●◊۩ یـحـیـای کـربـلـا ۩◊● ویژه نامه ماه محرم الحرام 1436
تبهای اولیه
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
یااَباعَبدِاللّهِ یا حُسَینَ بنَ عَلِیٍّ اَیُّهَا الشَّهیدُیَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَناوَ مَولانا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه
دو دریا اشک وماتم گشته عالم
برای بهترین اولاد آدم
ذبیح الله حسین فرزند زهرا
که بود او جلوه ی انوار خاتم
من و ندیدن کرب و بلا خدا نکند بدون کرب و بلا خوب نیست درد و بلا از اینکه بی تو شوم مبتلا خدا نکند گناه کارم و مهر تو را به دل دارم من و محبت غیر شما خدا نکند حسینیه همه پشت و پناه نوکر توست به غیر محفل تو هر کجا خدا نکند بهار زندگیم مجلس محرم توست به جز این تکیه ها هرکجا خدا نکند برای اشک محرم دعا کنم یک سال من و نبودن اهل بکاء خدا نکند تمام عمر به عشق تو زندگی کردم که محشر از تو نباشم جدا ، خدا نکند بهشت هم به وجود تو دلربا زیباست بهشت بی گل روی شما خدا نکند
بدون فاطمه حق نمک ادا نشود
بدون حضرت خیرالنساء ، خدا نکند...:(((
روی موج نی دشت، تشنه، خیمه، تشنه، قمقمه، تشنه از عرقریز خجالت ، علقمه ، تشنه هرم آه از خیمه ها برخاست ، رحمی نیست آن همه سیراب را بر این همه تشنه آن طرف خار و خسی تا خرخره سیراب این طرف گل های باغ فاطمه (س) ، تشنه آب ، سیراب از لب ماه بنی هاشم بر لب شاه شهیدان ، زمزمه ، تشنه از غبار تیغ زار فتنه می آید ساقی لب تشنگان، بی واهمه ، تشنه می شود شمشیر شمر از خون گل ، سیراب روی موج نی ، لب گل ها همه تشنه
بیایید در ماه محرم ... • اگر که سینه میزنیم ، • خوب است اگر اشکی می ریزیم، آن وقت می توانیم با افتخار بگوییم :
♥•٠·˙
• اگر زنجیر می زنیم ،
قبل از آن زنجیر غفلت از پای خود باز کرده باشیم ...
قبل از آن سینه دردمندی را از غم و آه پاک کرده باشیم ...
اما قبل از آن اشک از چهره ی مظلومی پاک کرده باشیم ...
✔ یا حسین علیه السلام
♥یا حسین♥ از گــریـــه ی امــام زمـــان (عج) بــر تــو دانــستــم مــا یـــک عــمـــر "تـبــاکــی" کـــرده ایــم ! تبــاکی:خــود را گـریــان نشــان دادن
امام صادق (ع) فرمود:«هر کس درباره ما شعرى بسراید, خداوند براى او خانه اى در بهشت بنا مى کند» .(1)
حسن بن جهم می گوید: از امام رضا (ع ) شنیدم : هر کس درباره ما شعری بسراید و ما را مدح کند, خداوند شهری در بهشت که وسیع تر از دنیا باشد, برای او بنا کند.
با ز امام صادق (ع)فرمود: «هر کس یک بیت شعر در مدح ما بگوید: خداوند او را به واسطه روح القدس تأییدخواهد کرد».(2)
ابوطالب قمی می گوید: نامه ای به امام نهم , حضرت امام محمد تقی (ع) نوشتم و در آن اشعاری را درباره پدرش امام رضا(ع)سرودم و از او خواستم اجازه دهد آن ها را برای مردم بخوانم . حضرت در گوشه نامه نوشت : بسیار کارخوبی کرده ای . خداوند به تو جزای خیر دهد. برای من و برای پدرم شعرهای حزن انگیز و مرثیه بخوان .(3)
ابوعماره شاعر خدمت امام صادق (ع)رسید. حضرت به او فرمود: ای ابوعماره ! درباره امام حسین (ع)اشعاری برایم بخوان . می گوید: شروع به شعر خواندن کردم . حضرت گریه کرد, آن قدر که صدای گریه حضرت از دور شنیده می شد. بعد فرمود: ای ابوعماره ! هر کس درباره امام حسین (ع)شعری بخواند و پنجاه نفر یا سی نفر یا بیست نفر یا دونفر و یا حتّی یک نفر را بگریاند, جزای او بهشت خواهد بود.(4)
زید شحّام می گوید: من و جماعتی از کوفیان در محضر امام صادق (ع)بودیم . جعفربن عفّان وارد شد. حضرت به او احترام کرد و او را نزد خود جای داد. سپس فرمود: ای جعفر! شنیده ام درباره امام حسین (ع)شعر می سرایی و می خوانی . گفت : بله . حضرت فرمود: بخوان . می گوید: خواندم و حضرت و اطرافیان , بر حسین (ع)گریستند. بعدامام (ع)فرمود: ای جعفر! واللّه ملائکه مقرّب خدا در این جا جمع شده اند و اشعار تو را شنیدند. آنان نیز بر حسین (ع)گریستند .خداوند تو را بیامرزد.(5)
برای اطلاع بیش تر به کتاب بحارالانوار، ج26 مراجعه نمایید .
پی نوشت ها:
1. بحارالانوار, ج 26,ص 231.
2.همان , ص 229.
3.همان .
4.همان , ص 232.
5.همان .
می دانــــی؟! بعضی کارهــا فقط از خواهـــرها بر می آیــد! مثــلا راه بیفتــند دنبال برادرشــــــان ...
در عالم مستی به دنبال حسینم دوستدار حسینم و دوستدار ابوالفضل
من تشنه به دیدار علم دار حسینم
گر لطف کنند نوکر خاندان حسینم
سلام
عرض ادب و احترام
جناب ابوالفضل تصویری که گذاشتید اصلا خوب نیست
ارادت به امام حسین (ع) را خیلی بهتر میشه اعلام کرد و نشون داد "درد بی درمان بگیری" اصلا واژه خوبی نیست
لازم نیست ما از واژه و کلمات بد استفاد کنیم
لطفا بیشتر دقت کنید
به نام خدا
السلام عليك يا ابا عبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
شعري سپيد از سيد علي موسوي گرمارودي در وصف امام حسين (ع)
كمي طولانيست ولي ارزش خواندن دارد :
[SPOILER] درختان را دوست دارم که به احترام تو قیام کرده اند و آب را که مهر مادر توست . . . خون تو شرف را سرخ گون کرده است شفق ، آینه دار نجابتت ، و فلق ، محرابی ، که تو در آن نماز صبح شهادت گزارده ای در فکر آن گودالم که خون تو را مکیده است هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم در حضیض هم می توان عزیز بود از گودال بپرس شمشیری که بر گلوی تو آمد هر چیز و همه چیز را در کائنات به دو پاره کرد هر چه در سوی تو ، حسینی شد دیگر سو یزیدی اینک ماییم و سنگ ها ماییم و آب ها درختان ، کوهساران ، جویباران ، بیشه زاران که برخی یزیدی و گرنه حسینی اند خونی که از گلوی تو تراوید همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد در رنگ ! اینک هر چیز یا سرخ است یا حسینی نیست آه ، ای مرگ تو معیار! مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت و آن را بی قدر کرد که مردنی چنان غبطه بزرگ زندگانی شد خونت با خون بهایت ، حقیقت در یک تراز ایستاد و عزمت ، ضامن دوام جهان شد - که جهان با دروغ می پاشد - و خون تو امضای راستی است تو را باید در راستی دید و در گیاه هنگامی که می روید در آب ، وقتی می نوشاند در سنگ ، چون ایستادگی است در شمشیر ، آن زمان که می شکافد و در شیر که می خروشد، در شفق که گلگون است در فلق که خنده خون است در خواستن برخاستن تو را باید در شقایق دید در گل بویید تو را باید از خورشید خواست در سحر جست از شب شکوفاند با بذرپاشاند با باد پاشید در خوشه ها چید تو را باید تنها در خدا دید هر کس، هرگاه ، دست خویش از گریبان حقیقت بیرون آورد خون تو از سرانگشتانش تراواست ابدیت ، آینه ای است پیش روی قامت رسای تو در عزم آفتاب لایق نیست وگرنه می گفتم جرقه