قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.
برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.
خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود.
حالا بعد از آرامش منطقه ، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم. خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد ، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد.
می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.
بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم.
پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمر مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشگ بود. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا :doa(4): به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری برای ما نیست. می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا:doa(4):هستند. پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.
می توانستم فکرش را بخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود ؛ گمنامی
(خاطره ای از زندگی شهید ابرهیم هادی به نقل از مصطفی صفار هرندی)
(سلام بر ابراهیم ، شهید گمنام ص 21)
گمنام آمدم برادر !
میان قبیله ای نشستم ناشناس !
آمده ام چادر زده ام گوشه دگری میان این وسعت بیکران !
مثل تو ! گمنام
چقدر جنس گمنامی هایمان فرق دارند !!!
من میان مصر دنیایم نامی و میان این قبیله گمنام !
تو میان دنیای من گمنامی و میان آسمان ها و زمین نامی و بنام !
خدایی خودت قضاوت کن !
مثل تو کجا
مثل من کجا ؟
نخند !
من ک میدانم قصه چیست
رمز بازی ات را این بار خوانده ام.
شنیده ام تازگی ها آمده اند ب آرامگاه دنیایی تان رسیده اند
هم شنیده ام هم دیده ام !
یادت باشد شیرینی ندادی
نه عزیزم !
مگر میشود آن کاسه آش داغ را نرسیده ب قلمرو کوچک و بزرگت فراموش کنم ؟!
چقدر خوشمزه بود
چ ب موقع !
متشکرم
برای تمام همراهی هایت متشکرم ...
شاید اگر خدا بخواهد
میان این قبیله بمانم گمنام بنویسم !
بگذار یک وجه مشترک میان مان بماند !!!
بوی خون شیربچه اش را اینجا به خوبی استشمام می كند، اما خوش به حالت مه از میان این همه نام، نام گمنامی را انتخاب كردی .ولی بدان ای دریادل كه اگر گمنامی این است باید بدانی كه از این گمنامتر هم دراین عالم بوده، میپرسی
چه كسی؟ از خودش بپرس او اكنون در بهشت با شماست به او بگو كه وقتی خواهرش بر جنازهاش حاضر شد چه گفت؟ أأنت أخی؟ أأنت بن والدی! یا حسین
شش ساله بود. رفته بود سر چاه که برای من اب بیاورد. گفتم: مادر خیلی مراقب باش. سطل داخل چاه سنگین بود. همین که آمد سطل را بلند کند افتاد توی چاه! فریاد زدم. همسایه ها را صدا کردم. چاه بسیار عمیق بود. فکر نمی کردیم زنده بماند. اما خدا لطف کرد. سالم سالم بود. هیچ مشکلی نداشت. گویی مانده بود تا روزی سپاهیان اسلام را در مقابل دشمنان فرماندهی کند.
رفته بود جبهه. فرمانده گردان بود. اما از مسئولیتهایش چیزی نمی گفت. سفر مکه که رفت بیشتر معنوی شده بود. دستنوشته های عجیبی از این سفر آورده بود.
ازدواج کرد. ثمره این ازدواج دختری بود به نام زینب. از این نام خیلی خوشش می آمد. اما این هم باعث نشد که دست از جبهه بردارد.
همه مسئولیتها را در لشگر امام حسین:doa(6): تجربه کرد. از مسئولیت گروهان تا مسئولیت تیپ و مسئولیت محور، اما هیچگاه بسیجی بودن خود را فراموش نکرد.
یک شب در عالم خواب دیدم زنانی با چادر مشکی در یک صف ایستاده اند. به من هم گفتند: برو داخل این صف! پرسیدم: برای چی!؟ گفتند: اینها مادران شهدا هستند و عازم کربلا می باشند. بعد از آن بیشتر احترام او را داشتم. یکبار با تعجب گفت: مادر چرا اینقدر به من احترام می گذاری؟ من را شرمنده می کنی. گفتم: پسرم من تو را به چشم یک شهید می بینم! به من خیره شد. مکثی کرد و پرسید: مادر، وقتی روح از بدن رفت آیا جسم به درد می خورد؟! با تعجب گفتم: نه! گفت: آن وقت اگر جسم را به خاک نسپارند ناراحتی دارد؟! بعد مکثی کرد و ادامه داد: خدا وقتی کسی را دوست دارد جسم و روحش را با هم می برد تا دست افراد گنهکار به بدن او نخورد!! بعد هم یک عکس به من داد و گفت: این را دم دست بگذار، احتیاج می شود. بعد گفت: اگر مرا دوست داری دعا کن تا به آن کس که دوستش دارم برسم!
