•☀• خدا كند كه از اين هم شهيدتر بشوم ܓ❀اگر برای خداست بزار گمنام بمانم . .

تب‌های اولیه

101 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/12127/medium/1_siU5JGB_535.jpg)



خیلے حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیارے

خیلے حال میده تو کودکے همه جا از ادبش و تو بزرگے از اخلاق و صفا و صمیمیتش حرف بزنند

خیلے حال میده به سنین جــوانے که رسید وقتی نگاش کنے دلت بره

خــوشگل،خــوشتیپ،آقـــا

ولے از همه اینا باحـــال تر مے دونے چیه؟

اینه که وقتے بعد چندین سال چشم انتظارے استخوناے پسر خوشتیپتُ

بیارن، کـــفن ُبگیرے سمت آسمــــون و آروم بگے :

اللهم تقبل منا هذا القلیل ..


IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/21140/medium/1_shahid_gomnam_by_shiawallpapers.jpg)

بزرگترها در قصه هايشان یادمان میدادند بعداز هر قصه غصه داري:
بالا رفتیم ماست بود؛ قصه ما راست بود! پایین امدیم دوغ بود؛ قصه ما دروغ بود!

خودم حالا بالا و پایین قصه را كه مي گردم، دوغ و دروغش رسواست!
راستش تنها دروغ گو ها تو را فراموش کرده اند!

و براي نام ماندگار تو..
و براي تويي كه در میان گم نام ها نامدار ترینی
تو و تنها تو اي:
"شهید گمنام" "فرزند روح الله…"

[b]content[/b]

فایل: 

شهید گمنام

قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.
برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر
شهید حرکت کردیم.
خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین
شهید جامانده بود.
حالا بعد از آرامش منطقه ، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد ، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد.
می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.
بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم.
پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر
شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمر مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشگ بود. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما
گمنام و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات
حضرت زهرا :doa(4): به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری برای ما نیست. می گویند:
شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا:doa(4):هستند.
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.
می توانستم فکرش را بخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود ؛
گمنامی

:Gol:هدیه به شهدای گمنام صلوات:Gol:


(خاطره ای از زندگی شهید ابرهیم هادی به نقل از مصطفی صفار هرندی)
(سلام بر ابراهیم ،
شهید گمنام ص 21)


گمنام آمدم برادر !
میان قبیله ای نشستم ناشناس !
آمده ام چادر زده ام گوشه دگری میان این وسعت بیکران !
مثل تو ! گمنام
چقدر جنس گمنامی هایمان فرق دارند !!!
من میان مصر دنیایم نامی و میان این قبیله گمنام !
تو میان دنیای من گمنامی و میان آسمان ها و زمین نامی و بنام !

خدایی خودت قضاوت کن !
مثل تو کجا
مثل من کجا ؟
نخند !
من ک میدانم قصه چیست Smile
رمز بازی ات را این بار خوانده ام.
شنیده ام تازگی ها آمده اند ب آرامگاه دنیایی تان رسیده اند
هم شنیده ام هم دیده ام !
یادت باشد شیرینی ندادی Blum 3
نه عزیزم !
مگر میشود آن کاسه آش داغ را نرسیده ب قلمرو کوچک و بزرگت فراموش کنم ؟!
چقدر خوشمزه بود
چ ب موقع !
متشکرم
برای تمام همراهی هایت متشکرم ...
شاید اگر خدا بخواهد
میان این قبیله بمانم گمنام بنویسم !
بگذار یک وجه مشترک میان مان بماند !!!

معراج شهدا یعنی شهید گمنام ،استخوان و پلاک

IMAGE(http://s2.picofile.com/file/7936608381/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D8%AC_%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7.jpg)


معراج شهدا اسم آشنایی است
برای یعقوب های چشم انتظار یوسف خود
معراج شهدا اسم آشنایی است
برای مادران و همسران منتظر قامت مردانه
معراج شهدا اسم آشنایی است
برای رفقا و همسنگری های از قافله جامانده
معراج شهدا اسم آشنایی است
برای من و تو که فراموشمان شده شهادت یعنی چه

معراج شهدا اسم اشنایی است

برای فرزندان پدر ندیده چشم انتظار
معراج شهدا یعنی شهید گمنام، استخوان و پلاک
معراج شهدا یعنی حسینه ای
که بدون روضه می توانی ساعتها ناله کنی، بغض کنی و گریه



IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/12127/medium/1_siDWph7r.jpg)

از شهدا

به ما

قرارمون این نبود...!

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید علمدار : برای بهترین دوستان خود آرزوی شهادت کنید .

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/12127/medium/1_gomnami.jpg)

در شب آرزوها التماس دعای شهادت ...

:Gol:قطعه 44:Gol:

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/medium/1_31734_511.jpg)
منبع عکس صراط نیوز

در بهشت زهرا:doa(8): قطعه ای است که هزاران سردار بی پلاک در آنجا آرمیده اند. آنها نام و نشان را در گمنامی یافتند. آنها برای همیشه سمبل ایمان و اعتقاد ایران گردیدند. قطعه 44 بهشت زهرا:doa(8): به نور این عزیزان پاک منور است. این قطعه در شبهای جمعه محفل دلسوختگان است که به یاد دوستان شهیدشان و به یاد صدها شهید جاویدالاثر در آنجا گرد هم می آیند.

***

شهریور 83 و روزهای اول ماه شعبان بود. ابوالفضل سپهر دوباره حالش بد شده بود. شب بود که او را سریع به بیمارستان رساندیم. در اورژانس او را بستری کردیم. جوانی در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. ابوالفضل با همان حال خرابی که داشت جوان را صدا کرد. چهره جوان به بچه های مومن و ... شباهت نداشت.
ابوالفضل با سختی پرسید: چی شده؟ جوان هم گفت: برادرم سکته کرده خیلی حالش بد است. نمی دانم چه کنم. ابوالفضل مکثی کرد و گفت: کاری که می گویم انجام بده مطمئن باش نتیجه می گیری! فردا صبح برو بهشت زهرا:doa(8): برو قطعه 44 که برای شهدای گمنام است. معمولا کسی آنجا نمی رود. برو این قبرها را تمیز کن و به نیت شهدای گمنام زیارت عاشورا بخوان. از آنها بخواه که برای برادرت دعا کنند. مطمئن باش خدا به خاطر دعای آنها حاجت تو را برآورده می کند.
جوان گفت: چَشم. بعد گفت: به ظاهر من نگاه نکن. من خودم بچه هیئتی هستم. به این
شهدا هم اعتقاد دارم.
ساعتی بعد حال ابوالفضل بدتر شد. او را به سی سی یو منتقل کردیم. آنجا نشسته بودم. یاد اشعار ابوالفضل افتادم. شعرهایی به سبک اتل متل که در مورد
شهدا سروده بود. بیشتر این اشعار در بهشت زهرا:doa(8): و سر مزار شهدای گمنام سروده شده بود.
صبح فردا همان جوان را دیدم. در بیمارستان به دنبال ما می گشت! خیلی خوشحال بود. من را دید پرسید: شما از همراهان آقای سپهر هستید؟ گفتم: بفرمایید! جوان از حال ابوالفضل پرسید. بعد ادامه داد: امروز رفتم بهشت زهرا:doa(8): قطعه
شهدای گمنام را پیدا کردم. شروع کردم به شستن قبرها. بعد هم مشغول خواندن زیارت عاشورا و قرآن شدم. ساعتی بعد برگشتم اینجا. باورتان نمی شود! دکتر می گفت: امروز آزمایش گرفتیم. برادرتان مشکلی ندارد. می توانید او را مرخص کنید! جوان این را گفت و خوشحال خداحافظی کرد و رفت. ابوالفضل سپهر همان روز از پیش ما رفت. روز میلاد حضرت ابوالفضل:doa(6): پیکر او تشییع شد.
باور کردنی نبود. نمی دانم چه کسی اینگونه هماهنگ کرد. کسی که یک عمر به عشق
شهدای گمنام شعر سرود و صحبت کرد و ...
در کنار آنها در قطعه 44 به خاک سپرده شد.



