مسلما کسانی که حافظ قرآنند نسبت به دیگران به قرآن نزدیکترند به شرط آنکه فقط حفظ الفاظ نباشد بلکه علاوه بر حفظ الفاظ مفاهیم آن را هم درک کرده و حفظ کرده باشیم(که درباره حافظ به دلایلی که در کامنت های قبلی گفتم بیشتر از مولوی به نظر میرسد)
متشکرم
پس می فرمایید که صرف حفظ قرآن دلیل بر نزدیکی به قرآن نیست و باید مفاهیم را نیز درک کرده باشد.
اما این هم برای نزدیکی به قرآن کافی نیست؛ چه بسیار کسانی که مفاهیم قرآن را درک کرده اند اما از قرآن دورند چرا؟ چون قلبا بدان مفاهیم اعتقاد ندارند و نیز بدان مفاهیم عمل نمی کنند. "وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدينَ"
بنابراین به نظر بنده اگر جمله قبلی خود را ویرایش بفرمایید بد نیست.
به هر حال می فرمایید ادله دیگری برای نزدیکی حافظ به قرآن دارید که قبلا بیان داشتید. اگر زحمتی نیست خلاصه آن را دوباره بفرمایید وگرنه که بنده کامنتهای قبلی شما را دقیق تر مطالعه کنم.
عبارت مذکور يک قاعدهي عام و کلّي است و براي همه کس -أعمّ از مسلمان و غير مسلمان- جاري است. مورد هم نميتواند مخصّص باشد.
جدّي؟! خب شما اين رو از کجا به خاطر داريد؟! الآن يعني اين خاطر شما که نقل کرديد يک نقل دقيق و کاملي بود؟!!
مرحوم علاّمه اميني در جلد 2 الغدير در خصوص قصيده جلجليه چنين آورده است:
هذه القصيدة المسماة بالجلجلية كتبها عمرو بن العاص إلى معاوية بن أبي سفيان في جواب كتابه إليه يطلب خراج مصر
ويعاتبه على امتناعه عنه، توجد منها نسختان في مجموعتين في المكتبة الخديوية بمصر كما في فهرستها المطبوع سنة 1307 ج 4 ص 314
وروى جملة منها ابن أبي الحديد في شرح نهج البلاغة 2 ص 522 وقال: رأيتها بخط أبي زكريا يحيى بن علي الخطيب التبريزي المتوفى 502 .
وقال الإسحاقي في " لطايف أخبار الدول " ص 41: كتب معاوية إلى عمرو بن العاص:
إنه قد تردد كتابي إليك بطلب خراج مصر وأنت تمتنع وتدافع ولم تسيره فسيره إلي قولا واحدا وطلبا جازما، والسلام .
فكتب إليه عمرو بن العاص جواباً وهي القصيدة الجلجلية المشهورة التي أولها : معاويةُ الفضلَ لا تنسَ لي * و عن نهج الحقّ لا تعدل
بسمه تعالی برادر گرامی سلام علیکم (و حال آنکه به هر دلیلی جواب سلام بنده را نداده و وارد بحث شدید)اولا درباره آیه شما اگر قرآن مطالعه کنید متوجه خواهید این آیه که آیه 47 سوره طه است صحبت خداوند متعال با حضرت موسی است که آن هنگام که به سوی فرعون میروی بگو:((ما دو فرستاده پروردگار توایم پس فرزندان اسرائیل را با بفرست وعذابشان نکن به راستی که ما از جانب پروردگارت نشانه ای (رسالتی)آورده ایم و سلام (سلامتی)بر کسی است که هدایت را پیروی کند))که این خطاب نسبت به فرعون و کافران است به امید تبعیت از حق و هدایتشان و این خود نشان دهنده آن است که این جمله که متاسفانه حتی بعضی از علمای دین نسبت به دیگران از مسلمین یا حتی خودشان به کار میبرند چقدر از اصل قرآنی آن دور است فاعتبروا یا اولی الابصار متاسفانه بنده این شعر را با آن اشعاری که عمرو عاص سروده بود اشتباه گرفته ام که از این بابت پوزش میخواهم(ولی عمرو عاص در آن مسابقه هم اشعاری در مدح امیر المومنین سروده است و...) اما دوست عزیز دوست عزیز اگر درهمان داستان که از الغدیر نقل کردید دقت میفرمودید متوجه میشدید که عمرو عاص ملعون برای عدم دادن خراج به معاویه و در نتیجه دنیا دوستی این اشعار را سروده نه برای حب و دوستی و مدح حضرت(که مقصود و مطلب بنده در آن کامنت ها هم همین بود)و آیا مولوی و حافظ هم به همین دلیل شعر سروده اند؟؟؟!!!!!!!!دوست گرامی شما گفتید که حافظ در دیوانش حتی اسمی از آل محمد هم نیاورده است!و بنده عکس آنرا در کامنت قبلی ثابت کردم و مطالب دیگر شما را هم پاسخ دادم چرا درباره آنها چیزی نگفتید؟؟؟!!!!!!!با تشکر و السلام علی عباد الله الصالحین
متشکرم
پس می فرمایید که صرف حفظ قرآن دلیل بر نزدیکی به قرآن نیست و باید مفاهیم را نیز درک کرده باشد.
اما این هم برای نزدیکی به قرآن کافی نیست؛ چه بسیار کسانی که مفاهیم قرآن را درک کرده اند اما از قرآن دورند چرا؟ چون قلبا بدان مفاهیم اعتقاد ندارند و نیز بدان مفاهیم عمل نمی کنند. "وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدينَ"
بنابراین به نظر بنده اگر جمله قبلی خود را ویرایش بفرمایید بد نیست.
به هر حال می فرمایید ادله دیگری برای نزدیکی حافظ به قرآن دارید که قبلا بیان داشتید. اگر زحمتی نیست خلاصه آن را دوباره بفرمایید وگرنه که بنده کامنتهای قبلی شما را دقیق تر مطالعه کنم.
بسمه تعالی سلام علیکم برادر گرامی بنده نگقتم کافی است بلکه گفتم لازم است که مفاهیم را دریابند اما حقا باید به آن یقین هم داشته باشند و مطلب شما صحیح است اما درباره حافظ حدیثی را از امیر المومنین از کتب اهل سنت نقل میکنم و بحث را آغاز میکنم:((قرآن به 4 قسمت نازل شده است یک چهارم آن در فضائل ما(اهل بیت)یک چهارم در نکوهش دشمنان ما یک چهارم آن روش زندگی و موضوعات اخلاقی و یک چهارمش احکام اسلامی))(کتاب خطبه بی الف شاهکار علی حامد رحمت کاشانی صفحه 34نقل از ینابیع الموده ج1 ص377 شواهد التنزیل ج1ص57 ) بر اساس این حدیث حافظی که بیش از 120 بیت شعر در مدح و فضائل اهل بیت (پیامبر اکرم -امام علی -امام حسین-امام رضا-امام زمان)سروده است و حتی 1 بیت شعر درباره خلفا نگفته است و آنکه گفته است:((هر که را دوستی علی نیست کافر است))و به ذم دشمنان حضرت و امام حسین پرداخته است و 10 ها نکته اخلاقی و احکامی در اشعارش وجود دارد آیا به قرآن نزدیک نیست؟؟!!!برای مطالب بیشتر و اشعار و نکته ها به کامنت های قبلی هم رجوع بفرمایید با تشکر و السلام علی عباد الله الصالحین
متشکرم
لطف می کنید این اشعار یا حداقل آدرس آنها را بفرمایید.
بسمه تعالی سلام علیکم تعدادی از آنها را در کامنت های قبلی گفته ام و برای اطلاعات بیشتر میتوانید به کتاب دیوان کامل و جامع هدیه حافظ تصحیح استاد بزرگوار دکتر عباس عطاری کرمانی نشر آسیم مراجعه کنید با تشکر و السلام علی عباد الله الصالحین
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
و صلى الله على محمد و اهل بيته الطاهرين لا سيما بقية الله المنتظر عجل الله تعالى له الفرج و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم
سلام علیکم و رحمت الله وبرکاته
نظر شما کاربرای گرامی درباره ی این سخن علامه امینی (رحمت الله علیه)چیه؟؟؟؟
متن سخنرانی: حرفها(سخنان معصومین) را اگر گوش دادیدکیف می کنید،علم او را گر یاد دادید کیف می کنید، ولایت را اگر داشته باشید کیف می کنید، برو حرف صاحب ولایت را یاد بگیر برو ببین امیرالمومنین (علیه السلام) چه حرف ها می زندبا خدا چه جور حرف زده عشق بازی چه جور است محبت بازی چه جور است ساخته بازی نکن با حافظ کار درست نمی شه با مثنوی کار درست نمی شه، حافظ چی است!؟ مثنوی چی است!؟ بذار زیرپات برو دعا و یک عالمی پیدا کن برو دعا حضرت سجاد(علیه السلام) را بده به دست یک عالم او بخواند و تو بفهمی عشق بازی چی است بگو محبت بعد بفهم محبت چی است.
یک صلوات بفرست
صلوات حاضرین (اللهم صل علی محمد وال محمد)
ببین چیه این حرفی که می زنم! ببین چیه این حرفی که می زنم!
روز قیامت فرض است دیگه فرض است روز قیامت بیارن جنابعالی، مرا، امینی را بیارن محشر، گناهم نکردم نمازم خوندم روزه ام گرفتم غیبتم نکردم ربا هم نخوردم شرابم نخوردم زنم را هم لخت و عریان به خیابانها نفرستادم در میدان هم به ساز و آواز گوش ندادم سیئاتی که کرده بودم از همشون هم بخشیده شدم حالا مرا آوردن پیش امیرالمونین سلام الله علیه امیرالمونین(علیه السلام) از من بپرسد ببین آشیخ تو مرا دوست داشتی؟ بله من ولی مطلق تو بودم؟ بله مرا روح الارواح می دانستی؟ بله مرا محب خدا می دانستی؟ بله پیمبر را قبول داشتی؟ بله پیامبر گفته بود احب خلق الله الی الله علی بن ابیطالب؟ بله علاقه مرا با خدا می دانستی؟ بله در دنیا یک عشق بازی یک صاحب ولعی یک صاحب ….یک صاحب محبتی مثل من با خدا رفتارکرده با کس دیگر؟ نه نکرده اینا را که می دونستی؟ بله بگو من بهتر بودم حرف مرا بگویی بخوانی گریه کنی یا حافظ مرا با حافظ یک سر گذاشتی مرا با مثنوی یک سر گذاشتی حالا بپرسم حالا بگو من عرض کردم من منبرم منبر نیست ما صحبت میکنیم رفاقت است هریک یک شما مثل روح من می مانید برادریم مامهمان شما صحبت می کنیم حالا محشر است امیرالمونین آمده آمده آنجا بگوید… این جناب ….حافظ آقا ! حافظ مثل من عقل داشت؟ حافظ مثل من علم داشت؟ حافظ مثل من اراده داشت؟
حافظ مثل من حقیقت شناس بود؟ حافظ مثل من نورانی بود؟ حافظ مثل من ربانی بود؟ حافظ مثل من عظمت داشت؟ حافظ مثل من محبت شناس بود؟ حافظ مثل من خداشناس بود؟ حافظ مثل من عالم بود؟ حافظ مثل من محفوظات ملکات نفسانیه داشت؟ حافظ مثل من نفسیات کریمه داشت؟ بابا مرا چرا ضایع کردی ؟چرابا حافظ یکجا گذاشتی؟مثنوی مثنوی مثنوی این کتاب را روز قیامت خواهند آورد روز محشر.. مثنوی اصل اصل الاصول؟! والله اگر صد سال شراب بخوری خدا از اون میگذرد از این کلمه نمی گذرد. اصل اصل الاصول حرف آورده برای خودش حرف درست کرده اصل اصل الاصول. اصل اصل الاصول تو همون قرآن است قرآن خون گریه کن قرآن بخوان گریه کن قرآن بخوان اشک بریز ولو انزلنا علی جبل قرآن را اگر به کوهها نازل میشدیم کوه پاره میشد پراکنده میشد از خشیت حق تعالی قلوب ما عمده …ما قرآن فهمیدیم الحمدالله قرآن ما را از دست ما گرفتند ما دیگر قرآن نمی خوانیم …قرآن را از دست ما گرفتند قران رخش را بستند برکت بازار شما را با این برداشتند شما را چطور شد مگر این همدان همدان مدینة المومنین نیست ما در بازار وقتی که می آمدیم هرروز مگه قرآن نمی خوندید دعابخوان گریه کن حافظ چرا می خوانی گریه می کنی؟! دعا بخوان گریه کن برودعای حضرت سجاد(علیه السلام)رابخوان برودعای ابو حمزه بخوان دعای ابو حمزه را والله اگر به کوه ها بفماند کوهها می ترکد برو محب او را ! حافظ حافظ حافظ محبت داره؟ حافظ می فهمد محبت چیه !؟ حافظ می فهمد عشق چی است؟! حافظ می فهمد خدا چی است؟ مثنوی میفهمد خدا چی است؟ پیامبر اعلم است ولی مطلق کافه مردم ما عرفناک حق معرفتک حافظ فهمیده حافظ شناخته پیامبر نشناخته؟! علی نشناخته حافظ شناخته؟! آقا مثنوی میخواندبرودعای ابو حمزه بخوان برادر عزیزم نور چشمم برو بخوان محبت اوست …ثابت می تونی بکنی حافظ راستگوست؟ حافظ عادل .. مثنوی موثق مثنوی عادل ثابت می تونی بکنی ببین حضرت سجاد(علیه السلام) چه میگوید،حضرت سجاد(علیه السلام) چه میگوید میلرزد بالای شتر میلرزد لباس احرام پوشیددورش را گرفتندیابن رسول الله لب الله یابن رسول الله زبانش بسته شده مکه رفته احرام بسته نمی تواند بگوید لبیک میلرزد بدن می لرزد محبت این است دورش ار گرفتند یابن رسول الله مجبوری ازاین لبیک بگو فرمود به کی لبیک بگویم؟ روبروی کی ایستادم ؟ خدای جباریست از زمین وآسمان ملائکه ها یش رادور علی بن الحسین جمع کرده ملادکه دور علی را گرفته اند صدا میکنند علی لبیک بگو لبیک بگویم خدابگوید لاعلیک لبیک ( جمعیت گریه میکنند)
نمازمی خواند بدم میلرزد رنگ میپرد رنگش زرد شده است یابن رسول الله کبر تکبیر بگویم؟!فرمود هرکس نمازبایستدالله اکبر بگوید و غیر از خدا درقلب خودش امیدی رجایی به قدرت کسی بع غنای کسی به ثروت کسی امید داشته باشد وقتی که گفت الله کبر این روایت منصوص است وقتی که گفت الله اکبر خدای تعالی خودش ندا می کندکلاککبرتنی ایهالخائن ایهاالکذاب ای دروغگو … به من میگی الله اکبر دورکعت دردنیا نماز نخوانده حافظ می خواند یک سجده صحیح داره؟
*نوشته فوق کل سخنرانی نیست قسمت های مهمشه *با اندکی تغییر
لینک :http://miqaat.blogfa.com/post/38/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8-%D9%88-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-
سلام علیکم،
البته نظر دیگر دوستان را وقت نکردم هنوز بخوانم ولی حرف علامه کامل درست است فقط باید مراقب بود که اشتباه تعبیر نشوند.
بحث سر بزرگی کتب حافظ و مولوی نیست ... موضوع اینجاست که اینها را نباید همسنگ قرآن دانست، نباید عرفا را همسنگ خلفای خدا دانست ... هر چیزی باید سر جای خودش باشد ... این میشود عدالت!
کتاب حافظ و مولوی و سعدی و ... وقتی کنار صحیفهی سجادیه و قرآن و احادیث اهل بیت علیهمالسلام که کلامهم نور است قرار داده شوند و همسنگ آنها شمرده شوند (چنانکه خودم این را از زبان یک اهل ادب شیرازی شنیدم که کتاب سعدی را همطراز قرآن میدانست)، یا بهتر از آنها شمرده شوند، آن وقت کتابهای حافظ و مولوی و سعدی و ... شدهاند قرآن سر نیزه ... این کتابها میشوند راهزن و نه راهبر ... این کتابها میشوند مانع از رسیدن به قرب خدا ... این کتابها میشوند سنگ پا نه توشهی راه ...
اینکه این کتابها واقعاً خیر هستند یا شر به نیت نویسندهی آنها بر میگردد که ان شاء الله هم خیر هستند، بزرگان زیادی از دین تأییدشان کردهاند، اگرچه ایرادهایی هم شاید به ایشان و کتابهایشان وارد بدانند (مثل اگر اشتباه نکنم خواجهی طوسی که سعدی را شلاق هم زدند)، ولی اینکه ما چه شأنی برای آنها قائل باشیم به ایمان ما بر میگردد ... حتی مقایسهی بزرگان دین هم با اهل بیت علیهمالسلام خلاف است، اگرچه در آن روایت مبارکه داریم که «کل من تقی و نقی» از اهل بیت خواهد بود چون با ایشان اهلیت دارد ...
البته حافظ و سعدی و مولانا و ... نمیتوانند مستقیم ما را به خدا برسانند، یادگیری این کتابها نه شرط لازم است برای رسیدن به خدا و نه شرط کافی، تنها میتوانند وسایلی مناسب باشند در سلوک الی الله که انسان را به ثقلین برسانند و قرب خدا هم تنها از راه ثقلین ممکن خواهد بود ... اگرچه همین بیان هم معنایی اعم از ظاهرش دارد ...
3. فضایل عُمَر!!! ج. عمر بن خطاب امیر مؤمنان، استاد معرفت و سلوک، مورد وحی الهی، عادل، مؤمن در عالم الست و بینای به افلاک است!!!
مثنوى، دفتر اول، صفحه ى 98 بانگ آمد مر عمر را كاى عمر
بنده ى ما را ز حاجت باز خر
بندهاى داريم خاص و محترم
سوى گورستان تو رنجه كن قدم
اى عمر برجه ز بيت المال عام
هفت صد دينار در كف نه تمام
....
چون نظر اندر رخ آن پير كرد
ديد او را شرمسار و روى زرد
پس عمر گفتش مترس از من مرم كت بشارتها ز حق آورده ام
چند يزدان مدحت خوى تو كرد
تا عمر را عاشق روى تو كرد
پيش من بنشين و مهجورى مساز
تا به گوشت گويم از اقبال راز
حق سلامت مى كند مى پرسدت
چونى از رنج و غمان بى حدت
نك قراضه ى چند ابريشم بها
خرج كن اين را و باز اينجا بيا
پير لرزان گشت چون اين را شنيد
دست مى خاييد و بر خود مىتپيد
بانگ مى زد كاى خداى بىنظير
بس كه از شرم آب شد بىچاره پير
چون بسى بگريست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمين و خرد كرد
گفت اى بوده حجابم از اله
اى مرا تو راه زن از شاه راه
... گردانيدن عمر نظر او را از مقام گريه كه هستى است به مقام استغراق كه نيستى است
پس عمر گفتش كه اين زارى تو
هست هم آثار هشيارى تو
راه فانى گشته راهى ديگر است
ز آن كه هشيارى گناهى ديگر است
هست هشيارى ز ياد ما مضى
ماضى و مستقبلت پردهى خدا
آتش اندر زن به هر دو تا به كى
پر گره باشى از اين هر دو چو نى
تا گره با نى بود هم راز نيست
همنشين آن لب و آواز نيست
چون به طوفى خود به طوفى مرتدى
چون به خانه آمدى هم با خودى
اى خبرهات از خبر ده بىخبر
توبهى تو از گناه تو بتر
اى تو از حال گذشته توبه جو
كى كنى توبه از اين توبه بگو
گاه بانگ زير را قبله كنى
گاه گريهى زار را قبله زنى چون كه فاروق آينه ى اسرار شد
جان پير از اندرون بيدار شد همچو جان بى گريه و بى خنده شد
جانش رفت و جان ديگر زنده شد
حيرتى آمد درونش آن زمان
كه برون شد از زمين و آسمان
جستجويى از وراى جستجو
من نمىدانم تو مىدانى بگو
------------------------------------------------------------
خلق آمد جانب عمر شتاب
كاتش ما مى نميرد هيچ از آب
گفت آن آتش ز آيات خداست
شعله اى از آتش بخل شماست
آب بگذاريد و نان قسمت كنيد
بخل بگذاريد اگر آل منيد
خلق گفتندش كه در بگشوده ايم
ما سخى و اهل فتوت بوده ايم
گفت نان در رسم و عادت داده ايد
دست از بهر خدا نگشاده ايد
................................................................