شب عملیات والفجر 8 با نیروهای گردان اباالفضل:doa(6): به سمت قرارگاه مهم عراقی ها رفت. مسئول محور عملیات بود. قبل از حرکت، نیروها را جمع کرد و گفت: ما عقب نشینی نداریم. اولین کسی که باید لحظه بازگشت شهید شود من هستم!! روز چهارم عملیات گارد ریاست جمهوری عراق پاتک شدیدی را برای تصرف منطقه آغاز کرد. حاج علی قوچانی و بچه های گردان سرسختانه و تا آخرین گلوله ها مقاومت کردند. دستور آمد ممکن است محاصره شوید. یک خاکریز به عقب بیایید. همه نیروها را به عقب فرستاد. بعد هم یکی از مجروحین را که مانده بود برداشت و حرکت کرد. تانکهای دشمن جلو آمدند. یکباره گلوله ای شلیک شد. محلی که حاجی ایستاده بود حفره ای ایجاد شد! گلوله درست به بدن حاجی اصابت کرد. اثری از پیکرش باقی نماند. همانطور که در دعاهایش خواسته بود خدا جسم و جانش را با هم خرید.
خاطره ای از زندگی سردار شهید علی قوچانی
راوی: مادر و همرزمان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
رفته بودیم برای مراسم عقد. قرار بود حضرت آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هرچه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟! در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.
از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما علی مرا قسم داد. بناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم هم برای علی طلب شهادت کردم. با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت علی دوختم. آثار خوشحالی در
چهره اش هویدا بود.
در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت. از تبریز اعزام شد. همه مراحل را پشت سر گذاشت. مدتی مسئول آموزش بود. به بچه ها خیلی سخت می گرفت. می گفت: هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم. در عملیات بدر به قائم مقامی قرار گاه ظفر منصوب شد. دوستش می گفت: برای ما صحبت کرد. گفت: قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید. آخر ما به ملاقات کسی می رویم که لب تشنه شهید شده است. روزهای آخر عملیات بدر بود. آخر شب آمد پشت خاکریز.
گردان سیدالشهدا نتوانسته بود خودش را برساند. فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت: گردان نتوانسته بیاید. سردار علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی. در زیر آتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت. برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد. ناگهان تیری بر قلبش نشست. لحظات آخر با دست اشاره ای کرد که معنایش را نفهمیدیم. شاید آب می خواست ولی کسی آب همراهش نبود. پیکر علی در آخرین روزهای اسفند 63 برای همیشه در کنار دجله ماند.
مراسم عقد او در حضور آیت الله مدنی و جمعی از پاسداران برگزار شد. نمی دانم این چه رازی بود که همه آن پاسداران، داماد مراسم و آیت الله مدنی همگی به فیض شهادت رسیدند.
خاطره ای از زندگی سردار شهید علی تجلایی
راوی: همسر و دوستان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
در روستاهای اطراف سراب به دنیا آمد. نامش را اسماعیل گذاشتند. پس از مدتی با خانواده به گنبد رفتند و آنجا ساکن شدند. پدرش از دنیا بهره ای نداشت. اما همیشه در تربیت دینی فرزندان تلاش می کرد. اسماعیل دوران دبیرستان را در مدرسه شبانه درس می خواند. تا بتواند روزها کار کند و کمک خرج خانواده شود. استعداد عجیبی داشت. به طوری که در مدت کوتاهی در کاشی کاری نماسازی استاد شده بود.
در ایام پیروزی انقلاب به تهران آمد. در بیشتر فعالیتهای انقلابی شرکت داشت. حتی روز 17 شهریور در میدان ژاله تهران حضور داشت. با پیروزی انقلاب اسماعیل و برادرش راهی شهر گنبد شدند. از آنجا که این شهر موقعیت حساسی داشت آنها به بیداری و آگاهی مردم در مورد انقلاب پرداختند. اهل مطالعه بود. میزان آگاهی او از مسائل سیاسی بسیار بالا بود. همیشه برای بچه های انقلابی به روشنگری حوادث می پرداخت. با حوادث منطقه گنبد نقش محوری در از بین بردن ضد انقلاب داشت.
اسماعیل پس از آن به عضویت سپاه درآمد. با شروع حوادث کردستان راهی این منطقه شد. در هر زمان و مکان که بود به نماز جماعت و نماز شب توجه ویژه داشت. نماز شبش هیچگاه ترک نمی شد. با شروع جنگ دوباره به منطقه کردستان رفت. او در منطقه پاوه و مریوان به همراه دوست خود حاج احمد متوسلیان حماسه ها آفرید. با حضور حاج احمد در خوزستان، اسماعیل هم راهی این منطقه شد. عملیات فتح المبین در راه بود. اسماعیل قهرمانی فرمانده گردان انصار شد. گردانی که باید با عبور از میان نیروهای دشمن حماسه بزرگی را خلق کند و این کار را کرد. در حین پیشروی به او گفتند: برادرت شهید شده. اما خم به ابرو نیاورد. با شجاعت کار را ادامه داد. در عملیات بعدی یعنی بیت المقدس ( آزادی خرمشهر ) گردان انصار در محاصره دشمن قرار گرفت. بارش خمپاره ها شدید شده بود. بچه ها روحیه خود را از دست داده بودند. در این اوضاع گلوله خمپاره ای در میان اسماعیل و معاونش فرود آمد. بدن آنها پر از ترکش شده بود. اسماعیل معاونش را در آغوش کشید . رو به بچه ها هر دو می خندیدند. این کار انها روحیه بچه ها را برگرداند. بعد از آزادی خرمشهر اسماعیل مدتی را مشغول مداوا بود. تا اینکه ماه رمضان از راه رسید. می گویند ماه رمضان ماه مهمانی خداست.
