و طلاب رشته فلسفه و كلام كه تفكر منطقي دارند به اعتقاد من مشاجرات خانوادگي هم كمتر است و روابط شان با هستي (خود و ديگران و خدا )قشنگتر است.
بعد از روي تأسف مي گفتند مغز اغلب مردم محترم تر از آن است كه آك بودنش را باز كنند.
فلسفه شبه عقلانیت است.
(گفتگوی مهدی نصیری با یکصدمین شماره نشریه پنجره)
:Sham:
خیلی به موقع فرمودید.
بنده تازه کارشناسی ارشد فلسفه و کلام قبول شده ام.
سلام
هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون
:reading:
پخش هر گونه شیرینی خشک و تر خلاف مقررات سایت است :offlow:
البته به جز برای انجمن مشاوره:chakeretim:
تبریک بنده و دوستان را پذیرا باشید
:tavallod::tashvigh!:
سلام.
ممنون از جناب استاد. چه آیکن های قشنگی.
بفرمائید، اینم شیرینی. برای استفاده از آن، لطفاً روی آن کلیک کنید.
مصاحبه با یک عاقد : موقت و دائم
ادامه
12- ممنونم به نظر شما علت ازدواج مدت دار در زنان و مردان يكي؟
نه در برخي موارد اشتراك دارند مانند نياز عاطفي و جنسي. كه البته در مردان جنسي و در زنان عاطفي از اين جهت مقدم است. جاهايي هم بوده كه زن و شوهري كه بچه دار نمي شدند توافقي قبول كردند كه مرد ازدواج موقتي صورت بگيرد تا از آن زن بچه دار شوند و براي خود نگهش دارند
در برخي از جاها اختصاصي است: مثلا با توجه به دايره كارم مي بينم كه اقتصاد براي زناني كه اين ازدواج را قبول مي كنند بسيار مهم است.
13- يعني واقعاً خانم ها براي مسائل اقتصادي اين ازدواج را ميپذيرند؟
نه اشتباه نشه من گفتم در حيطه كاري و من اغلب خانم هايي كه مراجعه مي كنند نياز اقتصاديشون مي چربه بر نيازهاي ديگه. البته مي توان به شكل آماري و علمي نه سليقه اي نيازهاي عاطفي جنسي، اقتصادي، امنيت و....را كشف كرد و اولويت سنجي كرد.
13- حرف تون به افراد نیازمند ازدواج مدت دار؛ مرد یا زن؟
اين ازدواج مثل زهر و عسل است خيلي ها بودند كه به دليل هوسراني زندگي خانوادگي يشان تباه شد و فرزندان شان دچار مشكلات اخلاقي شدند. كسي كه تنوع طلب شد معلوم است كه برايش سخت است به يكي دل ببيند و احيانا در برابر برخوردهاي تلخ همسر صبر و حوصله داشته باشد. در واقع اين ارتباطها بلاي زندگي او مي شود و مسئوليت پذيري او از بين مي رود.
از سويي هم اين ازدواج به دلائلي قاچاقي صورت مي گيرد و سوء استفاده هاي زيادي ميشود. گاهي از اعتماد يكديگر سوء استفاده مي كنند و باج گيري، فريب و اغفال صورت ميگيرد. به عنوان نمونه خانمي كه بيشتر به دليل مشكلات اقتصادي تن به اين ازدواج داده ممكن است وضع اقتصاديش تغييري نكند و اصلاً كمكي يا مهري دريافت نكند و او هم نمي تواند پيگير باشد چون از آبروي خودش هم مي ترسد.
از سويي ديگر برخي از افراد با شرايط آن آشنا نيستند مثلا زني كه 20 ساله به عقد در آمده اصلا نمي دانسته او نفقه ندارد يا زني كه شب ها مي ترسد و احساس امنيت ندارد و مي خواهد سايه اي بالا سرش باشد و تكيه گاهي داشته باشد نمي دانسته كه حق همخوابگي ندارد.
بنابراين قبل از اين ازدواج لازم است
-شرايط را خوب بدانندو فرقش را با ازدواج دائم بفهمند.
- براي جلوگيري از سوء استفاده ها از محضر رسمي كمك بگيرند.
- متناسب با نياز زن يا مرد شرط ضمن عقد قرار دهد.