هلال پنداشتن آن شخص خيال را در عهد عمر
ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر كوهى دويدند آن نفر
تا هلال روزه را گيرند فال
آن يكى گفت اى عمر اينك هلال
چون عمر بر آسمان مه را نديد
گفت كاين مه از خيال تو دميد ور نه من بيناترم افلاك را
چون نمىبينم هلال پاك را گفت تر كن دست و بر ابرو بمال
آن گهان تو بر نگر سوى هلال
چون كه او تر كرد ابرو مه نديد
گفت اى شه نيست مه شد ناپديد
گفت آرى موى ابرو شد كمان
سوى تو افكند تيرى از گمان
چون يكى مو كج شد او را راه زد
تا به دعوى لاف ديد ماه زد
....................................................... اى مرا تو مصطفى من چون عمر
از براى خدمتت بندم كمر
................................................
اسم هر چيزى بر ما ظاهرش
اسم هر چيزى بر خالق سرش
نزد موسى نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام اينجا بت پرست ليك مومن بود نامش در الست
................................................ عهد عمر آن امير مومنان
داد دزدى را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد كاى مير ديار
اولين بار است جرمم زينهار
گفت عمر حاش لله كه خدا
بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پى اظهار فضل
باز گيرد از پى اظهار عدل
……………………………………………. ز آن نشد فاروق را زهرى گزند
كه بد آن ترياق فاروقيش قند
………………………………………….
هر كه عدل عمرش ننمود دست
پيش او حجاج خونى عادل است
سبحان الله
منظور از صوفیرهروان طريقت تصوف است. و شرح بیت این است که "شراب تلخ گونه اي كه صوفي آن را سرچشمه اعمال ناروا خواند; براي ما لــذيذتر و شيرين تر از بوسه دوشيزگان است"
و منظور از شراب در اشعار حافظ معرفت و مکاشفه ی الله متعال است ..مولانا میگوید: [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
حله ، حله چون که صوفی گفت می،
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیش عارف کی بود معدوم شی. [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] مولانا تاکید کرده است، که "حله!" مبادا فکر کنی، که می منظور ما همان شراب انگوری شما باشد، زیرا نزد عارفان شیئ معدوم ارزشی ندارد، که به آن دل ببندند.
به دوستان تند رو توصه میکنم [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] قبل از اظهار نظر در این موضوع و برای درک معانی و آشنایی با اصطلاحات عرفا مطالعه کتابهای دست اول مانند "فصوص الحکم" ، "رساله قشیریه" ، "ذبدت العارفین" ، "مرئات العشاق" ، "مونس العشاق" ، "انیس العشاق" ، "کشف الجواهر" ، "طبقات الصوفیه" ، "گلشن راز" را فراموش نکنند و بعد بالا منبر بروند
شرح بیت این است که "شراب تلخ گونه اي كه صوفي آن را سرچشمه اعمال ناروا خواند; براي ما لــذيذتر و شيرين تر از بوسه دوشيزگان است"
و منظور از شراب در اشعار حافظ معرفت و مکاشفه ی الله متعال است
شما اول می گویید: معنای شعر این است: شراب تلخ گونه اي كه صوفي آن را سرچشمه اعمال ناروا خواند; براي ما لــذيذتر و شيرين تر از بوسه دوشيزگان است
و بعد می نویسید: منظور از شراب، معرفت خداست!!!
دو سوال:
1. مگر معرفت خدا سرچشمه اعمال نارواست؟؟؟!!! کدام صوفی معرفت خدا را سرچشمه اعمال ناروا دانسته که مورد خطاب حافظ است؟؟!!
2. آیا از روایت نبوی خبر دارید که می فرماید: شراب انگور "ام الخبائث" است؟!
[INDENT]"به نظر من خیلی سادهدلی میخواهد که هر جا در شعر حافظ، زلف دیدیم بگوییم: مراد «غیب هویت» یا «کثرت» است!
و مراد از خال، «ذات صرف» یا «وحدت» است! و یا از قد و قامت، «برزخ بین وجوب و امکان» و نظایر آن!...
می و معشوق از همان آغاز شعر فارسی، در شعر رودکی و معاصرانش حضور دارد. قصیده خمریه «مادر می را بکرد باید قربان» او معروف است. خمریههای منوچهری هم همینطور.
به قول یکی از دوستان میتوان در مورد منوچهری هم که دیوانش آکنده از بانگ نوشانوش و شادیخواری و بادهستایی است ادعا کرد که بادهاش باده عرفانی است، و همه ابیات هم به خوبی و با این فرض جدید معنی بدهد.
اگر کسی ادعا کند همه بادههای حافظ انگوری است، ادعای بیربطی است. اما اگر هم ادعا کند همه بادههایش شراب طهور و شهد عشق و عرفان است، دلیلی برای اثبات مدعای خود ندارد.
بنده قائل به سه نوع «می» مختلف و متفاوت در دیوان حافظ شدهام: می عرفانی، می انگوری، می کلی یا مثالی یا ادبی که فقط برای مضمونسازی شاعرانه به کار میآید."
[FONT=arial]
[FONT=arial](از مصاحبه با حافظ شناس معاصر بهاء الدین خرمشاهی)
نميدونم شما چرا به اين بحثهاي حاشيهاي علاقه داريد! بنده پست اوّلم را با سلام شروع کردم و شما هم جواب سلام داديد،
آيا لازم بود که در جواب سلام، مجدّداً سلام بدهم به عنوان «جواب الجواب»؟! جواب سلام که دوباره جواب لازم نداره.
ضمن اينکه جواب سلام، در مقام تخاطب و محاوره، واجب است، در مقام مکاتبه معلوم نيست واجب باشه.
به هر حال عليکم السّلام.
در خصوص آيه کريمه هم همانطور که عرض کردم، مورد نميتواند يک قاعده کلّي را تخصيص بزند. اين يک امر مسلّم است اصلا جاي بحث نداره.
فرعون و غير فرعون، هرکس که از هدايت تبعيّت کند، در سلامتي است. فرعون و غير فرعون در اين حکم، خصوصيّتي ندارد. مطلب کاملاً روشنه.
در مورد اشعار حافظ راجع به اهل بيت هم بنده ديوانش را گفتم ولي شما سنگ قبر و از اين طرف و اون طرف شعر آورديد!
بنده منظورم را صريح گفتم که در ديوان حافظ اسمي از آل محمّد(ص) نبرده، و من اين نکته را چند سال پيش که تحقيق ميکردم در دفترم ثبت کرده ام،
حالا شما اگه شعري در ديوان حافظ راجع به آل محمّد سراغ داريد بياوريد تا من اون نوشتهام را اصلاح کنم.
با تشکّر.
باسلام وتشکر از شما .
اولا _خوب است شرایط زمانی ومکانی این بزرگان در نظر گرفته شود .
ثانیا _ جناب حافظ غیر از گفته های کنایه در باب ولایت واهلبیت به صراحت هم سخن گفته از جمله می گوید : حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه ی نجف .
متاسفانه برخی کاربران در این تاپیک بحث را به حاشیه کشاندند
و به جای موضوع اصلی تاپیک به بحثهای جنبی و مجادله ای پرداختند
که نتیجه ای جز اتلاف وقت و انرژِی ندارد
و تاسف برانگیزتر تینکه برخی دیگر کاربران الفاظ و کلماتی را به کار بردند که نه تنها مغایر با شأن و قوانین انجمن است
بلکه نوعی حرمت شکنی در ماه مبارک رمضان است
لذا کلیه پستهای غیر مرتبط حذف و موضوع بسته می شود.
به کاربران خاطی هم تذکر داده می شود در صورت تکرار بر طبق قوانین انجمن با آنان برخورد می شود.
با تشکر از همکاری کاربران فهیم و فرهیخته انجمن :Gol:
باسلام وتقدیر از نظارت شما طاهر گرامی بر مباحث وگفته ها در این موضوع .
اجازه دهید چند نکته به برخی شرکت کنندگان در این بحث بخصوص جناب : منتظر امام حق .تذکر داده شود تا گمان نکند حرف برای گفتن در دفاع از ره آورد معرفتی فرهنگ بانان زبان فاسی ( حافظ . مولوی . ومانند آنها) تمام شد ه .
1_ چنان که قبلا اشاره شد مخاطب علامه بزرگوار امینی افراطیونی بوده که در محبت نسبت به عارفانی چون حافظ و مولوی دچار غلو گردیده و اشعار آنها را همسنگ (العیاذ بالله ) آموزه قران وسنت گمان می کنند . بی ترید این تصور قطعا باطل وغیر عاقلانه است چون خود آنها خود را گدایی خاک کوی ولایت می دانند سخن حافظ این است :
ازرهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد .
استاد فاطمی نیا می گفت همیشه از خداوند خواسته ام که به هنگام مرگ لطف کند این شعر حافظ بر زبانم جاری شود .
2_ چنان که قبلا اشاره شد اگر همه آن گونه اشعار مولوی را که در باره دیگران گفته جمع کنید ودر یک پله ترازو بگذارید و تنها این دو بیت شعر اورا که گفت :
ای علی که جمله عقل ودیده ای
شمه ی واگو از آن چه دیده ای
تو ترازو ی احد خو بوده ای
بل زبانه هر ترازو بوده ای
درپله دیگر بگذارید بازهم نمی توان نسبت به مولوی کم لطفی روا دا شت چون این سخن امیر مومنان ع که فرمود :
انا میزان الحق = من ترازو ی حق هستم . در این دوبیت مولوی باز تاب یافته که دلیل بر ولایت مداری اوست . ونباید اورا منسوب به جای دیگر ان نمود .
3_ در باره برخی اشعار آنها از جمله اشعار حافظ که در سخن ایشان ذکر شده ومانند آن باید توجه داشت :
اولا_ به گفته خود حافظ :
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا ست .
سخن شناس نی جان من خطا این جاست .
ثانیا اگر قرار باشید این کلمات را بر ظاهرش حمل کنید با این آیه قران چه می کنید که در سوره هل اتی = انسان . فرمود :
وسقاهم ربهم شرابا طهورا .
در این باره خاطره آموزنده ی از استاد حسن زاده آملی دارم که مجال بیانش نیست .
4_ همه عزیزان مخالف بخصوص جناب (( منتظر امام حق )) توجه داشته باشند که نفس شان از جای گرم بر می آید ودر زمان ومکان امن زندگی می کند ودر فضای قم تنفس می نمایند این گونه تصور دارند اگر در شرایط زمانی ومکانی وسیاسی آن بزرگان می بود آیا از اصل تقیه که حقیقت غیر قابل انکار در باور های شیعی است استفاده نمی کردند ؟؟؟!!!!
آیا نمی شنوید که همین الان ودر عصر آزادی عقیده در گوشه وکنار برخی کشورهای اسلامی پیروان اهل بیت دچار چه فشار ها هستند وهر روز به جرم شیعه بودن مثل گوسفند سر بریده می شوند ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پس در گفته ها وقضا و ت ها باید راه انصاف را رها ننمود .
اجازه دهید چند نکته به برخی شرکت کنندگان در این بحث بخصوص جناب : منتظر امام حق .تذکر داده شود تا گمان نکند حرف برای گفتن در دفاع از ره آورد معرفتی فرهنگ بانان زبان فاسی ( حافظ . مولوی . ومانند آنها) تمام شد ه .
سلام بر شما و تشکر از تذکراتتان. خوشحالم که سعه صدر دوستان مانع از مسدود ماندن تاپیک شد و طرفین بحث می توانند در فضایی آرام إن شاء الله پیش بروند.
مخاطب علامه بزرگوار امینی افراطیونی بوده که در محبت نسبت به عارفانی چون حافظ و مولوی دچار غلو گردیده و اشعار آنها را همسنگ (العیاذ بالله ) آموزه قران وسنت گمان می کنند .
که متاسفانه یکی از این افراد افراطی خود مولوی است که در مقدمه مثنوی کتابش را همطراز قرآن دانسته و اوصافی که خداوند برای کتابش و بهشت به کار برده در مورد مثنوی صادق دانسته است و می نویسد:
«هذا کِتابُ الْمَثنَوى، وَ هُوَ أُصولُ أُصولِ أُصولِ الْدّین، فى کَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْیَقین!، وَ هُوَ فِقْهُ اللَّهِ الاکْبَر، وَ شَرْعُ اللَّهِ الازْهَر، وَ بُرهانُ اللَّهِ الاظْهَر، مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ، یُشْرِقُ إِشْراقاً أَنْوَرَ مِنَ الْإِصْباحِ، وَ هُوَ جِنانُ الْجَنانِ، ذو الْعُیونِ وَ الْأَغْصانِ، مِنْها عَیْنٌ تُسَمّى عِنْدَ ابْناءِ هذا السَّبیلِ سَلْسَبیلاً، وَ عِنْدَ اصْحابِ المَقاماتِ وَ الْکَراماتِ خَیْرٌ مَقامًا وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا، الأَبْرارُ فیهِ یَأکُلونَ وَ یَشْرَبُونَ، وَ الْأَحْرارُ مِنْهُ یَفرَحُونَ وَ یَطْرَبونَ، وَ هُوَ کَنِیلِ مِصْرَ شَرابٌ لِلصّابِرینَ، وَ حَسْرَةٌ عَلى آلِ فِرْعَوْنَ وَ الْکافِرینَ، کَما قالَ تَعالى یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً…….. و انه شفاه الصدور و جلاء الاحزان و کشاف القرآن و سعة الارزاق و تطییب الاخلاق، بایدی سفره کرام برره یمنعون بان لا یمسّه الا المطهرون»!!!!
دقت کنید بعد از ان اوصاف بلند بالا در انتها می گوید: مثنوی همچون قرآن "لا یمسه إلا المطهرون" است.
در مناقب العارفين كه توسط يكي از شیفتگان مولوی نوشته شده است داستاني از او نقل مي كند كه يكي از مريدان مولوي با احترام به او مي گويد: علما مي گويند: چرا مثنوي را قرآن بايد گفت؟! مولوي در جواب به شدت بر مي خروشد، و در حالي كه به توجيه فرزندش، كه آن را تفسير قرآن معرفي مي كند، قانع نمي شود، با تندي و دشنام، مخاطب را در هم مي كوبد. متن مناقب العارفین چنین است: «روزي حضرت سلطان ولد ( فرزند مولوي ) فرمود: كه از ياران، يكي به حضرت پدرم شكايتي كرد، كه دانشمندان با من بحث كردند كه مثنوي را چرا قرآن گويند؟ من بنده ( در جواب ) گفتم كه تفسير قرآن است. همانا كه پدرم لحظه اي خاموش كرده فرمود كه: اي سگ! چرا ( قرآن ) نباشد ؟ اي خر! چرا نباشد ؟ اي غَر خواهر! [فحش ناموسی است!] چرا نباشد ؟ همانا كه در ظروف حروف انبيا و اوليا جز انوار اسرار الهي مدرّج نيست. و كلام خدا از دل پاك ايشان رسته، بر جويبار زبان ايشان روان شده است. خواه سرياني باشد ، خواه سبع المثاني، خواه عبري، خواه عربي...» !!!!
سلام بر شما و تشکر از تذکراتتان. خوشحالم که سعه صدر دوستان مانع از مسدود ماندن تاپیک شد و طرفین بحث می توانند در فضایی آرام إن شاء الله پیش بروند.
که متاسفانه یکی از این افراد افراطی خود مولوی است که در مقدمه مثنوی کتابش را همطراز قرآن دانسته و اوصافی که خداوند برای کتابش و بهشت به کار برده در مورد مثنوی صادق دانسته است و می نویسد:
«هذا کِتابُ الْمَثنَوى، وَ هُوَ أُصولُ أُصولِ أُصولِ الْدّین، فى کَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْیَقین!، وَ هُوَ فِقْهُ اللَّهِ الاکْبَر، وَ شَرْعُ اللَّهِ الازْهَر، وَ بُرهانُ اللَّهِ الاظْهَر، مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ، یُشْرِقُ إِشْراقاً أَنْوَرَ مِنَ الْإِصْباحِ، وَ هُوَ جِنانُ الْجَنانِ، ذو الْعُیونِ وَ الْأَغْصانِ، مِنْها عَیْنٌ تُسَمّى عِنْدَ ابْناءِ هذا السَّبیلِ سَلْسَبیلاً، وَ عِنْدَ اصْحابِ المَقاماتِ وَ الْکَراماتِ خَیْرٌ مَقامًا وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا، الأَبْرارُ فیهِ یَأکُلونَ وَ یَشْرَبُونَ، وَ الْأَحْرارُ مِنْهُ یَفرَحُونَ وَ یَطْرَبونَ، وَ هُوَ کَنِیلِ مِصْرَ شَرابٌ لِلصّابِرینَ، وَ حَسْرَةٌ عَلى آلِ فِرْعَوْنَ وَ الْکافِرینَ، کَما قالَ تَعالى یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً…….. و انه شفاه الصدور و جلاء الاحزان و کشاف القرآن و سعة الارزاق و تطییب الاخلاق، بایدی سفره کرام برره یمنعون بان لا یمسّه الا المطهرون»!!!!
دقت کنید بعد از ان اوصاف بلند بالا در انتها می گوید: مثنوی همچون قرآن "لا یمسه إلا المطهرون" است.
در مناقب العارفين كه توسط يكي از شیفتگان مولوی نوشته شده است داستاني از او نقل مي كند كه يكي از مريدان مولوي با احترام به او مي گويد: علما مي گويند: چرا مثنوي را قرآن بايد گفت؟! مولوي در جواب به شدت بر مي خروشد، و در حالي كه به توجيه فرزندش، كه آن را تفسير قرآن معرفي مي كند، قانع نمي شود، با تندي و دشنام، مخاطب را در هم مي كوبد. متن مناقب العارفین چنین است: «روزي حضرت سلطان ولد ( فرزند مولوي ) فرمود: كه از ياران، يكي به حضرت پدرم شكايتي كرد، كه دانشمندان با من بحث كردند كه مثنوي را چرا قرآن گويند؟ من بنده ( در جواب ) گفتم كه تفسير قرآن است. همانا كه پدرم لحظه اي خاموش كرده فرمود كه: اي سگ! چرا ( قرآن ) نباشد ؟ اي خر! چرا نباشد ؟ اي غَر خواهر! [فحش ناموسی است!] چرا نباشد ؟ همانا كه در ظروف حروف انبيا و اوليا جز انوار اسرار الهي مدرّج نيست. و كلام خدا از دل پاك ايشان رسته، بر جويبار زبان ايشان روان شده است. خواه سرياني باشد ، خواه سبع المثاني، خواه عبري، خواه عربي...» !!!!