نگاه توست! تو تنها تر از شجاعت در گوشه روشن وجدان تاریخ ایستاده ای به پاسداری از حقیقت و صداقت شیرین ترین لبخند بر لبان اراده توست چندان تناوری و بلند که به هنگام تماشا کلاه از سر کودک عقل می افتد بر تالابی از خون خویش در گذرگه تاریخ ایستاده ای با جامی از فرهنگ و بشریت رهگذر را می آشامانی -- هر کس را که تشنه شهادت است ــ نام تو خواب را بر هم می زند آب را توفان می کند کلامت قانون است خرد در مصاف عزم تو جنون! تنها واژه تو خون است خون ای خداگون ! مرگ در پنجه تو زبون تر از مگسی است که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند و یزید، بهانهای ، دستمال کثیفی که خلط ستم را در آن تف کردند و در زبالة تاریخ افکندند یزید کلمه نبود دروغ بود زالویی درشت که اکسیژن هوا را می مکید مخَنثی که تهمتِ مردی بود بوزینهای با گناهی درشت : «سرقت نام انسان» و سلام بر تو که مظلوم ترینی نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند بل از آن رو که دشمنت این است مرگ سرخت تنها نه نام یزید را شکست و کلمه ستم را بی سیرت کرد که فوج کلام را نیز در هم می شکند هیچ کلام بشری نیست که در مصاف تو نشکند ای شیر شکن خون تو بر کلمه فزون است خون تو بر بستری از آن سوی کلام فراسوی تاریخ بیرون از راستای زمان می گذرد خون تو در متن خدا جاری است یا ذبیح الله تو اسماعیل برگزیده خدایی و رویای به حقیقت پوسته ابراهیم کربلا میقات توست محرم میعاد عشق و تو نخستین فرد که ایام حج را به چهل روز کشاندی و أتمَمْناها بِعَشْرْ آه ! در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت! که حج نیمه تمام را در استلام حجر وانهادی و در کربلا با بوسه بر خنجر، تمام کردی مرگ تو ، مبدا تاریخ عشق آغاز رنگ سرخ معیار زندگی است خط با خون تو آغاز می شود از آن زمان که تو ایستادی دین راه افتاد و چون فرو افتادی حق برخاست تو شکستی و " راستی " درست شد و از روانه خون تو بنیان ستم سست شد در پاییز مرگ تو بهاری جاودانه زایید گیاه رویید درخت بالید و هیچ شاخه نیست که شکوفه ای سرخ ندارد و اگر ندارد شاخه نیست هیزمی است ناروا بر درخت مانده تو ، راز مرگ را گشودی کدام گره ، با ناخن عزم تو وا نشد ؟ شرف به دنبال تو لابه کنان می دود تو ، فراتتر از حمیتی نمازی ، نیتی یگانه ای ، وحدتی آه ! ای سبز ای سبز سرخ ! ای شریف تر از پاکی نجیب تر از هر خاکی ای شیرین سخت ای سخت شیرین! تو دهان تاریخ را آب انداخته ای ای بازوی حدید شاهین میزان مفهوم کتاب ، معنای قرآن! نگاهت سلسله تفاسیر گام هایت وزنه خاک و پشتوانه افلاک کجای خدای در تو جاری است کز لبانت آیه می تراود ! عجبا عجبا از تو عجبا ! حیرانی مرا با تو پایانی نیست چگونه با انگشتانه ای از کلمات اقیانوسی را می توان پیمانه کرد ؟ بگذار بگریم خون تو ، در اشک ما تداوم یافت و اشک ما صیقل گرفت شمشیر شد و در چشم خانه ستم نشست تو قرآن سرخی " خون آیه " های دلاوریت را بر پوست کشیده صحرا نوشتی و نوشتارها مزرعه ای شد با خوشه های سرخ و جهان یک مزرعه شد با خوشه ، خوشه ، خون و هر ساقه دستی و داسی و شمشیری و ریشه ستم را وجین کرد و اینک و هماره مزرعه سرخ است یا ثارالله آن باغ مینوی که تو در صحرای تفته کاشتی با میوه های سرخ با نهرهای جاری خوناب با بوته های سرخ شهادت و آن سرودهای سبز دلاور باغی است که باید با چشم عشق دید اکبر را صنوبر را بو فضایل را و نخل های سرخ کامل را حر شخص نیست فضیلتی است از توشه بار کاروان مهر جدا مانده آن سوی رود پیوستن و کلام و نگاه تو پلی است که آدمی را به خویش باز می گرداند و توشه را به کاروان و اما دامانت جمجمه های عاریه را در حسرت پناه گرفتن مشتعل می کند از غبطه سر گلگون حر که بر دامن توست ای قتیل بعد از تو خوبی " سرخ" است و گریه سوگ خنجر و غمت توشه سفر به ناکجا آباد و رَد خونت راهی که راست به خانه خدا می رود. . . تو ، از قبیله خونی و ما از تبار جنون خون تو در شن فرو شد و از سنگ جوشید ای باغ بینش ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد و مظلوم ، یاوری آشناتر از تو تو کلاس فشرده تاریخی کربلای تو مصاف نیست منظومه بزرگ هستی است طواف است پایان سخن پایان من است تو انتها نداری . . .
[/SPOILER]
پرسیدم از هلال ماه، چرا قامتت خم است؟ آهی کشید و گفت:که ماه محرم است
گفتم : که چیست محرم ؟ با ناله گفت : ماه عزای اشرف اولاد آدم است
غایت خلقت جهان،
پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد
بر هر چه شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند.
سید مرتضی آوینی
بسم الله الرحمن الرحیم
شبیه، شبیه، شبیه
قیصر امینپور
من دیر رسیدم. شبیه حضرت عباس میخواست به میدان برود. حتی از «حر» هم دیرتر رسیده بودم! اما گویا هنوز هم دیر نشده بود.
شبیه شمر با کلاه خود و شمشیر و زره، در میدان جولان میداد و وقیحانه به قصد خود اعتراف میکرد. سمت راست میدان، اهل حرم و سبزپوشان ایستادهاند. و سمت چپ، سرخ پوشان. چقدر نزدیک و چقدر دور!مشکل بود تا باور کنم که اینجا کربلا و امروز عاشورا است؛ ولی شبیه بود!
شبیه حضرت عباس از امام اذن میدان میخواست. امام در زمینه شور میخواند و شبیه عباس با شور پاسخ میداد؛ اما سرخ پوشان همه خارج از دستگاه و بیتحریر میخواندند.
من خیلی دلم میخواست امام را ببینم؛ اما دور بود و چهرهاش را خوب نمیدیدم. امام با دست مبارک، بر تن شبیه عباس کفن پوشاند. شبیه عباس برق آسا به قصد آب بر اسب جست. اسب بال گرفت و تماشاگران غوغا کردند.
همه چیز معمولی بود؛ تا اینکه ناگهان زنی از میان جمعیت تماشاگر بیرون پرید. تنم لرزید. زن زمین خورد. از زمین برخاست؛ یا حضرت عباس!زن سیاه پوش بود با کودکی در آغوش!همین که از صف تماشاگران جدا شد به میدان رسید.
خدایا، هیچ وقت میدان این قدر نزدیک نبوده است!در یک قدمی!
زن به میدان زد. سراسیمه میدوید. ناگهان ایستاد. خم شد. مشتی خاک برداشت، به سرخود زد و به سر کودکش نیز. همچنان سراسیمه میرفت. چه میخواهد بکند؟ قرار نیود کسی از صف تماشاگران به میدان برود. قبل از اینکه کسی متوجه بشود به وسط میدان رسید. شبیه حضرت عباس به تاخت از کنار او گذشت. زن به دنبالش دوید. به او رسید. دست در رکابش زد. اسب ایستاد. زن کودکش را بر سر دست به اهتزاز در آورد. شبیه حضرت عباس گویی میدانست. دستی از آستین برآورد و به پیشانی کودک کشید. خدایا چه نذری و نیازی بود؟
زن، فاتحانه برمی گشت. ولی من دیگر چیزی نمیدیدم. شکستم و به زمین نشستم. خدایا، چه باوری! و من که تا این موقع باور نمیکردم؛ به باور آن زن ایمان آوردم. ولی چطور میشود باور کرد؟ آخر این نمایش بود و واقعیت نداشت. همه میدانستند.