منبع: کتاب شهید گمنام( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )

من كه تو را خوب می‎شناسم، تو شاید برای آنها كه من‏باب ثواب به زیارت اهل قبور می‎آیند گمنام باشی، همگی از كنارت بگذرند و بی‎توجه، چرا كه نامت را در خاك ننوشته‎اند، چرا كه سنگ قبرت از مرمر سفید نیست، قاب عكس نداری

هیچ فانونسی بر مزارت نورافشانی نمی‎كند، حتی سنگ قبرت تنهاست كه با آبی شستشو نگردید!



ولی من تو را خوب می‎شناسم، خیلی‎خیلی خوب تو برای من گمنام نیستی، نامت بسیجی است، شهرتت دریادل و پدرت حسینی‏. من تو را بارها و بارها در هفت تپه دیده بودم، آنگاه كه در صبح‎گاه‏ها با گروهانتان می‏دویدی، تیربار بر

دوشت سنگینی می‎كرد اما لبخندت از چهره بیرون نمی‎رفت. آن گاه كه برای نماز وارد حسینیة گردان می‎شدی آرام و آهسته گوشه‏ ای می‎رفتی، قرآن كوچكت را از جیب پیراهنت درمی‎آوردی و شروع به قرائت می‎كردی، خدا كه با تو حرف می‎زد

برمی‏خاستی و به نماز می‎ایستادی تا تو نیز با او راز بگویی.



از دور حركات لبت را می‎دیدم و اشك‏های متصل چشمت را كه بی‎امانت كرده‏ بود، برای اینكه كسی متوجه حالت نگردد پی‏ درپی با گوشة چفیه‎ات گونه‎هایت را خشك می‎كردی. آنگاه كه نیمه ‎شب‏ها پهلو از بستر می‎كندی، فانوس آویخته از

میلة چادر را برمی‎داشتی و بیرون می‎زدی، پوتین‎هایت را كه همیشه در جای مخصوص قرارشان می‎دادی، بی‎ سر و صدا می‎پوشیدی من دیگر تو را نمی‎دیدم و فقط وقتی برای نماز صبح به حسینیه می‎آمدم چشمانت را خون گرفته بود، اما

وقتی سلامت می‎دادم به رویم می‎خندیدی بگونه‎ای كه انگار نه انگار كه مدتهاست با حبیبت خلوت كرده و در دامنش میگریستی.



آنگاه كه با رفقایت به مرخصی شهری میرفتی و وسایل حمامت را در چفیه سفیدت پیچیده بودی در كنار جاده خاكی منتظر تویوتا، ... آنگاه كه كمربندی از اتوبوس دور تا دور اردوگاه بعلامت فرا رسیدن كار، دلها را به شوق آورده بود، در میان

بچه‎ها نبودی، در دل شیاری تنها در خودت سی كردی تو بودی و صفحه‎ای كاغذ و یك خودكار، تو و صفحه‎ای كاغذ و یك خودكار و ... خدا، او می‎گفت و تو می‎نوشتی، وصیتنامه آری وآنگاه كه در نیمه شب شلمچه یا سحرگاه فاو یا صلوه ظهرمهران

خمپاره‎ای در كنارت نشست تمام وجودت آتش شده بود درست مثل پروانه‎ای شعله‎ور از عشق شمع ساكت و آرام بر زمین افتادی و شدی شهیدگمنام. پس تو گمنام نیستی.



تو گمنام ندیده‎ای بیا تا نشانت دهم، موجوداتی در این دنیا هستند كه همه نامشان در نانشان پیچیده كه اگر نانشان را ببری دیگر كسی آنها را نمیشناسد... مردانگی و شرف دیانت و ایثار، غیرت حسینی و زینب، امام و شهادت در دایرة

محدود ایده آل هاشان محلی از اعراب ندارد، تمام عشقشان این است كه ... اگر چه بقیمت شرف خود، ... و همین، زندگی برای آنها همین است بخدا قسم همین است به همین پوچی.



آری تو گمنام نیستی.
همه كودكان مظلوم فلسطینی تو را میشناسند، همه گرسنگان محروم آفریقا تو را میشناسند، همه مسلمانانِ در بند مصر تو را میشناسند، همه گلوهای بریده خیابانهای كشمیر تو را میشناسند، همه نالههای

پیچیده درسیاه چاله های بغداد و موصل تورا میشناسند، همه دریاها واقیانوسهای زلال تورا میشناسند، همه گلهای بهاری شبنم گرفته از سحر تورا می‎شناسند همه بغض های تركیده ازداغ، همة فریادهای درهم پیچیده در حلقومها و

مادرت نیز، تاكنون ندیده‎ای هر شب جمعه كه به گلزار شهدا می‎آید یك راست قصد كوی شهیدان گمنام می‎نماید، بر سر هر قبری كه نام و نشانی ندارد می‎نشیند و فاتحه‎ای می‎خواند اما اگر دقت كرده باشی به اینجا كه می‎رسد بی‎اختیار

اشك از چشمانش جاری می شود، آری او اینجا احساس دیگری دارد.