باسلام وتشکر .
جناب منتظر امام حق. شما با وسعت اطلاع علمی که دارید می دانید :
اولا _این مطالب در طول فرایند این بحث از سوی همفکران تان مطرح شده وبرخی موافقان مولوی پاسخ لازم را به تفصیل ومستند بیان نموده از شما بعید است این تکرار !!!!!
ثانیا _خود عارفان معترف اند :
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر کی که بی هنر افتد نظر به عیب کند .
بفرض این جور کلمات بر ظاهرش اخذ شود ( که البته معنای قابل قبول نیز دارد ) ونقص بر آنان تلقی گردد شما توقع نداشته باشید که آنها معصو مانه سخن بگوید چون آنها نهایتش این است که یک عارف است ونه معصوم پس گفته های منفی شان را بر دیده اغماض بنگرید واز معارف بلندی شان در باره قران وعترت استفاده نماید . چرا خود را از اینهمه معارف زیبا وبی بدیل آنها که نقش بنیادین در فهم دقیق تر قران وسنت دارد بی بهره می سازید .؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ثالثا _ آن کلام مثنوی هیچ محذور عقلی و شرعی ندارد چون مولوی در صدد بیان ویژگی کتابش است و گفته است که کتاب مثنوی بازگو کننده اصلیترین اصول دین که همان توحید است می باشد و این سخن چه محذوری دارد؟
اگر کلمه «اصول» را که سه بار تکرار شده یکی ناظر به مقام توحید ذاتی و دیگر را ناظر به مقام توحید صفاتی و سومی ناظر به توحید فعلی بدانیم مطلب روشنتر است . مولوی خواسته بگوید که در کتاب مثنوی همه مراتب توحیدی (ذاتی، صفاتی و افعالی) با زبان عرفانی و ادب عرفانی طرح و تبییض گردیده است. این سخن را ست است و عقلاً و شرعاً هم محذوری ندارد . در مثنوی آموزههای قرآنی و وحیانی درباره مراتب توحید و سایر اسرار الهی به زیبایی طرح و بیان گردیده که شاید در هیچ کتاب دیگر بدان زیبایی بیان نشده باشد.
بنابر این سخن خواجه شیراز را باید گوش داد که گفته است:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا است
سخنشناس نئی جان من خطا این جاست
مهمتر از این ؛نصیحت آن بزرگِ بزرگان و فقیه عارف امام خمینی است که از جمله گفته است:
«... سعی کن اگر اهلش نیستی و نشدی، انکار مقامات عارفین و صالحین را نکنی و معاندت با آنان را از وظایف دینی نشمری... آنان که انکار مقامات عارفان و منازل سالکان کنند، چون خودخواه و خودپسند هستند هر چه را ندانستند حمل به جهل خود نکنند و انکار آن کنند تا به فردخواهی و خودبینیشان خدشه وارد نشود. مادر بتها نفس شماست»(1)
اگر کسی آن یک جمله بسیار کوتاه را از مولوی بر نمی تابد با آن فرمایش روشن آن پیر سالک و امام عارف که بزرگترین فقیه، مفسر، حکیم، عارف، و متکلم معاصر است چه خواهد کرد؟
البته جای تردید نیست که به گفته لسان الغیب شیرازی:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد :Gol: ای بشا حَرقه که مستوجب آتش باشد(2)
از همه گذشته ممکن است مولوی و یا برخی دیگر از عرفا سخنانی ناصواب و غیر قابل قبول داشته باشند ولی باید از حرفهای خوب آنها استفاده شود بخصوص آن که اگر ما از آنها در جهت تبیین فرهنگ و تفسیر آموزههای مذهبی خود استفاده ننمایم. این طور نیست که آنها در جهان بیمشتری باشند. دیگران از حرف ها و مبانی فکری و عرفانی امثال مولوی در جهت اهداف خود بهره می برند بخصوص آن که امثال مولوی شهرت جهانی دارد و از رهگذر مثنوی او زبان فارسی و بسیاری از آموزههای شیعی به آسانی به جهان قابل انتقال است.
پینوشتها:
1. ره عشق، ص 35 ـ 36، نشر مؤسسة تنظیم و نشر امام آثار امام خمینی، قم ـ 1377ش.
2. دیوان حافظ، ص 159.
3. مثنوی معنوی، دفتر اول، ص 165.
4. توحید صدوق.
5. مثنوی معنوی، ص 175.
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 1
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی!
در ابتدا باید اشاره شود که علامه امینی صاحب کتاب گرانسگ الغدیر . فانی در ولایت بوده است .
شاید بدلایل خاص اقتضای زمانش نسبت به مولوی وحافظ نظر منفی داشته ویا در خصوص همان جلسه کسانی بوده اند که مولوی وحافظ را با ائمه ع مقایسه نموده وجناب علامه امینی در دفاع از ائمه با ذو الفقار ولایت آنها را ادب کرده است به هر حال به گفته آن عارف نکته آموز :
جهان مانند چشم وخال وابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست .
علامه امینی در جای خود عزیز عزیزان است ولی مولوی وحافظ گرچه نقد های ممکن است متوجه شان باشد ولی در مجموع در باره آن در دو شخصیت نکته های اشاره می شود :
ممکن است مولوی سخنانی ناصواب و غیر قابل قبول داشته باشد، ولی باید از حرفهای خوب او استفاده شود به خصوص آن که اگر ما از او جهت تبیین فرهنگ و تفسیر آموزههای مذهبی خود استفاده ننمایم. این طور نیست که در جهان بیمشتری باشد. دیگران از حرف ها و مبانی فکری و عرفانی امثال مولوی در جهت اهداف خود بهره می برند به خصوص آن که امثال مولوی شهرت جهانی دارند. از رهگذر مثنوی او زبان فارسی و بسیاری از آموزههای شیعی به آسانی به جهان قابل انتقال است. با توجه به اين نكته در دو محور در باره حافظ و مولوي مطالبي بيان مي شود:
حافظ شیرازى که او را لسان الغیب مى نامند, مردى از تبار علما و داراى سیره و روح عرفا بوده است. اگر چه آوازه اشعار او در زمان حیاتش از دروازه شیراز به خارج سرایت کرده بود, ولى مردم زمانش بیش تر او را در جمله دانشمندان حکمت و فقه و ادبیات و معارف الهى و در زمره سالکان متألّه و شمس العرفا مى شناختند. از آن هنگام که اشعارش توسط یکى از همشاگردان و هم بحث او جمع آورى گشت و به صورت دیوان در آمد, به تدریج شخصیت شعر او بر دیگر ابعاد وجودیش غلبه و به شخصیتى شهرت یافت که در زمان حیاتش از آن احتراز داشت .(1) به غیر آن مشهور بود. محمد گلندام جمع کننده اشعار حافظ که با او در کلاس درس قوام الدین حسن بود مى گوید: غالباً استاد ما قوام الدین حسن به حافظ اصرار مى کرد و مى گفت : این شعرها را جمع کن . حیف است که شعرها از بین برود. اما حافظ تعلل مى کرد.
از نوشته هاى مورخان و تذکره نویسانِ معاصر با حافظ یا نزدیک به او و هم چنین از دیوان اشعارش, استنباط مى شود خواجه شیراز از زمره علما و دانشمندان شیعه عصر خویش بوده است .
علامه محیط طباطبایى با ادله و شواهد تاریخى بیان کرده است که حافظ را در عصر خودش و در عصرهاى بعد به عنوان شیعه مى شناختند.(2)
از گفتار علامه مطهرى نیز شیعى بودن حافظ را مى توان فهمید. او مى گوید: متصوفه مردمى پنهان نبوده اند.سلسله ها داشتند, رشته ها داشتند, استادان شان همه مشخص بوده است , اگر چه حافظ مى گوید:
قطع این مرحله بى همرهى خضر مکن :Gol: ظلمات است بترس از خطر گمراهى
اما کسى نمى داند استاد و مراد حافظ ـ در تصوف یعنى عرفان ـ چه کسى بوده و علتش این است که شیعه بوده است . تصوف شیعه از تصوف سنى این امتیاز را دارد که کم تر دچار سلسله ها و تشریفات بوده است. این حرف ها بیش تر مال متصوفه اهل تسنن است . متصوفه واقعى شیعه هم عمیق تر هستند و هم کم تر اهل این حرفه ها هستند که خودشان را شیخ و استاد نشان دهند.(3)
برخى اشعار دیوان حافظ نیز گویاى افکار و اعتقادات شیعى او است . وقتى از تشنگى و مظلومیت اباعبداله (ع)و یاران او یاد مى کند, ظهور کوکب هدایت حضرت ولى عصر(عج)را آرزو مى کند:
رندان تشنه لب را آبى نمى دهد کس :Gol: گویى ولىّ شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش اى دل مپیچ کان جا :Gol: سرها بریده بینى , بى جرم و بى جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مى پسندى :Gol: جانا روان نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود :Gol: از گوشه اى بُرون آى , اى کوکب هدایت
در جاى دیگر از خورشید ماه شعبان و ظهورش بعد از ماه رمضان سخن مى گوید:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد :Gol: عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید :Gol: از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد(4)
مولوی
ايشان از عارفان بزرگ می باشد. اکثر اشعار وی بوی و رنگ عرفانی داشته، در بیان مضامین بلند عرفانی موفق است. البته مولوی از آن دسته صوفیان هستند که مبانی و اندیشه های آنان مطابق معیارها و ارزش های اسلامی است. متأسفانه برخی از انسان ها خود را عارف می دانند و حال آن که با الفبای عرفان آشنایی نداشته، در تفسیر تصوف دچار مشکل شده اند. می توان از آن ها به عنوان مدعیان تصوف یاد نمود؛ از این رو هر گاه به مولوی صوفی گفته می شود، تصوف به معنای مثبت آن است. اگر مقصود از صوفی، معنای اسلامی آن باشد که شاخه ای از عرفان است.(5)
مولوی از عرفا و موحدان ودانشمندان بزرگ جهان اسلام است که اشعار وی را می توان از میراث های گرانسنگ و با ارزش جهان اسلام به حساب آورد. البته در شیعه یا سنی بودن او اختلاف است .
نمی توان قاطعانه در باره شیعه و سنی بودن مولوی قضاوت نمود، زیرا زندگی ایشان ناشناخته می باشد . از سوی دیگر با توجه به شرایط زمان به گونه ای رفتار شده است که گویا هم سنی هستند و هم شیعه. از این رو برخی با دلایل و شواهد اثبات نموده اند که مولوی سنی بود، به دلیل اینکه وی در اشعار متعددی از خلفا یعنی ابوبکر و عمر عثمان و حتی معاویه ستایش کرد . افزون بر آن اساتید و پدر وی سنی بودند. در این میان عده ای وی را شیعه دانسته اند. آنان نیز با دلایل و شواهدی بیان نموده اند که وی گرایش شیعی داشت. زیرا به مدح اهل بیت به ویژه امام علی (ع)پرداخت . به رهبری حضرت تصریح کرد . به دوازده امام شیعیان اشاره کرده آنان را ستایش نموده است .
اگر برخی از خلفا را ستایش کرد، بر اساس تقیه بود. شرایط زمان اقتضا می کرد که وی چنین رویکردی داشته باشد.
حساسیت هایی که امروزه در باره شیعه و سنی بودن افراد مطرح می باشد، در آن عصر مطرح نبود. این طیف شخصیت ها به گونه ای رفتار می نمودند که شیعه و سنی بودن آنان مشخص نباشد، ولی نمی توان از مولوی به عنوان انسان گمراه یاد نمود. وی انسان عارف بود و نسبت به اهل بیت (ع) عشق می ورزید . اگر برخی از منابع از وی به عنوان انسان گمراه یاد کرده اند، نباید اعتنا کرد. جهت آگاهی بیش تر به دید گاه برخی طرفداران سنی و شیعه بودن مولوی پر داخته می شود .
مدعیان سنی گری مولوی گفته اند:مولوی با اینکه از گروه صوفیه بود، در اشعار و آثار خود نشان داد که از فیض ارتباط با اهل بیت (ع) محروم بود. در این زمینه حتی از بعضی اقران صوفی مشرب خود نیز عقب ماند تا آن جا که دشمنان اهل بیت چون معاویه را مشمول الطاف صوفیانه خود قرار داد و برای آن ها انواع کرامت ها تراشید. در حالی که مثلاً سنایی یعنی همان شخصی که مولوی شدیداً به او علاقه مند و اشعــارش مــورد تـوجه وی بود، درمورد معاویه می گوید :
داستان پســـــــــــــر هند مگر نشنیدی :Gol: که از او و سه کس او به پیمبر چه رسید
شواهد و قرائنی برای سنی بودن مولوی:
الف ـ پدر مولوی، بهاء ولد ـ اولین استاد و مربی او ـ سنی حنفی بود.
ب ـ اساتید دیگر مولوی که عمدتاً در دمشق و حلب یعنی محل تحصیل مولوی سکونت داشتند، سنی بودند.
ج ـ پیر و مراد معشوق مولوی یعنی شمس تبریزی شیعه نبود و ارتباطی با مکتب تشیع نداشت.
د ـ مصادر و منابعی که شرح حال مولوی را نوشتند و نزدیک به عصر وی بودند ، مولوی را فقیه حنفی معرفی کردند و نام او را در طبقات و تراجم حنفی ها آوردند.
هـ ـ مریدان و شاگردان و فرزند محبوب مولوی (سلطان ولد ) نیز سنی و نوعـاً حنفی هستند . سخنـان و اشعار آن ها ( به خصوص سلطان ولد) کاملاً بر این مطلب گواهی می دهد.
تسنن و حنفی بودن ( همچنین تصوف ) میراث خانوادگی مولوی است. تا آن جا پیش رفتند که سلطان ولد در زمان علامه حلّی و شیعه شدن سلطان خدابنده، فرزند خود را روانه سلطانیه می کند تا از این مصیبت به خیال خود یعنی تشیع سلطان و تبعات آن جلوگیری کند.
نمونه ها و نشانه های زیاد دیگری وجود دارد. مبنی بر اینکه مولوی سنی می باشد . مانند مدح وی از عمر و ابوبکر . وی تصریح می کند:
چون ابوبکر آیت توفیق شـــــد :Gol: با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد :Gol: حق و باطل را چو دل فاروق شد
در جای دیگر مولوی پا را فراتر می گذارد و در مجالس سبعه می گوید: «امیر المؤمنین عمر بن الخطاب آن محتسب شهر شریعت، آن عادل اصل مسند طریقت، آن مردی که چون در ره عدل دست در امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهره آن نبود که در بازار وسوسه خویش دست به طراری و دزد جیب ولی بشکافد، عاشقی بود بر حضرت .» بعد در کمال ناباوری حدیثی سراسر کذب جعل می کند که :«لو لم ابعث لبعثت یا عمر(یعنی رسول فرمود :اگر من به پیامبری مبعوث نمی شدم ، تو مبعوث می شدی)».
ای مخاطب خطاب حسبک...اگر مرا که محمدم به حکم پیغامبری از حجره «لولاک لما خلقت الافلاک »بیرون نفرستادندی، تو را که عمری به حکم عدل اهلیت آن بودی که یا منشور بلغ به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی. (6)
در مقابل به آساني مي توان از گرایش شیعی مولوی دفاع کرد و مدعی شد که وی شیعه بوده. از جمله دلایل تشیع او این است که اساس تشیع، مبتنی بر اصل امامت یا ولایت یا انسان کامل است. در ادبیات عرفانی معرفت و محبت و تبعیت از مقام و منزلت امام علی(ع) و اهل بیت و اعتقاد به اصل تولی و تبری جایگاه ویژه ای دارد. در عمق اندیشههای مولانا در مثنوی معنوی، جنبهای از معرفت، محبت و تبعیت از امام علی و آلعلی نهفته است که با اساس تشیع به معنا و مفهوم عام، قابل تطبیق است.
در مثنوی مولوی، از سویی به پیروی از ولایت و ضرورت معرفت به امام علی و آل علی تأکید شده است. از سوی دیگر، مولانا بر اهمیت انسان کامل و ضرورت پیروی از مرشد و شیخ و قطب ـ که معادل اصطلاح امام در علم کلام و ولی یا اولیالامر در قرآن است ـ تأکید بسیار دارد.
مقام امامت و ولایت و مرشدیت، دارای مراتب متعدد است؛ ولی مطلق، حضرت حق است. پیامبر اسلام و ائمه اطهار از امام علی تا حضرت بقیةاللهالاعظم، ولی کامل و مصداق بارز انسان کامل در عرفان هستند. از آن جهت که بحث انسان کامل و ولایت از ارکان عرفان به شمار میرود و انسان کامل مترادف با اصل امامت در تشیع است؛ پایه عرفان بر مبنای اصل «تشیع حقیقی» است. در جای جای مثنوی مولوی سخن از عشق و محبت علی و آل علی است.
مولانا بنا بر حدیث شریف نبوی «من کنت مولاه فعلی مولاه» ـ که شیعه و سنی، آن را روایت کردهاند ـ بارها در مثنوی معنوی، مقام ولایت حضرت علی را مطرح کرده است.
مولانا در آغاز دفتر اول مثنوی معنوی در اولین داستان ـ داستان شاه و کنیزک ـ مسئله پیر ـ حکیم حاذق (ابیات 63ـ65) را طرح میکند؛ سپس به لقب حضرت علی، یعنی «مرتضی» اشاره میکند و امام را مولای قوم مینامد:
«مرحبا یا مجتبی یا مرتضـــــی :Gol: ان تغب جاءالقضا ضاق الفضا
انت مولی القوم من لا یشتهـی :Gol: قد ردی کلا لئن لم ینته»
مولانا در داستان دوازدهم در پایان دفتر اول مثنوی، در توصیف صاحب نفس مطمئنه، در ابیات 3721ـ 3991 به تفصیل راجع به حضرت علی به عنوان مصداق ولی سخن میگوید. در دفتر ششم مثنوی معنوی، بار دیگر مفاد حدیث نبوی را در باب حضرت علی طرح کرده، در مورد ولایت حضرت میگوید:
گفت هرکو را منم مولا و دوست :Gol: ابن عـــم من علی مولای اوست
به این ترتیب، مثنوی مولوی با اصل ولایت علی(ع) آغاز میشود و پایان مییابد.
مولانا در آخرین داستان دفتر اول مثنوی معنوی ـ داستان دوازدهم ـ در وصف حضرت علی گوید:
«چون که وقت آید که گیرد جان جنین :Gol: آفتابــش آن زمـــــان گــردد معــین
این جــنین در جنبــش آیــد ز آفتاب :Gol: کافتابـــش جـــان همی بخشد شتاب »
وی در ابیات 790ـ 792 عشق به امام حسین را در ادامه عشق به پیامبر(ص) دانسته، هم چنان که عشق به گوش، عشق به گوشواره را در پی دارد.
روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنـی به است
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار
قدر عشق گوش، عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن روح پاک
شهرهتر باشد ز صد توفان نوح
مولانا در ادامه، روح امام حسین را روح سلطانی؛ یعنی همان روح قدسی و اعلی مرتبه ارواح توصیف میکند.