نمی دانم اسماعیل در آن ماه چگونه با خدا صحبت کرد. او با خدا در مناجاتها چه گفته بود که به جمع میهمانان الهی انتخاب شد. ماه رمضان به پایان رسید. عید فطر عید بندگان وارسته خدا از راه رسید. صبح روز عید، اسماعیل با نیروهای گردان انصار به قربانگاه عشق رفت. عملیات رمضان و پاسگاه زید بهانه بود. اسماعیل مهمان خدا شده بود. خدا او را پذیرفت. او با جسم و جان به مهمانی الهی رفت. به سوی عرش خدا. دیگر هیچ اثری از پیکرش یافت نشد. چرا که او متعلق به این دنیا نبود.
خوشا به سعادتش.
خاطره ای از زندگی شهید اسماعیل قهرمانی
راوی: خانواده و دوستان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
[
میتونین بگین حستون نسبت ب این عکس چیه؟
أصلا میتونین تصور کنین این شهید لحظه شهادتش چی کشید؟
نمیشه...
نمیتونیم تصور کنیم...حتی ی لحظه
فقط ی کم ب خودمون بیایم...
و ببینیم کجا داریم زندگی میکنیم...
در بسیاری از عملیاتها وجود او نعمتی بود برای فرماندهان. وقتی برای شناسایی می رفت همه جوانب را در نظر می گرفت. مسئولین اطلاعات گردانها را با خودش می برد.
خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج رضا حبیب الهی
راوی: دوستان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
لالا لا ، لالا لا، لالائی عزیز نازنین من لالائی بخواب این آخرین خواب تو شیرین پس از این قهرمان قصه هایی تو ای سرباز و ای فرزند بهتر جدا از بستر و آغوش مادر به غسلت می برم با دیده ی تر به تو پوشم کفن از یاس پرپر
به اون گوری که شد گهواره تو برای پیکر صد پاره تو می خونم من اگه بسته ز بیداد گلوی مادر بیچاره تو شد از خون تو خاک جبهه رنگین در اون ظلمت سرای سرد و غمگین بخواب ایران ز تو بر جا می مونه عزیزم آخرین خواب تو شیرین
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی بخواب این آخرین خواب تو شیرین پس از این قهرمان قصه هایی لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
[FONT=arial black]بسم رب الشهدا والصدیقین کاش ما هم بتونیم حداقل یکی از خصوصیات شهدا رو داشته باشیم
کاش حرف های ما از شعار تبدیل به عمل شه
کاش ما هم بتونیم یه جور دیگه گمنام زندگی کنیم
گمنام زندگی کردن تو دنیا واسه خیلی از آدما سخته
استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...
استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...
استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...
[SPOILER][/SPOILER]
امروز این افتخار نصیبمون شد که شهرمون متـبـرکـــ به شـهـدای گـمـنـام شود
[SPOILER][/SPOILER]
مراسم تدفین و خاک سپاری شهدای گمنام در شهر مجاور شهرمون برگزار می شد .. .به خاطر همین بعد از اینکه شهدا رو به شهرمون آوردند ، برای اجرای مراسم تدفین و خاک سپاری ، پشت سر شهدا راهی شدیم ...
لحظه ای که شهدای آســـمـانی به دست زمینی ها رسید ...
[SPOILER][/SPOILER]
شهادت مزد خوبان است ...
شهادت هدیه ای است که خداوند فقط به بنده های خوب خودش تقدیم می کند ...
و من عاشق تر ازتوسراغ ندارم... مشهورخوبان عالمی... گمنام منم که در میان هیاهوی زمینیان گم شده ام نه تو! تویی که تنها اسم گمنام را باخود داری ولی من تمام نشانه های گم شدن را یدک می کشم... چه سری مگویی بین تو وخدایت بود که هیچ نشانی برای اهل زمین بجا نگذاشتی... ای مشهورآسمانیان ... نگاه مهربانت را روانه ی روح خسته ام کن که سخت محتاجم...
شهریور 83 و روزهای اول ماه شعبان بود. ابوالفضل سپهر دوباره حالش بد شده بود. شب بود که او را سریع به بیمارستان رساندیم. در اورژانس او را بستری کردیم. جوانی در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. ابوالفضل با همان حال خرابی که داشت جوان را صدا کرد. چهره جوان به بچه های مومن و ... شباهت نداشت.
ابوالفضل با سختی پرسید: چی شده؟ جوان هم گفت: برادرم سکته کرده خیلی حالش بد است. نمی دانم چه کنم. ابوالفضل مکثی کرد و گفت: کاری که می گویم انجام بده مطمئن باش نتیجه می گیری! فردا صبح برو بهشت زهرا برو قطعه 44 که برای شهدای گمنام است. معمولا کسی آنجا نمی رود. برو این قبرها را تمیز کن و به نیت شهدای گمنام زیارت عاشورا بخوان. از آنها بخواه که برای برادرت دعا کنند. مطمئن باش خدا به خاطر دعای آنها حاجت تو را برآورده می کند.