14- ضررش زیاده یا نفعش؟ میشه برای دفع مفاسد این ازدواج در کل تعطیلش کنیم؟
چون خداوند اين حكم را وضع كرده است مسلماً به نفع جامعه بشري بوده است پس ضررها متوجه سوء استفاده هاي بشر از اين حكم الهي است. كه اين ها بايد مهار شود. خداوند به ما توصيه كرده كه به همديگر قرض الحسنه بدهيم. حال اگر من سود ربوي بگيريم يا فرد مقابل به تعهد خود عمل نكند و پول را ندهد يا اذيت كند نمي توانيم اينجا بگوييم حكم خدا مشكل داشته است. بايد براي رفع سوء استفاده ها تدابيري انديشيد.
ادامه دارد...
«خنده امام»
از مرحوم فلسفی بشنویم:
دو سه روز بعد از ورود امام، در مدرسه علوی در حضور صدها نفر از علما و روحانیون تهران منبر رفتم در بین سخنرانی که در مورد اختناق رژیم گذشته صحبت میکردم. گفتم: یک کتابفروش چندین سال قبل به من میگفت: در زمان رضاشاه، اداره اطلاعات شهربانی هر کتابی که میخواست چاپ شود باید نگاه میکرد و روی هر صفحه، مهر «روا» میزد تا چاپ خانه آن را چاپ کند. او میگفت: من دیوان حافظ را که چندین بار چاپ شده بود به شهربانی بردم تا مجوز چاپ بگیرم. فرد مسئول گفت: یک ماه دیگر بیائید. هر چه اصرار کردم تا زودتر مجوز دهد، قبول نکرد.
بعد از یک ماه که رفتم، دیدم همه صفحات به جز یک صفحه، مهر خورده است. گفت، باید این یک بیت شعر را تغییر دهی!
«رضا به داده بده وز جبین گره بگشا
که بر من و تو در اختیار نگشا دست
گفتم، این شعر حافظ است. چه طور آن را عوض کنم. بر فرض عوض کنم، ولی به جای آن چه قرار دهم.
گفت: چون کلمه «رضا» اسم رضاشاه کبیر است، آن را بردار و کلمه دیگری جای آن قرار بده! مثلاً «حسن به داده بده»، «تقی به داده بده»، «نقی به داده بده»!!! با گفتن این مطلب، مجلس غرق در خنده شد. امام نیز چنان میخندید که دوشهایشان تکان میخورد. بعد از منبر، امام فرمودند: «اعلام کنید که منبر آقای فلسفی فتح شده است».
«آشیخی کردن، یعنی این»
در سفری که به مشهد مقدس میرفتیم، شخصی به نام کاشانسکی، تاجری از اصفهان با ما همسفر بود که میخواست کار تجارت خود را به مشهد منتقل کند، لذا دفاتر، اسناد و دو جعبه بزرگ از پرتقال را در ماشین قرار داده بود.
او بعد از صحبت کردن با بعضی مسافران داخل ماشین،رو به من کرد و گفت: اسم و شغل شما چیست؟ گفتم: اسمم محمدتقی فلسفی و شغلم «آشیخی» است!
گفت: آشیخی چیست؟
گفتم: به مردم تعالیم دینی میدهیم. از خدا و پیغمبر و ائمه، عبادات و معاملات و حلال و حرام سخن میگوییم.
سخنم را قطع کرد و با فریاد گفت: از این حرفها، دست بردارید. مردم را معطل کردهاید و عمر همه را هدر میدهید. همچنین بار دیگر نیز این بیادبی را تکرار کرد. بعد از طی مسافتی به یک روخانه رسیدیم و اتومبیل باید از کف آن عبور میکرد.رودخانه نیز نسبتاً پرآب بود. وقتی اتومبیل وارد آب شد به خاطر فشار زیاد آب اتومبیل خاموش شد. راننده گفت:
درهای ماشین را باز کنید تا آب از کف ماشین عبور کند. کاشانسکی نگران بود که آب، اسناد و دفاترش را خراب کند و از پاکتهای پرتغال غافل بود. آب داخل ماشین، باعث خیس شدن و پارهشدن پاکتها گردید و پرتغالها به وسیله آب، وارد رودخانه شد. زائران دیگری که به مشهد می رفتند با دیدن پرتغالها داخل آب رفته و پرتغالها را گرفتند. کاشانسکی گفت:
به مردم بگو، پرتغالها را بگیرند و جمع کنند، ولی آنها را نخورند. به مردم گفتم: زائران، مبادا این پرتغالها را بخورید! شما به زیارت میروید. پرتغالها مال این آقا است. آنها را بگیرید و تحویل صاحبش دهید.مردم هم پرتغالها را جمع کردند و تحویل دادند. کاشانسکی از من تشکر کرد. به او گفتم:
«حالا فهمیدی آشیخی یعنی چه؟».
http://www.entekhab.ir/fa/news/33480...�-خنداند
يك دست زدن
مي خواستم وام بگيرم اما به كي بايد رو مي زدم و درخواست مي كردم ضامنم بشه. تو فكرم دنبال يه ضامن مي گشتم. شماره يكي از بچه هايي كه همكارم در روزهاي زوج در يك مركز تحقيقاتي بود را گرفتم و يك دستي زدم. سلام كجايي؟ تو اتاقم هستم. اي بابا شما كه هنوز اون جايي . پس مي خواستي كجا باشم. دستت درد نكنه بابا. تو من رو كاشتي تو بانك مثل اين كه يادت نيست كه قراره ضامن من بشي؟
من كي گفتم من ضامن تو ميشم.