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه درانیم و چون خاییم دست
چون که ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
اساس تشیع که معرفت علی و خاندان رسول باشد، در روح مولوی کاملا رسوخ داشت. همانگونه که در روح بسیاری از علما و بزرگان اهل سنت و جماعت و حتی ائمه اربعه(رهبران فقهی سنیان) وجود داشت، اما در پرده تعصبات جاهلی و سیاستهای شوم پوشیده شده است.
هر یک از دفاتر ششگانه مثنوی مولوی، شامل دوازده داستان بلند و در مجموع 72 داستان است. تکرار عدد دوازده در شش دفتر مثنوی معنوی، اتفاقی نیست، بلکه اشارتی به دوازده امام است و عدد 72 اشاره به شهدای کربلاست که در سماع مولویه نیز از آنان به نام «شهدای دشت کربلا» یاد میشود. در مقبره حضرت مولانا در قونیه نیز نام چهارده معصوم در گرداگرد سقف حک شده است که به وضوح، بیانگر تشیع حضرت مولانا، جلالالدین محمد بلخی خراسانی است.
مطالب ارائهشده، استقصا و استقرای کامل نیست، بلکه نمونهای از دیدگاه مولانا در بخشهایی از مثنوی است، و گرنه در دیوان کبیر و دیگر آثار مولوی، مطالب بسیاری در باب ولایت علی(ع) بیان شده است.
پی نوشت ها:
1.مرتضى مطهرى, عرفان حافظ,نشر صدرا ،1367 ش. ص 32.
2.همان ,ص 47.
3.همان , ص .31
4.همان , ص 31.
5. مرتضی مطهری، آشنایی با علوم اسلامی،نشر صدرا 1378 ش. ج 2، ص 70 - 71.
6.مولوي، مجالس سبعه ،نشر كيهان، 1365، تهران . ص 50 ،
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 2
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی!
تا اون جایی که من میدونم تصوف با عرفان فرق داره؟؟؟؟
نظر شما چیه؟؟؟؟
پاسخ : عرفان در اصطلاح عبارت است از:
معرفت قلبي که از طريق کشف و شهود، نه بحث و استدلال، حاصل ميشود و آن را علم وجداني هم ميخوانند و کسي را که داراي مقام عرفان است عارف گويند. (1)
عرفا براي سالک چهار سفر معتقدند:
1. سفر از خلق به سوي خالق؛
2. سفر در خود خالق؛
3. سفر از خالق به سوي خلق؛ منتها همراه با خالق؛ يعني در حالي که با خداست به سوي خلق باز ميگردد.
4. سفر و سير در ميان خلق با حق.
اهداف سالک در سفرهاي چهارگانه به قرار زير است:
سالک در سفر اول، حجابهاي ظلماني و نوراني را از پيش پاي خود برميدارد.
حجابهاي ظلماني مربوط به مقام نفس و حجابهاي نوراني مربوط به مقام قلب و روح است.
عرفا در مورد روان انسان، تعابير مختلفي از قبيل: نفس، قلب، روح، سرّ، خفي و اخفا به کار ميبرند.
به عقيده آنان، روان تا وقتي اسير شهوات است، (نفس)؛ زماني که محل معارف الهي قرار گرفت، (قلب )؛ وقتي که محبت الهي در آن طلوع كرد، (روح) و وقتي به مرحله شهود رسيد، (سرّ) ناميده ميشود. (2)
پس: (سر)، مرحله فناي ذات عارف در خدا است، (خفي)، مرتبه فناي صفات و افعال وي در حق است و (اخفا) مرحله فناي اين دو است. (3)
عرفا ميگويند:
سالک در سفر اول، از مقام نفس به قلب و از قلب به روح و از روح به مقصد نهايي عبور ميکند.
بنابراين، ميان عارف و مقصد اصلي وي سه مرحله فاصله است؛ نفس، قلب، روح.
با عبور از اين سه مرحله به مقام شهود جمال حق نايل ميشود که در اين مرحله ذات و حقيقت خود را در حق فاني ميبيند.
اين مرحله را مقام (فناي در ذات ) مينامند و مراحل سه گانه سر، خفي و اخفا را در همين مرتبه از سفر دانند، ليکن بايد اينها را جزء سفر دوم دانست.
گاهي نيز در مقام روح، عقل را به لحاظ تفصيل شهود معقولات در نظر ميگيرند که در نتيجه تعداد مقامات به هفت ميرسد که عبارت اند از:
مقام نفس، قلب، روح، عقل، سر، خفي و اخفا.
البته اينها را وقتي مقام ميدانند که براي سالک به صورت ملکه در آمده باشند و اگر به مرتبه نرسند، مراتب عشق و محبّت خوانده ميشوند.
مولوي در مثنوي خويش به همين مراتب اشاره دارد:
هفت شهر عشق را عطار گشت - ما هنوز اندر خم يک کوچهايم
سفر اول سالک وقتي تمام ميشود که ذاتش در حق فاني گردد، وجودش حقّاني شده، محو بر وي عارض و شَطَح (بيان امري به صورت رمز که ظاهراً بوي خودپسندي و خلاف شرع از آن استشمام مي شود)، مثل: «انا الحق» گفتن
منصور حلاج (4) از وي صادر ميشود.
اگر بعد از رسيدن به اين مرحله عنايت حق شامل حالش شود و محوش برطرف گردد و صَحوْ بر او عارض شود، آن گاه به بندگي خود اقرار ميکند.
ابويزيد گويد:
بار خدايا! اگر روزي دم از (سبحان ما اعظم شأني ) ميزدم، امروز آن را رها ميکنم و ميگويم: «أشهد أنْ لا إله إلاّ الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله».
محو مرتبهاي است که عارف، محو در ذات خدا گردد و واژه (من) از او محو شود، به نحوي که خود را نبيند.
اگر عارف از حالت فنا بيرون بيايد و خود را باقي ببيند، منتها نه به اين معنا که تنزّل کند و در حد اول برسد، بلکه به اين معنا که بقاي بالله پيدا کند، اين حالت و مرتبه را مرتبه (صحو) مينامند.
در سفر دوم که سالک به مقام ولايت رسيد و وجودش حقّاني گشت، اسما و صفات الهي را ميشناسد و خود را آراسته به صفات الهي ميکند، در اين مقام، ولايتش کامل ميگردد و ذات و صفات و افعالش در ذات و صفات و افعال خدا فاني ميشود. در اين حال عارف، به وسيله حق ميشنود، ميبيند و راه ميرود.
در سفر سوم که سالک، محوش زايل ميگردد، به صحو تام دست مي يابد، به بقاي الله باقي ميباشد و در عوالم جبروت، ملکوت و ناسوت سفر ميکند و خود را به خلق ميرساند.
در سفر چهارم که در ميان خلق است، خلايق و آثار و لوازم آنها را مشاهده ميکند، به سود و زيان دنيوي و اخروي آنان آگاه ميشود، از رجوع و کيفيت رجوع آنان به سوي حق و نيز عوامل و انگيزه و موانع اين رجوع، مطلع ميشود و به آنها خبر ميدهد.
در يک کلام در ميان مردم است و به تمشيت امور آنها ميپردازد. (5)
البته عرفا براي سير و سلوک مراتب، منازل و مقامات ديگري را نيز سفارش ميکنند.
در صورت تمايل ميتوانيد از کتاب عرفان نظري، تأليف دکتر سيد يحيي يثربي استفاده نماييد.
پيدايش تصوف:
آن طوري که مشخص است در قرن اول هجري از اصطلاح تصوف و عرفان خبري نبوده است.
تصوف:
کلمه تصوف يا به خاطر پشمينه پوشي عارفان و زهد و دوري از لطيف پوشي و يا به خاطر تلاش به جهت کسب صفاي باطن و يا به خاطر صفه نشيني جمعي از اصحاب زاهد و بي سرمايه پيامبر اکرم (ص) در مدينه انتخاب شده است.
نخستين بار اين کلمه درباره "ابوهاشم صوفي" (متوفي 150 هجري) به کار برده شد و برخي آغاز کاربري اين کلمه را از "حسن بصري" ميدانند.
تصوف روشي از انديشه و عمل است که باطن آن را عرفان و عبادت و مناجات و زهد و رفق تشکيل ميدهد. ظاهرش آداب خاص عبادي و اوراد و اذکار مخصوص هر فرقه است و لباس پوشي و زينت مخصوص و ترک اهتمام به شغلهاي دنيوي و شرکت در جلسات مخصوص، نيز ذکرهاي دسته جمعي خانقاهها و تبعيت مطلق و سرسپردگي به مرشد و پير طريقت. اين ويژگيها به صورت جامع مشخصههاي تصوف است؛ گرچه نوع آداب و اذکار و رفتار هر فرقهاي از صوفيه با فرقههاي ديگر متفاوت است.
تصوف از قرن دوم هجري در بين مسلمانان آغاز شد که شايد عرفان واقعي اسلام به همراه رهبانيت مسيحيگري مشترکا موجب پيدايش صوفيه شدند.
جمعي از صوفيان بزرگ تاريخ اسلام عبارتند از:
ابوهاشم صوفي، سفيان ثوري، حسن بصري، ابراهيم ادهم، فضيل عياض، معروف کرخي، ذوالنون مصري، بايزيد بسطامي، جنيد بغدادي، حسين بن منصور حلاج، ابوالحسن خرقاني، ابوسعيد ابوالخير، بابا طاهر همداني، خواجه عبدالله انصاري، عين القضات همداني، شيخ احمد جامي، عبدالرحمن جامي، شيخ عبدالقادر گيلاني، شيخ نجم الدين کبري، شيخ عطا، شيخ شهاب الدين سهروردي، ملاي رومي، صفي الدين اردبيلي و شاه نعمت الله ولي.
فرقهها:
تصوف در اسلام به صدها فرقه بزرگ و کوچک تقسيم شده که معمولاً هر فرقه بزرگ به چندين فرقه کوچک منشعب شده است؛ دهها فرقه صوفي شيعه داريم و دهها فرفه صوفي سني. معروفترين آن فرقهها عبارتند از:
قادريه، نقشبنديه، چَشتيّه، کبرويّه، نعمت اللهي، کبرويه، نور بخشيّه، حيدريه، ملاقبيّه و بکتاشيّه. که غير از (گروه چهارم و هشتم) بقيه در ايران وجود دارند.
فرق ميان تصوف و عرفان:
به طرفداران عرفان اگر از جنبه اجتماعي نظر شود، متصوفه يا صوفي ميگويند و چنانچه از نظر فرهنگي نگريسته شود، عارف اطلاق ميشود. (6)
عرفان غالباً اصطلاحي است که مربوط به شناخت ميشود، در حالي که تصوف غالباً اشاره به يک جريان اجتماعي دارد که گروهي با اين نام شناخته ميشوند و داراي آداب و رسومي بودند و بسياري از آنها داراي سلسله هستند. آنچه عرفان اهل بيت را (که برگرفته از منبع وحي است) از تصوف رسمي(خواه در ايران يا در کشورهاي ديگر اسلامي) جدا ميکند، دو چيز است:
در بعضي از اعتقادات خاصي که برخي از عرفا و متصوفه داشتند و آنها را اصل صهو و سکر مي ناميدند، در مسئلهاي مانند توحيد به حلول و اتحاد اعتقاد داشتند، و يا معتقد بودند که انسان پس از وصول و دست يافتن به مرتبه حقيقت، ضرورتي ندارد که به اعمال ظاهري شرعي بپردازد.
فرق ديگر در روش هايي بود که براي خود در رياضتها تعيين ميکردند که بعضي از آن اعمال، خلاف شرع بود و با تعاليم ديني سازگاري نداشت.
البته در ايران زمين، از قديم تصوف و روشهاي صوفيانه وجود داشته که همه آنها در اعتقادات و روشها واحد نبودند.
در عرفان آنچه مورد تأييد اسلام است و روش اهل بيت(ع) بوده، آن است که هيچ عملي بر خلاف موازين شريعت
اسلام نباشد. اهل بيت که در بالاترين مرتبه عرفان بودهاند، هيچ گاه خود را بي نياز از عبادت و ديگر احکام شرعي
نميدانستند. هر چه بر مراتب آنها افزوده ميشد، بندگي و اظهار عبوديت آنها نيز افزايش مييافت.
در واقع در سايه شريعت و احکام دين الهي و عمل به آنها به مراتب عرفان رسيده بودند و بر آن تأکيد داشتند. البته عارفان و صوفياني نيز بودند که همين روش و اعتقاد را داشتند که غالب عرفاي شيعه از اين دست بودند.
درويشان، بخشي از همان صوفياني هستند که امروز در جامعه شيعي، مانند ايران وجود دارند و از جهاتي شبيه آنان هستند.
در واقع بازمانده برخي از فرقه هاي صوفي مانند قادريه و نعمت الهي هستند که باقي ماندند.
پينوشتها:
1. بهاءالدين خرمشاهي، دانشنامه قرآن،نشر ناهيد، تهران1377 ش. ج 2، ص 1467،
2. مرتضي مطهري، آشنايي با علوم اسلامي، کتاب عرفان، نشر صدرا 1378 ش.ص 155،
3. سيد يحيي يثربي، عرفان نظري، نشر دفتر تبليغات اسلامي، قم 1372 ش.ص 479،
4. فرهنگ معين، ج 2، حرف (ش )نشر امير کبير تهران، 1360 ش. ص 695ـ 699،
5. مرتضي مطهري، آشنايي با علوم اسلامي، کتاب عرفان، ص 141و سيد يحيي يثربي، عرفان نظري، ص 477ـ 479.
6. آشنايي با علوم اسلامي، کتاب عرفان، ص 70، نشر پيشين.
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 3
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی!
پاسخ :
باسلام وتشکر از همه شما که در این بحث چالش بر انگیز اظهار نظر نمودید .
تذکر چند نکته لازم است :
1_ اگر مجددا در فراز های سخنان علامه بزرگوار امینی دقت نماید معلوم خواهد شد که شان نزول آن گفته های ایشان شرایط خاص بوده ومخاطب افراد ی است که در باب محبت به عارفان چون مولوی وحافظ افراط وآنها را به ائمه مقایسه می کرده اند .خوب در این صورت دفاع از حریم قدسی اهلبیت لازم است . 2_ حافظ خودش را گدا یی در خانه قران وعترت می داند زیرا می گوید :
_ بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول وغزل تعبیه در منقارش
_ حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدیق
بدرقه رهت شود همت شحنه ی نجف
_صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قران کردم
_ در آن غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذبرم ( شفاعت امیر مومنان در قیامت )
**** ویا مولوی عرض ادب واخلاصش در پیشگاه صاحب ولایت چنین است :
_ ای علی که جمله عقل ودیده ای
شمه ی وا گو از آن چه دیده ای
تو ترازوی احد خو بوده ای
بل زبانه هر ترازو بوده ای 3_ از این گشته این بزرگان (علامه امینی و حافظ ومولوی .... ) مثل گل هستند که هر کدام جلوه وعطر خاص خود را دارند نباید با رد وتایید افراطی خود را از ره آورد معرفتی آنها محروم نمود
هر کدام در جای خود به معارف قران وعترت خدمت های غیر قابل انکار نموده اند . سعی همه مشکور است .
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 3
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی! پاسخ : اجازه دهید چند نکته به برخی شرکت کنندگان در این بحث بخصوص جناب : منتظر امام حق .تذکر داده شود تا گمان نکند حرف برای گفتن در دفاع از ره آورد معرفتی فرهنگ بانان زبان فاسی ( حافظ . مولوی . ومانند آنها) تمام شد ه .
1_ چنان که قبلا اشاره شد مخاطب علامه بزرگوار امینی افراطیونی بوده که در محبت نسبت به عارفانی چون حافظ و مولوی دچار غلو گردیده و اشعار آنها را همسنگ (العیاذ بالله ) آموزه قران وسنت گمان می کنند . بی ترید این تصور قطعا باطل وغیر عاقلانه است چون خود آنها خود را گدایی خاک کوی ولایت می دانند سخن حافظ این است :
ازرهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد .
استاد فاطمی نیا می گفت همیشه از خداوند خواسته ام که به هنگام مرگ لطف کند این شعر حافظ بر زبانم جاری شود .
2_ چنان که قبلا اشاره شد اگر همه آن گونه اشعار مولوی را که در باره دیگران گفته جمع کنید ودر یک پله ترازو بگذارید و تنها این دو بیت شعر اورا که گفت :
ای علی که جمله عقل ودیده ای
شمه ی واگو از آن چه دیده ای
تو ترازو ی احد خو بوده ای
بل زبانه هر ترازو بوده ای
درپله دیگر بگذارید بازهم نمی توان نسبت به مولوی کم لطفی روا دا شت چون این سخن امیر مومنان ع که فرمود :
انا میزان الحق = من ترازو ی حق هستم . در این دوبیت مولوی باز تاب یافته که دلیل بر ولایت مداری اوست . ونباید اورا منسوب به جای دیگر ان نمود .
3_ در باره برخی اشعار آنها از جمله اشعار حافظ که در سخن ایشان ذکر شده ومانند آن باید توجه داشت :
اولا_ به گفته خود حافظ :
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا ست .
سخن شناس نی جان من خطا این جاست .
ثانیا اگر قرار باشید این کلمات را بر ظاهرش حمل کنید با این آیه قران چه می کنید که در سوره هل اتی = انسان . فرمود :
وسقاهم ربهم شرابا طهورا .
در این باره خاطره آموزنده ی از استاد حسن زاده آملی دارم که مجال بیانش نیست .
4_ همه عزیزان مخالف بخصوص جناب (( منتظر امام حق )) توجه داشته باشند که نفس شان از جای گرم بر می آید ودر زمان ومکان امن زندگی می کند ودر فضای قم تنفس می نمایند این گونه تصور دارند اگر در شرایط زمانی ومکانی وسیاسی آن بزرگان می بود آیا از اصل تقیه که حقیقت غیر قابل انکار در باور های شیعی است استفاده نمی کردند ؟؟؟!!!!
آیا نمی شنوید که همین الان ودر عصر آزادی عقیده در گوشه وکنار برخی کشورهای اسلامی پیروان اهل بیت دچار چه فشار ها هستند وهر روز به جرم شیعه بودن مثل گوسفند سر بریده می شوند ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پس در گفته ها وقضا و ت ها باید راه انصاف را رها ننمود .
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 4
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی! پاسخ : جناب منتظر امام حق. شما با وسعت اطلاع علمی که دارید می دانید :
اولا _این مطالب در طول فرایند این بحث از سوی همفکران تان مطرح شده وبرخی موافقان مولوی پاسخ لازم را به تفصیل ومستند بیان نموده از شما بعید است این تکرار !!!!!
ثانیا _خود عارفان معترف اند :
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر کی که بی هنر افتد نظر به عیب کند .