ولی راستی مگر خود عاشورا هم نمایش نبود؟ وقتی که خود واقعیت، نمایش باشد؛ نمایش هم واقعیت است. عیب از من بود که در جزئیات مانده بودم؛ صورتها، چشمها، لباسها، زمان، مکان... جزئیات آدم را به اشتباه میاندازد.
به هیئت کلی سوار نگاه کردم، خودش بود- حضرت عباس!- داشت به سمت سرخ پوشان میتاخت. جهت هم همان جهت بود. پس دیگر چه میخواستم؟
حضرت عباس به سوی رود فرات اسب میراند، ولی سرخ پوشان نگذاشتند.
سرخ پوشان چقدر زیادند! سرخ پوشان چقدر بیچهرهاند! اما آنها هم خودشان بودند و واقعیت داشتند. پس چرا نباید باور کرد؟ وقتی که تمام رود فرات در یک تشت آب خلاصه میشود، وقتی که یک نخلستان در یک شاخه نخل خلاصه میشود؛ چرا یک انسان نمیتواند حضرت عباس بشود؟
اینجا همه چیز خلاصه بود. اصلا مگر خود عاشورا خلاصه نبود؟ مگر عاشورا خلاصه تاریخ نبود؟ و تاریخ مگر گسترش عاشورا نیست؟ آیا کسی ادعا کرده است که تشت آب همان رود فرات است؟ به همین نسبت هم آن سوار، خود حضرت عباس است.
زنان عرب با دلهای پاکشان خیلی زودتر از من، این را فهمیده بودند و پشت سر آن زن، کودک در بغل به میدان زده بودند. و هیچ کس هم جلودارشان نبود؛ یک قدم برمی داشتند و از سر مرز تاریخ میگذشتند. هزار سال، هزار فرسخ سفر با یک قدم!به کربلا پا میگذاشتند، مشتی خاک بر سر؛ دستی در رکاب عباس و نیت و حاجت!
خدایا! وقتی که تشبیه به واقعیت، این همه تقدس میآورد؛ خود واقعیت چه میکند؟
خاکی که تا چند لحظه قبل و چند لحظه بعد برایشان هیچ ارزشی نداشت؛ حالا چقدر مقدس شده بود!
سرخ پوشان حضرت عباس را محاصره کرده بودند. طبلها بر دل میکوبید، و سنجها در دل میلرزید. و سواران سرخ پوش در جولان. برای یک تن بیدست مگر چند لشکر لازم است؟
میدان غرق غبار بود. و چشم، چیزی نمیدید جز برق گاه گاه شمشیرها. چرا غبار نمیگذاشت تا خوب ببینم که واقعه چگونه اتفاق میافتد؟ معنی این غبار چه بود؟
حضرت عباس در میدان افتاده بود. و هجوم زنان بود که شال سبزی ازگردن کودکانشان نذر دست بریده حضرت میکردند. مشتی خاک از کنار نعش برمی داشتند و به سر و صورت میکشیدند. هرچند که دیگر خاک نبود؛ همه چیز بود. معنای دیگری داشت؛ چرا که شهادت «ماده» را «معنی» میکند.
امام، کمرشکسته به خیام میرود....
من داشتم مینوشتم که علی اکبر چگونه شهید شد. و به یاد آن سالها بودم که پیدا کردن کسی که نقش حضرت عباس و علی اکبر را بازی کند، چقدر دشوار بود؛ و حالا چه فراوان و آسان!که ناگهان صدای کِل زدن زنان در مغز استخوانم پیچید.
چه شده است؟ واویلاست! قاسم به میدان میرود؟
خدایا چقدر سریع اتفاق میافتد! اصلا فرصت نوشتن و تحلیل چند و چون وقایع نیست. قاسم به میدان میرود سراپا سبز، سوار بر اسب سفید، با گستوان سبز.
قاسم شهید میشود و زنان کِل میزنند! مگر عروسی است؟!
من نمیدانم این زنان تماشاگرند، یا بازیگر؟!بعد از قاسم، طفلان زینب به میدان میروند. کفن پوش- ولی اینها که هنوز کودکاند! شمشیرهایشان به زمین میخورد!
کسی چه میداند، شاید دور از چشم مادر، در شناسنامههایشان دست بردهاند! دو طفل بر خاک پرپر میزنند...
علی اصغر بر دست امام زمان ظهور میکند. میدان ساکت است؛ اما صدای انفجاری در ذهن من تداعی میشود، -صدایی شبیه انفجار توپ یا موشک- حرمله تیر را رها میکند. تیر صدایی ندارد؛ اما در ذهن من صدای موشک تداعی میشود.
خدایا، تیر حرمله امروز چه صدای عجیبی دارد! حرکت آخر علی اصغر و سپس آرامش و پاشیدن مشتی خون به آسمان!
اما این نمایش واقعا چقدر شبیه عاشورا است؟ تنها یک نفر غیر از خدا میتواند قضاوت کند. او که هر دو نمایش را دیده است؛ خورشید!ظهر شده است. خورشید، آن روز ظهر هم آنجا بوده و همه چیز را دیده است!هم اکنون هم در وسط آسمان به تماشا ایستاده است.
اگر چه خورشید به مساوات بر هر دو دسته میتابد؛ ولی این عادلانه نیست. خورشید نباید بر تشنگان، این گونه بیرحمانه بتابد!
اما خورشید هم انگار باور کرده و در نمایش شرکت کرده است. و چه خوب نقش خودش را بازی میکند!- گرم و سوزان- درست مثل آن روز.
صدای اذان مرا به خود میآورد. امام به نماز میایستد. در گرماگرم جنگ!
پس از نماز، نوبت به امام میرسد.
یعنی دیگر هیچ کس نمانده است که پیش از امام به میدان برود؟
امام بر ذوالجناح طلوع میکند و بال میگیرد. خدایا چقدر شبیه امام است!مخصوصا حالا که سوار اسب است!
و دیگران چقدر شبیه آن هفتاد و دو نفر بودند؟
و من چقدر شبیه تماشاگران هستم!
و ما همچنان تماشاگر بودیم. اما چطور میشود تنها تماشاگر بود گذاشت تا همه چیز عینا شبیه آن روز تکرار شود؟
تا چند لحظه دیگر مثل همیشه، امام هم به میدان میرود، شهید میشود و نمایش هم به پایان میرسد.
فریاد «هل من ناصر» از گلوی امام برخاست. میدان ساکت بود. دوباره فریادش به آسمان رفت؛ ولی باز هم همه جا ساکت بود.
ناگهان از گوشه سمت راست میدان غوغایی برخاست. صف تماشاگران به هم خورد. همه چشمها به آن سو چرخید -نگران- ناگهان یک صف منظم از سبزپوشان کفن پوش به میدان زدند. – تفنگ به دوش – گویا دیگر تاب تماشا نداشتند. سبزپوشان در جلو امام ایستادند. خدایا چه شده است؟
قرار نبود نمایش چنین باشد. پشت سر سبزپوشان، مردم که تا آن لحظه تماشاگر بودند، به میدان ریختند. پیر، جوان، زن، کودک- با لباسهای معمولی- میدان سراسر سبز شد!
سرخ پوشان گم شدند. خدایا اینها چه میکنند؟ آیا میخواهند نمایش را از نو شروع کنند؟ نه، مثل اینکه میخواهند نمایش را ادامه دهند.
گویا پس از هفتاد و دو نفر، باز هم کسانی هستند که پیش از امام به میدان بروند....
هنوز نوبت امام نرسیده است
بسم الله الرحمن الرحیم
کربلا؛ 1375 سال بعد...
محمدرضا شهبازی
-امشب را فرصت خواسته اند.
- حتما برای عبادت!
- آری… ولی من که می گویم ترسیده اند امیر. می خواهند در تاریکی فرار کنند. نگهبانها را زیاد کنم؟
- احمق! کسی که خون علی در رگهایش است نمی ترسد. این را فراموش نکن.
عمر سعد این جمله را گفت و از جا بلند شد.
- پیروزی با ماست، چه امروز چه فردا.
در چهره و صدایش تردیدی پیدا بود که البته از چشم و گوش سرباز دور ماند. سرباز سر تکان داد.
- مثل هر سال اجازه می دهیم... بگو عبادت کنند.