بوی خون شیربچه اش را اینجا به خوبی استشمام می كند، اما خوش به حالت مه از میان این همه نام، نام گمنامی را انتخاب كردی .ولی بدان ای دریادل كه اگر گمنامی این است باید بدانی كه از این گمنام‏تر هم دراین عالم بوده، می‎پرسی

چه كسی؟ از خودش بپرس او اكنون در بهشت با شماست به او بگو كه وقتی خواهرش بر جنازهاش حاضر شد چه گفت؟ أأنت أخی؟ أأنت بن والدی! یا حسین

IMAGE(http://media3.afsaran.ir/siELL04J_425.jpg)


جان عاریت

شش ساله بود. رفته بود سر چاه که برای من اب بیاورد. گفتم: مادر خیلی مراقب باش. سطل داخل چاه سنگین بود. همین که آمد سطل را بلند کند افتاد توی چاه! فریاد زدم. همسایه ها را صدا کردم. چاه بسیار عمیق بود. فکر نمی کردیم زنده بماند. اما خدا لطف کرد. سالم سالم بود. هیچ مشکلی نداشت. گویی مانده بود تا روزی سپاهیان اسلام را در مقابل دشمنان فرماندهی کند.
رفته بود جبهه. فرمانده گردان بود. اما از مسئولیتهایش چیزی نمی گفت. سفر مکه که رفت بیشتر معنوی شده بود. دستنوشته های عجیبی از این سفر آورده بود.
ازدواج کرد. ثمره این ازدواج دختری بود به نام زینب. از این نام خیلی خوشش می آمد. اما این هم باعث نشد که دست از جبهه بردارد.
همه مسئولیتها را در لشگر امام حسین:doa(6): تجربه کرد. از مسئولیت گروهان تا مسئولیت تیپ و مسئولیت محور، اما هیچگاه بسیجی بودن خود را فراموش نکرد.
یک شب در عالم خواب دیدم زنانی با چادر مشکی در یک صف ایستاده اند. به من هم گفتند: برو داخل این صف! پرسیدم: برای چی!؟ گفتند: اینها مادران شهدا هستند و عازم کربلا می باشند. بعد از آن بیشتر احترام او را داشتم. یکبار با تعجب گفت: مادر چرا اینقدر به من احترام می گذاری؟ من را شرمنده می کنی. گفتم: پسرم من تو را به چشم یک شهید می بینم! به من خیره شد. مکثی کرد و پرسید: مادر، وقتی روح از بدن رفت آیا جسم به درد می خورد؟! با تعجب گفتم: نه! گفت: آن وقت اگر جسم را به خاک نسپارند ناراحتی دارد؟! بعد مکثی کرد و ادامه داد: خدا وقتی کسی را دوست دارد جسم و روحش را با هم می برد تا دست افراد گنهکار به بدن او نخورد!! بعد هم یک عکس به من داد و گفت: این را دم دست بگذار، احتیاج می شود. بعد گفت: اگر مرا دوست داری دعا کن تا به آن کس که دوستش دارم برسم!
شب عملیات والفجر 8 با نیروهای گردان اباالفضل:doa(6): به سمت قرارگاه مهم عراقی ها رفت. مسئول محور عملیات بود. قبل از حرکت، نیروها را جمع کرد و گفت: ما عقب نشینی نداریم. اولین کسی که باید لحظه بازگشت
شهید شود من هستم!! روز چهارم عملیات گارد ریاست جمهوری عراق پاتک شدیدی را برای تصرف منطقه آغاز کرد. حاج علی قوچانی و بچه های گردان سرسختانه و تا آخرین گلوله ها مقاومت کردند. دستور آمد ممکن است محاصره شوید. یک خاکریز به عقب بیایید. همه نیروها را به عقب فرستاد. بعد هم یکی از مجروحین را که مانده بود برداشت و حرکت کرد. تانکهای دشمن جلو آمدند. یکباره گلوله ای شلیک شد. محلی که حاجی ایستاده بود حفره ای ایجاد شد! گلوله درست به بدن حاجی اصابت کرد. اثری از پیکرش باقی نماند. همانطور که در دعاهایش خواسته بود خدا جسم و جانش را با هم خرید.


خاطره ای از زندگی سردار
شهید علی قوچانی
راوی: مادر و همرزمان
شهید
منبع: کتاب
شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )

[FONT=arial]برای بهترین دوستانتان آرزوی شهادت کنید.

"شهید سید مجتبی علمدار"

دعای مستجاب

رفته بودیم برای مراسم عقد. قرار بود حضرت آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هرچه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟! در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.
از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما علی مرا قسم داد. بناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم هم برای علی طلب
شهادت کردم. با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت علی دوختم. آثار خوشحالی در
چهره اش هویدا بود.
در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت. از تبریز اعزام شد. همه مراحل را پشت سر گذاشت. مدتی مسئول آموزش بود. به بچه ها خیلی سخت می گرفت. می گفت: هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم. در عملیات بدر به قائم مقامی قرار گاه ظفر منصوب شد. دوستش می گفت: برای ما صحبت کرد. گفت: قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید. آخر ما به ملاقات کسی می رویم که لب تشنه
شهید شده است. روزهای آخر عملیات بدر بود. آخر شب آمد پشت خاکریز.
گردان سیدالشهدا نتوانسته بود خودش را برساند. فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت: گردان نتوانسته بیاید. سردار علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی. در زیر آتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت. برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد. ناگهان تیری بر قلبش نشست. لحظات آخر با دست اشاره ای کرد که معنایش را نفهمیدیم. شاید آب می خواست ولی کسی آب همراهش نبود. پیکر علی در آخرین روزهای اسفند 63 برای همیشه در کنار دجله ماند.
مراسم عقد او در حضور آیت الله مدنی و جمعی از پاسداران برگزار شد. نمی دانم این چه رازی بود که همه آن پاسداران، داماد مراسم و آیت الله مدنی همگی به فیض
شهادت رسیدند.


خاطره ای از زندگی سردار
شهید علی تجلایی
راوی: همسر و دوستان
شهید
منبع: کتاب
شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )

مهمان خدا

در روستاهای اطراف سراب به دنیا آمد. نامش را اسماعیل گذاشتند. پس از مدتی با خانواده به گنبد رفتند و آنجا ساکن شدند. پدرش از دنیا بهره ای نداشت. اما همیشه در تربیت دینی فرزندان تلاش می کرد. اسماعیل دوران دبیرستان را در مدرسه شبانه درس می خواند. تا بتواند روزها کار کند و کمک خرج خانواده شود. استعداد عجیبی داشت. به طوری که در مدت کوتاهی در کاشی کاری نماسازی استاد شده بود.
در ایام پیروزی انقلاب به تهران آمد. در بیشتر فعالیتهای انقلابی شرکت داشت. حتی روز 17 شهریور در میدان ژاله تهران حضور داشت. با پیروزی انقلاب اسماعیل و برادرش راهی شهر گنبد شدند. از آنجا که این شهر موقعیت حساسی داشت آنها به بیداری و آگاهی مردم در مورد انقلاب پرداختند. اهل مطالعه بود. میزان آگاهی او از مسائل سیاسی بسیار بالا بود. همیشه برای بچه های انقلابی به روشنگری حوادث می پرداخت. با حوادث منطقه گنبد نقش محوری در از بین بردن ضد انقلاب داشت.
اسماعیل پس از آن به عضویت سپاه درآمد. با شروع حوادث کردستان راهی این منطقه شد. در هر زمان و مکان که بود به نماز جماعت و نماز شب توجه ویژه داشت. نماز شبش هیچگاه ترک نمی شد. با شروع جنگ دوباره به منطقه کردستان رفت. او در منطقه پاوه و مریوان به همراه دوست خود حاج احمد متوسلیان حماسه ها آفرید. با حضور حاج احمد در خوزستان، اسماعیل هم راهی این منطقه شد. عملیات فتح المبین در راه بود. اسماعیل قهرمانی فرمانده گردان انصار شد. گردانی که باید با عبور از میان نیروهای دشمن حماسه بزرگی را خلق کند و این کار را کرد. در حین پیشروی به او گفتند: برادرت شهید شده. اما خم به ابرو نیاورد. با شجاعت کار را ادامه داد. در عملیات بعدی یعنی بیت المقدس ( آزادی خرمشهر ) گردان انصار در محاصره دشمن قرار گرفت. بارش خمپاره ها شدید شده بود. بچه ها روحیه خود را از دست داده بودند. در این اوضاع گلوله خمپاره ای در میان اسماعیل و معاونش فرود آمد. بدن آنها پر از ترکش شده بود. اسماعیل معاونش را در آغوش کشید . رو به بچه ها هر دو می خندیدند. این کار انها روحیه بچه ها را برگرداند. بعد از آزادی خرمشهر اسماعیل مدتی را مشغول مداوا بود. تا اینکه ماه رمضان از راه رسید. می گویند ماه رمضان ماه مهمانی خداست.
نمی دانم اسماعیل در آن ماه چگونه با خدا صحبت کرد. او با خدا در مناجاتها چه گفته بود که به جمع میهمانان الهی انتخاب شد. ماه رمضان به پایان رسید. عید فطر عید بندگان وارسته خدا از راه رسید. صبح روز عید، اسماعیل با نیروهای گردان انصار به قربانگاه عشق رفت. عملیات رمضان و پاسگاه زید بهانه بود. اسماعیل مهمان خدا شده بود. خدا او را پذیرفت. او با جسم و جان به مهمانی الهی رفت. به سوی عرش خدا. دیگر هیچ اثری از پیکرش یافت نشد. چرا که او متعلق به این دنیا نبود.
خوشا به سعادتش.