بفرض این جور کلمات بر ظاهرش اخذ شود ( که البته معنای قابل قبول نیز دارد ) ونقص بر آنان تلقی گردد شما توقع نداشته باشید که آنها معصو مانه سخن بگوید چون آنها نهایتش این است که یک عارف است ونه معصوم پس گفته های منفی شان را بر دیده اغماض بنگرید واز معارف بلندی شان در باره قران وعترت استفاده نماید . چرا خود را از اینهمه معارف زیبا وبی بدیل آنها که نقش بنیادین در فهم دقیق تر قران وسنت دارد بی بهره می سازید .؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ثالثا _ آن کلام مثنوی هیچ محذور عقلی و شرعی ندارد چون مولوی در صدد بیان ویژگی کتابش است و گفته است که کتاب مثنوی بازگو کننده اصلیترین اصول دین که همان توحید است می باشد و این سخن چه محذوری دارد؟
اگر کلمه «اصول» را که سه بار تکرار شده یکی ناظر به مقام توحید ذاتی و دیگر را ناظر به مقام توحید صفاتی و سومی ناظر به توحید فعلی بدانیم مطلب روشنتر است . مولوی خواسته بگوید که در کتاب مثنوی همه مراتب توحیدی (ذاتی، صفاتی و افعالی) با زبان عرفانی و ادب عرفانی طرح و تبییض گردیده است. این سخن را ست است و عقلاً و شرعاً هم محذوری ندارد . در مثنوی آموزههای قرآنی و وحیانی درباره مراتب توحید و سایر اسرار الهی به زیبایی طرح و بیان گردیده که شاید در هیچ کتاب دیگر بدان زیبایی بیان نشده باشد.
بنابر این سخن خواجه شیراز را باید گوش داد که گفته است:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا است
سخنشناس نئی جان من خطا این جاست
مهمتر از این ؛نصیحت آن بزرگِ بزرگان و فقیه عارف امام خمینی است که از جمله گفته است:
«... سعی کن اگر اهلش نیستی و نشدی، انکار مقامات عارفین و صالحین را نکنی و معاندت با آنان را از وظایف دینی نشمری... آنان که انکار مقامات عارفان و منازل سالکان کنند، چون خودخواه و خودپسند هستند هر چه را ندانستند حمل به جهل خود نکنند و انکار آن کنند تا به فردخواهی و خودبینیشان خدشه وارد نشود. مادر بتها نفس شماست»(1)
اگر کسی آن یک جمله بسیار کوتاه را از مولوی بر نمی تابد با آن فرمایش روشن آن پیر سالک و امام عارف که بزرگترین فقیه، مفسر، حکیم، عارف، و متکلم معاصر است چه خواهد کرد؟
البته جای تردید نیست که به گفته لسان الغیب شیرازی:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد :Gol: ای بشا حَرقه که مستوجب آتش باشد(2)
از همه گذشته ممکن است مولوی و یا برخی دیگر از عرفا سخنانی ناصواب و غیر قابل قبول داشته باشند ولی باید از حرفهای خوب آنها استفاده شود بخصوص آن که اگر ما از آنها در جهت تبیین فرهنگ و تفسیر آموزههای مذهبی خود استفاده ننمایم. این طور نیست که آنها در جهان بیمشتری باشند. دیگران از حرف ها و مبانی فکری و عرفانی امثال مولوی در جهت اهداف خود بهره می برند بخصوص آن که امثال مولوی شهرت جهانی دارد و از رهگذر مثنوی او زبان فارسی و بسیاری از آموزههای شیعی به آسانی به جهان قابل انتقال است.
پینوشتها:
1. ره عشق، نشر مؤسسة تنظیم و نشر امام آثار امام خمینی، قم ـ 1377ش.ص 35 ـ 36،
2. دیوان حافظ، ص 159.
3. مثنوی معنوی، نشر هرمس . تهران . 1378 ش دفتر اول، ص 165.
4. توحید صدوق. نمشر جامعه مدرسین . قم بی تا
5. مثنوی معنوی، ص 175.
متشکرم
پس می فرمایید که صرف حفظ قرآن دلیل بر نزدیکی به قرآن نیست و باید مفاهیم را نیز درک کرده باشد.
اما این هم برای نزدیکی به قرآن کافی نیست؛ چه بسیار کسانی که مفاهیم قرآن را درک کرده اند اما از قرآن دورند چرا؟ چون قلبا بدان مفاهیم اعتقاد ندارند و نیز بدان مفاهیم عمل نمی کنند. "وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدينَ"
بنابراین به نظر بنده اگر جمله قبلی خود را ویرایش بفرمایید بد نیست.
به هر حال می فرمایید ادله دیگری برای نزدیکی حافظ به قرآن دارید که قبلا بیان داشتید. اگر زحمتی نیست خلاصه آن را دوباره بفرمایید وگرنه که بنده کامنتهای قبلی شما را دقیق تر مطالعه کنم.
بسمه تعالی برادر گرامی سلام علیکم (و حال آنکه به هر دلیلی جواب سلام بنده را نداده و وارد بحث شدید)اولا درباره آیه شما اگر قرآن مطالعه کنید متوجه خواهید این آیه که آیه 47 سوره طه است صحبت خداوند متعال با حضرت موسی است که آن هنگام که به سوی فرعون میروی بگو:((ما دو فرستاده پروردگار توایم پس فرزندان اسرائیل را با بفرست وعذابشان نکن به راستی که ما از جانب پروردگارت نشانه ای (رسالتی)آورده ایم و سلام (سلامتی)بر کسی است که هدایت را پیروی کند))که این خطاب نسبت به فرعون و کافران است به امید تبعیت از حق و هدایتشان و این خود نشان دهنده آن است که این جمله که متاسفانه حتی بعضی از علمای دین نسبت به دیگران از مسلمین یا حتی خودشان به کار میبرند چقدر از اصل قرآنی آن دور است فاعتبروا یا اولی الابصار متاسفانه بنده این شعر را با آن اشعاری که عمرو عاص سروده بود اشتباه گرفته ام که از این بابت پوزش میخواهم(ولی عمرو عاص در آن مسابقه هم اشعاری در مدح امیر المومنین سروده است و...) اما دوست عزیز دوست عزیز اگر درهمان داستان که از الغدیر نقل کردید دقت میفرمودید متوجه میشدید که عمرو عاص ملعون برای عدم دادن خراج به معاویه و در نتیجه دنیا دوستی این اشعار را سروده نه برای حب و دوستی و مدح حضرت(که مقصود و مطلب بنده در آن کامنت ها هم همین بود)و آیا مولوی و حافظ هم به همین دلیل شعر سروده اند؟؟؟!!!!!!!!دوست گرامی شما گفتید که حافظ در دیوانش حتی اسمی از آل محمد هم نیاورده است!و بنده عکس آنرا در کامنت قبلی ثابت کردم و مطالب دیگر شما را هم پاسخ دادم چرا درباره آنها چیزی نگفتید؟؟؟!!!!!!!با تشکر و السلام علی عباد الله الصالحین
بسمه تعالی سلام علیکم برادر گرامی بنده نگقتم کافی است بلکه گفتم لازم است که مفاهیم را دریابند اما حقا باید به آن یقین هم داشته باشند و مطلب شما صحیح است اما درباره حافظ حدیثی را از امیر المومنین از کتب اهل سنت نقل میکنم و بحث را آغاز میکنم:((قرآن به 4 قسمت نازل شده است یک چهارم آن در فضائل ما(اهل بیت)یک چهارم در نکوهش دشمنان ما یک چهارم آن روش زندگی و موضوعات اخلاقی و یک چهارمش احکام اسلامی))(کتاب خطبه بی الف شاهکار علی حامد رحمت کاشانی صفحه 34نقل از ینابیع الموده ج1 ص377 شواهد التنزیل ج1ص57 ) بر اساس این حدیث حافظی که بیش از 120 بیت شعر در مدح و فضائل اهل بیت (پیامبر اکرم -امام علی -امام حسین-امام رضا-امام زمان)سروده است و حتی 1 بیت شعر درباره خلفا نگفته است و آنکه گفته است:((هر که را دوستی علی نیست کافر است))و به ذم دشمنان حضرت و امام حسین پرداخته است و 10 ها نکته اخلاقی و احکامی در اشعارش وجود دارد آیا به قرآن نزدیک نیست؟؟!!!برای مطالب بیشتر و اشعار و نکته ها به کامنت های قبلی هم رجوع بفرمایید با تشکر و السلام علی عباد الله الصالحین
[FONT=times new roman]درنهایت برای ما شیرین میشود ای ظاهر پرستان
متشکرم
لطف می کنید این اشعار یا حداقل آدرس آنها را بفرمایید.
سلام بر شما
چه چیز شیرین می شود؟
لطفا بیشتر توضیح بدهید.
سلام
می در روی زمین تلخ است ایا شراب تهور نیز تلخ است ؟
بسمه تعالی سلام علیکم تعدادی از آنها را در کامنت های قبلی گفته ام و برای اطلاعات بیشتر میتوانید به کتاب دیوان کامل و جامع هدیه حافظ تصحیح استاد بزرگوار دکتر عباس عطاری کرمانی نشر آسیم مراجعه کنید با تشکر و السلام علی عباد الله الصالحین
شراب طهور تلخ نیست. ولی "تلخ وش"، تلخ است!
منظور از "تلخ وش" چیست؟
شراب طهور بهشتی چه ربطی به این شعر دارد؟
لطفا معنای شعر را توضیح بدهید.
نميدونم شما چرا به اين بحثهاي حاشيهاي علاقه داريد! بنده پست اوّلم را با سلام شروع کردم و شما هم جواب سلام داديد،
آيا لازم بود که در جواب سلام، مجدّداً سلام بدهم به عنوان «جواب الجواب»؟! جواب سلام که دوباره جواب لازم نداره.
ضمن اينکه جواب سلام، در مقام تخاطب و محاوره، واجب است، در مقام مکاتبه معلوم نيست واجب باشه.
به هر حال عليکم السّلام.
در خصوص آيه کريمه هم همانطور که عرض کردم، مورد نميتواند يک قاعده کلّي را تخصيص بزند. اين يک امر مسلّم است اصلا جاي بحث نداره.
فرعون و غير فرعون، هرکس که از هدايت تبعيّت کند، در سلامتي است. فرعون و غير فرعون در اين حکم، خصوصيّتي ندارد. مطلب کاملاً روشنه.
در مورد اشعار حافظ راجع به اهل بيت هم بنده ديوانش را گفتم ولي شما سنگ قبر و از اين طرف و اون طرف شعر آورديد!
بنده منظورم را صريح گفتم که در ديوان حافظ اسمي از آل محمّد(ص) نبرده، و من اين نکته را چند سال پيش که تحقيق ميکردم در دفترم ثبت کرده ام،
حالا شما اگه شعري در ديوان حافظ راجع به آل محمّد سراغ داريد بياوريد تا من اون نوشتهام را اصلاح کنم.
با تشکّر.
نظر شما کاربرای گرامی درباره ی این سخن علامه امینی (رحمت الله علیه)چیه؟؟؟؟
متن سخنرانی:
حرفها(سخنان معصومین) را اگر گوش دادیدکیف می کنید،علم او را گر یاد دادید کیف می کنید، ولایت را اگر داشته باشید کیف می کنید، برو حرف صاحب ولایت را یاد بگیر برو ببین امیرالمومنین (علیه السلام) چه حرف ها می زندبا خدا چه جور حرف زده عشق بازی چه جور است محبت بازی چه جور است ساخته بازی نکن با حافظ کار درست نمی شه با مثنوی کار درست نمی شه، حافظ چی است!؟ مثنوی چی است!؟ بذار زیرپات برو دعا و یک عالمی پیدا کن برو دعا حضرت سجاد(علیه السلام) را بده به دست یک عالم او بخواند و تو بفهمی عشق بازی چی است بگو محبت بعد بفهم محبت چی است.
یک صلوات بفرست
صلوات حاضرین (اللهم صل علی محمد وال محمد)
ببین چیه این حرفی که می زنم! ببین چیه این حرفی که می زنم!
روز قیامت فرض است دیگه فرض است روز قیامت بیارن جنابعالی، مرا، امینی را بیارن محشر، گناهم نکردم نمازم خوندم روزه ام گرفتم غیبتم نکردم ربا هم نخوردم شرابم نخوردم زنم را هم لخت و عریان به خیابانها نفرستادم در میدان هم به ساز و آواز گوش ندادم سیئاتی که کرده بودم از همشون هم بخشیده شدم حالا مرا آوردن پیش امیرالمونین سلام الله علیه امیرالمونین(علیه السلام) از من بپرسد ببین آشیخ تو مرا دوست داشتی؟ بله من ولی مطلق تو بودم؟ بله مرا روح الارواح می دانستی؟ بله مرا محب خدا می دانستی؟ بله پیمبر را قبول داشتی؟ بله پیامبر گفته بود احب خلق الله الی الله علی بن ابیطالب؟ بله علاقه مرا با خدا می دانستی؟ بله در دنیا یک عشق بازی یک صاحب ولعی یک صاحب ….یک صاحب محبتی مثل من با خدا رفتارکرده با کس دیگر؟ نه نکرده اینا را که می دونستی؟ بله بگو من بهتر بودم حرف مرا بگویی بخوانی گریه کنی یا حافظ مرا با حافظ یک سر گذاشتی مرا با مثنوی یک سر گذاشتی حالا بپرسم حالا بگو من عرض کردم من منبرم منبر نیست ما صحبت میکنیم رفاقت است هریک یک شما مثل روح من می مانید برادریم مامهمان شما صحبت می کنیم حالا محشر است امیرالمونین آمده آمده آنجا بگوید… این جناب ….حافظ آقا ! حافظ مثل من عقل داشت؟ حافظ مثل من علم داشت؟ حافظ مثل من اراده داشت؟
حافظ مثل من حقیقت شناس بود؟ حافظ مثل من نورانی بود؟ حافظ مثل من ربانی بود؟ حافظ مثل من عظمت داشت؟ حافظ مثل من محبت شناس بود؟ حافظ مثل من خداشناس بود؟ حافظ مثل من عالم بود؟ حافظ مثل من محفوظات ملکات نفسانیه داشت؟ حافظ مثل من نفسیات کریمه داشت؟ بابا مرا چرا ضایع کردی ؟چرابا حافظ یکجا گذاشتی؟مثنوی مثنوی مثنوی این کتاب را روز قیامت خواهند آورد روز محشر.. مثنوی اصل اصل الاصول؟! والله اگر صد سال شراب بخوری خدا از اون میگذرد از این کلمه نمی گذرد.
اصل اصل الاصول حرف آورده برای خودش حرف درست کرده اصل اصل الاصول.
اصل اصل الاصول تو همون قرآن است قرآن خون گریه کن قرآن بخوان گریه کن قرآن بخوان اشک بریز ولو انزلنا علی جبل قرآن را اگر به کوهها نازل میشدیم کوه پاره میشد پراکنده میشد از خشیت حق تعالی قلوب ما عمده …ما قرآن فهمیدیم الحمدالله قرآن ما را از دست ما گرفتند ما دیگر قرآن نمی خوانیم …قرآن را از دست ما گرفتند قران رخش را بستند برکت بازار شما را با این برداشتند شما را چطور شد مگر این همدان همدان مدینة المومنین نیست ما در بازار وقتی که می آمدیم هرروز مگه قرآن نمی خوندید دعابخوان گریه کن حافظ چرا می خوانی گریه می کنی؟! دعا بخوان گریه کن برودعای حضرت سجاد(علیه السلام)رابخوان برودعای ابو حمزه بخوان دعای ابو حمزه را والله اگر به کوه ها بفماند کوهها می ترکد برو محب او را ! حافظ حافظ حافظ محبت داره؟ حافظ می فهمد محبت چیه !؟ حافظ می فهمد عشق چی است؟! حافظ می فهمد خدا چی است؟ مثنوی میفهمد خدا چی است؟ پیامبر اعلم است ولی مطلق کافه مردم ما عرفناک حق معرفتک حافظ فهمیده حافظ شناخته پیامبر نشناخته؟! علی نشناخته حافظ شناخته؟! آقا مثنوی میخواندبرودعای ابو حمزه بخوان برادر عزیزم نور چشمم برو بخوان محبت اوست …ثابت می تونی بکنی حافظ راستگوست؟ حافظ عادل .. مثنوی موثق مثنوی عادل ثابت می تونی بکنی ببین حضرت سجاد(علیه السلام) چه میگوید،حضرت سجاد(علیه السلام) چه میگوید میلرزد بالای شتر میلرزد لباس احرام پوشیددورش را گرفتندیابن رسول الله لب الله یابن رسول الله زبانش بسته شده مکه رفته احرام بسته نمی تواند بگوید لبیک میلرزد بدن می لرزد محبت این است دورش ار گرفتند یابن رسول الله مجبوری ازاین لبیک بگو فرمود به کی لبیک بگویم؟ روبروی کی ایستادم ؟ خدای جباریست از زمین وآسمان ملائکه ها یش رادور علی بن الحسین جمع کرده ملادکه دور علی را گرفته اند صدا میکنند علی لبیک بگو لبیک بگویم خدابگوید لاعلیک لبیک ( جمعیت گریه میکنند)
نمازمی خواند بدم میلرزد رنگ میپرد رنگش زرد شده است یابن رسول الله کبر تکبیر بگویم؟!فرمود هرکس نمازبایستدالله اکبر بگوید و غیر از خدا درقلب خودش امیدی رجایی به قدرت کسی بع غنای کسی به ثروت کسی امید داشته باشد وقتی که گفت الله کبر این روایت منصوص است وقتی که گفت الله اکبر خدای تعالی خودش ندا می کندکلاککبرتنی ایهالخائن ایهاالکذاب ای دروغگو … به من میگی الله اکبر دورکعت دردنیا نماز نخوانده حافظ می خواند یک سجده صحیح داره؟
*نوشته فوق کل سخنرانی نیست قسمت های مهمشه
*با اندکی تغییر
لینک :http://miqaat.blogfa.com/post/38/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8-%D9%88-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-
سلام علیکم،
البته نظر دیگر دوستان را وقت نکردم هنوز بخوانم ولی حرف علامه کامل درست است فقط باید مراقب بود که اشتباه تعبیر نشوند.
بحث سر بزرگی کتب حافظ و مولوی نیست ... موضوع اینجاست که اینها را نباید همسنگ قرآن دانست، نباید عرفا را همسنگ خلفای خدا دانست ... هر چیزی باید سر جای خودش باشد ... این میشود عدالت!
کتاب حافظ و مولوی و سعدی و ... وقتی کنار صحیفهی سجادیه و قرآن و احادیث اهل بیت علیهمالسلام که کلامهم نور است قرار داده شوند و همسنگ آنها شمرده شوند (چنانکه خودم این را از زبان یک اهل ادب شیرازی شنیدم که کتاب سعدی را همطراز قرآن میدانست)، یا بهتر از آنها شمرده شوند، آن وقت کتابهای حافظ و مولوی و سعدی و ... شدهاند قرآن سر نیزه ... این کتابها میشوند راهزن و نه راهبر ... این کتابها میشوند مانع از رسیدن به قرب خدا ... این کتابها میشوند سنگ پا نه توشهی راه ...
اینکه این کتابها واقعاً خیر هستند یا شر به نیت نویسندهی آنها بر میگردد که ان شاء الله هم خیر هستند، بزرگان زیادی از دین تأییدشان کردهاند، اگرچه ایرادهایی هم شاید به ایشان و کتابهایشان وارد بدانند (مثل اگر اشتباه نکنم خواجهی طوسی که سعدی را شلاق هم زدند)، ولی اینکه ما چه شأنی برای آنها قائل باشیم به ایمان ما بر میگردد ... حتی مقایسهی بزرگان دین هم با اهل بیت علیهمالسلام خلاف است، اگرچه در آن روایت مبارکه داریم که «کل من تقی و نقی» از اهل بیت خواهد بود چون با ایشان اهلیت دارد ...