الان وقت اين حرف ها نيست سريع بيا همه چيز رو برات توضيح مي دم.
بعد از ضمانت
به او گفتم: راستش اصلا من نمي دونستم تو دسته چك هم داري همين طوري حدس زدم و بعد هم يك دست زدم كه خوب افتادي تو تورم. او هم بعد از كلي خنديدن گفت بين خودمون باشه مي ترسم ضامن بشم چون ضامن چندتا شده ام خوش حساب نبودند.
قرعه كشي
برخورد راحت او با همه سبب شده بود كه ديگران هم با او احساس خودموني داشته باشند. مي گفت نبايد با تشريفات الكي براي مهمان سخت گرفت بايد كاري كرد تا او در حجره احساس راحتي داشته باشد به همين دليل گاهي قبل از اين كه غذا پخته شود كاري سبك به مهمان مي داد كه هم او احساس سربار بودن نداشته باشد.
.................
اه كي تو خماري بمونيد تا برگردم:Nishkhand:
نامه سرگشاده حامي به مدير سايت
از حامي
به:مدير محترم سايت
[FONT=Calibri]Sdfl [FONT=Calibri]jfl’j [FONT=Calibri]jdsjk [FONT=Calibri]fsl’a’ll [FONT=Calibri];lffjffa [FONT=Calibri]’fj [FONT=Calibri]fjhifh [FONT=Calibri]qofiefq [FONT=Calibri]hoiu [FONT=Calibri]er [FONT=Calibri]he [FONT=Calibri]r;qjfqj’jchq’;c [FONT=Calibri]h;kh [FONT=Calibri]k;c [FONT=Calibri]nk;fh; [FONT=Calibri]fewf;oe [FONT=Calibri]wio’ [FONT=Calibri]e
[FONT=Calibri]P;ll;lll
ترجمه: صكث خبنب ثننلقثتض لتثتض ثقتضثلث ضقتاضقثاتض ثقاتض ثالقثهضل ضهقث ضگ
نثضص تب ضص ثتببلاب للثص صث بهثعهبه كعب ضابضبا
[FONT=Calibri]Ifijewq’je [FONT=Calibri]roqij [FONT=Calibri]hq [FONT=Calibri]e’ohq [FONT=Calibri]hfh’foie [FONT=Calibri]qhf’qfq’3ep [FONT=Calibri]Shhhfbb [FONT=Calibri]bbee [FONT=Calibri]fhjhfhh [FONT=Calibri]hfh [FONT=Calibri]f [FONT=Calibri]hhfewql
ترجمه: نثتبص بتخگگك من بنبتضبثابضگب تضبباثاضث عگكضب ضتا گخاثضاض خمضنضبب تتضمك ممم ممننضببد ددزووظو ودزدسيببثص
[FONT=Calibri]Kljkd [FONT=Calibri]lfirei’’s;lfll [FONT=Calibri]fks [FONT=Calibri]kfoerr [FONT=Calibri]e [FONT=Calibri]jjv [FONT=Calibri]ere [FONT=Calibri]iopq’[‘[qjkp[ [FONT=Calibri][;;ds;ff [FONT=Calibri]sdlfllfl [FONT=Calibri]kfljsaaf [FONT=Calibri]nnxc [FONT=Calibri],m,z,,,vzkkjf [FONT=Calibri]aama [FONT=Calibri]majjkik [FONT=Calibri]keewkkfs [FONT=Calibri]kfjs [FONT=Calibri]jkaflll [FONT=Calibri]vm
ترجمه: مكشنمت نمنمنمش مننشننشرن نننشن نممشنمشن نمنمننمش نمنننننشه نمنشنمنم نننننننن خهنمننمنم نمننمشگم خحخخهت خشخخمنر خ شخبححرنتن
خوب دلم پر بود بايد اين حرف ها را مي زدم
سلام.