خاطره ای از زندگی شهید اسماعیل قهرمانی
راوی: خانواده و دوستان
شهید
منبع: کتاب
شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )

ميتونيد بگيد حستون چيه ! ! ! ! ! ! ! !

IMAGE(http://s3.picofile.com/file/7475484187/531657_500508683309251_910723878_n.jpg)
[
میتونین بگین حستون نسبت ب این عکس چیه؟
أصلا میتونین تصور کنین این شهید لحظه شهادتش چی کشید؟
نمیشه...
نمیتونیم تصور کنیم...حتی ی لحظه
فقط ی کم ب خودمون بیایم...
و ببینیم کجا داریم زندگی میکنیم...

...همین

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/medium/1_2757_orig.jpg)
منبع عکس: پایگاه تحلیلی خبری صاحب نیوز


عاشق صادق

پدرش حاج شیخ علی امام جماعت مسجد لطف الله اصفهان بود. ایشان علاقه خاصی به رضا داشت. نور معنوی عجیبی در چهره این پسر می دید. این علاقه بی دلیل نبود. رضا هوش و استعداد عجیبی داشت. سال 55 با پایان یافتن دوران تحصیل قصد عزیمت به خارج برای ادامه تحصیل داشت. می گفت: نمی خواهم زیر پرچم این دین فروشان خدمت کنم. اما برای خدمت به مردم ماند و مشغول ادامه تحصیل شد. رشته حسابداری را با موفقیت پشت سر گذاشت. با شروع حوادث انقلاب راهی تهران شد. چند بار به طرز عجیبی از دست ماموران فرر کرد. روح متعالی او لحظه ای سکون و آرامش نداشت. بعد از پیروزی انقلاب راهی حوزه علمیه شد. طلبه ای فاضل و انسانی خودساخته بود. از اولین نیروهایی بود که به سپاه پیوست. مدتی از سوی روابط عمومی سپاه راهی سیستان شد. کمکهای شایانی به مردم محروم این استان نمود. گردان مسلم ابن عقیل اولین نیروی اعزامی از سپاه اصفهان بود. حاج رضا به همراه آنها در همان ابتدای جنگ اعزام شد. استعداد عجیبی داشت. مسائل را خیلی دقیق بررسی می کرد. بهترین تصمیم ها را می گرفت. شاید برای همین به عنوان مسئول عملیات سپاه اصفهان و سپس مسئول اطلاعات در تیپ امام حسین:doa(6): انتخاب شد. تیزبینی،
دقت عمل، اخلاص، شجاعت و ... از حاج رضا یک فرمانده اطلاعاتی شجاع ساخته بود. مدتی بعد به عنوان مسئول اطلاعات سپاه سوم، یعنی پنج تیپ و لشگر انتخاب شد. خرداد ماه سال 60 یکی از دستهایش را تقدیم نمود.


در بسیاری از عملیاتها وجود او نعمتی بود برای فرماندهان. وقتی برای شناسایی می رفت همه جوانب را در نظر می گرفت. مسئولین اطلاعات گردانها را با خودش می برد.

می گفت: باید چند بار مسیر رفت و برگشت نیروها را طی کنید! خوب رهکارها را شناسایی کنید. مبادا شب حمله نیروها را معطل کنید. شجاعت و دقت شما به قیمت جان بچه بسیجی هاست.
هیچگاه نماز شبش ترک نشد. انسانی بود بسیار خود ساخته. شبیه او را کمتر دیده بودیم. قبل از عملیات والفجر مقدماتی جلسه مسئولین برگزار شد. جلسه تا ساعت دو بامداد ادامه داشت. بعد از جلسه همه خوابیدند. اما حاج رضا رفته بود داخل یک سنگر کوچک. در آن هوای سرد بهمن ماه حسابی با خدای خودش گرم گرفته بود.
یکبار شنیدم که می گفت: دوست دارم طوری شهید شوم که هیچ آثاری از من باقی نماند! صحبتی از من به میان نیاید تا عمل من به این وسیله خالص شود و مقبول خدا باشد. در اوج عملیات والفجر مقدماتی با یک گروهان نیرو به سمت کانالها رفت. هیچ راهی برای پیشروی نبود. سراغ بچه های تخریب را گرفت. می خواست راه را از محور دیگری باز کنند. اما دیر شده بود. با روشن شدن هوا تانکهای دشمن جلو آمدند و راه عبور نیروها بسته شد. روز بعد یکی از بچه ها از کانال برگشت. می گفت: حاج رضا مجروح شده و داخل کانال افتاده. آتش دشمن هم بسیار سنگین بود. ما هم نتوانستیم او را بیاوریم. حاج حسین خرازی تعدادی از بچه ها را فرستاد تا بلکه خبری از او بیاورند. اما حاج رضا حبیب الهی ستاره ای شده بود در آسمان گمنامی. دیگر از او خبری نشد.

خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج رضا حبیب الهی
راوی: دوستان
شهید
منبع: کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

[FONT=microsoft sans serif]بسم رب الشهدا و الصدیقین
.
.
.
و ما چه می فهمیم دل تنگی را ...؟!
.
.
.