البته حافظ و سعدی و مولانا و ... نمیتوانند مستقیم ما را به خدا برسانند، یادگیری این کتابها نه شرط لازم است برای رسیدن به خدا و نه شرط کافی، تنها میتوانند وسایلی مناسب باشند در سلوک الی الله که انسان را به ثقلین برسانند و قرب خدا هم تنها از راه ثقلین ممکن خواهد بود ... اگرچه همین بیان هم معنایی اعم از ظاهرش دارد ...
یا علی
سلام بر پیروان هدایت
لطفا بدون تعصب بخوانید!
3. فضایل عُمَر!!!
ج. عمر بن خطاب امیر مؤمنان، استاد معرفت و سلوک، مورد وحی الهی، عادل، مؤمن در عالم الست و بینای به افلاک است!!!
مثنوى، دفتر اول، صفحه ى 98
بانگ آمد مر عمر را كاى عمر
بنده ى ما را ز حاجت باز خر
بندهاى داريم خاص و محترم
سوى گورستان تو رنجه كن قدم
اى عمر برجه ز بيت المال عام
هفت صد دينار در كف نه تمام
....
چون نظر اندر رخ آن پير كرد
ديد او را شرمسار و روى زرد
پس عمر گفتش مترس از من مرم
كت بشارتها ز حق آورده ام
چند يزدان مدحت خوى تو كرد
تا عمر را عاشق روى تو كرد
پيش من بنشين و مهجورى مساز
تا به گوشت گويم از اقبال راز
حق سلامت مى كند مى پرسدت
چونى از رنج و غمان بى حدت
نك قراضه ى چند ابريشم بها
خرج كن اين را و باز اينجا بيا
پير لرزان گشت چون اين را شنيد
دست مى خاييد و بر خود مىتپيد
بانگ مى زد كاى خداى بىنظير
بس كه از شرم آب شد بىچاره پير
چون بسى بگريست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمين و خرد كرد
گفت اى بوده حجابم از اله
اى مرا تو راه زن از شاه راه
...
گردانيدن عمر نظر او را از مقام گريه كه هستى است به مقام استغراق كه نيستى است
پس عمر گفتش كه اين زارى تو
هست هم آثار هشيارى تو
راه فانى گشته راهى ديگر است
ز آن كه هشيارى گناهى ديگر است
هست هشيارى ز ياد ما مضى
ماضى و مستقبلت پردهى خدا
آتش اندر زن به هر دو تا به كى
پر گره باشى از اين هر دو چو نى
تا گره با نى بود هم راز نيست
همنشين آن لب و آواز نيست
چون به طوفى خود به طوفى مرتدى
چون به خانه آمدى هم با خودى
اى خبرهات از خبر ده بىخبر
توبهى تو از گناه تو بتر
اى تو از حال گذشته توبه جو
كى كنى توبه از اين توبه بگو
گاه بانگ زير را قبله كنى
گاه گريهى زار را قبله زنى
چون كه فاروق آينه ى اسرار شد
جان پير از اندرون بيدار شد
همچو جان بى گريه و بى خنده شد
جانش رفت و جان ديگر زنده شد
حيرتى آمد درونش آن زمان
كه برون شد از زمين و آسمان
جستجويى از وراى جستجو
من نمىدانم تو مىدانى بگو
------------------------------------------------------------
خلق آمد جانب عمر شتاب
كاتش ما مى نميرد هيچ از آب
گفت آن آتش ز آيات خداست
شعله اى از آتش بخل شماست
آب بگذاريد و نان قسمت كنيد
بخل بگذاريد اگر آل منيد
خلق گفتندش كه در بگشوده ايم
ما سخى و اهل فتوت بوده ايم
گفت نان در رسم و عادت داده ايد
دست از بهر خدا نگشاده ايد
................................................................
هلال پنداشتن آن شخص خيال را در عهد عمر
ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر كوهى دويدند آن نفر
تا هلال روزه را گيرند فال
آن يكى گفت اى عمر اينك هلال
چون عمر بر آسمان مه را نديد
گفت كاين مه از خيال تو دميد
ور نه من بيناترم افلاك را
چون نمىبينم هلال پاك را
گفت تر كن دست و بر ابرو بمال
آن گهان تو بر نگر سوى هلال
چون كه او تر كرد ابرو مه نديد
گفت اى شه نيست مه شد ناپديد
گفت آرى موى ابرو شد كمان
سوى تو افكند تيرى از گمان
چون يكى مو كج شد او را راه زد
تا به دعوى لاف ديد ماه زد
.......................................................
اى مرا تو مصطفى من چون عمر
از براى خدمتت بندم كمر
................................................
اسم هر چيزى بر ما ظاهرش
اسم هر چيزى بر خالق سرش
نزد موسى نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام اينجا بت پرست
ليك مومن بود نامش در الست
................................................
عهد عمر آن امير مومنان
داد دزدى را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد كاى مير ديار
اولين بار است جرمم زينهار
گفت عمر حاش لله كه خدا
بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پى اظهار فضل
باز گيرد از پى اظهار عدل
…………………………………………….
ز آن نشد فاروق را زهرى گزند
كه بد آن ترياق فاروقيش قند
………………………………………….
هر كه عدل عمرش ننمود دست
پيش او حجاج خونى عادل است
سبحان الله
منظور از صوفی رهروان طريقت تصوف است. و شرح بیت این است که "شراب تلخ گونه اي كه صوفي آن را سرچشمه اعمال ناروا خواند; براي ما لــذيذتر و شيرين تر از بوسه دوشيزگان است"
و منظور از شراب در اشعار حافظ معرفت و مکاشفه ی الله متعال است ..مولانا میگوید:
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
حله ، حله چون که صوفی گفت می،
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیش عارف کی بود معدوم شی.
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] مولانا تاکید کرده است، که "حله!" مبادا فکر کنی، که می منظور ما همان شراب انگوری شما باشد، زیرا نزد عارفان شیئ معدوم ارزشی ندارد، که به آن دل ببندند.
به دوستان تند رو توصه میکنم [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] قبل از اظهار نظر در این موضوع و برای درک معانی و آشنایی با اصطلاحات عرفا مطالعه کتابهای دست اول مانند "فصوص الحکم" ، "رساله قشیریه" ، "ذبدت العارفین" ، "مرئات العشاق" ، "مونس العشاق" ، "انیس العشاق" ، "کشف الجواهر" ، "طبقات الصوفیه" ، "گلشن راز" را فراموش نکنند و بعد بالا منبر بروند
شما اول می گویید: معنای شعر این است: شراب تلخ گونه اي كه صوفي آن را سرچشمه اعمال ناروا خواند; براي ما لــذيذتر و شيرين تر از بوسه دوشيزگان است
و بعد می نویسید: منظور از شراب، معرفت خداست!!!
دو سوال:
1. مگر معرفت خدا سرچشمه اعمال نارواست؟؟؟!!! کدام صوفی معرفت خدا را سرچشمه اعمال ناروا دانسته که مورد خطاب حافظ است؟؟!!
2. آیا از روایت نبوی خبر دارید که می فرماید: شراب انگور "ام الخبائث" است؟!
[INDENT]"به نظر من خیلی سادهدلی میخواهد که هر جا در شعر حافظ، زلف دیدیم بگوییم: مراد «غیب هویت» یا «کثرت» است!
و مراد از خال، «ذات صرف» یا «وحدت» است!
و یا از قد و قامت، «برزخ بین وجوب و امکان» و نظایر آن!...
می و معشوق از همان آغاز شعر فارسی، در شعر رودکی و معاصرانش حضور دارد. قصیده خمریه «مادر می را بکرد باید قربان» او معروف است. خمریههای منوچهری هم همینطور.
به قول یکی از دوستان میتوان در مورد منوچهری هم که دیوانش آکنده از بانگ نوشانوش و شادیخواری و بادهستایی است ادعا کرد که بادهاش باده عرفانی است، و همه ابیات هم به خوبی و با این فرض جدید معنی بدهد.
اگر کسی ادعا کند همه بادههای حافظ انگوری است، ادعای بیربطی است. اما اگر هم ادعا کند همه بادههایش شراب طهور و شهد عشق و عرفان است، دلیلی برای اثبات مدعای خود ندارد.
بنده قائل به سه نوع «می» مختلف و متفاوت در دیوان حافظ شدهام: می عرفانی، می انگوری، می کلی یا مثالی یا ادبی که فقط برای مضمونسازی شاعرانه به کار میآید."
[FONT=arial]
[FONT=arial](از مصاحبه با حافظ شناس معاصر بهاء الدین خرمشاهی)
[FONT=arial]نقل از اینجا: http://aghlaniyat14.blogfa.com/post/61
[/INDENT]
با نام و یاد دوست
سلام علیکم
متاسفانه برخی کاربران در این تاپیک بحث را به حاشیه کشاندند
و به جای موضوع اصلی تاپیک به بحثهای جنبی و مجادله ای پرداختند
که نتیجه ای جز اتلاف وقت و انرژِی ندارد
و تاسف برانگیزتر تینکه برخی دیگر کاربران الفاظ و کلماتی را به کار بردند که نه تنها مغایر با شأن و قوانین انجمن است
بلکه نوعی حرمت شکنی در ماه مبارک رمضان است
لذا کلیه پستهای غیر مرتبط حذف و موضوع بسته می شود.
به کاربران خاطی هم تذکر داده می شود در صورت تکرار بر طبق قوانین انجمن با آنان برخورد می شود.
با تشکر از همکاری کاربران فهیم و فرهیخته انجمن :Gol:
باسلام وتشکر از شما .
اولا _خوب است شرایط زمانی ومکانی این بزرگان در نظر گرفته شود .
ثانیا _ جناب حافظ غیر از گفته های کنایه در باب ولایت واهلبیت به صراحت هم سخن گفته از جمله می گوید :
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه ی نجف .
باسلام وتقدیر از نظارت شما طاهر گرامی بر مباحث وگفته ها در این موضوع .
اجازه دهید چند نکته به برخی شرکت کنندگان در این بحث بخصوص جناب : منتظر امام حق .تذکر داده شود تا گمان نکند حرف برای گفتن در دفاع از ره آورد معرفتی فرهنگ بانان زبان فاسی ( حافظ . مولوی . ومانند آنها) تمام شد ه .
1_ چنان که قبلا اشاره شد مخاطب علامه بزرگوار امینی افراطیونی بوده که در محبت نسبت به عارفانی چون حافظ و مولوی دچار غلو گردیده و اشعار آنها را همسنگ (العیاذ بالله ) آموزه قران وسنت گمان می کنند . بی ترید این تصور قطعا باطل وغیر عاقلانه است چون خود آنها خود را گدایی خاک کوی ولایت می دانند سخن حافظ این است :
ازرهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد .
استاد فاطمی نیا می گفت همیشه از خداوند خواسته ام که به هنگام مرگ لطف کند این شعر حافظ بر زبانم جاری شود .
2_ چنان که قبلا اشاره شد اگر همه آن گونه اشعار مولوی را که در باره دیگران گفته جمع کنید ودر یک پله ترازو بگذارید و تنها این دو بیت شعر اورا که گفت :
ای علی که جمله عقل ودیده ای
شمه ی واگو از آن چه دیده ای
تو ترازو ی احد خو بوده ای
بل زبانه هر ترازو بوده ای
درپله دیگر بگذارید بازهم نمی توان نسبت به مولوی کم لطفی روا دا شت چون این سخن امیر مومنان ع که فرمود :
انا میزان الحق = من ترازو ی حق هستم . در این دوبیت مولوی باز تاب یافته که دلیل بر ولایت مداری اوست . ونباید اورا منسوب به جای دیگر ان نمود .
3_ در باره برخی اشعار آنها از جمله اشعار حافظ که در سخن ایشان ذکر شده ومانند آن باید توجه داشت :
اولا_ به گفته خود حافظ :
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا ست .
سخن شناس نی جان من خطا این جاست .
ثانیا اگر قرار باشید این کلمات را بر ظاهرش حمل کنید با این آیه قران چه می کنید که در سوره هل اتی = انسان . فرمود :
وسقاهم ربهم شرابا طهورا .
در این باره خاطره آموزنده ی از استاد حسن زاده آملی دارم که مجال بیانش نیست .
4_ همه عزیزان مخالف بخصوص جناب (( منتظر امام حق )) توجه داشته باشند که نفس شان از جای گرم بر می آید ودر زمان ومکان امن زندگی می کند ودر فضای قم تنفس می نمایند این گونه تصور دارند اگر در شرایط زمانی ومکانی وسیاسی آن بزرگان می بود آیا از اصل تقیه که حقیقت غیر قابل انکار در باور های شیعی است استفاده نمی کردند ؟؟؟!!!!
آیا نمی شنوید که همین الان ودر عصر آزادی عقیده در گوشه وکنار برخی کشورهای اسلامی پیروان اهل بیت دچار چه فشار ها هستند وهر روز به جرم شیعه بودن مثل گوسفند سر بریده می شوند ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پس در گفته ها وقضا و ت ها باید راه انصاف را رها ننمود .
سلام بر شما و تشکر از تذکراتتان. خوشحالم که سعه صدر دوستان مانع از مسدود ماندن تاپیک شد و طرفین بحث می توانند در فضایی آرام إن شاء الله پیش بروند.
که متاسفانه یکی از این افراد افراطی خود مولوی است که در مقدمه مثنوی کتابش را همطراز قرآن دانسته و اوصافی که خداوند برای کتابش و بهشت به کار برده در مورد مثنوی صادق دانسته است و می نویسد:
«هذا کِتابُ الْمَثنَوى، وَ هُوَ أُصولُ أُصولِ أُصولِ الْدّین، فى کَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْیَقین!، وَ هُوَ فِقْهُ اللَّهِ الاکْبَر، وَ شَرْعُ اللَّهِ الازْهَر، وَ بُرهانُ اللَّهِ الاظْهَر، مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ، یُشْرِقُ إِشْراقاً أَنْوَرَ مِنَ الْإِصْباحِ، وَ هُوَ جِنانُ الْجَنانِ، ذو الْعُیونِ وَ الْأَغْصانِ، مِنْها عَیْنٌ تُسَمّى عِنْدَ ابْناءِ هذا السَّبیلِ سَلْسَبیلاً، وَ عِنْدَ اصْحابِ المَقاماتِ وَ الْکَراماتِ خَیْرٌ مَقامًا وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا، الأَبْرارُ فیهِ یَأکُلونَ وَ یَشْرَبُونَ، وَ الْأَحْرارُ مِنْهُ یَفرَحُونَ وَ یَطْرَبونَ، وَ هُوَ کَنِیلِ مِصْرَ شَرابٌ لِلصّابِرینَ، وَ حَسْرَةٌ عَلى آلِ فِرْعَوْنَ وَ الْکافِرینَ، کَما قالَ تَعالى یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً…….. و انه شفاه الصدور و جلاء الاحزان و کشاف القرآن و سعة الارزاق و تطییب الاخلاق، بایدی سفره کرام برره یمنعون بان لا یمسّه الا المطهرون»!!!!
دقت کنید بعد از ان اوصاف بلند بالا در انتها می گوید: مثنوی همچون قرآن "لا یمسه إلا المطهرون" است.
در مناقب العارفين كه توسط يكي از شیفتگان مولوی نوشته شده است داستاني از او نقل مي كند كه يكي از مريدان مولوي با احترام به او مي گويد: علما مي گويند: چرا مثنوي را قرآن بايد گفت؟! مولوي در جواب به شدت بر مي خروشد، و در حالي كه به توجيه فرزندش، كه آن را تفسير قرآن معرفي مي كند، قانع نمي شود، با تندي و دشنام، مخاطب را در هم مي كوبد. متن مناقب العارفین چنین است:
«روزي حضرت سلطان ولد ( فرزند مولوي ) فرمود: كه از ياران، يكي به حضرت پدرم شكايتي كرد، كه دانشمندان با من بحث كردند كه مثنوي را چرا قرآن گويند؟ من بنده ( در جواب ) گفتم كه تفسير قرآن است. همانا كه پدرم لحظه اي خاموش كرده فرمود كه: اي سگ! چرا ( قرآن ) نباشد ؟ اي خر! چرا نباشد ؟ اي غَر خواهر! [فحش ناموسی است!] چرا نباشد ؟ همانا كه در ظروف حروف انبيا و اوليا جز انوار اسرار الهي مدرّج نيست. و كلام خدا از دل پاك ايشان رسته، بر جويبار زبان ايشان روان شده است. خواه سرياني باشد ، خواه سبع المثاني، خواه عبري، خواه عربي...» !!!!
باسلام وتشکر .
جناب منتظر امام حق. شما با وسعت اطلاع علمی که دارید می دانید :
اولا _این مطالب در طول فرایند این بحث از سوی همفکران تان مطرح شده وبرخی موافقان مولوی پاسخ لازم را به تفصیل ومستند بیان نموده از شما بعید است این تکرار !!!!!
ثانیا _خود عارفان معترف اند :
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر کی که بی هنر افتد نظر به عیب کند .
بفرض این جور کلمات بر ظاهرش اخذ شود ( که البته معنای قابل قبول نیز دارد ) ونقص بر آنان تلقی گردد شما توقع نداشته باشید که آنها معصو مانه سخن بگوید چون آنها نهایتش این است که یک عارف است ونه معصوم پس گفته های منفی شان را بر دیده اغماض بنگرید واز معارف بلندی شان در باره قران وعترت استفاده نماید . چرا خود را از اینهمه معارف زیبا وبی بدیل آنها که نقش بنیادین در فهم دقیق تر قران وسنت دارد بی بهره می سازید .؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ثالثا _ آن کلام مثنوی هیچ محذور عقلی و شرعی ندارد چون مولوی در صدد بیان ویژگی کتابش است و گفته است که کتاب مثنوی بازگو کننده اصلیترین اصول دین که همان توحید است می باشد و این سخن چه محذوری دارد؟
اگر کلمه «اصول» را که سه بار تکرار شده یکی ناظر به مقام توحید ذاتی و دیگر را ناظر به مقام توحید صفاتی و سومی ناظر به توحید فعلی بدانیم مطلب روشنتر است . مولوی خواسته بگوید که در کتاب مثنوی همه مراتب توحیدی (ذاتی، صفاتی و افعالی) با زبان عرفانی و ادب عرفانی طرح و تبییض گردیده است. این سخن را ست است و عقلاً و شرعاً هم محذوری ندارد . در مثنوی آموزههای قرآنی و وحیانی درباره مراتب توحید و سایر اسرار الهی به زیبایی طرح و بیان گردیده که شاید در هیچ کتاب دیگر بدان زیبایی بیان نشده باشد.
بنابر این سخن خواجه شیراز را باید گوش داد که گفته است:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا است
سخنشناس نئی جان من خطا این جاست
مهمتر از این ؛نصیحت آن بزرگِ بزرگان و فقیه عارف امام خمینی است که از جمله گفته است:
«... سعی کن اگر اهلش نیستی و نشدی، انکار مقامات عارفین و صالحین را نکنی و معاندت با آنان را از وظایف دینی نشمری... آنان که انکار مقامات عارفان و منازل سالکان کنند، چون خودخواه و خودپسند هستند هر چه را ندانستند حمل به جهل خود نکنند و انکار آن کنند تا به فردخواهی و خودبینیشان خدشه وارد نشود. مادر بتها نفس شماست»(1)
اگر کسی آن یک جمله بسیار کوتاه را از مولوی بر نمی تابد با آن فرمایش روشن آن پیر سالک و امام عارف که بزرگترین فقیه، مفسر، حکیم، عارف، و متکلم معاصر است چه خواهد کرد؟
البته جای تردید نیست که به گفته لسان الغیب شیرازی:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد :Gol: ای بشا حَرقه که مستوجب آتش باشد(2)
از همه گذشته ممکن است مولوی و یا برخی دیگر از عرفا سخنانی ناصواب و غیر قابل قبول داشته باشند ولی باید از حرفهای خوب آنها استفاده شود بخصوص آن که اگر ما از آنها در جهت تبیین فرهنگ و تفسیر آموزههای مذهبی خود استفاده ننمایم. این طور نیست که آنها در جهان بیمشتری باشند. دیگران از حرف ها و مبانی فکری و عرفانی امثال مولوی در جهت اهداف خود بهره می برند بخصوص آن که امثال مولوی شهرت جهانی دارد و از رهگذر مثنوی او زبان فارسی و بسیاری از آموزههای شیعی به آسانی به جهان قابل انتقال است.