جوان گفت: چَشم. بعد گفت: به ظاهر من نگاه نکن. من خودم بچه هیئتی هستم. به این شهدا هم اعتقاد دارم.
ساعتی بعد حال ابوالفضل بدتر شد. او را به سی سی یو منتقل کردیم. آنجا نشسته بودم. یاد اشعار ابوالفضل افتادم. شعرهایی به سبک اتل متل که در مورد شهدا سروده بود. بیشتر این اشعار در بهشت زهرا و سر مزار شهدای گمنام سروده شده بود.
صبح فردا همان جوان را دیدم. در بیمارستان به دنبال ما می گشت! خیلی خوشحال بود. من را دید پرسید: شما از همراهان آقای سپهر هستید؟ گفتم: بفرمایید! جوان از حال ابوالفضل پرسید. بعد ادامه داد: امروز رفتم بهشت زهرا قطعه شهدای گمنام را پیدا کردم. شروع کردم به شستن قبرها. بعد هم مشغول خواندن زیارت عاشورا و قرآن شدم. ساعتی بعد برگشتم اینجا. باورتان نمی شود! دکتر می گفت: امروز آزمایش گرفتیم. برادرتان مشکلی ندارد. می توانید او را مرخص کنید! جوان این را گفت و خوشحال خداحافظی کرد و رفت. ابوالفضل سپهر همان روز از پیش ما رفت. روز میلاد حضرت ابوالفضل پیکر او تشییع شد.
باور کردنی نبود. نمی دانم چه کسی اینگونه هماهنگ کرد. کسی که یک عمر به عشق شهدای گمنام شعر سرود و صحبت کرد و ...
در کنار آنها در قطعه 44 به خاک سپرده شد.
[FONT=arial]بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی![FONT=arial] شهید گمنامبگو،[FONT=arial]پس کی می خوای فکری برایبغضتوی گلوت کنی؟ [FONT=times new roman]گمان کنم که ارثیه مادری ست، گمنامی
شهید گمنام سلام
و برای شادی روح تمامی #شهدای_گمنام صلوات بفرستید.
خیلی تکان دهنده بود
این رو باید در پاسخ به اونهایی گفت که نه تنها شهدا رو باور ندارن
بلکه انواع اهانت ها رو هم میکنن
چقدر شهدامون مظلومن
و مظلوم تر از شهدای هشت سال جنگ تحمیلی شهدای مدافع حرم ن ....
شادی روحشون
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
خیلے حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیارے
خیلے حال میده تو کودکے همه جا از ادبش و تو بزرگے از اخلاق و صفا و صمیمیتش حرف بزنند
خیلے حال میده به سنین جــوانے که رسید وقتی نگاش کنے دلت بره
خــوشگل،خــوشتیپ،آقـــا
ولے از همه اینا باحـــال تر مے دونے چیه؟
اینه که وقتے بعد چندین سال چشم انتظارے استخوناے پسر خوشتیپتُ
بیارن، کـــفن ُبگیرے سمت آسمــــون و آروم بگے :
اللهم تقبل منا هذا القلیل ..
شهید گمنام
قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.
برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.
خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود.
حالا بعد از آرامش منطقه ، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد ، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد.
می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.
بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم.
پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمر مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشگ بود. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات
حضرت زهرا :doa(4): به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری برای ما نیست. می گویند:
شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا:doa(4):هستند.
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.
می توانستم فکرش را بخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود ؛ گمنامی
(خاطره ای از زندگی شهید ابرهیم هادی به نقل از مصطفی صفار هرندی)
(سلام بر ابراهیم ، شهید گمنام ص 21)
گمنام آمدم برادر !
میان قبیله ای نشستم ناشناس !
آمده ام چادر زده ام گوشه دگری میان این وسعت بیکران !
مثل تو ! گمنام
چقدر جنس گمنامی هایمان فرق دارند !!!
من میان مصر دنیایم نامی و میان این قبیله گمنام !
تو میان دنیای من گمنامی و میان آسمان ها و زمین نامی و بنام !
خدایی خودت قضاوت کن !

مثل تو کجا
مثل من کجا ؟
نخند !
من ک میدانم قصه چیست
رمز بازی ات را این بار خوانده ام.
شنیده ام تازگی ها آمده اند ب آرامگاه دنیایی تان رسیده اند
هم شنیده ام هم دیده ام !
یادت باشد شیرینی ندادی
نه عزیزم !
مگر میشود آن کاسه آش داغ را نرسیده ب قلمرو کوچک و بزرگت فراموش کنم ؟!
چقدر خوشمزه بود
چ ب موقع !
متشکرم
برای تمام همراهی هایت متشکرم ...