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/3554/1_entezaremadar.jpg)

[FONT=microsoft sans serif]در این شبهای عزیز قدر التماس دعای [FONT=microsoft sans serif]فرج[FONT=microsoft sans serif]
+
التماس دعای
[FONT=microsoft sans serif]شهادت

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/37952/1_n00474867-b.jpg)



لالا لا ، لالا لا، لالائی

عزیز نازنین من لالائی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصه هایی
تو ای سرباز و ای فرزند بهتر
جدا از بستر و آغوش مادر
به غسلت می برم با دیده ی تر
به تو پوشم کفن از یاس پرپر

به اون گوری که شد گهواره تو
برای پیکر صد پاره تو
می خونم من اگه بسته ز بیداد
گلوی مادر بیچاره تو
شد از خون تو خاک جبهه رنگین
در اون ظلمت سرای سرد و غمگین
بخواب ایران ز تو بر جا می مونه
عزیزم آخرین خواب تو شیرین

لالایی لالایی لالایی
عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصه هایی
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی

منبع : razhayesheitanparastan.com

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/medium/1_076.jpg)
منبع عکس: وبلاگ رزمنده سایبری ولایت

شیدای مجنون

روز ولادت امام حسن:doa(6): به دنیا آمد. پدرش موذن روستا بود. روستایی از توابع قزوین. بعد از اذان به خانه آمد و نام او را حسن انتخاب کرد. دوران تحصیل را در همانجا آغاز کرد. تا مقطع دبیرستان ادامه داد. در روزگاری که رژیم ستمشاهی به روستاها اهمیتی نمی داد مجبور شد به تهران بیاید. روزها را در بازار کار می کرد و شبها به سراغ درس می رفت.
از همان ایام با امام و انقلاب آشنا شد. حسن دو مرتبه به خاطر پخش اعلامیه های امام دستگیر شد. اما هرگز دست از مبارزه برنداشت.
انقلاب به پیروزی رسید. حسن موقعیت خوبی از لحاظ مالی در بازار پیدا کرده بود. اما به یکباره همه را رها کرد. سال 58 با پوشیدن لباس سپاه به جرکه پاسداران انقلاب پیوست. سپاه کرمانشاه و سپس پاوه اولین منطقه خدمت او به انقلاب بود. از همانجا بود که الگو و فرماندهی چون احمد متوسلیان در مسیر زندگی او قرار گرفت.
زمانی که جنگ شروع شد حسن با دوستانش مشغول پاکسازی منطقه مریوان بود. در سال اول جنگ در این منطقه بارها مجروح شد.
با شکل گیری تیپ ها و لشگرها در منطقه جنوب مسئولیتهای حسن از معاونت گردان شروع شد. سپس فرمانده و بعد جانشین تیپ و ...
تا اینکه مسئول محور لشگر شد.خاطرات و حماسه های حسن زمانی هنوز در یاد فرماندهان و پیشکسوتان جنگ چون ستاره ای می درخشد.
در عملیات آزادی خرمشهر جانشین گردان حمزه بود. منطقه شلمچه رشادت آنها را به یاد دارد.
آنها اولین نیروهای تهرانی بودند که به مسجد جامع خرمشهر رسیدند.
دی ماه سال 61 برای ازدواج با دختر یکی از بستگان به تهران آمد. مراسم بسیار ساده بود. اگر مجلس آنها رونق ظاهری نداشت
اما صفا و صمیمت در آن موج می زد.
در والفجر مقدماتی معاون تیپ ابوذر بود. در سال 62 بعد از عملیات والفجر 4 آثار پیری و شکستگی را در چهره او مشاهده می کردیم. در این عملیات بسیاری از دوستانش از او جدا شدند. داغ سردارانی نظیر اصغر رنجبران، مهدی خندان، شهید حاجی پور، شهید ورامینی، شهید معصومی، شهید نظام آبادی و ... حسن زمانی را پیر کرد.برای عملیات خیبر بچه های گردان حمزه را به منطقه جفیر در نزدیکی محور عملیات آورد و برای آنها صحبت کرد. حسن مطیع فرماندهی بود. نیروها در منطقه طلائیه و جزایر مجنون کار را شروع کردند. طبق دستور فرماندهی و با شروع عملیات، پل بزرگ متحرکی را جهت عبور تدارکات به سمت منطقه آورد. دشمن با اجرای آتش سنگین و بمباران شیمیایی و با بکارگیری گارد ریاست جمهوری خود مانع پیشروی آنها شد. حسن مجروح شده بود. اما با درایت او تا قبل از روشن شدن هوا مجروحین و شهدا را از منطقه تخلیه کردیم. لحظاتی بعد پل را به سمت جلو انتقال دادیم. وقتی برگشتیم حسن در گوشه ای آرام خوابیده بود! با تعجب به سراغ او رفتیم. کسی که از کوهای سر به فلک کشیده غرب تا دشتهای سوزان جنوب لحظه ای آرامش نداشت و به دنبال ادای تکلیف بود حالا آرام خوابیده بود! پاتک عراقی ها شدیدتر شده بود. آنها تا چند قدمی ما رسیده بودند. سردار شهید حسن زمانی آرزو داشت گمنام بماند. خدا هم آرزویش را در جزایر مجنون برآورده کرد. حسن از هشتم اسفند 62 شیدای مجنون شد و در آنجا ماند. هفت ماه بعد محمدرضا تنها پسر او به دنیا آمد.



خاطره ای از زندگی شهید حسن زمانی
راوی: دوستان
شهید
منبع: کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

"شهادت، عزت و افتخار ابدی است"، حتی اگر شهید علی کلانتری پور،به خواب مادرش آمده و از

حاجیه خانم خواسته باشد؛



«اینجا هر شهیدی گمنام تره، به خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) نزدیک تره…


مادرم! کاش لااقل اون عکس بالای مزار رو برداری… داره اذیتم می کنه اینجا…

مادرم! ما اینجا دست مون بازه ، چرا از ما چیزی نمی خوای؟!....»

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/medium/1_IMG_2462-159x300.jpg)

منبع:http://www.ebrahimhadi.com/

با سلام تشکر از شما دوست عزیز بخاطر زحماتتون و
مطالب ارشمندتتون بسیار عالی است
سپاسگذارم
:Gol::Gol:

[FONT=arial black]بسم رب الشهدا والصدیقین

کاش ما هم بتونیم حداقل یکی از خصوصیات شهدا رو داشته باشیم
کاش حرف های ما از شعار تبدیل به عمل شه
کاش ما هم بتونیم یه جور دیگه گمنام زندگی کنیم
گمنام زندگی کردن تو دنیا واسه خیلی از آدما سخته

با یاد خدا

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/27370/1______________________.jpg)

شهادت دُر گرانبهاییست که به هر کس ندهندَش ...

شهادت را نه در جنگ، که در مبارزه می دهند.
ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم!
غافل از این که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند.
.
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک

[FONT=microsoft sans serif]بسم رب [FONT=microsoft sans serif]الشهداء[FONT=microsoft sans serif]

IMAGE(http://nmedia.afs-cdn.ir/v1/image/Ii54NjUBvzr_nbyQJmtLaeQq3wG_ohnifx3GnCVECx5_UUgJdGJ-Sg)
[FONT=microsoft sans serif]ای شکسته استخوان ها السلام ...
[FONT=microsoft sans serif]

[FONT=microsoft sans serif]السلام ای قهرمانها السلام ...
.
.
.
[FONT=microsoft sans serif]استخوانی آمده از یوسفش ...

مادر غمدیده را یاری کنید ...