باید کشف رمز کنیم؟
سلام
فکر کنم باید بین حروف یک رابطه ایی باشه
و فاصله قرار دهیم تا بفهمیم:Gig:
نه بابا کی این شایعات رو پخش کرده فعلا با همین مواجب قبلی سر کنید تا انشاء الله هفت هشت سال آینده ببینیم چی میشه :Nishkhand:
می شه بگویید چیه این نامه؟
کنجکاوشدم!!:ok:
سلام
نه از شايعه گذشته
من كه ديگه خسته شده ام و دارم ميرم چند بار تذكر دادم فايده نداشته
:Gig::Moteajeb!::Ghamgin::Cheshmak::Narahat az:
با سلام و عرض ادب خدمت حامی عزیز
من همه حرفا و فرمایشات گهر بار شما را قبول دارم و درک میکنم و با شما همدردی میکنم
زندگی همین صد سال اولش مقداری سختی دارد بقیش آسایش و آرامشه
با تشکر
شاید باید معادل فارسی حروف انگلیسی روی صفحه کلیدو جیگزین کنیم یا به عکس!یا چندتا حرفشو از وسط بندازیم!:Nishkhand:
بنام خدا.
سلام:Gol:،
اگر جناب حامی 1% هم احتمال می دادند که این نامه کشف رمز شود که اینجا نمی نوشتند:ok:،
پس خودتان را برای رمزگشایی از این نامه خسته نکنید:Nishkhand:،
به قول خود استاد حامی دلشان پر بود خواستند حرفهاشان را بزنند:Cheshmak:،
به نوبه خودم از زحمات استاد حامی تشکر میکنم:Sham:،
در پناه حق پیروز باشید.
سلام
باید بگم کاملا موافقم جناب حامی،همه فرمایشاتون درست بود:Gol:
جناب مدیر حتما یه فکری به حال این موضوع بکنید دیگه خسته شدیم:Cheshmak:
بابا منظور جناب حامی اسپم
میگن که اسپم نزنین
درست میگم جناب حامی؟
سلام این نامه سرگشاده مثل آن یکی نشود!
بخاطر همین رمزی نوشتید؟ :Nishkhand:
سلام
خب وقت كاريم ديروز تموم شده بود به همين خاطر گفتم خسته ام و واقعا بعدش هم رفتم
:Nishkhand:
مُخلصيم
از بچه هاي كم حرفه بايد بتكونيش تا يه نكته اي بگه و بعدش هم كم ميگه ولي دُر از دهنش مي ريزه. علت خنده اش برام مفهومي نداشت چون اخلاقش را مي دونستم كه كارش رو اصل و ريشه است پرسيدم، چرا خنديديد؟
با لبخند گفت: صداي يه نفر به گوشم از بيرون رسيد كه به يه نفر ديگه گفت: سلام خوبي ؟مُخلصم.
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم همين؟!
خنديد و گفت: همين با يه توضيح كوچكو؛
لص(less) در زبان انگليسي، كلمات را منفي مي كند؛ وقتي مي گوييم واير لص( wireless )يعني بي سيم وقتي مي گويم هوم لص ( homeless )يعني بي خانمان وقتي مي گويم تيوب لص ( tubeless )يعني بي تيوب
وقتي يه نفر ميگه مُخلصم ناخودآگاه به ذهنم منفي آن مي رسه يعني ميگه:بي مُخم.
بعد با تبسم گفت: البته هر منفي هم بد نيست برخي از منفي ها معني مثبت دارند وقتي مي گويم
خدا بي نياز است و صمد مگه بده.
وقتي كسي به دوستش ميگه مخلصم يعني دوستي به تو و عشق به تو ديگه مخ و فكري برام باقي نذاشته عاشق مرامتم:khandeh!:
http://zndgiearam.persianblog.ir/post/891/
حس شوخي نداريم
اين روزها حس شوخي برامون باقي نمونده
طلبه هاي و روحانيوني كه زندگي سختي داريد و مثل مردم زندگي مي كنيد و گاهي از برخي مردم بد مي شنويد دوستان مؤمن سايت
مصيبت وارده بر پيكره كشور
در زمان
هفته دفاع مقدس
جگر هر انسان را اتش مي زند
با اين پول ها چه ازدواج هايي كه صورت مي گرفت
چه جهيزيه هايي كه جور مي شد
چه زنداني هايي كه آزاد مي شدند
چه بي خانه هايي كه خانه دار مي شدند
چه جوان هايي كه از شر غول اعتياد رها مي شدند
چه بيماراني كه جرات رفتن به بيمارستان براي درمان را داشتند
چه كتاب هاي مفيدي كه چاپ مي شدند
از همين جا از مسئولان دلسوز مي خواهيم كه مصلحت انديشي را فداي عدالت كنيد
اگر علي عليه السلام اين قدر مصلحت انديش بودند عمرشان زوالي نمي داشت
ننگ بر خائناني به ملت
ديدار رهبر با قطع نخاعي ها را ديديد؟
رهبري كه خود ساده زيست است و مردمي
به خدا از بوسه هاي مكرر رهبر بدانيم كه علي تنهاست
اگر من اينجا اين حرفها را ننويسم اگر استاد دانشگاه در كلاس از اين مصيبت و قتنه ننالد
اگر روحاني بر فراز منبر از مسئولان نخواهند
كه مدارا را كنار بگذارند و سرعت در كار داشته باشند پس چه مي شود شعار پيامبر(ص) : كسي كه صبح كند و به امور مسلمانان اهتمام نورزد از من نيست.