شاید اگر خدا بخواهد
میان این قبیله بمانم گمنام بنویسم !
بگذار یک وجه مشترک میان مان بماند !!!
معراج شهدا یعنی شهید گمنام ،استخوان و پلاک
:Gol:قطعه 44:Gol:
منبع: کتاب شهید گمنام( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
بوی خون شیربچه اش را اینجا به خوبی استشمام می كند، اما خوش به حالت مه از میان این همه نام، نام گمنامی را انتخاب كردی .ولی بدان ای دریادل كه اگر گمنامی این است باید بدانی كه از این گمنامتر هم دراین عالم بوده، میپرسی
چه كسی؟ از خودش بپرس او اكنون در بهشت با شماست به او بگو كه وقتی خواهرش بر جنازهاش حاضر شد چه گفت؟ أأنت أخی؟ أأنت بن والدی! یا حسین
جان عاریت
شش ساله بود. رفته بود سر چاه که برای من اب بیاورد. گفتم: مادر خیلی مراقب باش. سطل داخل چاه سنگین بود. همین که آمد سطل را بلند کند افتاد توی چاه! فریاد زدم. همسایه ها را صدا کردم. چاه بسیار عمیق بود. فکر نمی کردیم زنده بماند. اما خدا لطف کرد. سالم سالم بود. هیچ مشکلی نداشت. گویی مانده بود تا روزی سپاهیان اسلام را در مقابل دشمنان فرماندهی کند.
رفته بود جبهه. فرمانده گردان بود. اما از مسئولیتهایش چیزی نمی گفت. سفر مکه که رفت بیشتر معنوی شده بود. دستنوشته های عجیبی از این سفر آورده بود.
ازدواج کرد. ثمره این ازدواج دختری بود به نام زینب. از این نام خیلی خوشش می آمد. اما این هم باعث نشد که دست از جبهه بردارد.
همه مسئولیتها را در لشگر امام حسین:doa(6): تجربه کرد. از مسئولیت گروهان تا مسئولیت تیپ و مسئولیت محور، اما هیچگاه بسیجی بودن خود را فراموش نکرد.
یک شب در عالم خواب دیدم زنانی با چادر مشکی در یک صف ایستاده اند. به من هم گفتند: برو داخل این صف! پرسیدم: برای چی!؟ گفتند: اینها مادران شهدا هستند و عازم کربلا می باشند. بعد از آن بیشتر احترام او را داشتم. یکبار با تعجب گفت: مادر چرا اینقدر به من احترام می گذاری؟ من را شرمنده می کنی. گفتم: پسرم من تو را به چشم یک شهید می بینم! به من خیره شد. مکثی کرد و پرسید: مادر، وقتی روح از بدن رفت آیا جسم به درد می خورد؟! با تعجب گفتم: نه! گفت: آن وقت اگر جسم را به خاک نسپارند ناراحتی دارد؟! بعد مکثی کرد و ادامه داد: خدا وقتی کسی را دوست دارد جسم و روحش را با هم می برد تا دست افراد گنهکار به بدن او نخورد!! بعد هم یک عکس به من داد و گفت: این را دم دست بگذار، احتیاج می شود. بعد گفت: اگر مرا دوست داری دعا کن تا به آن کس که دوستش دارم برسم!
شب عملیات والفجر 8 با نیروهای گردان اباالفضل:doa(6): به سمت قرارگاه مهم عراقی ها رفت. مسئول محور عملیات بود. قبل از حرکت، نیروها را جمع کرد و گفت: ما عقب نشینی نداریم. اولین کسی که باید لحظه بازگشت شهید شود من هستم!! روز چهارم عملیات گارد ریاست جمهوری عراق پاتک شدیدی را برای تصرف منطقه آغاز کرد. حاج علی قوچانی و بچه های گردان سرسختانه و تا آخرین گلوله ها مقاومت کردند. دستور آمد ممکن است محاصره شوید. یک خاکریز به عقب بیایید. همه نیروها را به عقب فرستاد. بعد هم یکی از مجروحین را که مانده بود برداشت و حرکت کرد. تانکهای دشمن جلو آمدند. یکباره گلوله ای شلیک شد. محلی که حاجی ایستاده بود حفره ای ایجاد شد! گلوله درست به بدن حاجی اصابت کرد. اثری از پیکرش باقی نماند. همانطور که در دعاهایش خواسته بود خدا جسم و جانش را با هم خرید.
خاطره ای از زندگی سردار شهید علی قوچانی
راوی: مادر و همرزمان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
[FONT=arial]برای بهترین دوستانتان آرزوی شهادت کنید.
"شهید سید مجتبی علمدار"
دعای مستجاب
رفته بودیم برای مراسم عقد. قرار بود حضرت آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هرچه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟! در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.
از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما علی مرا قسم داد. بناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم هم برای علی طلب شهادت کردم. با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت علی دوختم. آثار خوشحالی در
چهره اش هویدا بود.