مداح: میثم مطیعی

فایل: 

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/medium/1_32583.jpg)

قهرمان پهلوان

در سپاه حفاظت تهران فرمانده گردان بود. همکار هم بودیم. از برادر به من نزدیکتر بود. مدتی که گذشت بیشتر او را شناختم. انسان فوق العاده ای بود. همه صفات اولیای الهی در او جمع شده بود. ایمان، تقوا، توسل، جوانمردی، حیا و ...
به این صفات باید پهلوانی و شجاعت را اضافه کرد. در مسابقات شنا هیچکس حریف او نبود. در دو میدانی همیشه اول بود. در کشتی بی نظیر بود. بسیاری از پهلوانان و قهرمانان آن زمان را شکست داده بود. در مسابقات انتخابی ارتشها با تیم سپاه شرکت کرد. قهرمان شد. برای مسابقات جهانی ونزوئلا انتخاب شد. اما چون عملیات دیگری آغاز شده بود به سوی جبهه شتافت. روحیه او بسیار بالا بود. هر کس یک بار با او برخورد داشت شیفته اش می شد. همیشه سخت ترین کارها را انجام می داد.
از روز اول جنگ در همه صحنه ها حضور داشت. با پایان عملیات به تهران می آمد و فرماندهی گردان حفاظت را ادامه می داد.
قبل از عملیات خیبر در مسجد او را دیدم. با اینکه همیشه چهره اش ملکوتی بود اما این بار فرق می کرد. دوباره صحبت از جبهه بود. اینکه عملیات دیگری در راه است.
مرتضی گفت: تو این عملیات ما می ریم کربلا!
ما هم که منظور او را نمی فهمیدیم گفتیم: ای بابا این چه حرفیه! معلوم نیست تو این عملیات راه کربلا باز بشه! اما دوباره با قاطعیت گفت: ما می ریم کربلا
با اعزام او موافقت نمی شد. رفتیم دفتر سپاه حفاظت. با فرمانده صحبت کردیم. حرف زدن مرتضی عجیب بود. همه حس کرده بودند که مرغ روح مرتضی دیگر در این عالم نمی گنجد. بالاخره برگه اعزام را گرفت. همانجا پشت در گفت: هادی، این آخرین اعزام من است. دیگر برنمی گردم. یا زیارت است یا شهادت!
در منطقه همه او را خوب می شناختند. قسمتی از کار شناسایی منطقه مجنون به عهده او بود.
قبل از عملیات مسئولیت گردان حضرت قاسم از لشگر 10 سیدالشهداء:doa(6): به او سپرده شد. فراموش نمی کنم. در توجیه فرماندهان لشگر همه نشسته بودند حتی شهید زین الدین فرمانده لشگر 17 هم حضور داشت. مرتضی منطقه را برای آنها تشریح می کرد. به ریزترین مسائل دقت داشت. خیلی خوب فرمانده هان را توجیه کرد.
حرکت نیروها آغاز شد. گردان مرتضی با هلی کوپتر راهی جزایر شد. او یک موتور تریل را با خودش آورد. این هم نشانه دقت عمل او بود. در جزایر هیچ خودرویی وجود نداشت. این موتور بهترین وسیله ارتباطی شده بود. سه روز در منطقه حضور داشتیم. پاتکهای سنگین دشمن آغاز شد. در حالی که نیروهای بیشتر لشگرها مجبور به عقب نشینی شده بودند اما مرتضی و نیروهایش محکم و استوار مانده بودند. به همه بچه ها روحیه می داد. با او کسی احساس تنهایی نمی کرد. جوان خوش سیمایی آمد و سراغ مرتضی را گرفت. با او کمی صحبت کرد و رفت. بعدها فهمیدم مهدی زین الدین فرمانده لشگر مجاور ما بود.
مرتضی نیروها را حرکت داد و جلو رفت. این کار او فشار عراق را بر لشگرهای مجاور کم کرد. سه روز در منطقه جزایر مجنون بودیم. برای ما از کربلا می گفت.
از صبر حضرت زینب:doa(8): و ...
دستور عقب نشینی صادر می شود. مرتضی با کاظم رستگار فرمانده دلاور لشگر صحبت کرد. با توجه به شرایط منطقه از او خواست تا شب صبر کند. با تاریکی هوا بیشتر نیروهایش را به عقب فرستاد. اما بقیه نیروها ماندند.
ظهر روز بعد مرتضی پرسید وقت اذان شده؟ بعد با خاک داخل کانال تیمم کرد. او مشغول نماز شد. آنقدر عاشقانه و خالصانه نماز خواند که اشک همه را جاری کرد.
بی اختیار به یاد ظهر عاشورا افتادیم. حلقه محاصره تنگ تر شده بود. همه گلوله های آرپی جی ما 16 عدد بود. بیست تانک عراقی به سمت کانال ما می آمدند. مرتضی مرتب جای خود را عوض می کرد و شلیک می کرد. من هم شمارش می کردم. شش تانک را منهدم نمود. تانکها عقب رفتند. بچه ها دوباره روحیه گرفتند. اما این بار
هلی کوپترهای عراقی آمدند! مرتضی همیشه می گفت: توکل بر خدا فراموش نشود. این بار هم با توکل بر خدا و با همان سلاح های ساده مشغول شلیک بود. تقریبا هیچ کس مثل او توان جنگیدن نداشت. همه خسته بودیم. باور کردنی نبود. یکی از گلوله ها درست به هدف اصابت کرد. هلی کوپتر در جا آتش گرفت! بقیه آنها هم فرار کردند.
شب از راه رسید. نام و پلاک شهدای باقی مانده را به عقب فرستاد. مجروحین را هم با بقیه بچه ها راهی کرد. خودش آخرین نفر بود. همان موقع تیر به پای او اصابت کرد. با اینحال و با آن بدن قوی یکی از مجروحین را برداشت و به سمت ساحل هور حرکت کرد. در کنار ساحل بدنش از سرما می لرزید. خون زیادی از او رفته بود. همان لحظه گلوله تیربار دشمن به سینه اش اصابت نمود. مرتضی همانجا کنار آب بر زمین افتاد و روحش به سوی کربلا رفت. دیگر از این فرمانده شجاع هیچ خبری نشد.
فراموش نمی کنم مرتضی همیشه عاشق زیارت عاشورا بود. به خصوص وقتی عبارت انی سلم لمن سالمکم و ... می رسید چند بار تکرار می کرد و در فکر فرو می رفت.
چند ماه بعد از شهادت، تنها دختر مرتضی به دنیا آمد.
سردار بی مزار شهید مرتضی دولابی متولد تهران و افتخار محله دولاب بوده و هست.
یادش گرامی.