تنهايي مراجع
مراجع ما هم تنها هستند وقتي مي نالند از سود بانكي غير شرعي ما كجاييم
وقتي از مسئولان مي خواهند كه با اشرار و مفسدان برخورد سريع و قاطع شود كجاييم
واي بر ما كه حامي اين نائبان نيستم و آنها براي دفاع از مسلمانان آبروي خود را خرج مي كنند
آيت الله مكارم شيرازي از قوه قضائيه خواستند كه در كارشان سرعت عمل داشته باشند تا مردم اثر حدود و حكم الهي را ببينند اما كو گوش شنوا؟
سكوت هر مسلمان خيانت است به قرآن
ما توی بانک هستیم برای دریافت سود حسابمون. اگر هم کسی بهمون بگه این پول شرعی نیست و حرامه، می گیم اگه حرام بود توی مملکت اسلامی بهمون نمی دادنش..
البته منظورم تایید کار مردم نبود. من خودم به هیچ وجه از سود پول استفاده نمی کنم.
متاسفانه خیلی ها فکر می کنن اگر توی ایران به عنوان یه کشور اسلامی اجازه کاری داده می شه، پس اون کار کاملا مطابق قوانین اسلامه.
متاسفانه
منظورتون اختلاس سه هزار میلیاردی از بانک صادراته؟
توی مجله چلچراغ نوشته بود کسی که اختلاس کرده مالک یه باشگاه لیگ برتریه + تعداد زیادی فروشگاه بزرگ و ..
و متاسفانه با یکی از مقامات اجرایی کشور ارتباط داره.
اگه منظورتون این نیست پستمو حذف کنید لطفا.
سه هزار میلیارد.. فکر کنم اگر تا آخر عمرش هم از بستنی های گرد طلادار برج میلاد بخوره پولاش تموم نشه.
سه هزار ميليارد و ما ادراك سه هزار ميليارد
آيا اين فتنه كمتر از فتنه .....است
راستي از قديم گفته اند
خونه قاضي گردو بسياره ولي با حساب و كتابه اين ولنگ و بازي اين بي در و پيكري ...
راستي
فيلم قطعي نخاعي ها را باز مرور كنيم
به خدا اين قدر كه رهبر به همين مردم به همين دانشجويان كه براي يك وام ازدواج پدرشون را در ميارن و...دلبسته است
به بسياري از مسئولان دل نبسته است
(دانشجويي مؤمن از فاميل را امسال سال 5 است در عقد است و نمي تواند زندگي مشتركش را شروع كند به خدا شرمم ميشه تو روي اين افراد نگاه كنم آبرو دار و عاشق نظام و....)
راستي حساب مديران كرباسچي و.....سريال بود يا سياست
گر حكم شود كه مست گيرند
در شهر هر آنچه هست گيرند
اينها جفايي است كه ما در حق خود كرده ايم اين هم تاوانش
وقتي پشت مراجع خالي شود ديگران هم بكنند هر چه كه هيتلر مي كرد
راستي اگر بانك داري اسلامي بدون نظر و نظارت اسلام شناسان باشد چه خواهد شد
سود انديشي ها سكولاريستي و امانيستي
و
دم خروس و قسم حضرت عباس
راستي
حجكم مقبول
با وام هاي عمره
به هر بهانه اي از مردم پول مي كشند وقتي به هر بهونه اي از مردم به عنوان كارمزد پول بگيرند
سود بانكي
تاريخ انقضا براي كارت
اخد 500 تومان براي انتقال پول از كارت به كارت ديگر
كم كردن 100 تومان براي رويت حساب خود
گرفتن مزد براي راه انداختن كار مشتري
و...
اون وقته كه بانك ها مثل قارچ تو هر خيابون يكي يكي سبز ميشن
و چه شعار مسخره اي بود در قاب بانكي:
حق با مشتري است