در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت. از تبریز اعزام شد. همه مراحل را پشت سر گذاشت. مدتی مسئول آموزش بود. به بچه ها خیلی سخت می گرفت. می گفت: هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم. در عملیات بدر به قائم مقامی قرار گاه ظفر منصوب شد. دوستش می گفت: برای ما صحبت کرد. گفت: قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید. آخر ما به ملاقات کسی می رویم که لب تشنه شهید شده است. روزهای آخر عملیات بدر بود. آخر شب آمد پشت خاکریز.
گردان سیدالشهدا نتوانسته بود خودش را برساند. فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت: گردان نتوانسته بیاید. سردار علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی. در زیر آتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت. برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد. ناگهان تیری بر قلبش نشست. لحظات آخر با دست اشاره ای کرد که معنایش را نفهمیدیم. شاید آب می خواست ولی کسی آب همراهش نبود. پیکر علی در آخرین روزهای اسفند 63 برای همیشه در کنار دجله ماند.
مراسم عقد او در حضور آیت الله مدنی و جمعی از پاسداران برگزار شد. نمی دانم این چه رازی بود که همه آن پاسداران، داماد مراسم و آیت الله مدنی همگی به فیض شهادت رسیدند.
خاطره ای از زندگی سردار شهید علی تجلایی
راوی: همسر و دوستان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
مهمان خدا
در روستاهای اطراف سراب به دنیا آمد. نامش را اسماعیل گذاشتند. پس از مدتی با خانواده به گنبد رفتند و آنجا ساکن شدند. پدرش از دنیا بهره ای نداشت. اما همیشه در تربیت دینی فرزندان تلاش می کرد. اسماعیل دوران دبیرستان را در مدرسه شبانه درس می خواند. تا بتواند روزها کار کند و کمک خرج خانواده شود. استعداد عجیبی داشت. به طوری که در مدت کوتاهی در کاشی کاری نماسازی استاد شده بود.
در ایام پیروزی انقلاب به تهران آمد. در بیشتر فعالیتهای انقلابی شرکت داشت. حتی روز 17 شهریور در میدان ژاله تهران حضور داشت. با پیروزی انقلاب اسماعیل و برادرش راهی شهر گنبد شدند. از آنجا که این شهر موقعیت حساسی داشت آنها به بیداری و آگاهی مردم در مورد انقلاب پرداختند. اهل مطالعه بود. میزان آگاهی او از مسائل سیاسی بسیار بالا بود. همیشه برای بچه های انقلابی به روشنگری حوادث می پرداخت. با حوادث منطقه گنبد نقش محوری در از بین بردن ضد انقلاب داشت.
اسماعیل پس از آن به عضویت سپاه درآمد. با شروع حوادث کردستان راهی این منطقه شد. در هر زمان و مکان که بود به نماز جماعت و نماز شب توجه ویژه داشت. نماز شبش هیچگاه ترک نمی شد. با شروع جنگ دوباره به منطقه کردستان رفت. او در منطقه پاوه و مریوان به همراه دوست خود حاج احمد متوسلیان حماسه ها آفرید. با حضور حاج احمد در خوزستان، اسماعیل هم راهی این منطقه شد. عملیات فتح المبین در راه بود. اسماعیل قهرمانی فرمانده گردان انصار شد. گردانی که باید با عبور از میان نیروهای دشمن حماسه بزرگی را خلق کند و این کار را کرد. در حین پیشروی به او گفتند: برادرت شهید شده. اما خم به ابرو نیاورد. با شجاعت کار را ادامه داد. در عملیات بعدی یعنی بیت المقدس ( آزادی خرمشهر ) گردان انصار در محاصره دشمن قرار گرفت. بارش خمپاره ها شدید شده بود. بچه ها روحیه خود را از دست داده بودند. در این اوضاع گلوله خمپاره ای در میان اسماعیل و معاونش فرود آمد. بدن آنها پر از ترکش شده بود. اسماعیل معاونش را در آغوش کشید . رو به بچه ها هر دو می خندیدند. این کار انها روحیه بچه ها را برگرداند. بعد از آزادی خرمشهر اسماعیل مدتی را مشغول مداوا بود. تا اینکه ماه رمضان از راه رسید. می گویند ماه رمضان ماه مهمانی خداست.
نمی دانم اسماعیل در آن ماه چگونه با خدا صحبت کرد. او با خدا در مناجاتها چه گفته بود که به جمع میهمانان الهی انتخاب شد. ماه رمضان به پایان رسید. عید فطر عید بندگان وارسته خدا از راه رسید. صبح روز عید، اسماعیل با نیروهای گردان انصار به قربانگاه عشق رفت. عملیات رمضان و پاسگاه زید بهانه بود. اسماعیل مهمان خدا شده بود. خدا او را پذیرفت. او با جسم و جان به مهمانی الهی رفت. به سوی عرش خدا. دیگر هیچ اثری از پیکرش یافت نشد. چرا که او متعلق به این دنیا نبود.
خوشا به سعادتش.
خاطره ای از زندگی شهید اسماعیل قهرمانی
راوی: خانواده و دوستان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
ميتونيد بگيد حستون چيه ! ! ! ! ! ! ! !