خاطره از زندگی سردار شهید مرتضی حمزه دولابی
راوی: هادی معماری
منبع: کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)


IMAGE(http://www.askdin.com/gallery/images/30757/1_11.jpg)

گردان کمیل ، کانال را پاکسازی می کرد تا به پاسگاه برسد...
کانال های ذوزنقه ای شکل، کار فرانسوی ها بود و دوشکاهای سوار شده بر تانک های عراقی،
مستقیم، جاده را می زدند.
روز سوم، ارتباط کمیل با مقر قطع شد.
آخرین حرف را بچه ها به حاج همت گفتند:
حاجی به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم ....
و حاج همت ، آنسوی بی سیم، فقط می توانست سر به جعبه های مهمات بکوبد و اشک بریزد.
نه آب رسید و نه غذا.
دوازده نفر با یک قمقمه سر کردند
عراقی ها که به کانال رسیدند، اکثر بچه ها از تشنگی شهید شده بودند.
بقیه را هم تیر خلاص زدند.
بچه ها در قتلگاه ماندند برای همیشه.
قتلگاهی پر از لب های تشنه و پر از لاله هایی که سال ها بعد نیز با یک سوراخ درجمجمه های پر از گل پیدا شدند و
شهید گمنام ، خوانده شدند...

منبع: http://www.ebrahimhadi.com/

بسم الله الرحمن رحیم
.
شــهید با نام در اســــمان ها

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/27370/1_n00005809-b.jpg)

[FONT=courier new]ای فاتح خوبی ها [HL]گمنام[/HL] تویی یا من ؟!

شوریده دل شهدا [HL]گمنام[/HL] تویی یا من؟!

برگشتی از آغوش خامـــوش بیابان ها!

کردی به دل ما جا [HL]گمنام[/HL] تویی یا من؟!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توجه انتشار مطلب تنها با ذکر منبع مجاز می باشد_سپاس…

WWW.SHOHADA57.IR


IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/27370/1_7d47a7ff.jpeg)

همه ی شهدا از" جان "گذشتند.


اما باز هم راهی برای پرواز هست...


شهید گمنام از" نام" هم گذشت


عبور از "جان" تا عبور از "نام"...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


[/HR]

توجه انتشار مطلب تنها با ذکر منبع مجاز می باشد_سپاس…
WWW.SHOHADA57.IR

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/27370/1_shohada57.ir.w_480.jpg)

در عجبم با همه نامی که تو دار ی

این قوم چرا نام تو گمنام نهادند


[/HR]توجه انتشار مطلب تنها با ذکر منبع مجاز می باشد_سپاس…

WWW.SHOHADA57.IR


برگرد ای شهید و دستی بر آر

IMAGE(http://www.askdin.com/gallery/images/30757/1_s.jpg)

با چراغی

همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچکس هیچکس اینجا


به تو مانند نشد ...

منبع: http://www.ebrahimhadi.com/

این تابوت ها ، تابوت عشق است. که بر دوش مردم می رود...

عشق نمی میرد! شهدا زنده اند...

شهدا مردگان خفته در تابوت دنیا را تشییع می کنند.

برایمان فاتحه می خوانند، به خاک می سپارندمان و خود به آسمان می روند...

واقعیت همین است...

استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...

استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...

استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...


[SPOILER]IMAGE(http://updo.ir/do.php?imgf=%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D9%85%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%B3%D8%A7%D9%8493_cc2d7.jpg)[/SPOILER]


امروز این افتخار نصیبمون شد که شهرمون متـبـرکـــ به شـهـدای گـمـنـام شود


[SPOILER]IMAGE(http://updo.ir/do.php?imgf=%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D9%85%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%B3%D8%A7%D9%8493_a935b.jpg)[/SPOILER]

مراسم تدفین و خاک سپاری شهدای گمنام در شهر مجاور شهرمون برگزار می شد .. .به خاطر همین بعد از اینکه شهدا رو به شهرمون آوردند ، برای اجرای مراسم تدفین و خاک سپاری ، پشت سر شهدا راهی شدیم ...

لحظه ای که شهدای آســـمـانی به دست زمینی ها رسید ...


[SPOILER]IMAGE(http://updo.ir/do.php?imgf=%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D9%85%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%B3%D8%A7%D9%8493_6e36d.jpg)[/SPOILER]

شهادت مزد خوبان است ...



شهادت هدیه ای است که خداوند فقط به بنده های خوب خودش تقدیم می کند ...



...................(اللهم ازقنا توفیق شهادت)...................


[SPOILER]IMAGE(http://updo.ir/do.php?imgf=%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D9%85%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%B3%D8%A7%D9%8493.jpg)[/SPOILER]

این تابوت ها ، تابوت عشق است. که بر دوش مردم می رود...

عشق نمی میرد! شهدا زنده اند...

شهدا مردگان خفته در تابوت دنیا را تشییع می کنند.


برایمان فاتحه می خوانند، به خاک می سپارندمان و خود به آسمان می روند...

واقعیت همین است...



و اما یادمون باشه که سنگ شهدا پیامی برا هممون دارند ...

ســـنگ ها نشانند تا ره گم نشود ...
ســـنگ ها نشانند تا ره گم نشود ...
ســـنگ ها نشانند تا ره گم نشود ...



امیدوارم که ره روی راهشان باشیم ...



نمک شناسی در قبال شهدا این است که...


وقتی آنها راه را باز کردند ، ما از این راه حرکت کنیم و پیش برویم ...


(ره روی راهشان باشیم ...)


[SPOILER]

IMAGE(http://updo.ir/do.php?imgf=21-hijab_90bbc.jpg)


[/SPOILER]

IMAGE(http://updo.ir/do.php?imgf=1340197303974037-large.jpg)



آبجی ها ...میدونید که اکثر شهدا برای ما یک پیام گذاشتند ...همشون ازمون یه چیز خواستند...
و اما پیام شهدا به خواهراشون ...



" خواهـــــــــرم...



قرمزی خون خودرابه سیــــــــاهی چادرت



امانت داده ام،امانتدارخوبــــــــــــی باش... "



امیدوارم هممون امانت دار خوبی باشیم ....


برادر شــــهیدم... تـــو با خــون خــود، حافــظ اســـلام و حجــابم بــودی

و مـــــــــن ...

با چـــــــــــادرم پاســـدار خـــون تــــــو خـــواهــــــــم بــود ...

IMAGE(http://updo.ir/do.php?imgf=21-hijab_90bbc.jpg)


در آخر ...



آرزوی شهادتی دارم چون یاران حسین (ع) ،



آرزوی شهادتی در رکاب سید علی ،



و بلکه ، شاید ...



آرزوی شهادتی در رکاب مولا صاحب الزمان...

100 صلوات نثار روح همه ی شهدا ، شهدای گمنام و شهدای گمنام شهرمون ...

شهادت نصیبتان ...
شهادت نصیبتان ...
شهادت نصیبتان ...


ای فاتح خوبی ها گمنــــــام تویی یا من؟!

شوریده دل شهدا گمنــــــام تویی یا من؟!

برگشتی از آغوش خامـــوش بیابان ها!

کردی به دل ما جا گمنـــــام تویی یا من؟!

.............................

شادی روح همشون صلوات:
اللهم صل عل محمد و آل محمد و عجل فرجهم

IMAGE(http://www.yareghaeb.com/theme/images/smilies/%28s308%29.gif)

پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند،

امّا حقیقت آن است که زمان،

ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...

.
.
.



IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/medium/1_shahidgomnam.jpg)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بگذارید گمنام باشم ...
به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینکه فردا افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و
عمل را فراموش کنند .