عمرسعد بیرون رفتن سرباز را نگاه کرد. سرباز که از در خیمه خارج شد، عمرسعد رفت و روی کاناپه ی روبروی تلویزیون نشست. کانال ها را بالا و پایین کرد. چیزی پیدا نکرد. پرده خیمه کنار رفت:
- سلام بر امیر ری.
- هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال پیش قرار بود امیر ری شویم. امروز به غلامی ری هم راضی هستیم. نمیدهند که!... بی خیال. بیا بنشین. برای این حرف ها دیر شده است. با تو کار دیگری دارم.
شمر رفت و روی کاناپه نشست. عمرسعد رفت سمت یخچال و شیشه نوشابه را بیرون آورد و به شمر نشان داد:
- فانتا یا پپسی؟
-هیچ کدام ... کوکاکولا!
عمر سعد با خنده گفت: این که صهیونیستی است!
- نه که آن دو تا فلسطینی هستند.
هر دو خندیدند.
عمر سعد درِ یخچال را بست. یک لیوان کوکاکولا ریخت و داد دست شمر، رفت سمت میز کامپیوتر و در حالی که کیف سی دی را باز می کرد، به شمر گفت: حال مداحی گوش کردن داری؟
شمر یک قلوپ از نوشابه را خورد و گفت: همین مونده من و تو مداحی گوش بدیم!
عمرسعد بیتوجه به بیرغبتی شمر سیدی را درون درایو گذاشت و اسپیکر را روشن کرد. چند لحظه بعد صدای گنگ حسین حسینِ کسی از اسپیکر پخش شد. شمر بقیه نوشابه را سر کشید و پرسید: این دیگر کیست؟
- تازه وارد است. امسال عَلَمَش کردیم. به بچه ها گفتم روش کار کنند.
- به جایی که وصل نیست؟
- نه... نه استادی نه چیزی. خودش احساس کرده به درد مداحی می خورد.
عمرسعد نیشخند زد و ادامه داد: اتفاقا ما هم همین احساس را داریم.
شمر گفت: «باید بادش کنیم...» و کمی مکث کرد و پرسید: راستی، با رهبرشان چگونه است؟
- کسی که من انتخابش کنم چگونه خواهد بود؟ تا وقتی حرفی بر خلاف میل او نزند مطیعش است اما بعد… (عمرسعد دستش را زیر گردنش برد و مثلا گردنش را برید) پِخ پِخ.
شمر بلند شد و یک لیوان دیگر نوشابه ریخت و برگشت. قبل از اینکه بنشیند شروع کرد به تکان دادن سرش به چپ و راست و همینکه نشست نفسش را با صدای پوفی بیرون داد و بعد گفت: از کارهای تو سر در نمیارم عمر! بجای اینکه بزنی از بیخ و بن این مجالس رو داغون کنی، مداح علم میکنی!
عمر سعد برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به شمر انداخت.
-جان به جانت کنن احمقی!
شمر جا خورد! عمر سعد ادامه داد: ابلهی! 1400 سال که هیچ، 1400 قرن هم بگذرد همان کلهخر ظهر عاشورا هستی که هستی! همان موقع هم با همین حماقتت بدبختمون کردی. حسین قبول کرده بود نه به کوفه بیاید و نه به مدینه برگردد. گفته بود میرم یه سمت دیگه. گفتم بزار یزید رو راضی کنم و قضیه رو فیصله بدیم. سعایت کردی و نذاشتی، بس که خری! این هم عاقبتش؛ دنیا و آخرتمون شد چاه ویل! حالا هم میگی که...
شمر دیگر تاب نیاورد. برای اینکه از کنج دربیاید پرید وسط حرف عمر و گفت: تو هم که منتظری تا فرصت گیر بیاری و نبش قبر کنی عمر! بس کن دیگه! هر کی ندونه فکر میکنه تو رو به زور آوردن کربلا و امیر سپاهت کردن... اگر قرار باشه کسی افسوس بخوره و به باعث و بانی ماجرای کربلا لعنت کنه، منم که تو صفین سرباز علی بودم و شمشیر خوردم و جانباز هم شدم!
عمر سعد پقی زد زیر خنده:
-جانبازِ علی!
شمر ریز خندید و گفت: کوفت! جاش هست... دلاوریها کردم تو سپاه علی... حالام رو نبین که هر بچه شیعهای مثل آب خوردن لعنتم میکنه، واسه خودم شیعهای بودم برای علی!
عمر سعد بلندتر خندید: بیچاره علی... حق دارند شیعهها بهش بگویند اول مظلوم وقتی جانباز جان بر کفش چون تویی بودهای، چقدر تنها بوده علی!
صدای خنده شمر هم بالاتر رفت: زهرمار!
فضا عوض شد.
عمر سعد که آرام شد و خندهاش خشکید، چرخید سمت شمر. سر راه اسپیکر را خاموش کرد و گفت: «رو کردن جنس بدلی در برابر جنس اصل همیشه جواب داده، باز هم جواب میدهد. با مرجع تقلبی و گریه تقلبی و مداح تقلبی باید به جنگ گریه بر حسین رفت وگرنه اشکهای این مردم سیل میشه و ما را با خود میبرد. این را بفهم پسر ذیالجوشن! انقدر مثل گاو رم کرده فقط دنبال شاخ زدن نباش... هر وقت چیزی گل کرد باید تقلبیاش را بریزی توی بازار. مگه نمیبینی همین داداشای ما چطور آبروی جهاد رو با سر بریدنها و جگر خوردنهاشون تو دنیا بردن؟! هیچ وقت نمیشه مقاومت، مبارزه، ایستادگی و از اینجور چیزها رو از دل مردم بیرون کرد، هرچقدر هم که خفه کنی یه جا میزنه بیرون، باید منحرفشون کرد... با جنس تقلبی...»
شمر گفت «بس کن تو رو خدا عمر... از منبر بیا پایین که امشب حوصله موعظه شنیدن ندارم.» بعد هم روزنامه را از لای شال کمرش در آورد و گذاشت جلوی عمرسعد:
- ببین چه می کنند رفقای ما.
عمرسعد روزنامه را برداشت و شروع کرد به خواندن. زیر لب با صدای وز وز چند تیتر را خواند و بعد روزنامه را بوسید و انداخت بالا!
شمر حالت متفکرانه به خودش گرفت و گفت: من مانده ام بعضی ها که ما را ندیده این جور به ما ایمان آورده اند اگر سال شصت و یک در کربلا بودند چه می کردند؟
- حیف شد. ای کاش هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال پیش می رسیدند کربلا.
عمر سعد خندید و گفت: احتمالا اگر آن ها بودند ما باید می رفتیم تو سپاه حسین.
- آره، آن وقت تو میشدی شهید عمر ابن سعد!
-حتما مثل تو که شدی جانباز شمر بن ذیالجوشن!
شمر بور شد! عمرسعد چنان خندید که اشکش جاری شد و به سرفه افتاد. شمر در حالی که میزد پشت عمرسعد، با دلخوری پرسید: من را که برای این حرف ها صدا نکردی؟
- نه... راستش باز هم زنگ زده بود.
- چه کار داشت؟
- گریه می کرد بیچاره. می گفت کابوس می بیند. می بیند یکی می آید و او را از قبر می کشد بیرون. می بنددش به درخت خشک. درخت سبز می شود. بعد هم می پرسد مادر ما چه گناهی داشت که…
- بقیه اش را می دانم. همین؟
- ترسیده بود. می خواست بداند امسال سپاه حسین چند نفر شده اند.
شمر با انگشت سبابه گوشش را تمیز کرد و به زیر کاناپه مالید.
- راستش… حدود سیصد نفر.
- حدودش را ول کن. دقیقش چقدر است؟
- خودت که می دانی، دقیقش ظهر عاشورا مشخص می شود.
- سیصد و سیزده نفر که نشده اند؟
- نه بابا! اینقدر ها هم نیستند.
عمر سعد نفس عمیقی کشید و دست و پایش را از دو طرف کش و قوس داد و گفت: پس امسال هم سال ماست. بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، نیم خیز شد:
- راستی، حر را شمرده ای؟
شمر زد روی پیشانیاش و گفت: وای. باز هم یادم رفت.
- او را هم بشمار. فیلم هر سالش است لامصب. همیشه آخرش می رود آن طرف.