[
میتونین بگین حستون نسبت ب این عکس چیه؟
أصلا میتونین تصور کنین این شهید لحظه شهادتش چی کشید؟
نمیشه...
نمیتونیم تصور کنیم...حتی ی لحظه
فقط ی کم ب خودمون بیایم...
و ببینیم کجا داریم زندگی میکنیم...
...همین
در بسیاری از عملیاتها وجود او نعمتی بود برای فرماندهان. وقتی برای شناسایی می رفت همه جوانب را در نظر می گرفت. مسئولین اطلاعات گردانها را با خودش می برد.
خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج رضا حبیب الهی
راوی: دوستان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
لالا لا ، لالا لا، لالائی
عزیز نازنین من لالائی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصه هایی
تو ای سرباز و ای فرزند بهتر
جدا از بستر و آغوش مادر
به غسلت می برم با دیده ی تر
به تو پوشم کفن از یاس پرپر
به اون گوری که شد گهواره تو
برای پیکر صد پاره تو
می خونم من اگه بسته ز بیداد
گلوی مادر بیچاره تو
شد از خون تو خاک جبهه رنگین
در اون ظلمت سرای سرد و غمگین
بخواب ایران ز تو بر جا می مونه
عزیزم آخرین خواب تو شیرین
لالایی لالایی لالایی
عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصه هایی
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
منبع : razhayesheitanparastan.com
خاطره ای از زندگی شهید حسن زمانی
راوی: دوستان شهید
منبع: کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
با سلام تشکر از شما دوست عزیز بخاطر زحماتتون و
مطالب ارشمندتتون بسیار عالی است
سپاسگذارم :Gol::Gol:
[FONT=arial black]بسم رب الشهدا والصدیقین
کاش ما هم بتونیم حداقل یکی از خصوصیات شهدا رو داشته باشیم
کاش حرف های ما از شعار تبدیل به عمل شه
کاش ما هم بتونیم یه جور دیگه گمنام زندگی کنیم
گمنام زندگی کردن تو دنیا واسه خیلی از آدما سخته
مداح: میثم مطیعی
خاطره از زندگی سردار شهید مرتضی حمزه دولابی
راوی: هادی معماری
منبع: کتاب شهید گمنام (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
همه ی شهدا از" جان "گذشتند.
اما باز هم راهی برای پرواز هست...
شهید گمنام از" نام" هم گذشت
عبور از "جان" تا عبور از "نام"...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[/HR]
توجه انتشار مطلب تنها با ذکر منبع مجاز می باشد_سپاس…
WWW.SHOHADA57.IR
در عجبم با همه نامی که تو دار ی
این قوم چرا نام تو گمنام نهادند
[/HR]توجه انتشار مطلب تنها با ذکر منبع مجاز می باشد_سپاس…
WWW.SHOHADA57.IR
برگرد ای شهید و دستی بر آر
با چراغی
همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس هیچکس اینجا
به تو مانند نشد ...
منبع: http://www.ebrahimhadi.com/
این تابوت ها ، تابوت عشق است. که بر دوش مردم می رود...
عشق نمی میرد! شهدا زنده اند...
شهدا مردگان خفته در تابوت دنیا را تشییع می کنند.
برایمان فاتحه می خوانند، به خاک می سپارندمان و خود به آسمان می روند...
واقعیت همین است...
استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...
استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...
استخـوانها ... به شهر برگردیـد ، ... دلمان عطـر خاک می خـواهد ...
[SPOILER]
امروز این افتخار نصیبمون شد که شهرمون متـبـرکـــ به شـهـدای گـمـنـام شود
[SPOILER]
مراسم تدفین و خاک سپاری شهدای گمنام در شهر مجاور شهرمون برگزار می شد .. .به خاطر همین بعد از اینکه شهدا رو به شهرمون آوردند ، برای اجرای مراسم تدفین و خاک سپاری ، پشت سر شهدا راهی شدیم ...
لحظه ای که شهدای آســـمـانی به دست زمینی ها رسید ...
[SPOILER]
شهادت مزد خوبان است ...
شهادت هدیه ای است که خداوند فقط به بنده های خوب خودش تقدیم می کند ...
...................(اللهم ازقنا توفیق شهادت)...................
[SPOILER]
این تابوت ها ، تابوت عشق است. که بر دوش مردم می رود...
عشق نمی میرد! شهدا زنده اند...
شهدا مردگان خفته در تابوت دنیا را تشییع می کنند.
برایمان فاتحه می خوانند، به خاک می سپارندمان و خود به آسمان می روند...
واقعیت همین است...
و اما یادمون باشه که سنگ شهدا پیامی برا هممون دارند ...
ســـنگ ها نشانند تا ره گم نشود ...
ســـنگ ها نشانند تا ره گم نشود ...
ســـنگ ها نشانند تا ره گم نشود ...
امیدوارم که ره روی راهشان باشیم ...
نمک شناسی در قبال شهدا این است که...
وقتی آنها راه را باز کردند ، ما از این راه حرکت کنیم و پیش برویم ...