شهید
دهنویان


منبع:http://www.ebrahimhadi.com/

IMAGE(http://www.askdin.com/gallery/images/40352/1_shohada-big.jpg)

هوالشهید


آی مردم،


گرچه ما،چمران،آوینی و همت ها را در زمان لباس خاکی ها درک نکردیم


اما در عصری زندگی میکنیم کهعصر شهدای گمنام است؛


عصری که هر از چند گاهی،چند استخوان بی پلاک می آیند


دلها را هوایی میکنند و صیقل می دهند روح را در این هوای آلوده شهر؛


ما در دوره ای زندگی میکنیم که اندازه عشق


فقط چند وجب کوچک است


و رنگش سفید؛


...
IMAGE(http://s5.picofile.com/file/8108153992/DSC_0062.jpg)

[FONT=microsoft sans serif]تو دست گمشده ها را نمی گیری مگر؟ ...




IMAGE(http://www.askdin.com/gallery/images/3554/medium/1_shahid_gomnam.jpg)


دل تنگ مرا مونس جان باش...

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/medium/1_89941469340469291223.jpg)

و من عاشق تر ازتوسراغ ندارم...
مشهورخوبان عالمی...
گمنام منم که در میان هیاهوی زمینیان گم شده ام نه تو!
تویی که تنها اسم گمنام را باخود داری
ولی من تمام نشانه های گم شدن را یدک می کشم...
چه سری مگویی بین تو وخدایت بود که هیچ نشانی برای
اهل زمین بجا نگذاشتی...
ای مشهورآسمانیان ...
نگاه مهربانت را روانه ی روح خسته ام کن که سخت محتاجم...

منبع:http://www.rah-yafte.blogsky.com



سلام


بر آنهایی که رفتند تا


بمانند


و نماندند تا


بمیرند !


IMAGE(http://static.cloob.com//public/user_data/album_photo/2371/7110647-b.jpg)

IMAGE(http://tehranpress.com/images/news/82636/gallery/thumb_78141.jpg)



گفتند:


شهید گمنامه


.......




......پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …



......نوشته بود :


“اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”


دانلود مداحی فوق العاده زیبای کربلایی مجتبی رمضانی در مورد شهید گمنام(جدید). 10مگابایت...........................................................
http://hw3.asset.aparat.com/aparat-video/3872b41d9f7235017b84aa5f4addac532247160-288p__31543.mp4

IMAGE(http://www.askdin.com/gallery/images/30757/1_Gomnam-500x295.jpg)

منبع: http://biname.in

[FONT=courier new,courier,monospace]دنبال شهرتیم وپیِ "اسم ورسم" و"نام"[FONT=courier new,courier,monospace]غافل از اینکه فاطمه گمنام می خردIMAGE(http://www.vesaal.ir/data/news/1410714677_gomnam.jpg)

شهریور 83 و روزهای اول ماه شعبان بود. ابوالفضل سپهر دوباره حالش بد شده بود. شب بود که او را سریع به بیمارستان رساندیم. در اورژانس او را بستری کردیم. جوانی در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. ابوالفضل با همان حال خرابی که داشت جوان را صدا کرد. چهره جوان به بچه های مومن و ... شباهت نداشت.
ابوالفضل با سختی پرسید: چی شده؟ جوان هم گفت: برادرم سکته کرده خیلی حالش بد است. نمی دانم چه کنم. ابوالفضل مکثی کرد و گفت: کاری که می گویم انجام بده مطمئن باش نتیجه می گیری! فردا صبح برو بهشت زهرا برو قطعه 44 که برای شهدای گمنام است. معمولا کسی آنجا نمی رود. برو این قبرها را تمیز کن و به نیت شهدای گمنام زیارت عاشورا بخوان. از آنها بخواه که برای برادرت دعا کنند. مطمئن باش خدا به خاطر دعای آنها حاجت تو را برآورده می کند.
جوان گفت: چَشم. بعد گفت: به ظاهر من نگاه نکن. من خودم بچه هیئتی هستم. به این شهدا هم اعتقاد دارم.
ساعتی بعد حال ابوالفضل بدتر شد. او را به سی سی یو منتقل کردیم. آنجا نشسته بودم. یاد اشعار ابوالفضل افتادم. شعرهایی به سبک اتل متل که در مورد شهدا سروده بود. بیشتر این اشعار در بهشت زهرا و سر مزار شهدای گمنام سروده شده بود.
صبح فردا همان جوان را دیدم. در بیمارستان به دنبال ما می گشت! خیلی خوشحال بود. من را دید پرسید: شما از همراهان آقای سپهر هستید؟ گفتم: بفرمایید! جوان از حال ابوالفضل پرسید. بعد ادامه داد: امروز رفتم بهشت زهرا قطعه شهدای گمنام را پیدا کردم. شروع کردم به شستن قبرها. بعد هم مشغول خواندن زیارت عاشورا و قرآن شدم. ساعتی بعد برگشتم اینجا. باورتان نمی شود! دکتر می گفت: امروز آزمایش گرفتیم. برادرتان مشکلی ندارد. می توانید او را مرخص کنید! جوان این را گفت و خوشحال خداحافظی کرد و رفت. ابوالفضل سپهر همان روز از پیش ما رفت. روز میلاد حضرت ابوالفضل پیکر او تشییع شد.
باور کردنی نبود. نمی دانم چه کسی اینگونه هماهنگ کرد. کسی که یک عمر به عشق شهدای گمنام شعر سرود و صحبت کرد و ...
در کنار آنها در قطعه 44 به خاک سپرده شد.

:geryeh::geryeh::geryeh:

IMAGE(https://encrypted-tbn1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSinewSZsgypU4QGsH6eJUzwUuNSQVq4z-CjlGnzl2rUyF5vOcu9A)

[FONT=arial]شهید گمنام بگو،


[FONT=arial]بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی![FONT=arial]
شهید گمنام بگو،
[FONT=arial]پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟
[FONT=times new roman]گمان کنم که ارثیه مادری ست، گمنامی


استخوانهای سه شهید

ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ، ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ اورند . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.

شهید گمنام سلام
و برای شادی روح تمامی #شهدای_گمنام صلوات بفرستید.

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/27370/1_1053500x348_1527228946068828.jpg)

اگـــر برای خداست . . .

استخوانهای سه شهید

ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ، ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ اورند . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.

شهید گمنام سلام
و برای شادی روح تمامی #شهدای_گمنام صلوات بفرستید.

خیلی تکان دهنده بود
این رو باید در پاسخ به اونهایی گفت که نه تنها شهدا رو باور ندارن
بلکه انواع اهانت ها رو هم میکنن
چقدر شهدامون مظلومن
و مظلوم تر از شهدای هشت سال جنگ تحمیلی شهدای مدافع حرم ن ....
شادی روحشون

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

استخوانهای سه شهید

ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ، ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ اورند . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.

شهید گمنام سلام
و برای شادی روح تمامی #شهدای_گمنام صلوات بفرستید.

با سلام و عرض ادب

امکانش هست مشخصات دقیق این افراد رو ذکر کنید