شمر مثل اینکه جواب را از قبل آماده کرده باشد سرخوشانه گفت: این به ضحاک ابن عبدالله در. او هم عصر عاشورا حسین را تنها می گذارد.
شمر توی کاناپه فرو رفت. دستش را پشت سرش قلاب کرد و آه کشید:
- ولی دیگر فکر کنم آخر های کار ما باشد. فقط چند نفر مانده…
عمر سعد چشمش را از تلویزیون گرفت و زل زد به شمر:
- به کسی نگو، ولی من هم همین طور فکر می کنم.
- اگر این چند نفر هم بیایند کارمان تمام است. بیچاره می شویم. کاری می کنند که راضی می شویم به مختار پناه ببریم. دمار از روزگارمان در می آورند.
-تمام نمیشوند بد مصب ها. نسل به نسل زیاد میشوند... تا میآییم دلمان را خوش کنیم که نسلی پیر شدهاند و دارند میمیرند، نسل بعدی میآید که از آنها با ما دشمنتر است...
شمر گفت: باید فکری به حال نسل بعد کنیم...
عمر سعد سرش را به نشانه تایید تکان داد و موبایلش را از جیب عبای چرمش برداشت و شروع کرد به شماره گیری.
- موبایل جدید مبارک باشه.
- قربانت، گفتم موتورولا بخرم بهتره. از این جیب به اون جیبه دیگه!
عمر سعد گوشی را چسباند به گوشش و گفت: زود بیا اینجا.
شمر مشغول تماشای یکی از سریال های مناسبتی محرم بود و عمر سعد متفکرانه دور خیمه قدم می زد.
- سلام بر امیران لشکر.
- سلام بر مشکل گشای لشکر من.
شمر خودش را روی کاناپه جمع و جور کرد و با زدن کف دستش به کاناپه از حرمله خواست که کنارش بنشیند.
حرمله چشمی گفت و کنار شمر جاگیر شد. عمر سعد رو کرد به حرمله و پرسید: آماده ای یا نه؟
حرمله دستانش را روی سینه گذاشت و نیم خیز شد:
- برای اطاعت اوامر شما همیشه آمادهام.
- ای پدر سوخته.
حرمله به شمر نگاه کرد و چشمک زد و بعد خیلی جدی رو به عمر سعد گفت:
- کدام پدرم را می گویید؟
شمر خندید. عمرسعد قهقهه زد. حرمله لبخند زد.
- من هر وقت با بچهها مشکل پیدا میکنم میفهمم که باید دست به دامان تو بشم... فردا تیر چند شعبه می اندازی صغیر کُش؟
- با اجازه حضرت امیر، من فردا تیر نمی اندازم!!
- عمرسعد خشکش زد. انگار آب سرد ریخته باشند رویش. برگشت و با چشم های بیرون زده از حدقه و پیشانی چروک افتاده خیره شد به حرمله:
- چه گفتی؟
حرمله بلند شد و رفت روبروی عمرسعد. دست او را گرفت و بوسید. چرخید و رفت به سمت کیف سامسونتش که دم در روی زمین گذاشته بود.
- از تیر بهترش را می اندازم. شما انگار کنید هزار شعبه. زهر آلود. هدیه شیطان.
تا عمر سعد پرسش گرانه به شمر نگاه کند و شمر شانه بالا بیاندازد، حرمله کیف را برداشته بود و داشت رمزش را تغییر می داد.
«666 خودروی زانتیا، جایزه نیت خداپسندانه شما، ویژه قرعه کشی حساب های قرض الحسنه بانک...»
حرمله به تلویزیون نگاه کرد. سرش را رو به آسمان گرفت: خدا این نادانها را از ما نگیرد!
حرمله این را گفت و رمز کیفش را گذاشت روی 666 !
عمرسعد که حوصله اش سر رفته بود با کلافگی گفت: جانت بالا بیاید، بگو چه نقشه ای داری مارمولک حرامزاده؟
حرمله سی دی را از کیفش در آورد و با کامپیوتر اجرایش کرد. عمرسعد و شمر هم پشت مانیتور رفتند و زل زدند به آن. حرمله از پشت مانیتور آمد این طرف و شروع کرد به قدم زدن:
- کافیست هر کدام از این بچه شیعه ها یک بار از این فیلم ها ببیند. دیگر سر نماز هم صحنه هایش جلوی چشمش خواهد بود. آن وقت من هم به آن نمازش اقتدا می کنم. خدا به شیطان عمر بدهد برای این تیر زهرآلودش.
عمرسعد آمد و پیشانی حرمله را بوسید و با ناز خواند: تو عزیز دلمی. تو عزیز دلمی.
حرمله ادامه داد: گفتم تِرَک هایش را کوچک کنند تا در موبایلها هم بتوان ریخت و تماشا کرد.
شمر هنوز داشت تماشا میکرد.
-حیا کن شمر. بس است دیگر، بلند شو. خجالت بکش مرد گنده.
عمرسعد این را گفت و با خنده رفت و در یخچال را باز کرد و از حرمله پرسید: فانتا، پپسی یا کوکاکولا؟
حرمله سرش را بالا آورد و باچشمانی سرخ گفت: هیچ کدام ... خون!
¸✫¸ تاپیک های تصاویر وِیژه محرم ¸✫¸ تصاویر و طرح های زیبا ویژه امام حسین علیه السلام و ماه محرم
✿••••~ آواتار و امضاهای تصویری ویژه ماه محرم ✿••••~
•°* تصاویر ارباب،حضرت ابوالفضل{ع}•°* ویژه محرم •°*
.:❖ تصاویری از بین الحرمین ❖:.
تصاویری از عزاداری محرم در ایران قدیم
ஜ تصاویر مزار طفلان مسلم بن عقیل علیهم السلام ஜ
~••••✿ تصاویر حضرت رقیه{س}؛ویژه محرم ✿••••~
•▪❀ تصاویری از مرقد نورانی شهدای کربلا در حرم سرورشان ❀•▪
::: تصاویر شهادت، الرضیــع ِ الصغیر،حضرت علی اصغر{ع}؛ویژه محرم :::
.:❖:. تصاویر شهادت حضرت قاسم{ع}؛ویژه محرم .:❖:.