پینوشتها:
1. ره عشق، ص 35 ـ 36، نشر مؤسسة تنظیم و نشر امام آثار امام خمینی، قم ـ 1377ش.
2. دیوان حافظ، ص 159.
3. مثنوی معنوی، دفتر اول، ص 165.
4. توحید صدوق.
5. مثنوی معنوی، ص 175.
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 1
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی!
در ابتدا باید اشاره شود که علامه امینی صاحب کتاب گرانسگ الغدیر . فانی در ولایت بوده است .
شاید بدلایل خاص اقتضای زمانش نسبت به مولوی وحافظ نظر منفی داشته ویا در خصوص همان جلسه کسانی بوده اند که مولوی وحافظ را با ائمه ع مقایسه نموده وجناب علامه امینی در دفاع از ائمه با ذو الفقار ولایت آنها را ادب کرده است به هر حال به گفته آن عارف نکته آموز :
جهان مانند چشم وخال وابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست .
علامه امینی در جای خود عزیز عزیزان است ولی مولوی وحافظ گرچه نقد های ممکن است متوجه شان باشد ولی در مجموع در باره آن در دو شخصیت نکته های اشاره می شود :
ممکن است مولوی سخنانی ناصواب و غیر قابل قبول داشته باشد، ولی باید از حرفهای خوب او استفاده شود به خصوص آن که اگر ما از او جهت تبیین فرهنگ و تفسیر آموزههای مذهبی خود استفاده ننمایم. این طور نیست که در جهان بیمشتری باشد. دیگران از حرف ها و مبانی فکری و عرفانی امثال مولوی در جهت اهداف خود بهره می برند به خصوص آن که امثال مولوی شهرت جهانی دارند. از رهگذر مثنوی او زبان فارسی و بسیاری از آموزههای شیعی به آسانی به جهان قابل انتقال است. با توجه به اين نكته در دو محور در باره حافظ و مولوي مطالبي بيان مي شود:
حافظ شیرازى که او را لسان الغیب مى نامند, مردى از تبار علما و داراى سیره و روح عرفا بوده است. اگر چه آوازه اشعار او در زمان حیاتش از دروازه شیراز به خارج سرایت کرده بود, ولى مردم زمانش بیش تر او را در جمله دانشمندان حکمت و فقه و ادبیات و معارف الهى و در زمره سالکان متألّه و شمس العرفا مى شناختند. از آن هنگام که اشعارش توسط یکى از همشاگردان و هم بحث او جمع آورى گشت و به صورت دیوان در آمد, به تدریج شخصیت شعر او بر دیگر ابعاد وجودیش غلبه و به شخصیتى شهرت یافت که در زمان حیاتش از آن احتراز داشت .(1) به غیر آن مشهور بود. محمد گلندام جمع کننده اشعار حافظ که با او در کلاس درس قوام الدین حسن بود مى گوید: غالباً استاد ما قوام الدین حسن به حافظ اصرار مى کرد و مى گفت : این شعرها را جمع کن . حیف است که شعرها از بین برود. اما حافظ تعلل مى کرد.
از نوشته هاى مورخان و تذکره نویسانِ معاصر با حافظ یا نزدیک به او و هم چنین از دیوان اشعارش, استنباط مى شود خواجه شیراز از زمره علما و دانشمندان شیعه عصر خویش بوده است .
علامه محیط طباطبایى با ادله و شواهد تاریخى بیان کرده است که حافظ را در عصر خودش و در عصرهاى بعد به عنوان شیعه مى شناختند.(2)
از گفتار علامه مطهرى نیز شیعى بودن حافظ را مى توان فهمید. او مى گوید: متصوفه مردمى پنهان نبوده اند.سلسله ها داشتند, رشته ها داشتند, استادان شان همه مشخص بوده است , اگر چه حافظ مى گوید:
قطع این مرحله بى همرهى خضر مکن :Gol: ظلمات است بترس از خطر گمراهى
اما کسى نمى داند استاد و مراد حافظ ـ در تصوف یعنى عرفان ـ چه کسى بوده و علتش این است که شیعه بوده است . تصوف شیعه از تصوف سنى این امتیاز را دارد که کم تر دچار سلسله ها و تشریفات بوده است. این حرف ها بیش تر مال متصوفه اهل تسنن است . متصوفه واقعى شیعه هم عمیق تر هستند و هم کم تر اهل این حرفه ها هستند که خودشان را شیخ و استاد نشان دهند.(3)
برخى اشعار دیوان حافظ نیز گویاى افکار و اعتقادات شیعى او است . وقتى از تشنگى و مظلومیت اباعبداله (ع)و یاران او یاد مى کند, ظهور کوکب هدایت حضرت ولى عصر(عج)را آرزو مى کند:
رندان تشنه لب را آبى نمى دهد کس :Gol: گویى ولىّ شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش اى دل مپیچ کان جا :Gol: سرها بریده بینى , بى جرم و بى جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مى پسندى :Gol: جانا روان نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود :Gol: از گوشه اى بُرون آى , اى کوکب هدایت
در جاى دیگر از خورشید ماه شعبان و ظهورش بعد از ماه رمضان سخن مى گوید:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد :Gol: عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید :Gol: از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد(4)
مولوی
ايشان از عارفان بزرگ می باشد. اکثر اشعار وی بوی و رنگ عرفانی داشته، در بیان مضامین بلند عرفانی موفق است. البته مولوی از آن دسته صوفیان هستند که مبانی و اندیشه های آنان مطابق معیارها و ارزش های اسلامی است. متأسفانه برخی از انسان ها خود را عارف می دانند و حال آن که با الفبای عرفان آشنایی نداشته، در تفسیر تصوف دچار مشکل شده اند. می توان از آن ها به عنوان مدعیان تصوف یاد نمود؛ از این رو هر گاه به مولوی صوفی گفته می شود، تصوف به معنای مثبت آن است. اگر مقصود از صوفی، معنای اسلامی آن باشد که شاخه ای از عرفان است.(5)
مولوی از عرفا و موحدان ودانشمندان بزرگ جهان اسلام است که اشعار وی را می توان از میراث های گرانسنگ و با ارزش جهان اسلام به حساب آورد. البته در شیعه یا سنی بودن او اختلاف است .
نمی توان قاطعانه در باره شیعه و سنی بودن مولوی قضاوت نمود، زیرا زندگی ایشان ناشناخته می باشد . از سوی دیگر با توجه به شرایط زمان به گونه ای رفتار شده است که گویا هم سنی هستند و هم شیعه. از این رو برخی با دلایل و شواهد اثبات نموده اند که مولوی سنی بود، به دلیل اینکه وی در اشعار متعددی از خلفا یعنی ابوبکر و عمر عثمان و حتی معاویه ستایش کرد . افزون بر آن اساتید و پدر وی سنی بودند. در این میان عده ای وی را شیعه دانسته اند. آنان نیز با دلایل و شواهدی بیان نموده اند که وی گرایش شیعی داشت. زیرا به مدح اهل بیت به ویژه امام علی (ع)پرداخت . به رهبری حضرت تصریح کرد . به دوازده امام شیعیان اشاره کرده آنان را ستایش نموده است .
اگر برخی از خلفا را ستایش کرد، بر اساس تقیه بود. شرایط زمان اقتضا می کرد که وی چنین رویکردی داشته باشد.
حساسیت هایی که امروزه در باره شیعه و سنی بودن افراد مطرح می باشد، در آن عصر مطرح نبود. این طیف شخصیت ها به گونه ای رفتار می نمودند که شیعه و سنی بودن آنان مشخص نباشد، ولی نمی توان از مولوی به عنوان انسان گمراه یاد نمود. وی انسان عارف بود و نسبت به اهل بیت (ع) عشق می ورزید . اگر برخی از منابع از وی به عنوان انسان گمراه یاد کرده اند، نباید اعتنا کرد. جهت آگاهی بیش تر به دید گاه برخی طرفداران سنی و شیعه بودن مولوی پر داخته می شود .
مدعیان سنی گری مولوی گفته اند:مولوی با اینکه از گروه صوفیه بود، در اشعار و آثار خود نشان داد که از فیض ارتباط با اهل بیت (ع) محروم بود. در این زمینه حتی از بعضی اقران صوفی مشرب خود نیز عقب ماند تا آن جا که دشمنان اهل بیت چون معاویه را مشمول الطاف صوفیانه خود قرار داد و برای آن ها انواع کرامت ها تراشید. در حالی که مثلاً سنایی یعنی همان شخصی که مولوی شدیداً به او علاقه مند و اشعــارش مــورد تـوجه وی بود، درمورد معاویه می گوید :
داستان پســـــــــــــر هند مگر نشنیدی :Gol: که از او و سه کس او به پیمبر چه رسید
شواهد و قرائنی برای سنی بودن مولوی:
الف ـ پدر مولوی، بهاء ولد ـ اولین استاد و مربی او ـ سنی حنفی بود.
ب ـ اساتید دیگر مولوی که عمدتاً در دمشق و حلب یعنی محل تحصیل مولوی سکونت داشتند، سنی بودند.
ج ـ پیر و مراد معشوق مولوی یعنی شمس تبریزی شیعه نبود و ارتباطی با مکتب تشیع نداشت.
د ـ مصادر و منابعی که شرح حال مولوی را نوشتند و نزدیک به عصر وی بودند ، مولوی را فقیه حنفی معرفی کردند و نام او را در طبقات و تراجم حنفی ها آوردند.
هـ ـ مریدان و شاگردان و فرزند محبوب مولوی (سلطان ولد ) نیز سنی و نوعـاً حنفی هستند . سخنـان و اشعار آن ها ( به خصوص سلطان ولد) کاملاً بر این مطلب گواهی می دهد.
تسنن و حنفی بودن ( همچنین تصوف ) میراث خانوادگی مولوی است. تا آن جا پیش رفتند که سلطان ولد در زمان علامه حلّی و شیعه شدن سلطان خدابنده، فرزند خود را روانه سلطانیه می کند تا از این مصیبت به خیال خود یعنی تشیع سلطان و تبعات آن جلوگیری کند.
نمونه ها و نشانه های زیاد دیگری وجود دارد. مبنی بر اینکه مولوی سنی می باشد . مانند مدح وی از عمر و ابوبکر . وی تصریح می کند:
چون ابوبکر آیت توفیق شـــــد :Gol: با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد :Gol: حق و باطل را چو دل فاروق شد
در جای دیگر مولوی پا را فراتر می گذارد و در مجالس سبعه می گوید: «امیر المؤمنین عمر بن الخطاب آن محتسب شهر شریعت، آن عادل اصل مسند طریقت، آن مردی که چون در ره عدل دست در امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهره آن نبود که در بازار وسوسه خویش دست به طراری و دزد جیب ولی بشکافد، عاشقی بود بر حضرت .» بعد در کمال ناباوری حدیثی سراسر کذب جعل می کند که :«لو لم ابعث لبعثت یا عمر(یعنی رسول فرمود :اگر من به پیامبری مبعوث نمی شدم ، تو مبعوث می شدی)».
ای مخاطب خطاب حسبک...اگر مرا که محمدم به حکم پیغامبری از حجره «لولاک لما خلقت الافلاک »بیرون نفرستادندی، تو را که عمری به حکم عدل اهلیت آن بودی که یا منشور بلغ به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی. (6)
در مقابل به آساني مي توان از گرایش شیعی مولوی دفاع کرد و مدعی شد که وی شیعه بوده. از جمله دلایل تشیع او این است که اساس تشیع، مبتنی بر اصل امامت یا ولایت یا انسان کامل است. در ادبیات عرفانی معرفت و محبت و تبعیت از مقام و منزلت امام علی(ع) و اهل بیت و اعتقاد به اصل تولی و تبری جایگاه ویژه ای دارد. در عمق اندیشههای مولانا در مثنوی معنوی، جنبهای از معرفت، محبت و تبعیت از امام علی و آلعلی نهفته است که با اساس تشیع به معنا و مفهوم عام، قابل تطبیق است.
در مثنوی مولوی، از سویی به پیروی از ولایت و ضرورت معرفت به امام علی و آل علی تأکید شده است. از سوی دیگر، مولانا بر اهمیت انسان کامل و ضرورت پیروی از مرشد و شیخ و قطب ـ که معادل اصطلاح امام در علم کلام و ولی یا اولیالامر در قرآن است ـ تأکید بسیار دارد.
مقام امامت و ولایت و مرشدیت، دارای مراتب متعدد است؛ ولی مطلق، حضرت حق است. پیامبر اسلام و ائمه اطهار از امام علی تا حضرت بقیةاللهالاعظم، ولی کامل و مصداق بارز انسان کامل در عرفان هستند. از آن جهت که بحث انسان کامل و ولایت از ارکان عرفان به شمار میرود و انسان کامل مترادف با اصل امامت در تشیع است؛ پایه عرفان بر مبنای اصل «تشیع حقیقی» است. در جای جای مثنوی مولوی سخن از عشق و محبت علی و آل علی است.
مولانا بنا بر حدیث شریف نبوی «من کنت مولاه فعلی مولاه» ـ که شیعه و سنی، آن را روایت کردهاند ـ بارها در مثنوی معنوی، مقام ولایت حضرت علی را مطرح کرده است.
مولانا در آغاز دفتر اول مثنوی معنوی در اولین داستان ـ داستان شاه و کنیزک ـ مسئله پیر ـ حکیم حاذق (ابیات 63ـ65) را طرح میکند؛ سپس به لقب حضرت علی، یعنی «مرتضی» اشاره میکند و امام را مولای قوم مینامد:
«مرحبا یا مجتبی یا مرتضـــــی :Gol: ان تغب جاءالقضا ضاق الفضا
انت مولی القوم من لا یشتهـی :Gol: قد ردی کلا لئن لم ینته»
مولانا در داستان دوازدهم در پایان دفتر اول مثنوی، در توصیف صاحب نفس مطمئنه، در ابیات 3721ـ 3991 به تفصیل راجع به حضرت علی به عنوان مصداق ولی سخن میگوید. در دفتر ششم مثنوی معنوی، بار دیگر مفاد حدیث نبوی را در باب حضرت علی طرح کرده، در مورد ولایت حضرت میگوید:
گفت هرکو را منم مولا و دوست :Gol: ابن عـــم من علی مولای اوست
به این ترتیب، مثنوی مولوی با اصل ولایت علی(ع) آغاز میشود و پایان مییابد.
مولانا در آخرین داستان دفتر اول مثنوی معنوی ـ داستان دوازدهم ـ در وصف حضرت علی گوید:
«چون که وقت آید که گیرد جان جنین :Gol: آفتابــش آن زمـــــان گــردد معــین
این جــنین در جنبــش آیــد ز آفتاب :Gol: کافتابـــش جـــان همی بخشد شتاب »
وی در ابیات 790ـ 792 عشق به امام حسین را در ادامه عشق به پیامبر(ص) دانسته، هم چنان که عشق به گوش، عشق به گوشواره را در پی دارد.
روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنـی به است
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار
قدر عشق گوش، عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن روح پاک
شهرهتر باشد ز صد توفان نوح
مولانا در ادامه، روح امام حسین را روح سلطانی؛ یعنی همان روح قدسی و اعلی مرتبه ارواح توصیف میکند.
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه درانیم و چون خاییم دست
چون که ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
اساس تشیع که معرفت علی و خاندان رسول باشد، در روح مولوی کاملا رسوخ داشت. همانگونه که در روح بسیاری از علما و بزرگان اهل سنت و جماعت و حتی ائمه اربعه(رهبران فقهی سنیان) وجود داشت، اما در پرده تعصبات جاهلی و سیاستهای شوم پوشیده شده است.
هر یک از دفاتر ششگانه مثنوی مولوی، شامل دوازده داستان بلند و در مجموع 72 داستان است. تکرار عدد دوازده در شش دفتر مثنوی معنوی، اتفاقی نیست، بلکه اشارتی به دوازده امام است و عدد 72 اشاره به شهدای کربلاست که در سماع مولویه نیز از آنان به نام «شهدای دشت کربلا» یاد میشود. در مقبره حضرت مولانا در قونیه نیز نام چهارده معصوم در گرداگرد سقف حک شده است که به وضوح، بیانگر تشیع حضرت مولانا، جلالالدین محمد بلخی خراسانی است.
مطالب ارائهشده، استقصا و استقرای کامل نیست، بلکه نمونهای از دیدگاه مولانا در بخشهایی از مثنوی است، و گرنه در دیوان کبیر و دیگر آثار مولوی، مطالب بسیاری در باب ولایت علی(ع) بیان شده است.
پی نوشت ها:
1.مرتضى مطهرى, عرفان حافظ,نشر صدرا ،1367 ش. ص 32.
2.همان ,ص 47.
3.همان , ص .31
4.همان , ص 31.
5. مرتضی مطهری، آشنایی با علوم اسلامی،نشر صدرا 1378 ش. ج 2، ص 70 - 71.
6.مولوي، مجالس سبعه ،نشر كيهان، 1365، تهران . ص 50 ،
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 2
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی!
تا اون جایی که من میدونم تصوف با عرفان فرق داره؟؟؟؟
نظر شما چیه؟؟؟؟
پاسخ :
عرفان در اصطلاح عبارت است از:
معرفت قلبي که از طريق کشف و شهود، نه بحث و استدلال، حاصل ميشود و آن را علم وجداني هم ميخوانند و کسي را که داراي مقام عرفان است عارف گويند. (1)
عرفا براي سالک چهار سفر معتقدند:
1. سفر از خلق به سوي خالق؛
2. سفر در خود خالق؛
3. سفر از خالق به سوي خلق؛ منتها همراه با خالق؛ يعني در حالي که با خداست به سوي خلق باز ميگردد.
4. سفر و سير در ميان خلق با حق.
اهداف سالک در سفرهاي چهارگانه به قرار زير است:
سالک در سفر اول، حجابهاي ظلماني و نوراني را از پيش پاي خود برميدارد.
حجابهاي ظلماني مربوط به مقام نفس و حجابهاي نوراني مربوط به مقام قلب و روح است.
عرفا در مورد روان انسان، تعابير مختلفي از قبيل: نفس، قلب، روح، سرّ، خفي و اخفا به کار ميبرند.
به عقيده آنان، روان تا وقتي اسير شهوات است، (نفس)؛ زماني که محل معارف الهي قرار گرفت، (قلب )؛ وقتي که محبت الهي در آن طلوع كرد، (روح) و وقتي به مرحله شهود رسيد، (سرّ) ناميده ميشود. (2)
پس: (سر)، مرحله فناي ذات عارف در خدا است، (خفي)، مرتبه فناي صفات و افعال وي در حق است و (اخفا) مرحله فناي اين دو است. (3)
عرفا ميگويند:
سالک در سفر اول، از مقام نفس به قلب و از قلب به روح و از روح به مقصد نهايي عبور ميکند.