(ره روی راهشان باشیم ...)
[SPOILER]
[/SPOILER]
آبجی ها ...میدونید که اکثر شهدا برای ما یک پیام گذاشتند ...همشون ازمون یه چیز خواستند...
و اما پیام شهدا به خواهراشون ...
" خواهـــــــــرم...
قرمزی خون خودرابه سیــــــــاهی چادرت
امانت داده ام،امانتدارخوبــــــــــــی باش... "
امیدوارم هممون امانت دار خوبی باشیم ....
برادر شــــهیدم... تـــو با خــون خــود، حافــظ اســـلام و حجــابم بــودی
و مـــــــــن ...
با چـــــــــــادرم پاســـدار خـــون تــــــو خـــواهــــــــم بــود ...
در آخر ...
آرزوی شهادتی دارم چون یاران حسین (ع) ،
آرزوی شهادتی در رکاب سید علی ،
و بلکه ، شاید ...
آرزوی شهادتی در رکاب مولا صاحب الزمان...
100 صلوات نثار روح همه ی شهدا ، شهدای گمنام و شهدای گمنام شهرمون ...
شهادت نصیبتان ...
شهادت نصیبتان ...
شهادت نصیبتان ...
ای فاتح خوبی ها گمنــــــام تویی یا من؟!
شوریده دل شهدا گمنــــــام تویی یا من؟!
برگشتی از آغوش خامـــوش بیابان ها!
کردی به دل ما جا گمنـــــام تویی یا من؟!
.............................
شادی روح همشون صلوات:
اللهم صل عل محمد و آل محمد و عجل فرجهم
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند،
امّا حقیقت آن است که زمان،
ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...
.
.
.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بگذارید گمنام باشم ...
به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینکه فردا افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و
عمل را فراموش کنند .
شهید دهنویان
منبع:http://www.ebrahimhadi.com/
منبع: http://shohadayegomnam90
هوالشهید
آی مردم،
گرچه ما،چمران،آوینی و همت ها را در زمان لباس خاکی ها درک نکردیم
اما در عصری زندگی میکنیم کهعصر شهدای گمنام است؛
عصری که هر از چند گاهی،چند استخوان بی پلاک می آیند
دلها را هوایی میکنند و صیقل می دهند روح را در این هوای آلوده شهر؛
ما در دوره ای زندگی میکنیم که اندازه عشق
فقط چند وجب کوچک است
و رنگش سفید؛
...
[FONT=microsoft sans serif]تو دست گمشده ها را نمی گیری مگر؟ ...
دل تنگ مرا مونس جان باش...
و من عاشق تر ازتوسراغ ندارم...
مشهورخوبان عالمی...
گمنام منم که در میان هیاهوی زمینیان گم شده ام نه تو!
تویی که تنها اسم گمنام را باخود داری
ولی من تمام نشانه های گم شدن را یدک می کشم...
چه سری مگویی بین تو وخدایت بود که هیچ نشانی برای
اهل زمین بجا نگذاشتی...
ای مشهورآسمانیان ...
نگاه مهربانت را روانه ی روح خسته ام کن که سخت محتاجم...
منبع:http://www.rah-yafte.blogsky.com
سلام
بر آنهایی که رفتند تا
بمانند
و نماندند تا
بمیرند !
گفتند:
شهید گمنامه
.......
......پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
......نوشته بود :
“اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
دانلود مداحی فوق العاده زیبای کربلایی مجتبی رمضانی در مورد شهید گمنام(جدید). 10مگابایت...........................................................
http://hw3.asset.aparat.com/aparat-video/3872b41d9f7235017b84aa5f4addac532247160-288p__31543.mp4
منبع: http://biname.in
منبع: http://gomnam20.blogfa.com/
[FONT=courier new,courier,monospace]دنبال شهرتیم وپیِ "اسم ورسم" و"نام"[FONT=courier new,courier,monospace]غافل از اینکه فاطمه گمنام می خرد
:geryeh::geryeh::geryeh:
[FONT=arial]شهید گمنام بگو،
[FONT=arial]بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی![FONT=arial]
شهید گمنام بگو،[FONT=arial]پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟
[FONT=times new roman]گمان کنم که ارثیه مادری ست، گمنامی
استخوانهای سه شهید
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ، ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ اورند . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
شهید گمنام سلام
و برای شادی روح تمامی #شهدای_گمنام صلوات بفرستید.
اگـــر برای خداست . . .
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ، ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ اورند . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
شهید گمنام سلام
و برای شادی روح تمامی #شهدای_گمنام صلوات بفرستید.
خیلی تکان دهنده بود
این رو باید در پاسخ به اونهایی گفت که نه تنها شهدا رو باور ندارن
بلکه انواع اهانت ها رو هم میکنن
چقدر شهدامون مظلومن
و مظلوم تر از شهدای هشت سال جنگ تحمیلی شهدای مدافع حرم ن ....
شادی روحشون
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
با سلام و عرض ادب
امکانش هست مشخصات دقیق این افراد رو ذکر کنید