::: تصاویر شهادت حضرت علی اکبر{ع}؛ویژه محرم :::
۩۞۩ تصاویر ویژه اربعین نور ۩۞۩
اشعار حماسی محرم سئوالات بی پاسخ آیا کسی هست بتواند به سئوالات زیر پاسخ قانع کننده بدهد ؟ گفته اند مهریه ی زهرای اطهر آب بود گر حسین مهمان این قوم ستمکار است پس زعم این مردم حسین بیگانه و بی دین بُوَد گر علی در کاروان کربلا یک طفل بود لشکر عدوان مگر نشنیده اند اکبر که بود گر حسین یک تن بُد و زخم فزون بر پیکرش گر حَسَن حُسن و جمالش شهره ی آفاق بود گر نزاع مرد با مرد است در میدان جنگ گر که زینب بانوی یثرب نبودی یک زمان هدیه ی رأس حسین خوشبخت گر حامل کند گر یزید نانجیب "خادم " ز کارش سود برد تجسمی از تنهایی امام در لحظات آخر در میدان قتلگاه اینها ز چه در قلب سپاه عربده دارند او زینت عرش است که افتاده ز زین است او یک تن و بر پیکر او زخم فراوان او کیست که اینگونه غریبانه به خاک است جرمش چه که اینگونه به تیغش بکشیدند ای وای پس این قوم چه در جهل و فریب است نفرین خدا باد بر این مردم بی دین این قوم چرا اینهمه در جنبش و کارند از درد کدام کینه ی دیرینه و جنگ است پامال سم اسب تن پاک حسین بود این قوم چه اندازه فرو مایه و پستند بی رحم ترین دد منش روی زمینند وصال یار و دلدار خوشا امشب وصال یار و دلدار سلوک " لا فتی " را می ستایند عروس عشق امشب در خیام است به مهد خویش بودند تشنه ی شیر سر خود بر سر پیمان نهادند غمی هر دم زند بر سینه ام چنگ سکوت شب مرا در کربلا برد سر از تن بی مهابا می بریدند مرا در خیمه ها باد صبا برد یکی تا مرگ گفتی زود خندید بدیدم طفلکی در مهد بی تاب مکیدند خاتم از فرط عطش نیز
شمه ای از ارادت این حقیر به سلحشوران صحنه ی نبرد با ظلمت در دشت نینوا
-----------------------------------
پس چرا فرزند زهرا بی نصیب از آب بود ؟
کشتن مهمان کجا در رسم و در آداب بود ؟
پس چرا باب گرامش کشته ی محراب بود ؟
پس چرا از دور آن تیر جفا پرتاب بود ؟
از چه کشتند ؟ شبه احمد مهر عالمتاب بود
پس چرا پامال سم آنهمه ارکاب بود ؟
از چه ظلم دون به قاسم آن دّر نایاب بود؟
از چه آنجا گوشوار از گوش کندن باب بود ؟
از چه رو هنده چنین شرمنده ی ارباب بود ؟
از چه خولی زین عمل در ورطه ی گرداب بود ؟
از چه بعد از آن چنان وامانده در مُرداب بود ؟
این قوم چرا اینهمه در حال سرورند
سرمست زشادی و نشاط و ز غرورند
او کیست که گردش همگان هلهله دارند
پس چیست که لشکر همه آکنده ز کین است
وین قوم پی کشتن او مست و شتابان
از جور عدو مثله و صد قطعه و چاک است
بر قوم چه فرمود که قلبش بدریدند
این زاده ی زهراست که تنها و غریب است
ای مرگ بر این زندگی و خصلت و آیین
در قتل حسین بن علی چون سگ هارند
کاینگونه دل کوفی بی رحم چو سنگ است
قربانی جنگ جمل و بدر و حنین بود
در گرد زنا زاده ی مرجانه چه مستند
تا یوم جزا داغ جنایت به جبینند
حسین و زینب محزون و غمخوار
بلوغ عشق امشب آشکار است
نبوغ اشک هر دم شد پدیدار
دم از " انا فتحنا " می گشایند
سرود مرگ " احلی از عسل " بود
چه با شوق آمدند تا چوبه ی دار
در اینجا توسن دل بی لجام است
مصاف مرگ با لبخند رفتند
تن بی سر نمودند رؤیت یار
سپردند کام خود بر دشنه و تیر
رها گشتند بر دستان بابا
شوند حجت به قوم دون و غدار
در آنجا دستها را جا نهادند
به کام تشنه از دریا گذشتند
که سازند یار را جانانه دیدار
از آن قوم هزاران چهره و رنگ
رسد بوی محرم بر مشامم
امان از خدعه در پیمان و نیرنگ
به صحرای پر از درد و بلا برد
ز حال میزبانان نیک دیدم
برون از مرز نامردی است این جنگ
دو گوش کودکان را می دریدند
به جدّ می تاختند بر جسم بی جان
که حک شد بر جبین این عار و این ننگ
میان مردمانی با صفا برد
مهیای شهادت خنده بر لب
سرود عشق می خواندند خوش آهنگ
که مردن را چه " احلی از عسل " دید
عجب دیدم به فکر سبقت از هم
همه پرپر زنان مشتاق و دلتنگ
لبش تبخال زد از قحطی آب
گلویش دوختند آبش ندادند
فغان از این دل پر کینه و سنگ
نهاد او بر لب بابا لبش نیز
چه می دانست به جایی بوسه می زد
که فردا خیضران می بوسد و سنگ
گنجینه ی نور آسمانش اختر شش ماهه داشت در کنار خیمه ها چند شیر بود مرگ را بازیچه می پنداشتند دوست دارند دستها اهدا کنند گرچه باشند تشنه ی یک جرعه آب دوست دارند پاره پاره بر عقاب (عقاب به کسر عین نام اسب علی اکبر ع است ) لب گذارند بر لب و خاتم مکند فکر فردایند که کی سر می دهند می کنند خود را مهیای جدال شوق داماد است تا در حجله گاه پا برهنه بر مغیلان می پرند می ربایند گوشوار از گوششان بی کجابه بر شتر گشتند سوار آقتاب خیمه ها بی تاب بود هر دو در اندیشه ی یک داستان با زبان در کاخ ظلمت تاختند لشکری آنجا به ظاهر مرد بود آنچنان جانانه در کاخ ستم آفرین بر کاروان نینوا رو سوی هر یک شه بطها نمود کربلا آوردگاه ارزش است خوش درخشیدند یاران حسین تا ابد در سینه عشق پاکشان نبوغ یک طفل شوکت یک فتح امشب از نبوغ طفلکی منکوب شد هیبت شام عرب با گریه ی یک کودکی معیوب شد خواستند تا شاهکار قوم خود را بر رخ عالم کشند عاقبت آن شیخ مست باده نوش در زیرکی مغلوب شد رخصتی دیدند تا رسم نگون خویش را احیا کنند بیرق جهل و لجاجت را پس از عهد جمل بر پا کنند زعمشان یک طفل آزردن در آن مخروبه اوج عزت است پس چنین شیخ دغل بهر خلافت بر عرب منصوب شد زینب بزرگ نهی منکر را در آخر زینب افشا می کند حکم بر معروف را هم زینب امضا می کند آرمان کربلا " هیهات من الذله " بود متن جاویدی است کآخر زینب انشا می کند
کربلا گنجینه ای از نور بود
خیمه ها مملو ز دّر جور بود
در خیامش طفلکی دردانه داشت
چهره ی یک چلچراغ پیر بود
از عسل شیرین ترش می داشتند
تا رضای دوست را پیدا کنند
آب را بر آب ریزند در غیاب
دوست را دیدار سازند با شتاب
ارمغان عشق را با هم ستند
آستان دوست را سر می نهند
تا چشند طعم دل آرای وصال
دست و پا سازد زخون خود حنا
سوز تاولها چه بر جان می خرند
می کشند از روی سر سرپوششان
با سر بر نیزه گشتند همجوار
در کنار ماه عالمتاب بود
مرگ با عزت که ماند جاودان
دشمن دون را چه رسوا ساختند
یک زنی پیروز آن آورد بود
بر جبین ظلم شد داغ عدم
فاتحان دشت خون کرب و بلا
حجتش اتمام او آنجا نمود
روز عاشورا مجال سنجش است
چهره های نور باران حسین
تا قیامت زنده بادا نامشان