بنابراين، ميان عارف و مقصد اصلي وي سه مرحله فاصله است؛ نفس، قلب، روح.
با عبور از اين سه مرحله به مقام شهود جمال حق نايل ميشود که در اين مرحله ذات و حقيقت خود را در حق فاني ميبيند.
اين مرحله را مقام (فناي در ذات ) مينامند و مراحل سه گانه سر، خفي و اخفا را در همين مرتبه از سفر دانند، ليکن بايد اينها را جزء سفر دوم دانست.
گاهي نيز در مقام روح، عقل را به لحاظ تفصيل شهود معقولات در نظر ميگيرند که در نتيجه تعداد مقامات به هفت ميرسد که عبارت اند از:
مقام نفس، قلب، روح، عقل، سر، خفي و اخفا.
البته اينها را وقتي مقام ميدانند که براي سالک به صورت ملکه در آمده باشند و اگر به مرتبه نرسند، مراتب عشق و محبّت خوانده ميشوند.
مولوي در مثنوي خويش به همين مراتب اشاره دارد:
هفت شهر عشق را عطار گشت - ما هنوز اندر خم يک کوچهايم
سفر اول سالک وقتي تمام ميشود که ذاتش در حق فاني گردد، وجودش حقّاني شده، محو بر وي عارض و شَطَح (بيان امري به صورت رمز که ظاهراً بوي خودپسندي و خلاف شرع از آن استشمام مي شود)، مثل: «انا الحق» گفتن
منصور حلاج (4) از وي صادر ميشود.
اگر بعد از رسيدن به اين مرحله عنايت حق شامل حالش شود و محوش برطرف گردد و صَحوْ بر او عارض شود، آن گاه به بندگي خود اقرار ميکند.
ابويزيد گويد:
بار خدايا! اگر روزي دم از (سبحان ما اعظم شأني ) ميزدم، امروز آن را رها ميکنم و ميگويم: «أشهد أنْ لا إله إلاّ الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله».
محو مرتبهاي است که عارف، محو در ذات خدا گردد و واژه (من) از او محو شود، به نحوي که خود را نبيند.
اگر عارف از حالت فنا بيرون بيايد و خود را باقي ببيند، منتها نه به اين معنا که تنزّل کند و در حد اول برسد، بلکه به اين معنا که بقاي بالله پيدا کند، اين حالت و مرتبه را مرتبه (صحو) مينامند.
در سفر دوم که سالک به مقام ولايت رسيد و وجودش حقّاني گشت، اسما و صفات الهي را ميشناسد و خود را آراسته به صفات الهي ميکند، در اين مقام، ولايتش کامل ميگردد و ذات و صفات و افعالش در ذات و صفات و افعال خدا فاني ميشود. در اين حال عارف، به وسيله حق ميشنود، ميبيند و راه ميرود.
در سفر سوم که سالک، محوش زايل ميگردد، به صحو تام دست مي يابد، به بقاي الله باقي ميباشد و در عوالم جبروت، ملکوت و ناسوت سفر ميکند و خود را به خلق ميرساند.
در سفر چهارم که در ميان خلق است، خلايق و آثار و لوازم آنها را مشاهده ميکند، به سود و زيان دنيوي و اخروي آنان آگاه ميشود، از رجوع و کيفيت رجوع آنان به سوي حق و نيز عوامل و انگيزه و موانع اين رجوع، مطلع ميشود و به آنها خبر ميدهد.
در يک کلام در ميان مردم است و به تمشيت امور آنها ميپردازد. (5)
البته عرفا براي سير و سلوک مراتب، منازل و مقامات ديگري را نيز سفارش ميکنند.
در صورت تمايل ميتوانيد از کتاب عرفان نظري، تأليف دکتر سيد يحيي يثربي استفاده نماييد.
پيدايش تصوف:
آن طوري که مشخص است در قرن اول هجري از اصطلاح تصوف و عرفان خبري نبوده است.
تصوف:
کلمه تصوف يا به خاطر پشمينه پوشي عارفان و زهد و دوري از لطيف پوشي و يا به خاطر تلاش به جهت کسب صفاي باطن و يا به خاطر صفه نشيني جمعي از اصحاب زاهد و بي سرمايه پيامبر اکرم (ص) در مدينه انتخاب شده است.
نخستين بار اين کلمه درباره "ابوهاشم صوفي" (متوفي 150 هجري) به کار برده شد و برخي آغاز کاربري اين کلمه را از "حسن بصري" ميدانند.
تصوف روشي از انديشه و عمل است که باطن آن را عرفان و عبادت و مناجات و زهد و رفق تشکيل ميدهد. ظاهرش آداب خاص عبادي و اوراد و اذکار مخصوص هر فرقه است و لباس پوشي و زينت مخصوص و ترک اهتمام به شغلهاي دنيوي و شرکت در جلسات مخصوص، نيز ذکرهاي دسته جمعي خانقاهها و تبعيت مطلق و سرسپردگي به مرشد و پير طريقت. اين ويژگيها به صورت جامع مشخصههاي تصوف است؛ گرچه نوع آداب و اذکار و رفتار هر فرقهاي از صوفيه با فرقههاي ديگر متفاوت است.
تصوف از قرن دوم هجري در بين مسلمانان آغاز شد که شايد عرفان واقعي اسلام به همراه رهبانيت مسيحيگري مشترکا موجب پيدايش صوفيه شدند.
جمعي از صوفيان بزرگ تاريخ اسلام عبارتند از:
ابوهاشم صوفي، سفيان ثوري، حسن بصري، ابراهيم ادهم، فضيل عياض، معروف کرخي، ذوالنون مصري، بايزيد بسطامي، جنيد بغدادي، حسين بن منصور حلاج، ابوالحسن خرقاني، ابوسعيد ابوالخير، بابا طاهر همداني، خواجه عبدالله انصاري، عين القضات همداني، شيخ احمد جامي، عبدالرحمن جامي، شيخ عبدالقادر گيلاني، شيخ نجم الدين کبري، شيخ عطا، شيخ شهاب الدين سهروردي، ملاي رومي، صفي الدين اردبيلي و شاه نعمت الله ولي.
فرقهها:
تصوف در اسلام به صدها فرقه بزرگ و کوچک تقسيم شده که معمولاً هر فرقه بزرگ به چندين فرقه کوچک منشعب شده است؛ دهها فرقه صوفي شيعه داريم و دهها فرفه صوفي سني. معروفترين آن فرقهها عبارتند از:
قادريه، نقشبنديه، چَشتيّه، کبرويّه، نعمت اللهي، کبرويه، نور بخشيّه، حيدريه، ملاقبيّه و بکتاشيّه. که غير از (گروه چهارم و هشتم) بقيه در ايران وجود دارند.
فرق ميان تصوف و عرفان:
به طرفداران عرفان اگر از جنبه اجتماعي نظر شود، متصوفه يا صوفي ميگويند و چنانچه از نظر فرهنگي نگريسته شود، عارف اطلاق ميشود. (6)
عرفان غالباً اصطلاحي است که مربوط به شناخت ميشود، در حالي که تصوف غالباً اشاره به يک جريان اجتماعي دارد که گروهي با اين نام شناخته ميشوند و داراي آداب و رسومي بودند و بسياري از آنها داراي سلسله هستند. آنچه عرفان اهل بيت را (که برگرفته از منبع وحي است) از تصوف رسمي(خواه در ايران يا در کشورهاي ديگر اسلامي) جدا ميکند، دو چيز است:
در بعضي از اعتقادات خاصي که برخي از عرفا و متصوفه داشتند و آنها را اصل صهو و سکر مي ناميدند، در مسئلهاي مانند توحيد به حلول و اتحاد اعتقاد داشتند، و يا معتقد بودند که انسان پس از وصول و دست يافتن به مرتبه حقيقت، ضرورتي ندارد که به اعمال ظاهري شرعي بپردازد.
فرق ديگر در روش هايي بود که براي خود در رياضتها تعيين ميکردند که بعضي از آن اعمال، خلاف شرع بود و با تعاليم ديني سازگاري نداشت.
البته در ايران زمين، از قديم تصوف و روشهاي صوفيانه وجود داشته که همه آنها در اعتقادات و روشها واحد نبودند.
در عرفان آنچه مورد تأييد اسلام است و روش اهل بيت(ع) بوده، آن است که هيچ عملي بر خلاف موازين شريعت
اسلام نباشد. اهل بيت که در بالاترين مرتبه عرفان بودهاند، هيچ گاه خود را بي نياز از عبادت و ديگر احکام شرعي
نميدانستند. هر چه بر مراتب آنها افزوده ميشد، بندگي و اظهار عبوديت آنها نيز افزايش مييافت.
در واقع در سايه شريعت و احکام دين الهي و عمل به آنها به مراتب عرفان رسيده بودند و بر آن تأکيد داشتند. البته عارفان و صوفياني نيز بودند که همين روش و اعتقاد را داشتند که غالب عرفاي شيعه از اين دست بودند.
درويشان، بخشي از همان صوفياني هستند که امروز در جامعه شيعي، مانند ايران وجود دارند و از جهاتي شبيه آنان هستند.
در واقع بازمانده برخي از فرقه هاي صوفي مانند قادريه و نعمت الهي هستند که باقي ماندند.
پينوشتها:
1. بهاءالدين خرمشاهي، دانشنامه قرآن،نشر ناهيد، تهران1377 ش. ج 2، ص 1467،
2. مرتضي مطهري، آشنايي با علوم اسلامي، کتاب عرفان، نشر صدرا 1378 ش.ص 155،
3. سيد يحيي يثربي، عرفان نظري، نشر دفتر تبليغات اسلامي، قم 1372 ش.ص 479،
4. فرهنگ معين، ج 2، حرف (ش )نشر امير کبير تهران، 1360 ش. ص 695ـ 699،
5. مرتضي مطهري، آشنايي با علوم اسلامي، کتاب عرفان، ص 141و سيد يحيي يثربي، عرفان نظري، ص 477ـ 479.
6. آشنايي با علوم اسلامي، کتاب عرفان، ص 70، نشر پيشين.
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 3
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی!
پاسخ :
باسلام وتشکر از همه شما که در این بحث چالش بر انگیز اظهار نظر نمودید .
تذکر چند نکته لازم است :
1_ اگر مجددا در فراز های سخنان علامه بزرگوار امینی دقت نماید معلوم خواهد شد که شان نزول آن گفته های ایشان شرایط خاص بوده ومخاطب افراد ی است که در باب محبت به عارفان چون مولوی وحافظ افراط وآنها را به ائمه مقایسه می کرده اند .خوب در این صورت دفاع از حریم قدسی اهلبیت لازم است .
2_ حافظ خودش را گدا یی در خانه قران وعترت می داند زیرا می گوید :
_ بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول وغزل تعبیه در منقارش
_ حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدیق
بدرقه رهت شود همت شحنه ی نجف
_صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قران کردم
_ در آن غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذبرم ( شفاعت امیر مومنان در قیامت )
****
ویا مولوی عرض ادب واخلاصش در پیشگاه صاحب ولایت چنین است :
_ ای علی که جمله عقل ودیده ای
شمه ی وا گو از آن چه دیده ای
تو ترازوی احد خو بوده ای
بل زبانه هر ترازو بوده ای
3_ از این گشته این بزرگان (علامه امینی و حافظ ومولوی .... ) مثل گل هستند که هر کدام جلوه وعطر خاص خود را دارند نباید با رد وتایید افراطی خود را از ره آورد معرفتی آنها محروم نمود
هر کدام در جای خود به معارف قران وعترت خدمت های غیر قابل انکار نموده اند . سعی همه مشکور است .
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 3
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی!
پاسخ :
اجازه دهید چند نکته به برخی شرکت کنندگان در این بحث بخصوص جناب : منتظر امام حق .تذکر داده شود تا گمان نکند حرف برای گفتن در دفاع از ره آورد معرفتی فرهنگ بانان زبان فاسی ( حافظ . مولوی . ومانند آنها) تمام شد ه .
1_ چنان که قبلا اشاره شد مخاطب علامه بزرگوار امینی افراطیونی بوده که در محبت نسبت به عارفانی چون حافظ و مولوی دچار غلو گردیده و اشعار آنها را همسنگ (العیاذ بالله ) آموزه قران وسنت گمان می کنند . بی ترید این تصور قطعا باطل وغیر عاقلانه است چون خود آنها خود را گدایی خاک کوی ولایت می دانند سخن حافظ این است :
ازرهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد .
استاد فاطمی نیا می گفت همیشه از خداوند خواسته ام که به هنگام مرگ لطف کند این شعر حافظ بر زبانم جاری شود .
2_ چنان که قبلا اشاره شد اگر همه آن گونه اشعار مولوی را که در باره دیگران گفته جمع کنید ودر یک پله ترازو بگذارید و تنها این دو بیت شعر اورا که گفت :
ای علی که جمله عقل ودیده ای
شمه ی واگو از آن چه دیده ای
تو ترازو ی احد خو بوده ای
بل زبانه هر ترازو بوده ای
درپله دیگر بگذارید بازهم نمی توان نسبت به مولوی کم لطفی روا دا شت چون این سخن امیر مومنان ع که فرمود :
انا میزان الحق = من ترازو ی حق هستم . در این دوبیت مولوی باز تاب یافته که دلیل بر ولایت مداری اوست . ونباید اورا منسوب به جای دیگر ان نمود .
3_ در باره برخی اشعار آنها از جمله اشعار حافظ که در سخن ایشان ذکر شده ومانند آن باید توجه داشت :
اولا_ به گفته خود حافظ :
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا ست .
سخن شناس نی جان من خطا این جاست .
ثانیا اگر قرار باشید این کلمات را بر ظاهرش حمل کنید با این آیه قران چه می کنید که در سوره هل اتی = انسان . فرمود :
وسقاهم ربهم شرابا طهورا .
در این باره خاطره آموزنده ی از استاد حسن زاده آملی دارم که مجال بیانش نیست .
4_ همه عزیزان مخالف بخصوص جناب (( منتظر امام حق )) توجه داشته باشند که نفس شان از جای گرم بر می آید ودر زمان ومکان امن زندگی می کند ودر فضای قم تنفس می نمایند این گونه تصور دارند اگر در شرایط زمانی ومکانی وسیاسی آن بزرگان می بود آیا از اصل تقیه که حقیقت غیر قابل انکار در باور های شیعی است استفاده نمی کردند ؟؟؟!!!!
آیا نمی شنوید که همین الان ودر عصر آزادی عقیده در گوشه وکنار برخی کشورهای اسلامی پیروان اهل بیت دچار چه فشار ها هستند وهر روز به جرم شیعه بودن مثل گوسفند سر بریده می شوند ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پس در گفته ها وقضا و ت ها باید راه انصاف را رها ننمود .
http://www.askdin.com/thread40570.html
جمع بندی 4
سوال : علامه امینی و حافظ و مولوی!
پاسخ :
جناب منتظر امام حق. شما با وسعت اطلاع علمی که دارید می دانید :
اولا _این مطالب در طول فرایند این بحث از سوی همفکران تان مطرح شده وبرخی موافقان مولوی پاسخ لازم را به تفصیل ومستند بیان نموده از شما بعید است این تکرار !!!!!
ثانیا _خود عارفان معترف اند :
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر کی که بی هنر افتد نظر به عیب کند .
بفرض این جور کلمات بر ظاهرش اخذ شود ( که البته معنای قابل قبول نیز دارد ) ونقص بر آنان تلقی گردد شما توقع نداشته باشید که آنها معصو مانه سخن بگوید چون آنها نهایتش این است که یک عارف است ونه معصوم پس گفته های منفی شان را بر دیده اغماض بنگرید واز معارف بلندی شان در باره قران وعترت استفاده نماید . چرا خود را از اینهمه معارف زیبا وبی بدیل آنها که نقش بنیادین در فهم دقیق تر قران وسنت دارد بی بهره می سازید .؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ثالثا _ آن کلام مثنوی هیچ محذور عقلی و شرعی ندارد چون مولوی در صدد بیان ویژگی کتابش است و گفته است که کتاب مثنوی بازگو کننده اصلیترین اصول دین که همان توحید است می باشد و این سخن چه محذوری دارد؟
اگر کلمه «اصول» را که سه بار تکرار شده یکی ناظر به مقام توحید ذاتی و دیگر را ناظر به مقام توحید صفاتی و سومی ناظر به توحید فعلی بدانیم مطلب روشنتر است . مولوی خواسته بگوید که در کتاب مثنوی همه مراتب توحیدی (ذاتی، صفاتی و افعالی) با زبان عرفانی و ادب عرفانی طرح و تبییض گردیده است. این سخن را ست است و عقلاً و شرعاً هم محذوری ندارد . در مثنوی آموزههای قرآنی و وحیانی درباره مراتب توحید و سایر اسرار الهی به زیبایی طرح و بیان گردیده که شاید در هیچ کتاب دیگر بدان زیبایی بیان نشده باشد.
بنابر این سخن خواجه شیراز را باید گوش داد که گفته است:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا است
سخنشناس نئی جان من خطا این جاست
مهمتر از این ؛نصیحت آن بزرگِ بزرگان و فقیه عارف امام خمینی است که از جمله گفته است:
«... سعی کن اگر اهلش نیستی و نشدی، انکار مقامات عارفین و صالحین را نکنی و معاندت با آنان را از وظایف دینی نشمری... آنان که انکار مقامات عارفان و منازل سالکان کنند، چون خودخواه و خودپسند هستند هر چه را ندانستند حمل به جهل خود نکنند و انکار آن کنند تا به فردخواهی و خودبینیشان خدشه وارد نشود. مادر بتها نفس شماست»(1)
اگر کسی آن یک جمله بسیار کوتاه را از مولوی بر نمی تابد با آن فرمایش روشن آن پیر سالک و امام عارف که بزرگترین فقیه، مفسر، حکیم، عارف، و متکلم معاصر است چه خواهد کرد؟
البته جای تردید نیست که به گفته لسان الغیب شیرازی:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد :Gol: ای بشا حَرقه که مستوجب آتش باشد(2)
از همه گذشته ممکن است مولوی و یا برخی دیگر از عرفا سخنانی ناصواب و غیر قابل قبول داشته باشند ولی باید از حرفهای خوب آنها استفاده شود بخصوص آن که اگر ما از آنها در جهت تبیین فرهنگ و تفسیر آموزههای مذهبی خود استفاده ننمایم. این طور نیست که آنها در جهان بیمشتری باشند. دیگران از حرف ها و مبانی فکری و عرفانی امثال مولوی در جهت اهداف خود بهره می برند بخصوص آن که امثال مولوی شهرت جهانی دارد و از رهگذر مثنوی او زبان فارسی و بسیاری از آموزههای شیعی به آسانی به جهان قابل انتقال است.
پینوشتها:
1. ره عشق، نشر مؤسسة تنظیم و نشر امام آثار امام خمینی، قم ـ 1377ش.ص 35 ـ 36،
2. دیوان حافظ، ص 159.
3. مثنوی معنوی، نشر هرمس . تهران . 1378 ش دفتر اول، ص 165.
4. توحید صدوق. نمشر جامعه مدرسین . قم بی تا
5. مثنوی معنوی، ص 175.