مفهوم عشق عشق یعنی ذوب در معشوق خویش عشق یعتی شوق بگذشتن ز خویش عشق یعنی دیدن سر روی نی بی کجابه روی اشتر ، سر به نی عشق سیلی خوردن است در پای نی پا برهنه کاروان را بود پی عشق یعنی خون چکیدن از گلو زخم پیکان از قفا ، نی روبرو عشق یعنی دستها را باختن مشک بر دندان به دشمن تاختن عشق یعنی با مصیبت ساختن مانده ها را یکتنه پرداختن عشق یعنی بین آن سگهای مست شوکت ابلیس را باید شکست عشق یعنی رؤیت آن مرد پست کز جفا بر سینه ی مولا نشست عشق یعنی پر زدن در خون و خاک سینه خون آلود چون جیحون و چاک عشق یعنی مثله چون برگ خزان بر عقاب و پاره پاره با سنان (عقاب به کسر ع نام اسب حضرت علی اکبر بوده ) عشق یعنی شوق ماندن در خیام پاسخی با جان به لبیک امام عشق یعنی پشت کردن بر عدو چکمه بر گردن رسی بر آرزو عشق یعنی در خرابه یک سکوت رؤیت سر در مناجات و قنوت عشق یعنی جستجوی قبر دوست بو کشی با جان شناسی عطر دوست پیمان شکنی اینچنین پیمان شکستن شیوه ای فرزانه نیست نیک مأوائی به روی میهمان خواهند گشـود کوفیان در« بی وفائی» گوی سبقت برده اند شمع رخسار وجودش در «شب عاشور» سـوخت در خیام نیم سوزش رو به یاران کرد و گفت راه خود گیرید گر مشتاق دنیای خودیــد کینه این قوم از «آل علی » آکنــده است سیرت این قوم بر طغیانگری بنیاد شـــد گر ترحم بر من و هر یک شما ننمــوده اند اهلبیتم اینچنین در اضطراب و واهمــــه گوش جان بسپُرد«عباس دلاور» پس بگفت قاسم داماد با عَمَّش سخن می راند کــــاو اکبــــر مَه صورت و«شبه رسول الله» بگفت در کفش بگرفت قنداق« علــی » با قوم گفت « دست تسکینی »به روی سینه زینب کشیــد! پرچم سرخ مرا بر دوش گیــــر و نعره زن خاطیان میدان نابرابر هر سر نگرم از سرِ خجلت به زمین است خطبه آتشین نطق زین العابدین در شام چون شمشیربود آنچنان رســـوا نمود آنقوم رذل و پَست را
میهمان در خانه کشتن حَربه ای مردانه نیست
حُرمت مهمان نوازی «جای در ویرانه» نیست
پور زهرای رسول ،آری که او بیگانه نیسـت
حیف جز مشتی به گِرد محفلش پروانه نیست
هر که را عاشق نباشد جای در این خانه نیست
هیچ ارفاقی در آن افکار ابلیســـانه نیست
خصلت «آل ابی سفیان» که جز خصمانه نیست
رسمشان جز حیلـــه و رفتار سفاکانه نیست
هم که بر زنهای ما و طفلک دُردانه نیــست
حُرمتی در خاندان اسفل مرجــانه نیسـت
جسم و جان من بگو کاین «لایق جانانه »نیست
گفــــت ای«پشت و پناه من ،امین لشکرم»
جز تو بر اطفال تشنه چـــاره ای درمانه نیست
وقت دیدار« عروس و زینتی مستانه» ! نیست ؟
هیچ کس جز من به عشق وصل تو دیوانه نیـست
هیچ رحــمی هم به حال این گل ریحانه نیست؟
گفت ما همبازی مرگیم ، کاین افسانه نیست
کوفیان بی حیــــــا این رسم مهمانخانه نیست
هر صحنۀ این معرکه با درد قریــن است
از خاک بپرسید کِه در روی تو جانداد
این کیست که افتاده برویت به جَبین است؟
خورشید چرا بر بدن لُخت بتــابید؟
آنکس که به انگشتر دین همچو نگین است
خنجر که بُرید بوسه گهِ دُخت نبی را
در دست عدو از غمِ این شرم حزین است
پس سنگ چرا حُرمت پیشانی مـولا
با ری بشکستی که چنین زار و غمین است
خم گشت کنون نیزه ز شرمندگی خویش
زان حال که او حامل آن دُّرِ وزیـن است
شمشیر که خم ساخت قَد و قامت او را
حق است که اینگونه سر افکندۀ دین است
تا زینت عرش از سرِ زین روی زمین شد
این بار خِجِل از شهِ دین مرکب و زین است
شرمنده تنور است نه آن خولی بد بخت
این خود به صف جُندِجفا پست ولعین است
مردم ز چه رو شرم از این کَرده نکردند؟
در سینۀ آن قوم مگر مملو کیـــن است
از غرّش آن شیر بود(لعنت الله علیه) همچنین ترس یزید
گفت من فرزند آن مولای محراب انــــدر م
ناطق قرآن منــم احکام دین رااز بَـــــرَم
باب من فرزند آن مقتول محراب و دُعاســـت
باب من فرزند افضل در عبادت با خـــدا ست
جّـــدِ من کاو شهر علم و باب آن حیدر بـُوَد
باب من فرزند آن حیدر شَـــــهِ خیبر بُـوَد
باب من فرزند زهرا (س) دخترِ پیغمبر(ص )است
بانوی هر دو جهان و مرتضی را همســـر است
تا یزید بی حیا (لعنت الله علیه) ناکام ماند و بی نــو ا
امر کرد تا با اذان ایــــن درد را سازد دوا
تا مؤذّن خواست با شعر اذان بلوا کنـــــد
گفت مردم جبرئیـــل با جدّ من نجــوا کند
این محمّد(ص) کاینچنین بر او شهادت میدهند
جدّ ما باشـــد چرا بیهوده هر جا می جهنـد؟
تا نشاند چهرۀ زشتِ یــزید مست را
با بیان خطبه های آتشین جانهــا گُداخت
شیون از نایِ دل هر مرد و هر زن می نواخــت
چهره های شوم و رسوای همه از شرم سوخت
تیرِ حسـرَت کام آن مردان زن سیرت بدوخـت
گر چه این شیون که دارند از غمِ این ماجراست
لیک «خادم» بر جبین ، این ننگ تا یوم الجزاست
کودک بزرگ [ در وصف حضرت علی اصغر (ع)] آن طفلک دُردانه که در خیمـــه فغان است «خادم» بنگر پیکـــر بابش چه کمان است شبیه پیامبر این جوان کیست که هر جا سخن از هیبت اوست اینچنین شیون و شین در حَرَم از غیبت اوست پای کوبنـــد همه ، بر تن پامال علـی(ع)
در فکر وصالست نه اندیـــشۀ جان است
گر قحطیِ شیر است کــــه این طفل بنوشد
امّـــــا اثر وصلتِ دلــدار عیان است
مردان همه تقدیم نمودند ، سر و دســـــت
او زیــــر گلو را هدف تیر و کمان است
در مَهد بخندید چـــو آن زمزمه بشنیـــد
«خوشتر زعسل»، رأ یِ منم نیز همان است
تا شبهِ نبی را چــــو سرافراز لقاء دیـــد
در مَهد بر آشُفت ، تب عشق گمـان است
جانها به لب آمد زِ عطش ، شیــر بخُشکیـد
پس شورِ چِه در چهرۀ آن طفل نهان است
بَل شورِ همان حُجّتِ فردا ست به لشکـــر
زان قصّه گلستان حسین(ع) نیزخزان است
طفل است ،زبان قاصر از آنست کــه گوید
« مَر نیز در آن وادیِ خون نام و نشان است»
سوگند بر آن نای که با تیـــــر گشودند
«آزاده تــرین کودک تاریخ جهان » است
گر حرمله از دور به آوَرد بر آمد
نزدیک علی(ع)دید ، نه در امن و امان است
از صولتِ مردانۀ این طفلَکِ بی شیـــــر
یک قوم بلرزید کــه چون شیر ژیان است
بردست پدر ناله برآورد بر آن قـــــوم
این حنجــرِ دین است که در حالِ بیان است
بر قومِ لعین بانگ بر آورد پـــــدر نیز
این رسمِ کدامین فَرَق اهل جهــان است
هر موعظه در قلب پُر از کینه چه سود است؟
نا مردیِ کوفی همـه در جان و روان است
چـون تیر سه شعبه هدف حلق علی(ع) شد
گر تمنّای رُخِ مــــاهِ نبی نیز کننــد
در پیِ رؤیت او با دل و جان خیـــز کنند
در شباهت به پیمبر ز همه پیش تــــر است
صولت حیدریَش از همه کس بیشتـــر است
اولین فرد در آن طایفۀ مهمـــان بــــود
که شبِ عهـــد! چنان مست ، سرِ پیمان بود
نوبتِ حَرب که شـــد اهل حَرَم نالـه زدنـد
گِرد خورشید وجودش همه تــن هاله زدند
چون که دیگر نچشند شَهدِ فریبای رُخَـــش
آخرین لحظه کنند رؤیت زیبـــای رُخَش
قصد آغوش پدر کرد در آن وقــــت وداع
اشک خــون ریخت پدر در گُذَرِ سخت وداع
تا شد او عازمِ میدان ، صف اعداء بشکـــست
آنچنان جیشِ عدو یکسره در جــا بشکست
آنچنان تاخت بر آن قومِ جفا پیشــۀ خـواب
تا عطش بُـــرد توانش ، کند اندیشـۀ آب
جای دارد ز پدر جائزه ای نیک سِتَــــــد
هدیۀ شـــوق پدر ، باز به نزدیک سِتَــد
یا ز فرطِ عطش از کام پـــدر مدهوش است
یا«مَکَد خاتم »و از سِـرِّ ازل مِی نوش است!
قومِ دون دید که باز آمده آن شیــر جوان
گِرد او جمع شدند ، تیغ بکف پیر و جــوان
سینه ها پُر ز خصومت همـــه از آل علی ع
مأمن عشق مقصدِ دیدار و وصل و مُثله در خون گشتن است عهد گاه سُرخ اهل احمد(ص) است و مرتضی سرزمین اشک و آه و دیده جیحون گشتن است *********** مأمَن عشق حسین(ع)و خواهر پروانـه اش جایگاه عهد زینب(س) وان دلِ دیوانـــه اش کربلا مأوای تأیید کمال عشق بــــــود سرزمین جان فشانیها و مَرهون گشتن اســت *********** در جهان هر عشق تا سر حدِ جان تعریف شد وقت مُردن تا رسیدی نوبت تکذیب شــــد لیک عشق این دو محبوب از سرِ جان هم گذشت راز این حُب در مصاف سحر و افسون گشتن است *********** تا حسین(ع) در مسلخِ خود مُثله شد در پای یار ناله از سوزِ جگر زد نیز آن بیمــــــار زار حالِ آن پروانۀ عاشق به گود قتلگــــــاه آن نشاید وصف کردن ، واله افزون گشتن است *********** سالها این عاشق و معشوق درغم بوده اند در غُبار غُربت از آنروز با هم بوده انـــد از زمان ظلم بر جدّ و علی(ع) و مجتبی(ع) و مادرش وحدت معشوق و عاشق یا که معجون گشتن است *********** ظهر عاشورا به دست شمر(لعنت الله علیه)این وحدت شکست تا که آن جرثومه روی سینۀ مولا نشســـت گر چه در عرش و سما زین ماجرا هنگامه شــد سهم زینب(س) از وصال یار محروم گشتن است همّت زینب پرچم آن انقلاب سُـــرخ را بـــــرداشتن شرم آور ترین رفتار آن ظهر در آن عداوت سرخ
کربلا صحرای عشق و جای مجنون گَشتن است
در میان آنهمه نیرنگهـــا افراشتــــن
قوم دون پُر کینه ، مستند و چنین در سینه خشم
اینهمه هنگامــه را یکتن به هیچ انگا شتن
کُنج آن ویـــرانه اینک هِنده بر تخت و سریر
در پَیِ تقدیر اینسان سوختن ، هم ساختـن
آنکه دور از او برایش زنـــدگی معنا نداشت
رؤیــتِ با اسب بر جســـمِ برادر تاختن
دوستی بین حسین (ع) و زینب(س) از اعجازهاست
روبروی چشـم خواهر اینچنین سـر باختن
دیدن آن صحنه های دلخراش از روی «تَــل»
کُشته ها در قتلگاه بر روی هم انباشـــتن
کربلا مملو ز خون آشام و چون سگهای مَسـت
یک زن و بر آنهمه اهل حَـــرَم پرداختن
اندر آن کاخ ستم با آنهمه سرباز و تیـــــغ
با شجاعت لرزه بر اندام کفـــر انداختن
این مرام کیست جُـز دُخت علی(ع)شیر خدا
«خادما» لهو است جز او ، هر چه در سر داشتن
مردی از تباز هزار چهره گان
با دشنه ای که به زهر کینه ی خیبر آبدیده بود
رو در روی دختر آفتاب
لبریز از غرور
بر سینه ی جسمی بی جان نشسته بود
آن روزرا
سند افتخار قبیله ی شورا
و برگ زرین بزرگان سقیفه نام نهادند.
مردان زن نمای میدان نبرد با زنهای بی دفاع
بیرق غره گی در میان خیمه های سوخته از آتش خصم
ومشتی دامن گداخته
و گریزان از تازیانه ی وحشت
برافراشته بودند
مستان سینه گداخته از انتقام خندق و بدر و حنین
وقتی در پشت هراس مشتی طفلک صغیر
بر گوشوار نازک دخترکی چنگ زدند
تا بر آمار غنائم نبرد برابرشان بیفزایند
بر برگی از تاریخ افتخار قومشان
آن لحظه را با سرشک مشتی بی دفاع نوشتند.
اکنون سرود شادی و ظفررا
مانند آنروز که زیر قرآنهای برافراشته می خواندند
هلهله کنان نیزه های حامل نجوا کنندگان قرآن را
بر دست گرفتند
و همان زوزه ها را در بیابان جهل و حقارت
سر دادند
گفتگوی حضرت رقیه با سر امام در خرابه شام سرت بابا بگیرم من به دامان ایا بابای خوب و بهتر از جان بگو کو جسم خوب و نازنینت چرا دندانت ای بابا شکسته به لبهایت چه زخم بیکران است فدای دیده های پر زخونت زنم بوسه به لبهای قشنگت کنون دُردانه ات اندر بر توست مرا خوش بود در آغوش گرمت دلم خواهد کشی دستت به سویم تو میدانی صغیری بی گناهم ببین دُردانه ات بر خشت و خاک است بابا اینجا ببین با من چه سازند نیزه ها نیزه ها خم گشت از باری که بر خود داشتند نیزه ها می خواستند تا بوسه سازند بر جبین نیزه ها آراستند زیبا عروس حجله را نیزه ها بودند آنجا بی قرار و دل پریش نیزه ها در سبقت اند از دشنه ها و سنگها تا به وصل دلبر و دلدار آغازین شوند نیزه ها لب بسته بر رگهای باز و خون روان نیزه ها بردند لبها را بجایی دورتر نیزه ها یکبار دیگر حامل قرآن شدند نیزه ها ارسال کردند آنچه نازل گشته بود نیزه ها در آسمان خورشید دیگر کاشتند مختار انتقام شیعه بعد از کربلا مختار بود نازم آن عزم بلند و ایده ی فرزانه اش پشت مولامان حسین را جاهل کوفی شکست یادگاران جمل تزویر بازان عنید در صدد بودند آل فتنه در امواج جهل
چرا بشکسته اند بابا جبینت
چرا لبهای تو تبخال بسته
گمانم جای چوب خیضران است
نبخشم دشمن خوار و زبونت
به آن پیشانی بشکسته سنگت
ببین بابا در آغوشم سر توست
کشی هردم سرم دستان نرمت
نهی دست لطیفت را به مویم
در این مخروبه بینی بی پناهم
دو پای نازک او چاک چاک است
مرا با تازیانه می نوازند
پر بها پنداشتند آن سر که خود بشکافتند
عاشقانه بو کشند بر زینت روی زمین
خوش حنا بستند داماد فرات و دجله را
تا که سازند سینه ی آن مه لقا را ریش ریش
می شتابند زود تر خیزند از فرسنگها
تکیه گاه امن مهرویان زصدر زین شوند
غبطه می خوردند مجنونان اهل کاروان
ساربانان را کنند از کرده شان معذور تر
کوفیان این بار هم درمانده ی برهان شدند
سوختند جانی که بر اشتر بدان دل بسته بود
ماه را در حیرت نظمی دگر وا داشتند
مرحمی بر زخمهای نینوا مختار بود
گر چه آن جهل عرب میسوزد هر دم شیعه را
پس تسلی بخش این درد و بلا مختار بود
مرحبا بر روح پاک و همت مردانه اش
میدرخشید آنچنان در بین قومی تیره خو
تک چراغی در هزاران چهره ها مختار بود
راه بر سالار دین آئین محجوری ببست
حیف باشد زنده خوانند کوفی نامرد را
آنکه زد هر دم نهیب مرده ها مختار بود
در مصاف شیعه با نیرنگ و ترفندی پلید
منطق آل علی گر ماند آندم ماندگار
از نبوغ شیر مرد برهه ها مختار بود
کشتی آل علی را بشکنند آسان و سهل
گر ز طوفان عناد آل منفور زبیر
با صلابت می رود چون ناخدا مختار بود
سلام بر دستهایی که بی انگشت شد
اما با ظلم هم دست نشد
راست گفته اند عالم از چهار عنصر تشکیل شده :
آب ، آتش ، خاک ، هوا …
آبی که از تو دریغ کردند
آتشی که در خیمه گاهت افتاد
خاکی که شد سجده گاه و طبیب دردها
و هوایی که عمری ست افتاده در دل ها …
ترکیب این چهار عنصر می شود کـــــــــــــــربلا …
حسن شمشادی خبرنگار واحد مرکزی خبر در سوریه، با انتشار متنی با عنوان «فرزندان بنی امیه» در صفحه شخصی خود نوشت:گروه تروريستي (داعش) با توزیع تراکت هایی از مردم مناطق تحت سیطره شان در عراق و سوریه خواستند تا روز عاشورا رو جشن بگیرند! ...و هذا يوم فرحت ال زياد و ال مروان بقتلهم الحسين ....اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِكَ ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتي جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ (عليه السلام) وَشايَعَتْ وَبايَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ ، اَللّـهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً.